📌 #لبنان
از لبنان برایم بگو - ۳
ما رایت الا جمیلا
دیگر وقت آن رسیده بود که از عکس روی دیوار، همان عکسی که جلوی در با آن روبرو شده بودیم، بپرسم.
- عکس روی دیوار مال کیه؟
- علی برادرشوهرم هست...
- کی شهید شده؟
- یکماه پیش...
فهمیدم داغ تازه است و علی در جنگ اخیر شهید شده...
از او خواستم از علی و خانواده همسرش بیشتر برایم بگوید...
- خانواده همسرم سه پسر و یک دختر هستند. علی ۲۱ساله بود. سه سال پیش عقد کرد. کافه داشت.
فاطمه خیلی تأکید دارد که منظورم از کافه قهوهخانه است نه کافیشاپ.
- در کافه علی فحشدادن و دعوا و بازیهای حرام ممنوع بود. حتی هر بازی جدیدی که میخواستند به کافه وارد کنند زنگ میزد و از همسرم که طلبه است، حکم شرعی و به قول خودمان حلال و حرامش را میپرسید. خیلی در قیدوبند جمعکردن پول نبود. هر موقع به او میگفتند پولهایت را جمع کن و خانهات را بساز میگفت: خدا بزرگه... و اعتنایی نمیکرد.
فاطمهمعصومه خیلی با ما هم کلام نمیشود. اما معلوم است حواسش پیش ماست و به حرفهایمان گوش میدهد.
وقتی میفهمد در مورد عمو علیاش صحبت میکنیم یکی از عکسهای عمو را برمیدارد و بازی میکند و با آن روی مبل میپرد.
فاطمه که دید نظرمان به حرکات فاطمهمعصومه بیشتر جلب شده، میگوید: یکبار علی پول زیادی جمع کرد و برای همهٔ بچههای خواهر برادرهایش آیپد خرید!
در همین لحظه فاطمهمعصومه عکس عمویش را در بغل گرفت و رو به ما گفت: عمو علی...
فاطمه از حواسجمع بودن علی برایمان میگوید...
از اینکه اگر کسی از اقوام در جمع خانوادگی ساکت بود حواسش بود و علت را جویا میشد و اگر ناراحتی بود دلجویی میکرد. او حتی گوشه ذهنش میدانست که فاطمه به رنگ بنفش علاقه دارد و هر وقت فاطمه لبنان بود برای او گلهای بنفش میخرید.
یکبار پول جمع کرد برای دوا و درمان پسرک مریض محله. مادر پسر توان مالی درمان او را نداشت. فاطمه میگوید مادر آن پسرک مریضِ محله، در شهادت علی بیش از مادر علی گریه و زاری میکند و به مادر علی میگوید تو مادر او نیستی، من مادر او هستم...
اسم مادر را که میبرد بالاخره جرئت پیدا میکنم از مادر علی بپرسم.
مادر علی یک خانم ۴۷ساله است و در جنگهای سالهای گذشته خواهر شهید شده است...
یکماه پیش هم در یکلحظه خبر سه شهادت را به او میدهند...
پسرش علی، برادر دیگرش و پسربرادر شوهرش...
از فاطمه نحوه برخورد مادرشوهرش را با این سوگهای بزرگ میپرسم...
و او میگوید بسیار گریه و زاری میکند و مدام خدا را بابت اینکه او را لایق این غمها دانسته شکر میکند...
هضم این قضیه برایم سخت است و برای اینکه کمی برای خودم حلاجیاش کنم سکوت میکنم...
نمیدانم... شاید؛ چون زیادی دنیا را جدی گرفتهام و کمتر به این جمله فاطمه فکر میکنم که مگر قرار است چقدر زندگی کنیم؟
با سکوت من، فاطمه صحبت را ادامه میدهد و میگوید جنازه علی همان موقع پیدا و به منطقه امن آورده شد؛ اما پیکر پسرعموی علی را نتوانستند بیاورند و حالا که پس از آتشبس برای برگرداندن پیکر برگشتند با این صحنه مواجه میشوند که پیکر توسط حیوانات خورده شده و فقط استخوانها باقی مانده است...
علی و پسرعمویش کنار هم شهید شدند. کوله وسایل علی را هم با پسرعمویش برگرداندند. عکسهای وسایل علی را هم نشانمان میدهد...
به مادر علی بیشتر فکر میکنم، خواهر شهیدی که مادر شهید هم شده؛ به لبنان برگشته و در خانهاش با سگهای ولگرد روبرو شده؛ مادری که بعد یک ماه، شنبه قرار است پسر و دیگر شهدا را تشییع کند...
و ما رأیتُ الا جمیلا...
- فاطمه خانم! ترکش پیجرها به شما هم خورد؟
زهرا جلیلی
یکشنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
قلک زینب سادات
شب وقتی باباش رسید، قرار بود برویم روضه.
زینب سادات آماده شد و قبل بیرون رفتن، رفت که یک وسیله را بیارورد...
وقتی برگشت دیدم قلک توی دستش است.
گفتم: آوردی پول جمع کنی؟
گفت: اوهوم.
رفتیم کهف الشهدا، چون آنجا میزبان چند شهید گمنام بود.
در وردی یه چایخانه زیبا بود که همه تو فنجانهای شیشهای چای میخوردند.
دم ورودی آمدیم چای بخوریم که یکی از دوستانم را دیدم.
سلام و احوالپرسی که کردیم زینب سادات بیمعطلی گفت:
خاله میشه پول بدین بندازم تو قلکم، برای بچههای غزه و فلسطین و لبنان؟
هر سری این درخواست را میگفت، اصرار داشت که هر سه کلمه غزه و فلسطین و لبنان را بگوید.
دوستم پول داد و زینب سادات خیالش که راحت شد کمک جمع کرده، چاییاش را خورد و گفت بریم...
رفتیم داخل حسینیه و زیارت شهدا.
آنجا هم زینب سادات به هر آشنایی که میشناختم و سلام احوالپرسی میکردم میگفت
میشه به بچههای غزه و لبنان و فلسطین کمک کنید؟
چند نفر که دیدن داره داخل قلک پول انداخته میشه بچههایشان را فرستادند و کلی پول به همین بهانه، ٱن شب جمعآوری شد.
آخر جلسه زینب سادات با یک قلک پر آمد خانه.
حال خوبش موقع جمعکردن آن پولها برایم دیدنی بود.
احساس کردم حس خوبش به این قلک در وجودش برای کمک به مقاومت برای همیشه میماند.
زهرا بذرافشان
یکشنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #شوسف
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۰.mp3
8.04M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۱۰
جای خالی یکنفر
با صدای: ریحانه نبیلو
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
جمعه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
سیزدهبدر در حلب
حسین مجروح شده بود و میخواستم ببینمش. استارت تویوتای هایلوکس را زدم. مسیر امن بین خانطومان و حلب طولانی بود. یک مسیر میانبر هم بود که در میدان دید مسلحین قرار داشت. چون از این مسیر رفتوآمدی نمیشد، مسلحین تمرکز زیادی رویش نداشتند. یک تاکتیک جنگی میگوید کار فیالبداهه کن تا دشمن نتواند برنامهریزی کند. از این مسیر در کمتر از ده دقیقه خودم را رساندم بیمارستان حلب. حسین را دیدم. روی تخت افتاده بود و جای سالم در بدن نداشت. احوالش را پرسیدم، گفت: «همه چی خوبه فقط من زبانشون رو نمیفهمم. کاری که دارم هر چی میگم اَخی! سیدی! بیا من کارت دارم، نمیاد.»
با آن وضعش نمیتوانست دادوفریاد کند. اتاق هم زنگ نداشت تا با زدن آن، پرستارها متوجه او شوند. یک کمد انفرادی داخل اتاق بود. میله کمد را کندم و گذاشتم زیر بالش حسین. گفتم: «هر وقت کار داشتی با این میله بزن به کمد و تخت تا متوجه بشوند کارشان داری.»
صدای جانشین فرماندهمان از پشت بیسیم آمد:
- حمید کجایی؟
- اومدم پیش حسین.
- خودتو برسون مهمونی داریم.
از حسین خداحافظی کردم. راه افتادم. توی شهر خبری از جنگ نبود. یک نفر ماشینش را برده بود داخل بلوار. درهای ماشین باز و صدای ضبطش بلند بود. یک خانواده بساط کباب داشتند و مرد خانواده روی منقل کبابش را باد میزد. چند نفر قلیان میکشیدند. با دیدن این صحنهها قبل از رسیدن به مهمانیِ تکفیریها جنگ توی سرم شروع شد: "از اون طرف دنیا بلند شدی اومدی اینجا چیکار کنی. اینا عین خیالشون نیست. زن و بچهات رو تنها گذاشتی اومدی برای اینها میجنگی؟ سوریه به ما چه، اگه شیراز بودی امروز با بچههات میرفتی سیزدهبدر و..." تا رسیدن به خانطومان این افکار رهایم نمیکرد.
"تکفیریها به جان و مال مردم رحم نمیکنند. برای ایران خط و نشان میکشند، اموال مردم سوریه را بهعنوان غنیمت جنگی میبرند و..." به خودم آمدم. ادلهای که باید در سوریه بجنگیم دوباره توی سرم به صف شدند. برای اسلام، برای ایران، برای مردم سوریه و برای مقدساتمان باید میجنگیدیم.
پ.ن: ١٣ فروردین ١٣٩۵ نبرد سختی بین مدافعان حرم و تروریستهای جبهه النصره و گروههای مسلح دیگر در خانطومان و جبهههای اطراف شکل گرفت. تروریستها وقتی با مقاومت مدافعان حرم و خصوصاً نیروهای لشکر ١٩ فجر استان فارس مواجه شدند با دادن تلفات بالا مجبور به عقبنشینی شدند. در آن روز حمید قاسمپور، محسن الهی و ابوذر غواصی آسمانی شدند.
روایت حمیدرضا شیعه از شروع درگیری با جبهه النصره در روز ١٣ فروردین ١٣٩۵
عبدالرسول محمدی
دوشنبه | ۱۲ آذر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
حافظه؛ حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #غزه
خانوادۀ صیداوی
بخش اول
حدود یکماه بعد از حمله اسرائیل، خانۀ خالهام حنان بمباران شد. ساختمانی سهطبقه در منطقه مسجدالرباط (جنوب اردوگاه جبالیا).
بعد از این حادثه، اعضای خانواده پراکنده شدند؛ برخی به جنوب نوار غزه پناه بردند. خالهام اما همراه با همسر زخمیِ ۷۴سالهاش یوسف و نوۀ دوسالهاش ساره در همان منطقه باقی ماند.
خاله حنانِ ۵۶ساله همراه با همسرش، یوسف صیداوی در قلب جبالیا، شمال نوار غزه، زندگی میکرد.
یوسف، اسیر سابقی بود که نزدیک به ۱۴سال از عمرش را در زندانهای اشغالگران سپری کرده بود.
خاله حنان و یوسف صاحب هشت فرزند بودند. خالهام از میان ده خاله دیگرم به خاطر صمیمیت بینظیر، سادگی در گفتار و زندگی، و بخشندگیاش متمایز بود؛ به حدی که ]یاد ندارم[ در تمام عمرش، هیچگاه مشکلی با اطرافیانش ایجاد کرده باشد.
در سومین روز حمله اسرائیل به نوار غزه، دقیقاً در دهم اکتبر ۲۰۲۳، محمود، شوهرِ دختر خالهام عزیزه شهید شد. در جریان بمباران تجمع شهروندان، اطراف منطقه "ترنس"؛ یکی از شلوغترین مناطق اردوگاه جبالیا. محمودِ ۴۰ساله، پسرِ برادرِ یوسف بود و پنج فرزند داشت.
اولین موردِ از دستدادن، برای خانوادۀ صیداوی، شهادت محمود بود. محمود در میان ساکنان اردوگاه به سخاوت و مهربانی معروف بود. در لحظۀ شهادتش، پسرش یوسف نیز همراهش بود، اما خوشبختانه یوسف جان سالم به در برد. آخرین جملۀ محمود به روایت برادرش احمد صیداوی، این بود: «مراقب مادرم باشید.» او این جمله را سهبار تکرار کرد.
با محاصره و به آتشکشیدهشدن بیمارستانهای جبالیا، خاله حنانه مجبور شد به خانۀ برادرشوهرش، خلیل صیداوی، پناه ببرد. برادر شوهرش خلیل صیداوی. خلیل از سی سال پیش جزو تیمهای امدادی و کادر پزشکی بود. به خالهام کمک کرد تا درمان لازم را برای همسرش یوسف فراهم کند و از او در برابر گلولههایی که در هر لحظه و از هر طرف فرود میآمد، محافظت کند.
در اواخر سال گذشته، اردوگاه محاصره شد و خودروهای نظامی به منطقه غربی نزدیک شدند. همراه با یورش، گلولهباران لحظهای متوقف نمیشد. به دلیل بزرگی خانه صیداوی و اینکه از معدود خانههای منطقه با سقف بتنی بود، بیشتر ساکنان محله "حارة الزمر" به این خانه پناه آورده بودند. تقریباً بیش از ۱۴۰ نفر، همراه با خانوادۀ صیداوی، در این خانه بودند و غذایشان، ترسهایشان و خوابشان را با هم تقسیم میکردند.
بمباران متجاوزان در منطقه مجاور، چندین خانواده را از فهرست ثبت احوال پاک کرده بود. همه کسانی که در خانه صیداوی بودند مجبور به فرار به خیابانها و مراکز پناهگاهی شدند؛ از جمله بیمارستان "الیمن السعید" و مرکزی امدادی، وابسته به اونروا (آژانس امداد و کار سازمان ملل برای پناهندگان فلسطینی).
ادامه دارد...
حمزه أبو الطرابیش
دوشنبه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/123
ترجمه: علی مینایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #غزه
خانوادۀ صیداوی
بخش دوم
روز بعد، خلیل صیداویِ امدادگر، به خانۀ خود بازگشت. هر آنچه را که میشد بازسازی کرد و خانه را برای سکونت آماده نمود. او از خانوادهاش، از جمله خالهام حنان و نوهاش، خواست که بازگردند. در شرایطی که اسرائیل جنگ گرسنگی را شروع کرده بود. جنگی برای گرسنگی دادن به اردوگاه جبالیا به مدت تقریباً دو ماه. صیداوی گروهی از زنان محله، همسرش و خالهام را سازماندهی کرد تا آب و نان تهیه کنند و آن را به طور مساوی میان بازماندگان محله تقسیم کنند.
علاوه بر این، او ذخیره کافی از کمکهای اولیه داشت و به سالمندان و مجروحان خدمات درمانی ارائه میداد.
ترس، گرسنگی و دردِ از دستدادن عزیزان داشت سپری میشد. تا اینکه اوایل ماه مه گذشته، اسرائیل عملیات دیگری را در اردوگاه جبالیا آغاز کرد. عملیاتی که از اولین عملیات، کشندهتر و بیرحمانهتر بود. این بار، ارتش رویکرد متفاوتی در پیش گرفت. به جای ورود از سمت غرب، از جنوب شرقی وارد شد؛ منطقهای که به بلوک "۲" شناخته میشود. همچنین از یک سلاح جدید با نام "رباتهای انفجاری" استفاده کرد. این سلاح دستگاهی شبیه به نفربر است که حدود شش تُن مواد منفجره حمل میکند. رباتهای انفجاری با ورود به خیابانهای باریک انفجار عرضی ایجاد میکردند. در این استراتژی، با افزایش شدت گلولهباران ساکنان مناطق مرکزی اردوگاه مجبور به عقبنشینی به حاشیه غربی شدند و اردوگاه تخلیه شد. با این حال، خانوادۀ صیداوی که سقف خانهشان سفالی نبود، از ترک خانهشان خودداری کردند.
عملیات دوم اسرائیلیها در اردوگاه جبالیا در تاریخ ۲۸ مه ۲۰۲۴ به پایان رسید. صحنههای به جامانده بسیار وحشتناک و دردناک بود؛ در هر گوشهای پیکرهای شهدای متورم دیده میشد، برخی پارهپاره؛ از کودکان، زنان، جوانان و مبارزان. تقریباً در هر متر، شهیدی افتاده بود. در این لحظه، سخن شاعر مصری احمد بخیت در قصیده "رامالله" به یادم میآید: «برای خون کودکی در خیابانهای غزه، نماز بخوان، زیرا هر کودک، قبلهای است.»
لدماءِ طفلٍ في شوارع غزَّةٍ
أَقِمِ الصلاةَ.. فكلُّ طفلٍ قِبلةْ
ادامه دارد...
حمزه أبو الطرابیش
دوشنبه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/123
ترجمه: علی مینایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #غزه
خانوادۀ صیداوی
بخش سوم
با عقبنشینی ارتش اشغالگر، تیمهای پزشکی جستوجوی خود را میان خانههای هدفگرفتهشده برای یافتن مجروحان و شهدا آغاز کردند. از جمله خانههایی که هیچکس از آن جان سالم به در نبرد، خانه خانوادۀ صیداوی بود که با چهار موشک از جنگندههای f16 هدف قرار گرفت. در این حمله عمو خلیل، خالهام حنان و حتی زنانی که برای پناه گرفتن به این خانه آمده بودند، به شهادت رسیدند.
به گفتۀ احمد خلیل صیداوی، وکیل ۳۲سالهای که در کرانه باختری زندگی میکند و فرزند شهید خلیل است، بیش از بیست نفر در این خانه به شهادت رسیدند. او با غمی آشکار در چهرهاش میگوید: «پس از رفتن مادرم و پدرم، همه چیز درونم خاموش شد.»
دو روز بعد، او متوجه شد که برادرش حسن (۳۰ساله) نیز در میان شهداست. از خانواده احمد، شش نفر جان خود را از دست دادند: دو برادرش، مادرش، پدرش، همسر و نوۀ عمویش (خالهام حنان و سارۀ ۲ساله).
احمد در یادبود حسن و محمود، میگوید: «بعد از شهادت برادرانم، دیگر هیچکس داستان من را نمیفهمد، جز آنها که همراه من زندگی کردند. ما با هم یک قرص نان را تقسیم میکردیم؛ روی یک تخت خواب میخوابیدیم؛ یک لباس میپوشیدیم و هزینه خوراکیهای ساده را با هم میپرداختیم. ترسمان مشترک، گریههایمان جمعی، و خندههایمان بلند و بیریا بود. هیچکس مرا مانند آنها دوست نداشت.»
وائل، پسر خالهام حنان، که اکنون در یکی از چادرهای آوارگان زندگی میکند. در پای چپش دچار قطع عضو شده و همچنان در وضعیت روحی ناپایداری به سر میبرد؛ با افسردگی شدید دستوپنجه نرم میکند. وائل احساس میکند که دلیل اصلی اتفاقاتی است که برای مادرش و دخترش ساره رخ داده است. او میگوید: «پنج ماه از رفتن مادرم گذشته است. اگر مادرم مرا برای لحظهای که او را تنها گذاشتم ببخشد، خودم هرگز خودم را نخواهم بخشید. احساس درد و اندوهی دارم که گویی تمام اقیانوسهای جهان را پوشانده است.»
پ.ن:
اسامی شهدای خانۀ خانوادۀ صیداوی:
- شهید خلیل صیداوی (۷۰ساله)
- شهیده مریم صیداوی (۶۰ساله)
- شهیده حنان عاشور صیداوی (۵۶ساله)
- شهیده ضحیه صوالحه (۶۱ساله)
- شهیده کفاح صوالحه (۴۰ساله)
- شهیدۀ کودک، ساره صیداوی (۲ساله)
- شهیده ختام زمر (۴۴ساله)
- شهیده حاجیه نعمه زمر (۶۵ساله)
- شهید حسن صیداوی (۳۰ساله)
مابقی شهدا ناشناساند؛ یا بقایای اجسادشان شناسایی نشده یا از آوارگانی بودند که کسی در محله آنها را نمیشناخت.
حمزه أبو الطرابیش
دوشنبه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/123
ترجمه: علی مینایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۱۲
لای در را باز کرد و مادرم را صدا زد:
- ام علی خونهاید؟
مادرم اخمهایش رفت توی هم و گفت:
- باز این پیداش شد!
این را که گفت خندهام گرفت گفتم:
- هیس. میشنوه.
میدانستم چرا آمده. ام ربیع دوست قدیمی مادرم بود. اما مدام بحثشان میشد. میدانستم دوباره یکی از جماعت القوات اللبنانیة به مغازه شیرفروشیاش رفته و زخمزبان زده. حتماً خندیده و گفته دیدی ایران چطور ولتون کرد؟ دردناکتر از زخمهای عمیق ما نمک پاشیدن این جماعت بود. مردم بعد از سید روحیههایشان پایین آمده بود. حال خوشی نداشتند. یکچشممان خون بود و یکچشممان اشک. ترسیده بودیم. نگران بودیم. نگران عزیزانمان در جبهه که شاید بعد از سید روحیههایشان پایین آمده بود. دلتنگ بودیم. دلتنگ سید و خندههایش. دلتنگ صدایش. ضاحیه ویران شده بود همه آواره شده بودند و این خرمگسهای داخلی هم شده بودند زخم روی زخم. اگر مادرم جای ام ربیع بود اخمهایش میرفت توی هم و میگفت ایران چشمتون رو کور کرده. بعد هم راهش را میکشید و میرفت. اصلاً جماعت القوات اللبنانیة با مادرم بحث نمیکردند. میدانستند جواب تندی میشنوند. اما ام ربیع شبیه مادرم نبود. بعد از هر حرف و حدیثی مغازه را رها میکرد و میآمد سراغ ما. میگفت اگر اینطور گفتند چه جوابی بدهم. اگر آنطور گفتند چه جوابی بدهم. مادرم هم فقط میگفت سگمحلشان کن. ام ربیع شبیه مادرم نبود. من و خواهرهایم یکییکی جواب سؤالهایش را میدادیم. میدانستیم آنهایی که با زخمهای ما بازی میکنند خوب میدانند که ایران ما را رها نمیکند. اصلاً ما خودمان را یکی میدانستیم. مگر میشود کسی خودش را رها کند؟ فکر اینکه ایران ما را رها کند ترسناک بود. ما آواره شده بودیم. خانههایمان ویران شده بود. سید رفته بود.
لبخندی زدم و گفتم نمیخواد باهاشون بحث کنی ام ربیع. ایران خودش جوابشون رو میده. بهشون بگو ایران حتماً جواب میده.
ایران. از بچگی ایران در خیال من جایی شبیه بهشت بود. فکر میکردم مردمش شبیه فرشتهها هستند. اولین باری که میخواستیم برویم زیارت امام رضا هنوز پدرم زنده بود. تا صبح خواب ایران را میدیدم. خواب سرزمینی که مردمش فرشتهاند. به زیارت که رفتیم دوست داشتم به همه آدمها نگاه کنم. سلام کنم. مادرم دستم را میکشید. نمیدانم چه قصهای دارد این عشق. ما حاضریم خار به قلب ما برود؛ اما به پای ایران نرود. باور میکنی؟ شاید ریشهاش به غربتی ۱۴۰۰ساله برمیگشت. ما باقیمانده قتلعامهای تاریخی شیعیان جبلعامل. از ایوبیها و ممالیک بگیر تا عثمانیها و صلیبیان و بعد هم انگلیسیها و حالا هم اسرائیل. ما با امام خمینی زنده شده بودیم. میدانستم که ایران ما را تنها نمیگذارد. اصلاً اگر سید پدر ما بود رهبر انقلاب پدربزرگ ما بود. مگر میشود پدربزرگ نوههای یتیمش را رها کند؟ من مطمئن بودم. آنهایی که زخمزبان میزدند هم میدانستند. اما گاهی کینه چنان قلب آدم را سیاه میکند که از زخمزبان لذت میبرد. آنها از گریه ما لذت میبردند. خرمگسهای داخلی که از اسرائیلیها اسرائیلیتر شده بودند. یکی شبیه مریم مجدولین که بهخاطر پست دروغش که گفته بود مقاومت از آمبولانس استفاده میکند باعث شهادت ۱۳ امدادگر شد. شبکه mtv. اینها شده بودند بازوهای رسانهای اسرائیل. توییت میکردند که فلانجا انبار سلاح است و بهخاطر دروغ کثیفشان دستهدسته زن و بچه شهید میشد. این خرمگسهای کثیف بازوهای رسانهای اسرائیل بودند. روحیه مردم پایین آمده بود. ما در شرایط عادی نبودیم. بعضی از مردم ضاحیه شبی که سید رفت تا صبح در خیابان خوابیدند. جایی برای رفتن نداشتند. شنیدم حتی بعضی از شهرها آوارهها را راه نمیدادند میگفتند اگر اینجا بیایید ما را هم میزنند. بمانید همان جا. بمیرید. میتوانی بفهمی چه غربت عجیبی بود برای ما این دو شبی که گذشت؟ شبهای بعد از سید. دشمن داخلی نمک به زخم ما میپاشید. به زخم ما میخندیدند. درد داشتیم.
ام ربیع با تردید نگاهم کرد و گفت:
- اگه جواب نداد؟
دستهایش را محکم بین دستهایم گرفتم. خودم احتیاج داشتم یکی به من دلداری بدهد؛ اما باید او را دلداری میدادم
- جواب میده. مطمئن باش...
مادرم دوباره اخمهایش رفت توی هم و گفت:
- چرا جوابشون رو میدی؟
مادرم که اینها را میگفت ناخودآگاه میخندیدم. ام ربیع شبیه مادرم نبود و هنوز نمیدانستم این همهسال چطور دوست هم بودهاند. ام ربیع جوابش را گرفته بود و داشت از خانه بیرون میرفت و من از بالکن کوچک خانه نگاهش میکردم. به زنی که شاید سواد نداشت؛ اما بصیرت داشت. قرص و محکم پشت مقاومت ایستاده بود. جواب القوات اللبنانیه را میداد. هوا داشت تاریک میشد. هنوز در خانه را نبسته بود که صدای فریاد خواهرم بلند شد؛ پشت سرش صدای شادی بقیه
- ایران زد. به خدا ایران داره میزنه...
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
نصرالله، آغوش باز کن - ۶
نصرالله در قدس...
به زحمت خودش را به پایین خرابهها رساند. یک پایش میلنگید. از دور دیدمش. گاهی با دست صورتش را میپوشاند و بلندبلند گریه میکرد؛ جوری که شانههایش میلرزید. آرامتر که شد دستی به سَر گُلها و عکس روی صندلی کشید. خیره به قتلگاه دنبال چیزی میگشت.
صدایش در ویرانهها میپیچید وقتی که میگفت: "کجاست گودالی که میگویند از آن بیرونش آوردهاند؟ اینجا که چیزی نیست؟"
آمده بود که ببیند و بیشتر از قبل باور نکند.
انگشت اشارهاش را سمت مقتل گرفت و ادامه داد: "به خدا که روز تشییع، روز حیرت جهان است. سیدحسن میآید؛ خودش وعده داده که در قدس نماز میخوانیم. نصرالله زنده است."
بیاختیار صدای آسمانی سیدمرتضی آوینی در گوشم طنینانداز شد:
پندار ما این است که ما ماندهایم و شهدا رفتهاند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا ماندهاند.
بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
هنگام شهادت است آغاز حیات
«ما را بکشید زندهتر میگردیم»
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
دوشنبه | ۱۲ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ضاحیه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
موکب همدلی دیگه چه صیغهایه؟
از در که آمد تو دیدمش. با دختر کوچک مو فرفری. دخترک دستش را میکشید و میآوردش جلو. زن خودش را سفت گرفته بود و هی میگفت: باشه، میام، حالا اینقدر هولی؟! مگه چه خبره؟!
نگاهی به میزها انداختند. زن یکی از کیکهایی که بچههای من برای فروش آورده بودند را خرید. موکب همدلی امروز پویش کودکان داشت. فضای نسبتاً بزرگی را برای بچهها تزیین کرده بودند. دم ورودی به بچهها قیچی و کاغذ میدادند تا طرح دستشان را بکشند و دوربری کنند. بعد هم باید یک جمله به کودکان غزه و لبنان میگفتند تا برایشان روی دست دوربری شده بنویسیم. مشغول بودیم که آمد پیش ما نشست. دختر کوچولو با لبخند به ما نگاه کرد و گفت: من هم دارم دورشو میچینم.
زن اما با بیمیلی دور و بر را نگاه میکرد. دخترک دور دست را آرام آرام میبرید.
مادرش به من نگاه کرد و گفت: »اینجا چه کار میکنین؟ موکب همدلی دیگه چه صیغه جدیدیه؟»
- اینجا هر کسی که دغدغه کمک به مردم لبنان و غزه را داره میاد. حالا با هر کاری که از دستش بر بیاد. یکی کیک و ژله و خوراکی برای فروش میاره، اون یکی لباس نو یا پارچه یا وسیله خونه حتی طلا. اینجا قیمت میذارن و میفروشن. پولش واریز میشه به حساب ایران همدل. لبهایش را در هم کشید و یک نوچ بلند گفت: اولاً که ما خودمون اینقدر فقیر و محتاج داریم بدیم به اونا. دوما اینقدر همه جاشون خراب و ویرون شده با پول کیک و پفکی که چهارتا خانم جمع کنن به کجا میرسه؟
جوابش را با لبخند دادم: دخترتونم خیلی با دقت میچینه. خوب بلده با قیچی کار کنه.
- آره مهد میره. ما همین کوچه کناری خونمونه. از مهد که میآوردمش اینجا رو میدید و هر روز میگفت بریم تو. دیگه امروز آوردمش. خودم اهل این چیزا نیستم.
- میدونی گاهی وقتا حتی اگه کمک ما به اونها هم نرسه به قول خانم یزدانبخش، ببینش همون که کنار صندوق ایستاده، مسئول موکب، ما سهم خودمون را در این جنگ پرداختیم. انگار داریم ما هم به نوعی مقاومت میکنیم در مقابل ظلم. با اینکه دوریم.
سرش را به رنگ کردن نقاشی دخترش گرم کرد و چیزی نگفت.
مجری برنامه پرچمهای حزبالله فلسطین و ایران را به بچهها داد تا تکان بدهند و سرود را همخوانی کنند.
- منی که مامان بچهام معنی بعضی جاهای این سرودو متوجه نمیشم اینا که دیگه هیچی.
یک خنده همراه با هورا تحویلش دادم و گفتم «اشکالی نداره حالا داره با بقیه بپر بپر میکنه.»
بعد از تمام شدن سرود مجری شروع کرد در مورد مفاهیم سرود و اسم موشکها و... برای بچهها حرف زدن.
- تا چند روز دیگه اینجا برنامه هست؟
- فکر کنم تا یکشنبه باشه. بعد از بازارچه مراسم سخنرانی هم هست. هر سوالی داری میتونی بیای و بپرسی. اینجا همه برای همصحبتی آمادهن.
- خواهرمم دوتا بچه کوچیک داره و دوتا کوچه بالاتر از ما میشینه؛ شاید فردا با هم بیایم.
هاجر بابایی
پنجشنبه | ۱ آذر۱۴۰۳ | #اصفهان حسینیه انصارالحسین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۷
ما گر ز سر بریده میترسیدیم...
تازه رسیده بودیم حرم. از خستگی نشسته بودم کنار دیوار روبهروی ضریح. پاهایم ذقذق میکرد.
داشتم مصاحبههایی که گرفته بودم را مرور میکردم. گوشی تلفنم زنگ خورد. یکی از مسئولین محل اسکانمان بود:
«سلام خانم کبریایی! یه مسألهای هست که باید بهتون بگم. سه نفری تدبیرش کنیم. دستور تخلیه اسکان رو دادن. اسرائیل تهدید کرده زینبیه رو میخواد بزنه. اولینبارم هست که دستور تخلیه میدن. شایدم نزنه، ولی بهتره ما احتیاط کنیم. پیشنهادم اینه که برید، یه سری وسایل ضروری رو با خودتون بردارید. بهترین جا برای موندن الان مصلی هست. اونجا صحبت کنید که امشب رو بمونید. تا فردا خدا بزرگه! قراره آقای جویباری هم بیاد وسیلههاش رو برداره. باهاش هماهنگ بشید که پشت در نمونید.»
مهربان صدای مکالمه را میشنید.
چند دقیقه توی سکوت به هم نگاه کردیم.
چشمهامون به هم میگفت:
«میترسیم؟
نه! از چی بترسیم. فوقش شهید میشیم دیگه.»
ولی قلبم میگفت:
«شهید شدن همینجوری نیست. قد و قوارهت به این حرفها نمیخوره هنوز. پس بیخودی از این فکرا نکن...»
با خنده به مهربان گفتم:
«خب، پاشو بریم وسیلههامونو جمع کنیم بیاییم حرم، قراره اسرائیل جای ما رو بزنه، لامصب هر جا میریم شناساییمون میکنه!» چنددقیقهای را به شوخی و خنده گذراندیم.
آقای جویباری خبر داد تا دوسه ساعت دیگر کارش تمام نمیشود. هر وقت برسد اسکان، به ما خبر میدهد.
برگشتیم به پناهگاه! به آغوش خود سیده زینب! حرمش آرامش عجیبی دارد. از جنس نجف. انگار نشستی کنج حرم باباجانشان.
یادم افتاد دوباره وصیتنامه ننوشته راهی سفر شدم. هر بار به خودم قول میدهم سرفرصت بنشینم و بنویسم. باز فراموش میکنم. داشتم تندتند برای یکی از دوستانم مینوشتم که اگر اتفاقی افتاد در جریان باشد.
به مردم لبنان و فلسطین فکر میکردم. خیلیهایشان وقتی از خانه بیرون زدند، فرصت برداشتن هیچچیز را نداشتند. پدر و مادرها دست بچهها را گرفته بودند و راهی شده بودند؛ با همین لباس تنشان!
بعضی از زنها، بدون مرد آمده بودند؛ با چند بچهٔ قدونیمقد. مردها یا شهید شده بودند یا توی جبهه در حال جنگ بودند.
رفتیم داخل مصلی، نماز را خواندیم. شب جمعه بود و عدهٔ زیادی از لبنانیها و سوریها جمع شده بودند برای خواندن دعای کمیل.
کوچک تا بزرگشان نشسته بودند روبروی مانیتور بزرگ مصلی و با آقایی که دعا را پشت بلندگو میخواند همراهی میکردند.
حال عجیبی داشتند. توی مصاحبهها هر وقت میپرسم این روحیهٔ مقاومت و صبوری از کجا آمده است، بدون استثنا میگویند ما از کودکی با دعا و قرآن و عشق به حزبالله بزرگ میشویم.
حالا این جملات را بهتر میفهمم.
اینجا به چشم میبینم که از دختربچههای خردسال تا خانمهای مسن و سالخوردهشان،
با جانشان دعا میخوانند.
راز مقاومت، همین روحیه است.
دعا که تمام شد مسئول اسکانمان تماس گرفت و گفت: «خطری نیست. اگه خودتون نمیترسید بیایید اسکان. ما هم خودمون توی اسکان هستیم.» به مهربان نگاه کردم.
چشمها دوباره با هم حرف زدند: «میترسیم؟
نه! از چی میترسیم. تهش اینه که شهید میشیم دیگه!»
و قلبم دوباره گفت:
«شهید شدن الکی نیست. قد و قوارهت هنوز خیلی کوچیکه. پاشو برو بگیر بخواب همون جا توی اسکان. هیچیت نمیشه!»
سمت حرم سلام دادیم و از حضرت زینب مدد گرفتیم.
راه افتادیم سمت اسکان. موقع خواب، تدبیرهای لازم را رعایت کردیم. مهربان گفت: «همسرم میگه زیر پنجره و کمد و... نخوابید. خطرناکه! بهش گفتم عزیزم ما احتمال موشک خوردن داریم. پنجره و کمد چیه؟»
کلی گفتیم و خندیدیم. دست آخر حجاب کردیم و خوابیدیم. قبل از این که از خستگی بیهوش بشوم گفتم:
«خدایا، من که می دونم شهید شدن الکی نیست. ما آدمش نیستیم. ولی خواستی ببری، پاک کن و خاک کن. همین جا تو بغل بیبی جان.»
امروز صبح با صدای اذان حرم سیده زینب از خواب بیدار شدیم. هیچ خبری از موشکهای اسراییل نبود. ما زنده بودیم و باید کمر همت را محکمتر میبستیم.
به زنها و بچههای فلسطینی و لبنانی فکر
میکردم. زندگی در متن جنگ، یعنی معلوم نیست شب که میخوابی صبح از خواب بیدار میشوی یا نه!
اگر بیدار شدی با تمام وجود دوباره زندگی میکنی! و مرگ را به سخره میگیری و سربلندی.
اگر هم بیدار نشدی به دیدار خدا رفتهای و خوشنودی!
این مردم به معنی واقعی با همین اندیشه زندگی میکنند. «ما در هر صورت پیروزیم!»
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/raavieh
جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | عصر | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهدای_گمنام
میهمان داریم...
از کربلا آمده بود، تا دلها را راهی قدس کند.
ده شب میهمانبازی در کهفالشهدا، عشقبازی با قلبها، آمده بود تا نام شهدا دوباره بر سر کوچهها پررنگتر شود.
عطر گل و گلاب افشانده بود در کوچه کوچههای شهر و عطر خوش سیب، از حرم حسین علیهالسلام آورده بود تا دلهای کربلایی را راهی قدس کند. راه، همان راه است و هدف، همان هدف.
و امروز در روز شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها، آمده بود در خیابانها، فریاد مردم را به آسمان ببرد، نزد مادرمان حضرت زهرا سلاماللهعلیها، فریادهای حیدر حیدر و نواهای حسین حسین و زهرا زهرا...
قلب بیرجند امروز لبریز شده بود از حضور مردم و اشکها در بدرقه شهیدان جاری بود...
هرکسی زمزمهای زیر لب داشت، اما مداح همه خواستهها را در بزرگترین خواسته خلاصه کرد.
اللهم عجل لولیک الفرج
زهرا بذرافشان
پنحشنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافتگاه - ۹.mp3
15.42M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ضیافتگاه - ۹
حاجآقا ایستاده توی چارچوب در...
با صدای: نگار رضایی
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
علائم نگارشی
استفاده از علائم نگارشی یکی از کلیدهای مهم در نوشتن متنی روان و قابل فهم است.
برخی از علائم پرکاربرد را با هم مرور کنیم:
۱. نقطه (.): برای پایان جملات خبری استفاده میشود. هر جمله باید با یک نقطه خاتمه یابد تا خواننده بفهمد که اندیشه کامل شده است.
۲. ویرگول (،): برای جدا کردن عناصر در فهرست، جملههای مرکب، یا توضیحات و عبارات اضافی که اطلاعات بیشتری به جمله اصلی اضافه میکنند، به کار میرود.
۳. نقطهویرگول (؛): برای جدا کردن قسمتهای مرتبطی که ارتباط نزدیکی با یکدیگر دارند ولی هر کدام میتوانند یک جمله مستقل باشند. به کار بردن نقطهویرگول به متن عمق میبخشد.
۴. دونقطه (:): زمانی که میخواهید توضیحی بدهید، یا فهرستی از موارد را معرفی کنید، از دونقطه استفاده کنید. همچنین برای معرفی نقل قولها به کار میرود.
۵. خط تیره (-): برای افزودن تأکید بر بخشی از جمله، یا نشان دادن مکالمات و یا تبدیل خط فکرتان به متن، از خط تیره استفاده کنید.
۶. گیومه («») یا (" "): برای نقل قول مستقیم از فردی یا اصطلاح خاصی که نیاز به تأکید دارد، استفاده میشود.
۷. پرانتز ( ): برای افزودن توضیحات جانبی که در متن اصلی نیستند اما ممکن است به الهامبخشی یا روشن شدن یک نکته کمک کنند.
۸. علامت سوال (؟): در پایان جملاتی که سوالی هستند، این علامت استفاده میشود.
۹. علامت تعجب (!): برای ابراز احساسات قوی یا نشان دادن تعجب، شگفتی و غیره.
۱۰. علامت نقطهچین (...): به عنوان ابزاری برای نشان دادن مکث، حذف بخشی از متن، یا ایجاد تعلیق و انتظار در نوشتهها استفاده میشود. این علامت میتواند به خواننده کمک کند تا فضای خالی را با تخیل خود پر کند یا به احساسات و افکار نویسنده پی ببرد.
و چند نکته در مورد فاصلهگذاری قبل و بعد از علائم نگارشی:
۱. نقطه (.)، ویرگول (،)، نقطهویرگول (؛) و سایر علائم، به کلمه قبلی خود چسبیده و بعد از آنها به یک فاصله نیاز دارند. مثال: «دیروز هوا گرم بود. امروز باران میبارد.»
۲. علائم سؤال و تعجب (؟!): این علائم نیز به کلمه قبلی خود متصل هستند و بعد از آنها فاصلهگذاری میشود. مثال: «چرا دیر آمدی؟»
۳. پرانتزها () و گیومهها (« »): به کلمهای که درونشان قرار میگیرد متصل هستند و بیرون آنها فاصله لازم است. مثال: «او گفت: «کتاب را پیدا نکردم.»»
۴. نقطهچین (…): به کلمه قبلی متصل است و بعد از آن فاصله میآید. مثال: «وقتی به گذشته نگاه میکنم... همه چیز متفاوت به نظر میرسد.»
یک مثال کلی:
در یک شب آرام و پرستاره، وقتی که صدای اذان از مسجد به گوش میرسید، علی به دوستش گفت: «آیا امشب به نماز جماعت میرویم؟» (او همیشه از فضای معنوی مسجد لذت میبرد!)؛ اما دوستش با لبخند پاسخ داد: «البته که میرویم! نماز جماعت فرصتی برای نزدیکی به خداوند و همبستگی با دیگران است... و چه چیزی بهتر از این؟» - علی با شوق به سمت مسجد حرکت کرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
ویز ویزو
نگذاشت سه شب بگذرد. دقیقاً شب سوم اجرای برنامهی فرهنگی حزبالله در مقتل سیدالشهدای مقاومت، با نقض صریح آتشبس، سر و کلهی پهپادهای اسرائیلی در ضاحیه پیدا شد. دقیقاً هم بالای مکان شهادت.
بچههای حزبالله هم سریعاً برای حفظ جان مردم، برنامه را تعطیل و مکان برگزاری را تخلیه کردند و اجازهی ورود از هیچیک از ورودیها را به هیچکس نمیدادند.
البته این حضور پهپادی، سوغاتی شب آخری ما بود که خدا خواست درکش کنیم. چیز عجیبی بود. اینکه یک صدای ویز ویز شبیه ماشین اصلاح مو، دائماً در مقیاس شهری پخش باشد و اعصاب آدم را به هم بریزد، کمینه معضل این حضور بود.
دلهره اما بخش دیگری از معضل بود. بخشی از این اضطراب ناشی از ندانستن است. نمیدانی میخواهد تو را بزند یا نه؛ همراهانت را بزند یا نه؛ نمیدانی میخواهد ردّت را بزند یا ردّ اطرافیانت؟ بخش دیگر هم به ترس طبیعی از کشتهشدن یا آسیبدیدن بر میگردد. مشکلش این است که نابرابر است. او بر تو تسلط دارد و تو هیچ امکانی برای زدنش نداری.
اما بُعد دیگر قضیه، احساس ذلت است. حزبالله به کنار، به عنوان یک دولت رسمی دارای ارتش، لبنان هیچ کاری در برابر این اقدام دشمن متجاوز انجام نمیدهد. نمیتواند که انجام دهد. دقیقتر بگویم، بخواهد هم نمیگذارند که انجام دهد. فقط خواندم که فلان مسئول عالیرتبهشان، تعداد موارد نقض آتشبس را شمرده است و به ۶۰ رسیده است!
این حس، خیلی بد است. حال انسان را بد میکند. دشمن بیاید و هر غلطی دلش میخواهد بکند و برود؟! هیهات.
ما از این جنس تجربهها در سالهای اخیر نداشتهایم. جای شکر و جبههسایی در برابر خدا و سپاسگزاری از رزمندگان اسلام است حقیقتاً.
ولی آهنگ جنگ و جهاد در منطقه شتابان شده است. حتی آن رانندهی عراقی هم مطمئن بود که برای دیگر کشورها برنامه دارند. باید هوشیار بود و آمادگیهای بیشتری در خود و اطرافیان به وجود آورد. ممکن است اشکال دیگری از جهاد هم بر ما فرض شود. برای رفع سایهی جنگ، باید حس و حال جنگی به خود گرفت. با بیخیالی فقط جنگ را به خود نزدیکتر میکنیم.
نعیم حسینی
eitaa.com/AatasheDel
پنجشنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمده بود - ۱٣
منتظر فاطمه بودم. داشت جورابهایش را میپوشید. باید میرساندمش مدرسه. از بین تمام بچهها فقط فاطمه مدرسه میرفت. از وقتی به جبیل آمده بودیم بچهها مدرسه نرفته بودند. فاطمه شرایطش فرق میکرد. فاطمه مدرسه استثنایی میرفت و مدرسه استثنایی وابسته به "علامه محمدحسین فضلالله" در منطقه "المعیصره" هنوز باز بود. فاطمه آماده نشده بود و دور خودش میگشت. باید کارهای شخصیاش را خودش میکرد. کمکش نمیکردم. مادرم در خلوت نشسته بود و قهوه میخورد. باز پای تلویزیون کهنه بود. این بار خبرنگار موطلایی الجزیره با آبوتاب از شدت درگیریها میگفت. لبخند تلخی زدم. "الجزیره". برای مادرم فرقی نمیکرد کدام شبکه باشد. فقط اخبار جنگ را دنبال میکرد. بهخاطر برادر کوچکم که تمام داروندار مادرم بود و حالا تمام داروندار مادرم در جبهه بود.
گفتم: ول کن الجزیره رو
گفت: المیادین اخبارش تموم شده
برق که میآمد مادرم تمام خبرها را دنبال میکرد و حالا نوبت الجزیره بود. "الجزیره". این را زیر لب گفتم. نگاهی به حیاط خانه انداختم. خواهرها و بچههایشان افتاده بودند به جان درختهای زیتون. یاد درختهای زیتون جنوب افتادم. حالا وقت چیدن زیتون بود. زیتون. نماد صلحی که در وسط جنگ جامانده بود و انگار به پوچی تمام این نمادها میخندید. فاطمه هنوز آماده نبود. نگاه خبرنگار الجزیره کردم. از آغاز جنگ برای الجزیره شهدای فلسطین "شهید" بودند و شهدای لبنان "کشته"! باز جای شکرش باقی بود الجزیره در کنار غزه و فلسطین بود. مثل mtv و العربیة نبود. هر چند من هنوز نمیفهمیدم چطور میشود در کنار فلسطین بود و در کنار مقاومت لبنان نه! برای ما شهید فلسطینی همان قدر شهید بود که شهید لبنانی. از ابتدای جنگ بعضی از رسانهها از تمام عملیات های مقاومت فقط زدن دکلهای جاسوسی را نشان میدادند. نه بیشتر. اینقدر عامدانه این صحنهها را منتشر میکردند که بعضی میخندیدند و میگفتند "حرب الاعمده". یعنی جنگ ستونها. این جنگ برای ما جنگ ستونها نبود. ما میجنگیدیم. ما هر روز شهید میدادیم. اما این رسانهها فقط چیزی را که میخواستند نشان میدادند. قسمتی کوچک از حقیقت!
صدای اخبار اذیتم میکرد. مادرم عصبانی میشد و الا حتماً میرفتم سراغ تلویزیون و مجری مو بلندش که مجدداً به شهدای ما کشته و زخمی میگفت را ساکت میکردم. دوباره فاطمه را صدا زدم
- زود باش تا خواهرت بیدار نشده
ریحانه اگر بیدار میشد دوباره قیامت بود. اینکه من هم باید بروم مدرسه. ریحانه سال سوم کودکستان بود و سال دیگر ۶ساله میشد و باید به کلاس اول میرفت. حالا مدرسهها تعطیل بود. یعنی نه همه مدرسهها. سال تحصیلی به روال همیشه شروع شده بود. بیخیال جنگ. بیخیال آوارهها. بدون هیچ برنامهای برای آوارههایی که بچههایشان مدرسه نمیرفتند دیگر. حتی بعضی از مدارسی که آوارهها در آن ساکن شده بودند را هم باز کردند. آوارهها دوباره آواره شدند. دلم برای بچههایمان میسوزد. بچههایی که حتی مدرسه نمیتوانند بروند. هر چندپسربچهها عین خیالشان هم نمیآید. حتی مدرسه شیعیان منطقه المعیصره هم تعطیل بود. تمام مدارس "مهدی" که وابسته به مقاومت بودند. ممکن بود اسرائیل مدرسه را بزند. یکبار وقتی ریحانه بچههای مسیحی را دید که کولهپشتی به پشت به مدرسه میروند تا خانه گریه میکرد. میخواست برود مدرسه و من چطور میتوانستم برایدختربچهای ۵ساله توضیح بدهم که ما در جنگیم. آواره شدهایم. شاید بهزودی فکری برای کلاسهای مجازی بکنند. شاید هم نه. نمیدانم.
مادرم داد زد سر فاطمه
- بجنب دختر مادرت سرپاست .
دوباره از پنجره اتاق نگاه باغچه بزرگ حیاط کردم. لابهلای درختها پر بود از بچههایی که زیتون میچیدند. یاد مادرم افتادم. وقتی بعد از پدرم روی زمینهای مردم کار میکرد. زیتون میچید. کارگری میکرد. مناقیش میپخت. عطر مناقیشش هنوز در خاطرم مانده. من بیحوصلگی مادرم را میفهمیدم. مادرم ما را به دندان کشیده بود و بزرگ کرده بود و حالا خسته بود دیگر. خسته از دنیا. خسته از جنگ. خسته از انتظار عزیزانش. مخصوصاً علی. بچه آخرش. میترسم. میترسم که خدا در این جنگ مادرم را با تنها پسرش امتحان کند. با علی.
فاطمه عینک صورتیاش را زد و از خانه آرام بیرون رفتیم. خبرنگار الجزیره تعداد کشتههای حمله به بعلبک را میشمرد. "کشتهها"! خوشحال بودم که خانه ساکت بود و ریحانه بیدار نشده. این یک ماهی که گذشت بچههای ما بدون درس و مدرسه بهاندازه هزاران سال درس گرفته بودند. درس فلسفه مقاومت.
از لای درختهای زیتون گذشتیم و به دروازه قدیمی آهنی رسیدیم. ریحانه خانم قبل از ما شالوکلاه کرده بود و منتظر بود. میخواست دوباره به کودکستان برود.
ادامه دارد...
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا