eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
196 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 نامه غیر اداری به رئیس‌‌جمهور رسیده بودم به جایی پر از نامه. سالن امتحانات دانشگاه یزد شده بود محل ارتباطات مردمی سفر رئیس‌جمهور. انتظار داشتم همه نامه‌ها رسمی باشد. با جمله "خدمت ریاست محترم جمهوری اسلامی ایران" شروع شود، وسط نامه در چند خط درخواست و آخر هم پیشاپیش از لطف شما سپاسگزاریم و تمام. اما نامه‌هایی که برای این رئیس جمهور می‌آمد متفاوت بود. شبیه خودش. یکی نقاشی خودش و آقای رئیسی را کشیده بود‌. زینب شش‌ساله یک سی‌دی فرستاده بود تا آقای رئیسی به دست رهبر انقلاب برساند. در نامه‌ای دیگر، یکی نوشته بود دوست دارد ادامه تحصیل دهد ولی توان مالی‌اش را ندارد. گوشه همان نامه، یکی با خودکار قرمز نوشته بود: پیگیری و اقدام شود. از دیروز، به این نامه‌ها و نویسندگانش فکر می‌کنم. نمی‌فهمم‌شان. من هیچ‌وقت نامه غیراداری ننوشته‌ام. چه برسد به رئیس‌جمهور مملکت که اداری‌ترین شغل را دارد. ولی آن‌ها نوشتند و جواب گرفتند. حاج‌آقای رئیسی کل بازی‌های اداری را بهم ریخت و رفت. محمد حیدری چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 دلنوشته جمهور؛ روایت زائر کرمانی بخش اول هیچ چیز از جذابیت و دلبری امام رضا کم نمی‌کند. حتی وقتی کنار در ورودی ضریح بایستی و از هر چند زائر یکی از خادم بپرسد: «قبر آقای رئیسی کجاست؟» و خادم برای هرکدام به آرامش بگوید. نباید هیچ‌کدام حواست را پرت کنند حتی اگر گعده‌ی دور خادم هر لحظه بیشتر و جمعیت پرسش کنندگان بیشتر شود. می‌روم همانجایی که خادم در ده دقیقه حداقل پنج یا شش بار آدرسش را داده؛ دارالسلام، کنار در ورودی طلایی، گوشه‌ی دیوار، همانجا که کاشی نوشته این است: «آری گرفت آنچه ز مهر رضا گرفت» و او چه درست جای خودش را می‌دانسته. می‌خواست تا ابد زیر مهر رضا باشد و زیر پای زائرالرضا. دلم می‌خواست قسمت مردانه بودم اما آن موقع هیچ‌وقت حرفها و مویه گ‌های زنانه را نمی‌شنیدم. هیچ‌وقت نمی‌شنیدم دختری را که برای استادش گریه می‌کند و زن کنارش که زائر است دلیل گریه‌اش را می‌خواهد؛ برعکس من که فکر می‌کنم اینجا کسی نیاز به دلیل ندارد؛ اما زن زائر مسرانه می‌پرسد و دختر گریان جواب می‌دهد برای استادش که اسمش ریحانه سادات رئیسی است. آنقدر همهمه و صدای صلوات است که صدایش دیگر نمی‌آید و من دیگر نمی‌خواهم به این فکر کنم چند رئیس‌جمهور فرزندانشان استادند و چند نفرشان منصب‌های علمی دارند و چند نفرشان منصب حکومتی. ادامه دارد... گمنام | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 دلنوشته جمهور؛ روایت زائر کرمانی بخش دوم از هتل حوالی ساعت نه می‌زنیم بیرون. هوا گرم است ولی نه مثل دل‌های مردمی که گوشه و کنار خیابان امام رضا منتظر نشسته‌اند. دلم چیزی می‌خواهد تا آتش قلبم را کم کند. شاید بستنی علاجش باشد. سفارش که می‌دهیم پیرزنی که کنار بستنی‌فروشی روی نیمکت نشسته رو به ما می‌گوید: «ننه یه دونه هم واسه من بگیر خدا خیرت بده» بستنی‌اش که تمام می‌شود می‌گوید که نماز صبح رفته حرم بعد آماده در مسیر؛ می‌گوید حالش خوب نیست و دلش یه چیز خنک می‌خواست که هُرم قلبش را کم کند. می‌گفت دلش توی خانه دوام نیاورده؛ دارد از غصه می‌سوزد و من چه ابلهانه فکر می‌کنم دارد در مورد غصه‌های زندگی‌اش می‌گوید اما او غصه‌اش غصه یک کشور است. می‌گوید: «دلم می‌سوزه، مرد خوبی بود، اومدم مراسم شاید دلم آروم بشه» ... رفتگران سخت مشغول کاراند آن‌ها بیشتر از آنکه زمین را پاک کنند دل را جارو می‌زنند، دل که تمیز باشد اشک راحت جاری می‌شود. مثل پلاستیک‌های شفافی که جایگزین پلاستیک‌های مشکی شده‌اند. مسائل امنیتی بهانه است اصل آن است که همه چیز زلال باشد. زنی جوان که لباس بیمارستانی به تن دارد و سعی می‌کند صورت سوخته و باند پیچی شده‌اش را از جمعیت بپوشاند، روی پله‌های مغازه‌ای کنار خیابان نشسته و جمعیت را با دقت از زیر نظر می‌گذراند. کاش دستگاه مغز خوانی داشتم تا بفهمم چطور می‌شود هم بخواهی ببینی و هم دیده نشوی. چطور دل‌ها اینقدر متمایل به انسانی می‌شوند و چطور رفتگران اینقدر دل‌ها را تمیز می‌کنند. ادامه دارد... گمنام | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 دلنوشته جمهور؛ روایت زائر کرمانی بخش سوم یک خبرنگار میان شلوغی‌ دوربینش را گرفته سمت پاکستانی‌هایی که به تشییع آمده‌اند. یک دو سه‌ای می‌گوید؛ آن‌ها شروع به شعار دادن می‌کنند: «مورده باد اسرائیل مورده باد آمریکا» خبرنگار یک لایک نشان می‌دهد و پایان گزارش را اعلام می‌کند، اما آنها همچنان پر شور و حرارت شعار می‌دهند و جمعیتی را دور خودشان جمع کرده‌اند. چند نفر با موبایل‌هایشان از آن‌ها فیلم می‌گیرند و آنها راه می‌افتند به سمت جمعیت که خلاف جهت حرم است؛ اما نگاه من روی دوربینِ روی دوش خبرنگار است، که به عربی اسم خبرگزاری‌اش را نوشته؛ و من که کلمه‌هایم را گذاشته‌ام روی دوشم و از این طرف خیابان امام رضا به طرف دیگرش می‌روم تا سوژه‌هایم را پیدا کنم و شاتر کلمه‌هایم ثبتشان کند. ... اینجا صدای دل‌های شکسته بلند از بلندگوهای غول پیکری‌ست که وانت‌ها حمل‌شان می‌کنند. مثل همان وقتی که موبایلم زنگ می‌خورد. جوابش می‌دهم رفیقم است از کرمان، در خانه نشسته و می‌گوید نمی‌آیی سری به ما بزنی و من تا می‌گویم که مشهدم، بغضش می‌ترکد؛ آنقدر که دیگر نمی‌تواند حرفی بزند و مدام پشت هم التماس دعا می‌گوید و خوش به سعادتت. می‌گوید: «کاش من هم بین جمعیت بودم. به جای من هم قدم بزن» اما من صدای دل شکسته‌اش را واضح‌تر از همه می‌شنوم .مثل صدای دل‌هایی که وقت آمدن پشت هم التماس دعا گفتند و می‌خواستند برای آن‌ها را قدمی بزنم. هر چند که از آینه بی‌رنگ‌تر است از خاطر غنچه‌ها دلم تنگ‌تر است بشکن دل بینوای ما را ای عشق این ساز شکسته‌اش خوش‌آهنگ‌تر است! ادامه دارد... گمنام | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۳:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 دلنوشته جمهور؛ روایت زائر کرمانی بخش چهارم و تمام از قیامت برگشته‌ام. پاهایم به اندازه پنج ساعت ایستادن و راه رفتن درد می‌کند. اما آنچه دردت را بیشتر می‌کند انتظار است و انتظار است و انتظار . برمی‌گردم اما جمعیت هنوز مستحکم و پابرجاست مردم هنوز می‌آیند و من که به سختی خودم را به کوچه پس کوچه‌ها رسانده‌ام. مردم چند نوبت جلویم را می‌گیرند و می‌پرسند هنوز مراسم ادامه دارد یا نه؟ و من یک جواب به همه می‌دهم: «آره ولی خیلی شلوغه نمیتونید جلو برید» همان حرفی که نیروهای امنیتی بارهای بار به ما زدند و جمعیت را عقب راندند، و من مصرانه ایستادم و توی ذهنم خاطرات تشییع حاج قاسم را مرور کردم و با خود گفتم از آن بدتر که نمی‌شود. اما وقتی جمعیت آمد همه را جلو راند و من که پشت آبسردکن پناه گرفته بودم در امان ماندم. از قیامت برگشته‌ام. مگر قیامت یک دور همه‌ی زندگی‌ات را برایت مرور نمی‌کنند؟ من مرور کردم؛ همه‌ی زندگی‌ام و همه مراسم را. مرور می‌کنم آدم‌ها را با تنوعشان، از سرتاسر دنیا تا سرتاسر ایران، از هر قوم و نژاد و سلیقه. آنقدر آدم‌های متفاوت دیدم که شک کردم آیا همه برای این انسان آمده‌اند؟ او با قلب‌ها چه کرده؟ من قیامت را مرور می‌کنم. پایان. گمنام | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۸:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 انگار چیزی یادش آمده باشد برنامه سفر طوری بسته شده بود که رئیس‌جمهور در سمنان و شاهرود سخنرانی داشته باشد. مردمِ دامغان اما حین سفر گلایه‌شان را به گوش رییس‌جمهور رسانده بودند و خواسته بودند که آیت‌الله به شهرشان سفر کند. برنامه‌ی سفر تغییر کرد! شب را در شاهرود ماند. صبح رفت دامغان و سر ظهر برگشت فرودگاه شاهرود. نماز خواندیم. خودش پیگیرِ موانع توسعه فرودگاه شد. چند دقیقه‌ی بعد راه افتاد سمت هواپیما. کارگرهای بخش خدمات فرودگاه، گوشه‌ای ایستاده بودند و طبعا تیم حفاظت نمی‌گذاشت بیایند جلو. آیت‌الله داشت می‌رفت سمت هواپیما که انگار چیزی یادش آمده باشد؛ برگشت. رفت سمت کارگرها و چند دقیقه‌ای حال و احوالشان را پرسید. کارگرها جوری لبخند می‌زدند که معلوم بود قند توی دلشان آب شده. هواپیما که پرید، کارگرها هنوز داشتند با هیجان درباره دیدارشان با آیت‌الله حرف می‌زدند. محسن حسن‌زاده چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 عزاداری در نیجریه محمد نورا اهل نیجریه: «وقتی خبر سقوط رو شنیدیم سر کلاس بودیم و درس رو تعطیل کردیم. آقای رئیسی خیلی به فکر مستضعفین بود... وقتی خبر شهادت رو شنیدم زنگ زدم به پدر و مادرم توی نیجریه؛ اون‌ها هم خیلی ناراحت بودن و گفتن: آقای زکزاکی دستور داده که برای آقای رئیسی عزاداری کنیم.» حسین عزیزی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر قم @hhonar_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نخل در دارالعباده یزد سنت این است که فقط برای سوگ‌های عظیم، مثل محرم، نخل را سیاه‌پوش می‌کنند؛ سید تو چه کردی با این مردم که در عزایت رخت سیاه بر تن نخل‌ها کرده‌اند؟ علی‌اصغر مرتضایی‌راد @noghtewirgool دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت تهران بخش بیستم خسته از فشار جمعیت به ماشین آتش نشانی تکیه دادم، لحظه به لحظه به جمعیت اضافه می‌شد. پچ‌پچ کارکنان آتش‌نشانی را با کمی دقت می‌شنیدم، آن که روبه‌رویم ایستاده بود، قد بلندی داشت و موهایش کم‌کم جو گندمی شده بود، و آن یکی تا سر شانه همکارش بود و از بازوهایش مشخص بود که ورزشکار است. صحبت میان‌شان اضافه کار بود و اینکه قرار است همکارشان ترفیع بگیرد. دوباره نگاهم را به جمعیت دادم، از سیل جمعیت چیزی کم نشده بود، انگارنه‌انگار نماز تمام شده است. با صدای خانمی نگاه از جمعیت گرفتم و حواسم را به او دادم؛ - ببخشید خیابان وصال اینجا میشه؟ - بله خانم همینجاست. به دوستش که کنارش با تلفن صحبت می گ‌کرد اشاره کرد و گفت: «بهش بگو ما رسیدیم بببین اون‌ها کجان، بگو ما کنار ماشین آتیش‌نشانی هستیم.» با شنیدین اسم وزیر امور خارجه دوباره حواسم را به کارمندان آتش‌نشانی دادم؛ - عکس جدید رئیس‌جمهور و امیرعبدالهیان را لب مرز دیدی؟ ببین چه حالی از الهام میگیره... خدا رحمتش کنه هنوز اخطارهاش به کشورهای همسایه را برای وعده صادق یادم نرفته، اون شب فهمیدم چه قد یه وزیر می‌تونه با سیاست باشه. آتش‌نشان ورزشکار که چهره‌اش را نمی‌دیدم، تلفن همراهش را برای نشان دادن عکسی به همکارش بالا آورد و گفت: «به نظرت چه اتفاقی افتاده که با اون قد توی این تابوت جاشده...» با صدای گریه دختری کنارم رویم را آن‌طرف برمی‌گردانم، پس من تنها نشنیده بودم... ادامه دارد... مسلم محمودیان | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 مردها هم گریه می‌کنند؟ فکر نمی‌‌کردم مردها به همین سادگی گریه کنند. فکر نمی‌کردم با همین جمله‌ی ساده‌ی «چرا این عکس را زدید توی مغازه‌تان؟» یا «چرا مشکی پوشیدید؟» یکدفعه به هق‌هق بیافتند. عکس را که پشت شیشه‌ی گلفروشی دیدم، فقط رفتم داخل که بپرسم «کسی اذیت‌تان نکرده که این عکس را زدید به پنجره‌ی مغازه؟"» منتظر بودم آه بکشد و از بدوبیراه‌هایی بگوید که توی این چند روز نثارش شده. فقط گفت: «این دو مرد، امید همه‌مان بودند. هرکس این عکس را دیده، همدردی کرده. من داغ رجایی را هم دیده‌ام. خیلی داغ‌های دیگر هم دیده‌ام. اما در غم شهادت این دو مرد تا آخر عمرم عزادارم.» و بعد، گریه کرد. من از گریه‌ی مردها می‌ترسم. وقتی مردی روبه‌رویم گریه می‌کند، دست‌وپایم را گم می‌کنم. نمی‌دانم باید همدردی کنم، سکوت کنم، سرم را بیندازم پایین یا سریع دور شوم و تنهایش بگذارم. این چند روز که با آدم‌های جورواجور درباره‌ی شهادت آقای رئیسی حرف زدم، مردهای زیادی دیدم که همان کلمه‌ی اول را که می‌گویند، شانه‌هایشان تکان می‌خورد و به گریه می‌افتند. این روزها مردهای زیادی دیدم که می‌گویند او امیدمان بود. نرگس لقمانیان شنبه | ۵ خرداد ۱۴۰۳ | رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش شصت‌وسوم بیرجند، در مجالس عزا، وقتی کسی می‌میرد، زنان که به دیدار اهل خانه متوفا می‌روند، مویه‌کنان دوش‌به.گ‌دوش زنان عزادار آن خانه، گریه می‌کنند و در فراق تازه از دنیا رفته، «فراقی» می‌خوانند. می‌خوانند تا زن‌های خانه گریه کنند و غم دل‌هاشان آرام بگیرد. زن، جلوی درخت ایستاده بود. به تابوت‌ها نگاه می‌کرد و برای دل خودش فراقی می‌خواند. سوز صدایش جان انسان را جلا می‌داد. گریه‌هایش اما جانکاه بود. با گریه می‌گفت: «شما دیدُوم دِلوم پروازها کرد ز ایام گذاشته یادها کرد در این چند وقت که ما هم را ندیدیم فلک دیدی که بر جونوم چه‌ها کرد؟» ادامه دارد... زهرا بذرافشان | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | میدان جانبازان ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت مشهد بخش پنجاه‌ویکم جمعیتی در خیابان امام رضا زیر پرچم طویلی به سمت کاروان شهدا در حرکت بودند، خانمی با لهجه زیبایی، خودش را جزو خانواده شهید از شهرستان یاسوج معرفی کرد، می گفت: جونم برای شهداست. از شهید ۱۳ساله‌اش گفت، شهید سیدعلی صفدر افراز. به گفته خودش، ۶، ۷ روزی بود که با کاروانشان در مشهد ساکن بودند. آمده بودند برای میلاد امام رضا که در شادی و جشن امام رضا شریک باشند ولی شادی شان به عزا تبدیل شده بود. کاروانش را راهی یاسوج کرده بود ولی خودش مشهد مانده بود برای حضور در تشییع پیکر شهدای خدمت. می گفت خون شهید رئیسی من را برای مراسم نگه داشت. به والله قسم، به قطره قطره خونش، من همون سال اول که دیدمش[اقای رئیسی]، به همه گفتم این یه روزی شهید میشه! دخترهای خواهرم زنگ زدند گفتند: دیدی خاله بالاخره آقای رئیسی شهید شد. با غیظ و چقدر زیبا گفت: اگر صد تا دشمن هست، میلیاردها دوست هست. آرام شد و از انتظارش و انتظارشان گفت: انتظاری که از شهدا دارم اینکه ما را شفاعت کنند و انتظار اونها هم حتما از ما این هست که راهشونو ادامه بدیم و پیرو شهدا باشیم. ادامه دارد... سارا عصمتی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۷:۱۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 کتاب "راز زیبا مردن" تا چشمش به کتاب های ویترین افتاد جستی زد و با شوق و لحن کودکانه گفت: «آخ جون رسیدیم.» با اینکه دل و دماغش را نداشتم باید روی حرفم می ماندم. قول داده بودم برایش کتاب بخرم. سنگینی غم از دست دادن رئیس جمهور را زیر چادرم پنهان کردم. دل به دل کوچکش دادم تا یکی دو کتاب انتخاب کند. خانمی با شال گل‌گلی و عینک آفتابی که بالای سرش گذاشته بود، کتاب‌های روی میز وسط کتابفروشی را زیر و رو می‌کرد. تا چشمش به پسرک بازیگوش من افتاد لبخندی زد و برایش شکلک درآورد. پاسخ لبخندش را با لبخندی دادم. نگاهم ماند روی کتاب زرد رنگی که دستش بود. رویش نوشته بود "صنعت شادی". شانه‌اش را بالا انداخت. کتاب را سرجایش گذاشت و گفت: «چقدر کتاب مینویسن برای شاد زیستن و راز زندگی زیبا»!! آهی کشید و ادامه داد: «ولی فقط یه همچین موقعیت‌هایی آدم به راز زیبا مردن هم پی می‌بره»!!! همین یک جمله خودش یک کتاب هزار جلدی بود... زنگی‌آبادی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 رنگ امید یادم نیست چند ساله بودم ولی از وقتی بخاطر دارم مردم گیلان دل‌خون بودند از کارخانه‌های تعطیل شده‌ای مثل صنایع پوشش. می‌گفتند رسیده به بخش خصوصی و امان از بعضی بخش‌های خصوصی. کارخانه را تکه تکه کندند تا برف هشتاد و سه و در خرابی‌های بعدش، افتادند به جان لاشه دستگاه‌هایی که روزی در نوع خودشان زبانزد بودند. بچه بودم و به چشمم نمی‌آمد تعطیلی یک کارخانه مدرن چه جنایتی بود در حق استان و بیکاری، چه تعداد کارگر را آواره‌ کرد. دهه سوم زندگی، انزلی شد مسیر هفتگی ما از رشت. کارخانه پوشش را آنجا دیدم. دیوار فروشگاه زنگار گرفته بود و ویرانی داخلش ته دلم را خالی می‌کرد اما عادت کردم به دیدنش. خیلی زود. اما یکباره همه چیز عوض شد. در حال گذر با ماشین، این تغییر چشمم را گرفت. دیوار سفید فروشگاه از دور برق می‌زد و ویترین زیبایش با لباس‌‌ها و پارچه‌های رنگارنگ خودنمایی می‌کرد. من ولی در فروشگاه فقط یک رنگ می‌دیدم. رنگ امید. خبر داخل کارخانه را نداشتیم اما زنده شدن فروشگاه برایمان یک پیام واضح داشت: کارخانه صنایع پوشش احیاء شده است. قدمش هم در سفر سال ۹۹ آیت الله رئیسی برداشته شد. آن زمان که هنوز در کسوت قاضی القضات بودند و کمر بستند به محاکمه بانیان تعطیلی کارخانه. سال ۱۴۰۰ بازدید کردند از پیشرفت کارخانه و حیف که صنایع پوشش نتوانست دیگر میزبان قدوم شهیدجمهور باشد و همه اینها یک مفهوم دارد: فرق می‌کند چه کسی منصب‌دارِ نصب‌ها باشد. درگاهی جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت تهران بخش بیست‌ویکم ساعت از هشت صبح گذشته است، اقامه نماز قرار است ساعت نه صبح به امامت آقا باشد. قید بردن ماشین تا دانشگاه تهران را می‌زنم. ماشین را نزدیک مترو میدان شهدا در خیابان ۱۷شهریور پارک می‌کنم. به سختی جای پارک پیدا می‌کنم. از میدان امام حسین تا شهدا در دو طرف خیابان ماشین‌ها پارک شده‌اند. شاید آن‌ها هم مثل من می‌خواهند خود را به مترو به مراسم برسانند. از ماشین که پیاده می‌شوم به سمت بالای خیابان می‌آیم. زن و مرد، پیر و جوان، قدم قدم در حال حرکتند. صورت‌های مردم در هم است. انگار هنوز کسی باورش نمی‌شود. سید ابراهیم رئیسی در جایی ما بین زمین و آسمان به رحمت خدا رفت. بعضی‌ها پیراهن مشکی پوشیده‌اند. بعضی‌ها هم نه. اصلا چه فرقی می‌کند؟ مشکی یا غیر مشکی. اندوه از صورت مردم می‌بارد. وارد ایستگاه می‌شوم. گیت‌های ورودی باز است. نمی‌خواهد که کارت مترو داشته باشم. از پله ها پایین می روم. صدای قطار می‌آید. پله‌های پله‌برقی شدیدا تکان می‌خورد. آن‌هایی که عجله دارند می دوند. پایین که رسیدم دیدم قطار به سمت کلاهدوز وارد ایستگاه شده است. مسافرین محترم قطار به سمت ارم سبز در حال ورود به ایستگاه می‌باشد. نیم‌ساعتی از هشت گذشته است. قطار وارد ایستگاه شده. زیاد شلوغ نیست. به آرامی سوار می‌شویم. ادامه دارد... صادق مراسلی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت تهران بخش بیست‌ودوم ایستگاه بعد، دروازه شمیران؛ وارد قطار که شدم روبروی در ورودی جنب در دیگر قطار ایستادم. زن و شوهر مسن با پسر جوانشان ایستاده بودند. کسی با کسی حرف نمی‌زد. خدا کند وقتی آقا تو نماز میت به جمله اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا می‌رسد گریه نکند. گریه برای این جمله در مراسم شهادت حاج قاسم جگرمان را آتش زد. این جمله را پیرمرد موسفید کرده با قامت خمیده‌اش به پسرش گفت. ادامه دارد... صادق مراسلی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 داد زدم: «اینا چرا قرآن پخش می‌کنن؟» داشتم ظرف‌های صبح را می‌شستم و تلوزیون روی شبکه خبر روشن بود. ساعت هفت و نیم... شاید هم هفت و چهل دقیقه صبح بود. از دیشب کارم شده بود نشستن پای اخبار گوشی و تلوزیون و به خود پیچیدن. یک سد محکم در برابر اشک‌هایم و دربرابر احتمالات ناامیدکننده ساخته بودم. می‌خواستم هرطور شده نتیجه بگیرم که رئیس‌جمهور و همراهانش زنده‌اند و پیدایشان می‌کنند. نزدیک هفت صبح ولی، بیشتر کانال‌ها حرف از شهادت می‌زدند و من با هرکس از دوستانم که می‌خواست ناامید شود، دعوا می‌کردم. محکم می‌گفتم اعلام رسمی نشده، هنوز زود است برای ناامیدی... و نزدیک هشت صبح، وقتی قبل از شروع بخش خبری ساعت هشت تلوزیون قرآن پخش کرد، عصبانیتم به اوج رسید. تقریباً داد زدم: «اینا چرا قرآن پخش می‌کنن؟» هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم شنیدن قرآن آنقدر عصبانی‌ام کند. داشت سوره ضحی را می‌خواند. نمی‌دانم قاری‌اش کی بود، ولی سبک‌اش مثل همان سبک قرآن‌های مجلس ختم بود. من با عصبانیت نمی‌خواستم باور کنم این قرآن معنای ناگواری دارد؛ ولی سدی که در برابر اشک‌ها و احتمالات بد ساخته بودم داشت ترک می‌خورد و من نمی‌توانستم با دستم جلوی ترک‌ها را بگیرم. ساعت هشت، اخبار اعلام کرد آن خبر ناگوار را؛ این که رئیس‌جمهور پیدا شده ولی زنده نه. یک آن دلم بی‌قراری و بی‌خبریِ شب قبل را خواست؛ چون حداقل امیدی بود به بازگشت آقای رئیس‌جمهور. آنجا بود که سد با صدای مهیبی شکست و با دستان کفی به لبه سینک تکیه دادم و خم شدم و بلند گریه کردم؛ جلوی خانواده‌ام. حتی وقتی حاج قاسم شهید شد، اینطوری جلوی بقیه گریه نکرده بودم. اینطوری ضجه نزده بودم. به هرحال منِ دهه هشتادی قدری از دهه شصت را چشیدم: این که صبح بیدار شوی و ببینی رئیس‌جمهورت و وزیر امور خارجه‌ات و یک استاندار و یک امام جمعه شهید شده‌اند. داشتم به این فکر می‌کردم که ما دهه هشتادی‌ها حالا دیگر هم عملیات تروریستی دیده‌ایم، هم فتنه‌ی کف خیابان را دیده‌ایم، هم حاج قاسم و سیدرضی و شهید زاهدی را دیده‌ایم و هم شهادت رئیس‌جمهورمان را. اگر نبرد فرهنگی و اقتصادی را هم برابر با دفاع مقدس بدانیم، دیگر چه کم داریم از جوانان دهه شصت؟ این دو روز اصلاً باور نکرده‌ام که رئیس‌جمهورم دیگر نیست. هنوز احساس می‌کنم او هست و دارد مثل همیشه به سفر استانی می‌رود و برای مردم می‌دود و ما هم محلش نمی‌گذاریم و از تورم می‌نالیم. هرچه توی تلوزیون می‌بینمش دوست دارم باز هم باشد. باز هم باشد و رئیس‌جمهورم باشد و هربار خبر سفر استانی یا یکی از دستاوردهای دولتش را بشنوم و ته دلم ذوق کنم و اصلاً دیگر برایم عادی شده باشد، طوری که خبر کارهایش را سرسری رد کنم. دلم می‌خواهد هربار که وزیر امور خارجه‌ام را توی اخبار می‌بینم کیف کنم از رفتار عزتمندانه‌اش و منش انقلابی‌اش و دفاعش از مظلوم، و خدا را شکر کنم بابت وجود چنین مردی در میدان دیپلماسی. من واقعا دلم رئیس‌جمهور خودم را می‌خواهد... شکیبا شیردشت‌زاده چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تهران بخش بیست‌وسوم دروازه شمیران؛ این ایستگاه قطار تقریبا پر می‌شود. جمعیت متراکم‌تر شده است. - آقا هل نده، جا نیست. یه ذره جمع تر وایستید ما هم جا بشیم. به خدا چند تا قطار وایستادیم. همه قطارها شلوغند. - مسافرین محترم لطفا مانع بسته‌شدن درهای قطار نشوید. چند باری در بلندگو این جمله را می‌گویند. بعد از چند بار باز و بسته‌شدن بالاخره در قطار بسته می‌شود. دستم بین زمین و هوا مانده. نه می‌توانم با دستم میله را بگیرم و نه میتوانم کنار پایم بگذارم. ادامه دارد... صادق مراسلی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تهران بخش بیست‌وچهارم ایستگاه بعد، دروازه دولت؛ قطار که در ایستگاه دروازده دولت می‌ایستد سیل جمعیت است که به زور می‌خواهد خود را در قطار بِچِپاند. واقعا جا نیست. نفس به زور بالا می‌آید. مسافرین محترم لطفا مانع بسته‌شدن در قطار نشوید که پشت بلندگو می‌گویند تاثیری ندارد. یا مسافرها محترم نیستند یا این که این کارشان مانع بسته‌شدن در قطار نمی‌شود. ایستگاه بعد، فردوسی؛ مسافرین محترم این قطار در ایستگاه تئاتر شهر توقف نخواهد داشت. بیست دقیقه‌ای تا ساعت نه مانده. راهبر قطار که این جمله را گفت با خودم گفتم که فردوسی پیاده می‌شوم و تا انقلاب پیاده می‌روم. ادامه دارد... صادق مراسلی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 چای‌فروش روضه می‌شناختمش. هنوز معروف است به اینکه چای روضه می‌فروشد؛ ترکیبی از مرغوب‌ترین چای‌ها با نسبت‌های مختلف. سلام کردم. اجازه خواستم از مغازه‌اش عکس بگیرم. بعد، پرسیدم برای چی مشکی پوشیدید؟ گفت: «حاج‌آقا رئیسی شهید شده.» گریه‌اش گرفت. از جایش بلند شد و دولادولا رفت توی پستوی مغازه. صورتش را شست. دوباره نشست. نگاهش پایین بود. «پریشب خواب به چشمم نیومد. شبکه خبر روشن بود. تا صبح توسل کردم که سالم بمونند. صبح خبر رو شنیدم. همه‌شون شهید شده بودند.» دستش را گذاشت روی صورتش و این‌بار بلند گریه کرد. نرگس لقمانیان سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | محله علیقلی‌آقا، حسین ادهم، سقط‌فروش رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | # ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت تهران بخش بیست‌وپنجم فردوسی؛ از قطار پیاده شدم. دو دل بودم که پیاده بروم یا این که باز سوار قطار شوم تا خودم را به میدان انقلاب برسانم. سوار شدنم به قطار چربید. سوار قطار شدم. ایستگاه بعد، میدان انقلاب؛ ساعت ده دقیقه به نه بود. انگار عقربه‌های ساعت روی دور تند حرکت می‌کردند. میدان انقلاب که رسیدم خیال همه مسافران راحت شده بود. مردم آرام آرام از قطار پیاده می‌شدند. مسافرین محترم از خروجی سمت چپ تردد کنید. خروجی سمت راست به سمت دانشگاه تهران شلوغ است. اعتنا نمی‌کنم. از همان خروجی دانشگاه تهران خارج می‌شوم. تا به خروجی به سمت میدان برسم باید از یک راهرو دراز عبور کنم. سوار پله‌برقی آخر می‌شوم. از ایستگاه که بیرون می‌آیم تا چشم کار می‌کند سمت دانشگاه تهران جمعیت ایستاده است. ادامه دارد... صادق مراسلی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا