#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_چهارم
تازه کارم تموم شده بود که در خونه باز و بسته شد آقام با صدای بلندی گفت؛ زن یالا بیا اینارو بگیر...
وقتی دید که صدایی نمیاد، بلندتر داد زد
دستپاچه خودم رو رسوندم بهش و با دلهره گفتم؛ آنا خونه نیست، رفته نون بپزه...
زیر لب فحشی نثار آنا کرد و رفت که وسایلهارو بذاره تو زیرزمین...
تا آقام رفت منم سریع از فرصت استفاده کردم و رفتم دنبال آنام...
آنا تا فهمید که آقام اومده با دستپاچگی نون و تنور رو سپرد به بالا خانوم و منم مامور کرد که کمکش کنم
رفتارهای آقام قابل پیشبینی نبود
مثل هوای بهاری یه روز خوش بود یه روز ناخوش
وقتی گاوی گوسفندی تلف میشد روزگار ما سیاه بود
و آنا هم کتک میخورد...
اقام هر سال رو زمین، تخمه میکاشت و ما مجبور بودیم براش کار کنیم ولی وای به حالمون بود اگه خطایی ازمون سر میزد و کارمون رو درست انجام نمیدادیم، اون وقت بود که باید فحش و کتکش رو به جون میخریدیم
همیشه دلم به حال آنا میسوخت، خیلی مظلوم بود و هیچ وقت قهر نمیکرد و خونهی باباش هم نمیرفت شاید هم میدونست که اگه قهری بره خونهی باباش مجبوره که زن بابارو تحمل کنه...
یک ساعت از رفتن آنام میگذشت که پختن نون ها تموم شد و...
همهی نون ها رو پیچیدم لای بقچه و گذاشتمش تو تشت و تشکری از بالا خانوم کردم و راهی خونمون شدم
تازه وارد حیاط شده بودم که صدای داد و فریاد آقام که داشت با آنا دعوا میکرد به گوشم رسید...
دعوا بالا گرفته بود و آنا از ترسش، از دست آقام در رفته بود و یه گوشه از حیاط داشت میلرزید...
زن عمو طلعت طبق معمول، با صدای آقام خودش رو رسوند رو نردبون و از اینکه جاریش مثل همیشه کتک خورده بود با خرسندی از این وضع نابسامان، همچنان داشت فضولی میکرد...
زنعمو با صدای بلندی گفت؛ داداش باز چی شده؟
از حرفهایی که بین آقام و زنعموم رد وبدل شد فهمیدم که تازه آقام اومدن اون زن غریبه و خواستگاری از منو رو فهمیده
کل بدنم بیحس شد از ترس تپش قلب گرفته بودم
بالاخره اون روزی که آنام همیشه منو ازش می ترسوند فرا رسیده بود و از نظر من قرار بود آقام خون به پا کنه و من منتظر فاجعه بودم
واسه اینکه آقام منو نبینه خودم رو پشت درخت قایم کردم و تشت نون رو گذاشتم رو زمین و از ترس رو زمین وا رفتم
خدا خدا میکردم که زنعمو با حرفهاش، آتیش بیار معرکه نشه و چیزی نگه که آقام رو عصبیتر کنه
آخه زنعموم هم اون زنه رو دیده بود..
بعد از اینکه حرفهای آقام تموم شد زن عموم با حرفهایی که زد آقام رو یکم آروم کرد
زنعمو کنجکاوانه عضلات چشمش رو منقبض کرد و با خودش زیر لب چیزهایی رو زمزمه کرد و بعد با چشمای باز رو به آنا گفت؛ آهان اون زنه که امروز اومده بود رو میگه
اینجایی نیست، برا روسیه ست و مهاجر باکو هستن، برام جای سوال بود که اینجا چه میکنه، پس خواستگار ترلان بود...
آنا با دلهره لبش رو به دندون گرفته بود و داشت پوست لبش رو میکند
وای خدای من حالا توی این وضع این خواستگار از کجا پیداش شده بود
آقام دوباره با فریاد به آنا گفت؛ دختر منو کجا دیدن، حرف من اینه که این چشسفید چرا رفته بیرون، مگه ما تو این خراب شده آب نداریم
آنا از ترسش به آقام نگفت که من دبهها رو بردم تا سر کوچه و به زن غریبه کمک کردم
و با صدایی که میلرزید گفت؛ نه آقا، ترلان بیرون نرفته، فقط یه بار با من رفته حموم عمومی، یه بارم اون زنه اومد حیاط ما که آب پر کنه همون موقع دیدنش..
با حرفهای آنا کمی از حرص آقام فروکش کرد و نفسش رو به شدت بیرون داد و با اخم از در حیاط بیرون رفت
شب زودتر از همه رفتم تو جام
نمیخواستم با آقام چشم تو چشم شم
فکرم مشغول بود
همش به اون زن غریبه و خواستگاریش، فکر میکردم
و از اینکه چند وقتی بود که از اصغر خبری نبود خوشحال بودم
و وقتی شنیدم که رفته سربازی این خوشحالیم چندین برابر شد
آخه اصلا ازش خوشم نمیومد و میترسیدم که بیاد خواستگاری و بازم آقام رو به جون منو آنا بندازه...
دو روز گذشت و دوباره سر و کلهی اون خانومه پیداش شد
از پشت پنجره نگاهشون میکردم
آنا باهاش حرف میزد و من صداشون رو نمیشنیدم گوشهی پنجره رو به آرومی باز کردم
انگاری آخرهای حرفشون بود
خانومه که لبخند پهنی رو صورتش بود به آنا گفت؛ حسین بیاد این دفعه خدمت میرسیم...
آنا بعد از بدرقه، با دلهره اومد تو اتاق و در حالیکه زیر لب با خودش حرف میزد نشست و تکیه داد به متکا و پاهاش رو دراز کرد و از شدت خستگی شروع کرد به مالیدن پاهاش...
-خدا کنه این دفعه که پسرش بر میگرده، آقات عصبی نشه و همه چیزو به هم نزنه
اون وقت منه بیچاره، سکهی یه پول میشم...
شرم و حیا نمیذاشت من چیزی از آنا بپرسم
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـבایقشنگم♥️🌱
امشب کولـہ پشتے ما را پر کن
از آرزوهاے زیبا وבوست בاشتنے
تا صبح ؋ـرבا خنـבـہ رو و
از غم و انـבوـہ جـבا باشیم.🫶
- شب بخیر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺درود بر شما به امروز خوش آمدید
🌼پيش به سوے شروع يك روز بےنظير
🌺روزتان سرشار از اميد ، انرژے مثبت
🌼و اتفاقهاے خوب و شگفت انگیز
🌹سلام صبحتون بخیر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_پنجم
صورتم داغ شده و شک نداشتم که لپام گل انداخته بود همهی همسایهها خبردار شده بودند آخه عصرها در نبود آقام، تو حیاط ما جمع میشدند و گپ میزدند و جوراب میبافتند.تنها چیزی که من از دختر همسایهها در مورد پسره میشنیدم این بود که میگفتند، دختر، شانس بهت رو کرده، طرف ارتشیه نونت توی روغنه...
نمیدونم چرا خوشحال نبودم
دخترهای همسن من آرزوشون بود که عروس بشن ولی انگاری ترس از آقام تو جونم رخنه کرده بود و خوشحالی از عروس شدن برام مفهومی نداشت
و فقط به این فکر میکردم که شغل کشاورزی که آقام به سختی ازش پول در می آورد زحمتش خیلی زیاده و اصلا دوست نداشتم با کسی که همچین شغلی داره ازدواج کنم.اونروز داداشم محمد مریض بود و آنا با نگرانی کنارش نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بود و دل و دماغی واسه کار کردن نداشت
واسه همین ازم خواست که واسه حاضر کردن تنور بالا خانوم برم خونشون...
تو کوچه بودم و داشتم وارد حیاط بالا خانوم میشدم که توران زن همسایه جلومو گرفت و با غیض نگاهی بهم انداخت و گفت؛ شنیدم فلانی اومده خواستگاریت؟ بگو ببینم بله رو دادی؟
با بیاعتنایی سرم رو تکون دادم و گفتم؛ نه هنوز چیزی نشده.توران پشت چشمی برام نازک کرد و با لحن بدی گفت؛ چیزی هم بشه به ما چه، معلوم نیست پسره رو چجوری تور کردی، کجا دیدیش، چرا همچین آدمی نصیب ما نمیشه.اینارو گفت و از من دور شد
توران، سه تا دختر دم بخت داشت و دخترهاش برعکس ما، همیشه بیرون بودند.بیرون رفتن ننگ بود ولی توران از بس حاضرجواب و بددهن بود که اگه شوهرش هم چیزی میگفت پشت دخترهاش در میمومد به خاطر همین از همسایهها کسی طالب دخترهاش نبود.در حالیکه به حرفها و نگاههای پر از نفرت توران فکر میکردم، ناراحت از حرفش، رفتم خونهی بالا خانم و اجازه گرفتم برا روشن کردن تنور و تنهایی رفتم تو اتاقک
همچنان تو فکر حرفهای زنه غرق بودم که با شنیدن صدای یه مرد سریع خودم رو جمع جور کردم...
از صداش فهمیدم که بهادر پسره بالا خانومه
پشتم بهش بود و داشتم کار میکردم
همه جا سکوت بود
بهادر سرفهای کرد و نزدیکتر شد
با ترس سریع برگشتم و چسبیدم به دیوار...
انگاری از رفتارم فهمیده بود که ترسیدم
دستش رو به چهارچوب در تکیه داد و بیمقدمه گفت؛ چیکار میکنی؟ محمد چش شده؟
با لکنت گفتم؛ مریضه تب داره...
نفسش رو با شدت بیرون داد و گفت؛ داشتم میاومدم خونه دیدم، زن عموت هراسون رفت خونهی شما
از پسر عموت پرسیدم گفت؛ محمد حالش بد شده...
انگاری یه سطل آب یخ ریختند رو سرم
شونه بالا دادم و به سختی بغضمو بلعیدم
باید خودم رو زودتر میرسوندم خونه...
سریع چند تا نونی که تازه زده بودم به دیوارهی تنور رو در آوردم و بهادر که هنوز کنار در وایستاده بود و بهم زل زده بود رو با دست کنار زدم و رفتم تو حیاط و با صدای بلندی زینت دختر بالا خانوم رو صدا کردم و خمیر رو سپردم بهش و با عجله دویدم سمت خونه...
زنعموم و چند تا از زنهای همسایه تو اتاق جمع شده بودند و آنا داشت گریه میکرد
هر کسی یه چیزی میگفت
آنا با عجله لگن بزرگی که پر از آب بود رو آورد و شروع کرد به پاشویه کردن محمد...
محمد بیحال تو جاش دراز کشیده بود و ناله میکرد.ترسیده بودم و با دیدن حال خراب محمد اشکهام رو گونههام سرازیر شد.عموم که تازه خبردار شده بود، سراسیمه وارد اتاق شد و به آنا اشارهای کرد و آنا با عجله پاشد و لباس پوشید و همراه با عمو، راهیه بیمارستان شدند...
از اینکه آنا بیخبر از آقام رفته بود، دلهره گرفته بودم و همش دعا دعا میکردم که قبل از اومدن آقام، آنا برگرده...
نیمتاج همش گریه میکرد و میگفت، خدا جون داداشم رو نجات بده من نمیخوام اون بمیره...
یه گوشه از اتاق نشسته بودم و زانوهام رو بغل کرده بودم و به حالِ بد محمد فکر میکردم...
تو این فکرها بودم که آقام با چهرهی برزخی وارد اتاق شد
با دیدنش بی اختیار کل بدنم شروع به لرزیدن کرد
پاشدم و با ترس روبروش وایستادم
آقام با بیتوجهی و با صدای بلندی گفت؛ سریه، سریه...
به زور زبونم تو دهنم چرخید و گفتم؛ آنام خونه نیست...
چشماش رو تنگ تر کرد و با صدای خشنی که داشت گفت؛ دم ظهری زنیکه کدوم گوری رفته؟
به سختی لب زدم، مممحمد محمد...
صداش رو بالا برد و گفت؛ خب؟ جون به لبم کردی، چی شده؟
چشمام رو بستم و با لرز گفتم؛ با خان عمو بردنش بیمارستان...
بدون اینکه چیزی بگه با عجله دوید سمت حیاط و دوچرخهاش رو سوار شد و رفت...
شب بود و از بس چشم به در دوخته بودم که دیگه خسته و نا امید داشت چرتم میبرد که با صدایی که از حیاط اومد خواب از سرم پرید.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_ششم
دویدم سمت پنجره و دیدم که آقام و آنا زیر بغل محمد رو گرفتند و دارند میارند
سریع رختخواب محمد رو مرتب کردم و دویدم سمتشون...
محمد حال خوشی نداشت و خیلی زود تو رختخوابش بیرمق افتاد
آنا که رنگش پریده بود، با غصه زل زده بود به محمد...
خونه سکوت مطلق بود و همه از ناراحتی حوصلهی حرف زدن نداشتیم
آقام کیسهی داروهای محمد رو گذاشت کنار و به متکا تکیه داد و نفسش رو با آه بلندی بیرون داد...
هر چقدر از آنا در مورد محمد میپرسیدم جواب درستی نمیداد و دکترها هم دلیل مریضی محمد رو تشخیص نمی دادند...
صبح زود با صدای نالههای محمد از خواب پریدم
شبِ قب، از ناراحتی چند ساعتی بیشتر نتونسته بودم بخوابم
گیج و منگ خودم رو رسوندم کنار حوض که یهویی دیدم آقام و عموم یه گوشه دارند با همدیگه حرف میزنند
آقام با ناراحتی نشست رو زمین و با دو تا دستهاش سرش گرفت
عموم با ترحم گفت؛ خانداداش خدا کریمه توکلت به خدا...
معنی حرفهاشون رو نمی فهمیدم
خدای من یعنی در مورد محمد داشتند حرف میزدند...
هزاران فکر جورواجور اومد تو ذهنم و بیرمق کنار حوض نشستم...
روزها میگذشت و حال محمد هر روز داشت بدتر میشد و کاری از دست کسی ساخته نبود
آنا از صبح تا شب کنار محمد مینشست و اشک میریخت و مثل شمع آب میشد...
عصر تو خونه بودیم که یکی از پیرزنهای همسایه به اسم رباب اومد عیادت محمد...
رباب با دیدن محمد و حال خراب آنا رو کرد به آنا و با اطمینان گفت؛ سریه خانوم، شک ندارم که مریضی این پسر به خاطر چشم زخمه، یه دعانویس میشناسم بیا بریم ازش یه دعایی بگیرم، انشالله که دستش سبک باشه و این بچه زودتر سرِپا شه...
آنا که دستش از همه جا کوتاه بود خیلی زود حرف رباب رو گوش داد و با هم دیگه راهیه خونه ی دعانویس شدند...
یک ساعت از رفتنشون نگذشته بود که آنا با ناراحتی خودش رو انداخت تو اتاق
به متکا تکیه داد و شروع کرد به گریه کردن...
آقام که تو خونه منتظر برگشتن آنا بود
تشری بهش زد و گفت؛ زن، زود باش بگو ببینم دعانویس چی گفت
آنا از ترس آقام خودش رو جمع و جور کرد و گفت، آقا دیدی چه خاکی تو سرم شد، بچهام از کنار قبرستون رد میشده ترس تو جونش انداختند.از حرفهای آنا سر در نمیاوردم و...
آنا از ترس آقام خودش رو جمع و جور کرد و گفت، آقا دیدی چه خاکی تو سرم شد، بچهام از کنار قبرستون رد میشده ترس تو جونش انداختند.از حرفهای آنا سر در نمیاوردم و در حالیکه لیوان آب رو جلوش گرفته بودم هاج و واج نگاش میکردم...
دعا نویس یه چیزهایی گفته بود که باید عملی میشد و از حرف های آنا میفهمیدم که نسخهی سنگینی برای محمد پیچیده و فقط آقام رو میدیدم که واسه یه دونه پسرش چه بال بال میزد تا زودتر حالش خوب شه
با اینکه آقام هنوز هم امید داشت که محمد حالش بهتر شه ولی حال بد محمد هممون رو مضطرب کرده بود
چند روزی گذشت و حال محمد رو به بهبود بود هر چند همچنان تو رختخواب بود ولی کمکم داشت غذا میخورد و آقام خوشحال بود و آنا هم رباب رو دعا میکرد که بانی خیر شد که واسه محمد دعا گرفتند و..از بس درگیر مریضی محمد بودیم که اصلا خواستگارها رو فراموش کرده بودیم که یه روز ازشون پیغام رسید که حسین برگشته و میخواهیم بعد از ظهر بیاییم واسه خواستگاری...منو گلبهار شروع به آب و جارو کردن حیاط و داخل اتاق ها کردیم و خیلی زود همون زنه که چند باری خونمون اومده بود همراه با جاریش اومدند
براشون چایی بردم و کنار آنا در حالیکه صورتم از خجالت سرخ شده بود نشستم
مادر و زنعموی داماد منو برانداز میکردند و همش ازم تعریف میکردند
بعد از کلی حرف زدن با آنا برای فردای اون روز قرار گذاشتند که پسرشون رو هم بیارند تا منو ببینه...همش با خودم فکر میکردم که داماد همونیه که اون روز سر کوچه بوده و دبهی مادرش رو اومد و برداشت
با یادآوری چهرهی اون روزش توی خیالاتم سیر میکردم و برای روز خواستگاری دلشورهی عجیبی داشتم
صبح زود درحالیکه با سوز آفتابی که از پشت پنجره رو صورتم می تابید از خواب بیدار شدم باید کل حیاط رو جارو میکردم
گلبهار و آنا پا به پای من کار میکردند و تونستیم تا عصر کل خونه رو برق بندازیم
آنا دستپاچه بود و همش این دست اون دست میکرد غر میزد و شاکی بود که چقدر اینا عجله دارند آخه، باید یکم مهلت میدادند که بچهام محمد حالش بهتر میشد...
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_هفتم
ولی من میدونستم که آنام فقط بخاطر آقام این همه هول بود و نگرانی و دلهره داشت که نکنه یه گیری بده و این خواستگارهارو دست به سر کنه...
تازه هوا تاریک شده بود که آقام با چهرهی اخموی همیشگی وارد خونه شد
آنا سریع براش چایی ریخت و کنارش نشست
آقام خبر نداشت که قراره خواستگار بیاد و آنا تلاش میکرد که مقدمه چینی کنه و آقام رو راضی کنه
آقام اولش مخالف بود و شروع کرد به داد و بیداد کردن و..همش میگفت؛ آره، همهی مادرها دوست دارند دخترهاشون رو زود شوهر بدند تو هم میخوای زودتر این دختر رو بدی بره؟
ولی آنا با ترس گفت؛ آخه پسره خدمتش اردبیل هستش و مادرش میگفت اگه بره تا چند ماه دیگه نمیتونه بیاد
حالا بذار بیان اگه خوشت نیومد اون موقع جواب رد بهشون بده...
آقام وقتی فهمید پسره خدمتش اردبیله و باید برگرده رضایت داد
من خبر نداشتم که آنام به خواستگارها گفته که اگه آقاش راضی باشه بهتون خبر میدیم و از اینکه آنا چادر سر کرد و رفت تا از طریق زن همسایه پیغام بفرسته که پدرش رضایت داده که بیاید، تعجب کردم...
منو گلبهار تازه سفرهی شام رو جمع کرده بودیم و هممون جلوی پنجرهی اتاق که دقیقا روبروی درب حیاط بود و دید بهتری داشت صف کشیده بودیم که با صدای در گلبهار پرید و با صدای بلندی گفت؛ اومدند...
آقام که بیخبر از ما پشت سرمون وایستاده بود، با صدای نه چندان بلندی و با خشم گفت؛ به تو چه ورپریده اومدن که اومدن...
گلبهار که تازه متوجه آقام شده بود، با ترس و شرمزدگی لبهاشو گازگرفت و سریع از جلوی چشم آقام دور شد...
همگی به حرف آقام رفتیم تو زیرزمین، به جز محمد که حالش بهتر از چندوقت پیش شده بود و نورچشمی آقام بود
حوضی گوشه زیرزمین بود و یه پنجره رو به حیاط، بالای اون وجود داشت
همگی چون قدمون نمی رسید روی حوض رفته بودیم و داشتیم اومدن خواستگارهارو تماشا میکردیم
با دیدن پسره جا خوردم
اونیکه من یه بار سرکوچه دیده بودمش نبود
پس اون پسره کی بود و چرا یکی دیگه اومده بود واسه خواستگاری؟
توی این فکرها بودم که آنا صدام زد و گفت؛ ترلان، چایی بیار...
از دلهره قلبم با شدت می تپید و احساس میکردم صدای قلبم رو همه میشنوند
چهرهی سفیدم از خجالت و اضطراب گل انداخته بود و شک نداشتم که لپام سرخ شده.موهای بلند و طلاییام که از زیر روسری بیرون بود رو از ترس آقام مرتب کردم
و چادرقدی که برام بزرگ بود رو سر کردم که جمع کردنش همراه با سینی چای برام کار راحتی نبود.بالاخره با هر زحمتی که بود چای رو بردم و شروع کردم به تعارف کردن و کنار آنام جای گرفتم...
زیرچشمی یه نیمنگاهی به آقام انداختم همچنان با اخم نشسته بود و زیاد حرف نمیزد، سریع نگاهم رو ازش دزدیدم
تو افکار خودم بودم و از اینکه میخواستم یه زندگی جدید شروع کنم حال عجیبی داشتم نمیدونم چرا خوشحال نبودم
انگاری قلبم یخ زده بود
اینقدر تو افکار خودم غرق بودم و از سرنوشت نامعلومم خبر نداشتم و بیشتر حرفهاشون رو نمیشنیدم.تا اینکه بعد از کلی حرف زدن مادر حسین گفت؛ پس منتظر جواب از طرف شما هستیم و رفتند.بعد از رفتنشون آقام داشت تو حیاط برای خانعمو که تازه خبردار شده بود، آمار میداد که عمو بدونه کی هستند
یه گوشه از زیرزمین تو تاریکی نشسته بودم و صداشون به گوشم میرسید
آقام میگفت؛ بابای پسره اسمش انوره، مهاجرن چند سال پیش شاه میخواست اونا رو از ایران بیرون کنه، خیلی سختی کشیدن که تونستن موندگار بشن سر این ماجرا عموی پسره رو هم کشتن و آخرش هم معلوم نشد کی اینکار رو کرده، مادر پسره مال دهات اطرافه ولی همین زن عموش که واسطه بوده مال روسیهاس، که عموش از روسیه گرفته و آورده ایران...
با شنیدن این حرفها تازه فهمیدم که اون زن چاق و بور که موقع حرف زدن لهجه داشت مادر حسین نبوده و زنعموش بوده..بخاطر حجب و حیا نمیتونستم در مورد حسین سوالی از آنا بپرسم ولی آقام همچنان ناراضی بود
و دیگه در مورد خواستگارها حرفی تو خونمون نبود آنا هم از ترس آقام دیگه چیزی نمی گفت
چند روز گذشت و سر ظهر تو خونه بودیم که دوباره سرو کله مادر پسره پیداش شد
با آنا شروع کرد به صحبت کردن و با پوزخندی گفت؛ شنیدیم میگن خواستگار باید پاشنهی در عروس رو از جا بکنه و اینقدر بره و بیاد که کفش پاره کنه تا جواب مثبت بگیره ولی بخدا من اصلا وقت ندارم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_هشتم
بعد نفسش رو با شدت بیرون داد و گفت؛ سریه خانوم، از خدا پنهون نیس از شما چه پنهون مادرشوهرم اصرار داره حسین دخترعمهاش رو بگیره ولی حسین انو نمیخواد واسه همین میخوام زودتر این وصلت سر بگیره تا یه جورایی به خواهرشوهرم بگم که ما دخترت رو نمیخوایم آخه مهر ترلان به دل حسین نشسته خون تو صورتم دوید و لپام از خجالت قرمز شد با چشم غرهی آنا سریع اتاق رو ترک کردم و رو پلههای ایوون نشستم ولی صداشون رو میشنیدم
آنا روش نشد که بگه که اصلا حق دخالت و صحبت دربارهی این موضوع رو نداره و با کمی مکث گفت؛ والا چی بگم، شوهرم یه جوریه از شوهر دادن دختر خوشش نمیاد ولی اگه رضایت داد من خبرتون میکنم با این حرفها، مادر حسین با ناراحتی خونمون رو ترک کرد
از حرفهاشون فهمیدم که حسین پسر بزرگ خانواده است، دو تا برادر و دو تا خواهر داره و خودش ارتشیه و به خاطر وضع مالی معمولی که پدرش داره کمک حال خانوادهاش هم هست...
تازه چند دقیقهای از رفتن مادر حسین نگذشته بود که زن عموی کوچیکم اومد خونمون و با کنجکاوی گفت، سریه خیر باشه، این خانومه کی بود؟
آنا که با جاری کوچیکه صمیمی بود شروع کرد به درد و دل کردن و اونم گفت؛ نگران نباش بذار به بایرام بگم با داداش حرف بزنه بلکه راضی شد و شما شب شام بیایید خونهی ما تا سر صحبت رو باز کنیم.شب بود و سر سفرهی شام خونهی عمو اینا نشسته بودیم.عمو بایرام که اخلاق آقام رو میدونست غیرمستقیم از آقام سن من و گلبهار رو پرسید آقام چشماش رو ریز کرد و زل زد به عمو و گفت؛ به سن اونا چیکار داری؟
عمو آب دهنش رو قورت داد و گفت؛ داداش، میگم دیگه دخترت بزرگ شده و وقت شوهرشه شنیدم خواستگارم داره چرا نمیدیش بره؟
آقام هیچی نگفت و فقط نگاه غضبآلودی به آنا کرد که من از ترس غذا پرید تو گلوم...
گلبهار لیوان آب رو داد دستم و چند تا ضربهی محکم زد به پشتم...
بعد از شام راهیه خونه شدیم
از حالتهای آقام معلوم بود که قراره آنا رو به خاطر اینکه موضوع خواستگار رو به زنعمو گفته بود توبیخ کنه...
زودتر از همه دویدم تو خونه و مستقیم رفتم داخل...
صدای کوبیده شدن در اومد
آقام دوچرخهاش رو انداخت تو حیاط و اومد طرف آنا
با عصبانیت آنا رو هل داد و آنا با سر خورد به زمین...
آنا با ترس لب زد؛ آقا چی شده؟
- از من میپرسی؟ بازم اینا اومدن خونمون، چرا به من نگفتی؟ کی اومدن؟
آنا خودش رو کشید کنار دیوار و با لکنت گفت؛ دوروز پیش، مادر پسره اومد من ترسیدم بهت بگم...
با سکوت آقام اون شب با تمام دلهرههاش ختم به خیر شد
ده روز گذشت.دیگه با رفتارهایی که از آقام میدیدم مطمئن شده بودم که باید قید ازدواج رو بزنم خودم هم خیلی مشتاق نبودم فقط چون دخترهای همسنم ازدواج کرده بودند، حرف و حدیثهای اطرافیان آزارم میداد.یه روز تو حیاط با گلبهار مشغول تمیز کردن حوض بودیم و آنا هم داشت سبزیهایی رو که آقام از باغ آورده بود و رو پاک میکرد که آقام اومد
برعکس روزهای دیگه خنده رو لبهاش بود
نشست پیش آنا و شروع کرد به حرف زدن
با تعجب از اینکه آقام چرا خوشحاله به حرفهاشون گوش میدادم که با اشتیاق گفت؛ سریه، امروز با مینیبوس از بازار برمیگشتم که این پسره رو با پدرش دیدم، کمی باهاشون حرف زدم، راستش به دلم نشست، میگم دخترمون رو بدیم بهش...
قلب یخ زدهام شروع به تپیدن کرد احساس میکردم همه دارند صدای قلبم رو می شنوند
آنا بدون اینکه چیزی بگه لبخند پهنی نشست رو صورتش و خیلی زود خانوادهی حسین رو از جواب مثبت ما خبردار کرد بدون اینکه از من نظری بپرسند...
با رضایت آقام منو حسین نامزد کردیم ولی حق دیدن همدیگه رو نداشتیم به جز روز خواستگاری که چند دقیقهای حسین رو دیده بودم...خیلی زود ما نامزد کردیم و قرار شد که یه مراسم خیلی کوچیک تو خونهی ما برگزار شه روز نامزدی فرا رسید حسین همراه با پدر و مادر و خواهر و برادرش اومدند
ما هم به جز دو تا عموهام هیچکس دیگهای رو دعوت نکرده بودیم
بعد از اینکه صیغهی محرمیت بین ما خونده شد، مردها رفتند و فقط خانومها موندند که طبق رو باز کنند دو تا زنعموهام با دیدن طبق شروع به پچپچ کردند و آنا هم خیلی ناراحت به نظر میومد آخه ما رسم داشتیم که واسه تازه عروس چندین طبق با پارچهها و لباس های رنگارنگ میبردیم.ولی مادر حسین واسه تازه عروسش فقط یه طبق آورده بود که داخلش یه چادر و یه روسری سفید بود با یه کفشی که از ظاهرش معلوم بود که خیلی برام بزرگه...
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_نهم
خریدها رو خواهرشوهر و مادرشوهرم طبق سلیقهی خودشون انجام داده بودند و حتی حلقهی منو هم اندازهی دست خودشون گرفته بودند، واسه همین انگشتر برام بزرگ بود و مجبور شدم که کلی نخ پشتش بپیچم تا اندازهی دستم شه...
بعد از رفتن مهمونها تو زیرزمین نشسته بودم و زل زده بودم به انگشتری که نشون عروس شدنم بود
آنا زیر لب غر میزد و میگفت؛ آبروم رفت با این طبق آوردنشون...
با اینکه حسین رو دو بار بیشتر ندیده بودم ولی مهرش به دلم نشسته بود
خواهرش وحیده چون همسن من بود و ازدواج نکرده بود احساس میکردم که به من حسودی میکنه
از اینکه قرار بود با این خانواده یه جا زندگی کنم دلشوره گرفته بودم...
دو روز از مراسم نامزدی ما میگذشت که وحیده اومد خونمون و بعد از کلی حرف زدن آنا بهش گفت؛ دخترم، من اهل خالهزنک بازی نیستم و از اینکه همهی وسایل عروس رو به سلیقهی خودتون خریدید ناراحت نیستم ولی خواهشا به مادرت بگو که این کفشی که واسه ترلان خریده خیلی بزرگه سایزش ۴۰ هستش در حالیکه پای دخترم خیلی کوچیکه، بهتر نبود خودش رو میبرید واسه خرید این رسم عروس داری نیستا...
وحیده که از حرفهای آنا دلخور شده بود بدون اینکه چیزی بگه کفشهارو برد که عوض کنه...
روزها میگذشت و چون آقام سختگیر بود ما دوران نامزدی آنچنانی نداشتیم فقط بعضی شبها مخفیانه و بعد از خوابیدن آقام، حسین یواشکی می اومد توی کاهدونی همدیگه رو چند دقیقهای با دلهره میدیدیم و بعدش خیلی زود میرفت...
حسین چون ارتشی بود سه ماه یکبار میتونست بیاد
یه روز که آقام سر زمین بود حسین اومد خونمون
و از آنا اجازه گرفت که منو با خودش ببره ناهار خونشون...
آنا با نگرانی گفت؛ باشه پسرم فقط قبل از غروب آفتاب تا آقاش برنگشته ترلان رو بیار خونه، چون ما رسم نداریم که دختر قبل از عروسی جایی بره
حسین سرش رو انداخت پایین، باشهی آرومی گفت و...اولین بار بود که با حسین میرفتم خونشون و نمیدونستم که عکسالعمل مادر و خواهرهاش چه جوریه...
انگاری تو دلم رخت میشستند
تازه وارد حیاط شده بودیم که صدای داد و بیداد یه زن از تو خونشون اومد
با تعجب داشتم حسین رو نگاه میکردم که با صدای آرومی گفت؛ نترس، عمهام اومده، اگه چیزی بهت گفت ناراحت نشو...
عمهی حسین که معلوم بود کلی با مادرشوهرم دعوا کرده چادرقدش رو سرش درست کرد و تو حیاط چشم تو چشم من شد و با نفرت نگاهی بهم انداخت و رفت
همراه با حسین داخل اتاق شدیم
مادر حسین یه خوشآمد خشک و خالی به من کرد و رو به حسین گفت؛ عمهات بیخبر از اینکه تو نامزد کردی اومده بود تا دخترش رو بده بهت...
حسین اخمهاش رفت تو هم و مادرشوهرم گفت؛ آره عمه ات میگفت رسول میگه این دختر رو هم بدیم به حسین...
مادر حسین یه نگاه حق به جانبی به من انداخت و گفت؛ منم آب پاکی رو ریختم رو دستش و گفتم، حسین دختر حسنعلی که مال فلان دهاته رو نامزد کرده
عمهات که اینو فهمید شروع کرد به داد و بیداد کردن که چرا به من نگفتین و چرا از آشنا نگرفتی...سر گیجه گرفته بودم نفسم رو با شدت و آه بیرون دادم و فهمیدم که از این به بعد سختیهای زیادی پیش رو دارم...
فکرم خیلی آشفته بود بعد از ناهار از حسین خواستم که منو برسونه خونه...
فردای اون روز حسین اومد دنبالم تا بریم واسه دفترچه بیمهای که قرار بود برام تهیه کنه، عکس بگیریم
به خاطر برخورد عمهی حسین ازش دلخور بودم و حسین هم برای اینکه منو شاد کنه به عکاس گفت که یه عکس دونفره هم ازمون بگیره.با دیدن عکس کلی ذوق کردم و قابش کردیم تا بعد از عروسی اونو ببریم خونهی خودمون
هر وقت کنار حسین بودم آرامش خاصی داشتم وجودش به من انرژی میداد ولی این با هم بودنها خیلی کوتاه بود و ماهها میگذشت و من حسین رو نمی دیدم حسین حقوق خوبی میگرفت ولی خانوادهی حسین مراسمهای عید قربان و شب یلدا رو بدون حضور حسین با یه دست لباس و یکم خرت و پرت و خیلی مختصر برام برگزار میکردند دیگه دوری از حسین اذیتم میکرد.۱۷ ماه از نامزدی ما گذشته بود که حسین اومد و با خوشحالی گفت، کارم رو گرفتم شهر خودمون بعد ازدواج میام نزدیکتر از اینکه حسین میومد پیشم خیلی خوشحال بودم...آنا شروع کرد به آماده کردن جهیزیه و یک هفته قبل از عروسی جهیزیهی منو فرستاد خونهی مادرشوهرم که قرار بود تو یکی از اتاقهای اونا زندگی کنیم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_دهم
آنا برام جهیزیه خیلی خوبی داد حتی پنکه هم داشتم که عمه و زنعموهای حسین با دیدن جهیزیه من انگشت به دهن مونده بودند روز عروسی فرا رسید و حسین سنگ تموم گذاشته بود و فردای عروسی هم همکارهای ارتشی حسین یه شام مفصلی دادند و حسابی بهمون خوش گذشت و زندگی منو حسین تو یه اتاق ۱۲ متری شروع شد
که یه طرف اتاق، کمد و رختخواب گذاشته بودم و طرف دیگهی اتاق جا مینداختم و میخوابیدیم...
اون عکس دو نفرهمون رو هم زدیم به دیوار با عشق در کنار هم زندگی میکردیم
اتاق کوچولوی ما سمت چپ درب ورودی خونهی پدرشوهرم بود و پنجرهاش باز میشد به یه ایوان بزرگ که آشپزخونه هم روبروی اتاقمون بود
یه روز وحیده اومد تو اتاق و چشمش خورد به عکس ما
خیلی زود با حرص و اخم رفت و به مادرش گزارش داد و سر اون عکس یه دعوای بزرگی تو خونه راه افتاد و وحیده از حسودی اینقدر جیغجیغ کرد که حالش خراب شد و غش کرد
شب که شد پدرشوهرم از ماجرا خبردار شد شروع کرد به تیکه انداختن به حسین و سر اون عکس سه روز با من سر و سنگین بودند ولی من به خاطر محبتی که حسین به من میکرد بیتفاوت از کنار رفتارهای بدشون میگذشتم...
یک هفته بعد از عروسیمون حسین مرخصیش تموم شد ناچار شد که بره
با رفتن حسین ته دلم خالی شد و از اینکه چطوری میخوام با خانوادهاش سر و کله بزنم دلهره داشتم
حسین با تلاشهای زیادی که کرده بود هنوز هم نتونسته بود کارش رو منتقل کنه به شهر خودمون و من ماهها از حسین بیاطلاع بودم.خونهی خودمون تلفن نداشت و هر وقت حسین به خونهی عمهاش زنگ میزد تا با من حرف بزنه مادرشوهرم فوری میرفت و حرف میزد و اجازه نمیداد که منم باهاش برم.حمید و سعیده برادر و خواهر کوچیک حسین شب ادراری داشتند و من مجبور بودم که هر روز تشک این دو تا رو بشورم
بیشتر وقتها مادرشوهرم که من بهش خانم میگفتم با خواهر شوهرهاش و جاری هاش دورهمی داشتند که کار رسیدگی و پذیرایی از اونها و شام و ناهار هم به عهدهی من بود
باید هر روز صبح زود بیدار میشدم و کار میکردم و با برخوردی که مادرشوهرم با من داشت من اصلا حق اعتراض نداشتم
دیگه شده بودم کلفت و در نبود حسین همش تو خونه کار میکردم
با اینکه خونهی آقام دو کوچه پایین تر بود ولی ماهها ازشون بیخبر بودم و در نبود حسین حق نداشتم که از خونه بیرون برم و از طرف دیگه هم آقام اجازه نمیداد که آنا بیاد خونهی ما و وقتی هم حسین میومد واسه مرخصی اونقدر خونه شلوغ بود که فقط وقت خواب نوبت به من می رسید و اون چند روز هم اونقدر زود می گذشت که وقتی نمیموند که بتونم واسه حسین درد و دل کنم و از سختیهایی که نیکشم شکایت کنم
دلم خوش بود که وقتی میاد حداقل میتونستم به آنا سر بزنم.خونهی عموی حسین دیوار به دیوار خونهی ما بود پسر عموش که همسن حسین بود یه عروس از خانواده اصیل و با اصل و نصب گرفته بود که به اصطلاح دختر شهری بود و اسمش زیبا بود
زیبا دختر خیلی خوبی بود و من باهاش خیلی صمیمی بودم و اونم شده بود سنگ صبور من...
انور، پدرشوهرم کارش چاقو سازی بود و زیرزمین خونه چاقو درست میکرد و توی دکهای که داشت میفروخت
علاوه بر چاقوفروشی تو خونه بامیه درست میکرد تو دکه میفروخت...
از موقعی که عروس این خانواده شده بودم پدرشوهرم انتظار داشت که همهی بامیههاش رو من درست کنم و تا نیمهی شب مشغول درست کردن بامیه میشدم و شبها از خستگی زیاد و درد پاهام نمیتونستم بخوابم.پاهام رو مالش میدادم و ناله میکردم...
حسین حقوق خوبی میگرفت ولی همه رو خرج خانوادهاش میکرد و اول از همه تن و لباس وحیده و سعیده باید جور میشد بعد از اون اگه پدرشوهرم اجازه میداد و نیش و کنایه نمی زد تهش به من چیزی میرسید وحیده از من یه سال بزرگتر بود و هنوز مجرد بود از اینکه تو ۱۸ سالگی هنوز ازدواج نکرده بود مایه ننگ خانواده بود واسه همین مادر شوهرم در به در دنبال شوهر برای وحیده بود.یک سال در کنار خانوادهی حسین با تمام سختیهاش گذشت.از بس تو خونه کار کرده بودم که جونی برام نمونده یه پوست و استخوون شده بودم.کمکم زمزمههای اینکه ترلان مشکل داره و بچهدار نمیشه به گوشم می رسید بیشتر از فشارهای کاری این حرفها آزارم میداد...تو کل فامیلهای حسین فقط دو نفر حواسشون به منی که از کار زیاد جون نداشتم بودیکی زنعموی حسین که اسمش شمسی بود و بعد از فوت شوهر جوون مرگش تنهایی باحقوق بازنشستگی شوهرش چهار تا بچهاش رو بزرگ میکرد و چون زن باسیاستی بود اجازه دخالت به هیچکس رو توی زندگیشون نمیداد و یکی هم زیبا که عروس یه عموی دیگهی حسین بود و به خاطر اینکه از طایفهی حسین اینا سرتر بود ازش حساب میبردند و کاری بهکارش نداشتند.عوضش من اینقدر بیزبون بودم که هر کسی از راه میرسید یه تیکه ای بارم میکرد...
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋خـدایــا در این شب تو را بہ خدایےات قسم
🌺دوستان و عزیزانم را در بهترین و زیباترین
🦋و پر آرامشترین مسیر زندگےشان قرارده
🌺مسیرے کہ خوشبختے و آرامش خاطر را
🦋در لحظہ لحظہ زندگے خویش بچشند.
🌙شبتون آرام و در پناه خدا
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهان به کسانی که برای کوچکترین
داشتهها شاکرند و بر نداشتهها کمتر غر
میزنند، بیشتر میبخشد. آنها نعمات
بیشتری را از هستی جذب میکنند.
بیایید امروز شکرگزار داشتههایمان باشیم.
صبح بخیر ، زندگیت گلباران و زیبا🌹
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_یازدهم
زندگی با دوری از حسین و فرمایشات وقت و بیوقت خانوادهاش میگذشت که برای وحیده خواستگار پیدا شدمادرشوهرم از خوشحالی کم مونده بود پرواز کنه
به ظاهر منتظر بود که حسین بیاد و به اصطلاح اجازه بده در صورتیکه همه چیز رو خودش تموم کرده بود جواب مثبت رو هم به خواستگارها داده بود و فقط مونده بود مراسم بلهبرون.وحیده سرازپا نمی شناخت همش به من افاده میداد و منم از این رفتارهاش خندهام میگرفت...
مادرشوهرم وقتی تلفنی با حسین صحبت میکرد همش بهش میگفت. حسین جان، وحیده هنوز جواب مثبت به خواستگارش نداده و همش میگه اول باید داداش بیاد اجازه بده تا بعد.با شنیدن این حرفها و از این همه دورغی که مادرشوهرم به حسین تحویل میداد تعجب میکردم.حسین برگشت و این دفعه به جز من، وحیده هم از اومدن حسین خوشحال بود
دو روزی از اومدن حسین میگذشت که مادرشوهرم واسه خواستگار وحیده واسطه فرستاد که زودتر بیان و کار تموم بشه و توی این گیر و دار هم مدام به من تیکه مینداختند که نکنه بچت نمیشه و میخوای حسین رو بدبخت کنی.دیگه از این حرفهاشون خسته شده بودم
یه گوشهی اتاق نشسته بودم و به تصور اینکه دیگه هیچ وقت قرار نیست بچهدار شم آروم آروم اشک میریختم که حسین وارد اتاق شدچون هیچوقت در مورد سختیهای که در نبودش از طرف خانوادهاش به من تحمیل میشد گلگی نکرده بودم واسه همین حسین وقتی حال خراب منو دید با تعجب و دستپاچگی کنارم نشست و دستهام رو گرفت و گفت، ترلان چی شده؟ دلت واسه آنات تنگ شده؟اشکهام رو با گوشهی چارقد پاک کردم و به زور لب زدم؛ حسین، میشه منو طلاق بدی
- چی شده ترلان؟ زده به سرت؟ من دوست دارم چرا باید این کار احمقانه رو انجام بدم؟حتی فکر جدایی از حسین هم آزارم میداد اشکهام دوباره جاری شد و با لکنت گفتم؛آخه میگن من بچهدار نمیشم.حسین در حالیکه دستهاش رو مشت کرده بود با عصبانیت رفت تو حیاط پیش مادرش و با صدای بلند شروع کرد به داد و بیداد کردن.وحیده و مادرش از ترس مچاله شده بودند حسین با فریاد بهشون گفت؛ آخرین بارتون باشه در مورد بچه به ترلان چیزی میگید، من بچه نمیخوام.بعدش با عصبانیت در حیاط رو کوبید و رفت بیرون.از پنجره داشتم نگاهشون میکردم.مادر و خواهر حسین داشتند با نفرت نگام میکردند، ولی از ترس حسین جرات نداشتند که چیزی بهم بگن و اون روز با حمایتی که حسین از من کرد همه چی ختم بخیر شد و دوباره من واسه زندگی با حسین و تو اون خونه دلگرم تر از قبل شدم.مادرشوهرم به خاطر اینکه حسین دو هفته بیشتر مرخصی نداشت خیلی زود مراسم بلهبرون وحیده رو برگزار کردکار نامزد وحیده ارومیه بود واسه همین تو کمتر از یک ماه بساط عروسی رو چیدند و وحیده همراه با شوهرش راهیه ارومیه شد و بعد از رفتنش تونستم کمی نفس راحت بکشم.اواخر تابستان ۵۷ بود و از رفتن حسین یه ماهی میگذشت.صبح زود با دل درد شدید از خواب پریدم.بیمهابا خواستم بلند شم که یهویی سرگیجه امانم نداد و با سر خوردم زمین
ناگزیر فریاد زدم، خانوم خانوم
مادرشوهرم با ترس اومد اتاقم و گفت.چی شده دختر؟ سکته کردم، چرا رنگت مثل گچه؟نکنه فشارت افتاده.نای حرف زدن نداشتم سریع برام آب قندی آورد و با ضربهای که به در حیاط میزدند اتاق رو ترک کرد.صداشون رو میشنیدم که تو حیاط داشتند حرف میزدند زنعموی حسین اصالتا روس بود و اسمش سودا بود سودا از طب سنتی سر در میاورد و خیلی از دردها رو تشخیص میداد خانوم در حالیکه از حال من بهش میگفت، وارد اتاق شدندسودا تا منو دید لبخند پهنی رو صورتش نشست و با صدای آرومی رو به خانوم گفت؛ مبارکه بارداره.مادرشوهرم با خوشحالی یه ذکری زیرلب خوند و فوری از گوشهی اتاق چادرم رو برداشت و رو سرم انداخت.از اینکه یهویی مهربون شده بود با تعجب گفتم؛ خانوم، کجا؟
- مگه نشنیدی؟ حاملهای، باید بریم مرکز بهداشت تا اونجا معاینهات کنند
با خجالت سرم رو انداختم پایین و راهی شدیم.دردم رو فراموش کرده بودم و از اینکه حامله بودم و از حرف و حدیثها خلاص شده بودم خوشحال بودم و تو خیالاتم بچهام رو تصور میکردم...
اونجا که رسیدیم در مورد عادت ماهانه سوالاتی ازم پرسیدند
خانوم بغل دستم نشسته بود از خجالت سرخ و سفید میشدم و جواب میدادم
اونجا بود که فهمیدم اصلا خیلی وقته از عادت ماهانهام میگذره و من از بس سرگرم کارهای خونه بودم که کلا خودم رو فراموش کرده بودم.خانوم فوری به حسین خبر داد حال خوشی نداشتم
بازم کارهای خونه رو دوش من بود
انگاری بچهی تو شکمم هم نتونست دل این خانواده رو به رحم بیاره که دست از سر من بردارند
سعیده همش درس رو بهونه میکرد و دست به سیاه و سفید نمیزد و بعد اینکه کارهای خونه تموم میشد سریع میرفت و خواهر من نیمتاج رو صدا میکرد تا با همدیگه بازی کنند...دو ماهی از بارداریم میگذشت
دلم برای حسین تنگ شده بود و دوست داشتم کنارم باشه
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_دوازدهم
پیرزنهای همسایه که به خونهی خانوم رفت و آمد داشتند مدام منو برانداز میکردند و میگفتند میخوره بچهاش دختر باشه ولی حرفهاشون برام مهم نبود و تو خیالاتم هم اسم دختر و هم اسم پسر انتخاب میکردم.حسین زنگهاش بیشتر شده بود ولی بازم خانوم به من مجال نمیداد و خودش میرفت که صحبت کنه.یه روز پسرعمهی حسین خبر آورد که حسین زنگ زده
خانوم طبق معمول با عجله رفت ولی این دفعه خیلی زود و با ناراحتی برگشت و گفت؛ انگاری من دروغ دارم بگم میگه ترلان خودش بیاد من حالش رو بپرسم با خوشحالی دمپایی پوشیدم و دویدم خونه عمه خانم..وقتی فهمیدم که حسین گفته که میخواد با من صحبت کنه کلی ذوق کردم.آخه از ترس مادرش هیچوقت جرات نداشت که با منم صحبت کنه
انگاری ایندفعه به خاطر بارداریم نگران شده بود
با خوشحالی چارقد رو سر کردم و به سمت خونهی عمهخانوم پرواز کردم
همه اهل خونهی تو اتاقی که تلفن اونجا بود جمع شده بودند ۶ تا دخترهاش یه پسر و شوهرش...
از اینکه حرفهام رو بشنوند خجالت میکشدم و با صدای خیلی آروم با حسین صحبت میکردم طوریکه احساس میکردم که حسین اصلا نمیفهمه من چی میگم
زیر نگاههاشون مجبور شدم که چند کلمه با حسین حرف بزنم و سریع قطع کنم
با دلتنگی بیشتر برگشتم خونه
دیگه از نبود حسین کلافه شده بودم و تنها دلخوشیم این بود که آنا هرازگاهی حاملگی منو بهونه میکرد و بهم سر میزد
ولی مجبور بودیم که پیش مادرشوهرم باشیم و اگه دوتایی میرفتیم تو اتاق، حرف میشد و خانوم صدتا هم میذاشت روش و پشت سر من به حسین از من بد میگفت
منم واسه اینکه حسین چندوقت یه بار میاومد و خیلی کوتاه پیشم بود، دوست نداشتم اومدنش مصادف باشه با گله و شکایت خانوادهاش از من و مجبور بودم که همه چی رو تحمل کنم...
آنا هم میدونست که قرار نیست دوتایی تنها بشیم آروم میگفت، پاشم برم تا آقات اومدنم رو از دماغم در نیاورده...
یه روز مشغول آشپزی بودم و حالت تهوع داشتم و با گوشهی روسریم جلوی دماغم رو گرفته بودم که صدای در اومد
سریع رفتم دم در و با دیدن آنا گل از گلم شکفت
با خوشحالی بغلش کردم
آنا یه سطل شیر گاو برام آورده بود
گرفت جلوم و با ذوق خاصی گفت؛ اینو آقات برات فرستاده، چونحاملهای دلش به رحم اومده انگار
با این حرف هر دوتامون زدیم زیر خنده و آنا شیر رو داد و رفت
چون آقام از این کارها نمیکرد خیلی برام خوشایند بود اوایل پاییز بود و سعیده و حمید مدرسه میرفتند دیگه کمکم داشتم سنگین میشدم ولی همچنان انجام امورات خونه با من بود
خانوم هرازگاهی دلش به رحم میومد و کمکم میکرد.یه روز که داشتم زیرزمین رو تمیز میکردم چشمم خورد به یه دبه.سریع بازش کردم
وای خدای من، بوی شیرهی انگوری که ازش بلند شد عقل از سرم پروند
فهمیدم که آقا تازه خریده و پایین گذاشته
اول یه انگشت زدم و از خوردنش لذت بردم وقتی دیدم اینطوری فایده نداره دبه رو سر کشیدم
طعمش بینظیر بود .دبه رو پایین آوردم و دوباره و دوباره سر کشیدم.وای خدای من، کم شد اگه بدونند من اینو خوردم چیکار میکنند، بد نشه برام.نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم
تا بعدازظهر کارم همین شده بود
میرفتم تو زیرزمین تا به دبه میرسیدم دست و پام شُل میشد.کاسه رو پر میکردم و سر میکشیدم
تا شب دبه از نصف هم کمتر شد
دعا دعا میکردم که کسی نره سروقت دبه.نزدیکه شام بود و داشتم غذا رو میکشیدم که خانوم از زیرزمین فریاد زد، مَرد من بهت گفتم اینقدر شیره بگیری؟ چرا اینقدر کمه؟پدرشوهرم گفت، یه دبه گرفتم دیگه، مگه میخوای چیکارش کنی؟تپش قلب گرفته بودم و از ترس و خجالت نمیدونستم کجا قایم بشم
خانوم دبه به دست اومد بالا و تو چهارچوب در وایستاد
قلبم داشت میومد تو دهنم
هر دوتاشون با تعجب یه نگاهی به من کردند ولی هیچی نگفتند
نفسم رو با شدت بیرون دادم و سریع نشستم سر سفره و شروع کردم به کشیدن غذا...از فردا آقا هر روز برام یه دبه شیره می گرفت و میذاشت پایین ولی اصلا به روی من نمی آورد و منم حسابی دلی از عزا در میاوردم.اواخر بارداریم بود و خیلی سنگین شده بودم هر روز حمید برادرشوهرم برام گوجهسبز می آورد و من با ولع وصفناپذیری میخوردم
چند روز گذشت
یه روز بهش گفتم، این باغ دوستت کجاس که بهت هر روز گوجهسبز میده میاری؟با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و گفت؛ راستش رو بگم زنداداش؟سرم رو به نشانهی تایید تکون دادم.حمید با شیطنت خاصی گفت؛ هر روز با صادق پسرعمو میریم باغ اونطرف خیابون دزدی.اینو که شنیدم با لنگه دمپایی افتادم دنبالش و حمید پا به فرار گذاشت.از اینکه حامله بودم و مال دزدی خوردم خیلی ناراحت شدم و شروع کردم به گریه کردن.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_سیزدهم
خانوم که تازه داشت از بیرون میومد صدای منو شنید و اومد پیشم و با اخم گفت؛ چی شده دختر، واسه چی گریه میکنی؟از بس گریه کرده بودم که دیگه نفسم بند اومده بود با هقهی گفتم؛ من چندین بار مال دزدی خوردم، حتما بچهام دزد میشه
اینو گفتم و با صدای بلندتری گریه رو ادامه دادم.خانوم که حرفهای منو شنید با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن و گفت؛ بابا تو که نمیدونستی گناهش با اوناس، اینقدر خودت رو عذاب نده دختر، پاشو پاشو به کارهات برس..اواخر بارداریم بود و هنوز از حسین خبری نبود
فقط خانوم باهاش تلفنی حرف میزد و هر بار میگفت، ماموریته...
یه روز صبح زود با صدای شر شر آبی که از حیاط می اومد بلند شدم
شکمم تیر میکشید هر چقدر تو جام پهلو به پهلو شدم شکمم خوب نشد با خودم گفتم، برم حموم کنم تا شاید کمی آروم شم.حموم نداشتیم و مجبور بودم توی دستشویی حموم کنم
در مواقع ضروری اونجا، آب رو روی موتور داغ میکردم و حموم میکردم
آب رو پر کردم و تا خواستم بردارم، درد کل وجودم رو گرفت و بیاختیار جیغ بلندی کشیدم و داد زدم، وای خدا مُردم.به قدری دردم زیاد بود که پاهام سست شد و افتادم زمین
با فریادهای پیدرپی من، خانوم و سعیده سراسیمه خودشون رو رسوندند و با منی که روی زمین ولو شده بودم، مواجه شدند
زیر بغلم رو گرفتند و کشون کشون و به سختی منو از پلههای زیرزمین آوردند بالا...
لحظهای آروم و قرار نداشتم و به هر چی که دم دستم بود چنگ مینداختم
خانوم، زن همسایه رو که قابله بود، خبر کرد و اونم اومد و گفت وقت زایمانشه...
با هر زحمتی که بود منو سوار ماشین همسایه کردند و رسوندند بیمارستان...
تو بیمارستان بعد از تحمل یک ساعت درد بیوقفه، یه دختر تپل مپل به دنیا آوردم و تمام دردهام رو فراموش کردم...
دو ساعت از بدنیا اومدن دخترم میگذشت که حسین خودش رو رسوند
با دیدن حسین لبخند به لبم نشست ولی حسین با بیاعتنایی اومد و خیلی بی احساس با من برخورد کرد و اصلا صورت دخترم رو نگاهم نکرد با دیدن این رفتارش لبخند رو لبم ماسید و خیلی ناراحت شدم و تو دلم همش حس میکردم که شاید بچهام دختره واسه همین خوشش نیومد و اینجوری اخموتخم کرد...
تو اتاق بیمارستان بودیم و بعد از اینکه دورمون خلوت شد، گرهی رو پیشونیم انداختم و ازش گلگی کردم ولی اون انکار کرد و گفت اینطور نیست...
از وقتی با حسین عروسی کرده بودم از رفتارهاش می فهمیدم که از مادرش حساب میبره واسه همین از ترس اون زیاد پیش من نمینشست که حرف و حدیثی پیش نیاد
با نگاه کردن به صورت دخترم سعی کردم آروم باشم و خودم رو شاد نشون بدم...
بعد از یه روز از بیمارستان مرخص شدم و اومدم خونه
حسین به خاطر کارش مجبور شد که بره ولی وقتی ناراحتی منو دید قول داد که زودتر برگرده...
آنا که تازه خبر دار شده بود من مرخص شدم، خودش رو رسوند که بهم برسه
با خودش کلی روغن حیوانی و تخم مرغمحلی آورده بود
وحیده هم از ارومیه خودش رو رسونده بود و علاوه بر من اهالی خونه هم بیشتر از من از این خوراکیها استفاده میکردند...
دوست داشتم اسم دخترم رو مینو بذارم ولی دخالتهای خانوم تمومی نداشت و هر روز با قیافهی حق به جانب میگفت؛ عمو رحمانش گفته اسمش رو خاطره بذارید...
منم جز سکوت کاری از دستم برنمیومد
بعد چندروز آنا اومد که منو ببره خونشون
حسین هنوز برنگشته بود و من دوست داشتم تا برگشتن حسین برم خونهی آنا
خانوم که دلش نمی خواست من برم به ناچار و با اخم و تخم منو راهی کرد
ولی هنوز یک روز از رفتنم نگذشته بود که وحیده با عجله اومد و خبر داد که برگرد خونه فردا قراره حسین از ماموریت برگرده...انگاری قسمت نبود که منو آنا یه دل سیر همدیگه رو ببینیم و آنا با ناراحتی و اشک چشمی که می ریخت منو راهی کرد.وقتی حسین اومد خانوم دوباره شروع کرد به اینکه باید اسم بچه رو خاطره بذاریم
حسین که جرات نداشت حرف رو حرف مادرش بزنه و برای اینکه دعوای جدیدی تو خونه راه نیافته بدون اینکه از من چیزی بپرسه رفت و شناسنامه دخترم رو به اسم خاطره گرفت...
از اینکه حق نداشتم اسم دخترم رو هم انتخاب کنم خیلی ناراحت بودم
ولی چون تازه حسین کارش رو گرفته بود شهر خودمون و میرفت پادگان و زود میاومد خونه باعث خوشحالیم شد
با اینکه تازه فارغ شده بودم ولی بازم مسئولیت ۶ نفر با من بود و حالا هم کهنه و لباسها و شیر دادن به خاطره و خوابوندنش به وظایفم اضافه شده بود
پخت و پز و شست و شو با آب سرد توی حیاط خستهام کرده بود و کارِ خونه تمومی نداشت،بعضی وقتها کم میاوردم و خانوم دلش برام میسوخت و فقط برای خوابوندن یا عوض کردن بچه کمکم میکرد
ماهها میگذشت و خاطره روز به روز بزرگتر میشد
وقتی دخترم به روی منو باباش میخندید یکم دلگرم میشدم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_چهاردهم
خاطره اولین نوه بود و دختر شیرینی بود واسه همین، همهی اقوام حسین دوستش داشتندهمه توی یه کوچه و دیوار به دیوار بودند خاطره بیشتر وقتها پیش اونا بود و منم از بس تو خونه کار داشتم که وقتی براش نداشتم و بیشتر وقتها فقط موقع شیر خوردن و خواب میاومد پیشم.یه روز داشتم تو حیاط رخت و لباسهای حسین رو میشستم و خاطره هم که تازه راه افتاده بود تو حیاط و کنار من بازی میکرد.حین شستن لباسها چندتا پسته از جیبش پیدا کردم و برای اینکه خاطره سرش گرم شه و بهونه نگیره دادم بهش تا بعدا براش بشکونم که بخوره...
مشغول کارم بودم که یهویی با داد و بیداد و توپ و تشرهای خانوم به خودم اومدم
با فریاد اومد پیشم و گفت؛ آره پستههارو خوردین و تهش رو دادی به بچه؟ این کارها چیه؟
آسمون به زمین میومد اگه از اون چندتا هم به ما میدادین؟
بعد الکی بغض کرد و ادامه داد، آره بخورید مادر چیه که پسته بخوره؟
شوکه شده بودم
هر چقدر قسم خوردم که خانوم، والا تو پادگان به حسین دادند و فقط چندتایی تو جیبش پیدا کردم، باور نکرد که نکرد و به حالت قهر رفت تو اتاق...
خانوم ول کن نبود و این موضوع شب به گوش آقا رسید
اون بدتر از خانوم بود و شکایت هاش تمامی نداشت
همیشه نقشهاش این بود که یه دعوا و سرو صدایی راه بندازه و بعدش برای اینکه دست از سر ما برداره از حسین یه پولی میگرفت و بی خیال ماجرا میشد...
مواقعی که من سوژهای دستشون نمیدادم وگلهای در کار نبود، آقا الکی قهر میکرد و بعد خانوم نقش بازی میکرد که آره پیرمرد بیچاره، ناراحته
چون پول نداره واسه دکه چیزی بخره
و با این نقشهها یه پولی دست آقا رو میگرفت.قبل از اینکه خاطره به دنیا بیاد بعضی وقتها میرفتم پیش عروس عموی حسین و با هم دیگه حرف میزدیم و من براش از حرفهای دلم میگفتم و از سختی هایی که تو این خونه میکشیدم
اونم سنگ صبورم بود ولی کاری از دستش بر نمیومد...
بعد از بدنیا اومدن دخترم دیگه فرصتی برای این کار هم نداشتم و غمباد گرفته بودم...
زیبا وقتی میدید که من این همه تو خونه کار میکنم ناراحت بود و بعضی وقتها به بهونهی اینکه کاری باهام داره، صدام میکرد تا برم و یه کم تو خونشون استراحت کنم و میگفت تو استراحت کن اگه سراغت رو گرفتند، بهشون میگم که من باهات کار دارم...
وحیده تو ارومیه زندگی میکرد ولی موقعی که میومد خونهی ما چند هفتهای میموند
اژدر شوهرش از فامیل های دور خانوم بود و پسر خیلی خوبی بود و هوای وحیده رو داشت ولی مادر و خواهرهاش خیلی وحیده رو اذیت میکردند واسه همین وحیده بعداز ازدواجش با من زیاد کاری نداشت و کمتر اذیتم میکرد
سعیده داشت بزرگ میشد و اونم دردش جهیزیه بود و با پولهایی که حسین میداد برا خودش جهاز درست میکرد و از فروشگاه ارتش هر چی میدادند برا خودش برمیداشت...
چند ماهی بود که ارتش قول تشویقی و کادو داده بود که یه روز حسین با خوشحالی اومد و درحالیکه یه بسته دستش بود گفت؛ ترلان، واسه تو چادری دادند بیا بدوزش...
از خوشحالی زبونم بند اومده بود و از اینکه دیگه از اون چادر کدر و پارهای که چندین بار از خانوم خواسته بودم که برام وصلهاش کنه خلاص میشدم ذوق داشتم
چادری رو از حسین گرفتم و گذاشتمش یه گوشه و با حال خوب رفتم که براش چایی بیارم که یهویی با صدای فریاد خانوم که میگفت؛ زود باش ترلان، آب بیار...
با وحشت لیوان رو پر از آب کردم و دویدم تو اتاق و دیدم که وحیده غش کرده و هی دارند میزنند رو صورتش که به هوش بیاد
مات و مبهوت داشتم نگاش میکردم که خانوم با عصبانیت آب رو ازم گرفت و انگشتهاش رو کرد تو لیوان و چند قطرهای آب پاشید رو صورت وحیده...
بعد از تلاشهای خانوم و سعیده، بالاخره وحیده به هوش اومد
خانوم که خیالش از وحیده راحت شده بود به پشتی تکیه داد و نفسش رو به شدت بیرون داد و رو به من گفت؛ هر چی حسین میاره همش باید مال تو باشه؟ چرا این چادری رو از ما قایم کردی؟ترسیدی وحیده واسه خودش برداره؟
از این همه وقاحت خسته شده بودم
دیگه حرفهای خانوم رو نمیشنیدم
وقتی فهمیدم که درد وحیده، درد چادری بود که حسین واسه من آورده بود رو به حسین که داشت منو نگاه میکرد با بیاعتنایی گفتم؛ چادری رو بده به اون من نمیخوام و سرم رو انداختم پایین و رفتم تو اتاق
یه گوشه مچاله شدم و تو فکر رفتم.ماهها گذشت.تازه به بودن حسین در کنارم عادت کرده بودم که باز هم حسین رو منتقل کردند به یه جای دیگه، این بار مرز پیرانشهر...
خیلی غصه میخوردم ولی هر بار خانوم تشری به من میزد و میگفت، تو چقدر ناشکری، همش دوست داری حسین بمونه ورِ دلِ تو و پول هم از آسمون بیاد...
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_پانزدهم
خیلی زود شوهر وحیده هم که ارتشی بود به یه جای دورتری منتقل شد و چون تو ارومیه هیچکسی رو نداشتند به اصرار شوهرش تمام وسایلشون رو جمع کردند و برای همیشه رفتند که با مادرشوهرش زندگی کنندخانوم ناراحت بود و مدام غر میزد و میگفت؛ اینا این دختر رو بردند پیش خودشون که آزارش بدند، شوهرشم که نیست، خدا ذلیلشون کنه، بالاخره به مُراد دلشون رسیدند.همش با خودم میگفتم، خوب شد، حالا وحیده بره پیش خانوادهی شوهرش، بلکه اینا بفهمند که خودشون چه بلاهایی سر من دارند میارن...
انگاری مکافات عمل خودشون بود که وحیده ناچار شد که با مادرشوهرش زندگی کنه... اواخر شهریورماه بود و ۵ روز به تولد خاطره مونده بود
منتظر بودم که حسین طبق قولی که داده بود بیاد ولی در کمال ناباوری با شنیدن شروع جنگ بین ایران و عراق شوک عجیبی بهم وارد شد...
دیگه هیچ خبری از حسین نداشتیم و هر روز خبر تازهای از جنگ و شلوغی میاومد و منو دل آشوب میکرد
انقدر حال روحیم آشفته بود که دیگه دل و دماغی برای جشن تولد یکسالگی خاطره نداشتم
فقط روز تولد، آقا یه جعبه شیرینی گرفت و آورد خونه و تنها کادویی که خاطره گرفت یک جفت گوشوارهی طلا بود که آنا براش با پول جورابهایی که بدستش اومده بود، خریده بود و این هدیهی آنا خیلی برام با ارزش بود
مدام دلشوره داشتم و با خودم میگفتم؛ نکنه خدایی نکرده بلایی سر حسین بیاد و من آواره بشم
شبها با فکر جنگ همش کابوس میدیدم و با گریه از خواب می پریدم...
حسین دیگه دیر به دیر می اومد خونه و خسته از جنگ، طوریکه حوصله من رو هم نداشت
ولی خاطره براش عزیز بود
حسین نقاشی رنگ روغن خوب بلد بود هر وقت می اومد خونه، توی زیر زمین و روی بوم نقاشی میکشید و بعضی وقتها ساعتها به خاطره نگاه میکرد تا عکسش رو بکشه.۸ ماه از شروع جنگ میگذشت و اوضاع روز به روز وخیمتر میشد
خستگی از کار زیاد تو خونه امانم رو بریده بودیه روز که تو حیاط داشتم رخت و لباس میشستم از شدت خستگی، سرگیجه گرفتم و بیحال نشستم رو زمین
خانوم که از ایوون منو نگاه میکرد سرفهای کرد و گفت؛ چت شده دختر؟ نصف لباسها موندهها...
با صدای آرومی گفتم؛ خیلی خستهام خانوم، سرگیجه دارم.خانوم با اینکه حال بد منو دید و میدونست که هیچ وقت از زیر کار در نمیرم ولی بازم دلش به رحم نیومد و با صدای بلندتری گفت؛ وحیده قراره بیاد اینجا، اونم سرگیجه داره، میخواد بیاد چند روزی اینجا استراحت کنه، آخه اژدر برام پیغام فرستاده که اگه کار نداری بیا به وحیده سر بزن، منم بهش گفتم، بیارش اینجا ترلان هم هست مواظبش میشیم...
کارد میزدی خونم در نمیومد
خانوم مجال حرف زدن به من نمیداد
با پررویی گفت؛ زود باش لباسها رو بشور بعدش پاشو بساط ناهار رو راه بنداز...
از فرط خستگی نای حرف زدن نداشتم
بدون اینکه چیزی بگم، لباسهارو شستم و پهن کردم و خاطره رو شیر دادم و رفتم برای درست کردن ناهار...
تازه پخت پز تو آشپزخونه رو تموم کرده بودم و زل زده بودم به تَلی از سبزی که باید پاکشون میکردم که یهویی با صدای در حیاط به خودم اومدم...
وحیده اومد و یه جعبه شیرینی هم دستش بود و نیشش تا بناگوش باز بود
از حالِ خوشش فهمیدیم که تو راهی داره
خانوم ذوق زده بود و هر لحظه دنبال یه غذا یا میوهای بود که به خورد وحیده بده
با دیدن وحیده دلم به حال خودم میسوخت که هیچکسی هیچ کاری برام نمیکرد حتی وقتی حامله بودم...
حال عجیبی داشتم و هر روز بدتر میشدم و صبح ها با حالت تهوع از خواب پامیشدم
اژدر چند روز بعد اومد و با خوشحالی گفت که کارش تو ارومیه درست شده و باید دوباره برگردند و تو خونهی سازمانی زندگی کنند
وحیده از اینکه قرار بود از دست مادرشوهر و خواهرشوهرهاش خلاص شه کم مونده بود بال دربیاره..
به اجبار خانوم، همگی رفتیم کمک و تمام اثاثیهی خونهی وحیده رو بستهبندی کردیم بار خونشون رو زدن و رفتند ارومیه...
چند ماه یه بار به آنا سر میزدم ولی بیشتر از نیم ساعت نمیتونستم پیشش بمونم
دو هفته ای از مریضیم میگذشت
از علائمی که داشتم کمکم فهمیدم که حاملهام و سریع رفتم بهداشت و آزمایش دادم...
تو دلم دعادعا میکردم که حامله نباشم
تو مرکز بهداشت گفتند که دو هفته طول میکشه تا جواب آزمایش بیاد
دو هفته انگاری تو برزخ بودم و مدام دلشوره داشتم که نکنه حامله باشم
یه روز خانوم برگه به دست اومد خونه و گفت که این برگه آزمایش رو تو بهداشت دادند که بدم به تو
با نگرانی برگه رو از دستش گرفتم و قبل از اینکه بازش کنم خانوم گفت؛ حاملهای دختر، از بهداشت گفتند که باید بری و پرونده تشکیل بدی...
انگاری یه سطل آب یخ ریختند رو سرم، فکرش هم داغونم میکرد
دوری از حسین، این همه کار تو خونه و دوباره بارداری...
با حال خراب چادر سر کردم و راهیه مرکز بهداشت شدم...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_شانزدهم
تو مرکزبهداشت فهمیدم که ۵ ماهه حاملهام و خودم خبر نداشتم
انگاری من خودم رو فراموش کرده بودم
کار من تو خونه،سرویس دادن به اهالی خونه بود.تو مسیر برگشت چشمم خورد به گوجهسبز و نتونستم ازش دل بکنم و رفتم وخریدم.تازه وارد خونه شده بودم که خانوم با دیدن گوجهسبز تو دستم شروع کرد به داد و بیداد کردن که زن جوون مگه میره خرید وتوی خونه یه دعوای حسابی راه افتاد که چرا گوجهسبز خریدی.از اون روز به بعد از ترس،اگه ویاری هم داشتم به هیچکس نمیگفتم تا وقتیکه حسین بیاد.هرروز صحبت از وحیده بود که تهوع داره و حالش بده
خانوم همش دلش واسه وحیده کباب بود که تو ارومیه تنهاست
منم تنها بودم نه شوهری بود که کنارم باشه و نه خانوادهای که ازم حمایت کنند
مثل بچه یتیم زیر دستورهای خانوادهی حسین له شده بودم
نیاز داشتم یکی تو کارهای خونه کمکم کنه تا به حد کافی بتونم استراحت کنم ولی حتی سعیده هم کمکم نمی کرد
به تازگی از خواهرم نیمتاج و عمهخانوم شنیده بودم سروگوش سعیده خیلی میجنبه و واسه خودش دوست پسر پیدا کرده.از دستش عاصی شده بودم وقتی کاری بود درس داشت و وقتی هم کارهای خونه تموم میشد میرفت تو کوچه پیش نیمتاج و بقیه دوستهاش واسه حرف زدن و گشتوگذار
یه روز خسته از کار نشسته بودم و داشتم سبزی پاک میکردم که خاطره بهونه گرفت و ازم آب خواست منم از سعیده خواستم که بره براش بیاره ولی طبق معمول به حرفم گوش نداد و بهونه آورد که درس دارم.دیگه کاسهی صبرم لبریز شد و با صدای بلندی فریاد زدم، دخترهی خیرهسر میخوای به ننهات بگم که دوست پسر داری تا روزگارت رو سیاه کنه؟تو همین لحظه خانوم وارد خونه شد و با شنیدن این حرفها حمله کرد به سمت منو
چنان دستم رو پیچوند که از دردش جیغ بلندی کشیدم.در حالیکه بازوم رو محکم گرفته بود و فشار میداد با خشم گفت؛ به سعیده چی گفتی؟ میخوای بهش انگ بزنی؟ حسابت رو میرسم از ترس مثل بید میلرزیدم
خانوم ول کن نبود و همش داد و بیداد میکردسعیده وقتی طرفداری مادرش رو دید شیر شد و شروع کرد به دعوا کردن با منو و کولیبازی.همون لحظه عمهخانوم اومد خونمون و چون خبر داشت که سعیده دوست پسر داره فهمید که دعوا سر چیه و حرف منو تایید کرد با عصبانیت گفت؛ تو دختر خودت رو جمع کن چیکار به این بدبخت داری، همه میدونند که این چشسفید دوست پسر داره
خانوم با شنیدن حرفهای عمهخانوم از عصبانیت سرخ شد و سریع منو ول کرد و چسبید به سعیده.اون روز با کتکهایی که نثار سعیده شد دلم حسابی خنک شد.از اون روز به بعد خانوم سعیده رو زیر نظر داشت و نمیذاشت که بره بیرون
اوایل تابستان بودخانوم که دیگه از گیر دادن به سعیده خسته شده بود بهونه کرد که وحیده حالش بده و باید سعیده بره ارومیه و کمک حال خواهرش باشه
در حالیکه وحیده، فقط خودش و شوهرش بودند و کار زیادی تو خونه نداشت ولی من با یه بچه و چند نفر دیگه که کارهای اونارم باید میکردم دست تنها بودم و برای هیچکسی مهم نبودم.
به اصرار خانوم، سعیده راهیه ارومیه شد و دیگه خانوم میتونست براحتی همه جا بره و نیازی به پاییدن سعیده هم نداشت.از آخرین باری که خونهی آنا رفته بودم ۵ ماهی میگذشت
دلم گرفته بود خواستم به خانوم بگم ولی ترس اجازه نداد و بیخیال شدم
یه هفته بعد حسین اومد بهش گفتم که دلم برای آنا تنگ شده، اونم با من و من و هزار دوز و کلک به خانوم گفت که ما میخواهیم بریم پیش آنا و شام نیستیم...
آخه هر بار که خونشون میرفتم بعد از برمیگشتن سر یه چیز الکی تو خونه دعوا داشتیم
بعد از شام موقع برگشت به حسین گفتم؛ من دهنم افت زده اصلا نمیتونم چیزی بخورم.حسین حال و روز بد منو میدید ولی از ترس مادرش چیزی نمی تونست بگه.فردای اون روز آخر شب خسته از کار زیاد، داشتم جاهارو پهن میکردم که بخوابیم.حسین یواشکی گفت؛ ترلان برات آبمیوه گرفتم و گذاشتم پشت در باغ روبروی کوچه تا کسی نبینه تو حواست باشه که کسی نفهمه من یواشکی میرم که بیاریمش.حسین رفت و من کشیک میدادم تا برگرده.قلبم تندتند میزد و میترسیدم بازم خانوم فضولیش گل کنه و دعوا راه بیافته
حسین بعد از نیم ساعت دستخالی برگشت با تعجب پرسیدم، حسین آبمیوه کجاست؟ نکنه خانوم فهمید و ازت گرفت
گفت؛نه، آوردم گذاشتم فریزر یکم خنک بشه.از جیبش یکم پسته در آوردمیشکست و بهم میداد تا بخورم، چون هم حامله بودم و هم دهنم آفت زده بود میدونست که ضعیف شدم
بعد از یه ساعت آبمیوه آورد و خوردیم و خوابیدیم.صبح زود بیدار شدیم و دوباره من کشیک دادم تا قوطی آبمیوهها رو بندازه بیرون
مطمئن بودم که کسی نفهمیده ولی سر سفره صبحانه نشسته بودیم که یهویی خانوم گفت؛ سرم درد میکنه
حسین رفت و براش یه قرص آورد و گفت؛ اینو بعد از صبحونه بخور خوب می شی
خانوم اخمهاش رو درهم کشید و گفت؛ آره دیگه، قرص تلخ برای من باشه آبمیوه شیرین برا زنت.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋خـدایــا در این شب تو را بہ خدایےات قسم
🌺دوستان و عزیزانم را در بهترین و زیباترین
🦋و پر آرامشترین مسیر زندگےشان قرارده
🌺مسیرے کہ خوشبختے و آرامش خاطر را
🦋در لحظہ لحظہ زندگے خویش بچشند.
🌙شبتون آرام و در پناه خدا
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ سلام صبح بخیر
🌼 خدایا امروز خوشحالم
🌼 چون توقعی از کسی ندارم
🌸 میدانم پر توقعی آغاز زودرنجیست
🌸 قدرت بی نظیر تو
🌼 ثانیههای امروزم را برکت میدهد
🌼 تا هم اکنون و همین جا
🌸 به عالیترین ثمرات نیکو برسم.
🌸 سپاسگزارم🙏
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_هفدهم
بعدش با نفرت رو به من کرد و گفت؛ نگو نفهمیدیمها پسر رو من بِزام پستهها رو تو بخوری
هر دوتامون رنگمون پرید، بدون اینکه چیزی بگیم...
ما میدونستیم که این موضوع همینجا ختم به خیر نمیشه
این گزارش ها شب به آقا رسید و آقا هم نیش و کنایههاش رو نثار ما کرد...
از این وضعیت خسته شده بودم و تحمل این خانواده برام ناممکن شده بودکارِ زیاد او خونه از یه طرف و زخم زبون و دخالتهای پدر و مادر حسین هم از طرف دیگه آزارم میداد و چون حامله بودم و هر روز هم سنگینتر میشدم طاقت تموم شده بود
دلم میخواست مستقل بشیم و از این خونه فرار کنیم
میدونستم حسین هم از این وضعیت خسته شده ولی کاری از دستش بر نمیاد
تا اینکه یه روز حسین با خوشحالی اومد گفت؛ ترلان، ارتش میخواد وام بده، یکم هم خودم دارم میذارم روش و یه زمین میخرم کمکم درست کنیم و
از اینجا بریم
با این حرفش کلی ذوق کردم و شب و روز دعا میکردم که از این وضعیت خلاص شیم...
خانوم تو تربیت خاطره هم دخالت میکرد و یه روز که خاطره اذیتم کرده بود و از دستش ناراحت بودم خانوم دوباره شروع کرد به غرغر کردن،
همش میگفت؛ من مطمئنم، دوباره میخواد دختر بیاره که اینقدر همش خسته ست و بی حاله کی میخواد پسر بیاره نمیدونم، بیچاره حسین...
سه ماه تابستون سعیده کمک حال وحیده بود
تابستون که تموم شد، وحیده اومد شهر خودمون تا زایمان کنه و اواسط پاییز زایمان کرد یه دختر بدنیا آورد و اسمش رو گذاشت مهسا...
یه ماه با هم اختلاف داشتیم اواخر پاییز هم من باید زایمان میکردم
وحیده یه ماهی بود پیش ما بود و من طبق معمولِ همیشه همهی کارهای خونه رو انجام میدادم
بعداز ظهر یه روز سرد زمستانی بود که دل درد و سستی اومد سراغم
اولش حس کردم سرما خوردم ولی کمکم دلدردهای شدیدی وجودم رو گرفت و حس بدی بهم دست داد...
حسین ماموریت بود، به وحیده گفتم انگاری وقتشه
وحیده، مادرش رو خبر کرد و همراه با برادر حسین منو رسوندند بیمارستان و بعد از چند ساعت تحمل درد طاقتفرسا پسرم به دنیا اومد
همش چشم انتظار حسین بودم ولی چون جنگ بود نتونست بیاد و خانوم بهش خبر داد که بچهات پسره
یه شب تو بیمارستان بودم و فرداش مرخص شدم
خانوم و آقا از اینکه بچه پسر بود سرازپا نمیشناختند و خیلی خوشحال بودند
حسین بعد از یه هفته تونست بیاد
دوست داشتم اسم پسرم رو ایرج بذارم که دوباره به من امان ندادند و خانوم گفت، باید اسم پدرم رو بذاریم و اسم پسرم شد اسماعیل
خانوم اسماعیل رو با تمام وجودش میپرستید و مدام قربون صدقهاش میرفت
دو ماه گذشت و اسماعیل روز به روز بزرگتر میشد
دیگه وحیده هم رفته بود ارومیه
یه روز اژدر با دستپاچگی زنگ زد و گفت؛ حال مهسا خوب نیست و ما بیمارستانیم...
خانوم گریه و بیقراری میکرد ...
خانوم با شنیدن مریضیه دختر وحیده شروع کرد به گریه و بیقراری تا اینکه فرداش حسین که تازه اومده بود مرخصی، آماده شدند که برند ارومیه.ساکهاشون رو بستند و حسین گفت من برم زنگ بزنم و بهشون خبر بدم که داریم میاییم
حسین رفت و خیلی زود برگشت
ناراحت بود و رنگش پریده بود
گفتم، حسین چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟
حسین با بغض گفت؛ اژدر میگه بچه فوت شدهخانوم صدای حسین رو شنید و شروع کرد به گریه کردن، از بس گریه کرد که از حال رفت.هممون توی شوک بودیم یه بچهی چند ماهه به همین راحتی پر کشید
دیگه ازشون خبری نداشتیم تا اینکه دو روز بعد وحیده با حال خراب اومد
افسردگی گرفته بود و حال و روز خوشی نداشتخانوم با دیدن حال زارِ وحیده غصه میخورد و گریه میکرد وحیده چند ماهی پیش ما موند و تو این مدت به خاطره و اسماعیل خیلی وابسته شده بود انگاری این دو تا بچه شده بودند مونسِ وحیده
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_هجدهم
منم سعی نمیکردم که بچهها رو ازش جدا کنم طوریکه بعضی شبها خاطره با عمهاش میخوابید
کمکم حال وحیده داشت بهتر میشد و شوهرش هم هرازگاهی میومد و بهش سر میزد
روزها میگذشت و یه مدت بود که از بس با تاید و مایع ظرفشویی استفاده کرده بودم که دستهام قرمز شده بود
حساسیت دستهام به قدری زیاد شده بود که همش میخارید و تاول میزد
از بس دستهام رو خارونده بودم که شبها از دردش خوابم نمیبرد
موقع واکسن اسماعیل که شد تو مرکز بهداشت به دکتر نشون دادم اونم گفت، نباید زیاد با شوینده کار کنی و از دستکش هم استفاده کن وگرنه بدتر هم میشه...
تو مسیر برگشت یه جفت دستکش ظرفشویی گرفتم و رفتم...
داشتم وارد خونه میشدم که عمهخانوم هم همزمان با من وارد خونه شد و وقتی دستکشهام رو دید، با تمسخر و صدای بلندی خانوم رو صدا کرد و گفت؛ بیا ببین، ترلان، خانم شده
بعد رو به من کرد و گفت؛ این چیهی دختر؟ ما دستکش نزدیم چیزی شده؟ اینو از کی یاد گرفتی؟
همه که با صدای عمه خانوم جمع شده بودند با متلکهای عمهخانوم زدند زیر خنده...
نمیدونم چرا همه واسه من تعیین تکلیف میکردند و تو کارهای من فضولی میکردند و تو سرم میزدند
بدون اینکه چیزی بهش بگم اسماعیل رو که تو بغلم خوابش برده بود، گذاشتم زمین و سرم رو انداختم پایین و رفتم تو آشپزخونه...
بعد از چند ماه وحیده حالش خوب شد و برگشت ارومیه...
یه روز تو حیاط بودم و داشتم آب و جارو میکردم که آنا اومد خونمون
با دیدنش خستگیم در رفت
بغلش کردم و بغض کردم
به زور جلوی خودم رو گرفتم که گریه نکنم
آخه آنا به حد کافی خودش تو خونه و با آقام مشکل داشت و نمیخواستم از حال بدِ من تو این خونه خبردار شه..یه روز تو حیاط بودم و داشتم آب و جارو میکردم که آنا اومد خونمون
با دیدنش خستگیم در رفت
بغلش کردم و بغض کردم
به زور جلوی خودم رو گرفتم که گریه نکنم
از شانس اون روز هیچکس خونه نبود
تو یه گوشه از حیاط روی نیمکت چوبی نشستیم و براش یه چایی آوردم و شروع کردیم به حرف زدن...
خاطره داشت تو حیاط بازی میکرد
آنا اونو بوسید و بعد با ناراحتی نگام کرد و گفت؛ چرا پوست و استخوان شدی دخترم، یه کم به خودت برس...
لبخند تلخی تحویلش دادم و دستهاش رو گرفتم تو دستهام و گفتم آنا چه خوب کردی اومدی، دلم برات یه ذره شده بود
اسماعیل که تازه از خواب بیدار شده بودر و آوردم و دادم بغل آنا
آنا در حالیکه با اسماعیل بازی میکرد گفت؛ راستی ترلان، واسه گلبهار خواستگار اومده، اگه بگم کیه خندهات میگیره
با کنجکاوی گفتم؛ کیه؟
- اصغر همون که خاطرخواه تو بود
با صدای بلندی هر دوتامون زدیم زیر خنده
آنا گفت؛ یادته به خاطر تو چقدر تو صف کوپن وایمیستاد؟
مادرش میگه بعد از اینکه از سربازی برگشت و فهمید که ترلان عروسی کرده خیلی ناراحت شد منم راضیش کردم که بیاد خواستگاری گلبهار...
آنا ته چاییش رو هورت کشید و گفت، ولی گلبهار راضی نیست
نفسم رو با شدت بیرون دادم و گفتم ولی آقا باید تصمیم بگیره نه گلبهار بیچاره
و برای اینکه آنا از حرفم ناراحت نشه بحث رو عوض کردم و گفتم از نیمتاج چه خبر؟
آنا گفت؛ نیمتاج برای آزمون بهورزی شرکت کرده و قبول شده و قراره توی یکی از دهات مشغول به کار بشه...
خیلی خوشحال شدم که حداقل میتونست کمک خرج آنا بشه
از نیمتاج دل خوشی نداشتم چون چند باری که رفته بودم خونهی آنا، با من بد تا میکرد و یا خاطره رو اذیت میکرد و صداش رو در می آورد و آنا همش سرش داد میزد و با حرص میگفت، تو که بچه نیستی، گریهی خاطره رو در نیار بذار ترلان، یکم راحت باشه و استراحت کنه، به اندازه کافی اونجا اذیت میشه ولی کو گوش شنوا...نیمتاج دختر خودخواهی بود ولی گلبهار و محمد منو دوست داشتند خیلی هوام رو داشتند
اون روز یک ساعتی در کنار آنا بهم خوش گذشت و موقع رفتنش بغضم ترکید و کلی گریه کردم و آنا هم با دل نگرانی از من جدا شد
به خاطر جنگ روزهای پر استرسی رو سپری میکردیم
به خاطره دلهره و کار زیاد شیری نداشتم که به اسماعیل بدم و مجبور بودم که براش شیرخشک تهیه کنم
مدام خبرهای بدی از جبهه و از محلی که حسین اونجا بود بهمون میرسید و شب و روزم یکی شده بود و خواب و خوراک نداشتم، ولی چاره ای نبود و باید تحمل میکردم
۵ ماهی از رفتن حسین میگذشت و ازش خبری نداشتم
همش از رادیو بمباران شدن پیرانشهر رو میشنیدیم و...
هر روز نگرانیم بیشتر میشد و خوابهای آشفته میدیدم
یه روز خانوم با نگرانی به آقا گفت؛ پاشو برو از دوستهای حسین بپرس ببین خبری ازش دارند یا نه؟
ولی آقا هم بینتیجه برگشت
دیگه نمیدونستم باید کجا برم و از کی سراغش رو بگیرم
۶ ماه از رفتنش گذشته بود که یه روز با صدای سعیده که با هیجان میگفت؛ بیا آنا حسین اومده
از خواب بیدار شدم
بیمهابا از رختخواب پاشدم و دویدم سمت حیاط...
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_نوزدهم
خدایا چی می دیدم
حسین اینقدر لاغر شده بود که حد نداشت ریشهای بلند کل صورتش رو گرفته بود
با دیدنش زانوهام سست شد و نشستم رو نیمکت توی حیاط
خانوم خودش رو رسوند و حسین رو بغل کرد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن...
سر سفرهی صبحونه کنار همدیگه نشسته بودیم
با دیدن قیافهی لاغر حسین لقمه از گلوم پایین نمیرفت
بعد از صبحونه حسین تو اتاق داشت با بچهها بازی میکرد
چایی آوردم و کنارش نشستم و بیمقدمه گفتم؛ حسین میشه دیگه نری؟ به زور جلوی گریهام رو گرفتم و ادامه دادم
اگه چیزیت بشه من با دو تا بچه چیکار کنم؟
میدونستم حسین چارهای جز رفتن نداره
اشکی که از گوشه چشمهام جاری شد رو با گوشهی چارقدم پاک کردم
حسین لبخندی زد و گفت؛ این دفعه زیاد میمونم پیشتون، میخوام یه دستی به سر و روی خونه بکشم، زیر زمین رو بزرگ کنم، کلا خونه رو بکوبم و درست کنم، سقف خونه چوبیه، ممکنه بریزه...
از فردای همون روز حسین طبق حرفی که زده بود کار بازسازی خونه رو شروع کرد و با شروع شدن کار بنایی، کار من هم تو خونه دو برابر شد
پا به پای همه کار میکردم و از زیرزمین هر خاکی که بود منو و رحیم و خانوم و حمید خالی میکردیم
در کنار این کارها رسیدگی به بچه ها و شستن لباسها و آشپزی هم با من بود...
۲۰ روز گذشت و هنوز کار بنایی ادامه داشت که حسین وقتش تموم شد و رفت و من دوباره تنها شدم...
تو بقیهی کار بنایی منم مثل یه کارگر پا به پای همه کار میکردم
اونقدر مشغول کار کردن بودم که شبها از فرط خستگی بیهوش میشدم
خیلی زود از حالتهام فهمیدم که دوباره حاملهام...
خدایا اسماعیل فقط ۱/۵ سالش بود چطوری میتونستم به بچهی سوم فکر کنم
دیگه تصمیم گرفتم بدون اینکه کسی چیزی بفهمه یه کاری کنم که بچه سقط شه واسه همین هر چی لگن سنگین بود و یا خاک اضافی که از کار ساختمون در میومد بار میزدم و میبردم بیرون خونه و خالی میکردم تا شاید با این فشارها سقط کنم ولی هر کاری کردم نشد که نشد و بعد از دو هفته عذاب وجدان گرفتم که نکنه بچه سقط نشه و ناقص به دنیا بیاد واسه همین به همه گفتم که باردارم..
دیگه از موقعی که فهمیدند حاملهام بار نمیدادند که من ببرم و خاکها رو بقیه میبردند ولی کارهای خونه رو همچنان من انجام میدادم
روزها میگذشت و حالم بدتر میشد ولی سعی میکردم سرپا باشم و به بچههام و خونه برسم
حال خوشی نداشتم از بس سرفه میکردم که نزدیک بود بالا بیارم و هر روز بدتر و بدتر میشدم
تنها کاری که خانوم برای حال خراب من میکرد فقط چند تا قرص و شربتی بود که خودش گرفته بود و هرازگاهی برام عرقیجات و جوشونده تجویز میکرد و میگفت، اینارو بخوری خوب میشی
با این حال باز کار خونه با من بود و هیچکسی دلش به حال من نمیسوخت...
بعد از یک هفته که مریضی من شدت گرفت حسین واسه مرخصی برگشت خونه و منو توی اون وضع دید و شروع کرد به توپیدن به خانوم.حسین که تازه فهمیده بود من حاملهام آتیشی شد و
داد و بیداد کرد و به خانوم گفت؛ تو مسلمون نیستی؟ دلت به حال این دختر بیچاره نسوخته.خانوم شروع کرد به من و من کردن و گفت؛ پسرم این چیزیش نیست تو نگران نباش.حسین از طریق یکی از دوستهاش یه دکتر خوب که بنگلادشی بود و تازه به شهر اومده بود پیدا کرد و رفتیم دکتر...
دکتر وقتی فهمید حامله ام رو به حسین کرد و با خشم گفت؛ دستهای این دختر رو ببین اینو بَرده گرفتی؟ خجالت نمیکشی؟
حسین شرمزده سرش رو انداخت پایین و گفت؛ من جبههام و زنم اینجا، من چه کاری میتونستم بکنم...دکتر در حالیکه داشت نسخه مینوشت با اخم گفت؛ فقط اینو بگم که اگه بهش نرسی هم خودش از دست میره هم اون بچهی تو شکمش...
بیشتر از خودم دلم به حال بچهی تو شکمم میسوخت
تو مسیر برگشت به خونه، حسین زنگ زد به یکی از دوستهاش و گفت؛ خانمم مریضه من یکم دیر میام جبهه، برام مرخصی جور کن
تو خونه بودیم که حسین گفت؛ پاشو وسایلهات رو جمع کن بریم خونهی آنا یکم اونجا استراحت کن تا خوب شی
با این حرفی که حسین زد انگاری جانِ دوباره گرفتم و خیلی زود خودم و بچهها رو آماده کردم و راهی شدیم.حسین مارو گذاشت و خودش بعد از شام برگشت خونه
خونهی آنا استراحت کردم و گلبهار هم از بچهها مواظبت میکرد و تازه دو روز نشده بود که دوباره حسین اومد دنبالم و با ناراحتی گفت؛ مادرم، شاکیه میگه ترلان واسه چی رفته، همینجا استراحت بکنه دیگه.بدون اینکه چیزی به حسین بگم برگشتم به اون خونهای که تمام سختیهاش در انتظارم بود...آنا خیلی برام غصه میخورد و دو روز دیگه اومد که بهم سر بزنه و گفت؛ اگه راحت نیستی از خانوم اجازه بگیرم بریم خونه خودمون ولی قبول نکردم و گفتم فعلا حسین پیشمه و آنا با دلتنگی رفت...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_بیستم
بعد از مریضیه من،حسین، تصمیم گرفت که
هر چه زودتر از این خونه بریم
چون داشت میدید که من تو این خونه از بس کار میکنم که دارم ذره ذره آب میشم...
دیگه عزمش رو جزم کرد و به هزار زحمت از ارتش وام گرفت
ولی چون مبلغ وام کم بود از پسرعمو و شوهرعمهاش هم پول قرض کرد و خیلی زود رفت دنبال زمینی که ارتش بهش میداد
حسین زمین رو تحویل گرفت و یه بنای آشنا پیدا کرد و چون خودش قرار بود بره جبهه، داداشم محمد رو مامور کرد که سرکشی کنه تا خونه به زودی ساخته شه..
خوشحالیم قابل وصف نبود از اینکه با ساخته شدن خونهی جدید میخواستیم برای همیشه از اون جهنم بریم...
با اینکه حسین جبهه بود ولی کارهای خونهی جدید خوب پیش میرفت و من هرازگاهی با محمد میرفتم و به خونه سر میزدم و با دیدنش کلی ذوق میکردم
چند هفته از رفتن حسین میگذشت و از جبهه خبرهای خوبی شنیده نمیشد
ازش خبری نداشتم و فقط یکبار موقعی که رفته بود زنگ زده بود که من رسیدم...
با دلهرهی نبود حسین روزگار میگذروندم که خبر رسید که وحیده هم دوباره باردار شده و بخاطر شرایط و حال بدش اومده بود خونهی ما تا استراحت کنه
وحیده چون قبلا دخترش رو از دست داده بود همش استرس داشت و نگران بود...
یه روز صبح که تازه از خواب بیدار شده بودم و کارم رو داشتم تو آشپزخونه شروع میکردم، خانوم اومد و به حالت دستوری گفت؛ ترلان بیدار شدی؟ ناهار کوفته داریم، زودتر گوشت رو بکوب و کارهاش رو انجام بده منم وحیده رو ببرم بازار میخواد بره عروسی لباس نداره...
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و در حالیکه تو افکارم غرق بودم شروع کردم به کوبیدن گوشتها...
چند دقیقهای از رفتن اونا نگذشته بود که، دخترعمهی حسین با دستپاچگی اومد و گفت؛ زن دایی نیست؟ حسین زنگ زده...
سریع پاشدم و بچههارو به سعیده سپردم و در حالیکه قلبم به شدت خودش رو به قفسهی سینهام میکوبید چارقدی سر کردم و راه افتادم...
از اینکه صداش رو شنیدم حالم خوب شد حسین نگران منو خونهی جدیدمون بود
براش توضیح دادم که کار ساختمون خیلی خوب داره پیش میره و محمد بالا سر کارگرهاست و...
گفت من عجله دارم باید برم، نگرانم نباشید و تلفن رو قطع کرد...
دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم ولی هیچوقت مجال برای اینکار نبود
برگشتم خونه و بعد از اینکه صبحانهی بچههارو دادم بدون معطلی شروع کردم به کوبیدن گوشتها چون میدونستم اگه ناهار دیر حاضر شه غر زدنهای خانوم تمومی نداره...
یهویی با دیدن زیبا عروسعمه، خنده رو لبهام نشست
خیلی وقت بود که باهاش حرف نزده بودم
زیبا کنارم نشست و...
در حالیکه عضلههای چشمش رو منقبض کرده بود گفت؛ اینا چیه؟ چیکار میکنی؟
- میخوایم کوفته درست کنیم، باید گوشت بکوبم
سریع از دستم گرفت و گفت؛ مگه واجبه با این حاملگی و این حالت اینا کوفته بخورن آخه؟
بده من میکوبم برات...
و با حرص گوشتکوب رو برد بالای سرش و محکم کوبید به گوشتها و با این حرکتش هر دوتامون زدیم زیر خنده...
زیبا دو تا پسر داشت و یه دختر و شوهرش کارمند دادگستری بود
شروع کرد به حرف زد و با خوشحالی گفت؛ کارشوهرم جور شده داریم برای همیشه میریم تهران...
با شنیدنش لبخند رو صورتم ماسید و دلم گرفت آخه با رفتن زیبا من تنهاتر از همیشه میشدم و دیگه حتی یه دونه دوست هم نداشتم
زیبا وقتی ناراحتی منو دید گفت؛ برای بچه ها اونجا بهتره، ترلان هنوز ۶ ماه اینجاییم، زود زود میام بهت سر میزنم...۶ ماه به سرعت برق و باد گذشت و به سختی از زیبا دل کندم و اونم رفت دنبال زندگیه خودش.اردیبهشت بود و وقت زایمانم رسیده بود درد داشتم ولی خوشحال بودم از اینکه حسین این دفعه تونسته بود مرخصی بگیره و بیاد پیشم و خودش منو رسوند بیمارستان و دختر اردیبهشتی من که فقط ۱ کیلو و ۷۰۰ گرم بود بدنیا اومد و از اینکه منو بچه سالم هستیم حسین سر از پا نمیشناخت
وقتی از بیمارستان مرخص شدم اومدم خونه، حسین سعی میکرد به دور از چشم اطرافیان بهم برسه تا اینکه ۱۰ روز بعد از من، وحیده هم فارغ شد و یه دختر تپل به دنیا آورد حسین اسم دختر دوممون رو بر خلاف میل مادرش گذاشت سالومه
چون خانوم قبل از به دنیا اومدن بچه همش میگفت؛ اگه بچه پسر باشه اسم پدر بزرگم رو میذارم و اگه دختر باشه اسم مادرم رو.ولی این بار حسین تو روش وایستاد و بهش توپید و گفت؛ تو پسر دیگهای هم داری، اون اسمهارو نگه دار برای اونا، دو تاش رو شما گذاشتین این یکی رو ما میذاریم
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_بیستویکم
بعد از اسم گذاری، حسین به دنیا اومدن بچهی وحیده رو بهونه کرد و به مادرش گفت؛ شما همزمان به دوتاشون نمیتونین برسین و منو برد خونه آنا...
اسماعیل تازه راه افتاده بود و خاطره هم دختر ساکتی بود ولی نیمتاج همش با بچهها لج میکرد و باعث گریهی اونا میشد و حرص منو آنا رو در میاورد منم نگران این بودم که نکنه آقام از این اوضاع و سرو صدای بچهها اعصابش خرد بشه و با آنا دعوا کنه...
نیمتاج اینقدر بچهها رو اذیت کرد که بالاخره از سر و صدای بچه ها آقام با منو آنا دعوا کرد و من ۱۰ روز بیشتر نتونستم اونجا دوام بیارم و برگشتم خونه...
وحیده همچنان خونهی ما بود و تازه ۴۰ روز از بدنیا اومدن دخترش نگذشته بود که...
در کمال ناباوری این دخترش هم فوت شد و وحیده دوباره عزادار و افسرده شد
دلم به حال وحیده میسوخت
خانوم گریه میکرد و همش دنبال مقصر بود و زمین و زمان رو نفرین میکرد
هر کسی یه چیزی میگفت و همسایهها همش به خانوم میگفتند یکی این دختر رو جادو کرده که همش بچههاش میمیرند
خانوم مخفیفانه پیش هر دعا نویسی میرفت ولی سعی میکرد که من چیزی نفهمم
دیگه کاری از دست کسی ساخته نبود و افسردگی وحیده ادامه داشت و مدام زیر نظر پزشک بود و دارو میخورد...
سه ماه گذشت
دخترم خیلی بی جون بود
سه ماهه بود که یه روز بردمش بهداشت برای اندازهگیری قد و وزنش، تو راه برگشت عمهی کوچیک حسین رو دیدم
نزدیک اومد و بعد از احوالپرسی، در حالیکه دخترم تو بغلم خواب بود کنجکاوانه گفت؛ ببینم دخترتو...
صورتش رو باز کرد و زل زد بهش و با کمال پررویی گفت؛ وای دخترت چه زشته، به کی میخوای بدیش اینو...
متلکش رو انداخت و از من جدا شد و رفت
به قدری ناراحت شدم و از حرفش دلم شکست که کل راه رو گریه کردم و رسیدم خونه سالومه رو گذاشتم تو گهواره و های های گریه کردم
حسین که صدای گریهام رو شنیده بود اومد پیشم و با تعجب گفت؛ ترلان، چی شده آنام حرفی زده...
سرم رو به چپ و راست تکون دادم به زور گفتم؛ نه...
حسین با تردید گفت؛ پس کی چی گفته؟ چی شده اینجوری گریه میکنی؟
به زور جلوی اشکهام رو گرفتم و در حالیکه به سالومه چشم دوخته بود گفتم؛ عمهات میگه دخترت چقدر زشته اینو به کی میخواهید بدید؟
حسین با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن و گفت؛ پاشو بابا، منم فکر کردم چی شده، این یه دختری بشه برا باباش که همه انگشت به دهن بمونند
بعد سالومه رو که تازه از خواب بیدار شده بود و داشت گریه میکرد بغل کرد و گفت؛ این دختر سیاه منه، عشق منه...
کارهای خونهی جدیدمون خوب پیش میرفت ولی زمزمه هایی از طرف خانوم به گوشم می رسید که اونا هم قراره با تموم شدن خونه با ما به خونهی جدید نقل مکان کنند
از عصبانیت خون خونم رو میخورد ولی مثل همیشه از ترسم جرات حرف زدن و مخالفت رو نداشتم
چند ماهی از رفتن زیبا به تهران میگذشت که یه روز به خونهی عمهخانوم زنگ زده بود و منو خواسته بود.
سریع خودم رو رسوندم، تا باهاش حرف بزنم
از شانس خوب من عمهخانوم خونه نبود و راحت میتونستم باهاش حرف بزنم
زیبا از اینکه دخترم بدنیا اومده خوشحال شد و بهم تبریک گفت و ازم در مورد خونهی جدیدمون پرسید
منم براش از دلهرهی تازهام گفتم که خانوم تصمیم گرفته همراه ما به خونهی جدید نقل مکان کنه...
زیبا وقتی فهمید که خانوم میخواد، با ما تو خونهی جدید زندگی کنه، خیلی عصبانی شد و حسابی بهم یاد داد که مقاومت کنم و بهم گفت؛ دختر خر نشی یهویی و قبول کنی، اون موقع باید تا آخر عمرت کلفتی این خانواده رو بکنی
رک و پوست کنده به حسین بگو که من نمیخوام اونا هم بیان و با ما زندگی کنند بگو که من خسته شدم از این وضع...با ترس گفتم؛ زیبا طلاقم ندن؟
زیبا گفت؛ نترس، چیزی نمیشه، تو سه تا بچه داری چطوری میتونند طلاقت بدند، مگه به این راحتیه؟انگاری حرفهای زیبا بهم جرات داده بود
برگشتم خونه و با جسارت تمام با حسین صحبت کردم و بهش گفتم؛ حسین من تا حالا تو و خانوادهات رو با هر ظلمی که در حقم کردید قبول کردم و هیج وقت اعتراضی نکردم و کاری به کارشون نداشتم ولی دیگه از این به بعد یا من یا اینا...
حسین که از جسارت من شوکه شده بود، با تعجب فقط نگاهم میکرد
کمی سکوت بین ما حکمفرما شد که حسین سکوت رو شکست و گفت؛ آنام مارو میکشه.ولی من دیگه تصمیمم رو گرفته بودم، زیبا راست میگفت، تا کی باید کلفتی این خانواده رو میکردم واسه همین با قاطعیت تمام رو حرفم موندم و زیر بار نرفتم و حسین مجبور شد که مقدمه چینی رو شروع کنه
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_بیستودوم
خانوم که فهمیده بود احتمال رفتنش به خونهی جدید داره کمرنگ میشه جنگ و دعوا رو شروع کرد و چون منو مقصر میدید روزگار من سیاهتر از قبل شد
روزی میشد که به اجبار خانوم، از ۸ صبح تا شب سرپا بودم و کار میکردم و خانوم مثل کارفرما بالا سرم بود و مهلت استراحت بهم نمیداد...
ولی همهی این سختیها رو به جون خریدم و رو حرفم موندم...
زنعموی حسین که اسمش سِودا بود زن خیلی مهربونی بود و از این طایفه به شدت کینه به دل داشت
واسه همین خیلی بهم محبت میکرد و از اینکه مورد ظلم اینا بودم برام ناراحت بود
سودا خیلی باسلیقه بود و خیاطی هم بلد بود
یه روز که تو خونه تنها بودم سودا اومد و برام یه پیراهن آورد و گفت؛ ترلان، اینو خودم برات دوختم، ببین دو تا جیب بزرگ هم براش گذاشتم، چون میدونم همش سر پایی و نمی تونی چیزی بخوری، میوه یا هر چیزی که میخوای رو بذار توی جیبهات و وقتی کار میکنی، ریز ریز بخور
از اینکه دلسوز من بود خیلی خوشحال بودم و بغلش کردم و حسابی ازش تشکر کردم
۴ ماه دیگه از روزهای سخته من تو اون خونه گذشت و سالومه ۷ ماهه بود که خونه آماده شد و حسین که اومد واسه مرخصی کمکم وسایلها رو جمع کردیم تا ببریم...
خانوم که مثل یه مار زخم خورده بود، میخواست آخرین نیشش رو به من بزنه و موقع جمع کردم وسایل خونهام، بالا سرم وایستاده بود و
هر چیزی که خوب بود و باب میلش، دست میذاشت روش و نمیذاشت ببریم
سرویس غذاخوری ملامین که خیلی خوشگل و تک بود
فرش، تلویزیونی که خریده بودیم و حتی ساعت پاندولی خوشگلم رو ازم گرفت
وحیده هم چون بیمار بود و افسرده پیش خانوم زندگی میکرد و به شدت به خاطره وابسته شده بود...
خانوم که کلی از وسایلم رو با بیرحمی از من گرفت، چند تا اسباب بیشتر برام نموند که اون چند تیکه هم یه گوشه از وانت جا شد و خودمون هم پشت وانت نشستیم تا راهی بشیم
تنها کسی که از ترک کردن این خونه خیلی ناراحت بود و همش گریه میکرد خاطره بود
چون عمهاش رو به شدت دوست داشت بهش وابسته شده بود
خاطره گریه میکرد و خانوم هم مدام غر میزد و بدون اینکه از ما خداحافظی کنه به حالت قهر رفت داخل که رفتنمون رو نبینه...
حسابی کلافه شده بودم و به خاطر وسایلهام، بغض کرده بودم و حسین داشت دلداریم میداد و هی میگفت، ناراحت نشو ترلان بازم میخرم..
تو راه، در حالیکه به سختی هایی که تو اون خونه کشیده بودم فکر میکردم، اشکی از گوشهی چشمم جاری شد و رسیدیم...
خونمون بزرگ بود حدود ۲۰۰ یا ۲۵۰ متر
یه حیاط بزرگ و دو تا اتاق و حال و آشپزخونه ای که هنوز تکمیل نشده بود
چون پول حسین تموم شده بود فقط تونسته بود حال و یه اتاق رو تکمیل کنه و کف آشپزخونه پر بود از سنگهای ریز و درشت...
اجاق گاز و یخچال رو گذاشتیم تو آشپزخونهی نیمهکاره و ۶ تا بشقاب داشتم و ۶ تا قاشق و ۴ تا لیوان
خیلی زود همه رو چیدم
یه دونه فرشی که برام مونده بود روانداختم تو اتاق و بقیه جاهای حال و آشپزخونه رو با مقوا پوشوندم...
حسین رفت و یه موکت واسه پله ها خرید که بچهها موقع پایین اومدن ازش نیوفتند و زندگی سادهی ما تو خونهی جدید شروع شد
با اینکه خونمون کموکسری زیاد داشت ولی از اینکه مستقل شده بودیم خیلی خوشحال بودم و به همینش هم راضی بودم
بچه ها هنوز به خونهی جدید عادت نکرده بودند مدام بهونه میگرفتند
یک هفته گذشت ولی خاطره شب و روز گریه میکرد و کمکم داشت مریض میشد
منو حسین مجبور شدیم که خاطره رو ببریم پیش عمهاش و باهاش شرط کردم که فقط ۲ روز میتونه بمونه و اونم با خوشحالی قبول کرد
۲ روز بعد، رفتیم دنبال خاطره، ولی بازم گریههاش شروع شد که من نمیام و من اینجا رو دوست دارم و بازم منو حسین به ناچار و بدون خاطره برگشتیم خونه... نزدیک به رفتن حسین بود و بازم باید مارو ترک میکرد و مجبور بودم، تنها با بچهها بمونم
چون هنوز مدرسه ها باز نشده بود اجازه دادم که خاطره یه مدت خونهی خانوم بمونه و...حسین داشت میرفت جبهه ولی دل نگران ما بود چون هم خونه بزرگ بود و هم ما تنها بودیم
واسه همین از محمد داداشم خواست که وقتی جبههاس حواسش به من و بچه ها باشه.بعد از رفتن حسین روزهای بدی رو سپری میکردیم، همش صدای بمباران و موشک و هواپیما به گوش میرسید و ترس و وحشت به جونمون مینداخت وقتی آژیر میکشیدند با دلهره بچههارو بغل میکردم و میرفتیم تو زیرزمین و یه گوشه میلرزیدیم تا وضعیت سفید شه...
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii