eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
#عید زیبای برائٺ از عدو دارد ربیع  عید میلاد دو #دلدار نکو دارد ربیع موسم #سرمستی دلهای شیدا آمده  #مصطفی باحضرٺ #صادق بدنیا آمده #میلادحضرٺ‌محمد_ص #ولادت_امام_صادق_ع #بر_همگان_فرخنده_باد 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
7⃣0⃣8⃣ 🌷 🔹دم غروب بود.خونه پدرم🏡 بودم،رفته بودیم رو تبریک بگیم❤️گوشی زنگ خورد📞،پیام داشتم، بود،پیام رو باز نکردم،از صبح کلی پیام داشتم،پیام تبریک 🔸نیم ساعتی گذشت⌚️ که اینبار گوشیم زنگ خورد☎️،آقا مهدی بود،خیلی وقت بود باهاش صحبت نکرده بودم🚫، بزرگی کرده بود و زنگ زده بود،خیلی 🔹حال و احوال کردم و گفتم و حال گلش رو پرسیدم.سر حوصله جوابم رو میداد تا اینکه یهو پرسید: از خبر نداری⁉️تنم سرد شد نفسم به شماره افتاد😰.قلبم تند تند میزد💗. 🔸گفتم:نه.... چی شده؟جواب داد: بچه ها تماس گرفتن☎️ و گفتن که شده.گفت ولی خبر هنوز تأیید نشده❌،زنگ زدم ببینم تو نداری. 🔹تک تک سلول های بدنم شده بود.پشت خطی داشتم،خط رو عوض کردم، بود.گفت خبر رو شنیدی❓چی دارن میگن...؟ 🔸گفتم قطع کن ببینم میتونم خبری گیر بیارم.زنگ زدم به یکی از ،اگه اون تأیید میکرد✅مطمئن بودم که محمود هم😔..اما امید داشتم که بگه:نگران نباش،فقط شده 🔹دوست داشتم حتی شده بهم بگه.💥اما حتی نمی تونستم گریه کنم😢سرد سرد سرد بودم.شاید یخ زده بود.نباید گریه میکردم❌.نباید و شادی خانواده رو خراب میکردم... ... 🔸محمودرضا، حتی یک لحظه... حتی یک لحظه یک لحظه ناراحت نشدم... بودم محمود... خوشحال... خوشحال از اینکه... آخ محمود... اما... نمیتونستم جلوی که داشت رو سرم خراب میشد رو بگیرم...😣 🔹باید میخندیدم... باید... میفهمی داداش... خندیدم... 🔸دیدم رو گوشیم📱 یه پیام دارم، از رضا... بازش کردم... فکر میکردم تبریک روز 🎈 باشه... باز کردم دیدم نوشته.... محمود بیضایی هم شد.... 😭😭 🌷 شهادت مصادف با میلاد حضرت رسول (ص) و امام جعفر صادق(ع) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺🍃 💢تازه کرده بود که موضوع اعزام به سوریه جدی شد. نزدیک ایام بود. خیلی‌ها منتظرند که ایام عید فرا برسد تا از قوم و خویش‌ها دیدن کنند. تعطیلات نوروز برای خیلی‌ها مهم است. اما عباس باید این را زیر پا می‌گذاشت. 💢آتش درونش هر لحظه می‌شد. به من گفت:«عیدم باشه میام.» گفتم: «گذرنامه چی میشه؟» گفت: «همه‌چی هماهنگه» 💢یک‌بار با آن و حالش زنگ ‌زد و گفت:«حسین! گذرنامه‌ها رو کردیم، حاجی اجازه داده. ممکنه بیست و پنجم اسفند بریم، شایدم بیفته تو ایام عید. شما پاسپورتاتون آماده باشه که هروقت گفتن بریم.» گفتم:«ما که از !» 💢ماجرای رفتنمان به سوریه در شرایط بسیار سختی اتفاق می‌افتاد. خیلی از را به ایران آورده بودند و از بچه‌های ما هم چند نفری به شهادت رسیده بودند. در چنین شرایطی رفتن به سوریه، نیازمندِ بود. و عباس از دنیا دل کنده بود. ✍نقل از: حسین جوینده-همرزم شهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
7⃣8⃣9⃣ 🌷 😁محمد یک انسان بسیار بااخلاق، صبور و خلاق بود و همه او را به‌عنوان یک میدانی قوی می‌شناختند. در عملیات ضربه‌هایی که محمد به تکفیری‌ها👹 وارد کرد اصلاً قابل وصف نیست❌ 🔰از آن‌ها زیادی گرفت ولی دشمن کوردل همیشه دنبال جوانان ماست تا آن‌ها را کند و بتواند به‌اندازه یک نفر👤 هم که شده از یاران ولایت کم کند. 🔰همه دوستانی که در این راه به رسیدند🕊 دوستان و ولایت بودند. الآن در این شرایط مملکت به این بچه‌ها نیاز داشتیم ولی دست تقدیر خواست شهادت🌷 نصیبشان شود. 🔰احمدی از دقایق مکالمه‌اش📞 با این شهید و نحوه چنین می‌گوید: همیشه همدیگر را "داداش" صدا می‌زدیم☺️ این سری وقتی به مأموریت رفت به او گفتم: «زود برگرد، می‌خواهیم دور هم👥 باشیم.» گفت: «باشد...» 🔰دیدم دیگر صدایش نمی‌آید📵 زمین و‌ آسمان را به هم دوختم تا ببینم . او را پیدا کردم ولی دیگر وقتی که شده بود😔 بیشتر از یک هفته🗓 بود که از او اطلاع نداشتیم. 🔰شنیدم مورد شناسایی گروه‌های قرار گرفت و از اهمیت جایگاه ایشان باخبر شدند و در صدد حذف⭕️ ایشان برآمدند. متأسفانه تیر💥 مستقیم به ایشان اصابت کرد💔 🔰از سال 2011 که جنگ شروع شد، به سوریه رفت‌وآمد داشت. هر جایی از منطقه که پا می‌گذاشت، آنجا را آباد و رسیدگی می‌کرد👌 پشت فرماندهانی که محمد با آن‌ها کار می‌کرد به و سخت‌کوشی او گرم بود. 🔰محمود بیشترین اثر را روی محمد گذاشت چون بیضایی هم‌دوره‌ای👥 او بود. و روزهایی که بچه‌های تهرانی به مرخصی می‌رفتند، شهرستانی‌ها با هم می‌ماندند و مدتی را کنار یکدیگر💞 می‌گذراندند. 🔰محمود و محمد هر دو شهرستانی بودند. وقتی شهید شد، اصلاً بنیانمان از هم پاشید💔 و ناراحتی بر ما که اطرافیان او بودیم، غلبه کرد. احساس کردیم ما . شهید مرتضی که از دوستان صمیمی ما بود و اکثر شهدایی که در این راه به شهادت رسیدند، همراه ما بودند. 🔰هر کدام از این بچه‌ها در حد لشکر و یا فرمانده سپاه هستند ولی چون در غربت شهید🌷 می‌شوند و کسی از فعالیت‌های آنان چندان خبری ندارد، در می‌مانند. حتی در شهر هم کسی نمی‌دانست محمد چه‌کاره است 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✍به نقل از 👇 💢عباس تازه کرده بود که موضوع اعزام به سوریه جدی شد. نزدیک ایام بود. خیلی‌ها منتظرند که ایام عید فرا برسد تا از قوم و خویش‌ها دیدن کنند. تعطیلات نوروز برای خیلی‌ها مهم است. اما عباس باید این را زیر پا می‌گذاشت. 💢آتش درونش هر لحظه می‌شد. به من گفت:«عیدم باشه میام.» گفتم: «گذرنامه چی میشه؟» گفت: «همه‌چی هماهنگه» 💢یک‌بار با آن و حالش زنگ ‌زد و گفت:«حسین! گذرنامه‌ها رو کردیم، حاجی اجازه داده. ممکنه بیست و پنجم اسفند بریم، شایدم بیفته تو ایام عید. شما پاسپورتاتون آماده باشه که هروقت گفتن بریم.» گفتم:«ما که از !» 💢ماجرای رفتنمان به سوریه در شرایط بسیار سختی اتفاق می‌افتاد. خیلی از را به ایران آورده بودند و از بچه‌های ما هم چند نفری به شهادت رسیده بودند. در چنین شرایطی رفتن به سوریه، نیازمندِ بود. و عباس از دنیا دل کنده بود. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌼 #عید است 🍃مرا دیدن رخسار تو😍 ای دوست 🌼بشکفته دلمـ❣ 🍃در تب #دیدار_تو ای دوست #شهید_علیرضا_نوری #سلام_صبحتون_شهدایی🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1_55782320.mp3
3.41M
♨️راه های مبارک شدن بسیار شنیدنی👌 🎤 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🍃🌸🍃🌸🍃 من نام کسی نخوانده ام، اِلّـا #تو با هیچکسی نمانده ام💕 اِلّــا تو #عید آمد و من خانه تکانے🏡کردم از دلـ❤️ همه را تکانده ام #اِلّـا_تو...☺️ #شهید_روح_الله_قربانی #سلام_صبحتون_شهدایی 🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
0⃣3⃣0⃣1⃣ 🌷 🔰روز 🗓هشتم بود ، پادگان بودم دیدم آمد پیشم گفت: فردا قرار است یک عده طلبه بیایند🚌 پادگان برای آموزش، میتوانی بمانی کمکمان کنی⁉️ 🔰من با اینکه می خواستم بروم ولی نمیتوانستم به تقی نه بگویم🚫 چون او را خیلی دوست داشتم❤️ کردم. فردای آن روز محمدتقی و و یکی دیگر از بچه ها با هم ماندیم👥 و از شروع کردیم به آموزش دادن تا غروب🌘 🔰از آنجایی که وقت نداشتیم کلاسها خیلی برگزار شده بود و مجبور بودیم با کمترین استراحت😪 کار را پیش ببریم. برای این موضوع مهم بود که اگر آموزش سلاح🔫 داشتیم خیلی و مفید باشد طوری که بسیجیها خسته نشوند❌ 🔰موقع اذان🔊 بود دیدم تقی با موتور دارد می آید، گفت: وقت شده آب آوردیم بچه ها در همین میدان موانع بگیرند و نماز📿 بخوانند. تقی همیشه به نماز اول وقت اهمیت می داد👌 🔰نماز که تمام شد گفت: بسیجیان را آزاد بذارید تا نیمه شب🌓 که کار داریم. محمدتقی آرام و قرار نداشت🚫 کارش بود؛ خیلی به بسیجیها علاقه داشت💞 و با زیاد به آنها آموزش میداد. 🔰می گفت: ما که همیشه ، باید نیروهایی را آموزش بدهیم که اگر خدای نکرده برای انقلاب✌️ مشکل پیش آمد آنها را داشته باشند. 🔰من چون خیلی کار داشتم به تقی گفتم اگر کاری نداری و نمیشوی بروم⁉️ مرا در آغوش گرفت و گفت: دمت گرم زحمت کشیدی تو برو به کارت برس عابدینی هستیم. 🔰بعد از محمدتقی یکی از بچه ها که آن شب در پادگان کشیک بود گفت: محمدتقی آن شب تا بیدار بود، وقتی که آمد از خستگی😓 روی کف زمین دراز کشید و خوابش برد😴 دلمان نیامد صدایش کنیم. 🔰یکی از آن بعد از شهادتش🌷 به من میگفت: تمام افتخار من این است که زیر نظر آموزش دیدم. تقی با خوبش همه را شیفته خود کرده بود😍 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣#سلام_امام_زمانم❣ 💖یا صاحب الزمان … #عید ما دیدن رخسارمـ✨ـه توست بیا عالمیـ🌎 چشم بـه راه سپه توست #بیا ای که یک گوشه چشمت #غم_عالم ببرد ایــن دلــمـ❤️ #منتــظرِ «یک نگه» توست #بیا 🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
0⃣5⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰او یک بود و آنقدر به سوریه رفت تا به عشقش رسید💞 بسیار خستگی‌ناپذیر بود، گاهی اوقات ساعت 2 شب🌒 به خانه می آمد و ساعت سه . معمولا کسی که از ماموریت می آید، مدتی در خانه🏡 می ماند تا بگیرد؛ ولی او اینطور نبود❌ تا می آمد سریع به دنبال کار دیگری می رفت. مخصوصا برای مسابقات ضد گلوله💥 خیلی تلاش کرد. 🔰در این سال ها بارها به سوریه رفت. بهمن ماه📆 مجددا برای دفاع از حرم به سوریه اعزام شد و به خاطر فوت پدرم به خانه برگشت و پس از مراسم بلافاصله به رفت. 🔰فوق العاده استثنایی بود👌 چه در مراودات کاری چه در روابط تک بود. خیلی آرزوی شهادت🌷 داشت، به سوریه رفت که بشود، خوشحالم که به آرزویش رسید😊 خدا را شکر می کنم که لیاقت داشتم شوم. 🔰2 روز قبل از با او صحبت کردم📞 گفت به زودی که کارهایم را انجام بدهم. کار کوچکی دارم که تا 2 روز دیگر انجام می شود✅ و در این فاصله بود که به رسید🕊 🔰پنج ماهی بود که او را بودم و تماس و ارتباطی باهم نداشتیم😔 از آنجا که هر سال نورافشانی را انجام می دهیم🎆 امسال گفت این بارم است که نورافشانی می کنم، حضرت حجت، شهادتش را از امام زمان (عج) گرفت🌷 🔰و گفت که است اینجا را می کنم، گفتم: اگر قرار باشد نیایید دیگر نمی شود کار را انجام داد✘ گفت: شما خودت هستی و کار روزی زمین نمی ماند🚫 🔰 که می خواست به سوریه برود برایم بود. چه آن یک ساعتی که در مسیر بودیم🚖 و حرف هایی که بینمان رد و بدل شد و چه لحظه خداحافظی👋 همه برایم جور دیگری بود. راوی: همسرشهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💢به اسم حبیب 💠روایت اول 🔰بعضی وقتا فکر میکنیم💭 اینکه مقام معظم مد ظله العالی فرمودند: جوانان . ما چه کار بزرگی باید انجام بدیم⁉️ چقدرسخت. چقدر پرهزینه و...اما میخوایم با این جوون آتش به اختیار بودن رو یاد بگیریم👌 بودن رو یاد بگیریم. افسر جنگ نرم بودن رو یاد بگیریم، چه جنگ نرم، چه جنگ نظامی. اول از ولایی بودن بگیم:👇 🔰دوستشون میگفتن: که فرمودند: تولید ملی🇮🇷 فردا محمدحسین گوشیشو📵 عوض کرد ویه گوشی گرفت. محمدحسین عادت داشت موقع سینه زنی پیراهنشو در بیاره. شور می گرفتن تو میگفت برا امام حسین کم نذارین❌ حضرت آقا که فرمودند: حسینی. محمد حسین دیگه این کار رو نکرد📛 🔰حتی روز که بچه ها چراغارو💡 خاموش کردن تا روضه بخونن چراغ رو روشن کرد و گفت:حضرت آقا گفتن: با اهل بیت شاد باشید با ناراحتیشون ناراحت✔️ کی گفته ما دیوونه . کاملا هم آدمای عاقل با شعوری هستیم. عاشق حسینیم💞(به قول خودش نمیذاشت حرف آقا بشه بلافاصله اطاعت میکرد✋) 🔰توی جلسات مبنای حرفاش فرمایشات بود، رو کار تشکیلاتی حساس♨️ بود. پای کار بود، رو در نظر میگرفت و میریخت و ولایت پذیری اعضا براش اولویت داشت. رو مسئله ازدواج💍 حساس بود. کار همه بچه ها بود. حتی وقتی بود کم نمیذاشت 🔰تا جایی که حاج قاسم در موردش گفتن: وقتی او رادیدم گمان کردم است. محمد حسین همت من بود دیگر کسی برای من همت🌷 نمیشود❌ 💯یه سوال؛ ماها کجای کاریم⁉️ اینهمه دم از میزنیم. با کدوم حرف حضرت آقا آستین بالا زدیم؟ اصلا شدن بلدیم؟ 📚برگرفته از کتاب عمار حلب 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸✨🌺✨🌸✨🌺 🌼فوج #مَلَک دُور و بَرَش دارد نگارم 💐یک آسمان زیر #پرش دارد نگارم 🌸باید تمام عرشیان #چاوش بخوانند 🌹تاج #ولایت بر سَرَش دارد نگارم😍 #عید آغاز امامت و زعامت مولای منتظران مبارک باد💐💐 #عید_بیعت ♥️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❤️دختران هم شهید می شوند ⚜جهیزیه 🍂قالی می بافت به چه قشنگی، ولی درآمدش 💰رو برای خودش خرج نمی کرد. هر چی از این راه در می آورد ، یا برای #دخترای فقیر جهیزیه می خرید ویا برای #بچه ها قلم و دفتر. 🌾حتی #جهیزیه خودش رو هم داد به دختر دم بخت، البته با اجازه من😉. یادمه یه بار برای عیدش یه دست لباس سبز و قرمز خیلی قشنگ خریده بودم. روز #عید باهاش رفت بیرون و وقتی برگشت درش آورد و گذاشت کنار. 🍂 ازش پرسیدم:«چرا شب عیدی #لباس_نوت رو در آوردی؟» گفت:« وقتی پیش بچه ها بودم با این لباس احساس خیلی بدی داشتم😓. همش فکر می کردم نکنه یکی از این بچه ها نتونه برای عیدش لباس نو بخره... دیگه نمی پوشمش!». #شهیده_طیبه_واعظی🌷 🔸تولد👈 1339 🔸شهادت👈 فروردین ماه 1356 🔸علت شهادت👈 به دست ساواک 🔸برگرفته از👈 کفش های جامانده در ساحل 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣ امسال هم مهدي تمام شد   باز اين دلم گرفته💔 و مدام شد  هرجا كه بنگرم گل و گلزار🌺 ديدنيست اما نگاه بر حرام شد😔   مرغ دلم كه برسر پركشيد🕊 چون تو پر بسته به دام شد  مردم ز شوق آمدن در خوشی من را بدون تو👤 به كام شد   اقا چه روزهاوچه شبها به      من نوحه خواندم🎤 و دم من بر مشام شد  من بر دوجهان ميكنم شها      زيرا كه نام من📝 سر كويت شد  🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ته هر زمستون یه هفته به یه چیزی تو این سینه چنگ میزنه💔 شاید هایی که سهم تــو شد یکیشون هنوز کنج ذهن منه..!!! تقدیم به فرزندان شهـــ🌷ـــدا به لحظه لحظه شما مدیونیم... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 5⃣1⃣ 🔮البته مصطفی و من از اول می دانستیم که از دواج ما یک ازدواج معمولی نیست. احساس می کردم مصطفی همه چیز هست. خودم را نزدیک ترین کس به او💞 می دیدم و همه ی آنهایی که با مصطفی بودند، همین فکر را می کردند. گاهی به نظرم می آید همه ی در گوشه ی این مدرسه در این دو اتاق جمع شده و همه ی ارزشهایی که یک انسان كامل👌 یک نمونه کوچک از علیه السلام می تواند در خودش داشته باشد. 🔮ولی بود مصطفی. برای من که زنش بودم هر روز یک زاویه از وجودش و روحش روشن💖 می شد و اصلا مرامش این بود. خودش را قدم به قدم آشکار می کرد. توقعاتی که داشت یا چیز هایی که مرا کم کم در آنها جلو برد اگر روز اول از من می خواست نمی توانستم، ولی ذره ذره با آن ابعاد را نشان داد. چیزهایی در من بود که خودم نمی فهمیدم و چیزهایی بود که خجالت می کشیدم☺️ پیش خودم فکرش را بکنم یا بگویم، ولی به مصطفی می گفتم. 🔮او نزدیک تر از من به من بود👥 بچه های مدرسه هم همین طور، آن ها هم با مصطفی احساس می کردند. آن مؤسسه پایگاه مردم جنوب بود، طوری که وقتی وارد آن می شدند احساس سكينه می کردند و مصطفى حتی راضی نبود مدرسه، مدرسه باشد❌ شب ها به چهار طبقه خوابگاه سر می زد و وقتی می آمد گریه می کرد، می گفت: ما به جای این که کمک کنیم این ها زیر سایه مادرشان بزرگ شوند، پراکنده شده اند. خوابگاه مثل است، من تحمل ندارم ببینم این بچه ها در خوابگاه باشند. 🔮یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان -که لبنانی ها رسم دارند و دور هم جمع می شوند - مصطفی موسسه ماند، نیامد🚷 خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم، دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟ مصطفی گفت الان است. خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هاشان، این ها که رفته اند، وقتی برگردند برای این دويست سیصد نفری که در مدرسه مانده اند تعریف می کنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه ها نهار🥘 بخورم، سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند. 🔮گفتم: خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید، نان و پنیر و چای خوردید⁉️ گفت: این غذای مدرسه نیست. گفتم: شما دیر آمدید بچه ها نمی دیدن شما چه خورده اید. اشکش جاری شد و گفت: که می بیند😢 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 1⃣ 📝اصفهان، زندگی میکردیم. زمان شاه میگفتن میدان مجسمه، مجسمه شاه آنجا بود. بغل سی و سه پل تا زاینده رود راهی نبود. خونمون جمع و جور و کوچیک🏡 بود، از پشت خانه هم یک نهر آب رد میشد. اصفهانی ها ب این نهرها میگویند: "مادی" خیلی بود و دوروبرش پر از درخت 📝نزدیک امتحانهای اخر سال تحصیلی خیلی شلوغ میشد. دانش آموز و دانشجو می آمدند آنجا برای خواندن، مثل پارکهای حالا. مادرم زن خانه داری بود که به نسبت آن زمان خیلی روشن فکر بود👌 با اینکه تحصیلاتی هم نداشت ولی خیلی دوست داشت تا درس بخونیم 📝خیلی با هم دوست بودیم؛ صمیمیِ صمیمی💞 همین حالا هم بچه های خودم گاهی که بهشون سخت میگیرم میگن: "مادر بزرگ خیلی باشما خوب بودند چه رفتار آروم دوستانه ای داشتن" را از مادرم قایم نمی کردم 📝دانشگاه که میرفتم یکی دوتا خواستگار پیدا کردم راحت به مادرم گفتم. بدون ترس یا . مادر بزرگ مادریم هم خیلی ما رو دوست داشت، سرش خیلی به دعا و روضه و جلسه و قرآن📖 بود. ‌خواندن قرآن رو او به من و خواهرم یاد داد تشویقمان میکرد و داستانهای قرآنی برایمان میگفت 📝شب های که میشد رقابت ما خواهرها هم شروع میشد. مادر که پارچه میگرفت برای دوختن لباسهایمان هر کداممان اصرار می کردیم؛ باید اول مال من رو بدوزی. بابا هم با اینکه سواد و تحصیلاتی نداشت ولی به همه چیز و همه کار وارد بود از تعمیر لوازم برقی و رادیو ضبط📻 لوله کشی و بنایی گرفته تا آشپزی برای مهمان های پرجمعیت و آبغوره گرفتن و رب گوجه فرنگی درست کردن، همه را انجام میداد. 📝امکان نداشت بعد از بخوابد حتی زورخانه هم میرفت. پدرو مادرم مراتشویق میکردن به درس خواندن در تمام دوران دانش آموزی و دانشجویی ام رتبه اول🥇 بودم. یادم هست توی سالهای اول دبیرستانِ آنموقع که اول و دوم راهنمایی الان می شود، یونی فرم مدرسه بلوز سفید و صورتی راه راه با دامن سرمه ای بود 📝یکروز مدیرمان گفت: بچه هایی که شاگرد اول میشوند باید دامنهای بپوشن. از هرکلاسی یک نفر دامن سفید بود و دامن سفید کلاسمان هم من بودم😍 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨🌿🥀✨🥀🌿✨ ❣ ❣ 🌹عید غدیر، الله اکبر ✨مولایم جان 🍀با شمادر این بزرگ 🌹عهد می وبیعت می کنم که ✨تنهایتان نمی گذارم با برای 🍀 ظهورتان😍 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
😍 ☆~مستـ بودیم ، دوباره شد🎈🎊 ☆~تــــ✨ــــو بہ آمدی مستے ما تمدید شد 😍 ❤️ 🎉 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌲🍂🌲🍂🌲 🔱آقا روح‌الله همیشه از که مادرش به مناسبت عید غدیر میگرفت و میداد، با شور و حال خاصی تعریف میکرد . هر سال غدیر مقید بود به خاله و دایی‌هایش که بودند سر بزند و یا تلفن📞 کند و عید را به آنها تبریک بگوید... 🔆بخشی از کتاب📚 دلتنگ نباش : آقاروح‌‌الله گفت: خیلی قدر رو بدون؛ ما هم تا قبل از فوت مامانم، مثل شما بودیم . همه با هم دور یه جمع میشدیم . با اینکه مامانم، بزرگ فامیل نبود، همیشه همه رو جمع میکرد دور هم . 🔱زینب با به حرف‌‌هایش گوش میداد . چون مامانم بود، همیشه عید غدیر غذا درست میکرد، همه رو دعوت میکرد . 🔆عید غدیر همیشه داشتیم . همه خونۀ ما جمع میشدن . مامانم میگفت: عید غدیر داره به دیگران غذا بدی . 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
☘علی جدا کننده و است. باید پذیرفت و سر سپرده ولایتش بود تا ما را از باطل جدا کند و تحت لوای خود بر حق، اذن ورود به بهشت‌مان را بدهد. . ☘علی بوده‌ی زمانی است که خلقت آفرینش هنوز آفریننده نبود و هست تا آن زمان که در جرگه‌ی امت خویش وارد بهشت شود و آنجا رخ بنماید که جایگاه کجا هست و آیا می‌ماند که کسی تحت فرمانش نباشد؟ . ☘علی پیشوای کسانی است که رابطه سر و جان را می‌فهمند اما نه اینگونه که جان در گرو بودن سر است، بلکه آزادی‌شان را در این می‌بینند که سر در بالین علی را به او بسپارند. . ☘علی شخص نیست، است، تفکری که ربوبیت در ولایت خود نمایان می‌کند و شاید راز شکافت از زمینی شدنش همین باشد. . ☘یا حیدر بشکن در قلعه ابتلا را که شما در جای، جای گرفتارند و مردی از سلب تو را می‌کشند... . ✍نویسنده: . 🌺به مناسبت . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سلام عرض ادب🙋‍♂ خدمت تمامی شما بزرگواران و خیرین غدیری 💚 به لطف بزرگواران و تونستیم مراسمی باشکوه💪 و بی سابقه به مناسبت غدیر برگزار کنیم 😍 از مراسممون😇 گرفته تا پخش ۶۰۰ پرس غذای گرم در حاشیه شهر و ۱۴۰ پرس در هیئت محبان جواد الائمه (علیه السلام) به کمک شما بزرگ 😍🙏 باتشکر از همه که در برگزاری هرچه بهتر این عید بزرگ مارا کمک کردند 🌹 یاعلی (علیه السلام)
☘علی جدا کننده و است. باید پذیرفت و سر سپرده ولایتش بود تا ما را از باطل جدا کند و تحت لوای خود بر حق، اذن ورود به بهشت‌مان را بدهد. . ☘علی بوده‌ی زمانی است که خلقت آفرینش هنوز آفریننده نبود و هست تا آن زمان که در جرگه‌ی امت خویش وارد بهشت شود و آنجا رخ بنماید که جایگاه کجا هست و آیا می‌ماند که کسی تحت فرمانش نباشد؟ . ☘علی پیشوای کسانی است که رابطه سر و جان را می‌فهمند اما نه اینگونه که جان در گرو بودن سر است، بلکه آزادی‌شان را در این می‌بینند که سر در بالین علی را به او بسپارند. . ☘علی شخص نیست، است، تفکری که ربوبیت در ولایت خود نمایان می‌کند و شاید راز شکافت از زمینی شدنش همین باشد. . ☘یا حیدر بشکن در قلعه ابتلا را که شما در جای، جای گرفتارند و مردی از سلب تو را می‌کشند... . ✍نویسنده: . 🌺به مناسبت . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سال 1366 مصادف با روز قربان همراه یکی از خلبانان نیروی هوایی (سرهنگ نادری) به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه کار اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای آموزشی اف-۵ از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد. وی پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف گلوله‌های تیربار ضد هوایی قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح شد و بلافاصله به رسید. یادو خاطره این دلاور مرد بزرگ گرامیباد شهید🕊🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh