یکی از رسوم جبهه این بود که «شهردار» داشتیم!
هر روز نوبت یکی بود که ظرفها را جمع کند و ببرد و بشوید. کلا ًرسیدگی به کارهای توی چادر آن روز بر عهده همان نفری بود که ما بهش میگفتیم شهردار.
کاظم همیشه برای این کار داوطلب میشد. حتی موقعی که نوبتش نبود، باز ظرف و ظروف زیر بغلش بود و جارو توی دستش. من مسئولش بودم. گاهی میگفتم: «نکن این کار رو! بقیه بد عادت میشن.» بهش میگفتم کار، یک کار جمعی است. به کتش نمیرفت که نمیرفت. یا دوباره دولّا میشد و شروع میکرد به کار کردن. یا هنوز لقمه تو دهانمان بود که دست دراز میکرد کاسه بشقابها را بردارد و ببرد که بشوید. اگر پتوی بچهها هنوز ریخته بود، او مرتبشان میکرد. حتی یکی دو بار که برای جلسهای رفته بودم گردان و برگردم، دیدم نشسته و پوتین بچهها را واکس میزند. دیگر حسابی جوش آوردم!
اما چه فایده؟ از پَسش برنمیآمدم. نمیدانم، شاید این عهدی بوده بین خود و خدای خودش... .
برشی از #کتاب_شهید_کاظم_عاملو خاطرات بینظیر شهید عاملو
*تنها عکسی از شهید که در مشهد مقدس گرفته شده است. (با اون پیرهن مشکی و چهره نورانی، دل نمیبره خداییییش؟🥺)
#فاطمیه
#خاطرات
#سخن_و_سیره
#کپی_با_صلوات_برای_فرج_مجاز_است
@shahid_ketabi
ش ع ع.mp3
1.89M
در حین صحبت با سرهنگ مسعودیان، مسئول دفتر #شهید_نورعلی_شوشتری(جانشین نیروی زمینی سپاه) بابت کتاب جدیدم، به نکتهای برخورد کردم که جالب بود.
ایشان به نقل از شوشتری میگفت:
من هر شهادتی رو نمیخوام!
من اینکه مثلاً-به تعبیر خودشان- از هواپیما بیفتم* و سقوط کنم، خیلی برام لذتبخش نیست!
زمانی برام لذت داره که رودررو با دشمن بشم و در حالی که مشغول مبارزه هستم به #شهادت برسم!
بقیه رو گوش کنید...😢
ناخودآگاه یاد حرف #شهید_مصطفی_صدرزاده افتادم که به مادرش میگفت :
دعا کن شهادتم اثرگذار باشه... .
نکته : این روزها که بحث #سوریه و پیشروی تکفیریهای نجس مطرح است و بیقراریم برای رفتن، از خدا میخواهیم موثر در امر ظهور باشیم و خودش شهادتی را نصیبمان کند که اثرگذار باشد و «موانع ظهور» را با آن برطرف کند.
انشاءالله 🤲
*دلیل این حرف شوشتری را توضیح نمیدهم. شاید این باشد که دوستِ نزدیک و یار قدیمیاش #شهید_احمد_کاظمی اینطور به جوار رحمت حق شتافت؛ شاید میخواست حتی به این شیوهی شهادت هم قانع نباشد و آن را به بهترین شکل از خدا طلب مینمود.
ولی عجب نگرشی داشته واقعا 😳
آدم از عظمت بعضیها ناخودآگاه سر تعظیم فرود میاره😔
#سایر_تالیفات
#ش_ع_ع
#گاهنوشت
@shahid_ketabi
شهید عباس داودی یکی از دوستانم بود. از کاظم[در حالی که در #خلسه بود] خواستم از شهید بپرسد که پیام یا حرفی برای ما ندارد؟
ارتباط با شهید برقرار شد و پیام هم گرفته شد. عجیبتر اینکه حتی کاظم در آن حالِ بخصوصش با برادر حسن حمزه که در عراق اسیر بود، ارتباط برقرار کرد و حرفهای[بردار او] را برایش گفت؛ حرفها و اوضاع و شرایط اسارتش را!
البته قضیه خلسه شاید در برابر چیزهایی که ما بعدها از کاظم دیدیم چیز کوچکی بود.
یک روز در بانه قرار گذاشتیم و با کاظم راه افتادیم و رفتیم به طرف کوه آربابای کوچک. خودش دو جای مسیر به ما گفت: «من آقا را الان دارم میبینم...»؛ منظورش امام عصر(ع) بود. میگفت: الان فلان جا ایستاده؛ و اشاره میکرد به یک نقطهای. دقیقا دو جا این حرف را زد؛ در یک جمع هفت هشت نفره. هیچکدام حتی این احتمال در ذهنمان ایجاد نشد که «یعنی راست میگوید؟»
یقین داشتیم بهش...
برشی از کتاب #سه_ماه_رویایی
خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
با اندکی تغییر
*عکس شهید در کنار سردار شهید کیومرث نوروزی
#خاطرات
#سوریه
#وعده_صادق
#امام_زمان
#کپی_با_صلوات_برای_فرج_مجاز_است
@shahid_ketabi
کاظم شب قبل از اعزامِ آخر توی پایگاه بسیج به من گفت: «میدونم شهید میشم.» قشنگ این جمله را یادم هست. انقدر پردهها برایش کنار رفته بود که حتی تاریخ شهادتش را در خواب(#خلسه) بهش گفته بودند؛ یعنی گفته بودند کِی و کجا به شهادت میرسد. فایل صوتی این خواب هنوز دست بچهها هست. توی خلسه درباره تاریخ شهادت خودش میگوید: «نزدیک عیدِ؟ جبهه غرب؟» بعد با حسرت ادامه میدهد که «فقط اون روز بیاد. بقیهش مهم نیست.»
و تاریخ شهادتش دقیقاً موقعی بود که به او وعده داده بودند؛ اسفند ۶۶ و در گوجار.
یک ماه بعد از شهادت خوابش را دیدم.
دیدم آمده توی محل. با هم رفتیم مسجد جهادیه و نماز خواندیم. خیلی سرحال و خوشحال بود. من با اینکه میدانستم شهید شده، عکسالعمل خاصی از خودم نشان ندادم.
با هم چرخی زدیم و یکهو بیدار شدم.
ولی تعبیرش را نپرسیدم.
برشی از کتاب #رویای_بانه
خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
با اندکی تغییر
#خاطرات
#کپی_با_صلوات_برای_فرج_مجاز_است
#سوریه
#وعده_صادق
@shahid_ketabi
☑️ پشت آقا را خالی نکنید!
♦️ شهید سردار حاج قاسم سلیمانی:
به زودی فتنههایی پیش رو خواهید داشت که کل #شهدا آرزوی حضور به جای شما را خواهند داشت!
آن روز من نیستم، ولی شما پشت آقا را خالی نکنید.
#برای_ایران
#سوریه
@shahid_ketabi
آدمها همینطوری جذبش میشدند؛ وقتی هم رابطه برقرار میشد، انگار پنجاه سال است که میشناسیش!
خودم بهش میگفتم:
«تو آهنربا داری سید!»
حتی گاهی به شوخی میگفتم: «اگه دختر بودی، خودم میگرفتمت.»
انقدر دلبری میکرد!
سید همان اوایل، قبل از ورود داعش آمد پیش من و بهم گفت: «برای حرم، هر کاری داشتی فقط به خودم بگو.»
گاهی لازم میشد شصت هفتاد صندوق بار را برای منبتکاریِ داخل حرم حضرت رقیه(س) از مرز رد میکردیم و میآوردیم دمشق. ولی با وجود او خیالمان تخت بود؛ میدانستم که بار، صحیح و سالم به مقصد میرسد. یک نفر را در سوریه پیدا نمیکردی که اسم سیدرضی را نشنیده باشد. هر جا اسمش را میبردیم، بیبرو برگرد کارت را راه میانداختند و نه توی کار نبود.
یکبار رفتم پیشش. بهش گفتم ضریح خانم سه ساله آماده شده. سریع پرسید: «تو فقط دستور بده چی میخوای؟
باقیش با من!»
راوی : سیدمحمد میری
تولیت و خادم آستان بیبی سه ساله در دمشق
برشی از کتاب در حال نگارش #شهید_سیدرضی_موسوی
مسئول پشتیبانی و لجستیک سپاه در جبهه مقاومت
👈کپی با ذکر آدرس کانال لطفا 🙏
#سایر_تالیفات
#سوریه
#سیدرضی_موسوی
#سالگرد_شهادت
@shahid_ketabi
#هدیه ارسالی یکی از اعضا
تصویر #شهید_کاظم_عاملو برای #پروفایل و #تصویر_زمینه و...
@shahid_ketabi
21.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مصاحبه حقیر با سیمای مرکز سمنان در خصوص تالیف کتاب #شهید_سیدرضی_موسوی در #سالگرد_شهادت
#سایر_تالیفات
#مصاحبه_و_دیدگاهها
#سوریه
@shahid_ketabi
سبک گفتگوی کاظم[در #خلسه] مثل #شهید_آوینی بود. بعدها خودم آنرا تطبیق دادم. لااقل کمتر از او نبود. مثلاً در خلسه با لحن زیبا و دلنشینی میگفت: «شهادت نوری است که مثل خورشید بر دلها میتابد... .» این را شهید «مُحبشاهدین» میگفت و او تکرار میکرد. ما هم فیالفور مینوشتم. یا وقتی از شهید سوال میکرد که انسان یعنی چه؟ تعریف انسان را از زبان او برایمان میگفت. میگفت: «انسان یعنی... .»
نوشتهها هنوز هست. این را کسی میگفت که نمیدانم آخر دیپلمش را توانست بگیرد یا نه! کاظم در خلسه، در حد یک انسان سطح بالا حرف میزد و برای ما جای شکّی باقی نمیمانْد که اینها سخنان خودش نیست؛ هر چه میشنود را میگوید. میدانستیم که او نه روحانی، نه فرمانده، و نه چیز دیگری است. حتی مسئولیت خاصی هم ندارد. فقط یک بسیجی عادی است و خیلی بعید بهنظر میرسد که اینها از خودش باشد.
جنس و مخاطب سخنان کاظم هم در جای خودش قابل تأمل بود؛ با خیلیها گفتگو میکرد. حتی با حضرات معصومین(ع) و امام عصر(عج) هم حرف میزد؛ زیاد. معدودی را هم برای ما میگفت.
البته همه اینها فقط برای همان سه ماهی است که ما در بانه بودیم و به هم نزدیک شده بودیم. اینکه بعداً چه شد را خدا عالم است. از آن به بعد ما دیگر نه چیزی فهمیدیم و نه چیزی دستگیرمان شد. دست کم نه به اندازه «بانه».
دیگر کاظم رفت برای خودش...
برشی از کتاب #رویای_بانه
خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
با اندکی تغییر
#خاطرات
#امام_زمان
#صوت_خلسه
#بصیرت
#وعده_صادق
#کپی_با_صلوات_برای_فرج_مجاز_است
@shahid_ketabi
گاهی بچههای هیئت رهروان خمینی(ره) را جمع میکرد و با هم پیش عالمی
میرفتند تا از او کسب فیض کنند.
نزدیک شهادتش بود؛ یک بار آنها به دیدار مرحوم علامه حسنزاده آملی(ره) رفتند.
ّ موقع ورود، سید مجتبی همه را یکییکی فرستاد داخل اتاق و خودش دم در و
پایین مجلس دو زانو نشست.
علامه در بالای مجلس نشسته بود؛ قبل از شروع صحبت، نیمخیز شد و نگاهی
ّ به ورودی اتاق انداخت. بعد اشاره کرد که سید برود جلو و پیش خودش بنشیند.
همه تعجب کردیم.
ّ سید رفت و در کنارشان نشست؛ علامه آرام به شانهاش زد و در گوشش چیزی
ّ گفت. از دور دیدم سید سرش را به حالت ادب و تواضع پایین انداخته و سکوت
کرده است.
ّ بعد از پایان دیدار، از سید پرسیدم: «چی بهت گفت؟» جواب درستی به من نداد.
این اخلاقش بود؛ همیشه از گفتن درباره خودش فرار میکرد. از نفری که جلوتر
ّ نشسته بود ماجرا را سؤال کردم؛ گفت وقتی علامه روی دوش سید زد، گفت:
«بنده در چهره شما نوری میبینم؛ بیشتر مواظب خودتان باشید!»
برشی از کتاب #سید_مجتبی
خاطرات #شهید_سیدمجتبی_علمدار
تولد : ۱۱ دی ۱۳۴۵
شهادت : ۱۱ دی ۱۳۷۵
👈لینک معرفی و خرید
#سالگرد_شهادت
@shahid_ketabi