eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
248 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🏴 سالها بود که اصغر را درست و حسابی ندیده بودیم. دقیق تر بخواهم بگویم از ابتدای جنگ سوریه. آخرین باری که اصغر با مادر صحبت می کند مکالمه نصفه رها می شود و اصغر از گریه شهادت فرمانده تاب صحبت ندارد. می گویند وقتی خبر را شنید بدون اینکه حرفی بزند به اتاقی رفت و بدون صدا های های ساعت ها گریه کرد... 💔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱 کسانی به امامِ زمانشان خواهند رسید، که اهل سرعت باشند...! : ۹۸/۱۰/۱۳ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋 (ع) : هرکس از شما که سخن ما را بیان می کند، و به احکام دین و حلال و حرامِ آن اِشراف کامل داشته باشد، او را به عنوان ولیِّ امرتان برگزیدم، پس اگر حکمی کرد بر شما و نپذیرفتید، حکم ما را رد و ضایع کرده اید و کسی که ما را رد کند، به خداشرک ورزیده است. سپهبد : یکی از شئون عاقبت بخیری نسبت شما با جمهوری اسلامی به انقلاب است. والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت بخیری این است. والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت بخیری رابطه قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکان انقلاب را به دست دارد. در قیامت خواهیم دید مهمترین محور محاسبه این است. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا 🥀🌱 شبتون بخیر 🍎☕️🍫
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 آقای من شبی دیدم به خواب، اذنِ حرم دادی و گفتی: شنیدم کربلا و کنجِ ایوان دوست داری...؟😭💔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۳) 💍چند سال از ازدواجش گذشته بود و خدا دوتا بچه بهشان داده بود. توی کارش هم کلی کرده بود ولي هنوز دلش نمي‌آمد پایگاه بسیج و جوان‌هایی را که می‌آمدند مسجد رها کند؛ تا این که درگیری‌های شروع شد. یک ‌روز آمد خانه ‌ما و گفت می‌خواهد برود سوريه. قبلا هم رفته بود. 🔹ماموریت‌های زیادی داشت که بعضی‌هاي‌شان توی نبود. این‌بار هم مثل تمام دفعات قبل سپردمش به خدا و راهی‌اش کردم. هنوز خبری از نبود. ⚔مخالفان داخلی سوریه به جان هم افتاده بودند و جلوی حکومت‌شان صف کشیده بودند. دعا می‌کردم کشورشان زودتر آرام بگیرد و برگردد. ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_هشتم لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمیشنیدم که احساس میکردم گ
💠 | با رفتن او، پاهایم شد و دوباره روی مبل نشستم. مادر با گامهایی کُند و سنگین بازگشت و مثل من، سر جایش نشست. برای لحظاتی هر دو ساکت به نقطهای نامعلوم خیره بودیم تاسرانجام این سکوت را شکست: "اصلاً فکر نمیکردم به تو نظری داشته باشه!" نگاهش کردم و دیدم با نگاهی مات به دیوار روبرویش مانده و پلکی هم نمیزند. در جواب جمله ای که حرف دل خودم بود، هیچ نگفتم که مادر به چشمانم خیره شد و پرسید: "تو خودت چیزی کرده بودی؟!!!" در مقابل سؤال صادقانه مادر چه میتوانستم بگویم؟ من از روزی که او به این خانه قدم گذاشت، پای دلم را در ساحل نمناک احساسش به آب زدم و تا امروز بارها در برابر امواج احساسی مبهم، مقاومت کرده بودم تا عنان دلم را به دست شیطان ندهم! بارها ندای نگاهش تا پشت خانه قلبم آمد و من برای ، درهای خانه را بستم! بارها نغمه نفسهایش را از پشت پنجرهه ای جانم شنیدم و به نیت خشنودی پروردگار، پرده های دلم را کشیدم تا حتی نگاهم به نگاهش نیفتد! هرچند در این مدت، قلبم خالی از لغزش نبود و گاهی بی به تماشای خیالش مینشستم، اما خدا شاهد بود که هرگز نگاهش آنقدر بی نبود که در آیینه چشمانش نقشی را به وضوح بخوانم و به راز درونش پِی ببرم که سکوتم طولانی شد و مادر جواب سؤال خودش را داد: "اگه نظر منو بخوای، همین که این مدت به خرج داده کافیه تا این آدم رو بشناسی!" در برابر پاسخ عارفانه مادر، تنها نگاهش کردم که به رویم لبخندی مادرانه زد و گفت : "حالا چرا انقدر رنگت پریده؟" و شاید اوج ام را احساس کرد که از جایش بلند شد و به سمتم آمد. خم شد و شانه هایم را در کشید و همزمان زیر گوشم زمزمه کرد: "عزیز دل مادر! مادر قربونت بشه! به خدا کن! از خدا بخواه کمکت کنه!" با شنیدن این کلماتِ لبریز مهر و محبت، هر آنچه در این مدت بر دلم مانده بود، شبیه شبنمی پای چشمانم نشست. تنها خدا میدانست که در این مدت چه لحظات سختی را گذرانده بودم؛ از احساسات مبهمی که هر روز به بهانه ای درِ دلم را دق الباب میکردند، تا جام سرریز نگاههای پُر از معنی و خالی از حرف او، تا صدای لبریز از احساس و غریبه او و حتی دل خودم که گاهی با من میشد و حالا معنی و همه را با تمام وجودم احساس میکردم! حق داشتم این کوله بار سنگین احساس را که تا امروز روی شانه های دلم تحمل کرده بودم، اینجا و در آغوش بینظیر مادرم بر دامنش بگذارم! هرچند حالا بار سنگینتری بر دلم نشسته و آن هم نگرانی از سرنوشتی بود که میخواست با مردی پیوند پیدا کند، کسی که بارها آرزوی هدایتش به مذهب اهل را در دلم پرورانده و حالا به خواستگاری ام آمده بود. او برایم مثل هرکس دیگر نبود که به سادگی خواستگاری اش را نادیده بگیرم، بی تفاوت از کنار نگاه های سرشار از احساسش عبور کنم و تنها به بهانه تفاوتهای مذهبی، حضورش را از ام محو کنم! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 سردار : تا وقتی دولت‌هایی مثل اسرائیل و آمریکا و فرانسه و انگلیس وجود دارند، مُردن جز با  معنا ندارد... ✌️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۲۴) 🕰نگاهی به ساعت ی روی دیوار اتاقم انداختم. عقربه ی قرمز باریک با عجله روی صفحه ساعت مسی رنگ می دوید و شکل های روی صفحه را رد می کرد. اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم. نزدیک ساعت و نیم بود که با هم حرف می زدیم. 📋فهرست سوال های توی دستم را دوباره دیدم تا چیزی از قلم نیفتاده باشد. تقریبا همه را بودم. کاغذ را تا کردم و گذاشتمش توی جیب لباسم. بلند شد که برود. به احترامش ایستادم. رو به من گفت : - منتظر جواب شما هستم. 🚪پیش از آنکه دستگیره ی در را بچرخاند، آخرین سوالم را از او پرسیدم : - اگر جواب من باشه، شما چه کار می کنید؟ 🍃سرم پایین بود، اما سنگینی نگاهش را حس می کردم، انگار به هم ریخته بود. دستش را از روی برداشت، زیر لب گفت : - گریه می کنم.😢😞 ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
التماس دعا 🕊✨ شبتون بخیر 🌹🦋☕️🍩
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 بگو هر صبح پس از گفتنِ یک بِسمِ الله به اَبی اَنتَ وَ اُمّی یا اباعبدالله @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
32.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹فیلم کامل و آقای اصغر تلاش های حاج اصغر برای حفاظت از جان حاج قاسم... ❣وقتی این فیلم رو می بینی چقدر بیشتر شیفته این دو عزیز میشی، تازه این فقط قسمتی از مجاهدت های این شهدای معزز هست... یه قسمت بانمک و صمیمانه این فیلم قسمتی هست که حاجی در مقابل مقاومت اصغر، بعد از گرفتن دست اصغر پیراهن اصغر رو میکشه تا با خودش ببره به سمت قسمت هایی که اصغر و دوستانش گرفتن. آخر اصغر نگران جان فرمانده اش است، و نمی خواهد خاری به 💔چشم عزیزش برود... با دیدن این فیلم حداقل برای چند دقیقه روحتون پرواز میکنه...😉 ✌️ ✉️ارسالی از دوست خوش ذوقم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_نهم با رفتن او، پاهایم #سست شد و دوباره روی مبل نشستم. ما
💠 | بعد از صرف شام فرصت بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر و عبدالله شرح دهد. هرچه قلب من از تصور واکنش پدر، غرق در بود، مادر برای طرح این خواستگار جدید، که هنوز نیامده دلش را بُرده بود، اشتیاق داشت. خودم را به شستن ظرفهای شام مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد: "عبدالرحمن! امروز مریم خانم اومده بود اینجا." پدر منظور مادر از "مریم خانم" را متوجه نشد که عبدالله پرسید: "زن عموی رو میگی؟" و چون تأیید مادر را دید، با تعجب سؤال بعدی اش را پرسید : "چی کار داشت؟" و مادر پاسخ داد: "اومده بود الهه رو خواستگاری کنه!" پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود، که را در بُهتی عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید: "برای کی؟" مادر لحظاتی کرد و تنها به گفتن "برای مجید!" اکتفا کرد. احساس کردم برای یک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمیخواست عکس العمل پدر را بشنود. از بار نگاه سنگینی که به سمتم مانده بود، سرم را چرخاندم و دیدم عبدالله با چشمانی که در هاله ای از ابهام گم شده، تنها نگاهم میکند و صورت پدر زیر سایه ای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگین ادامه داد: "میگفت اصلاً بخاطر همین اومدن بندر، مجید ازشون بیان اینجا تا براش بزرگتری کنن. منم گفتم باید با باباش حرف بزنم." پدر با صدایی گرفته سؤال کرد: "مگه نمیدونست ما هستیم؟" و مادر بلافاصله جواب داد: "چرا، میدونست! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کاری نداریم!" از شنیدن این جواب ، پدر برآشفت و با لحنی عصبی اعتراض کرد: "الآن اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، میخواد زندگی رو به الهه کنه! هان؟" مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد: "عبدالرحمن! ما تو این شهر این همه دختر و پسرِ و سُنی میشناسیم که با هم وصلت کردن و خوب و خوش دارن زندگی میکنن! این چه حرفیه که میزنی؟" پدر پایش را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد: "بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعا همدیگه رو نکنن!" و حالا فرصت برای راضی کردن پدر بود که مادر لبخندی زد و با زیرکی زنانه اش آغاز کرد: "مریم خانم میگفت قبل از اینکه بیان بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول داره!" و با صدایی آهسته و لحنی مهربانتر ادامه داد : "بلاخره این جوون چهار پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و سر به راهیه! من که مادر بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بلاخره با هم یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم داشته باشه! بخدا واسه من همین کافیه که رو سرِ این جوون بخورم!" انتظار داشتم عبدالله هم در تأیید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به این سادگی ها نبود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌼🌱 💠در آغوش امام زمان (عج) 🍃 بعد از اینکه محمدرضا به شهادت رسید، تا مدت ها نوارهای روضه و مداحی او را پخش می کردیم که همه را به عشق امام زمان می خواند.. 🌙یک شب او را خواب دیدم، خیلی نورانی و خوشحال بود، پرسیدم، محمدرضا تو که این همه در دنیا برای امام زمان خواندی توانستی او را ببینی؟ 😊خندید و گفت، من حتی آقا را در آغوش گرفتم... ------------------------- پ.ن : محمدرضا عاشق (س) بود و با پهلویی مجروح شهید شد... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 دیده ام... نقش مرادی، که تماشا دارد داده ام دستِ ارادت به نگاری که مپرس... 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون بخیر 🍎🍊☕️🍬🍬
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 چندی ست خو گرفته دلم با ندیدنت عمری نمانده است؛ الهی ببینمت... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۲۵) ‼️یک لحظه جاخوردم. حالت چهره اش جدی بود. به این جمله نمی آمد. 🔹نفس عمیقی کشید و پرسید : چیزی شده که من نمی دونم؟ 😔دلم برایش . شاید نباید اینطور ته دلش را خالی می کردم. گفتم : نه فقط باید بیشتر فکر کنم. 💔پیش از آنکه برود، با صدایی که رنگ غم گرفته بود، گفت : اگر ده بار دیگه هم جوابتون منفی باشه، بازم برمی گردم، مهرتون به دلم نشسته... 🍃دلم لرزید. در اتاق را که بست، جمله اش توی گوشم تکرار شد. دلم می خواست بیشتر فکر کنم. باید بیشتر فکر می کردم. محبت اراده ی من را سست کرده بود. ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱