🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۲۱)
توی یکی از رفت و آمدهایی که به خانه یکی از دخترهایم داشتم، از #خواهر همسایهاش خوشم آمد و به دلم نشست. برای اصغر نشانش کردم. روی حرفم حرفی نزند و خودش هم #خوشش آمد. سیزدهم رجب بود که مراسم عروسیشان راه افتاد و رفتند سر خانه و زندگیشان...
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_سوم ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای در حیاط بلند شد و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سی_و_چهارم
با تصمیم مادر، قرار بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبدالله همچنانکه لیست خرید میوه و ماهی را مینوشت، رو به مادر کرد و با #خنده گفت: "نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان." که مادر پاسخ داد: "تا شما از خرید برگردید، منم میرم دعوتشون میکنم."
سپس لبخندی زد و گفت: "بهشون میگم من کلی خرید کردم، باید بیاید." از #شیطنت پُر مهر مادر، عبدالله هم خندید و با گفتن "پس ما رفتیم!" از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند. چادرم را سر کردم و دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید: "پس چرا نمیری مادر جون؟" به صورت منتظرش خندیدم و گفتم: "آخه میخوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه!" با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم: "چند شب پیش که با عبدالله رفته بودم مسجد، دیدم این مغازه #بلور فروشی سر چهار راه، گلدونهای خوشگلی اُورده. اگه اجازه میدید یه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم!"
از حجم احساس آمیخته به حالت التماسی که در صدایم موج میزد، مادر راضی شد و با لبخندی جواب داد: "برو مادر جون! هر کدوم رو پسندیدی بگیر!" جواب لبریز محبتش، #لبخندی شاد بر صورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم. هنوز ماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم: "عبدالله! سریعتر بریم که کلی کار داریم. باید #میوه بخریم، ماهی و میگو بخریم. حتماً برای ماهی و میگو برو بازار ساحلی. سبزی پلویی هم باید بخریم. بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه میخوام یه گلدون بخرم."
اضطراب صدایم آنقدر مشهود بود که عبدالله خنده اش گرفته بود. نه تنها صدایم که #دغدغه میهمانی امشب، در همه فکر و ذهنم رخنه کرده بود و وسواس در خرید تک تک میوه ها، از ایرادهایی که میگرفتم، پیدا بود.
عبدالله پاکت سیب سرخ و پرتغال و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشته بود که به یاد یک #قلم دیگر افتادم و با عجله گفتم: "وای عبدالله! موز یادمون رفت!" و بدون آنکه منتظر عبدالله شوم، سرآسیمه به سمت میوه فروشی باز گشتم. زیر نور زرد چراغهای آویخته به سقف میوه فروشی، #تشخیص موز خوش رنگ و رسیده کمی سخت بود.
بلاخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیوی های چیده شده در طرف دیگر مغازه افتاد و #عبدالله که انگار ردّ نگاهم را خوانده بود، زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! دیگه صندوق جا نداره!" با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: "آخه همه میوه ها نارنجی و قرمزه! کیوی هم کنارش بذاریم #قشنگتر میشه!"
چشمانش از تعجب #گرد شد و گفت: "الهه! خیار سبزه، موز هم زرده!" و در برابر نگاه ناراضی ام که #سنگین به زیر افتاد، رو به مغازه دار کرد و گفت: "آقا! قربون دستت! یه دو کیلو هم #کیوی بده." هزینه میوه ها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم.
مقصد بعدی بازار #ساحلی ماهی بود. با یک دنیا وسواس و خوب و بد کردن، ماهی شیر و میگو هم خریدیم و با خرید سبزی پلویی، اسباب پذیرایی تکمیل شد و بایستی به سراغ خرید گلدان میرفتیم. در مغازه بلور فروشی، گلدان تزئینی مورد نظرم را هم خریدم. گلدانی که از بلورهای رنگی ساخته شده و زیر #نور، هر تکه اش به یک رنگ میدرخشید.
از مغازه که خارج شدم، نگاهم را به اطراف چرخاندم که عبدالله پرسید: "دیگه دنبال چی میگردی؟" ابروانم را در هم کشیدم و گفتم: "گلدون خالی که نمیشه! اینجا گلفروشی کجاس؟" و عبدالله برای اینکه از دستم #خلاص شود، گفت: "الهه جان! گلدون تزئینی که دیگه گل نمیخواد! خودش قشنگه!"
ولی من مصمم به خرید گل تازه بودم که #قاطعانه جواب دادم: "ولی با گل تازه خیلی قشنگتر میشه!" به اصرار من، چند دور زدیم تا یک گل فروشی در چهار راه بعدی، پیدا کردیم و یک دسته #گل_نرگس، آخرین خرید من برای میهمانی بود....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
Shab1Fatemieh1-1393[03].mp3
11.28M
🕊🏴
افتادنت به روی خاک
ببین چه کرده با علی...
به روی پای خود بایست
بگو دوباره یاعلی💔
▪️شهادت مادرمون #حضرت_زهرا (س)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 بابا آقای اصغر زشته منو میترسونی از دوتا گلوله؟
✔️نشر مجدد
۵ روز مانده تا شهادت #سردار_دلها فرمانده ی آقای اصغر💔
#مرد_میدان🦋
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
آنکه دلم خورده به نامَش تمام
ساٰیۀ لُطفَش به سَرَم مُستَدام...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۲۲)
محمد که آمد همه آنچه در ذهنم ردیف کرده بودم، به هم ریخت؛ حتی ظاهرش. من انتظار داشتم او با عبا و #عمامه بیاید، اما او لباس ساده ی مردانه پوشیده بود؛ پیراهن سفید یقه #آخوندی و پلیور #سرمه_ای. صدای مردانه اش ام برایم جذاب بود.
توی دانشگاه استادی داشتیم که همیشه می گفت :
توی #خواستگاری همان جلسه اول به صورت طرفتان نگاه نکنید. تا پیش از شنیدن حرف هایش، از روی ظاهرش تصمیمی نگیرید.
جلسه ی #اول من سرم پایین بود، اما صدای آهنگین و #مردانه اش همان بار اول دلم را لرزاند و گوش هایم را نوازش کرد. شنیدن صدایش آنقدر آرامم کرد که دلم می خواست تند تند از او سوال بپرسم و او با حوصله و مفصل #جوابم را بدهد.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_چهارم با تصمیم مادر، قرار بر آن شد تا از میهمانان با سبز
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سی_و_پنجم
به خانه که رسیدیم، مادر از میوه های رنگارنگی که خریده بودیم، خوشحال شد و در جواب گلایه های #شیطنت آمیز عبدالله با گفتن "کار خوبی کردی مادرجون!" از من حمایت کرد. عبدالله کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو به من کرد: "حالا #خوبه بابات پولداره! پس فردا کمرِ شوهر بیچاره ات زیر بار خرج و مخارجت #میشکنه!" که به جای من، مادر پاسخش را داد: "مهمون #حبیب خداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره!"
عبدالله تن خسته اش را روی #مبل رها کرد و پرسید: "حالا دعوتشون کردی مامان؟" مادر در حالی که برای نماز مغرب آماده میشد، #جواب داد: "آره، رفتم. ولی هرچی میگفتم قبول نمیکردن. میگفتن مزاحم نمیشیم. زن عموش خیلی زن خوشرویی بود. منم گفتم پسرم رفته ماهی بخره، اگه #تشریف نیارید ناراحت میشیم. دیگه اینجوری که گفتم بنده خدا قبول کرد."
گلدان را از جعبه خارج کردم و دسته گل #نرگس را به همراه مقداری آب، در تنه ی بلورینش جا دادم. همه جای خانه بوی تمیزی میداد و ظاهراً در نبود من و عبدالله، مادر زحمتش را کشیده بود و حالا در میان پرده های #زیبا و چشم نوازش، به انتظار آمدن میهمانان نشسته بود.
نماز #مغرب را که خواندیم، من و مادر مشغول پختن شام و آماده کردن میز پذیرایی شدیم که پدر هم از راه رسید. عقربه های #طلایی رنگ ساعت دیواری اتاق به ساعت هشت شب نزدیک میشد و عطر سبزی پلو ماهی حسابی در اتاق پیچیده بود که کسی با سر انگشت به در #اتاق زد. عبدالله در را باز کرد و میهمانان با استقبال گرم #مادر وارد خانه شدند.
با خدای خودم #عهد کرده بودم که اجازه ندهم بار دیگر نگاهم در آیینه چشمان این مرد جوان بنشیند و باز دلم بلرزد و از #وفاداری به عهدم بود که حتی یک نگاه هم به صورتش نیانداختم، هر چند سنگینی حضورش را روی دلم به روشنی احساس میکردم.
مرد قد بلند و چهار شانه ای که "عمو جواد" صدایش میکرد، #شخصی جدی و با صلابت بود و در عوض، همسرش مریم خانم زنی خوش رو و خوش #صحبت بود که حسابی با من و مادر گرم میگرفت. فضای میهمانی به قدری گرم و صمیمی بود که حتی #عمو_جواد با همه کم حرفی اش به زبان آمد و با لبخندی رو به پدر کرد: "خوش به حال مجید که صاحب خونه ی #خوبی مثل شما داره!" پدر هم با نگاهی به آقای عادلی، پاسخ محبت عمویش را داد: "خوبی از خودشه!"
سپس سر صحبت را مریم خانم به دست گرفت و گفت: "ما تعریف خونواده شما رو از آقا #مجید خیلی شنیدیم. هر وقت تماس میگیره، فقط از خوبی و مهمون نوازی شما میگه!" که مادر هم خندید و گفت: "آقا مجید مثل پسرم میمونه خوبی و مهربونی خودشه که از ما تعریف میکنه!"
چند دقیقه ای به تعارفات #معمول گذشت تا اینکه پدر و عمو جواد وارد بحث تجارت شدند و عبدالله و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرم گرفتند، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته که به لطف پروردگارم و در فضای آرام #میهمانی که آکنده از عطر گلهای #نرگس شده بود، همه ی اضطرابم رخت بسته و رفته بود.
ساعتی که گذشت، سفره #شام پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند، جمع میهمانی گرمتر و صمیمیتر هم شد. مریم خانم مدام از #کدبانویی مادر و سفره آرایی من میگفت و مرتب تشکر میکرد. عمو جواد هم که به گفته خودش هیچ گاه از میگو خوشش نمی آمد، با طعم عالی #دست_پخت مادر با این غذای دریایی آشتی کرده بود و از همسرش میخواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد.
برایم جالب بود دو خانواده ای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند، از دو شهر مختلف و حتی از دو #مذهب متفاوت، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بی آنکه ذره ای احساس غریبی کنند، با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزی پروردگارشان #نوش_جان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانواده اند!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🇮🇷حماسه نهم دی
مسئلهی #نهم_دی، پاسداشت آزمونهای بزرگ یک ملّت، یک مسئلهی اساسی است. آزمونهایی سر راهِ کشورها و ملّتها قرار میگیرد که در آن آزمونها گاهی خوب میدرخشند؛ مخصوص ملّت ما هم نیست، منتها برای ملّتِ ما در دوران انقلاب و بعد از پیروزی انقلاب تا امروز از این آزمونها زیاد بوده است و از این درخششها هم زیاد بوده است و ملّت درخشیده که یکیاش روز نهم دی سال ۸۸ بود. یعنی حضور ملّت در عرصهی فضای عمومی و در کف خیابانها توانست یک توطئهی ریشهدار و مهم را از بین ببرد.
✍بیانات مقام معظم رهبری
۱۳۹۸/۱۰/۱۱
#بصیرت
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
اصغر
از من مخواه
خنده ڪنم در نبود تو
با مشقِ اسم تو قلمم درد می ڪند...
آقای اصغر #حاج_قاسم❤️
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور| #شهید_بی_سر
📸محمدحسین جان مشغول بازی با بابا
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱✨
💢وقتی يادِ من افتادی، برای امام زمان دعا کن!
ذکر و ياد امام مهدی در رفتارهای او تاثير فوق العادهای داشت. دعای فرج و دعا برای سلامتی امام عصر، هميشه وِرد زبانش بود. امکان نداشت بدون دعای فرج، شروع به خواندن دعا، قرآن يا زيارت عاشورا کند؛ انگار احساس میکرد که بدون دعای فرج، اعمالش مقبول نيست.
❤️دعا برای تعجيل فرج، در رأس همه حاجات و دعاهايش بود. هر وقت قرار بود کسي به زيارت برود، يا در التماس دعا گفتنهای مرسوم، میگفت: «برای امام زمان خيلی دعا کنيد!»
🍃اگر قرار بود دوستی به زيارت برود، نشانهای می داد تا به ياد او بيفتد و بعد تأکيد میکرد: «وقتی ياد من افتادی، برای امام زمان دعا کن!» هيچ وقت نشنيدم که برای خودش دعايی بخواهد.
🕊بعد از شهادتش، يکی از دوستان، صحنه ی عاشورا را در خواب ديده بود و اينکه شهدای وطنمان نيز، در ميدان جنگ در حال ياری امام حسين بودند. آن بنده ی خدا در بين شهدا، آقا جواد را ديده بود که جلو آمده و به او گفته بود: «ما در حال ياری کردن امام حسين هستيم، خيلی کار داريم. شما هم بايد براي ظهور آماده شويد. چندان دور نيست. خودتان را برای ظهور آماده کنيد تا بتوانيد امام را ياری کنيد.
💠سيره مهدوی #شهيد_جواد_الله_کرم از زبان همسرش/مصاف
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
از کودکی...
پدر از سر لطف و...
مادر از سر شوق...
دستم را در دست تو
گذاشتند!
در گوشم...
نام تو را
لالایی خواندند!
و دوستی ما...
از آن روز شروع شد!
و من، یک رفیق دارم...
که نامش حسین است!
خدا را شکر بابت داشتنت!
خدا را شکر که هستی!
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۲۲)
😅فکر میکردم #ازدواج حواسش را از کارهایی که قبلا میکرد پرت کند، اما هیچکدامشان را ول نکرد.
🔹شده بود فرمانده بسیج پایگاه و همهجور برنامهاي راه میانداخت. بچهها را جمع میکرد توی #مسجد و به تناسب سن برایشان برنامه ميگذاشت.
💥از آتشبازی #چهارشنبهسوری و مولودیخوانی و اطعامِ عیدغدیر برای اولینبار تا برگزاری اردوهای خانوادگی و انواع مسابقات #ورزشی. اينجور وقتها توی مسجد جای سوزن انداختن نبود.
🕌مسجد آنقدر برای بچهها #جذاب شده بود که تا دیروقت آنجا میماندند و آخر شب برمیگشتند خانه. آنقدر که گاهی صدای خادم مسجد درمیآمد.
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_پنجم به خانه که رسیدیم، مادر از میوه های رنگارنگی که خرید
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سی_و_ششم
از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم میپیچید، چشمانم را گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم #خنکی که به همراه درخشش آفتاب صبح، به صورتم دست میکشید، مژده آغاز یک روزِ خوب را میداد! طعم خوش میهمانی دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق #جانم مانده بود که سبک و سرِ حال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باش من، صدای #چرخ خیاطی بوده است.
مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی نشسته بود و میان مُشتی تکه پارچه های سفید، حاشیه ملحفه ها را با ظرافتی #هنرمندانه دوخت میگرفت. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه صبح، #حسابی جا خوردم: "سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟" از صدای من تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد: "سلام مادرجون! آخه دیشب که تا دوازده داشتی ظرف میشستی و خونه رو مرتب میکردی. گفتم #لااقل صبح بخوابی."
از همدردی اش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم که با لحنی کودکانه شکایت کردم: "تازه بعد از #نماز صبح هم انقدر عبدالله سر و صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد." مادر با قیچی، نخهای اضافی خیاطی اش را از پارچه برید و گفت: "آخه امروز باید میرفت اداره #آموزش و پرورش. دنبال پرونده هاش میگشت."
کنارش نشستم و با نگاهی به اینهمه پارچه سفید، پرسیدم: "مامان! اینا چیه داری میدوزی؟" به پرده:های جدید اتاق #پذیرایی اشاره کرد و گفت: "برای زیر پرده ها میدوزم. آخه زیر پرده های قبلی خیلی کهنه شده. گفتم حالا که پرده ها رو #عوض کردیم، زیر پرده ها رو هم عوض کنیم."
سپس نگاهم کرد و با مهربانی ادامه داد: "مادر جون! من صبحونه خوردم. تو هم برو بخور. عبدالله صبح نون گرفته تو سفره اس." از جا بلند شدم و برای خوردن #صبحانه به آشپزخانه رفتم. نان و پنیر و خرما، صبحانه مورد علاقه ام بود که بیشتر صبحها میخوردم. صبحانه ام را خوردم و مشغول مرتب کردن #آشپزخانه شدم که کسی به درِ اتاق زد.
به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند و با دیدن من با صدایی #آهسته گفت: "آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سرِ کار، کیه؟" و بی آنکه منتظر پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با #مریم خانم به اتاق بازگشت. از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه شدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🕊
اینقدر لطف میکنی، ماندم
تو به من دل سپردهای یا من…
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍎🍃
وصیتم به مردم ایران و در بعضی از قسمتها برای مردم عراق این است که من الان حدود سه سال است که خارج از کشور زندگی میکنم مشکلات خارج کشور بیشتر از داخل کشور است قدر کشورمان را بدانند و پشت سر ولی فقیه باشند و با #بصیرت باشند چون همین ولی فقیه است که باعث شده ایران از مشکلات بیرون بیاید و از خواهران میخواهم که حجابشان را مثل حجاب #حضرت_زهرا رعایت بکنند نه مثل حجابهای روز، چون این حجابها بوی حضرت زهرا (س) را نمیدهد...
🌱فرازی از وصیت نامه #طلبه_شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
۹۳.۱۱.۱۹
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
#شب_جمعه ست
و کمی بر دل زارم بنگر
مرغ دل، میل پریدن به حریمت دارد...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۲۳)
👌محمد هم با سواد بود و هم خوب حرف میزد. درباره هر مسئله ای که از او می پرسیدم #دقیق و با حساب و کتاب جواب می داد. #کتاب هم زیاد خوانده بود.
👤از امام موسی صدر طوری حرف میزد که اگر کسی نمی دانست فکر میکرد چندسالی با او #زندگی کرده و او را از #نزدیک می شناسد.
❤علایق شخصی و سیاسی مان هم به هم نزدیک بود. دلم می خواست محمد باز هم بیاید و با هم حرف بزنیم. حالا بعد از همه حرف ها و جلسه هایی که با هم داشتیم، دوست داشتم حرف #آخرم را به او بزنم...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_ششم از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم میپیچید،
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سی_و_هفتم
دلم میخواست او مرا با لباسهای مرتب تر و سر و وضع آراسته تری ببیند، ولی دیگر فرصتی نبود که با #اکراه از آشپزخانه خارج شدم و سلام کردم. با رویی خوش جوابم را داد و در برابر #عذرخواهی های مادر به خاطر پهن بودن بساط خیاطی، لبخندی زد و گفت: "شما ببخشید که من سرِ صبحی مزاحمتون شدم."
و مادر با گفتن "اختیار دارید! خیلی خوش اومدید!" به من اشاره کرد تا برایشان #چای بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست. با سینی چای که به اتاق بازگشتم، دیدم صحبتشان همچنان در مورد #میهمانی دیشب است و ستایش های مریم خانم و پاسخهای #متواضعانه مادر. مقابل مریم خانم خم شدم و با گفتن "بفرمایید!" سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید و گفت: "قربون دستت عزیزم! بیا بشین کارِت دادم!"
با شنیدن این جمله، کاسه قلبم از #اضطراب سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم. از نگاه مادر هم میخواندم که کنجکاو و #منتظر، چشم به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه میگوید و او با لبخندی که همیشه بر صورتش نقش بسته بود، شروع کرد: "راستش ما به خواست مجید اومدیم #بندرعباس تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگترش باشیم."
سپس نگاهی به مادر کرد و پرسید: "حتماً اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن؟" و مادر با گفتن "بله، خدا رحمتشون کنه!" او را وادار کرد تا ادامه دهد: "خُب تا اون موقع که #عزیزجون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون، جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگترش بود. حالا هم روی همون احساسی که مجید به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم #شما بشیم."
از انتظار شنیدن چیزی که برایش این همه مقدمه چینی میکرد، قلبم #سخت به تپش افتاده و او همچنان با چشمانی آرام و چهره ای خندان میگفت: "إنشاءالله که جسارت ما رو میبخشید، ولی خُب #سنت اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم."
مادر مثل اینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی #ملیح صحبتهای او را دنبال میکرد و من که انگار نمیخواستم باور کنم، با دلی که در سینه ام پَر پَر میزد، سر به زیر انداخته و انگشتان #سردم را میان دستان لرزانم، فشار میدادم که سرانجام حرف آخرش را زد: "راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید #خواستگاری کنیم."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊