eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ دونه دونه پارچه ها رو کنار زدم که! یا قرآن! زانوهام شل شد.... چشم هام رو باز و بسته کردم... نه دروغه،خوابه😭 این ریحانه‌من نیست💔 ریحاااانه!!! آخه چرااااا رفتیییی!!!! چشماتو باز کن😢 توروخدا یه بار دیگه با چشمای عسلیت نگام کن😭 خیلی آروم چشم‌هاش رو بسته بود... به آرزوش رسید... منو تنها نزار!!!! سلامم رو به مادرمون برسون ریحاااانه نمی تونستم جلوی هق‌هق گریه ام رو بگیرم اون خوابی که دیده بودم مربوط به ریحانه بود😭 از دور نرگس و زهرا رو دیدم که در حال چادر سر کردن با سرعت میومدن سمت من.... (برای عملیات همه چادر هامون رو در اورده بودیم و یه مانتو تا زیر زانو و شلوار و روسری بلند و جلیقه ضد گلوله داشتیم) عملیات به خوبی تموم شده بود...🙂 منو نرگس با هم بودیم و از بقیه خبر نداشتیم به آقا محمد بیسیم زدم که گفت برین دم در کارخونه پیش نرجس😳 در حال سر کردن چادرامون به جایی که آقامحمد گفته بود رسیدیم که نرجس رو دیدم و به سمتش دویدم... داشت گریه میکرد..... وقتی صحنه روبه روم رو دیدم قلبم مچاله شد و چشمه اشکم جوشید.... ریحانه آروم خوابیده بود... همون ریحانه مهربون و دوست‌داشتنی... همون که خییلی خوب بود انقدر خوب که زود رفت پیش معشوقش... داشتم گریه میکردم اما خیلی آروم... نرگس و نرجس اما خیلی برقراری میکردن... پلیس ها میخواستن از پیکر جداشون کنن.. کارتمو نشون دادم گفتم که ما باهاتون میایم و قبول کردند رفتم پیش نرگس و نرجس بهشون گفتمــ زهرا: الان ریحانه رفت پیش حضرت مادر💔 اذیتش نکنین... اون اگه اینجا شهید نمی شد یه جا دیگه می مرد.... مگه آرزوش این نبود؟ツ پس بهش تبریک بگین دیگه............... با صحبتام آروم شدن💔😢 و همراه پیکر یحانه سوار ماشین شدیم.... چون قرآن رو حفظ بودم تو راه براش قرآن خوندم... البقره وَلَا تَقُولُوا لِمَن يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاءٌ وَلَٰكِن لَّا تَشْعُرُونَ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﻛﺸﺘﻪ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ ﻣﺮﺩﻩ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ ، ﺑﻠﻜﻪ [ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺮﺯﺥ ] ﺩﺍﺭﺍﻱ ﺣﻴﺎﺕ ﺍﻧﺪ ، ﻭﻟﻲ ﺷﻤﺎ [ ﻛﻴﻔﻴﺖ ﺁﻥ ﺣﻴﺎﺕ ﺭﺍ ] ﺩﺭﻙ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﻴﺪ .(١٥٤) نرگس و نرجس هم با شنیدن صدای قرآن آروم شدن..... رسول حالش اصلا خوب نبود. سریع به بیمارستان رسیدیم وبردنش اتاق عمل... خیلی استرس داشتم.... داغ ریحانه خانم برامون بس بود😭💔 دوست نداشتم رسول هم اضافه بشه.... نیم ساعت گذشت.... خبری از رسول نشد... هرچقدر از دکتر ها هم می پرسیدم جواب سربالا می دادن... حالم اصلا خوب نبود... ده دقیقه پیش آقامحمد زنگ زد و آدرس بیمارستان رو پرسید... اول آقامحمداینا اومدن خانمها چون همراه پیکر ریحانه خانم رفته بودند نیم ساعت دیر تر رسیدند... بعدش هم زینب‌خانم و معصومه خانم اومدن همه پشت در اتاق عمل بودیم... نرجس‌خانم اما حالش خیییلی بد بود... زینب‌خانم و زهراخانم سعی داشتن آرومش کنند.... دوساعت به همین منوال گذشت تا اینکه زهراخانم به آقامحمد جیزی گفت و بعد از گوشیش دعای توسل رو پخش کرد... همه با گریه دعا رو خوندیم... اما از وضعیت رسول خبری نبود... ۳ساعت گذشته بود دلمون خیلی شور میزد تو این ۳ساعت چندین بار دکتر و پرستار وارد اتاق‌عمل شدند اما هیچ کدومشون جواب درست نمی دادن تا اینکه بعد نیم ساعت دکتر از اتاق‌عمل بیرون اومد....... پ.ن:یعنی‌حال رسول چطوره💔🙁 ادامه دارد....🌻🖇 آنچه خواهید خواند: دکتر چی شد؟! هماهنگ کنید که... ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ همه به سمتش رفتیم . داوود: دکتر چی شد !؟ دکتر: حالش خوبه ،نگران نباشید ، فقط خون زیادی ازش رفته ، کههه... نرجس: که چی ؟ دکتر: ممکنه یکم خطرناک باشه، ولی خدا کمک میکنه ، نگران نباشید ! محمد: دکتر برای انتقالش به ایران چی ؟ دکتر: هماهنگ کنید بعد از اینکه به هوش اومد و کمی حالش بهتر شر با هواپیما خصوصی انتقال بدید . محمد: ممنون خوشحالی به وضوح در چهره همه دیده میشد . خصوصا نرجس خانم . به جای من و اقا محمد ، فرشید و سعید اومدن بیمارستان و از خانم ها هم فقط زینب خانم و نرجس خانم وایسادن . ساعت ۱۷ تلفنم زنگ خورد . رسول بود 😍 جواب دادم که صدای غریبه تو گوشی پیچید . رها: الو داداش رسول ! کجایی فدات شم ! مامان اینا از مشهد برگشتن ! داوود: سلام ، شما خواهر آقا رسول هستید ؟ رها: س..سلام بله ! شما ؟ داوود: من از همکاران ایشون هستم ، میخواستم بهتون بگم که ... رها: چیزی شده ؟ داوود: آقا رسول داخل عملیات تیر خوردن و در حال حاضر حالشون خوبه ! نگران نباشی و اگه میشه به خانواده نگید . رها: خدای من ! کی میاد ایران !؟ داوود: به محض اینکه به هوش بیا انتقالش میدیم به ایران . رها: م..ممنون ! داوود: مواظب خودتون باشید ، بازم تاکید میکنم به خانواده نگید . رها: چشم داوود: یاعلی تلفن رو که قط کرد اول روی صندلی نشستم و زدم زیر خنده ، باز این بچه کار دست خودش داد 😐 هرکی جای من بود گریه میکرد ولی من همیشه بعد مثبت رو در نظر میگرفتم و با خودم گفتم که حالا که زندس پس گریه برا چی ؟ روی صندلی نشسته بودم و داشتم با قرآن تو جیبی آقا رسول قرآن میخوندم ! هنوز از حرفی که زده بود تو شک بودم ! از نظر من پسر خوبی بود ! چی بهتر از اینکه همکار خودمه و از کار سختم خبر داره !؟ سوره ال عمران تموم شد در همین لحظه پرستار ها به سمت اتاق آقا رسول دویدن.....💔 پ.ن: چی شد یعنی؟؟؟ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: متاسفم ...💔😔 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بلند شدم و روبه روی اتاق وایسادم و با شک به اتاق نگاه میکردم ، پرده هارو کشیدن . آقا سعید و آقا فرشید اومدن طرف در اتاق و با هر کسی که بیرون میومد حرف میزدن . برای یه لحظه دیدم که آقا فرشید دستشو گرفت رو صورتش و با لرزش شونه هاش ‌....... دنیا رو سرم خراب شد. زینب به زور روی صندلی نشوندم و من هنوز با دهن باز داشتم به در اتاقش نگاه میکردم . زینب: خوبی نرجس؟ نرجس: وقتی که خودشو جلوی من انداخت و تیر خورد....اون موقع که روی زمین افتاده بود....همون موقع بود که بهم گفت....عاشقمه !!! زینب: چی !!!! نرجس: بنظرت بهش بله رو بدم ؟ بعد مثل دیوونه ها زدم زیر خنده و در نهایت خندم به گریه تبدیل شد . نمیدونم چم بود ! بعد چند دقیقه با چشمای به خون نشسته شاهد بودم که دکتر گفت دکتر: متاسفم....حالشون یه دفع بد شده و سطح هوشیاری پایین اومده ، امکان زنده موندنش ۱۰% هستش.‌‌....نمی خواستم بگم ولی.....بهتره دوستا و رفقاش باهاش وداع آخر رو بکنن ، چون میشنوه ، ولی داره میمیره 😔💔 هیچ کس هیچ واکنشی نشون نداد ! همه با بهت در حال نگاه کردن به دکتر ! آقا فرشید بالاخره خودش رو از جمع جدا کرد و به بهانه زنگ زدن به آقا محمد اینا رفت بیرون بیمارستان . زینب به آقا سعید گفته بود که رسول بهم چی گفته و آقا سعید گفت سعید: نرجس خانم شما اول برید داخل . با قدم های سست به داخل اتاق رفتم و به رسولی که خنده از روی لبش کنار نمیرفت نگاه میکردم .... پ.ن: یعنی میمیره !؟ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: خدای من ، نههههههههههه ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده: آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بغض کرده بودم . کنار تختش وایسادم و خیره شدم به پنجره. باید چی میگفتم ؟ بسم الله نرجس: آقا رسول.....میدونم میشنوی ولی نمیتونی جواب بدی . ترو به جون خواهرت پاشو بابا این چه وظعشه !😭 میدونی مادر و پدرت منتظرتن ؟ توی مانیتور نگاه کردم و دیدم سطح هوشیاریش داره میره بالا !!! داشتم از خوشحالی قش میکردم نرجس: ببین اقا رسول ، با یه گلوله زمین گیر شدی ؟ بابا پاشو کم مسخره باش ، دکترا گفتن که میمیری ولی ، من میدونم که میمونی پیشمون . دِ پاشو دیگه اه ! ببین آقا علی الان نشسته پشت میزت ها ! تازه خبر آوردن که برای آجیت خواستگار اومده ، تو که نمیخواهی بدون حضور شما شوهر کنه ها ؟؟؟ بابا جوونی حالااا ، پاشووووو. این مسخره بازی ها چیه !؟ راستی ، به نفع شماست که زود تر پاشی چون میخواهم یه درس درست و حسابی بهت بدم تا یادت نره منو نباید به اسم صدا کنی همینطوری داشتم حرف میزدم که دکترا ریختن داخل و بیرونم کردن ! با تعجب به اتاق نگاه میکردم که زینب اومد سمتم و گفت زینب: چی شده نرجس !؟ نرجس: ن..نمیدونم فکر کردم همه چی تموم شد نشستم زمین و داد زدم نرجس: خدای من نههههههههه ، چرا آخه !؟ به پیر به پیغمبر ریحانه پس بود !😭 دکتر با خنده اومد بیرون و گفت دکتر: خانم چی کار کردی !؟ این یه معجزس !😳 نرجس: چی شده !؟ دکتر: سطح هوشیاری بالا رفته و تا چند دقیقه دیگه به هوش میاد !😄 همه از خوشحالی گوشی به دست شدن و شروع کردن به زنگ زدن و خبر دادن . منم از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم. ساعت ۲۲:۱۷ دقیقه هرچی میگفت می شنیدم ، سعی میکردم جواب بدم ولی نمیتونستم . یه دفع همه چیز برام شد سیاهی مطلق ! نمیدونم چقدر گذشته بود که آروم چشمام رو باز کردن . چشمام شدیدا میسوخت و بدنم بی حس بود. فقط میتونستم نک انگشتام رو تکون بدم . کم کم گردنم رو هم تکون دادم و با دردی که داخل وجودم پیچید آخ بلندی گفتم که سعید در اتاق رو با ترس باز کرد و با دیدن چشمای بازم اومد و پرید بغلم ! یکی نیست بگه اگه روانی خوب من تیر خوردم بدنم درد میکنه، چرا مثل ندید بدید ها میکنی ؟😒😂 بعد اون داوود و فرشید و اقا محمد و مصطفی اومدن داخل و هرکی شروع کرد برای خودش سوال پرسیدن . منم که انگار فکم قفل شده بود و نمیتونستم جواب بدم. سرسام گرفته بودم که یه دفع فکم آزاد شد و داد زدم رسول: ترو خدا .... ترو خدا ساکتتتتتتتتتتتتتتتتتت. و همه جا شد سکوت مطلق . اقا محمد گفت محمد: رسول خوبی ؟ رسول: دونه ....دونه .....حرف بزنید ! داوود: حالا تو شدی دهقان فداکار ، اونم برای کی؟ برای نرجس خانم !! همه زدن زیر خنده که مصطفی گفت مصطفی: جغد خودمی 😁 همچین خودتو تو دل نرجس خانم جا کردی فکر کنم تا پاتو از بیمارستان بزاری بیرون بهت بعله رو بده 😂 همه بازم خندیدن ! گفتم رسول: کی بهتون گفت ! همه اشاره کردن به سعید . سعید: منم از زبون زینب شنیدم باور کنید !😐 رسول: دارم برات! اگه صوت حرف زدنت با زینب خانم پشت تلفن رو پخش نکردم تو سایت ، حالا ببین 😒😂 سعید: ای بابااااااا بعد رفت بیرون از اتاق . کم کم بچه ها رفتن بیرون و منم به قصد استراحت خواستم چشم رو هم بزارم که یه دفع.............. پ.ن: اینم از رسول 😐😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: کار ساز بود هااااا !؟😂 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ در اتاق آروم باز شد . خودم رو زدم به خواب که دیدم نرجس خانم آروم اومد داخل و دید که من خوابم . خواست بره بیرون که گفتم رسول: کاری داشتید ؟ نرجس: بیدارتون کردم ؟ رسول: نه خواب نبودم ! نرجس: اومدم ببینم حالتون چطوره ! رسول: ممنون ، خوبم به لطف شما 😊 نرجس: خدا رو شکر ، پس کار سار بوده هااااا ! رسول: اره 😂 نرجس: خوب مزاحم نشم ، استراحت کنید ، خدا حافظ 😐 رسول: خدا حافظ رفت !!!!! ای کاش بیشتر میموند !!!!! از روز اول خواب رو ازم گرفته بود !!!!! یعنی نظرش مثبته ؟؟؟؟؟ یعنی میشه ؟؟؟؟؟ با همین فکرا به سختی خواب رفتم . وقتی چشمام رو باز کردم پرستار داشت برام سرم جدید وصل میکرد . بعد اون دکتر اومد و معاینه کرد و گفت مشکلی ندارم و فردا انتقالم میدن ایران . خیلی خوشحال بودم . داوود اومد داخل و یه جعبه شیرینی با چند پاکت آبمیوه اورده بود . رسول: اینا مال کی ؟ داوود: اینا رو خانوما خریدن رسول: دقیق بگو کیا !؟ داوود: چمیدونم ، نرجس خانم و نرگس خانم و زینب خانم و معصومه خانم و حالا هرکی . رسول: چرا خودشون نیاوردن ؟ داوود: نخیر انتظار داری که برات بیارنم ، اره ؟؟؟؟😐😳 رسول: روانی 😒 داوود: خدا نکنه دستت ببره ، از صبح ۱۰۰۰ نفر زنگ زدن حالتو پرسیدن . رسول: زنگ زدن به تو ؟😐😜 داوود: به همه استااااااددددد ، انگار مثلا چت شده ! یه تیر کوچولو راه گم کرده بود اومده بود از تو ادرس بپرسه که تو خوردیش 😂 رسول: به خدا میزنم دهنت رو.......میکنما ! داوود: شوووووخی کردم رسول: میبینم که از آقا محمد یاد گرفتی ؟ داوود: چی رو ؟ رسول: شوخی کردمت رو مثل اقا محمد میگی ! داوود: آها ! اره دیگه رسول: راستی اقا محمد کو ؟ داوود: رفته با بچه ها هماهنگ کنه که به پدر و مادر ریحانه خانم خبر بدن !😔💔 رسول: مگه چی شده ؟؟ داوود: خبر نداری 😳 رسول: نه چی شده !؟ داوود: ریحانه خانم شهید شد ...(: رسول: واقعا !!! ای خداااا ، چرااا اخه ؟؟؟ نچ (همون نچ خودمون که از سر ناراحتی میگیم) کارش رو خوب انجام میداد ! مبارکش باشه. داوود: اره ، خوب اینا رو بخور ، من میرم استراحت کن . بهم یه لیوان آبمیوه با ۳ تا شیرینی داد و رفت. اونا رو خوردم و خوابیدم .... پ.ن: شوخی های رسول داوود🤤❤️ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: صندلی من دقیقا کنار .... ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده: آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بالاخره تموم شد !!! دوشنبه بود و داشتیم سوار هواپیما میشدیم که به وطن خودمون برگردیم . حالم عالی بود و با اینکه اتفاق های خوبی نیوفتاده بود ولی .... شاد بود !!! گوشیم رو روی حالت هواپیما گرفتم و هندزفری رو داخل گوشم گرفتم و صداش رو تا ته زیاد کردم !!! ما هواپیمای اول بودیم ، و نرگس داخل هواپیمای دومی بود که ۲ ساعت بعد ما بلند میشد . آخرین نفر پام رو داخل هواپیما گرفتم و به صندلی خودم رسیدم و با دیدن شخص بغل دستیم خشکم زد !!! آقا رسول دقیقا جاش کنار من بود که با بهت نگاهم کرد و گفت رسول: جای شما اینجاس !؟؟؟؟؟ نرجس: ن...نمیدونم !!! بعد نگاهی به معصومه کردم که برام چشمکی زد . از هرس کم بود برم ..... ای خدااااااااا دوباره چشمام رو زوم کردم رو برگه شماره صندلیم ، خودش بود !!! این بار اقا رسول هم نگاه کرد ببینه درسته یانه ! از خجالت داشت آب میشد . منم که کم بود وقتی همواپیما بلند شد یه راست خودم رو پرت کنم پایین . اقا رسول بلند شد تا من برم کنار پنجره و گفت رسول: به خدا ربطی به من نداشت ! نرجس: میدونم کار کیه ! رسول: به خدا من نیستم. نرجس: اگه خوب دقت کنید کار اقا داوود و معصومه خانمه ! از نگاهسون معلومه. تا اقا رسول نگاهشون کرد روشون رو برگردوندن . آهنگ توی گوشم هم کوفتم شد !!! آهنگ رو عوض کردم و یه آهنگ غمگین پلی کردم و چشمام رو بستم . تا هواپیما بلند شد یه دفع...... پ.ن: گروگان گیر و امنیت پرواز 😁😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: اره خوبم 😭 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ داشتم آهنگ غمگینم رو گوش میدادم... و همزمان به این فکر میکردم که اگه بتونم جام رو با آقا داوود عوض کنم خیلی خوب میشه چون ایشونم دقیقا کنار معصومه و زهرا نشسته بود همینطور داشتم با خودم فکر میکردم که یه دفعه حالم بد شد و بدو کردم سمت دستشویی پشت سرم هم آقارسول خییییلیی سریع اومد و نگران بود... زهرا و معصومه هم پشت آقارسول بودن که زهرا گفت زهرا: آقارسول شما که فعلا نمی تونید کاری بکنید😐 پس لاقل بزارید ما بریم جلو ببینیم نرجس چشه آقارسول رفتند سر جاشون و معصومه و زهرا اومدن سراغ من... معصومه: چی شد نرجس جون!!! نرجس: هیچی بابا همیشه همینطوریه تو هواپیما و اتوبوس و اینا حالم بد میشه زهرا: خب باشه پس الان خوبی دیگه؟! نرجس:آره بهترم ممنون رفتم نشستم سر جام آقارسول خیلی نگران بود و همش حالم رو می پرسید چند دقیقه بعد زهرا و آقاداوود اومدن سمتمون زهرا: نرجس جات رو با آقاداوود عوض کن بیا پیش ما یکم بهت برسیم آقاداوود هم با خنده تأیید کرد معلومه از قبل با هم هماهنگ کردند منم که خوشحال شدم😃 هرچی باشه بالاخره نامحرمه و دوست ندارم کنار نامحرم بشینم حالا هرکی که میخواد باشه این آقای نامحرم بلند شدم و با زهرا رفتیم اون سمت تو ردیف صندلی های سه تایی.... زهرا که این دفعه ماسک داشت... از تو کیفش یه دارو داد بهم منم چون حالم کامل خوب نشده بود از خدا خواسته خوردمش حالم بهتر شده بود که باز زهرا رفت سراغ چمدونش و یه کیسه در اورد... تو اون کیسه پر از خوراکی بود😋 یه ذره‌اش رو برداشت داد به معصومه که بده به آقایون... نرجس: میگم زهراجون ما رو بدعادت کردی من دیگه نمیرم خونمون میام پیش تو زهرا: همیشه از این خبرا نیستااا الکی دلتونو صابون نزنید تازه داداشام هم خونه ان همین موقع بود که معصومه هم رسید معصومه: چی میگید شما در گوش هم آخه یه لحظه تنهاتون گذاشتما زهرا: هیچی بابا نرجس میخواس بیاد خونمون گفتم نمیتونه بیاد چون محمد و مهدی خونه‌ان (محمد و مهدی برادر های زهرا هستند که هر دوشون از زهرا بزرگترن یه خواهر هم داره اسمش فاطمه‌ست که دو سال از زهرا کوچیکتره) معصومه: این که نگرانی نداره دوتاییتون میاید پیش من نرجس: بچه‌ها یه چیزی رو حس نمیکنید؟! زهرا و معصومه: چیو؟! نرجس: اینکه چقققدر داریم وقت دنیا رو میگیریم😂 تا اینو گفتم یه لحظه آقا رسول با تعجب فراووان برگشت سمت من منم سرم و پایین انداختم و آب شدم از خجالت.. زهرا و معصومه دیگه نمیتونستند خودشونو نگه دارن یه دفعه زدن زیر خنده انققدر خندیدن که سرفه شون گرفت...😂 بالاخره با کلی شوخی و خنده رسیدیم ایران از همه بیشتر زهرا ذوق داشت چون بعد از سه ماه برگشته بود ایران... میخواستم برم سر به سرش بزارم ولی چون خسته بودم منصرف شدم... رفتیم نشستیم منتظر هواپیما نرگس‌اینا... پ.ن:تایپ شده توسط خط شکن ❤️😍 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: رفتیم خونه ، نیما ماموریت بود. ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ بالاخره هواپیما ی نرگس اینا هم رسید و خداحافظی کردیم. با نرگس رفتیم خونه ، نیما ماموریت بود. چون خیلی خسته بودیم زود خوابیدیم. کارهامون همینطور پیش میرفت و متوجه رابط های دیگه راکس تو ایران شدیم و در حال شناسایی اونا بودیم. نیما هم از ماموریت برگشته بود و به کارش مشغول بود. یه روز آقا محمد تو سایت بهمون یه لنز های مخصوصی داد که وقتی دوبار پشت سر هم پلک میزدیم عکس میگرفت و مستقیم برای سیستمی که تو سایت بود ارسال می‌شد. یه هفته بود که از کویت برگشته بودیم. دیروز مادر آقارسول تماس گرفته بودند و قرار بود برای آخر هفته بیان خواستگاری🙊 دوماه‌بعد آقارسول و نرجس هفته پیش باهم عقد کرده بودن😍 جشنشون هم واقعا خیلی خوب بود و به همه خوش گذشت... آقافرشید و خانمش هم بود که با مریم کلی رفیق شدیم و کلی هم با پسرشون بازی کردیم😇 قرار بود با آقاسعید و آقا فرشید بریم یه ماموریت یکساعته برای شناسایی محلی که به هم‌دیگه ملحق میشدیم تو یه بن‌بست خلوت بود. لنز های جدید هم روی چشمم بود. طبق عادتم یه ربع زودتر رفتم محل قرار تو راه حس کردم دارم تعقیب میشم. چند بار چک کردم ولی خبری نبود. تو کوچه‌ی بن‌بست وایستاده بودم که دوتا مرد هیکلی اومدن سمتم😨 اسلحه هم همرام نبود چند بار پلک زدم تا دوربین ازشون عکس بگیره اومدن نزدیکم یکیشون اوند چادر رو از سرم بکشه البته مانتو و روسری بلند و مشکی با پوشیه داشتم که اگه به وقت مجبور شدم چادرم رو در بیارم حجابم کامل باشه🙂 اما نذاشتم بهم دست بزنه با لگد محکم زدم تو دستش فکر کنم میخواستن منو ببرن😱😱 پ.ن: زهرا،کوچه‌بن‌بست،دوتا‌مرد‌هیکلی😢 چی میشه یعنی... ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: با چاقو اومد سمتم... دیگه توانی نداشتم... ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ سعی میکردن چادرم رو از سرم بکشن اما هرچی بود اجازه نمی دادم بهم دست بزنن❌ حالم خیلی بد بود کوچه هم خلوت بود و هیچ کس اون اطراف نبود ده دقیقه هم مونده بود که آقاسعید و آقا فرشید برسن ممکن بود نتونم ده دقیقه مقاومت کنم هیکلشون دوبرابر من بود😱😢 یکیشون دوباره اومد سمتم و خواست منو بگیره که سریع یه مشت به گیجگاهش زدم اگه یه ضربه دیگه میزدم بیهوش میسد و کارم راحت تر بود اومدم که مشت دوم رو بزنم اونیکی با چاقو اومد سمتم و چون حواسم پرت شد نتونستم درست طرف رو بیهوش کنم🙁 فقط گیج شد و تلو تلو میخورد که البته این هم غنیمت بود اومدم برم سراغ اونیکی که یه سیلی کوبوند تو صورتم فکر میکردم چون پوشیه دارم جلو ضربه اش رو میگیره اما انقدر محکم زد که دماغم خون اومد😢 پشت بندش هم یه لگد محکم به شکمم زد که زانوهام شل شد اما به زور خودم رو نگه داشتم که نیافتم زمین💔 اون سیلی و لگد اونقدر محکم بود که ضعف کردم... اونام از فرصت استفاده کردند و چادرم رو از سرم کشیدند💔 اما هنوز سرپا بودم یکی از اون مرد هآ دوباره با چاقو اومد سمتم این بار باید دستش رو میشکوندم وگرنه کارم تموم بود.... تمام توانم رو جمع کردم و چنان ضربه ای به دستش زدم که چاقو پرت شد زمین و دادش بلند شد... اونیکی مرده اما پرتم کرد زمین و خواست چاقوش رو فرو کنه تو قلبم که سریع برگشتم و چاقو خورد تو دستم .... همینطور خون میومد... دیگه توانی نداشتم... داشتم شهادتین رو میخوندم💔 مرده اومد منو بلند کنه و ببره که یه صدای آشنا شنیدم... داشتیم می رفتیم سر قرار ، ترافیک های شهر تهران از ساعت ۶ صبح هم شروع میشد !🤦🏻‍♀ از هر چی کوچه پس کوچه بود عبور کردیم و رسیدیم به محل قرار که یه ماشین غریبه رو دیدیم ! شک کردم ! سریع پیاده شدم و کلتم رو گرفتم توی دستم . با اولین نگاه زهرا خانم رو دیدم که روی زمین افتاده و دوتا آدم گنده بک افتادن به جونش و دارن با لگد میزننش ! وارد کوچه شدم داد زدم سعید: اهای بی ناموس چرا دست رو دختر مردم بلند میکنی ؟ گنده بک ۱: جنابعالی !؟ همون لحظه بود که زهرا از پشت گردنش رو پیچوند . اولی زمین افتاد ولی دومی با چاقو به سمت زهرا رفت و چاقو رو برای دستش فرو کرد !!! خون روی زمین راه گرفته بود. فرشید دومی رو با تیر زد و زنگ زد به آقا محمد و همه چیز رو براش تعریف کرد. یه ون فرستادم تا این دوتا تن لش رو ببرن . ما هم با زهرا خانم راهی بیمارستان شدیم. نرگس خانم هم اومده بود بیمارستان . دست زهرا خانم ۱۲ تا بخیه خورد 😮 من و فرشید هم از بیمارستان رفتیم سایت . نمیدونم چرا هرچی زخمی میوفته رو دست ما 😐😂 آقا محمد برای بعد از ظهر دادگاه داشت . دادگاه برای بلیک بود ، کمتر از ۱۲ سال حبس چیزی در انتظارش نبود . احسان هم به همه چیز اعتراف کرده بود و دادگاه براش ۲۰ ضربه شلاق و ۱۰ سال حبس نوشته بود . امیر ارسلان هم که قرار بود مبادله بشه 😏 دیگه توانی نداشتم. به زور خودم رو به ماشین رسوندم و سوار شدم و تا بیمارستان بین مرگ و زندگی بودم ! پ.ن: زهرا... ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: خوبی عزیزم !؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ چشمام رو که باز کردم نرگس رو دیدم . تکون که خوردم درد بدی تو تنم پیچید . نرگس متوجه شد که به هوش اومدم و گفت نرگس:خوبی عزیزم !؟ زهرا:آره.....آب نرگس:باشه ، الان بعد با یه لیوان آب به سمتم اومد و گفت نرگس:میتونی بلند شی !؟ زهرا :اره به زور بلند شدم و نشستم ، دستم کاملا باند پیچی شده بود . ای رو خوردم که برام تخت رو به حالت نشسته در آورد و گفت نرگس: کسی فعلا نمیاد بیمارستان چون هویتت لو رفته ، من هم تا چند وقت پیشتم و نمیرم سر کار ، باید مواظب باشیم . سرم رو تکون دادم که گفت نرگس:برات اتاق خصوصی گرفتم که راحت باشی ، ۲ تا هم تخت داره تا با هم باشیم 😊 زهرا:ممنون کمی با هم حرف زدیم که پرستار داخل شد و گفت پرستار:سلام عزیزم ، خوشحالم به هوش اومدی ، درد نداری !؟ زهرا:سلام ، دارم ولی قابل تحمله ! پرستار:اگه دردت بیشتر شد بهم بگو تا برات خواب آور تزریق کنم 😘 زهرا:چشم ، ممنون بعد رفت بیرون و منم دوباره شروع کردم حرف زدن با نرگس بعد از شنیدن خبر زخمی شدن زهرا خانم خیلی ناراحت شدم . خودم میدونستم چمه ،،،،، ولی کاشکی این اتفاق نمیفتاد !!! اصلا حوصله کار نداشتم ، رفتم خونه. بازم مثل همیشه نداشتن خواهر و برادر شده بود عقده روی دلم . دوش گرفتم و خودم رو روی تختم پرت کردم . مامان اومد داخل گفت مامان:سلام پسر ، اومدی !؟ داوود:سلام مامان ، اره فدات شم مامان:سرت رو خشک کن سرما نخوری(: داوود:چشم بعد رفت بیرون . تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به رسول . رسول:سلام آقا داوود ، چطوری گل پسر؟ داوود:سلام شاه داماد ، ممنون تو چطوری ؟ رسول:ممنون ، چه خبر داوود:سلامتی ، کجایی !؟ رسول: با نیما و نرجس اومدیم سر خاک ریحانه خانم . داوود: خوب ، خوش باش ، کار نداری؟ رسول:نه داداش ، خدا حافظ ✨ قط کردم . رسول همیشه جای برادرم بود . از وقتی عقد کرده دیگه زیاد باهم نیستیم ): البته خوب حق هم داره ، تا کی میخواهد پای من بسوزه !؟ ۵ روز بعد .................................................... پ.ن: ..........✨ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: بله ؟؟؟ من مقداد سپهری هستم 😄 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ نیما رفته بود سر کار و منم تنها خونه بودم . حال زهرا خوب شده بود ولی چون ما دوتا شناسایی شده بودیم حق نداشتیم بریم سر کار . ولی نرجس با شوهرش رفته بودن سر کار . داشتم سبزی پاک میکردم که زنگ در خونه رو زدن. دستام رو شستم و رفتم پای آیفون. یه مرد بود . جواب دادم نرگس:کیه !؟ مقداد:سلام ، ببخشید منزل میرزایی !؟ نرگس:بله بفرمایید !؟ مقداد:یه لحظه میشه بیاید دم در !؟ نرگس:چند لحظه صبر کنید. چادرم رو سرم کردم و رفتم دم در . نرگس:بفرمائید !؟ مقداد :ببخشید مزاحم شدم . من مقداد سپهری هستم ، هم کار برادرتون ، میتونم بیام داخل، باید یه پرونده رو از داخل اتاق نیما بردارم . نرگس:نه آقای محترم ، نمیشه هرکی از سر کوچه بیاد ، بخواهد داخل خونه بشه ، خودم میارم . مقداد:آخه یه جایی مخفیش کرده ، گفت شما بلد نیستی خودم بیارم . نرگس:شما از اون طرف اومدی انتظار داری من راحت بدم خونه !؟ اول باید زنگ بزنم داداشم . مقداد:هههههه، باشه ): رفتم داخل و زنگ زدم نیما ، نیما گفت پسر خوبه و راش بدم خونه تا پرونده رو برداره (: رفتم دم در و گفتم نرگس:بفرمائید. یالله گویان وارد شد و رفت داخل اتاق نیما. لبه پایین تخت نیما رو گرفت و کشید ، مثل یه کشو باز شد 😳 خودم مونده بودم این چه جایی بود که منم تا حالا ندیده بودمش 😧 یه بسته از داخلش بیرون اورد و با گفتم ببخشید و خدا حافظ رفت بیرون از خونه . منم تا دم در بدرقشون کردم و بعد در رو بستم . هنوز در عجب بودم از این کشوی مخفی . دوباره رفتم نشستم سر سبزی پاک کردن 😂 پ.ن:مقداد و داستان های مقداد شروع شد 😁.... ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: پسر خوبیه ، همکارمه . ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ سبزی ها رو پاک کردم و شستم . در همین هین یه آهنگ هم پلی کردم و غم سر کار نرفتن کامل از سرم در اومده بود 😂 ساعت ۱۷ بود که نیما از سر کار برگشت ، پشت بندش هم نرجس و آقا رسول اومدن . داخل هال نشسته بودیم و داشتیم چایی می خوردیم ، نیما بحث رو باز کرد و گفت نیما: مقداد میگفت راش ندادی خونه؟😂 نرگس:انتظار داشتی راش بدم !؟ نیما:پسر خوبیه همکارمه . نرگس:اره خودش گفت نیما:تازه از آلمان برگشته نرگس:رفته بود تفریح !؟ نیما:نه بابا ، ماشالله نصف زبان های دنیارو از بَره 😂 رفته بود ماموریت ، ۴ ماه اونجا بود ، نصف امرش رو در حال ماموریت در خارج هست 😐 نرگس:همینه دیگه ، کُپ این خارجیا ، دیگه داره فارسی رو یادش میره ، باور کن موقع حرف زدن چند بار مکث کرد تا یه کلمه فارسی برسه به مغزش 😂 نیما:اره ، ولی آلمانی، انگلیسی بریتیش، عربی، ترکی ، روسی رو از بره ها !!! اون طوری نگاش نکن !!! اصلا عجوبس !!! نرگس: واقعا !؟ این همه زبان !؟ نیما:پس چی فکر کردی 😒😂 نرگس:بهش نمیخورد ! پس حق داشت توی حرف زدن تپق بزنه ، منم بودم این همه کلمه می ریختم تو مغزم اصلا فارسی یادم میرفت 😐 نرجس:درباره کی حرف میزنید !؟ نیما:همکار من نرجس:اها ، اون وقت من و رسول اینجا هویج !؟ نیما:ببخشید نرجس خانم ، خوب آقا رسول گل ، چه خبر داداش؟ رسول:سلامتی نیما:خانواده خوبن !؟ رسول:ممنون ، سلام دارن . نیما:با خواهر ما میسازی !؟ ما که نتونستیم باهاش بسازیم 😂 رسول:نه بابا این چه حرفیه ! نرجس:نیما ! بزار برسم به کیمیا ! آبروت رو میبرم !😡 نیما:بابا غلط کردم. نرجس:اونم خیلی زیاد ! نرگس:بسه ترو خدا ! من میرم سفره بندازم . انقدر که شبیه خودم بود ، حد نداشت ! همش میگفتم بابا جون کی برسه که بخورمت !😂 مریم هم مثل من عاشقش بود و میگفت خوشحاله که شکل منه. سعی میکردم وقت های بیشتری رو خونه باشم . تازه فهمیده بودم زندگی یعنی چی ! بلند شدم و سر تخت نشستم . ساعت ۱۹ بود ، امشب شیفت بودم. لباسام رو پوشیدم و رفتم سایت . خیلی وقت بود که به معصومه علاقه داشتم ولی اصلا به روی خودم نیاورده بودم و با خودم میگفتم که نگاه کن بقیه رو ، هنوز زن نگرفتن !!! ولی الان که رسول و نرجس خانم ، نیما و کیمیا خانم ، ازدواج کردن و حتی پدر شدن فرشید رو هم دیدم ! متوجه شدم که نوبت خودمه !... دربارش با مامان صحبت کرده بودم و گفته بود که باید تحقیق کنه تا متوجه بشه دختر خوبیه !!! پ.ن:معصومه ...😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: چه خبر از نیما !؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ ۳ماه بعد آقا داوود با معصومه عقد کرده بودن و تمام بچه های سایت به خاطر اتفاق های اخیر خیلی پر انرژی بودن. با تمرکز بیشتر کار هاشون رو انجام میدادن و انگیزه بیشتری داشتن . ساعت ۱۰ صبح جلسه داشتیم. همه داخل اتاق آقا محمد بودیم که خودش هم وارد شد و بعد از سلام دادم خیلی عصبی سرش رو داخل دستاش گرفت !!! قیافه به هم ریخته آقا محمد حال مارو هم بد کرده بود و هرچی فکر بد به ذهنمون رجوع کرده بود . بعد از چند دقیقه آقا سعید زبون باز کرد و گفت سعید:آقا... آقا محمد زد تو حرفش و گفت محمد: حرف نزن سعید ..... ۹ دقیقه به همین روال گذشت و که بالاخره آقا محمد گفت محمد:خوب .... باید بگم که .... رکس به ایران اومده .... همه با تعجب به آقا محمد خیره شده بودیم !!! داوود:مگه دیوونه شده !!! محمد:انگار که همینطوره !!! نرگس:اصلا امکان نداره آقا ! اون خودش میدونه که تمام اعضای گروهش رو گرفتیم ! پس چرا خودش اومده ! محمد: مطمئن نیستم ولی ... بازم مورد داخل کشور داره یا شاید هم ... هههه...نمیدونم !!! اینو گفتم که همه از همین الان سر این موضوع کار میکنید تا متوجه بشید که چرا اومده ایران ... همه:چشم ساعت ۱۹ بود که بابا برگشت و سفره رو انداختیم تا شام بخوریم . بابا پرسید محمد:چه خبر کیمیا جان!؟ کیمیا:هیچی ، امروز عملیات دستگیری یه گروه قاچاقچی رو داشتیم . محمد:خوب پیش رفت !؟ کیمیا:اره محمد:چه خبر از نیما؟ کیمیا:سلام داره . محمد:شما چی عطیه خانم !؟ عطیه:والله ما هم همون کار همیشگی. محمد:اوهم ، خوب اقا کمیل؟ کمیل:مشغول درس... محمد:آفرین. بقیه شام رو در سکوت خوردیم و بعد از جمع کردن سفره ، هرکس رفت سر کار خودش. پ.ن:رکس ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: داستان تازه شروع شده ... ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ صبح ساعت ۶ از خونه بیرون زدم و با آرامش به سایت رفتم . امروز باید پرونده کامل رکس ، که رسول داشت آماده میکرد رو برای آقای عبدی ببرم . ساعت ۷ صبح بود که رسول و نرجس خانم از راه رسیدن. رسول خیلی وقت شناس بود و دقیقا ساعت ۷ میومد سر کار و تمام فعالیت هاش رو به موقع انجام میداد . در اتاق زده شد و با ورود رسول از فکر خارج شدم . رسول:سلام آقا محمد صبح به خیر محمد:سلام رسول چطوری ؟ رسول:شیرم محمد:خوب؟ رسول:آقا این پرونده کامل فعالیت های رکس . محمد: کامل کامل ؟ رسول:از وقتی به دنیا اومده ، کامل کامل. محمد:این بود شیر بودنت !؟ رسول:نه آقا ! دیشب با نرجس و نرگس خانم یه چیزایی پیدا کردیم . محمد:خوب ؟ رسول: رکس داخل سفارت انگلیس در ایران یه جاسوس داره ، بخاطر این اومده ایران که اطلاعات رو از جاسوسش بگیره. محمد:خوب چرا جاسوسش نمیره انگلیس ؟ رسول:چون بهش مشکوک شدیم چند بار . محمد:کی هست !؟ رسول:........... محمد داخل اومد و تمام اتفاق هارو برام توضیح داد . عبدی: داستان تازه شروع شده..... محمد: بله آقا،،،،، ۱۰۰ درصد . عبدی:خوب ، جاسوس های ما هم هستن ، بفرست داخل زمین بازی . محمد:چطوری آقا !؟ عبدی:برای گرفتن ویزا ، شاید هم در نقش کارمند جدید ! محمد: درسته ! عبدی:خوب ، محمد مرخصی ، برو . محمد:با اجازه آقا . پ.ن: رسول بچه خوفیه 😳😜 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: یه ماشین از پشت کوبید بهم !!! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ از سر کار برگشتم و داشتم با مقداد از خیابان رد میشدم ، مقداد جلو تر از من رفت و در ماشین رو زد . به وسط خیابان که رسیدم یه ماشین از پشت کوبید بهم و بعد تاریکی مطلق ... با دیدن نیما که سه متر پرت شد هوا و افتاد وسط خیابان قلبم برای چند دقیقه وایساد و چهره نرگس خانم اومد جلوی چشمم ! چه بلایی سر اون صورت خندان میومد اگه بعد اون همه سختی الان برادرش رو هم از دست میداد ! به سمت نیما دویدم . اون ماشین فرار کرد و جمعیت همه دور نیما جمع شده بودن . رفتم نزدیک و بلندش کردم. بعد از ۳ دقیقه آمبولانس اومد و نیما رو برد بیمارستان دی. منم تنها کاری که می تونستم انجام بدم این بود که .... به خونواده اش خبر بدم . با هزار تا این دل و اون دل بالاخره زنگ رو زدم . روز پنجم بود که خونه بودم . بی حوصله منتظر رسیدن نیما بودم که زنگ رو زدن . با ذوق طرف آیفون رفتم و با دیدن چهره اون پسره مقداد پنچر شدم. نرگس:بله ؟ مقداد:سلام ....نرگس خانم حال شما خوبه ؟ نرگس: ممنون مقداد:میشه.....چند لحظه ..... بیاید دم در ؟ نرگس:باشه آیفون رو گرفتم و چادرم رو پوشیدم . به این فکر میکردم که چقدر قشنگ حرف میزنه ! بازم بین حرف زدنش مکث میکرد . با لبخند در رو باز کردم و با دیدن لباس خونی آقا مقداد گفتم نرگس:سلام ، چی شده !😶 مقداد:سلام .... نرگس خانم آماده بشید ..... بریم. نرگس:کجا ! مقداد: تعریف میکنم .....براتون شما حاضر کنید ، منتظرم. نرگس:ب.باشه رفتم داخل و سریع حاضر شدم ، تو دلم میگفتم یه اتفاقی افتاده که لباس آقا مقداد خونی و .... از داخل کمد نیما یه پیراهن برداشتم و رفتم دم در . نرگس:من که نمیدونم چی شده ولی این رو بگیرید بپوشید ، لباستون.... مقداد:ممنون . بعد رفت داخل خونه و منم بیرون منتظر بودم . بعد ۲ دقیقه اومد بیرون و از در ماشین یه نایلون بیرون اورد و لباس خونیش رو داخلش گذاشت. سوار شدیم و حرکت کرد. نرگس:نمی خواهید بگید چی شده و کجا میریم !؟ مقداد:راستش....نیما.....تصادف کرده . نرگس:چی !!!!!!! مقداد:حالش خوب بود فقط .... بردنش بیمارستان دی منم اومدم دنبال شما....هرچی باشه برادرتونه . نرگس:یا ابوالفضل یه بار از مون گرفتیش دوباره تکرار نشه !!! صدای گریه نرگس خانم شده بود آوای ماشین . دلم داشت کباب میشد . نمیدونم چطوری رسیدم به بیمارستان . نرگس خانم به سمت در پرواز میکرد و منم بدو بدو خودم رو بهش رسوندم . به سمت پذیرش رفتیم. اتاقش رو خواستیم و پرستار گفت اتاق عمل هستن . ۳ ساعت بعد در اتاق عمل نشسته بودیم و خیره به در . نرگس خانم مثل مرده ها شده بود . رفتم دوتا ساندویچ مخصوص گرفتم و برگشتم و گفتم مقداد:نگران نباشید خوب میشه ، این رو بگیرد فکر کنم فشارتون افتاده باشه ! نرگس:نمیخواهم ممنون. مقداد: نمیشه که ! ببیند ... چی میگن ایرانیا .... ام ....اها .... من به برادرتون قول دادم مواظب شما باشم ....اینو بخورید . نرگس:دست شما درد نکنه . به زور چند گاز از ساندویچ خورد و منم که اصلا میل نداشتم !!! بعد از ۴ ساعت بالاخره دکتر اومد بیرون . دکتر:همراه بیمار ؟ مقداد:ما هستیم . دکتر: عمل خوبی بود ولی هوشیاری بیمار پایینه ، امکان ملاقات نیست چون ممکنه بره تو کما . مقداد:ممنون آقای دکتر . بعدش رفت . نرگس خانم روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن . گوشی نیما رو از جیبم بیرون اوردم و داخل مخاطبین اضطراری به دنبال شماره اون یکی خواهرش گشتم. نوشته بود عزیز داداش(نرگس بانو) عزیز داداش(نرجس بانو) شماره نرجس خانم رو گرفتم و بعد از چند بوق جواب داد.... پ.ن:چم..نیما💔✨ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: یا حسین این چه بلائی بود به زنش چی بگیم ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان ✨امنیتی ✨ زنگ زدم به نرجس خانم و خبر دادم . بعد چند دقیقه با یه پسر جوون اومد . قبلا که من ۴ سالم بود همسایه این خانواده بودیم و از اونجا با نیما دوست شدم . نرگس و نرجس تازه به دنیا اومده بودن . که بخاطر شغل پدرشون از اون محله رفتن . ولی دوستی من و نیما سر جاش بود. تا الان که ... نیما خیلی به من اعتماد داشت ... اون پسر جوون گفت . رسول:سلام ، ببخشید شما از دوستای نیما هستید؟ مقداد:سلام....اره همکارشم رسول:میشه خوب توضیح بدی ببینم چی شد؟ مقداد:خوب....من جلو تر رفتم.....در ماشین رو باز کنم که یه دفع.....با صدای جیغ برگشتم و ....نیما رو دیدم که روی زمین افتاد . رسول:چرا اینطوری حرف میزنی ؟😳ترسیدی؟ از خجالت سرم رو پایین انداختم که نرجس خانم گفت نرجس:ایشون همون آقا مقداد هستن . رسول:اها !!!! پس شمایی ، خوشبختم . مقداد: شما هم باید آقا رسول باشید . رسول:بله مقداد:منم خوشبختم . نرجس:به منم میگید داداشم کجاست یا نه ؟ در همین لحظه نرگس خانم بلند شد . نرجس خانم با دیدن نرگس گفت نرجس:تو هم اینجایی !؟ نرگس:یا حسین این چه بلائی بود به زنش چی بگیم ،،، کیمیا تازه عروسه ، تو چشم آقا محمد چطوری نگاه کنیم... و بقیه حرفش با شکستن بغضش خفه شد..... مقداد:نرگس خانم حالا که چیزی نشده ! فقط یکم هوشیاریش پایینه که به لطف خدا میره بالا کم کم. نرگس:اگه نرفت چی؟ مقداد:نیما انقدر پسر خوبیه که خدا بدون شهادت و با مرگ عادی نمیبرتش پیش خودش ، مادر میخواهد بچه مثل نیما تربیت کنه....نگران نباشید. انگار با حرفام آروم شدن . مشغول صحبت با رسول بودم که دکتر اومد و گفت......... از خونه بودن خسته شده بودم . یکی از اون دوتا هرکول که بهم حمله کردن اعتراف کرد که از طرف رکس اومده . حس عجیبی داشتم که با اون همه محافظت از چهره و هویتم بازم لو رفتم . شاید بخاطر محافظت بیش از حد بوده . بعید نیست . اطلاعاتی بودن یعنی مثل مردم خاکی با مردم مهربان گوش به زنگ برای کمک به مردم ولی من.... خاکی نبودم و اصلا بین مردم نمیرفتم . مهربان بودم اما با هر کسی نه . گوش ب زنگ بودم اما با ترس از شناسایی شدن. دستم هنوز درد میکرد. تصمیم گرفته بودم که به محض خوب شدن ،،،،، انتقالی بگیرم برای کار داخل واحد سایبری سپاه ،،،،، واحد امنیت و اطلاعات به درد من نمیخورد ..... چند باری هم تلفنی با آقا محمد دربارش صحبت کرده بودم که گفته بود مشکلی نیست و تو وظیفه ات رو کامل انجام دادی . پ.ن:مادر میخواهد بچه مثل نیما تربیت کنه......💔✨ آنچه خواهید خواند: گذری بر رمان .... ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ آنچه گذشت..... نرجس و نرگس دوتا خواهر که به تازگی در اداره اطلاعات مشغول شدن. از اول رمان جر و بحث های بین نرجس و رسول شدت میگیره و باعث اختلاف شدید بین این دو همکار میشه.... جدا از اینکه این دعوا ها سبب ایجاد اتفاق هایی در دل رسول میشه که آخرش حاضره به خاطر نرجس تیر بخوره و مرگ رو ملاقات کنه و برگرده . از طرف دیگه بلیک مامور ارشد MI6در ایران که به همراه امیر ارسلان و احسان مشغول جابه جا کردن اطلاعات محرمانه هست . ولی این کار از چشم سربازان گمنام امام زمان دور نمیمونه و با تلاش زیاد و خطر هایی که میکنن میتونن بلیک رو دستگیر کنن . از طرف دیگه احسان فرار میکنه و به کویت میره . که با تلاش برو بچ اطلاعات اونم میگیرن..... تنها مهره رکس ( یکی از ارشد های MI6 ) امیر ارسلان هست که تلاش میکنه تا از کشور خارج بشه... رکس میدونه که امیر ارسلان رو هم میگیرن ، به خاطر همین اون رو مهره سوخته میدونه...... خودش دست به کار میشه و میاد ایران . میدونه که شناسایی شده ... ولی به این اعتقاد داره برای اینکه بهت شک نکنن باید بری تو قلب خطر.... از طرف دیگه نیما برادر نرجس و نرگس و داماد آقا محمد به طرز وحشتناکی تصادف میکنه و هوشیاریش پایینه ... مقداد یکی دیگه از شخصیت های مهم داستان و رفیق فاب نیما همه جا همراه نیما هستش ، به خواهر های نیما خبر میده . نرجس و شوهرش رسول و نرگس میان بیمارستان ، و نمیدونن که چطور به کیمیا ، زن نیما خبر بدن !!! در همین هین مقداد با حرف هاش که همیشه و همه جا اثر داره سعی داره تا این دوتا خواهر رو آروم کنه . زهرا هم بعد دیگه ای از رمان رو تشکیل داده ، دختر همه چیز تمومی که تا چند هفته پیش کویت بوده و الان برگشته ایران . ولی شناسایی شده. چند بار هم تلاش برای شهید کردنش صورت گرفته ولی تیرشون به سنگ خورده . آقا فرشیدمون هم که تازه بابا شده و.... تو دلش عروسی 😉✨ پ.ن: بسیار مهم 👆🏻😁 آنچه خواهید خواند: شما باید به جای زهرا برید کویت.... ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بع شدت فکرم درگیر حرف های زهرا بود و داشتم به این فکر میکردم که جای گزین زهرا کی رو بزارم ؟ ما داخل کویت نیاز به نیرو داشتیم. هرچی فکر کردم کسی بهتر از ......... به ذهنم نرسید . با اینکه ممکن بود زنش مخالفت کنه و ... ولی مجبور بودم . برام سخت بود کسی که مثل پسرم دوستش داشتم رو بفرستم کویت. زنگ زدم تلفنش و گفتم بیاد اتاقم بعد از عقد کردن نرجس خیلی شکسته شده بودم . اونم حق زندگی داشت نه ؟ ولی الان مشکل من نیما بود... اون غرور من رو شکست... برام بود پول میدادم تا بکشنش... نمیدونم چرا ولی با خبر تصادفش... خوشحال شدم!!! از بیمارستان برگشتم و رفتم خونه... خونم داخل یکی از محله های نیویورک بود . به تازگی یه دختر اومده بود داخل محله . متوجه شده بودم که اونم دکتره. ولی داخل بیمارستان ندیده بودمش . تا حالا ۴ بار با هم رو به رو شده بودیم . هر ۴ بار هم سر صبح ساعت ۶ بود ، وقتی که برای پیاده روی میرفتم ساحل . اونم میومد برای ورزش. پ.ن: شخصیت جدید داریم ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: میخواهی با هم بریم ؟ با کمال میل!!! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ مثل همیشه ساعت ۶ صبح کنار ساحل در حال دویدن بودم که بازم اون دختره رو دیدم .... داشت میومد طرف من . وقتی بهم رسید گفت: پنه لوپز : سلام ! رادوین:سلام ، چطوری؟ پنه لوپز: ممنون ، تو چطوری جناب استاد؟ رادوین: ممنون ، استاد چرا؟ رادوین هستم . پنه لوپز: چون این ترم شما استاد دانشگاه من هستید ، خوشبختم ، پنه لوپز هستم .🙃 رادوین: واقعا توی کلاس منی؟ پنه لوپز :آااااره. رادوین:جالبه پنه لوپز : همسایه هم هستیم ... رادوین: میدونم . بعد شروع کردم به راه رفتم ، خودش رو بهم رسوند. گفتم رادوین: میخواهی با هم بریم؟ پنه لوپز: با کمال میل !!! ساعت ۸ به خونه بر گشتیم . دختر خوبی بود. خوشم اومده بود ازش . دانا و شیطون ... باورم نمیشد که اهل ایران باشه !!! گفت که پدر بزرگش موقع جنگ ایران مونده و کشته شده ولی اینا فرار کردن و اومدن آمریکا. چند روز دیگه کلاسای درسیم شروع میشه و پنه لوپز هم تو کلاس منه. امروز بعد از رفتن به بیمارستان یه سر هم به دانشگاه زدم. پرونده پنه لوپز رو هم نگاه کردم راست میگفت ، اهل ایران بود . ۷ روز بعد فرشید و با زنش و بچش فرستادم کویت . میدونم کار اشتباهی بود ولی نیرو نداشتیم . قرار بود سعید و زینب خانم هم دوباره برن انگلیس .ولی هنوز قطعی نشده بود. نیما هم که... از حال و روز کیمیا نگم که شب و روز پشت در اتاق نیما گریه میکنه . تمرکز نرجس و نرگس به صفر رسیده . رسول هم که هم باید بیاد سر کار و هم باید جای خالی نیما رو پر کنه . درخواست نیرو کرده بودیم و قرار بود چند تا نیرو جدید از اصفهان ارسال بشه . ولی تا اونا روند پرونده بیاد دستشون.... به اندازه ۱۰ سال پیر شدم این چند روز. ساعت ۸ شب بود که بچه ها رو مرخص کردم و خودم هم رفتم خونه . مثل همیشه کیمیا خونه نرگس اینا بود . ساعت ۸ و نیم شب بود . آروم در اتاق نیما رو باز کردم و رفتم نزدیک و گفتم مقداد:داداش .... من تا کی باید مواضب خواهرات باشم ! هیچکی جای تورو براشون نمیگیره ! بیا ببین زنت چطور دم در اتاقت داره پر پر میشه ! پدر زنت ۱۰۰ سال پیرتر شده . خواهرت نرجس به خاطر تو عروسیش رو عقب انداخته . رسول دیگه کم اورده ولی به روی خودش نمیاره ! داداش پاشو میخواهم بدن ورزیده ات رو ببینم ! با اشکی که از چشمم روی صورت نیما چکید حس کردم که تکون خورد ، دومین قطره مساوی بود با قطعی شدن حسم . روی پام بند نبودم و فقط دویدم و دویدم ... دکترا اتاق رو پر کرده بودن ... پ.ن: هققق...💔 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: خ..خوبم ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ چشمام رو باز کردم... خدایا چرا این همه اتفاق !!!... مقداد اومد داخل اتاق‌... مقداد:داداش !!! خوبی ؟ نیما:خ.خوبم خودشو انداخت داخل بغلم. گریه میکرد ! تا الان حالش رو انقدر بد ندیده بودم . فقط داخل هیئت اینطوری گریه میکرد ولی الان.... قطره های اشکش روی پوستم می چکید از حال خراب داداشم .... منم گریم گرفته بود ... حدودا بعد از ۵ دقیقه در باز شد و قیافه کیمیا توی چهار چون نمایان شد . رنگش از شدت سفیدی به گچی میزد . بعدش نرجس و نرگس وارد شدن و رسول که دم در وایساده بود و داشت گریه میکرد ....... کیمیا به زور خودش رو به تخت رسوند و سرش رو روی شونم گرفت و شروع کرد به گریه کردن . مقداد که انگار معذب بود ، کنار وایساده بود ولی هنوز از چشمای آبیش اشک میومد. مثل یه دریای طوفانی. کیمیا:فکر کردم خدا میخواهد این شونه ها رو ازم بگیره ! نیما: اشتب کردی خانم . همه زدن زیر خنده . رسول دور از چشم همه داشت جون میداد . صداش کردم . نیما: رسول داداش ، بیا ببینم . اومد نزدیک ، از اینکه زیاد بغضش رو قورت داده بود پرده های دماغش قرمز شده بود . نیما: بده بیرون گریت رو داداش ، بدونم دوسم داری 😂 نگاه مقداد کن چه خوب داره گریه میکنه ! راحت باش ! با این حرفم یهو زد زیر گریه ، فکر نمی کردم اینطوری بشه 😐 شدید داشت تو بغلم گریه میکرد. نصف لباسم خیس شده بود . از گریه های مقداد و کیمیا و رسول . ولی ..... نرگس و نرجس چی !؟ سرم رو بلند کردم و قد و بالای خواهرام رو بر انداز کردم . گفتم نیما: آبجی های گلم !!! چه خبر !!! نرجس: حشره 😒 بعد همه زدن زیر خنده. یه دفع دوتایی پریدن بغلم. ۱۰۰% اگه رژ لب میزدن الان کل صورتم قرمز میبود 😂❤️ تنها چیزی الان میخواستم آغوش خواهرام بود ... چقدر نگران بودم ! اون روز گذشت و هرچی سردار و سرهنگ و تمام دوستام اومده بودن دیدنم . کل راهرو پر شده بود از نظامی ها . هرکی میدید فکر میکرد که پایگاه نظامی شده 😂😜 با شوخی های بچه ها ، حال مقداد هم بهتر شده بود . پ.ن: 💕✨ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: بیا بریم خونه ، خیلی زحمت افتادی ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ آقا محمد و عطیه خانم هم به عیادت اومده بودن . سه روز بعد مرخص شدم . این چند وقت مقداد عین فرشته دورم میچرخید . از بیمارستان تا خونه رو با مقداد رفتم . از قبل به کیمیا و نرجس و نرگس گفته بودم که مهمون داریم برای مقداد هم غذا درست کنن چون بعد این همه زحمت باید یه جوری جبران میکردم . ماشین وایساد . مقداد:خوب...نیما جان اینم...خونه :) نیما: که چی الان ؟🤨 مقداد:مگه نمیری ..خونه ؟ نیما:میرم ولییی......تنها.....نچ داداش . مقداد:یعنی چی ؟ نیما: گفتم خانم ها غذا درست کردن و تدارک دیدن ، بیا بریم خونه خیلی زحمت افتادی 😇 مقداد: نه به خدا نمیشه...آبجیم منتظره . نیما:زنگ بزن بگو شب میری خونش . مقداد:نمیشه نیما...درک کن برادر من. نیما: ببین من بدون تو یه چیزیم میشه ! خودت میدونی اگه چیزیم بشه ابجی نرگسم که هیچی ، ولی نرجس ولت نمیکنه ! بهم فشار نیار . مقداد: ای بابا ، این چه...بد بختی بود اخه ! نیما: من بدبختی ام !؟ ایییی دلمممم مقداد: نه داداش ... شوخی بود .... میام میام میام ☹️ نیما: آفرین ، ماشین رو میزنی پارکینگ یا همینجا ؟ مقداد: همینجا خوبه . نیما: نه دیگه ، نشد . میزنی پارکینگ . بعد بدون اینکه منتظر جواب باشم پیاده شدم . زنگ زدم و در رو باز کردن . مقداد که ماشین رو زد داخل پارکینگ با هم رفتیم بالا . چرا انقدر این بچه خجالتی بود آخه؟ انقدر سرش پایین بود نزدیک بود گردنش خورد شه.... بعد از چند دقیقه آقا محمد و عطیه خانم هم اومدن . جمعمون جمع بود . رسول که با نمکاش مجلس رو گرم کرده بود و دائما با آقا محمد و نرجس و نرگس درباره پرونده هاشون حرف میزدن . من و کیمیا هم وارد بحث شده بودیم . جاهایی که نیاز بود عطیه خانم هم شروع میکرد . ولی مقداد ..... انگار لبش رو دوخته بودن 😐💔 بهش گفتم نیما:مقداد خوبی ؟ مقداد:........ نیما: مقداد ؟ مقداد:......... نیما: آقا مقداد ؟ برادر من. مقداد:.......... یه نیشگون از پاش گرفتم که با تعجب نگاهم کرد . مقداد:هوم ؟ نیما:کجایی؟ مقداد:همینجا نیما:معلومه تمیز 😐💔 ساعت ۱۲:۳۰ بود که ناهار خوردیم . الحق که دست پخت کیمیا عالی بود😋 بعد ناهار مقداد هر ۳ دقیقه یه بار میگفت مقداد: من دیگه برم . که آخرش هم با حرف آقا محمد سکوت رو ترجیح داد . محمد: پسرم چرا انقدر عجله داری ؟ مقداد: آخه دیرمه رسول: عه حرف زدن هم بلده ؟ نمیدونستم !😂 محمد: رسول 😡 رسول: چشم اقا محمد: جایی میخواهی بری ؟ مقداد: نه فقط ... زیاد زحمت دادم . محمد: تو رحمتی پسرم ، دیگه این حرف رو نزن چون خودم نمیزارم تا ساعت ۸ شب بری . مقداد با تعجب یه آقا محمد چشم دوخت . پ.ن: ایول ، ایول ، داش محمد رو ایول 😂❤️ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: ممنونم نیما جان ، خدا حافظ. ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بعد از حرف آقا محمد مقداد هم یخش باز شد و تا میتونستیم شوخی کردیم و خندیدیم .... فکر نمیکردم آقا محمد انقدر پایه باشه ! همیشه فکر میکردم آقا محمد خیلی ساکت و اخمو هست . بر خلاف تصورم خیلی خوش خنده بود ! رسولم که دیگه نگم براتوووووونننن. اصلا نباشه نمیشه ! ساعت ۱۹:۳۰ بود که مقداد به زور آقا محمد رو راضی کرد که بره . همه به رسم مهمان داری دم در وایساده بودیم . مقداد با همه خدا حافظی کرد و در نهایت به من رسید. مقداد: خدا حافظ نیما جان. نیما: خدا حافظ داداش . مقداد رفت و منم بد بخت روزگار... کیمیا و نرگس و نرجس گرفته بودنم کار ! رسول هم رو مبل لم داده بود داشت خیار میخورد 😒💔 مثلا من مریض بودم. نیما: خانما من تازه مرخص شدم .... ظرف شستن کار رسوله نه من . کیمیا: مهمون تو بوده آقا نیما.😜 نرجس: راست میگه زن داداشم.😁 نرگس: تمیز بشور !😐 با همون دست کفی رفتم سمت رسول و ظرف شور رو کوببیدم تو صورتش تو شک بود . عینکش رو در آورد و مثل این کورا نگاهمون کرد...😂 نیما: بیا، نمیدونم نرجس به چی تو بله گفته آخه ؟ رسول: عههههههههه. نرجس: داداشششش نیما: از من که داداشتم حمایت نمیکنی نتیجش میشه این که نشسته لم داده برا من خیار میخوره . رسول: عهههههه نیما: عهههه و کوفت پاشو تن لش . بعد خواستم یکی بزنم بهش که بلند شد و دویید سمت آشپز خونه. آقا محمد و کیمیا و عطیه خانم با کمیل هم که از خنده سرخ شده بودن .😐 با کلی غر غر رفتم پای سینک . رسول کف میزد و من آب میکشیدم . به خودم که اومدم دیدم نرگس داره فیلم میگیره از مون 😂💔 پ.ن: پارت جدید...😜💕 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نه بابا این چه حرفیه !؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ ظرف ها تموم شد و رفتیم با نیما نشستیم توی حال . از فاز شوخی بیرون اومده بودیم و در گیر حل کردن مسئله کیس رکس داخل سفارت بودیم . کیمیا خانم گفت کیمیا:شرمنده آقا رسول . شستن ظرف ها هم افتاد روی دوش شما . رسول:نه بابا این چه حرفیه . نیما:منم که ....😒 محمد:شروع نکنید دوباره ، خوب نرجس خانم ؟ چیزی پیدا نکردی ؟ نرجس:اممم....نه محمد:خیلی کار بلدن ! باید منتظر باشیم تا بیشتر جلو بیان . نرگس:اگه دیر بشه چی ؟ محمد:نه اینکه دیگه ولش کنیم ، فقط منتظر میمونیم . پنه لوپز خیلی دختر خوبی بود . جدشون ایرانی بود ولی از زمان جنگ تحمیلی اومده بودن خارج . داستان جالبی داشت .... امروز دقیقا یک ماه از آشنایی مون میگذره و دروغ گفتم اگه بگم بهش علاقه مند نیستم....❤️ پ.ن:رادوین...😐💕 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: خواستم یه چیزی بگم .... راستش ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ گردن بند زیبایی که خریده بودم رو داخل جاش گرفتم و بعد از قرار دادنش داخل جیب کتم به راه افتادم... وارد کافه شدم ... هنوز نیومده بود ... فکرم خیلی در گیر بود که چطور بهش بگم... برای هزارمین بار با خودم تمرین کردم ... حدودا ۲۰ دقیقه طول کشید تا بیاد. از دور مثل فرشته بود برام ... موهاش رو بالای سرش بسته بود... اینجا خارج بود و اشکالی نداشت که روسری نپوشیده .... نه ؟؟؟ برای چند لحظه به فکر نرجس افتادم ... حیف که قبول نکرد شریک زندگیم بشه‌.. زن هایی مثل نرجس رو بیشتر دوست دارم تا این ولی .... چیکار کنم وقتی پسم زد ؟ با صدای پنه لوپز از فکر بیرون اومدم . پنه لوپز: سلام😄 رادوین:ام...سلام چطوری ؟ پنه لوپز: ممنونم ... تو چطوری ؟ رادوین:ممنون عزیزم‌... حدودا ۵۰ دقیقه بود که داشتم زمینه سازی میکردم ... اونم با چشمای جذابش بهم زل زده بود.... بالاخره گفتم رادوین:خواستم یه چیزی بگم.....راستش با صدا موبایلم خفه شدم....😐 اهههههه لعنت به این شانس... با گفتن ببخشید از روی میز بلند شدم و چند قدمی فاصله گرفتم. شماره از ایران بود و متعلق به مامان... جواب دادم... رادوین:بله؟؟؟ پ.ن: از دست تماس بی موقع ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: باشه باشههههه ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م