eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
198 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 ضامنِ خوشحالی در سفر دوم آقای رئیسی به اندیمشک، من و همسرم تصمیم گرفتیم نامه‌ای از شرایط کاریی‌مان بنویسیم. این صحبت‌ها فقط بین من و همسرم رد و بدل می‌شد. حسین و ستیا هم ماجرای نوشتن نامه را متوجه شدند و در‌خواست‌شان را نوشتند.  - آقای رئیسی ضامن بابامون باش، تا برامون دوچرخه بگیره. بخاطر خرید قسطی دوچرخه‌ به مغاز‌ه‌ای رفته بودیم. به ضامن نیاز داشتیم. برای همین بچه‌ها در نامه از آقای رئیسی درخواست کردند تا ضامن پدرشان شود. نامه‌ها را تحویل دادیم. هنوز بیست و چهارساعت نگذشته بود که با من تماس گرفتند. - از نهاد ریاست جمهوری تماس می‌گیریم. اما فکر کردم شوخی است!. -شما مادر حسین و ستیا  هستید؟ خبر غافلگیرکننده‌ای برای بچه های شما داریم. اگر منزل هستید خدمت می‌رسیم. خبر خوشحال کننده برای بچه‌ها فرستادن دو دوچرخه، برای حسین و ستیا بود. سارا جمیل | مادرِ حسین و ستیا به قلم: فرزانه مطیعی چهارشنبه | ۹ خرداد ۱۴۰۳ | رسانه بیداری @resanebidari_ir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 قصۀ عکسِ تو ورودی آستان شهدا ایستاده بودیم. برای معرفی موکب شهدای خدمت ویدئو ضبط می‌کردیم. یک کامیون نارنجی رنگ در فاصله چند متری‌مان ایستاد. مردی هیکلی با شلوار کردی و سیبیل‌هایی که نصف صورتش را پر کرده بود نزدیک شد و گفت: «شما عکس آقای رئیسی رو به ماشین‌ها می‌دین؟» دهنم خشک شده بود. تا آمدم جواب بدهم یکی از بچه‌ها که تابلوی ایست فلاشر زن دستش بود گفت: «نه! ما اینجا مسافرارو به موکب شهدای خدمت راهنمایی می‌کنیم.» مرد راننده دوباره رو به من گفت: «نمیشه بری از موکب‌تون برام یه عکس از آقای رئیس جمهور بیاری؟» یکی از بچه‌ها موتور داشت. ازش خواستم چندتایی پوستر از موکب برایش بیاورد. کار ضبط ویدئو کمی طول کشید. بعد از اینکه کارم تمام شد، دیدم هنوز منتظر ایستاده. از پشت ماشینش در آمد و گفت: «من همینجا هستم تا عکس‌شو برام بیارین ها! یادتون نره!» سید رضوی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | آستان شهدای سبزوار حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نه برای این که رئیس بود از نیروهای قوه قضائیه بود. پسرش تازه به‌دنیا آمده بود، اسمش را گذاشته بود علی. آن زمان آقای رئیسی، رئیس قوه قضائیه بود. یک روز که حاج آقا را دیده بود، حاج‌آقا ازش پرسیده بود: احوال علی‌آقا‌تان چه طور است؟ با این حرف حاج‌آقا لبخند به لبش آمده بود،فکر نمی‌کرد اسم پسرش را به یاد داشته باشد. نیروهای قوه قضائیه با جان و دل آقای رئیسی را دوست داشتند؛ آن قدر که با همه‌شان گرم می‌گرفت و مثل رفیق باهاشان برخورد می‌کرد. نه تنها خودشان که خانواده‌شان هم برای حاج آقا مهم بودند. همین باعث می‌شد وقتی آقای رئیسی کاری ازشان می‌خواست از روی علاقه انجام بدهند نه چون رئیس است و دستور داده.این شیوه مدیریتی ایشان بود. سید محمد صاحبکار به قلم: فاطمه نصراللهی پنج‌شنبه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نقاشیِ نجات پسرم نه ساله است. اخبار را که دنبال می‌کردیم، با ما گوش می‌کرد و منتظر خبری بود از گمشده‌ها، از سنسورهای حرارت سنج، از پهبادهای پیشرفتۀ ردیاب، از سردی هوا و مه، از کوهستان و گرگ و حیوانات وحشی. خسته شد و خوابش برد. صبح وقتی بیدار شد و خبر را دید، بغض کرد و به اتاقش پناه برد. بی‌رمق‌تر از آن بودم که همان موقع، نازش را بخرم و دلداری‌اش بدهم. یک ساعتی نگذشت که با دفتر نقاشی‌اش آمد کنارم. دفتر را گذاشت جلویم. گفتم: «اینا چیه مامان جان؟» گفت: «هلی‌کوپتر آقای رئیس جمهوره! اصلا هم وقتی دچار سانحه شده، مسافرهاش در دم نمردن! وقتی آتیش گرفته همه اومدن بیرون ازش، بعد ترکیده! سربازای محافظ آقای رئیس جمهور هم قوی و شجاع بودن. مواظبشون بودن تا حیوونای وحشی بهشون حمله نکنن!» بازهم بغض کرد. من اما نتوانستم به بغض بسنده کنم. عجب دلی دارند این پسرها! بهاره خیرآبادی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 چشم‌های سرخ جلسه تمام شده بود. می‌خواستم چند نکته به حاج آقا بگویم. نزدیک‌شان رفتم. حالت چشم‌ها و چهره‌شان تغییر کرده بود. بازهم آن سردردهای شدید به سراغشان آمده بود. گفتند: آقای صاحبکار دیگر خیلی سرم درد می‌کند، اجازه بدهید من بروم. چند دقیقه ازشان فرصت گرفتم و باز با همان حال سرپا ایستادند و گوش دادند. می‌توانستند بگویند امروز کسالت دارم جلسه را برگزار نکنند؛ اما با همان سردردهای شدید جلسات را اداره می‌کردند. شاید بعضی‌ها خیال کنند آقای رئیسی هیچ مشکل جسمی نداشتند که می‌توانستند این حجم از فعالیت روزانه را داشته باشند اما حقیقت این نبود. یاد حاج قاسم می‌افتادم که می‌گفتند نمک در چشم‌شان می‌ریزند تا چشم‌شان بسوزد و پلک روی هم نگذارند. سید محمد صاحبکار به قلم: فاطمه نصراللهی پنج‌شنبه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 مویه زنان لر ساعت ۱۶ به مصلی رسیدم، رسم است صاحب عزا دم در می‌ایستد و دیگران به او سرسلامتی می‌دهند. چند نفر از بانوان از جمله مدیر کل امور بانوان استانداری، دم در ایستاده‌اند؛ خانم‌ها عموما دو نفر یا چند نفر می‌آیند به آنها تسلیت می‌گویند. علیرغم اینکه در این چند روز مراسمات زیادی در سطح شهر برگزار شده است جمعیت قابل توجهی برای شرکت در مراسم شب هفتم رئیس جمهور شهید و همراهانشان شرکت کرده‌اند. میان جمع از هر سنی حضور دارد. کودک، نوجوان، جوان و... چشم که می‌گردانم مادران و همسران شهدا را در لابه لای جمعیت میبینم. هر کدام تصویری از رئیس جمهور شهید در دست دارند. حزن و اندوه مجلس با مویه‌خوانی زنان لر و گریه‌ی جمعیت دو چندان شد. و این مقدمه ای بود برای گریستن پای روضه حضرت زینب و رقیه! پروین حافظی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | مصلی الغدیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 با چای روضه بود که دل‌ها جلا گرفت شب نوزدهم ماه رمضان، برای احیا رفته بودم امام زاده صالح.سال ۱۴۰۲ بود. دیدم سخنران آقای رئیس جمهور است. با وجود این که آن روز جلسات و فعالیت‌‌های زیادی داشتند و روز بعد هم برنامه کاری‌شان فشرده بود، شب احیا منبر رفته بودند. همیشه خودشان را طلبه می‌دانستند و در هیچ دوره‌ای از مسئولیت‌هاشان منبر و بحث و تفسیر را ترک نکردند.قبل از این که به آستان بروند امام جماعت مسجد محله گیشا در تهران بودند. مدتی هم در مسجد محله ستارخان بعد از نماز منبر می‌رفتند. در خانه‌شان هم همیشه مجلس وعظ و روضه برقرار بود. هر سال شب شهادت امام هادی مجلس داشتند. آقای قاسمیان می‌گفتند در مراسمات خانه‌شان بعد از منبر، درباره قرآن مباحثه می‌کردیم. آخرین روضه‌ای که در خانه‌شان برگزار کردند دوهفته قبل از شهادتشان بود، شب شهادت امام صادق. سید محمد صاحبکار به قلم: فاطمه نصراللهی پنج‌شنبه | ۱۱خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مدیر میدانی پیشرفت شاید یکی از شاخص‌ترین ویژگی‌های شهید رئیسی، حضور در کف میدان بود. این میدان عرصه‌های مختلفی را شامل می‌شد و یکی از آنها، علم و فناوری بود. حضور متعدد در مراکز پیشرفت کشور که محل حضور شرکت‌های دانش‌بنیان است، از برنامه‌های ثابت ایشان بود. باور داشت که حل مسائل کشور با کمک بخش اصلی اقتصاد مردمی، یعنی دانش‌بنیان‌ها، به پاسخ می‌رسد. شهید عزیز جمهور ایران با حضور و ضریب دادن به این آدم‌ها و مجموعه‌ها، خودش راوی پیشرفت شده بود و ظرفیت بالای ریاست‌جمهوری را پای کار روایت پیشرفت آورده بود. ایشان حتی در سفرهای خارجی، با وجود شلوغی و فشردگی برنامه‌ها، باز هم پای کار علم‌وفناوری بود و سوای اینکه بستر و زمینه برای صادرات محصولات فناورانه شرکت‌های دانش بنیان را فراهم می‌کرد، باز هم با بازدید از این مجموعه‌ها تلاش می‌کرد تا ضریب رسانه‌ای مضاعفی به توانمندی جوانان ایرانی در اذهان سایر کشورها بدهد. او مرد میدان کار و آبادانی و پیشرفت کشور بود و با گذشت همین ساعات اندک از شهادتشان، رد پا و خاطرات مختلف ایشان از مدیران شرکت‌های دانش‌بنیان شنیده می‌شود. بازدید از بهیار صنعت و شهرک علمی تحقیقاتی اصفهان، تا پارک فناوری پردیس تهران در کنار دستگاه همودیالیز و ونتیلاتورهای پیشرفته، تا بازید از آهار مشهد و انواع داروهای پیشرفته بیوتک و رادیوداروها و نانو داروها و پهپادهای پیشرفته کشاورزی ایران در دل آفریقا و... نمونه‌های اندکی از حضور میدانی او در پیش‌برد فضای علم‌وفناوری کشور است. در سه سال ریاست جمهوری ایشان، ما شاهد سرعت گرفتن واقعی تحولات علم‌وفناوری بودیم؛ یک نمونه مهم‌ و فناورانه‌ای که مدتی به اغما رفته بود، پیشرفت‌های صنعت ماهواره‌ای کشور بود که در دوران ایشان دوباره شکوفا شد و یکی از افتخارات اخیر آن، رسیدن ایران به مدار جدید فضایی بود. با عرض تسلیت این فقدان اندوهبار به ملت شریف ایران، به لطف خدا امیدواریم. ان‌شاءالله این سید عزیز با اجداد طاهرینش محشور باشد. پژمان عرب دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | مجله دانشمند @daneshmand_mag ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 کفش‌های عاقبت‌بخیر دل توی دلش نبود. برای تشییع راهی مشهد شد. وقتی برگشت، کفش‌های تکه‌پاره‌اش را جلوی در دیدم و تعجب کردم. گفت: «جمعیت انقد زیاد بود که کم مونده بود خودمون هم تکه پاره بشیم!» توی دلم تحسینش کردم و گفتم: «پس خوش‌به‌حال این کفش‌ها! عاقبت بخیر شدن!» فائزه دهنبی جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تحولی با سند تحول از تجربه‌های موفق آقای رئیسی در قوه قضائیه تدوین سند تحول قوه قضائیه بود. این سند به شکل مسئله‌محور تدوین شده بود و این نگاه مسئله محور آقای رئیسی در دولت هم وجود داشت. بعضی مواقع در مدیریت و برنامه‌ریزی کلان کشورِما، یکسری چشم‌اندازهایی تعریف می‌شود و برنامه‌هایی برای رسیدن به آن چشم‌انداز در نظر گرفته می‌شود. چنین مدل برنامه‌ریزی برای کشور ما تبدیل به یک‌سری حرف‌های خوب می‌شود که شاید در سطح ملی عملیاتی نمی‌شود. اما در مدل برنامه‌های مسئله‌محور ابتدا مسائل و مشکلات کلیدی در سطح ملی شناسایی می‌شود، بعد از آن ابعاد مختلف مسأله مشخص می‌شود. به ریشه‌ها و علل بروز مسأله پرداخته می‌شود. از بین علت‌ها هم مهم‌ترین علل مؤثر مشخص می‌شود و راه‌حل‌های مختلف ارائه می‌شود که از بین راه‌حل‌های ارائه شده نیز بهترین راه‌حل انتخاب می‌شود و سند به این شکل اجرایی می‌شود. در این مدل گاهی شما به ریشه‌های مشترکی می‌رسید که حل آن باعث می‌شود چند مسأله هم زمان حل بشود. در نشستی که حضرت آقا با مجلس داشتند ابراز داشتند که بهتر است برنامه‌های توسعه به صورت مسأله‌محور نگاشته شود. این مدل باعث می‌شود که برنامه‌ها به نتیجه برسند و در حد یک هدف مطلوب باقی نمانند. سید محمد صاحبکار به قلم: فاطمه نصراللهی پنج‌شنبه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه |ایتــا
📌 به هیچکس رای ندادم هرجور بود خودمان را رسانده بودیم تهران... با گریه، به همراه موج جمعیتی که سرتاسر خیابان را گرفته بود، می‌رفتیم. صدای درددل یک نفر کنارم واضح شنیده می‌شد... نگاهش کردم. یک عکس گرفته بود دستش، اما خیره شده بود به بنر بزرگ عکس سید و گریه می‌کرد. دید دارم نگاهش می‌کنم، انگار منتظر بود با یکی حرف بزند؛ دست برد و شال مشکی‌اش را کمی جلو کشید... توی همان حالت رو کرد به من و با بغض شروع کرد به حرف زدن: «بهش رای ندادم؛ به هیچکس رای ندادم. بخدا نمی‌شناختمش؛ اون شبی که فهمیدم تو آذربایجان گم شده تازه دیدم چه کسی داشتیم و نفهمیدیم.» کم نبودند از این آدم‌ها که تازه فهمیده بودند، آن کسی که یک شبِ کامل در میان درخت‌های غربی‌ترین نقطه ایران گم شده بود، رئیس جمهورشان بوده... زهرا عبداللهیان | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | یزد قهرمان @yazde_ghahraman ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خادمِ کوچکِ اصفهانی خستگی از چهره‌شان می‌بارید. کنار مزار شهدا نشسته بودند و به موکب شهدای خدمت نگاه می‌کردند. کنار خانومی که می‌خورد مادربزرگ خانواده باشد، نشستم: - سلام حاج خانوم.شربت می‌خورین بیارم براتون؟ - سلام دخترم! الان خوردیم! دلم نمی‌آمد بدون چهار کلمه حرف و درد دل بگذارم و بروم. نزدیک تر شدم و خوش آمد گفتم. اهل اصفهان بودند. خبر شهادت را که شنیده بودند بالافاصله راه افتاده بودند سمت مشهد. فردای تشییع هم دوباره برمی‌‌گردند سمت اصفهان. در حال گپ‌و‌گفت با حاج‌خانوم بودم که پسرش رسید و رو به من گفت: «خانوم منم مث شهید رئیسی خادم افتخاری آقام و هر ۴۰ روز میام پابوس آقا!» گفتم: «خوش به سعادتتون.» اشاره کردم به پسر هشت، نه ساله‌ای که کنارش بود: «الهی پسرتونم مثل خودتون خادم آقا شه!» گفت: «پسرمم خادم افتخاری امام رضاست! دیشب توی حرم بلندگو دست گرفته و شعر خونده!» گفتم: «چه خوب کاش موکب ما رو هم مثل حرم امام رضا بدونید و اجازه بدین کمی هم اینجا بخونه.» دوید سمت ماشینش تا لباس خادمی پسرک را بیاورد. چند دقیقه بعد خادمِ کوچکِ اصفهانی روبرویم ایستاد و منتظر بود میکروفون را بدهم دستش! فائزه دهنبی جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | آستان شهدای سبزوار حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 در وسط میدان زمانی که آقای رئیسی در قوه قضائیه حضور داشتند، به احیای واحدهای تولیدی توجه می‌کردند.از جایگاه قوه قضائیه برای میانجی‌گری و حل مشکلات بنگاه‌های تولیدی استفاده می‌کردند. مثلا اگر واحد تولیدی طلبکاری داشت که می‌خواست اموالش را مصادره کند، از اعتبار قانونی قوه قضاییه استفاده می‌کردند و به طلبکار می‌گفتند به آن واحد تولیدی فرصت بدهد، قوه قضائیه هم نظارت می‌کند که آن واحد تولیدی به وعده‌اش عمل کند و حقوق طلبکار را بپردازد. این میانجی‌گری‌ها و حل مشکلات کارخانه‌ها و بنگاه‌های تولیدی را با حضور خودشان در میدان انجام می‌دادند. وقتی ایشان به عنوان رییس قوه مستقیما برای حل مشکلات وارد می‌شدند؛ نیروهای دیگر، مدیران مجموعه و دادستان‌ها هم وادار به تحرک و تکاپو می‌شدند. سید محمد صاحبکار به قلم: فاطمه نصراللهی پنج‌شنبه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تشییع واجب از نجف برای زیارت اومده بودن، اما بر خودشون واجب دونستن که توی مراسم تشییع پیکر شهید رئیسی شرکت کنن. علت رو که پرسیدم، توی یک جمله گفتن:«نعمت خدمات آقای رئیسی به جمهوری اسلامی بسیار زیاد بود؛باید گفت نبودشون خسارت بزرگی برای امت اسلامی بحساب می‌آید.» زینب جهان‌شاهی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر قم @hhonar_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 بچه‌های فلسطینی بار دیگر یتیم شدند! با شهادت رئیس جمهور ایران و بعد از شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی بچه‌های فلسطینی بار دیگر یتیم شدند. شهادت جانسوز رئیس جمهور محترم ایران تنها درد ایران نیست، بلکه درد تمام مظلومان جهان است. در سفر اخیرشان به پاکستان که در ماه گذشته صورت پذیرفت بنده مجری یکی از برنامه‌های ایشان بودم که مخاطبان آن اغلب مردم دانشگاهی، سیاسی، تجار و علما بودند. خوب به خاطر دارم که سیدابراهیم رئیسی بیشتر زمان سخنرانی‌اش را به مظلومیت غزه و بیان جنایات اسرائیل اختصاص دادند. علی کمیل قزلباش | شاعر پارسی‌زبان دانشگاه بلوچستان پاکستان دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 واقعا طلبه تیر ماه سال ۹۵ بود. به عنوان ناظر برتر مسئولان انتخاب شده بودم. دعوتم کردند با جمعی به ملاقات آیت‌الله رئیسی بروم. آن زمان در تولیت آستان قدس رضوی بودند. رفتم مشهد. بعد زیارت، وارد تالار آیینه شدم در طبقه دوم حرم. مهمانان روی زمین نشسته بودند. من هم نشستم. چند دقیقه‌ای رد شد که آیت‌الله رئیسی آمد و رو به روی بنده نشست روی زمین. ازشان دعوت شد بروند برای سخنرانی. پشت تریبون که ایستادند، گفتند: - بنده حقیر یک طلبه هستم نه از جهت تواضع، بلکه واقعاً طلبه هستم و خدا را شاکرم که توفیق خدمت در کنار بارگاه امام رضا علیه آلاف و تحیت والثنا را پیدا کرده‌ام. سید مصطفی شبیری دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 قلمت رو چند فروختی؟ - قلمت رو چند فروختی؟ این حرف را بعد از این‌که عکس‌هایم در همراهی با رییس‌جمهور در سفر استانی منتشر شد، می‌شنیدم. حاج‌آقا رییسی برای من گزینهٔ اصلی انتخابات۱۴۰۰ نبود. قرار بود به دیگری‌ای رای دهم که انصراف داد و من اجبارا به حاجی رییسی رسیدم. حالا شنیدن این‌که «قلمم را فروخته‌ام» برایم سنگین بود. چند روز بعد همان فرد پرسید: - رییسی رو چه‌طور دیدی؟ - یه حاج‌آقای گوگولیِ کوچیک‌نفس. این روزها ولی ناراحتم که چرا حاج‌آقا را همراهی کردم. همین یک‌ونیم روز دیدن رییس‌جمهور شهید، برایم دلبستگی آورده بود و از این‌که آن حاج‌آقای گوگولی کوچک‌نفس را دیگر نمی‌بینم، دلتنگ می‌شوم. پ.ن: این‌جایی که فیلمش را می‌بینید، به حاج‌آقا گفتم: -این ابرپروژه (پروژه انتقال آب صدرا) رو باید دانش‌آموزان در اردوهای روایت پیشرفت بازدید کنند. رو کرد به سردار بوعلی و گفت: - حرفی که ایشون میزنه، حرف بسیار درستیه. دانش‌آموزها رو بیارید اینجا رو در قالب اردوهای راهیان پیشرفت ببینند و از پیشرفتهای کشور باخبر شوند. محمدحسین عظیمی @ravayat_nameh پنج‌شنبه | ۱۰ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 جشنی که عزا شد حوزه‌های کارگری و کارفرمایی خوشحال بودند، دولت دهم بدهی سی‌و‌دو هزار میلیاردی‌اش به تامین اجتماعی را با صورت جلسه کردن چند معدن پرداخت کرده بود. برای این اتفاق بی‌سابقه جشن تسویه حساب گرفتند. دولت دهم به پایان خودش رسیده بود و کار را به دولت یازدهم سپرد.بعداز تشکیل اولین جلسه‌ی هئیت دولت جدید، مصوبه‌ی دولت دهم لغو شد و بدهی‌ها سرجایش باقی ماند. زمانی که آقای رئیسی کارش را به عنوان رئیس دولت سیزدهم شروع کرد، نام تامین‌اجتماعی در لیست ابر بدهکاران بانکی جا خوش کرده بود. بدهی سه دولت روی هم انباشت شده بود و به چهار‌صد هزار میلیارد رسیده بود. دولت‌ها بدهی‌هایشان به سازمان تامین اجتماعی را پرداخت نکرده بودند اما سازمان باید حقوق مردم و کارگرها را پرداخت می‌کرد به همین دلیل مجبور به گرفتن وام از بانک می‌شد و وام‌های گرفته شده را هم نمی‌توانست تسویه کند. در این شرایط و با خزانه‌ی خالی آقای رئیسی دولت را تحویل گرفت. در همان ابتدای کار پرداخت بدهی دولت به تامین اجتماعی جز اولویت‌های آقای رئیس‌جمهور قرار گرفت. با کم کردن هزینه‌های دولت و با استفاده از تمام امکانات توانستند در مرحله اول ۱۱۰ تا ۱۲۰ همت از دیون را پرداخت کنند و تلاطم و ناترازی صندوق را کنترل کنند. علیرضا عسگریان به قلم: فاطمه نصراللهی چهارشنبه | ۱۶ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 کلاس‌های بی‌معلم سال تحصیلی جدید شروع شده بود و بعضی کلاس‌ها بی‌معلم مانده بودند. مشکل دیگر جمعیت کلاس‌ها بود. یک معلم برای سی دانش‌آموز. این شرایط هم برای معلمان سخت بود هم پدر و مادرها را نگران کرده بود.‌ ایراد کار از آن‌جا بود که در سال‌های گذشته تعداد نیروهای تازه ‌نفس‌ آموزش و پرورش به پای بازنشستگانش نمی‌رسید. از طرف دیگر تعداد مدارس به اندازه نیاز کشور نبود. آقای رئیس‌جمهور اداره استخدامی، سازمان برنامه و بودجه و آموزش و پرورش را پای کار آورد و مشکل کمبود نیرو را با جذب دویست هزار نفر حل کرد. برای آقای رئیسی مهم بود که نیروهای جذب شده کارآمد باشند برای همین کانون‌های ارزیابی را تشکیل داد تا بعد از آزمون استخدامی، نیروها از نظر کیفیت ارزیابی شوند. خیرین مدرسه ساز هم پای کار ساخت مدارس آورده‌شدند. مرتضی فاطمی‌نژاد به قلم: فاطمه نصراللهی دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 پسرکِ جوراب‌فروش رفته بودم شهرداری برای رتق و فتق کردن امورات قراردادمان. روی صندلی نشسته بودم که پسرکی جعبه به‌دست وارد اتاق شد. سلام نکرده گفت: «جوراب نمی‌خواین؟!» اهالی اتاق نگاهی به هم‌انداختیم و گفتیم: «جفتی چند؟!» چند ثانیه چشمانش را به نشانۀ تفکر نیمه باز کرد و سریع گفت: «سی و پنج؛ ولی بشرطی که همه‌تون بخرید». چند جفتی جوراب گرفتیم تا هم یه جورابی نو کرده باشیم و هم پسرک جوراب فروش به قول خودش “دَشتی” کرده باشد. کارتخوان نداشت به همین خاطر گوشی بدست گرفتم تا برایش هزینه را کارت به کارت کنم، پسرک شروع کرد به خواندن شماره کارتش و خیلی آهسته و بی‌حال اعداد را پس سر هم به زبان می‌آورد. زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم «ازت جوراب خریدیم دیگه؛ چرا اینقدر بیخیال و ناراحت‌طوری؟!» با همان لحن خسته‌اش گفت: «بخاطر حاج آقای رئیسی ناراحتم»؛ جعبه جوراب‌هایش را از روی میز برداشت و ادامه داد: «حیف‌شد، نمی‌دونم چرا وقتی فهمیدم شهید شده خیلی گریه کردم.» ناخودآگاه حرف را از دهانش گرفتم و گفتم: «واریز شد.» پیامک که میاد برات؟! دوباره با همان میمیک خسته‌طورش گفت: «نه پیامک نمیاد، ولی قبولت دارم.» خداحافظی کرد و به اتاق روبه‌رویی‌مان رفت تا شاید دوباره دَشتی بکند و باز دوباره یادِ شهید جمهور را هم برای عده‌ای دیگر یادآور شود. سید رضوی دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 دیدار با نور سر کلاس بودم ولی حواسم پرت بود. دل توی دلم نبود که مادر، از مدیر اجازه بگیرد برای این سفر دسته جمعی. عکس برادرم حسین را یواشکی از جیب کیف درآوردم نگاه کردم. توی دلم به او گفتم: «خودت دعا کن جور شه». فکرها توی سرم چرخ می‌خوردند: «کاش نَگه نزدیک امتحاناس. اگه راضی نشه چکار کنم؟» ساعت آخر کتاب و دفتر را توی کیف گذاشتم، زنگ را که زدند پریدم بیرون و تا خانه دویدم. دست گذاشتم روی زنگ، حالا نزن و کی بزن. صدای مادر آمد: «کیه...چه خبره؟ سر آوردی؟» در را باز کرد. نفس‌نفس‌زنان خودم را انداختم تو: «چی شد، اجازه داد؟» کفگیر به دست ایستاد روبه‌رویم: «سلامِت کو؟ نگا کن رنگ به روش نیس...» کفش‌ها را با فاصله توی راهرو شوت کردم. کیف و چادرم را پرت کردم توی اتاق. از گردنش آویزان شدم: «تو رو خدا راستشو بگو... خانم مدیر چی گفت؟» دست‌هایم را جدا کرد: «خودتو لوس نکن. کلی بهش اصرار کردم تا راضی شد. می‌ترسید از درس عقب بیفتی. راستی خواهر و داداشتم میان». جیغ کوتاهی کشیدم، لپّش را بوسیدم: «آخ جون قربون مامان مهربونم بشم. با اونا بیشتر خوش می‌گذره». رفت سمت آشپزخانه، زیر غذا را خاموش کرد: «دساتو بشور سفره رو بنداز. بعد ناهار لوازمتو جم کن فردا می‌ریم». لباس‌های مدرسه را عوض کردم: «مامانی ظرفا با من». تکالیفم را انجام دادم. آخر شب مسواک زدم و رفتم توی رختخواب. فکر دیدار با امام ذهنم را پر کرده بود. هر چه سوره بلد بودم، خواندم. هی از این دنده به آن دنده، می‌غلتیدم ولی خوابم نمی‌برد. بالاخره نفهمیدم کی از خستگی بیهوش شدم. فردا شب من و مادر، با خواهر و برادرم رفتیم پای اتوبوس. چشم‌ها برق می‌زد. همه می‌گفتند و می‌خندیدند. سوار شدیم‌. صدای صلوات و شعار به آسمان می‌رسید. هر چه می‌رفتیم نمی‌رسیدیم. انگار زمان کش آمده بود. نماز صبح را توی راه خواندیم. هوا که روشن شد رسیدیم. زمین سفیدپوش شده بود. قسمتی از مسیر را پیاده رفتیم. برف‌ها زیر قدم‌ها قرچ‌قرچ صدا می‌داد و جای پا رویش می‌ماند. بچه‌های خواهر و برادرم که نمی‌توانستند همپای ما بیایند، رفتند بغل باباها. رسیدیم پشت در حسینیه. عده‌ای داخل بودند، باید منتظر می‌ماندیم تا بیایند بیرون که جا باز شود. پاهایم یخ کرده و جوراب‌هایم خیس بود. ها کردم و دست‌هایم را به هم مالیدم. با فرازی از دعای ندبه، بغض به گلویم چنگ انداخت: «أین الحسن و أین الحسین ... أین ابناءالحسین ... صالح بعد صالح و صادق بعد صادق ...» با مادر و خواهرم پا تند کردم سمت صدا. یکی دو کوچه بالاتر در خانه‌ای باز بود، رفتیم تو. راهرو پر از کفش بود. چند تا از همسفری‌ها داخل اتاق، پای دعا بودند. اتاق‌ها پر بود، دم در ایستادیم. قبل از تمام شدن دعا رفتیم بیرون. کوچه‌ی برفی و شیب‌دار جماران را تا حسینیه دویدیم. چیزی نگذشت، در باز شد. با سیل جمعیت رفتیم داخل. پس از چند دقیقه، امام تشریف آوردند توی جایگاه. قلبم در سینه می‌کوبید. غرق در ابهّتشان شدم. انگار تمام صفات اخلاقی و بهشتی یک‌جا در چهره‌ی ایشان جمع شده بود. به یاد ائمه‌ی معصومین(ع) افتادم. چشم‌هایم تار و صورتم خیس شد. مادر و خواهرم دست کمی از من نداشتند و اشک روی گونه‌شان راه گرفته بود. مادران وخواهران شهدا هم منقلب شده و با پر چادر، نم از چشم می‌گرفتند. فریادهایمان در فضا طنین‌انداز شد: «روح منی خمینی ... بت‌شکنی خمینی ... ما همه سرباز توایم خمینی ... گوش به فرمان توایم خمینی ...» امام سخنرانی نکردند، یک گروه دیگر پشت در ایستاده بودند. با قلبی مملوّ از حسرت این دیدار کوتاه و با چشم‌هایی خیس برگشتیم. در راه برگشت، چهره‌ی آرام و ملکوتی امام خمینی از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت. فکرم پر بود از حسّ قشنگ دیدار با بهترین انسان، یعنی رهبرم. کسی که نهال علاقه به او از مدت‌ها قبل در قلبم جوانه زده بود. عکس برادرم را از توی کیفم در آوردم و گذاشتم روی قلبم: «داداشی ازت ممنونم ... بهترین سفر عمرمو مدیونتم». صدیقه هویدا چهارشنبه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 ماجرای سفر رئیسی به آفریقا دکتر بانکی‌پورفرد از سفر آیت‌الله رئیسی به آفریقا می‌گوید... امیرحسین بانکی‌پورفرد جمعه | ۱۸ خرداد ۱۴۰۳ | رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 برای رئیس جمهور رئیسی به ایران آمدم مصاحبه ۳ ساعته «یسرائیل دیوید ویس» سخنگوی «اتحادیه بین‌المللی یهودیان ضدصهیونیسم» موسوم به «ناتوری کارتا»؛ همه برای آمدنم به ایران مرا منع می‌کردند و می‌گفتند که جانت را با رفتنت به خطر نینداز. اما بر خودم واجب می‌دانستم که برای مراسم رئیس جمهور رئیسی به ایران سفر کنم. آمدنم به ایران مرا به این فهم رساند که هالیوود و رسانه های صهیونیستی چقدر درباره ایران دروغ گفته‌اند و در مقابل، مردم ایران چقدر مهربان هستند به گونه ای که من هیچ احساس غربتی میان آنها نکردم. پنج‌شنبه | ۱۷ خرداد ۱۴۰۳ | میدان انقلاب @meydaneenqelab ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نشان خادمی پسر جوان توی صف، منتظر گرفتن نشان خادمی حضرت رضا بود. جلو رفتم و پرسیدم: «از تشییع میاید؟» گفت: «برای ولادت امام رضا از تهران رفتیم مشهد. توی هتل داشتیم تلویزیون نگاه می‌کردیم که توی زیر نویس، خبر سقوط بالگرد رو دیدیم. با این خبر، خانواده سفر رو طولانی‌تر کردند.» به اسم روی نشان خدمت نگاه کردم و گفتم: «نشان را به اسم کی گرفتید؟» گفت: «مادرم، خیلی از این نشا‌ن‌ها خوشش اومد. بهم گفت تا براش به یادگاری از تشییع شهدای خدمت بگیرم.» مهناز کوشکی جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | آستان شهدای سبزوار حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا