راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۸
بخش اول
- مسئولیتِ همهچی با خودتونه!
این را جوانِ راننده میگوید؛ وسطِ راه بیروت به صیدا و این "همهچی" را باز میکند: "یعنی ممکنه الان وسط جاده با پهپاداشون ما رو بزنن؛ یا محل اقامتتون قرمز اعلام بشه و تمام؛ میگم که تو ذهنتون باشه اگه زدن نگید نگفتی!"
ذهنیتمان بعد از موشک چه اهمیتی دارد، اللهاعلم!
تند میراند به سمت جنوب؛ طوری که اگر دل میداد، میتوانست با مایکل شوماخر، هماوردی کند. به طرفهالعینی میرسیم به دروازهی جنوب؛ صیدا؛ شهری که رنجِ تجاوزِ اسرائیل را هنوز پس از چهل سال به یاد دارد.
شهر یک مُجَمع دارد به نام حضرت زهرا(س) که توی جنگ ۲۰۰۶، ویران میشود و دوباره برپایش میکنند.
ما اما از کنار مجمع میگذریم و میرویم به منطقهی حارهالصیدا؛ جایی که عمده جمعیتش شیعهاند. جایی میایستیم به انتظار دوستانمان و رانندهی جوان، اشهدش را میخواند!
بر خلاف نظر جوان، سالم میمانیم و به مدرسهای میرسیم که این روزها و شبها پذیرای برخی از خانوادههای جنوب است. شبِ مدرسه، زنده است و حالا زندهتر میشود. همراهانمان برای بچهها اسباببازی آوردهاند و همین کافی است که شبِ بچهها ساخته شود.
با یک خانواده، اهل یکی از روستاهای جنوب، وسط هیاهوی بچهها گپ میزنم. یکیشان به شوخی میگوید شماها که آمدید، ممکن است مدرسه را بزنند! و بعد برای ابراز ارادت، چند تا جملهی فارسی میگوید؛ دستوپا شکسته.
مرد و زنِ خانواده، جواناند. قشنگ معلوم است که دختر سرِ ازدواج به پسر گفته که حاضر است توی چادر هم که شده زندگی کند و حالا خدا، گفته بفرما! حالا نه توی چادر، اما توی یک اتاق اشتراکی، وسطِ مدرسهی بچهها.
زن و شوهر و خاندانشان خوشاند. از مرد میپرسم از صدای انفجارها نمیترسند؟ میگوید توی خانهمان هم که بودیم، صدای غرشِ هواپیماها که میآمد، قلیانمان را چاق میکردیم و مینشستیم به تماشای آسمان؛ آقا! جنوبیجماعت نمیترسد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
سهشنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #صیدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۸
بخش دوم
از پلههای مدرسه میرویم بالا و توی یکی از کلاسها، مینشینیم پای حرفهای یک پدرِ شهید؛ پدری که پسرش، یوسف را سال ۲۰۱۵، توی سوریه، برای همیشه به خدا سپرده. پسرِ دیگرش هم حالا توی جنوب، دارد با اسرائیل میجنگد. میگوید خودم پای مدارکِ اعزام پسرم را امضا کردم که برود: ما خودمان را، بچههایمان را فدای امام حسین(ع) میکنیم.
دو هفته است که توی کلاسِ مدرسه زندگی میکنند. پیرمرد میگوید نمیداند کی و چطوری، اما دلش گواهی میدهد که اسرائیل نمیتواند برای مدتی طولانی، جولان بدهد؛ کما این که بعدِ حملهی ایران، کمی غلاف کرده. میگوید ما از ایران امدادِ عسکری -کمکِ نظامی- میخواستیم که رسید اما به صراحت بگویم؟ کاش ده برابر بیشتر برسد.
ماچوبوسهی بعدِ دیدار وصل میشود به سلاموعلیکِ کلاسِ بغلی؛ محل زندگیِ خانوادهی شهیدی که پسرشان حسنمحمود را دو روز پیش برای آخرینبار دیدند.
برادرِ شهید خودش جانبازِ جنگ سوریه است و چند روز قبل هم توی لبنان مجروح شده. توی بیمارستان بوده که خبر میدهند برادرِ ۲۱ سالهاش شهید شده.
خانواده، دستهجمعی معتقدند که سیدحسن، شهید نشده و یکروز دوباره برمیگردد.
انشاءالله میگوییم و با خانواده شهید وداع میکنیم. توی راهروی مدرسه، پیرمردی میخواهد قصهاش را سرپایی بگوید که جایی ثبتش کنیم. میگوید توی منطقهی ما در جنوب، جایی را زدند و من و جمعی از امدادگرها رفته بودیم برای کمک که دوباره آنجا را زدند و ۱۸ نفر از دوستانم شهید شدند. کسی به شوخی میگوید مجبوری با همین زن زندگی کنی؛ خدا یکجورِ خاصی نخواسته که به حوریها برسی.
از مدرسه میزنیم بیرون. چندنفر از مردها تا لحظهی آخر، مشایعتمان میکنند. باید برگردیم بیروت اما توی راهروهای مدرسه، هنوز هزار قصهی ناشنیده هست... حالا لابد کشموهایی که برای دختربچهها بردهایم، موهایی را که جنگ پریشانش کرده، در آغوش گرفته است...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
سهشنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #صیدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
پای مادرم را بوسیدم
پای مادرم را، برای اولینبار در زندگیِ نوزدهسالهام میبوسم، بیمهابا، عاشقانه، و با نهایتِ اعتقاد قلبیام.
- ممنونم مامان.
- چرا؟ چون بردمت نماز جمعه؟
دوست دارم بگویم بابت تمام نمازجمعههایی که مرا بردی و نبردی اما مرا فرستادی، تمام راهپیماییهایی که رفتم و با من بودی یا نبودی اما مشوقم بودی، بابت تمام کتابهای مبانی انقلاب که برایم خریدی یا نخریدی اما اجازهاش را به من دادی تا خودم بخرم، بابت تمام کنشهای اجتماعی یا فردیِ انقلابیام که همراهم بودی یا نبودی اما انگیزهام بودی. بابت همه چیز مادر.
اما فقط میگویم: نه مامان. بابت شیرِ حلالی که بهم دادی. و نونِ حلال بابا.
- از کجا میدونی حلال بوده؟
- چون هنوز تو راه انقلابم.
لبخند میزند. لبخندی که چشمهایش میدرخشند. انگار ثمرِ چهل و پنج سال زندگیِ انقلابیاش را، ثمرِ خونِ شهدا در زندگیاش را تماشا میکند. تا به حال چشمهایش را به این اندازه روشن و پرنور ندیده بودم...
سیده فاطمه میرزایی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
جریان، تربیت نویسنده جریان ساز
eitaa.com/jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 #راوینا_نوشت
روایت جدید یکی از اعضای تیم امداد حاضر در صحنه شهادت #سید_حسن_نصرالله و رد روایت معروف در مورد نحوه شهادت شهید علاء!
تا اینجا روایت برداشتن ماسک توسط شهید علاء رد میشود و روایت صحیح شهادت بر اثر نقص فنی تجهیزات تنفسی میباشد.
📌 #جمعه_نصر
حاشیه نگاری جمعه حیاتی
بخش اول
شهرکمان از روز قبل برای حضور در جمعه نصر و رزمایش بسیج و دیدار با رهبری ثبتنام میکرد. دل توی دلم نبود که اسمم را بنویسم و بروم صف اول؛ وجودم را پر کنم از نور خدا. قسمت نبود. نشد. خیلی زود ظرفیت پُر شد.
مصمم بودم که میروم؛ اما شیطان جورابم را برداشته بود، آب شده بود رفته بود توی زمین. یک جفت جوراب دیگر از توی کشو برداشتم که بپوشم، آن را هم یک لنگهاش را سوراخ سوراخ کرده بود. دیوانه نیستم که جوراب صد سوراخه را با احترام بگذارم توی کشو؛ کار خودش بود میخواست یا نروم یا دیر برسم؛ با مکافاتی یک جوراب جور کردم و بدو بدو رفتم.
دروازه دولت خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم تا با مترو زودتر برسم. به بچهها سفارش کردم "کمتر شلوغ کنید؛ حواس بابا رو پرت نکنید تا تصادف نکنه." شارژ موبایلم کم بود با این حال زنده، مصلی را دنبال میکردم. خطبه اول شروع شد و من بین جمعیت در اعماق زمین به سمت ایستگاه بهشتی با توقفهای طولانی، فشار همه جانبه، نطقهای مختلف، قطع و وصلشدنهای آنتن، شنیدم که نه تعلل میکنیم و نه شتابزده عمل میکنیم. این قسمت خطبه را خانمی که ماسک و دستکش داشت و چشمش به زور معلوم بود چند بار بلند تکرار کرد تا همه بشنوند. خودش یک تنه قطع کننده شایعات شده بود و میگفت هم آقا خوبه هم همسرشون. یکبار هم عبارت "حمله ایرانِ" یکی از مسافران را نقد کرد و گفت حمله نه، دِفاع.
یک خانمی هم حسابی شاکی بود، یا زیر لب با خودش دعوا میکرد که چرا زودتر از جای گرم و نرمش بیدار نشده یا با مترو دعوا میکرد که "برو دیگه لعنتی! خطبههای آقا شروع شده". و یا به مردم میگفت "ساکت باشید این خانم صدای خطبهها رو از گوشیش داره پخش میکنه."
خانمی هم گفت "من که نماز نمیتونم بخونم فقط اومدم تا سیاهی لشکر باشم، چشم دشمن کور بشه از جمعیت."
ایستگاه مفتح به زور از بین جمعیت پیاده شدم. سِیل جمعیت داشتند شُعار میدادند: این همه لشکر آمده گروه دیگر جواب میدادند: به عشق رهبر آمده. انگار سوارِ قطار زمان شده بودم و توی سال ۵۷ پیاده شده باشم. باورم نمیشد این من بودم بین جوش و خروش و خشم و شعار؛ بغض گلویم را گرفته بودم. اشک شوقم سرازیر شد و راه صدایم باز شد. منم همراه جمعیت از پشت پرده اشک شُعار میدادم.
خیابان مفتح مملو از جمعیت بود. عدهای قدم تند میکردند به نماز برسند مثل من. عدهای هم سرگرم ایستگاههای صلواتی بودند. بعضیها هم با خانواده آمدهبودند، توی چمنها اُتراق کرده بودند و از بلندگو خطبهها را گوش میدادند. دست بعضیها هم ساندویچ خانگی با نان لواش بود.
خطبه اول کوتاه بود و زود تمام شد. خطبه دوم به عربی بود و مترجمی آن را ترجمه میکرد. این خطبه با زبان فصیح عربی و کمی طولانیتر بود؛ شاید خطابش اعراب خواب رفته بود و میخواست بیدارشان کند، شاید هم برای دلگرمی مردم داغدیده لبنان بود که دلشان برای صدای رسای سیدشان تنگ شده. من نمیدانستم شیخ بهایی متولد لبنان است؛ حتی شهید اول و شهید ثانی هم. توی دلم همبستگی شدیدی با لبنان احساس کردم و با درکی عمیقتر نابودی اسرائیل را فریاد زدم.
ادامه دارد...
حمیده کاظمی
ble.ir/jostarestan
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
حاشیه نگاری جمعه حیاتی
بخش دوم
از درب ۳ خیابان بهشتی وارد مصلی شدم. گفتند اینجا جلوتر از امام است و نماز را فرادی بخوانید. توی چمنهای کنار خیابان سجادهام را پهن کردم. خانمی با یک مقنعه چانهدار مشکی روبرویم نشسته بود، دوتا پسر داشت و یک دختر. دخترش توی بغلش خواب بود. چهرهاش شبیه عکسهای دوران انقلاب بود. دوستداشتم فقط نگاهش کنم که دانههای زیتون افتاده روی چمنها توجهم را جلب کردند. من، زیرِ درخت صلحِ زیتون، زیر آسمانی که اسرائیل تهدید کرده بود، بینِ میلیونها نفر نشسته بودم. رهبرم مقابل چشم میلیونها نفر، در کمالِ آرامش، جلوی خدای عالمیان خم و راست میشد. افتخارش را که بندگی خداست به رُخ همه میکشید. حتی نماز عصر را خودش خواند. آخرِ نماز تبرک جست به تربت سیدالشهدا. فرشتهها زیر لب برایش وانیکاد میخواندند.
سِیل جمعیت به سمت درهای خروج سرازیر شدند. مثل قطرهای توی یک رود آرام کمکم به درب ۳ رسیدم. یاد مِنا افتادم. نه راه پَس داشتم نه پیش. یک ماشینِ خِرس وسط راه پارک کرده بود و جمعیت دوشاخه شده بود ولی حرکت سخت بود. باید به راست میرفتم ولی آقایی پدرانه پیشنهاد کرد از چپ تلاش کنم برای بیرون رفتن. مادر و دختری جلویم بودند. دختر به مادرش گفت "یه چیز شیرین داری؟" با زحمت یک شکلات از کیفم به او رساندم. آقایی پُشت سرم گفت: "خدارحم کنه اتفاقی نیافته برا کشور؛ اینا یه خروج رو نمیتونند مدیریت کنند." از زمزمهها فهمیدم فقط من نیستم که به یادِ منا افتادم. آدمهایی که لباس خاکی داشتند هم هیچ تلاشی برای باز شدن مسیر نمیکردند. حتی نمیدانستند پارکینگ کدام سمت است. با هر زحمتی شده از بین جمعیت فشرده عبور کردم به جمعیت نیمه فشرده. به سمت ایستگاه مفتح پیاده قدم بر میداشتم.
به زور چپیدم توی قطارِ زمان. کمکم از سال۵۷ فاصله میگرفتم. به همسرم پیام دادم "من ایستگاه دروازهدولتم نگران نباش، شما برید من خودم میام" همان لحظه زنگ زد که آنها هم الآن دروازهدولتند. با بچهها توی ماشین منتظرم میماند.
سوار شدم. به حال برگشتم. به روزمرگیها. ظهر مهمان بودیم. به موقع رسیدیم.
شب که شد. درد همه صورتم را گرفته بود. سه روز از عصبکُشی دندان ۶ پائینم میگذشت و گویی لب و دهان و فک و گوش و حتی مغزم تازه داشتند برایش ختم میگرفتند. لبم گِزگِز میکرد. فَک و بقیه دندانهایم تیر میکشیدند. سینوسهایم درد داشت. همه این بازی را شیطان راه انداخته بود تا از این جمعه تاریخی قلمی نزنم ولی کور خوانده بود. مینویسم و خواهم نوشت اگر خدا بخواهد.
حمیده کاظمی
ble.ir/jostarestan
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
بل احیا... بل احیا...
یک چشمم به تلویزیون است و یک چشمم به صفحه گوشی.
تصاویر سید حسن تو حالتهای مختلف در حال پخش است. همراهش دارد آیات قرآن پخش میشود. همان آیاتی که میگوید گمان نکنید شهدا مردهاند بلکه زندهاند...
چشمم از صفحه تلویزیون میچرخد روی گوشی.
گروه بازارچه خیریه مشهد جلویم باز است. زنها مشغول کارند.
هرکس، هرچی تو خانهاش دارد، عکس میگیرد و میگذارد تو گروه. زیرش هم مینویسد؛ پولش خرج جبهه مقاومت.
اشکم سُر میخورد روی عکسهای گوشی.
از کنارش عکس سید را میبینم تو تلویزیون که انگشت اشارهاش را گرفته بالا و قاری پشت هم میخواند؛ بل احیا... بل احیا...
پلکهام را روی هم فشار میدهم تا قطرههای اشک بروند پی کارشان و صفحه گوشی را بهتر ببینم.
جمله زیر همه عکسها یکیست. خرج جبهه مقاومت.
آیه را با قاری بلند بلند تکرار میکنم بل احیا... بل احیا...
مریم برزویی
@koookhak
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
مترجم خطبه به زبان کودک روایت فهیمه فرشتیان | مشهد
📌 #جمعه_نصر
مترجم خطبه به زبان کودک
دلم پر میکشید که بروم. هر چه در ذهنم شرایط خانه و بچهها را بالا و پایین کردم دیدم تدبیر و تقدیر برای من ماندن است. درست مثل اربعین که برایم همین را نوشتند.
نشستهام پای تلویزیون، اما راستش بازهم امید چندانی به تمرکز و توجه در شنیدن صحبتهای امام امّتم ندارم. فقط دلم را با این کار آرام خواهم کرد.
پسرک همیشه وقتی میبیند من و بابا و خواهر و برادرش میخکوب برنامهای هستیم نمیخواهد هیچ اطلاعاتی را از دست بدهد.
مدام سوال دارد.
سخنران عرب زبان که میآید پشت تریبون پرسشهای سختی رو میکند.
در قسمتی از صفحه که تصویر وعده صادق را میبیند فضای گفتگو را میبرد سمت علوم جدید و موشک. انتظار دارد تمام فرایندی را که شهید تهرانیمقدم بلد بود برایش توضیح بدهم!
خدا را شکر وقت شعرخوانی سکوت میکند و مشغول بازی میشود.
همه سوالهایش را به این امید پاسخ میدهم که برسیم به لحظات حساس امروز: همان دقایقی که آقا و رهبرم اسلحه به دست، استوار، با نگاهی نافذ و کلامی بلیغ بیایند پشت تریبون.
آنوقت من تشنه پرسیدنهایش خواهم شد.
شاید مترجم خطبههای نمازجمعه به زبان کودکانه شوم. شاید هم باید آماده باشم به سوالهایی در زمینه ولایت فقیه پاسخ دهم، باز هم به زبان خودش.
من اینجا ماندهام
امّا امید دارم که جا نمانم
از بودن پای ولایت
از همراهی با محور مقاومت
از تربیت نسل ولی شناس.
فهیمه فرشتیان
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
جریان، تربیت نویسنده جریان ساز
eitaa.com/jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
خنکای پاییزی پیامرسان دوم
مجازی و چهره به چهره
همهجا صحبت از فردا بود؛
فردا موسم حضور و اقتدا، نه بیم و پروا از یاوهگوییهای اسقاطیل
یکی از خانمهای محله این پست را گذاشت توی گروه:
«ساعت ۱۰ امشب، حرکت سمت تهران، برای شرکت در مراسم گرامیداشت شهادت سید مقاومت، شهید سیدحسن نصرالله و نماز جمعه با حضور و امامت حضرت آقا»
خیلی از خانمها خوشبهحالی و سفر بخیر و التماس دعا گفتند
و خیلی دیگر از خودشان عکس و ویدیو گذاشتند که ما هم تو راه کعبهی عشقیم.
بانویی هم این با این پست مشق عشق کرد:
«میرین بسلامت خواهرم
به نیابت از بانوان گروه یک نفس و یک سلام هدیه کنین به آسمان مصلی تهران؛
شما پیامرسان اول
خنکای پاییزی پیامرسان دوم
برسد به قلب و وجود نورانی آقاجان»
طاهره نورمحمدی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #گلستان #گرگان
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه |ایتــا [اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
همش برمیگرده
و از تو درباره زن در انقلاب اسلامی میپرسند، بگو او کسی است که بلد است چهطور با یک بغل روسری، بیاید تو حزب خدا.
به چهرهاش ۲۰ سال بیشتر نمیخورد. نشستم کنارش. میگفت اولین بار است میآید چنین بازارچهای.
ازش پرسیدم: «با این کسادی بازار، چهجور حاضر شدی پنجاه درصد فروشت رو بذاری برای جبهه مقاومت؟»
نگاهی به من کرد و نگاهی به روسریها. خط لبخند پهن شد رو صورتش.
«برمیگرده. همش برمیگرده.»
مریم برزویی
@koookhak
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
صددرصد سود روایت مریم برزویی | مشهد
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
صددرصد سود
دنیای آدمهای اطرافم افتاده رو دور بخشیدن. آن هم با چه سرعتی. درست مثل حوادث ماههای اخیر که اقلا خوراک یک دهه بود و ما توی چند ماه، از سر گذراندیم.
ولی من هنوز ماندهام روی خط شروع. انگار کر بودم وقتی سوت آغاز مسابقه را زدند.
همین جور که روی مبل دراز کشیدهام دور و اطراف خانهام را میپایم.
خاطرات زنهایی که این روزها از عزیزترین داراییهایشان گذشتهاند، جلو چشمم جان میگیرد.
با خودم میگویم: «تو این خانه چی برای من از همهچیز باارزشتر است؟»
نگاهم قفل میشود روی کتابخانه. بلند میشوم و زانو میزنم جلوش.
با تکتکشان هزار و یک خاطره دارم. برای بهدست آوردن بعضیشان کلی کتابفروشی زیر پا گذاشتهام. چندتایشان هم هدیه است. هدیه روزهای مخصوصی از زندگی.
عزیزترین من هم کمکم از پشت ابر میآید بیرون.
کتابهایم.
یاد آدمهایی میافتم که هر بار جلو کتابخانهام ایستادهاند با کلی التماس، که حداقل هدیه نمیدهی بفروش.
گوشی را برمیدارم. شمارهها را میآورم. دست و دلم میلرزد. گوشی را میگذارم زمین و دوباره تکتکشان را نگاه میکنم.
یکییکی از قفسه میآورمشان بیرون. درددلهام که تمام میشود، زنگ میزنم به بچهها.
اولش خیال میکنند چیزی خورده تو سرم.
وقتی میگویم میروند جایی بهتر از قفسههای خانه ما، تازه دوزاریشان میافتد.
بعضی چند برابر قیمت پشت جلد، کتابها را برمیدارند. بعضی هم فقط پولش را میریزند به حساب جبهه مقاومت و میگویند بفروش به یک نفر دیگر.
چند روز است، بیشتر کتابها هنوز سرجاش است و دارد خرید و فروش میشود.
یاد قرآن میافتم، وقتی دودوتا چهارتای دنیا را به هم میزند.
«...که هفت خوشه برویاند، که در هر خوشه یکصد دانه باشد...»
مریم برزویی
@koookhak
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
در بازداشت حزبالله - ۴ محمدحسین عظیمی | لبنان
📌 #لبنان
در بازداشت حزبالله - ۴
پسر جوان چشمآبی با شلوار پارچهای خاکستری دوباره پرسید؟
- چی شده؟ نگران نباش
لحنش مهربانتر از چیزی بود که فکر میکردم. با هیجان ماجرای بازداشتم را گفتم.
- بگم برات چای بیارن؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
- باید شرایط ما رو درک کنی. توی یه هفته تعداد زیادی از فرماندهانمون رو از دست دادیم. ما هر روز کُلی جاسوس میگیریم. شیعه، سنی، مسیحی. از همه کشورها، سوری، مصری حتی ایرانی.
- کاملا قبول دارم و شرایطتونو درک میکنم
از اینکه این همه نیروی حزبالله را در یکی از قرارگاههای محرمانهشان میدیدم ذوق کردم.
در گوشهای تعدادی ابر روی زمین گذاشته بودند و بچههایی که شب قبلش پُست داده بودند، استراحت میکردند. به موی وزوزی پسری که سرش از زیر پتو بیرون زده بود، نگاه کردم. دوست داشتم همه جزییات را توی ذهنم ضبط کنم.
رو کردم به پسر چشم آبی و پرسیدم: شما از نیرو قدس هستین؟
- نه! از حزباللهم
- چهقدر خوب فارسی صحبت میکنی؟
جوابی نداد. قیافهاش طوری بود که یعنی حالا زود نمیخواد پسرخاله بشی.
وقت نماز ظهر بود. اصلا داشتم آنجا میگشتم تا مسجدی پیدا کنم و نمازم را بخوانم.
به چشمآبی گفتم: میخوام نماز بخونم.
روی زمین کارتنی پهن بود و جای مُهر هم کاغذ گذاشته بودند. گفت: همینجا بخون.
- مُهر نیست؟
- روی همین کاغذ بخون
- نمیخونم. وقتی دسترسی به خاک یا سنگ دارم چرا روی کاغذ؟
برای بچههای حزبالله با خنده ترجمه کرد و ازشان خواست برایم مُهر بیاورند. دو تا دو رکعتی ظهر و عصر را که خواندم، دوباره نشستم بینشان.
دست همهشان گوشی هوشمند بود.
- مگه سید بهتون نگفته از گوشی هوشمند استفاده نکنین؟
چشمآبی برایشان ترجمه کرد.
- اون برای نیروهاییه که خطمقدم هستن.
دوباره خندهشان شروع شد.
پیرمرد لباس راهراه گفت: "حالا این داره ما رو بازجویی میکنه"
و همه با هم خندیدند.
چند دقیقه نشستم. برایم چای آوردند.
- چیزی نمیخوای باهاش بخوری؟
دهانم تلخ شده بود. جواب دادم:
- شای عراقی. مع سُکَر (چای عراقی با شکر)
چایم را که خوردم، گفتم: برم دیگه؟! خلاص؟
- نه. کجا؟ حالاحالاها هستی. باید یه نفر از قسمت امنیتی بیاد و هویتت رو تایید کنه.
دوباره تپش قلبم شدید شد.
- یا صاحبالزمان خودت درستش کن.
ادامه دارد...
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا