eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
849 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 عمری است مرا مونس جان نام حسین است دل خواست که در سایه این نام بمیرم...! @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
یکی از زنان سوریه با مشاهده منش شهید شیعه شد ✔️جنگ سوریه جنگی متفاوتی است. شناخت خودی و غیر خودی کار آسانی نیست. افرادی چون شهید پورهنگ که حجم کاری آن ها بالا بود برای چند روز مرخصی باید از مدت‌ها قبل برنامه‌ریزی می‌کردند تا مسئولیت را به فرد دیگری محول کنند. ایشان هم مستشار نظامی بود و در کنار این کار فرهنگی می‌کرد.  ✨اثرگذاری فعالیت‌های همسرم باعث علاقمندی مردم سوری به تشیع بود که این عامل محبوبیتش و یکی از دلایل مسمومیت ایشان باشد. 🧕یکی از خانم‌های سوری با دیدن فعالیت‌ها و منش همسرم، شیعه شد و این زنگ خطری برای دشمنان شد که اگر نمی توانند ایشان را در میدان جنگ به شهادت برسانند با نقشه از بین ببرند. از این رو نوع شهادت شهید پورهنگ با دیگر شهدای سوریه فرق داشت. (خواهر حاج اصغر) 📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋به نیابت از رفیق شهیدم : 🗳🇮🇷 رای میدهم به صلابت ایرانم✌️ ❣️ 🗳 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعتی نشستند و می آمد که چطور با پدر گرم گرفته و با چه زبانی را میکردند تا بلاخره رفتند و شرّشان را از خانه کردند. نمیدانستم باید چه کنم که بیش از این خانه و سرمایه خانوادگیمان به نوریه و برادرانش نرود و فکرم به جایی نمیرسید که میدانستم با آتش که نوریه به جان پدرم انداخته، هیچ حرفی در گوشش اثر نمیکند. از دست ابراهیم و محمد و عبدالله هم کاری بر نمی آمد که تمام به نام پدر بود و کسی اختیار جابجا کردن حتی یک رطب را هم نداشت، ولی باز هم نمیتوانستم بنشینم و تماشا گر ِ بر باد رفتن همه زندگی باشم که از شدت خشم و غصه ای که پیمانه پیمانه سر میکشیدم، تا صبح از سوز زخمهای سینهام ناله زدم و جام صبرم سرریز شده بود که هر بار که مجید تماس میگرفت، فقط میکردم. هرچند نمیتوانستم برایش بگویم چه شده و چه بر سر قلبم آمده، ولی به بهانه دردهای بدنم هم که شده، گریه میکردم و میدانستم با این بی تابیها چه به دلش میزنم، ولی من هم سنگ صبوری جز مهربانم نداشتم که همه خونابه های دلم را به نامِ تنهایی ام سحر شد و سردرد و کمردرد به کامش میریختم تا شب طولانی با چشمانی سرخ و خسته از کار و بیخوابی دیشب به خانه بازگشت. دیگر صبحگاهی زمستان بندر برایم نبود که از فشار غصه های لرز کرده و روی کاناپه زیر پتوی دراز کشیده بودم و مجید، دلواپس حال ، پایین پایم روی زمین نشسته بود و مدام سؤال میکرد: "چی شده الهه جان؟ من که دیروز میرفتم حالت خوب بود." در جوابش چه میتوانستم بگویم که نمیخواستم خون را در رگهایش به جوش آورده و با نیشتر بی حیایی های نوریه، عذابش دهم. حتی نمیتوانستم برایش بگویم دیشب آنها در این بودند و از حرفهایشان فهمیدم که برای تمام اموال پدرم کیسه دوخته اند، چه رسد به خیال که در خاطر ناپاکشان دور میزد و باز تنها به حال ناخوشم ناله میزدم که آنچه نباید میشد، شد و نوریه همان اول صبح به در خانه آمد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | در را باز کرد و نوریه با نقاب پُر مهر و محبتی که به صورت سبزه تندش زده بود، قدم به خانه گذاشت و روی مقابلم نشست. در دستش چند عدد بود و مدام با نگاهش من و مجید را نشانه میرفت تا اطلاعات دستگیرش شود. مجید مثل اینکه دیگر نتواند حضور پلیدش را تحمل کند، به اتاق خواب رفت و من هم به بهانه سرگیجه چشمانم را بسته بودم تا نگاهم به چهره نیفتد. با کتابهایی که در دستش گرفته بود، به چه نیتی به دیدنم آمده و پاسخ احوالپرسی هایش را به میدادم که با تعجب سؤال کرد: "تو دیشب خونه بودی؟!!!" از شنیدن نام چشمانم را گشودم و او در برابر نگاه ، با دلخوری ادامه داد: "من فکر کردم دیشب با رفتی بیرون، ولی صبح که دیدم شوهرت تنها اومد خونه، فهمیدم دیشب بودی. پس چرا در رو واسه داداشهای من نکردی؟ یه ساعت پایین تنها نشسته بودن تا من و عبدالرحمن برگردیم، خُب پایین ازشون پذیرایی میکردی! داداشم میگفت اومده بالا در زده، ولی در رو باز نکردی!" از بازگویی ماجرای دیشب کردم که میدانستم صدای نوریه تا اتاق خواب میرود و از واکنش سخت میترسیدم که را کنار زدم، مضطرب روی کاناپه شدم و خواستم پاسخی سرِ هم کنم که در هم کشید و گفت: "من که خیلی ناراحت شدم! عبدالرحمن هم ، خیلی بهش بر میخوره!" در جواب این همه نوریه مانده بودم چه بگویم و مدام به سمت اتاق خواب بود که مجید از شنیدن این حرفها چه فکری میکند که نوریه کتابهایش را روی میز شیشهای مقابلش گذاشت و با صدایی آهسته شروع کرد: "این کتابها رو برات اُوردم که بخونی. یکی اش درمورد عقاید ، سه تای دیگه هم راجع به که شیعه ها به هم میبافن! درمورد اینکه بیخودی زاری و عزاداری میکنن و به زیارت اهل قبور میرن و از اینجور کارها! که البته میدونی همه اینا از مصادیق شرک به ! خیلی خوبه! حتماً بخون!" و من که خبر آوردن این را دیشب از میان قهقهه برادرانش شنیده بودم، به حرفهایی که میزد توجهی نمیکردم و در عوض از برخورد مجید، فقط خدا را میخواندم تا این هم ختم به خیر شود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 گوئی خوابیده‌ای اما کاش باور کنیم، حیات عند ربِ شما را؛ که بیدارترینِ دو عالمید 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🦋🌹🌱 شبتون شهدایے☕️🍪✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🍃 أَلسَّلامُ عَلَى الْمَظْلُومِ بِلا ناصِر سلام بر آن مظلومِ بى یاور @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱مجموعه از مواضع رئیسی در مناظره ➕بنده آماده‌ام با هر یک از دولت‌مردان به جمع مردم برویم و نگاه مردم را ببینیم ➕لایحه صیانت از حقوق بانوان چهارصد روز است در دولت معطل شده! ➕دانشجوی سال اول وزارت خارجه هم می‌داند که نباید در حین مذاکره بگوید خزانه خالیست ➕رقیب ما از دویست نفر شکایت کرده، من حتی یک شکایت هم نکردم! ➕ما گشت ارشاد خواهیم داشت؛ اما برای مدیران دولت مردمی؛ ایران قوی 🇮🇷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | او همچنان به خیال خودش میکرد: "ببین ما وظیفه داریم اسلام رو به همه دنیا معرفی کنیم! باید همه مردم دنیا بدونن دین اسلام چه دین خوب و کاملیه! ولی تا وقتی ننگ و نکبت به اسم اسلام خودش رو به امت اسلامی میچسبونه، هیچ کس دوست نداره مسلمون بشه! باید همه دنیا بفهمن که این رافضیها اصلاً نیستن تا انقدر مایه آبروریزی اسلام نشن!" و بعد لبخندی تحویلم داد تا باور کنم تا چه اندازه دلش برای میتپد و با لحنی به ظاهر ادامه داد: "تو این کتابها رو بخون تا اطلاعات دینی ات افزایش پیدا کنه! ما همه مون به عنوان یه وظیفه داریم به هر وسیله ای که میتونیم برای این رافضیها تلاش کنیم تا اسلام از شرّ شیعه نجات پیدا کنه! حالا هرکس به یه روشی این کار رو میکنه؛ یکی مثل من و تو فقط کتاب بخونه و بقیه رو راهنمایی کنه، یکی که امکانات مالی داره، اموالش رو در اختیار قرار میده. یکی هم که توانایی جنگیدن داره، میره سوریه و عراق و افغانستان تا در راه خدا جهاد کنه و این رافضیها رو به جهنم بفرسته!" و حالا نه فقط از ماجرای که از اراجیفی که از دهان نوریه بیرون میزد و به نام در راه خدا، ریختن خون مسلمانان را مباح اعلام میکرد و میدانستم همه را مجید میشنود، دلم به تب و تاب افتاده بود. هر چند از ترس پدر نمیتوانستم جوابی به سخنان شیطانی اش بدهم و فقط دعا میکردم زودتر شرش را از خانه ام کم کند که با انگشتان لاغر و استخوانی اش، کتابها را روی میز شیشه ای به سمتم هُل داد و با حالتی دلسوزانه تأ کید کرد: "فقط این کتابها با هزینه تهیه شده و تعدادش خیلی زیاد نیس! وقتی خودت ، به شوهرت و برادرهات هم بده بخونن تا توی ثوابش شی!" و من به قدری و حالت تهوع گرفته بودم که دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و از رنگ پریده ام فهمید حوصله را ندارم که بلاخره تبلیغ وهابی گری اش را جمع کرد و رفت و من بار دیگر روی کاناپه افتادم. حالا منتظر خروج مجید از اتاق و خون غیرت در جانش بودم که نه تنها نوریه تا توانسته به مذهب تشیع کرده بود، بلکه تکلیف ماجرای دیشب هم باید برایش میشد و همین که صدای بسته شدن در بلند شد، از اتاق بیرون آمد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | صورتش از غیظ سرخ شده و به وضوح احساس میکردم تمام بدنش از میلرزد، ولی همین که نگاهش به رنگ افتاد، سراسیمه به سمت رفت و بلافاصله با قوطی و ظرف خرما بازگشت. فرصت نکرده بود را در لیوان بریزد و میخواست هر چه زودتر حالم را جا بیاورد که خودش خرماها را دانه دانه در دهانم میگذاشت و وادارم میکرد تا شیر را با همان قوطی بزرگ بنوشم و باز دلش قرار نگرفت که دوباره به رفت و پس از چند لحظه با سفره نان و شیشه عسل کنارم نشست. به روی خودش نمی آورد از زبان نوریه چه شنیده و هر چند هنوز از خشمی غیرتمندانه میسوخت، ولی به رویم میزد و با مهربانی برایم لقمه میگرفت. کمی که حالم بهتر شد، سرش را پایین انداخت تا مبادا جوشیده در چشمانش، دلم را بلرزاند و با صدایی گرفته پرسید: "دیشب اینجا چه خبر بوده الهه؟" و دیگر دلیلی نداشت بر زخم سرپوش بگذارم که همه چیز را از زبان شنیده بود و چه فرصتی بهتر از این که لااقل کمی از دردهای مانده بر شکایت کنم که نگاهش کردم و گفتم: "دیشب ساعت هفت بود که برادرهای اومدن. خودشون کلید داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید داده بود. من ترسیدم یه وقت بیان بالا، برای همین در رو از تو قفل کردم. یکی شون اومد بالا و در زد، ولی من ساکت یه نشسته بودم تا اصلا ً نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتن پایین تا بابا و نوریه برگشتن." صورتش هر لحظه برافروخته:تر میشد و با هر کلامی که میگفتم، نگاهش از بیشتر آتش میگرفت و مثل اینکه دیگر نتواند خشم انباشته در سینه اش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست: "الهه! من وقتی شب تو رو تو این خونه میذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری از مراقبت میکنه؟!!! کلید خونه اش رو میده دست یه عده تا هروقت خواستن بیان تو این خونه و تن زن من رو بلرزونن؟!!!" با نگاه معصومانه ام به مردانه اش پناه بردم و التماسش کردم: "مجید! تو رو خدا ! بابا میشنوه!" و نتواستم مانع قلب غمزده ام شوم که شیشه بغضم شکست و میان ناله زدم: " مجید! بابام همه زندگی اش رو از دست داده. همه زندگی اش رو به و خونواده اش باخته. مجید! دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره..." و هر چند نمیتوانستم آنچه از زبان ناپاک نوریه درباره خودم شنیده بودم، برای اسرار دلم بازگو کنم، ولی تا جایی که شرم و حیا اجازه میداد، غمِ های قلبم را پیش زار زدم که دست آخر، از جام زهری که به کامش میریختم، جانش به لب رسید که به چشمان اشکبارم خیره شد و با کلماتی شمرده جواب تمام گلایه هایم را داد: "الهه! ما از این خونه !" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ به یاد وصل تو آیه به آیه قطره اشک به روی گونه ‌ی هر بی‌قرار می‌لرزد... 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 💥 نتیجه‌ی خیانت مسئولان به بیت‌المال؛ شد سفره‌ی تنگ مردم، و دلزدگیِ خطرناکی؛ که باز قربانی‌اش خود مردمند... 📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌹🌱 شبتون امام رضایے🍎✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌱 🖌سردار : ما این لباس سبـز سپاه را؛ برای پایداری این انقلاب پوشیده ایم و باید با خون مان سرخ گردد . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊