📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
روایت راوی
دنبال سوژهی کمکهای مردمی برای مقاومت بودم که پیام داد، کسی با نام کابری «ز.بذرافشان» که بعدها از صدایش فهمیدم زن است و احتمالا از من کمی سنش بیشتر است و احتمالا اهل خراسان جنوبی است و احتمالا خیلی دغدغهمند است که دنبال کمک برای نوشتن میگردد و هزاران احتمال دیگر که میانشان فقط یک قطعیت وجود داشت: دلش میتپید برای روایت سه پسر بچهی عشایری که قلکهایشان را شکسته بودند برای کمک به جبههی مقاومت. اما چیز بیشتری نمیدانست و نمیتوانست از همین یک خط خبر، روایت استخوانداری بنویسد که مورد پسند راوینا باشد.
من اما باید چه چیز را روایت میکردم؟
سه برادر عشایری که قلکهایشان را شکستهاند و پولهای هزار، دوهزار و پنجهزار تومانی چسب زدهشان را که شاید با چشمپوشی از خرید کیک و چیپس روزانه، جمع کرده بودند برای خریدن دوچرخه یا هر چیزی که پسرها با تصورش رویا میسازند و برای یکدیگر با ذوق از نزدیک شدن تحققش میگوید، بدون اینکه هزارتومانش را برای روز مبادا بردارند، بخشیدند و جلوی دوربین عکاس طوری اسکناسها را بالا گرفتند که انگار یک سلاح ارزشمند است که پیروزی قطعی را نوید میدهد. سه پسر بچهای که نخواستند قهرمانان میدان این حماسه، فقط زنهایی باشند که طلاها و حلقههای ازدواجشان را هدیه میکنند.
یا باید زنی را روایت میکردم که نمیشناختمش و فقط میدانستم نویسنده است اما با تمام سوژههایی که روی دستش مانده و فرصت نوشتن نداشته، دلش طور خاصی گیر معرفت و مرام این سه برادر شده و حواسش نبوده که خودش عجب سوژهی نابی شده است! خودش که پیام آن ایثار کودکانه را با دلش دریافت کرده و دیگر هیچ گاه فراموش نخواهد کرد. شاید حتی بعد این، جور دیگری با روضههای «احلی من العسل» گریه کند. شاید توی متنهای بعد از اینش، قهرمانهای بزرگ نامشان عقیل و علی و عماد باشد و شاید یک روز دلش تاب نیاورد و کولهاش را بردارد و برود نهبندان دنبال آن سه برادر و داستانشان را بنویسد برای ماندن در تاریخ.
مهدیه سادات حسینی
جمعه | ۹ آذر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
از لبنان برایم بگو... - ۲
همسرت کجاست؟
شنیده بودم که چند روز قبل خانهشان خیلی شلوغ بوده ولی الان فقط فاطمه بود و فاطمهمعصومه.
علت را که پرسیدم گفت شوهرم به همراه خواهر و مادر و برادرش امروز صبح برگشتند لبنان.
آتشبس برای آنها هم مثل بقیه لبنانیها قراری شد برای بازگشت به خانه.
خانههایی که برخی از صاحبانش هنگام ترکشان کلیدها را روی در گذاشته بودند که اگر رزمندهای احتیاج به استراحت داشت، در را باز کند و داخل برود.
خانههایی که بعضی کن فیکون شده و برخی مثل خانه مادرشوهر فاطمه محل رفت و آمد سگهای ولگرد...
و بعضی دیگر مثل خانه خالهی شوهر فاطمه، اگر دستی به سر و رویش بکشی میشود محل زندگی چندین خانواده.
بحث پشتیبانی جنگ در دفاع مقدس خودمان را وسط میکشم. مشت را نمونه خروار میکنم و مربا درست کردن، شال و کلاه بافتن و آجیل بستهبندی کردن زنان را مثال میزنم. از نقش زنان لبنانی در جنگ میپرسم. میگوید شرایط کار در لبنان سخت است و سیستم جاسوسی و پهبادی قوی.
برایم مثالی میآورد که، خانمی فیلمی را به اشتراک گذاشته و گفته برای کمک به جبهه مقاومت برای رزمندگان حزبالله غذا میپزد، تا برایشان ببرد. اما اسراییل با پهپاد او را هدف قرار داده و به شهادت میرساند.
برایم عجیب بود چرا همسر فاطمه هم به همراه خانواده به لبنان رفته و او و فاطمهمعصومه و درس را رها کرده.
گفت شنبه هفته آینده تشییع برادرشوهرم است...
البته شوهرم هم وقتی داشت میرفت پلاکش را با خودش برد که اگر لازم شد برای جنگ برود.
همسرش نیروی حزبالله نیست اما لبنان هم بسیجیان جانبرکفی مثل ایران ما دارد.
با بردن نام پلاک علامت سوال بالای سرم در دهانم راه باز میکند که نمیترسی همسرت هم شهید بشود؟
پاسخش دندانشکنتر از چیزی بود که فکر میکردم.
گفت وقتی میخواستم فاطمهمعصومه را به دنیا بیاورم همسرم از من خواست حین زایمان برایش دعای شهادت کنم و من این کار را برای او انجام دادم. مرگ برای همه هست و همه میمیریم.
چه مرگی بهتر از شهادت...
شهید بشود بهتر از آن است که در بیماری یا تصادف بمیرد...
این حرفها را اگر کس دیگری میزد، حتما میگفتم شعار است. اما برای کسی که در دل این ماجراست حقیقت محض است...
برای آنکه سرپوشی بر بهت و حیرتم بگذارم، در مورد سید حسن میبپرسم.
سید حسنی که لابهلای صحبتهایش بارها ذکر خیرش را گفته بود.
میگوید هنگام شهادت سید حسن ایران بودند و وقتی خبر را میشنود اولین جملهای که میگوید این است که حالا سید حسن کمی استراحت میکند ...
از شرایط سخت امنیتی که سید در آن زندگی میکرده و دوری از خویشان و آشنایانش میگوید. از اینکه وقتی شهید شده است یک سال بوده که دخترش را ندیده بوده.
- حالا که سید حسن نیست لبنان چه میشود؟
جوری جوابم را داد که دیگر به خودم جرات پرسیدن سوال دیگری در این باره ندادم؛
- شیخ نعیم هست...
سکوت کوتاه بینمان با لبخندی شکسته شد. لبخندی از سر وجد، که نشان از آن داشت فاطمه چیزی به خاطرش آمده...
با ذوق گفت: این را هم بگویم که خطبه عقد ما را هم شیخ نعیم خوانده و الان گاهی اوقات ما برای دیگران با این قضیه پز میدهیم که یکی از سران مقاومت خطبه عقدمان را خوانده...
یکی از دوستان پرسید شرایط امنیتی الان برای شیخ نعیم هم هست؟
گفت قبلا خیلی عادی و معمولی بین مردم تردد میکرد و حتی برای مراسم شهید رئیسی هم آمده بود.
با بردن نام شهید رئیسی پنجرهی دیگری در ذهنم باز شد که از او بپرسم.
پیوند زیبایی بین سید حسن و شهید رئیسی برقرار میکند و میگوید: «شهید رئیسی هم مثل سید حسن خستگی نمیشناخت.»
از قرآن دست گرفتنش در سازمان ملل با عنوان شجاعت یاد میکند.
میگوید در مراسم تشییع شهید رئیسی در قم، وقتی پیکر شهید از مقابلم رد شد احساس کردم وجودم لرزید...
نمیدانم چرا ولی دلم برای شهید رئیسی سوخت...
دیگر نوبت به عکس روی دیوار رسیده بود....
زهرا جلیلی
یکشنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
از کعبه تا لبنان
پنجشنبه اولین روز ماه آذر فرا رسید. قرار بود دومین پویش ایران همدل و احسان طلای خانمهای زنجانی به جبهه مقاومت برگزار شود.
ساعت ۱۴ خودم را به مصلی رساندم.
در صحن اصلی مصلی چند میز برای جمعآوری طلا گذاشته بودند. طلاها را تحویل میگرفتند و رسید میدادند. حضور خانمها به قدری زیاد بود که صف تشکیل شده بود.
با اینکه برنامه تا نماز بود اما نزدیک اذان خانمهای زیادی مراجعه میکردند و در صف میایستادند. کنار یکی از خانمها رفتم و احوالپرسی کردم. از قبل او را میشناختم. از پیشکسوتها و فعالان فرهنگی شهر بود. پرسیدم:
- حاج خانم قراره چه چیزی اهدا کنید؟
درون چشمانش برق و ذوقِ خاصی بود. مشتش را از زیر چادر بیرون آورد. انگار که چیزی پنهان کرده باشد، آن را باز کرد و نشانم داد.
گفت: هدیهٔ ناقابل...
گردنبندش طرحِ کعبه بود. ذوق کردم و گفتم:
- اِ... حاج خانم فکر کنم این هدیهٔ مکه است درسته!؟
- بله، مادرم ۲۵سال قبل، از اولین سفرِ حج عمرهاش برام هدیه آورد. زنجیر هم همراهش بود.
معلوم بود همان لحظه از گردنش باز کرده تا هدیه دهد. صحبتش را ادامه داد:
- دوست داشتم ارزشمندترین چیزی که برام قابلِ ارزش است به جبهه مقاومت هدیه بدم. مهمترین چیزی که از جهت معنوی توی زندگیم بوده این هدیه است و آن را تقدیم مردم لبنان میکنم.
الناز قرهخانی
پنجشنبه | ۱ آذر ۱۴۰۳ | #زنجان
حسینیه هنر زنجان
@hoseinieh_honar_zanjan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۹.mp3
15.04M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۹
عروس بقاع
با صدای: ریحانه نبیلو
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۵۵
دایی علی
یک؛ داییعلی -تقریبا- غیرپاستوریزهترین آدمی است که توی عمرم دیدهام. من همه فحشهایی که نباید توی هفتهشتسالگی میشنیدم را از او شنیدم! نه که به کسی فحش بدهد؛ نه! در توصیف شرایط از فحشها کمک میگرفت و البته میتوانست یارِ دوازدهم تیم فرهنگستان باشد در ابداع فحشهای جدید!
داییعلی خطرناک بود! ماشین بزرگی داشت. گاهی شبها مرا با خودش میبرد شمال که ماهی بیاورد. توی جاده چالوس، چراغهای ماشین را خاموش میکرد، میرفت توی لاین مخالف، و ناگهان چراغها را روشن میکرد!
داییعلی اهل بحث بود. توی مهمانیها اگر دو نفر سرشان گرم بحث میشد، داییعلی سومیننفرشان میشد.
داییعلی عاشق بروسلی بود. ما را مینشاند جلوی تلویزیون و ویاچاسِ قدیمی را میکرد توی حلق ویدئو و منتظر میماندیم تا ضربهی میمون را ببینیم که بروسلی روی لاتِ کوچه بالاییشان پیاده میکند! من اصلا به عشق همین ضربهی میمون رفته بودم کلاس کنگفو و گندهلاتهای محل را میزدم!
داییعلی دیوانهی کتاب بود. عینکش را میچسباند نوک دماغش، یک خودکار برمیداشت و میافتاد به جان کتاب. جوری میخواند که انگار کلمه به کلمهاش را بلعیده باشد. کتاب برای داییعلی، حرف زدنِ یکطرفهی نویسنده نبود. او هم توی کتاب با نویسنده حرف میزد؛ برایش شعر مینوشت؛ حرفش را تایید یا رد میکرد و اگر نویسنده چیزی گفته بود که با آن حال کرده بود با خط خوش مینوشتش.
کتابخانهی داییعلی، برای من بهترین کتابخانهی دنیا بود. ورژن اصلی کتابهای مطهری و شریعتی (چند تومانی و چند قرانیهاش!)، شعر و قصه و فلسفه و شیر مرغ و جان آدمیزاد و خلاصه همهچیز لابهلای کتابهاش پیدا میشد.
اما مهمتر از خود کتابها، حاشیهنویسیهای دور کتاب بود.
اولینبار اسم عطار را از داییعلی شنیدم. تذکرهالاولیاء داییعلی سالهاست که پیشِ من است؛ نه به خاطر عطارش، به خاطر حاشیههاش.
چند شب قبل که داییعلی توی "بله" پیام داد، همه این خاطرات دوباره توی قلبم زنده شد.
داییعلی دارد پیر میشود. نمیدانم هنوز بین سطرها چیزی مینویسد یا نه اما کاش هنوز با نویسندهها حرف بزند... مثل همین عکس که دایی دارد به عطار میگوید مردِ حسابی، شمردن بلد نیستی؟ از یکِ علی(ع) چرا شروع نمیکنی؟
دو؛
- من این روزا چیکار میکنم؟ عاطل و باطل میگذرونم. آهنگری در حد بالا. برقکار برق صنعتی. کار در حوزه انواع آبزیان پرورشی، میگو و ماهی. متخصص فراوردههای پروتئینی، مرغ و گوشت. رانندگی با انواع خودروی سبک و سنگین راهسازی. موتورسیکلت. آشپزی درحد عالی و البته آشنایی با جنگ و جنگافزار سبک. و تدریس علوم فلسفه و حکمت و...
خلاصه دلم میخواد بیام لبنان. خیلی جاها ثبتنام کردم، نشده. ببینم میتونی کاری کنی بیام اونورا؟
تازه خیاطی و جوشکاری هم اوستام. دفاع شخصی هم سرم میشه. ت ی ر اندازی هم نامبروان. پرتاب "ک ا ر د" هم بالاخره دستی دارم. از شوخی گذشته اگه میتونی مارو هم ببر. دعوت کن. پارتیبازی کن. لابی کن. لایی بکش. کلک جورکن. کارِت درسته!
این پیامِ چند شبِ قبلِ داییعلی است؛ بدون ویرایش و روتوش. این روزها که تصاویرِ طرفدارانِ متفاوتِ مقاومت دارد در شبکههای اجتماعی منتشر میشود، خالی از لطف نبود که بدانید داییعلی هم ماهیِ دور از آب است...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
یکشنبه | ۴ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمده بود - ۱۱
از لحظةای كه برق میآمد تلويزيون قديمی مادر من صدای خشدارش میرفت تا آسمان تا وقتی كه دوباره برق میرفت و گوینده اخبار را به زور ساکت میکرد. گاهی دلم میخواست برق همیشه قطع باشد، اینقدر که صدای تلویزیون کهنه مادرم روی اعصابم بود. وسط آن شلوغی فقط صدای تلویزیون را کم داشتیم. مادرم نمیتوانست مثل ما اخبار جنگ را با موبایل دنبال کند. آشپزخانه بودم که خبر بمباران ساختمانی که سید در آن بوده را شنيدم. دستم سست شد. ظرف داغ غذا ریخت وسط آشپزخانه. مادرم هنوز نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده. داد و بیداد میکرد که حالا تکلیف غذای این جماعت چه میشود؟ صدای شیون که بلند شد تازه فهمید چه اتفاقی افتاده است. شب سختی بود. شب بیم و امید. شب دعا. خواب به چشم کسی نرفت آن شب. ظهر فردا خبر شهادت سید اعلام شد. من دقیقا کنار همان دیوار ایستاده بودم. دیواری که در ۶ سالگی در کنار آن خبر رفتن پدرم را شنیده بودم. دوباره همان دختر بچه را میدیدم. دختر بچهای ۶ ساله. با موهای مجعد قهوهای. با گریه نگاه کسانی میکردم که گریه میکردند. من حالا دوباره یتیم شده بودم. دقیقا مثل همان سالها. خانه روی هوا بود. فکرش را بکن این همه آدم با صدای بلند گریه کنند. بچهها هاج و واج نگاهمان میکردند. دقیقا مثل کودکیهای من. من به دیوار تکیه داده بودم. گریه نمیکردم. خشکم زده بود. یاد اولینباری افتادم که سید را دیدم. جشن تکلیف. از مدرسه امداد در المعیصره رفتیم بیروت. مدرسه امام خمينی. لباس نماز پوشیده بودیم. مثل فرشتهها. سید به من هدیه داد و من نگاهش کردم. هنوز سایهاش را روی سرم احساس میکردم. لبخندش را. یاد روزهایی افتادم که شوهر سابقم تازه شهید شده بود. من مانده بودم و دختری مریض که تا دو ماه هر روز باید به بیمارستان آمریکایی بیروت میرفت و من پولش را نداشتم. هنوز هم نمیدانم از کجا فهمیده بود فاطمه مریض است. کمک کرد تا دخترم را ببریم همان بیمارستان. آن روز دوباره احساس کردم پدرم برگشته است. من دوباره یتیم شده بودم. بعد از رفتن پدرم گریه مادرم را ندیده بودم. زندگی محکمش کرده بود. راحت گریه نمیکرد. حالا مادرم مثل روزی که پدرم رفت گریه میکرد. من هنوز گریه نمیکردم. نمیدانم چرا اما آن لحظه یاد حرفهای دوست ایرانیام افتادم. هر وقت اتفاقی در ایران میافتاد و من نگران میشدم دوست ایرانیام میخندید و می گفت ما روزهای سختتر از این هم داشتهایم. میگفت انقلاب که شد همه مسؤولانشان را ترور كردند حتى رئيس جمهور و نخست وزير را. بعد هم جنگ شد. میگفت همه بر علیه آنها بودند. میگفت دشمن ما قوی بود. شهید میدادیم. بعد هم امام رفت. همه فکر کردند همه چیز تمام شده. اما نشد. میگفت نترس خدا هست.
سرم را تکان دادم و بریده بریده زیر لب گفتم
- خدا هست.
استخوانهای سینهام داشت در هم فرو میرفت. نفسم بالا نمیآمد. گریه نمیکردم. دوباره خودم را میدیدم. همان دختر ۶ ساله. با موهای مجعد و چشمهای وحشت زده. پدرم رفت اما خدا هنوز بود. میدانستم که سید بیش از اینکه یک شخص باشد یک راه است. امام موسی صدر که رفت چه کسی باور میکرد سیدی بیاید و جایش را پر کند؟ اصلا رسول خدا که رفت مگر اسلام هم رفت؟
اینها را داشتم به خودم میگفتم. من نباید از پا میافتادم. میلرزیدم. سردم بود. دلم نمیخواست صدای گریههای ما به گوش جماعت القوات اللبنانیة برسد. میرسید. میدانستم كه از گریههای ما خوشحالند. مگر ما چه گناهی داشتیم جز اینکه نمیخواستیم دشمن تا وسط بیروت بیاید؟ ما که بهای آزادی این آب و خاک را به جای همه پرداخته بودیم. پس چرا به گریه ما میخندیدند؟ میدانی چقدر سخت است که کسی از گریه تو خوشحال باشد؟ میدانی چقدر سخت است صدای گریه تو را بشنود؟ اما مگر میشد کسی را آرام کرد. دوباره یتیم شده بودیم. سید فقط برای ما مرد میدان نبود. حتی برای ازدواج ما پیام تبریک میفرستاد. گاهی اسم بچههایمان را سید انتخاب میکرد. باور میکنی؟ سید پدرمان بود. همسایهها وحشتزده ریختند خانه ما. فکر میکردند برای مادرم اتفاقی افتاده. نمیدانستند پدرمان رفته است. نگران بودم. نگران جنگ. نگران رزمندههایی که در میدان بودند. یعنی حالشان چطور است؟
نمیدانم چند دقیقه مثل صاعقهزدهها نگاه میکردم. هیچکس حواسش به من نبود. به دختری که دوباره ایستاده بود کنار دیواری که روزی با موهای مجعدش در ۶ سالگی همانجا ایستاده بود. پدرش دوباره رفته بود. نفسم بالا نمیآمد. چشمهایم درست نمیدید. همه را درهم میدیدم
زیر لب گفتم
- خدا هست...
جملهام تمام نشده بود که پاهایم سست شد. چشمهایم سیاهی رفت. چیزی نمیدیدم دیگر جز دختر بچهای ۶ ساله با عروسکی کهنه. با صورت که به زمین افتادم فقط یک جمله را زیر لب میگفتم
- سید رفت. خدای سید نرفته است.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلمرقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
علی اما دست مادرش را رها کرده بود...
گفته بودند به ثانیه نکشیده تخلیه کنید. ترس ریخته بود توی جانشان. یاد چند سال پیش افتاده بودند. یاد روزهای محاصره نبل و الزهرا. مردهایشان کمیته دفاع مردمی تشکیل داده بودند و سه سال مقاومت کرده بودند تا شهر دست تکفیریها نیفتد. توی آن تنگنای محاصره و نبود غذا و دارو، هر روز شهادت بچههایشان را به چشم دیده بودند.
حالا قرار بود تاریخ جور دیگری تکرار شود. گفته بودند به ثانیه نکشیده تخلیه کنید که شهر دارد سقوط میکند. این بار آنقدر همه چیز غافلگیرانه بود که قدرت مقاومت نداشتند. تنها کاری که از دستشان بر میآمد، بیرون رفتن از شهر بود. دست برده بودند توی کمد، یکی دو دست لباس ریخته بودند توی کیف، دست بچههایشان را گرفته بودند و زده بودند بیرون. بعضیها همینها را هم نتوانسته بودند بردارند.
علی اما دست مادرش را رها کرده بود، قفس پرندههایش را برداشته بود و دویده بود دنبال خانوادهاش. بعد هم لباسش را گرفته بود دور قفس مبادا سردشان شود.
مادرش توی دلش تحسینش کرده بود. میدانست تکفیریها به چیزهایی که کوچکترین وابستگی به شیعیان دارد رحم نمیکنند، حتی به پرندگانشان.
سید ابراهیم احمدی
دوشنبه | ۱۲ آذر ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق زینبیه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
از لبنان برایم بگو - ۳
ما رایت الا جمیلا
دیگر وقت آن رسیده بود که از عکس روی دیوار، همان عکسی که جلوی در با آن روبرو شده بودیم، بپرسم.
- عکس روی دیوار مال کیه؟
- علی برادرشوهرم هست...
- کی شهید شده؟
- یکماه پیش...
فهمیدم داغ تازه است و علی در جنگ اخیر شهید شده...
از او خواستم از علی و خانواده همسرش بیشتر برایم بگوید...
- خانواده همسرم سه پسر و یک دختر هستند. علی ۲۱ساله بود. سه سال پیش عقد کرد. کافه داشت.
فاطمه خیلی تأکید دارد که منظورم از کافه قهوهخانه است نه کافیشاپ.
- در کافه علی فحشدادن و دعوا و بازیهای حرام ممنوع بود. حتی هر بازی جدیدی که میخواستند به کافه وارد کنند زنگ میزد و از همسرم که طلبه است، حکم شرعی و به قول خودمان حلال و حرامش را میپرسید. خیلی در قیدوبند جمعکردن پول نبود. هر موقع به او میگفتند پولهایت را جمع کن و خانهات را بساز میگفت: خدا بزرگه... و اعتنایی نمیکرد.
فاطمهمعصومه خیلی با ما هم کلام نمیشود. اما معلوم است حواسش پیش ماست و به حرفهایمان گوش میدهد.
وقتی میفهمد در مورد عمو علیاش صحبت میکنیم یکی از عکسهای عمو را برمیدارد و بازی میکند و با آن روی مبل میپرد.
فاطمه که دید نظرمان به حرکات فاطمهمعصومه بیشتر جلب شده، میگوید: یکبار علی پول زیادی جمع کرد و برای همهٔ بچههای خواهر برادرهایش آیپد خرید!
در همین لحظه فاطمهمعصومه عکس عمویش را در بغل گرفت و رو به ما گفت: عمو علی...
فاطمه از حواسجمع بودن علی برایمان میگوید...
از اینکه اگر کسی از اقوام در جمع خانوادگی ساکت بود حواسش بود و علت را جویا میشد و اگر ناراحتی بود دلجویی میکرد. او حتی گوشه ذهنش میدانست که فاطمه به رنگ بنفش علاقه دارد و هر وقت فاطمه لبنان بود برای او گلهای بنفش میخرید.
یکبار پول جمع کرد برای دوا و درمان پسرک مریض محله. مادر پسر توان مالی درمان او را نداشت. فاطمه میگوید مادر آن پسرک مریضِ محله، در شهادت علی بیش از مادر علی گریه و زاری میکند و به مادر علی میگوید تو مادر او نیستی، من مادر او هستم...
اسم مادر را که میبرد بالاخره جرئت پیدا میکنم از مادر علی بپرسم.
مادر علی یک خانم ۴۷ساله است و در جنگهای سالهای گذشته خواهر شهید شده است...
یکماه پیش هم در یکلحظه خبر سه شهادت را به او میدهند...
پسرش علی، برادر دیگرش و پسربرادر شوهرش...
از فاطمه نحوه برخورد مادرشوهرش را با این سوگهای بزرگ میپرسم...
و او میگوید بسیار گریه و زاری میکند و مدام خدا را بابت اینکه او را لایق این غمها دانسته شکر میکند...
هضم این قضیه برایم سخت است و برای اینکه کمی برای خودم حلاجیاش کنم سکوت میکنم...
نمیدانم... شاید؛ چون زیادی دنیا را جدی گرفتهام و کمتر به این جمله فاطمه فکر میکنم که مگر قرار است چقدر زندگی کنیم؟
با سکوت من، فاطمه صحبت را ادامه میدهد و میگوید جنازه علی همان موقع پیدا و به منطقه امن آورده شد؛ اما پیکر پسرعموی علی را نتوانستند بیاورند و حالا که پس از آتشبس برای برگرداندن پیکر برگشتند با این صحنه مواجه میشوند که پیکر توسط حیوانات خورده شده و فقط استخوانها باقی مانده است...
علی و پسرعمویش کنار هم شهید شدند. کوله وسایل علی را هم با پسرعمویش برگرداندند. عکسهای وسایل علی را هم نشانمان میدهد...
به مادر علی بیشتر فکر میکنم، خواهر شهیدی که مادر شهید هم شده؛ به لبنان برگشته و در خانهاش با سگهای ولگرد روبرو شده؛ مادری که بعد یک ماه، شنبه قرار است پسر و دیگر شهدا را تشییع کند...
و ما رأیتُ الا جمیلا...
- فاطمه خانم! ترکش پیجرها به شما هم خورد؟
زهرا جلیلی
یکشنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
قلک زینب سادات
شب وقتی باباش رسید، قرار بود برویم روضه.
زینب سادات آماده شد و قبل بیرون رفتن، رفت که یک وسیله را بیارورد...
وقتی برگشت دیدم قلک توی دستش است.
گفتم: آوردی پول جمع کنی؟
گفت: اوهوم.
رفتیم کهف الشهدا، چون آنجا میزبان چند شهید گمنام بود.
در وردی یه چایخانه زیبا بود که همه تو فنجانهای شیشهای چای میخوردند.
دم ورودی آمدیم چای بخوریم که یکی از دوستانم را دیدم.
سلام و احوالپرسی که کردیم زینب سادات بیمعطلی گفت:
خاله میشه پول بدین بندازم تو قلکم، برای بچههای غزه و فلسطین و لبنان؟
هر سری این درخواست را میگفت، اصرار داشت که هر سه کلمه غزه و فلسطین و لبنان را بگوید.
دوستم پول داد و زینب سادات خیالش که راحت شد کمک جمع کرده، چاییاش را خورد و گفت بریم...
رفتیم داخل حسینیه و زیارت شهدا.
آنجا هم زینب سادات به هر آشنایی که میشناختم و سلام احوالپرسی میکردم میگفت
میشه به بچههای غزه و لبنان و فلسطین کمک کنید؟
چند نفر که دیدن داره داخل قلک پول انداخته میشه بچههایشان را فرستادند و کلی پول به همین بهانه، ٱن شب جمعآوری شد.
آخر جلسه زینب سادات با یک قلک پر آمد خانه.
حال خوبش موقع جمعکردن آن پولها برایم دیدنی بود.
احساس کردم حس خوبش به این قلک در وجودش برای کمک به مقاومت برای همیشه میماند.
زهرا بذرافشان
یکشنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #شوسف
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۰.mp3
8.04M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۱۰
جای خالی یکنفر
با صدای: ریحانه نبیلو
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
جمعه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
سیزدهبدر در حلب
حسین مجروح شده بود و میخواستم ببینمش. استارت تویوتای هایلوکس را زدم. مسیر امن بین خانطومان و حلب طولانی بود. یک مسیر میانبر هم بود که در میدان دید مسلحین قرار داشت. چون از این مسیر رفتوآمدی نمیشد، مسلحین تمرکز زیادی رویش نداشتند. یک تاکتیک جنگی میگوید کار فیالبداهه کن تا دشمن نتواند برنامهریزی کند. از این مسیر در کمتر از ده دقیقه خودم را رساندم بیمارستان حلب. حسین را دیدم. روی تخت افتاده بود و جای سالم در بدن نداشت. احوالش را پرسیدم، گفت: «همه چی خوبه فقط من زبانشون رو نمیفهمم. کاری که دارم هر چی میگم اَخی! سیدی! بیا من کارت دارم، نمیاد.»
با آن وضعش نمیتوانست دادوفریاد کند. اتاق هم زنگ نداشت تا با زدن آن، پرستارها متوجه او شوند. یک کمد انفرادی داخل اتاق بود. میله کمد را کندم و گذاشتم زیر بالش حسین. گفتم: «هر وقت کار داشتی با این میله بزن به کمد و تخت تا متوجه بشوند کارشان داری.»
صدای جانشین فرماندهمان از پشت بیسیم آمد:
- حمید کجایی؟
- اومدم پیش حسین.
- خودتو برسون مهمونی داریم.
از حسین خداحافظی کردم. راه افتادم. توی شهر خبری از جنگ نبود. یک نفر ماشینش را برده بود داخل بلوار. درهای ماشین باز و صدای ضبطش بلند بود. یک خانواده بساط کباب داشتند و مرد خانواده روی منقل کبابش را باد میزد. چند نفر قلیان میکشیدند. با دیدن این صحنهها قبل از رسیدن به مهمانیِ تکفیریها جنگ توی سرم شروع شد: "از اون طرف دنیا بلند شدی اومدی اینجا چیکار کنی. اینا عین خیالشون نیست. زن و بچهات رو تنها گذاشتی اومدی برای اینها میجنگی؟ سوریه به ما چه، اگه شیراز بودی امروز با بچههات میرفتی سیزدهبدر و..." تا رسیدن به خانطومان این افکار رهایم نمیکرد.
"تکفیریها به جان و مال مردم رحم نمیکنند. برای ایران خط و نشان میکشند، اموال مردم سوریه را بهعنوان غنیمت جنگی میبرند و..." به خودم آمدم. ادلهای که باید در سوریه بجنگیم دوباره توی سرم به صف شدند. برای اسلام، برای ایران، برای مردم سوریه و برای مقدساتمان باید میجنگیدیم.
پ.ن: ١٣ فروردین ١٣٩۵ نبرد سختی بین مدافعان حرم و تروریستهای جبهه النصره و گروههای مسلح دیگر در خانطومان و جبهههای اطراف شکل گرفت. تروریستها وقتی با مقاومت مدافعان حرم و خصوصاً نیروهای لشکر ١٩ فجر استان فارس مواجه شدند با دادن تلفات بالا مجبور به عقبنشینی شدند. در آن روز حمید قاسمپور، محسن الهی و ابوذر غواصی آسمانی شدند.
روایت حمیدرضا شیعه از شروع درگیری با جبهه النصره در روز ١٣ فروردین ١٣٩۵
عبدالرسول محمدی
دوشنبه | ۱۲ آذر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
حافظه؛ حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #غزه
خانوادۀ صیداوی
بخش اول
حدود یکماه بعد از حمله اسرائیل، خانۀ خالهام حنان بمباران شد. ساختمانی سهطبقه در منطقه مسجدالرباط (جنوب اردوگاه جبالیا).
بعد از این حادثه، اعضای خانواده پراکنده شدند؛ برخی به جنوب نوار غزه پناه بردند. خالهام اما همراه با همسر زخمیِ ۷۴سالهاش یوسف و نوۀ دوسالهاش ساره در همان منطقه باقی ماند.
خاله حنانِ ۵۶ساله همراه با همسرش، یوسف صیداوی در قلب جبالیا، شمال نوار غزه، زندگی میکرد.
یوسف، اسیر سابقی بود که نزدیک به ۱۴سال از عمرش را در زندانهای اشغالگران سپری کرده بود.
خاله حنان و یوسف صاحب هشت فرزند بودند. خالهام از میان ده خاله دیگرم به خاطر صمیمیت بینظیر، سادگی در گفتار و زندگی، و بخشندگیاش متمایز بود؛ به حدی که ]یاد ندارم[ در تمام عمرش، هیچگاه مشکلی با اطرافیانش ایجاد کرده باشد.
در سومین روز حمله اسرائیل به نوار غزه، دقیقاً در دهم اکتبر ۲۰۲۳، محمود، شوهرِ دختر خالهام عزیزه شهید شد. در جریان بمباران تجمع شهروندان، اطراف منطقه "ترنس"؛ یکی از شلوغترین مناطق اردوگاه جبالیا. محمودِ ۴۰ساله، پسرِ برادرِ یوسف بود و پنج فرزند داشت.
اولین موردِ از دستدادن، برای خانوادۀ صیداوی، شهادت محمود بود. محمود در میان ساکنان اردوگاه به سخاوت و مهربانی معروف بود. در لحظۀ شهادتش، پسرش یوسف نیز همراهش بود، اما خوشبختانه یوسف جان سالم به در برد. آخرین جملۀ محمود به روایت برادرش احمد صیداوی، این بود: «مراقب مادرم باشید.» او این جمله را سهبار تکرار کرد.
با محاصره و به آتشکشیدهشدن بیمارستانهای جبالیا، خاله حنانه مجبور شد به خانۀ برادرشوهرش، خلیل صیداوی، پناه ببرد. برادر شوهرش خلیل صیداوی. خلیل از سی سال پیش جزو تیمهای امدادی و کادر پزشکی بود. به خالهام کمک کرد تا درمان لازم را برای همسرش یوسف فراهم کند و از او در برابر گلولههایی که در هر لحظه و از هر طرف فرود میآمد، محافظت کند.
در اواخر سال گذشته، اردوگاه محاصره شد و خودروهای نظامی به منطقه غربی نزدیک شدند. همراه با یورش، گلولهباران لحظهای متوقف نمیشد. به دلیل بزرگی خانه صیداوی و اینکه از معدود خانههای منطقه با سقف بتنی بود، بیشتر ساکنان محله "حارة الزمر" به این خانه پناه آورده بودند. تقریباً بیش از ۱۴۰ نفر، همراه با خانوادۀ صیداوی، در این خانه بودند و غذایشان، ترسهایشان و خوابشان را با هم تقسیم میکردند.
بمباران متجاوزان در منطقه مجاور، چندین خانواده را از فهرست ثبت احوال پاک کرده بود. همه کسانی که در خانه صیداوی بودند مجبور به فرار به خیابانها و مراکز پناهگاهی شدند؛ از جمله بیمارستان "الیمن السعید" و مرکزی امدادی، وابسته به اونروا (آژانس امداد و کار سازمان ملل برای پناهندگان فلسطینی).
ادامه دارد...
حمزه أبو الطرابیش
دوشنبه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/123
ترجمه: علی مینایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #غزه
خانوادۀ صیداوی
بخش دوم
روز بعد، خلیل صیداویِ امدادگر، به خانۀ خود بازگشت. هر آنچه را که میشد بازسازی کرد و خانه را برای سکونت آماده نمود. او از خانوادهاش، از جمله خالهام حنان و نوهاش، خواست که بازگردند. در شرایطی که اسرائیل جنگ گرسنگی را شروع کرده بود. جنگی برای گرسنگی دادن به اردوگاه جبالیا به مدت تقریباً دو ماه. صیداوی گروهی از زنان محله، همسرش و خالهام را سازماندهی کرد تا آب و نان تهیه کنند و آن را به طور مساوی میان بازماندگان محله تقسیم کنند.
علاوه بر این، او ذخیره کافی از کمکهای اولیه داشت و به سالمندان و مجروحان خدمات درمانی ارائه میداد.
ترس، گرسنگی و دردِ از دستدادن عزیزان داشت سپری میشد. تا اینکه اوایل ماه مه گذشته، اسرائیل عملیات دیگری را در اردوگاه جبالیا آغاز کرد. عملیاتی که از اولین عملیات، کشندهتر و بیرحمانهتر بود. این بار، ارتش رویکرد متفاوتی در پیش گرفت. به جای ورود از سمت غرب، از جنوب شرقی وارد شد؛ منطقهای که به بلوک "۲" شناخته میشود. همچنین از یک سلاح جدید با نام "رباتهای انفجاری" استفاده کرد. این سلاح دستگاهی شبیه به نفربر است که حدود شش تُن مواد منفجره حمل میکند. رباتهای انفجاری با ورود به خیابانهای باریک انفجار عرضی ایجاد میکردند. در این استراتژی، با افزایش شدت گلولهباران ساکنان مناطق مرکزی اردوگاه مجبور به عقبنشینی به حاشیه غربی شدند و اردوگاه تخلیه شد. با این حال، خانوادۀ صیداوی که سقف خانهشان سفالی نبود، از ترک خانهشان خودداری کردند.
عملیات دوم اسرائیلیها در اردوگاه جبالیا در تاریخ ۲۸ مه ۲۰۲۴ به پایان رسید. صحنههای به جامانده بسیار وحشتناک و دردناک بود؛ در هر گوشهای پیکرهای شهدای متورم دیده میشد، برخی پارهپاره؛ از کودکان، زنان، جوانان و مبارزان. تقریباً در هر متر، شهیدی افتاده بود. در این لحظه، سخن شاعر مصری احمد بخیت در قصیده "رامالله" به یادم میآید: «برای خون کودکی در خیابانهای غزه، نماز بخوان، زیرا هر کودک، قبلهای است.»
لدماءِ طفلٍ في شوارع غزَّةٍ
أَقِمِ الصلاةَ.. فكلُّ طفلٍ قِبلةْ
ادامه دارد...
حمزه أبو الطرابیش
دوشنبه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/123
ترجمه: علی مینایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #غزه
خانوادۀ صیداوی
بخش سوم
با عقبنشینی ارتش اشغالگر، تیمهای پزشکی جستوجوی خود را میان خانههای هدفگرفتهشده برای یافتن مجروحان و شهدا آغاز کردند. از جمله خانههایی که هیچکس از آن جان سالم به در نبرد، خانه خانوادۀ صیداوی بود که با چهار موشک از جنگندههای f16 هدف قرار گرفت. در این حمله عمو خلیل، خالهام حنان و حتی زنانی که برای پناه گرفتن به این خانه آمده بودند، به شهادت رسیدند.
به گفتۀ احمد خلیل صیداوی، وکیل ۳۲سالهای که در کرانه باختری زندگی میکند و فرزند شهید خلیل است، بیش از بیست نفر در این خانه به شهادت رسیدند. او با غمی آشکار در چهرهاش میگوید: «پس از رفتن مادرم و پدرم، همه چیز درونم خاموش شد.»
دو روز بعد، او متوجه شد که برادرش حسن (۳۰ساله) نیز در میان شهداست. از خانواده احمد، شش نفر جان خود را از دست دادند: دو برادرش، مادرش، پدرش، همسر و نوۀ عمویش (خالهام حنان و سارۀ ۲ساله).
احمد در یادبود حسن و محمود، میگوید: «بعد از شهادت برادرانم، دیگر هیچکس داستان من را نمیفهمد، جز آنها که همراه من زندگی کردند. ما با هم یک قرص نان را تقسیم میکردیم؛ روی یک تخت خواب میخوابیدیم؛ یک لباس میپوشیدیم و هزینه خوراکیهای ساده را با هم میپرداختیم. ترسمان مشترک، گریههایمان جمعی، و خندههایمان بلند و بیریا بود. هیچکس مرا مانند آنها دوست نداشت.»
وائل، پسر خالهام حنان، که اکنون در یکی از چادرهای آوارگان زندگی میکند. در پای چپش دچار قطع عضو شده و همچنان در وضعیت روحی ناپایداری به سر میبرد؛ با افسردگی شدید دستوپنجه نرم میکند. وائل احساس میکند که دلیل اصلی اتفاقاتی است که برای مادرش و دخترش ساره رخ داده است. او میگوید: «پنج ماه از رفتن مادرم گذشته است. اگر مادرم مرا برای لحظهای که او را تنها گذاشتم ببخشد، خودم هرگز خودم را نخواهم بخشید. احساس درد و اندوهی دارم که گویی تمام اقیانوسهای جهان را پوشانده است.»
پ.ن:
اسامی شهدای خانۀ خانوادۀ صیداوی:
- شهید خلیل صیداوی (۷۰ساله)
- شهیده مریم صیداوی (۶۰ساله)
- شهیده حنان عاشور صیداوی (۵۶ساله)
- شهیده ضحیه صوالحه (۶۱ساله)
- شهیده کفاح صوالحه (۴۰ساله)
- شهیدۀ کودک، ساره صیداوی (۲ساله)
- شهیده ختام زمر (۴۴ساله)
- شهیده حاجیه نعمه زمر (۶۵ساله)
- شهید حسن صیداوی (۳۰ساله)
مابقی شهدا ناشناساند؛ یا بقایای اجسادشان شناسایی نشده یا از آوارگانی بودند که کسی در محله آنها را نمیشناخت.
حمزه أبو الطرابیش
دوشنبه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/123
ترجمه: علی مینایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۱۲
لای در را باز کرد و مادرم را صدا زد:
- ام علی خونهاید؟
مادرم اخمهایش رفت توی هم و گفت:
- باز این پیداش شد!
این را که گفت خندهام گرفت گفتم:
- هیس. میشنوه.
میدانستم چرا آمده. ام ربیع دوست قدیمی مادرم بود. اما مدام بحثشان میشد. میدانستم دوباره یکی از جماعت القوات اللبنانیة به مغازه شیرفروشیاش رفته و زخمزبان زده. حتماً خندیده و گفته دیدی ایران چطور ولتون کرد؟ دردناکتر از زخمهای عمیق ما نمک پاشیدن این جماعت بود. مردم بعد از سید روحیههایشان پایین آمده بود. حال خوشی نداشتند. یکچشممان خون بود و یکچشممان اشک. ترسیده بودیم. نگران بودیم. نگران عزیزانمان در جبهه که شاید بعد از سید روحیههایشان پایین آمده بود. دلتنگ بودیم. دلتنگ سید و خندههایش. دلتنگ صدایش. ضاحیه ویران شده بود همه آواره شده بودند و این خرمگسهای داخلی هم شده بودند زخم روی زخم. اگر مادرم جای ام ربیع بود اخمهایش میرفت توی هم و میگفت ایران چشمتون رو کور کرده. بعد هم راهش را میکشید و میرفت. اصلاً جماعت القوات اللبنانیة با مادرم بحث نمیکردند. میدانستند جواب تندی میشنوند. اما ام ربیع شبیه مادرم نبود. بعد از هر حرف و حدیثی مغازه را رها میکرد و میآمد سراغ ما. میگفت اگر اینطور گفتند چه جوابی بدهم. اگر آنطور گفتند چه جوابی بدهم. مادرم هم فقط میگفت سگمحلشان کن. ام ربیع شبیه مادرم نبود. من و خواهرهایم یکییکی جواب سؤالهایش را میدادیم. میدانستیم آنهایی که با زخمهای ما بازی میکنند خوب میدانند که ایران ما را رها نمیکند. اصلاً ما خودمان را یکی میدانستیم. مگر میشود کسی خودش را رها کند؟ فکر اینکه ایران ما را رها کند ترسناک بود. ما آواره شده بودیم. خانههایمان ویران شده بود. سید رفته بود.
لبخندی زدم و گفتم نمیخواد باهاشون بحث کنی ام ربیع. ایران خودش جوابشون رو میده. بهشون بگو ایران حتماً جواب میده.
ایران. از بچگی ایران در خیال من جایی شبیه بهشت بود. فکر میکردم مردمش شبیه فرشتهها هستند. اولین باری که میخواستیم برویم زیارت امام رضا هنوز پدرم زنده بود. تا صبح خواب ایران را میدیدم. خواب سرزمینی که مردمش فرشتهاند. به زیارت که رفتیم دوست داشتم به همه آدمها نگاه کنم. سلام کنم. مادرم دستم را میکشید. نمیدانم چه قصهای دارد این عشق. ما حاضریم خار به قلب ما برود؛ اما به پای ایران نرود. باور میکنی؟ شاید ریشهاش به غربتی ۱۴۰۰ساله برمیگشت. ما باقیمانده قتلعامهای تاریخی شیعیان جبلعامل. از ایوبیها و ممالیک بگیر تا عثمانیها و صلیبیان و بعد هم انگلیسیها و حالا هم اسرائیل. ما با امام خمینی زنده شده بودیم. میدانستم که ایران ما را تنها نمیگذارد. اصلاً اگر سید پدر ما بود رهبر انقلاب پدربزرگ ما بود. مگر میشود پدربزرگ نوههای یتیمش را رها کند؟ من مطمئن بودم. آنهایی که زخمزبان میزدند هم میدانستند. اما گاهی کینه چنان قلب آدم را سیاه میکند که از زخمزبان لذت میبرد. آنها از گریه ما لذت میبردند. خرمگسهای داخلی که از اسرائیلیها اسرائیلیتر شده بودند. یکی شبیه مریم مجدولین که بهخاطر پست دروغش که گفته بود مقاومت از آمبولانس استفاده میکند باعث شهادت ۱۳ امدادگر شد. شبکه mtv. اینها شده بودند بازوهای رسانهای اسرائیل. توییت میکردند که فلانجا انبار سلاح است و بهخاطر دروغ کثیفشان دستهدسته زن و بچه شهید میشد. این خرمگسهای کثیف بازوهای رسانهای اسرائیل بودند. روحیه مردم پایین آمده بود. ما در شرایط عادی نبودیم. بعضی از مردم ضاحیه شبی که سید رفت تا صبح در خیابان خوابیدند. جایی برای رفتن نداشتند. شنیدم حتی بعضی از شهرها آوارهها را راه نمیدادند میگفتند اگر اینجا بیایید ما را هم میزنند. بمانید همان جا. بمیرید. میتوانی بفهمی چه غربت عجیبی بود برای ما این دو شبی که گذشت؟ شبهای بعد از سید. دشمن داخلی نمک به زخم ما میپاشید. به زخم ما میخندیدند. درد داشتیم.
ام ربیع با تردید نگاهم کرد و گفت:
- اگه جواب نداد؟
دستهایش را محکم بین دستهایم گرفتم. خودم احتیاج داشتم یکی به من دلداری بدهد؛ اما باید او را دلداری میدادم
- جواب میده. مطمئن باش...
مادرم دوباره اخمهایش رفت توی هم و گفت:
- چرا جوابشون رو میدی؟
مادرم که اینها را میگفت ناخودآگاه میخندیدم. ام ربیع شبیه مادرم نبود و هنوز نمیدانستم این همهسال چطور دوست هم بودهاند. ام ربیع جوابش را گرفته بود و داشت از خانه بیرون میرفت و من از بالکن کوچک خانه نگاهش میکردم. به زنی که شاید سواد نداشت؛ اما بصیرت داشت. قرص و محکم پشت مقاومت ایستاده بود. جواب القوات اللبنانیه را میداد. هوا داشت تاریک میشد. هنوز در خانه را نبسته بود که صدای فریاد خواهرم بلند شد؛ پشت سرش صدای شادی بقیه
- ایران زد. به خدا ایران داره میزنه...
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا