eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
845 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۲۶) 😓ترس از اینکه چطور باید با یک عمر کنار محمد زندگی کنم به جانم افتاده بود. نمی دانستم من آدمی هستم که بتوانم با شرایط مالی کنار بیایم یا نه، یادم نمی آمد من چیزی خواسته باشم و پدر و مادرم آن را برایم تهیه نکرده باشند. ✨شاید کمی دیر یا زود، اما به هرچه دلم می خواست می رسیدم. پدرم خانه ای خودش داشت و حقوق . مرفه نبودیم اما چیزی برای مادرم و من کم نمی گذاشت. 🍒دختر آخر خانواده بودم و . زیاده خواه نبودم، اما چیزی نبود که بخواهم و نداشته باشم؛ لپ تاپ، دوربین عکاسی و...حتی وقتی دلم یخواست سِت اتاقم را فرفوژه کنم که آن روزها مد شده بود، پدرم نه نیاورد. توی خانه ی ما رفت و آمد زیاد بود. خواهرها و برادرهایم کرده بودند و هفته ای یکی، دوبار به ما سر می زدند. همیشه بریز و بپاش داشتیم. هنوز هم نمی دانم حقوق پدرم چطور کفاف آن همه مهمانی را می داد. ❤️پدرم همیشه می گفت : هر مهمونی با خودش روزیشو میاره. ما چه کاره ایم؟ 💰من دنبال مادیات نبودم، اما وضع مالی محمد از حداقلی که انتظارش را داشتم هم، کمتر بود... ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💠 | لحنش آنچنان با صراحت و بود که پدر دیگر هیچ نگفت و برای چند لحظه همه ساکت شدند. از آهنگ صدایش، احساس عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضایتم را از آرامش چشمانم خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به لبخندی صمیمانه داد: "مجید جان! همین عقیده ای که داری، خیال منو به عنوان راحت کرد!" و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن "بفرمایید! چیز قابل داری نیس!" از میهمانان کرد. مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در پیشنهاد داد: "حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!" مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخلها، خانم را به گوشه ای دیگر از حیاط بُرد تا ما راحتتر صحبت کنیم. با اینکه فاصله مان از هم بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی میکرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلبهایمان را میشنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریه های نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رؤیای خوش سحرگاهی ام را می درید و ته دلم را میلرزاند و باز به هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار میگرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار بودن بین قلبهایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود. نغمه نفسهایمان در پژواک پرواز شاخه های در دامن باد میپیچید و سکوتمان را پُر میکرد. که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد: "من به پدرتون، خونواده تون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!" صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر احساسش میلرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد: "بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من چیزه. برای همین، همه تلاشم رو میکنم و از خدا هم میخوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما رو فراهم کنم." سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت: "من سرمایه ای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پس انداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده." سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: "به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت می کردید..." که از پس پرده سکوت بیرون آمدم و به اشاره ای قدرتمند، کلامش را شکستم: "روزی دست خداست!" کلام قاطعانه ام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطه ای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم: "من از مادرم یاد گرفتم که به خدا باشه!" و شاید همراهی صادقانه ام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋 التماس دعا دارم ✨🕊 شبتون مهدوی☕️🍫🍬
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 گر نیست شود هستم، ور قطع شود دستم از دست نخواهم داد، دامان تو را، هرگز... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
●°• بعضے‌ها از آبِ گل‌آلود، ماهے ... نه! راه معراج مے‌گیرند ... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد: "حاج آقا! به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خُب میدونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه مشکله." پدر که متوجه منظور شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد: "ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون میکنیم." و با این جمله ، ختم جلسه اعلام شد. وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خنده ای بلند سر داد و در میان با صدایی بریده گفت: "انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار داد که بیچاره شد!" ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر کرد: "گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتین روش زیاد شد!" که این حرفش، اعتراض شدید را برانگیخت: "حالا هرکی میومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا شده!" و ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد: "ببینم این از تهران اومده اینجا کار کنه یا ؟!!!" از حرف تندش، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد: "ابراهیم! بکش! تو خودت چند بار باهاش سرِ یه سفره نشستی، یه بار دیدی که به الهه داشته باشه؟ هان؟" ابراهیم چشم گشاد کرد و با صدایی بلند طعنه زد: "من نمیدونم این پسره چی داره که انقدر دلتون رو بُرده؟!!! پول داره؟!!! داره؟!!! مذهبش به ما میخوره؟!!!" پدر مثل اینکه از حرفهای ابراهیم باز مردد شده باشد، ساکت سر به زیر انداخته بود و در عوض مادر قاطعانه جواب داد: "مگه چیه؟ مگه زبونم لال، کافره که اینجوری میگی؟!!! مگه این مدت ازش دیدی؟!!! اگه پدر و مادر بالا سرش نبوده، گناه که نکرده! گناه اون صدامِ ذلیل مرده اس که این آتیش رو به جون مردم انداخت! روزی رو هم که خدا میرسونه! جوونه، کار میکنه، خدا هم إنشاءالله به کار و بارش برکت میده!" اما ابراهیم انگار قانع شدنی نبود و دوباره رو به مادر خروشید: "یعنی شما راضی میشی خواهر من بره تو یه خونه اجاره ای زندگی کنه؟ که تازه آقا بشه دوماد ؟!!!" و این بار به جای مادر، محمد جوابش را داد: "من و تو هم که زندگیمون رو تو همین خونه اجاره ای شروع کردیم! تازه اگه این پول پیش و اجاره میده، ما که مفت و مجانی زندگی میکردیم!" و سپس با لحنی قاطع ادامه داد: "من که به عنوان برادر ام!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۵) 🔹سه سالی گذشته بود و اصغر هنوز سوریه بود. دامادم حاج‌محمد هم رفته بود پیشش. اصغر هرچند ماه یک‌بار می‌آمد مرخصی و بعضی هفته‌ها تلفن می‌زد. 💔گفته بود شاید دیگر نتواند به این زودی بیاید ایران. پیام داد که زن و بچه‌هایش را هم می‌خواهد ببرد. 😓دلم شورشان را می‌زد ولي جز اینکه بسپارم‌شان دست حضرت زینب (س) راه دیگری نداشتم. قرار بود وسایل‌شان را جمع کنند و بروند پیشش.... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
❤️🍃 وقتی کار فرهنگی شروع می کنید با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم وقتی که کارتان می گیرد تازہ اول مبارزہ است شیطان به سراغتان می آید... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 گفتم از نشانی به من خسته بگو گفت جز عشقِ حسین، هرچه ببینی بَدَلیست @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | جواب محمد در عین سادگی آنچنان دندانشکن بود که زبان ابراهیم را بست و عطیه با پشت حرف شوهرش را گرفت: "من که چند بار دیدمش، به نظرم خیلی آدم خوبی میاد!" و لعیا هم تأیید کرد: "به نظر منم پسر خوبیه! تازه من خودم دوران دبیرستان یه دوست داشتم که با یه پسر شیعه کرد. الان هم با دو تا بچه دارن خوب و خوش زندگی میکنن! یه بارم نشده که بشنوم مشکلی داشته باشن." ابراهیم که در برابر حجم سنگین کم آورده بود، قیافه حق به جانبی گرفت و با صدایی گرفته از خودش دفاع کرد: "من میگم بین این همه خواستگار خوب و مایه دار که مثل خودمون سُنی هستن، چرا انگشت گذاشتین رو این پسر شیعه؟" و این گلایه ابراهیم، بلاخره حرف گلوگیر پدر را به زبانش آورد: "به خدا منم دلم از همین میسوزه!" که مادر بلافاصله جواب داد: "عبدالرحمن! ابراهیم ، یه چیزی میگه! شما چرا؟ شما که ریش سفید کردی چرا این حرفو میزنی؟ هر کسی یه کُفوی داره! قسمت هرکی از اول رو پیشونیش نوشته شده! اگرم این سر بگیره، قسمت بوده!" که در اتاق باز شد و عبدالله آمد و با ورودش، ابراهیم دوباره شروع به نیش زدن کرد: "آقا معلم! تو که رفیق گرمابه و گلستونش بودی چرا نفهمیدی چی تو سرشه؟" عبدالله که از سؤال بیمقدمه ابراهیم جا خورده بود، پرسید: "کی رو میگی؟" و ابراهیم طعنه زد: "این شازده دوماد رو میگم!" عبدالله به آرامی خندید و گفت: "خود الهه هم نفهمیده بود، چه برسه به من!" و ابراهیم با گفتن "آخی! چه پسر سر به زیری!!!" پاسخ عبدالله را به داد و رو به مادر کرد: "خُب مامان، ما دیگه زحمت رو کم کنیم!" سپس نگاهی به من کرد و با لحن تلخی کنایه زد: "علف هم که به شیرین اومده! مبارک باشه!" و با اشاره ی دست، لعیا را هم بلند کرد و در حالی که دست ساجده را میکشید، خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن ابراهیم، گفتگوها یافت و محمد و عطیه هم رفتند. مادر خسته و کلافه از مجادله ای که با ابراهیم کرده بود، روی کاناپه دراز کشید و در حالی که سر شکمش را فشار میداد، ناله زد: "نمیدونم چرا یه دفعه انقدر دلم درد گرفت!" پدر بی ِ توجه به شکوه مادر، تلویزیون را روشن کرد و به تماشای اخبار ساعت چهار بعدازظهر نشست، اما من نگران حالش، کنار کاناپه روی زمین نشستم و گفتم: از حرفهای ابراهیم عصبی شدی." و عبدالله به سمتمان آمد و گفت: "ابراهیم همینجوریه! دوست داره ایراد بگیره و غُر بزنه!" سپس به صورت مادر خندید و ادامه داد: "مامان! نخور! اگه خدا امری رو مقدر کنه، احدی نمیتونه مانعش بشه!" از فرصت استفاده کردم و تا عبدالله با حرفهایش مادر را آرام میکرد، به آشپزخانه رفتم تا برای مادر شربت عرق نعنا درست کنم، بلکه دردش آرام بگیرد. لیوان را که به دادم، هنوز داشت گله حرفهای نامربوط ابراهیم را به عبدالله میکرد. از یادآوری حرفهای تلخ و تند ابراهیم، دلم گرفت و ساکت در خودم فرو رفتم که عبدالله صدایم زد: "الهه جان! میخوام برای شاگرد اول کلاس جایزه بخرم. تو ، میای با هم بریم کمکم کنی؟" بحثهای طولانی و ناخوشایند بعدازظهر، حسابی را کشیده بود، با این حال دلم نیامد درخواستش را رَد کنم. نگاهی به مادر انداختم که نگرانی ام را فهمید و با لبخندی گفت: "حالم خوبه! خیالت راحت باشه، برو!" با شنیدن پاسخ مادر، از جا برخاسته و آماده رفتن شدم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥روایتگری و روضه خوانی جانباز مدافع حرم امیرحسین حاجی نصیری(۱) در هیئت لواء حیدر کرار کرج 🏴🕊 ۲۱ دی ماه سال ۹۴ سالروز شهادت ۱۳ رزمنده یگان فاتحین تهران در منطقه خانطومان سوریه است، پیکر تعدادی از این شهدا به کشور بازگشت و پیکر تعدادی دیگر هنوز بعد از چندسال در منطقه مانده است. ------------------------------ پ.ن : ۱) سال ۹۴ در سوریه بر اثر اصابت تیر مجروح شد./خبرگزاری دفاع مقدس @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۲۷) 🏠نه خانه داشت و نه ماشین و نه حتی یک شغل ثابت. (۱) بعد از این سفر که با او رفته بود، خوب می شناختش. درباره ی محمد زیاد با من حرف زده بود. از وضع مالی اش هم برایم گفته بود، اما مطمئن بود می تواند روی پای خودش بایستد. ✨من هم توی اصلا درباره ی این چیزها از محمد نپرسیده بودم، اما فکرم درگیر بود. با خودم فکر می کردم چرا هیچ کس کامل نیست. 👌می دانستم محمد می تواند از پس همه چیز بر بیاید، اما هنوز از خودم مطمئن نبودم. پدر و مادرم همه چیز را به عهده ی خودم گذاشته بودند. باید فکر می کردم. دلم می خواست با حرف بزنم.... ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم ---------------------- پ.ن : ۱) منظور است که به دلایل امنیتی اسم جهادی ایشان "مهدی - مهدی ذاکر" در کتاب برده شده. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
التماس دعا🌹🦋🌱 شبتون بخیر🍊☕️🍩
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
‌❤️🍃 در سرت داری اگر سودای عشق و عاشقی... عشق شیرین است اگر معشوقِ تو باشد حسین @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱❤️ 🕊تا این روزی که احمد شهید شد، نمی‌دانستیم که احمد اینقدر مجروح شده، والله یک بار احمد نگفت که ترکش به سرم خورده، به صورتم خورده، یک بار نیامد بگوید که مجروح شدم. من که نزدیک‌ترین فرد به احمد بودم، نمی‌دانستم احمد اینقدر زخمی شده، هیچ وقت نگفت، خدا شاهد است که هیچ وقت بر زبان جاری نکرد. 🌷احمد خیلی خصلت‌ها داشت، همیشه از بریدگی از دنیا می‌گفت واقعاً انسان عجیبی بود یعنی هرچه آدم از او فاصله می‌گیرد، احساس می‌کند که احمد یک قله‌ای بود، واقعاً یک قله‌ای بود، متفاوت بود، خیلی فضیلت داشت، برای همین می‌گویم احمد واقعاً خلاصه‌ای از شخصیت امام خمینی (ره) بود در ابعاد مختلفی. ⁉️فکر می‌کنید ما هر ۲۰۰ سال یک کسی مثل احمد را می‌توانیم داشته باشیم؟ امکان ندارد که شما فکر کنید دانشگاه‌های ما، دانشکده‌های ما بتوانند چنین افرادی را تحویل جامعه بدهند، نه! احمد عصاره یک شخص بود و آن شخص هم هر چند قرن یک بار می‌آید، او آمد و یک چنین دستاوردی داشت، تمام شد و رفت. ✍روایت از /بیتابی و گریه های حاج قاسم در فراق حاج احمد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | به سرِ خیابان که رسیدیم، راهش را به سمت مسیر منتهی به ساحل کج کرد. با تعجب پرسیدم: "مگه نمیخوای بخری؟" سرش را به نشانه تأیید تکان داد و با لبخندی مهربان گفت: "چرا! ولی حالا عجله ای نیس! راستش اینجوری گفتم که با هم بیایم بیرون، باهات بزنم! حالا موقع میریم یه چیزی میخریم." میدانستم که میخواهد در مورد آقای عادلی و که باید در موردش بگیرم، صحبت کند، اما در سکوت قدم میزد و هیچ نمیگفت. شاید نمیدانست از کجا شروع کند و من هم نمیخواستم شروع کنم تا مبادا از صدایم به تعلق خاطری که در دلم شکوفه زده بود، پی ببرد. در انتهای مسیر، آبیِ خلیج فارس نمایان شد و با بلند شدن بوی آشنای دریا، عبدالله هم مایل به سبز شروع کرد: "الهه! فکراتو کردی؟" و چون را دید، خندید و گفت: "دیگه واسه من ناز نکن! ما که با هم رودرواسی نداریم! با من راحت حرف بزن!" از حرفش من هم ولی باز هم چیزی نگفتم. با نگاه عمیقش به روبرو، جایی که دریا خودش را روی ساحل میکشید، خیره شد و ادامه داد: "الهه جان! مجید پسر ! من خودم قبولش دارم! تو این چند ماهه جز خوبی و نجابت چیزی ازش ندیدم! مرد آروم و صبوریه! اهل کار و زندگیه!" هرچه عبدالله بر زبان می آورد، برای من حقیقتی بود که با تمام وجود احساس کرده بودم، هرچند شنیدن دوباره این نغمه نواز، برایم لذت بخش بود و ساکت سر به زیر انداخته بودم تا باز هم برایم بگوید: "الهه! وقتی اون تو خواستگاری داشت با بابا حرف میزد، من از چشماش میخوندم که مرد و مردونه پای تو میمونه!" از شنیدن کلام آخرش، غروری شیرین در دلم دوید و صورتم را به لبخندی باز کرد که با دست اشاره کرد تا روی نیمکت کنار ساحل بنشینم. کنار هم نشستیم و او با لحنی برادرانه ادامه داد: "اینا رو گفتم که بدونی من به مجید ایمان دارم! ولی اینا کدوم دلیل نمیشه که تو یه سری از مسائل رو نادیده بگیری!" و در برابر نگاه ، با حالتی منطقی آغاز کرد: "الهه! منم قبول دارم که اونم مثل ما مسلمونه! منم میدونم خیلی از مصیبتهایی که الان داره کشورهای اسلامی رو تضعیف میکنه، از تفرقه ریشه میگیره! میدونم که رمز عزت امت اسلامی، اتحاده! اما دلم میخواد تو هم یه چیزایی رو خوب بدونی! تو باید بدونی که اون مثل تو نماز نمیخونه! مثل تو نمیگیره! شاید یه روز به یه مناسبتی لباس مشکی بپوشه و بخواد عزاداری کنه، یه روز هم جشن بگیره! شاید یه روز بخواد کلی کنه تا بره زیارت و بخواد تو هم باهاش بری و هزار تا مسئله ریز و درشت دیگه که اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی، خیلی اذیت میشی!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 اون روزی که، تو کوچه محشری به پا شد فاطمه یار مرتضی شد، برای رهبرش فدا شد... | حاج مهدی سلحشور ▪️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۶) 💔دوست داشتم اصغر را دوباره ببینم. انگار دل او هم شده بود که زنگ زد و من و پدرش را هم دعوت کرد که برویم سوريه. 😢تا حالا نرفته بودم حرم حضرت زینب(س). دلم هم برای تنگ شده بود. با حاج‌عزیز رفتیم سوریه. 🌷اصغر و حاج‌محمد آمدند استقبال‌مان و بردندمان . اصغر گفته بود کلی لباس گرم مردانه و زنانه و بچگانه با خودم ببرم. سفارش هم کرده بود که به قدر ده پانزده نفر برای‌شان درست کنم، با کلی سیب‌زمینی سرخ کرده. 🍲غذاها را کردم و بردم. خيلي اصرار کردم که خودشان هم بخورند ولي غذا را گرفتند و راهی‌مان کردند سمت حرم. ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱