eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
270 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
861 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 مدد نما تو بر این سائلی که غمزده است و در میان دو عالم فقط تو را دارد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ماجرای کمک و به یک دختر 🎞 نقل از دختر بزرگوار شهید ناظری در برنامه یک و بیست که همسر و دو دختر از شهدای دفاع مقدس و مدافع حرم هم حاضر هستند. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🏴جا دارد در گذشت ناگهانی همسر را نیز خدمت خانواده معززشان تسلیت عرض کنیم.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه دل هایی، که تو دریایِ عشقِ تو فدا شد! چه دشت هایی، که گلزار شهید و لاله ها شد… 🎙 تقدیم به و @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥موضع گیریِ کاندیدای ریاستِ جمهوری، برای ملّتی که بوعده‌ی پیامبر اسلام، زمینه‌ساز حکومت آخرین حجت خداست، سرشار از ناگفته‌هاست ؛ 👇 من در مقابل جریانی قرار دارم ؛ که می‌خواهد کاخ سفید را حسینیه کند ! 🎙 پ.ن : : ما نمی‌خواهیم فقط کربلا و قدس را آزاد کنیم بلکه هدف‌ما اینست که کاخ سفید را به حسینیه تبدیل کنیم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سرم را کج کردم و نهایت پریشانی ام را برای به زبان آوردم: "عبدالله! من خیلی ، من از نوریه خیلی میترسم! میترسم یه روز بفهمه مجید ، اونوقت بابا چه بلایی سرِ ما میاره؟" و حالا نوبت عبدالله بود که در دلشوره های افتاده به جانم، همان حرفهای مجید را بزند: "الهه! من نمیفهمم تو برای چی تو اون خونه ؟ چرا انقدر خودت و رو اذیت میکنی؟ ممکنه مجید به روی خودش ، ولی مطمئن باش که خیلی عذاب میکشه و فقط به خاطر تو داره میکنه! خودت هم که داری بیشتر از اون زجر میکشی، پس چرا خودت رو تو اون خونه کردی؟" که سرم را انداختم و همانطور که گوشه چادرم را با سرانگشتان تا میزدم، زیر لب پاسخ دادم: "عبدالله! من از بچگی تو اون خونه شدم! بخدا دلم نمیاد یه روز از اون خونه جداشم! هر جای اون رو که نگاه میکنم یاد مامان میافتم..." و من دیگر نه تنها به خاطر مادرم که نمیخواستم خانه و زندگی خانوادگیمان را دو دستی به تقدیم کنم که سرم را بالا آوردم و ادامه دادم: "نوریه از خدا میخواد که منم از اونجا برم تا برای خودش کنه! اگه منم بذارم برم، دیگه هیچ سرِ راهش نیس..." که عبدالله به میان آمد و هشدار داد: "اشتباه میکنی الهه! تو فقط داری خودت رو میدی! اگه نوریه زیر پای بابا تا یه کاری بکنه، دیگه احدی حریفش نمیشه!" سپس را روشن کرد و همانطور که با احتیاط از پارک بیرون می آمد، سری جنباند و با لحنی ادامه داد: "اون خونه زمانی خوب بود که زنده بود و هر روز همه مون دور هم جمع میشدیم. نه حالا که و محمد دو ماهه پاشون رو اونجا نذاشتن و من اصلاً پام پیش نمیره که بیام. بابا هم که یادی از ما اصلاً نمیکنه. اینم از حال و روز تو!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | و همین جملات تلخ، طعم غم را در مذاق ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خاک نسبتاً کم شده و دانه های رگبار باران، شیشه را حسابی گل کرده بود و من که دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا میکردم زودتر به برسیم. مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به صورتش چشم و خواهش که نه، التماسش کردم: "عبدالله! من این همه راه رو تا اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این بیفته!" و او آنقدر از بازگشت پدر بود که با لحن سرد و آب پاکی را روی دستم ریخت: "الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمیشدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا کردم و مثل و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم میدونم که ما هر کاری کنیم، هیچ فایده ای نداره! بابا همه زندگی اش رو بده، ولی رو از دست نده! پس تو هم خودت رو اذیت نکن!" و بعد مثل اینکه به خاطرش رسیده باشد، با نگاهم کرد و گفت: "راستی الهه! یه چیزی برات گرفته بودم و میخواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم تو ." از اینکه برادرم برایم هدیه ای ، در اوج ناراحتی، ذوقی کودکانه در دلم دوید و درِ را باز کردم که یک پیراهن قرمز و پُرچین ، مقابل چشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و داخل پاکت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، ادامه داد: "مجید گفت تون دختره، خُب منم که چیزی به نمیرسید، گفتم یه چیزی براش باشم!" با نگاه خواهرانه ام از برادرانه اش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که کرد و گفت: "الهه جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام ! به مجید هم سلام برسون!" با خداحافظی پُر مهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارج شد. و من خسته از بیهوده ای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید نوریه آزاد کنم، به خانه رفتم. ساعت هنوز به شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای مشکی اش از وزش باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورم های رنگش بر اثر بارش باران و خا ک پیچیده در هوا، از لکه ِ های گل پُر شده بود و با همه ، باز به رویم . پاکت میوه های تازه و هوس انگیزی را که خریده بود، کنار روی زمین گذاشت و با کلام گرم و حالم را پرسید که تازه متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه را پنهان کرده است. دستانش درگیر پاکتهای میوه بود و به ناچار گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از لب پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش باران را از روی گلبرگهای و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم: "تو خودت گُلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟" از لحن پُر شیر و شکرم، با صدای بلند خندید و او هم کرد: "اونم چه گُلی؟!!! لابد گُل !!!!" و باز صدای خنده شاد و شیرینش در فضای پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا چه همسر نصیبم کرده که همین حس حضورش بود تا نقش غم از وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی شود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🥈 یکی اومده که از تو بهتره... شما چکار می‌کنی؟ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
کلید دلها دست خداست... التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے🍹🍪✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 غبار بودم و شش گوشه ات عقيقم كرد گناه بودم لطف شما ثوابم كرد... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شوخی مردم با زاکانی اوه اوه اوه😄 🗳 برداشت از کانال طنزیف📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💬توئیت زاکانی پس از انصراف از نامزدی انتخابات ریاست جمهوری ✌️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔰 قدردانی سیدابراهیم‌رئیسی از اقدام علیرضا زاکانی ➕از برادر گرانقدرم جناب آقای دکتر علیرضا زاکانی که براساس تکلیف انقلابی‌اش تصمیم به حضور در انتخابات گرفت و «مومنانه» به رقابت پرداخت و امروز هم «مسولانه» تصمیم گرفت، «صمیمانه» تشکر و قدردانی میکنم. سیدابراهیم‌رئیسی دولت مردمی؛ ایران قوی 🇮🇷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🇮🇷حمایت جانباز معزز دفاع مقدس، سرباز انقلاب آقای مالمیر از سید ابراهیم ✉️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 از قومان و دوستان و آشنایان می خواهم که همچنان حسین وار به میدان جنگ هجوم بیاورند... ahlolbait.com 📸 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
پ.ن : همیشه میدان جنگ، میدان خون و گلوله نیست. هم میدان جنگیست که اگر وارد نشویم و رای ندهیم باز مملکت دست کسانی می افتد که ابروی ایران را می برند، خون عزیزانمان را پایمال می کنند، و برای خانواده ها شرمندگی می خرند! برای کوتاه شدن دست و جریان اشرافی گری! و کوتاهی دست غربگداها از منافع مملکتم! در این میدان خواهیم بود.. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
برادر شهید : تمام دغدغه اصغر سربلندی انقلاب و اسلام بود. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | پرده اتاق را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم شنبه سوم اسفند ماه سال 1392، با رایحه مطبوع و ، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان کند. هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه را ندیده، برایش جان میدادم. هنوز ماه پنجم بارداری ام به پایان نرسیده، اتاق خواب و رنگارنگ دخترم تقریباً شده و به جز چند تکه لباس و ظرف غذای کودک، همه وسایل اتاقش را سرِ خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشه ای از اتاقش چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده بودم که پُر از عروسکهای قد و قد بود. قالیچه ای با طرح شخصیتهای کارتونی کف اتاق پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف بود. مجید با وجود اجاره نسبتاً زیاد خانه و ویزیتهای سنگین دکتر زنان و سونوگرافیهای مختلف، ولی باز از خرید نوزادی چیزی کم و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس میکردم، میخرید که میخواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات کمتر احساس کنم. با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از سیاهی میرفت، ولی بخاطر حالت ممتدی که لحظه ای رهایم نمیکرد، به خوردن غذا نداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را میدیدم. هر چند در این دوره از بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر میگفت بدن فشارهای پی درپی و اضطراب جاری در زندگی ام، گذراندن این روزها را تا این حد برایم میکند، ولی باز هم خدا را شکر میکردم و به همه این درد و راضی بودم که مادر شدن، شیرین ترین رؤیای زندگی ام بود. مغربم را با سنگینی بدن و درد کمرم به بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد. حدس میزدم دوباره به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید بکشاند و من چقدر از حضورش بودم که قرآن را دوباره لب آیینه گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم. در را که باز کردم، به رویم زد و به حساب خودش میخواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت: "چه بوی خوبی میاد!" و من حتی به هم صحبتی اش نداشتم که به جای هر ، با بی حوصلگی ماندم تا کارش را بگوید که سرکی به داخل خانه کشید و گفت: "اومدم باهات صحبت کنم. آخه خونه نیس، حوصله ام سر رفته!" به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای که برای از هم نشینی اش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد: "الهه! بیا اینجا کارت دارم!" و دیگر گریزی از این اجباری نداشتم که از بیرون آمدم و مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عدد نگه داشته و باز طمع تبیلغ به سرش زده بود که بیمقدمه شروع کرد: "کتابهایی رو که برات اُورده بودم، خوندی؟" و از سکوت طولانی ام را گرفت که لبخندی نشانم داد و با لحنی فاضالنه توصیه کرد: "حتماً بخون، خیلی مفیده!" و بعد مثل اینکه وجود دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و مشکی اش از ذوقی پُر و برق پُر شد و با حالتی ادامه داد: "عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این کتابها رو بخونه، همین که من باهاش صحبت کردم، شد و الان چند هفته ای میشه که رسماً وهابیت رو قبول کرده!" و نیازی به این همه توضیح پُر ناز و نبود که از لحن کلام و طرز رفتار پیدا بود که در کمتر از چهار ماه به یک افراطی تبدیل شده و نوریه نمیدانست که پدر نه بر پایه که به هوای هوس دخترکی، هر مسلکی را بی هیچ قید و شرطی میپذیرد که به رویم خندید و بر سرم منت گذاشت: " حالا تو هم اگه نداری کتابها رو بخونی، هر وقت دوست داشتی بیا پایین تا با هم حرف بزنیم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 علت ریزش افراد انقلابی از منظر برادر‌ها می‌دانند اول انقلاب در راهپیمایی‌ها و وضعیت‌ها، خیلی افراد انقلابی داشتیم. یکی از مطالبی که ما باید در حقانیت، اخلاص و الهی بودن این انقلاب توجه داشته باشیم، این است که این انقلاب هر چه جلوتر می‌رود، مخلص‌تر و خالص‌تر می‌شود و غربت آن نشانه خالص بودنش است. اگر شما به این خط نگاه کنید، هر چه انسان‌های ناخالص و ناپاک و آدم‌هایی باشند که ظرفیت ندارند، مدام از این خط خارج می‌شوند و خودشان خسته می‌شوند. اینها بنا به توجیه در مسائل اقتصادی، سیاسی و نظامی، به هر صورت کشش این خط را ندارند. 🗳 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊