#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_یک_معلم
#قسمت_یازدهم
تااینکه یواش یواش زمزمه نازابودن مشکل داربودن من روتوی فامیل میثم چوانداختن ومیثمم داشت باورش میشدومیگفت من بچه میخوام بعدازاینکه مابه شهرخودموو امدیم روحیه منم کلی عوض شده بودواون سال عیدبعدازدوسال دوری کنارخانواده ام خوشحال بودم هرچندازمیثم طلاق عاطفی گرفته بودم بخاطراذیتهاش که هنوزم ادامه داشت حتی توی صورتشم دوستنداشتم نگاه کنم انقدرمیثم بهم فشاراوردکه رفتم دکتربرای بچه دارشدن ولی بعدازچندماه خسته شدم ولش کردم و ومیثم بداخلاق ترازقبل شدازخانواده اش هم دوربودمن رومقصیراین دوری میدونست هرروزکتک زدنهاش فحش دادنش شروع شده بودبباشگاه ثبت نام کرده بودم وقتم روطوری تنظیم کرده بودم که کمترببینمش وکمترباهاش حرفبزنم تااینکه بعدازچندماه یه روزتوی باشگاه حالم بدشدوقتی رفتم دکترازمایش دادم درکمال ناباوری گفتن بارداری اصلا خوشحال نشدم وبارداری من هم باعث نشدکه میثم دست ازکارهاش بکشه تایه شب که بابامامانم باز دعواشون شده بود بازپدرمادرم باهم دعواشون شده بودبابام امدخونه ماولی میثم اینقدراخم کردبدرفتارکردکه جلوی بابام کلی خجالت کشیدم وسعی میکردم حداقل من عادی رفتارکنم که بابام ناراحت نشه اون شب تاصبح بخاطررفتارمیثم کلی گریه کردم بابامم که خودش متوجه رفتارزشت میثم شده بودصبح زودرفت وقتی بابام رفت بامیثم حرفم شدواون زمان هم میثم رباط پاش روعمل کرده بودباعصاش همچین فروکردتوشکمم که ازدردبه خودم میپیچیدم یه کم استراحت کردم دردم کمترشده بودولی گاهی دل دردام میومدسراغم هفته بعدش نوبت سونوگرافی داشتم وقتی روتخت درازکشیدم دکترمعاینه کردساکت بودهیچی نمیگفت بعدازچنددقیقه گفت خانم متاسفانه قلب بچه نمیزنه و مرده خیلی حالم بدشداروم شروع کردم به گریه کردن حس تنفرم ازمیثم چندبرابرشده بودباهزاربدبختی ودوندگی بچه روسقط کردم یک سالی ازاین ماجراگذشت یه روزکه ازباشگاه برمیگشتم مامانم بهم زنگزدگفت سریع بیابیمارستان حال بابات خوب نیست وقطع کردپاهام میلرزیدنمیدونم خودم روچه جوری رسوندم بیمارستان فقط گریه میکردم ازخدامیخواستم حال بابام خوب بشه شایدبامادرم مشکل داشتن ولی درحق مابچه هاچیزی کم نذاشته بودبعداز اینکه بابام روبستری کردن باخواهرم برگشتیم خونه اینترنت گوشیم روروشن کردم دیدم ازپوریاپیام دارم وحال بابام روپرسیده جوابش رو دادم نگران نباش خوب میشه وازش تشکر کردم بابام چندروزی بیمارستان بودبه لطف خداحالش بهترشدمرخصش کردن
چندروزی بودحالم خوب نبودشک کردم که نکنه باردارم وقتی تست بارداری دادم متوجه شدم دوباره حامله ام نمیدونستم خوشحال باشم یاناراحت شایداگراخلاق میثمخوب بودخیلی خوشحال میشدم ولی بخاطررفتارواخلاق میثم زیادخوشحال نبودم اون روزا خیلی به جدای فکرمیکردم ولی بارداریم شوکه ام کرده بودبازم تسلیم سرنوشت شدم توی ازمایشهای که انجام دادم متوجه شدم غلظت خون دارم ودکتر برام امپول هپارین تجویزکردروزی دوباربایدتزریق میکردم وکنارش امپول پروژسترون برام نوشته بودخیلی سخت بودتانه ماه بایداین امپولارو میزدم دوران بارداری خیلی سختی داشتم وتوی تعیین جنسیت مشخص شدبچه ام دختره خیلی خوشحال بودم که دارم صاحب یه دخترمیشم که بعدهاغم خوارم میشه وهم زبونمه
توماه هشتم بارداریم بودم که پوریابهم پیام دادحالم روپرسید وتوی حرفاهاش میگفت دلش برام تنگ شده کاش ازدواج نمیکردی کاش الان باردارنبودی تعجب میکردم این همه سال هیچی نگفته بودوحالا امده بوداینجوری حرف میزدکه شایدخیلی دیربودوفقط دل من روخون میکرد هرازچندگاهی پوریاپیام میدادحالم رومیپرسیدتااینکه زمان زایمان من رسید.یه فرشته کوچولودادن بغلم گفتن این دخترته بادیدنش تمام غمهام یادم رفت اینقدری خوشحال بودم که انگاردوباره متولدشدبودم
چندوقتی بعداززایمان خونه مادرم بودم ازم مراقب میکردبعدازبه دنیاامدن دخترم خانواده میثم حتی زنگم نزدن که تبریک بگن چه برسه بخوان بیان دیدن نوه اشون هرچنددیگه عادت کرده بودم به این اخلاقشون ومهم نبود
بعدازدوماه ازبه دنیاامدن دخترم صبامیثم گفت بریم به خانواده ام سربزنیم به ناچارباهاش همراه شدم وقتی رسیدیم اصلاتحویلم نگرفتن وازدیدن دخترم خوشحال نشدن بااینکه میدونستن چقدرسختی کشیدم واسه به دنیاامدنش
بعدازهشت روزکه قرار بودبرگردیم میثم همش بهانه میگرفت اذیت میکرداخرسروقتی راه افتادیم توجاده شروع کردفحش دادن اعصابم روریخته بودبهم ازش پرسیدم الان مشکلت چیه چرااینجوری میکنی یهوماشین روبردتوجاده خاکی
رفت تارسیدبه جای که هیچ کس دورمون نبودخترم توبغلم بودرفتارش خیلی ترسونده بودم
خون جلوچشماشروگرفته بوددروبازکردحمله کردسمتم تندتندمیزدتوسرصورتم انقدرزدکه دیگه نفسم بالانمیومد
حتی یکی ازضربه هاش خورد توصورت صبااونم شروع کردبه گریه کردن
وقتی اززدنم خسته شدرفت جلوماشین تکیه دادبه کاپوت شروع کردسیگارکشیدن
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_یک_معلم
#قسمت_دوازدهم
تارمیدیدم دخترم سفت بغلم کردم درماشین روبازکردم پیاده شدم میخواستم ازدستش فرارکنم شروع کردم به دویدن حالم بدبودسرم گیج میرفت سرفه میکردم یکدفعه کلی خون ازدماغ ودهنم پاشیدبیرون دیگه چیزی نفهمیدم وقتی چشمام روبازکردم دقیقااحساس میکردم دوسه ساعتی ازکتک خوردنم گذشته میثم بالاسرم بودگریه میکردفکرکرده بودمن روکشته وقتی چشماموبازکردم خیلی خوشحال شدازترسش من رودکترم نبرده بودحالت خواب الودگی داشتم گفتم خوابم میادبذاربخوابم بلندم کردگفت بریم دکترفقط نگو کتک خوردی حال حرفزدن نداشتم نگاش کردم چشمام روبستم میثم من روبردبیمارستان از سرم عکس گرفتن شکستگی جمجه وضربه خفیف مغزی تشخیص دادن پرستارمیگفت خداروشکرخون زده بیرون ونمونده لخته بشه یه شب تحت نظربودم فرداش مرخص شدم چون راه زیادی نرفته بودیم برگشتیم خونه مادرشوهرم هرکس هرچی میپرسیدحرف نمیزدم جواب نمیدادم مادرمیثم متوجه شدجای دلجویی امدگفت دست ازاین لوس بازیهات بردارماهم ازاین کتک هازیادخوردیم مگه چی شده حرفاهاش مثل خنجری بودتوقلبم احساس بی کسی میکردم که بازپیام دادم به پوریاوجریان روبهش گفتم خیلی ناراحت شدگفت برگردوطلاق بگیرباهربدبختی بودشماره یه آژانس هواپیمایی روگیراوردم بهش زنگ زدم گفتم بلیط برای تهران میخوام گفت یه نفرجاداریم وسایلم روجمع کردم میخواستم اژانس بگیرم تافرودگاه وخودم دخترم بریم صبح زودبیدارشدم.وسایل خودم وصباروسریع جمع کردم میثم ازخواب بیدارشدوقتی دیداماده ام باتعجب گفت کجامیری گفتم بلیط گرفتم دارم برمیگردم تهران دیگه ام نمیخوام به این رابطه ادامه بدم طلاق میخوام انگارشنیدن این حرفهاازطرف من براش تازگی داشت دیدتصمیمم جدیه شروع کردابرازپشیمونی و گریه کردن عذرخواهی که من روببخش اولین باربوداینجوری میدیدمش نمیدونم چرادلم براش خیلی سوخت گفتم باشه با هواپیمانمیرم ولی دیگه اینجاهم نمیمونم بایدالان برگردیم تحمل اینجارودیگه ندارم
میثم درعرض یکربع وسایل روجمع کرداماده شدوراه افتادیم
میثم درطول مسیرگریه میکردوازمسائل ومشکلات زندگیش قبل ازامدن من توزندگیش میگفت وبرام تعریف میکردکه پدرش هم چقدرمادرش رواذیت میکردوهرروزکتکش میزده وچقدرازکتک خوردن خودش توسط پدرش گفت تابرسیم تهران میثم ازدوران بچگیش ونوجوانیش تنشهای که توی زندگیش بودحرف زدیه جورای دلم براش میسوخت وتازه متوجه شدم تمام این رفتارهاش ریشه درکودکی بوده که داشته وبه سرنوشت شوم خودم فکرمیکردم که چرابایدقسمتم اززندگی یه شوهری باشه که مشکل روحی داره
مدتی ازاین ماجراگذشت قلب روحم واقعاشکسته بودوازنظرعاطفی واقعاتوزندگیم به بمبست خورده بودم بازم ارتباط من وپوریاشروع شدوتوی یه گروه فامیلی بودیم که باهم چت میکردیم وپیام میدادیم بهم وتقریباهرروزباهم حرف میزدیم تااینکه دخترم پنج ماهش شده بودکه پوریابهم گفت بیا ببینمت دودل بودم نمیدونستم بایدچکارکنم ولی دراخرتصمیم به دیدنش گرفتم ادرس یه واحداپارتمان روبهم دادوقتی رسیدم ورفتم توپوریابهم سلام کردمیدونم چراولی فقط نگاهش میکردم بهم گفت بیابشین رفتم نشستم رومبل حال صباروپرسیدوشروع کردباهام حرفزدن ومن فقط گریه میکردم پوریاامدجلونشست گفت گریه نکن وهمش یه جمله روتکرارمیکردچرامن رومیخواستی ازدواج کردی مگه میشه یه نفررواینقدرکه تومیگی دوستداشت وراحت بری ازدواج کنی شایدواقعاحرفش درست بودراست میگفت ولی الان پشیمونی چه فایده ای داشت وگفتن این حرفها
پوریاگفت من تودخترخاله پسرخاله هستیم وباهم فامیل وتوهم من روخوب میشناسی میدونم توی زندگیت مشکل زیادداری وسختی های زیادی روتحمل کردی هروقت دوست داشتی بیااینجاباهم حرف بزنیم واگرکاری ازدست من برات برمیادبگوانجام بدم نمیدونم چرااحساس سبکی میکردم حالم یه کم بهترشدبوداون روزبرگشتم واین رابطه ودرددلهاهمچنان ادامه داشت اون لحظه اصلاحس خیانت به همسرم رونداشتم تااینکه یه روزخودپوریاوقتی رفتم دیدنش وحرف زدیم گفت مریم ته این حرف زدنهااخرش میخوادچی بشه بسه دیگه من خسته شدم تمومش کن..
مهربونافقط قضاوت نکنیم چون مادرجایگاه قضاوت کردن نیستیم..بعدازحرفهای پوریابازرابطه ام باهاش قطع شدخودمم خسته شده بودم ازبعضی ازاخلاقهای پوریاولی لعنت به دل من که این حرفهاحالیش نبودیه شب میثم امدگفت چندوقتی بایدبرم ماموریت کاری تویه کشور جنگ زده
میدونستم وقتی بهش ماموریت بدن نمیتونه مخالفت کنه وبایدبره
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_یک_معلم
#قسمت_سیزدهم
میثم رفت بعدازچندوقت گفتن زخمی شده وقتی برگشت متوجه شدم بعدازخوردن یه خمپاره دچارموج گرفتگی شده وجانباز اعصاب روان محسوب میشه
خیلی اخلاقش خوب بودبااین مشکلشم دیگه بدترشده بودوبایدتااخرعمرش قرص های اعصاب مصرف میکردوخداانروز رونمیاوردکه یادش میرفت قرص بخوره یه ادم عصبی وپرخاشگربه تمام معنامیشدکه به دفعات من ازدستش کتک خوردم فحش شنیدم وبارها توی بیمارستان اعصاب وروان بستریش کردیم یه مدت خوب بود دوباره برمیگشت به همون شرایط
گاهی کم میاوردم وفکرجدایی به سرم میزدولی تواون زمان شرایط خانواده ام طوری نبودکه ازمن یه بچه ام نگهداری کنن برای همین مجبوربودم فعلا تحمل کنم تاببینم چی پیش میاد
تااینکه زدمادربزرگم فوت کردوهمه فامیل بازدورهم برای مراسم جمع شدن ومن بعداز هشت ماه پوریا رودیدم وبازهمون حرفهای تکراری بینمون ردبدل شدکه هیچ فایده ای نداشت من رودوباره توی گروه فامیلی اددکردن وگهگاهی بازباپوریاچت میکردم حکایت من اون زمان شده بودحکایت توبه گرگ مرگه ولی انگارهیچی ازکارهام رونمیفهمیدم وشایدم بخاطرسختی های زندگیم به همون بودنهای الکی هم دلخوش بودم
گذشت تایه شب که مصادف باروزهای عیدبودومن داشتم سریال موردعلاقه ام روازتی وی میدیدم که صباخیلی شلوغ کاری میکرددعواش کردم گفتم ساکت باش چرااینقدراذیت میکنی
که میثم سرم دادزدچکاربچه داری سرهمین موضوع الکی جربحثمون شدکه یکدفعه بازمیثم کنترلش ازدست دادامدسمتم هلوم دادافتادم زمین بالشت روبرداشت گذاشت روصورتم ومحکم فشارمیدادداشتم خفه میشدم وفقط دست پامیزدم بامرگ فاصله ای نداشتم که باجیغ داددخترم میثم به خودش امدبالشت رو ازروی صورتم برداشت تندتندنفس میکشیدم سرفه میکردم تمام سرم دردمیکردبدنم میلرزیدجای انگشتاش روی گلوم مونده بودوکبودشده بود
اون شب تصمیم نهایم روگرفتم دیگه نمیتونستم تحملش کنم چمدون روازتوی کمددراوردم لباسهای خودم وصبا روریختم توش میثم خواب بود تمام وسایل مورد نیاز هم برداشتم صبح نشستم روتخت ومنتظرموندم تابیدار بشه ازخواب که بیدارشدچشمش افتادبه چمدون گفت کجامیری
گفتم میخوام چندروزی برم خونه پدرم وبرمیگروم
میثم دوباره نگاه چمدون کردگفت این همه وسیله برای پنج روزبرداشتی گفتم وسایل صباهم هست وزدم بیرون که تصمیممروعملی کنم.چمدونم روگرفتم دستم راهی خونه پدرم شدم جای دیگه ای نداشتم وقتی رسیدم مادرم تاچمدون روتودستم دیدمتوجه شدبامیثم دعوام شده بادیدن سروضعم خیلی ناراحت شدن گلوم بادکرده بودوردانگشتهای میثم روی گلوم مونده بودانقدرناراحت بودن که هیچ کدومشون حرفی نمیزدن حال خودمم خوب نبودکه بخوام چیزی روتوضیح بدم
وسایلم روتوی کمدجابجاکردواخرشب ماجراروبراشون تعریف کردم وگفتم ازاین زندگی خسته شدم میخوام طلاق بگیرم هرچندتصمیم راحتی نبودچون میدونستم میثم به این راحتی هاطلاقم نمیده
بعداز تعطیلات رفتم دادخواست طلاق دادم وتوی چهلم مادربزرگم بازپوریا رودیدم وازتصمیمم براش گفتم تشویقم کردکه طلاق بگیرم ومیگفت ادامه زندگی اینجوری که همش کتک کاری دعوافایده نداره بعدازاون حرفهادنبال طلاقم روسفت سخت گرفتم ولی متاسفانه چون مدرکی نداشتم نه تنهاطلاقم روتایید نمیکردن وچیزی بهم نمیدادن ممکن بودبه جرم اینکه خونه روترک کردم محکومم بشم
بازبه بن بست خورده بودم
خلاصه هرچی تودادگاه هارفتم امدم فایده نداشت خسته شده بودم تنهاراه چاره حرف زدن بامیثم بودرفتن دیدنش بهش گفتم ازت متنفرم خواهش میکنم بروبزارمنم برم دنبال زندگیم انگاربه غرورش برخوردباهربدبختی دعوافحش راضی شدبیاددادگاه همه چیم روبهش بخشیدم فقط ازش خواستم بذاره بمونیم باصباتواون خونه نمیخواستم سربارخانوادم باشم انگاردلش به حالم سوخت قبول کرد
بعدازطلاق که به صورت رجعی بودتواون خونه موندم حالم خیلی بدبودشب روزگریه میکردم روزبه روز وزنم میومدپایین خیلی تنهابودم خانوادم درگیری های خودشون رو داشتن وهرکس درگیرزندگی خودش بودکم کم توسط یه دوست به اموزش پرورش راه پیداکردم وامتحانات گزینه های مربوط رودادم تونستم به طورقراردادی مشغول به کاربشم شاید تنهادلخوشی من رفتن به سرکاروبازی بابچه های ابتدایی بودوقتی میدیدم انقدرپاک معصوم هستن حس خوبی ازکنارشون بودن بهم دست میداد
این وسط عشق دوستداشتن پوریا اذیتم میکردهرچنداون یه پسرمجردبودمن یه زن مطلقه که یه دخترم داشتم ولی پدرعشق بسوزه که اینجورچیزهاحالیش نیست گاهی که به پوریاپیام میدادم ضایع ام میکردگاهی ازم میخواست برم دیدنش باهاش حرف بزنم که من سریع میرفتم ولی هروقت من ازش میخواستم ببینمش یه بهانه میاورد
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_یک_معلم
#قسمت_آخر
یه جورایی فهمیده بودچقدردوستش دارم وازاین عشق دوستداشتن سواستفاده میکردوانگارمن عقل شعورمرودرمقابل این بازیهای پوریا ازدست داده بودم وهرجوری دلش میخواست من رومیچرخوندتازه فهمیده بودم براش یه سرگرمی هستم واون واقعامن رودوستنداره چون اگرغیراین بودبایدبهم ثابت میکرد یه روزبازپوریابهم پیام دادگفت بیاببینمت بازعقل شعورم ازکارافتاده بودرفتم دیدنش اون روزپوریاعکس یه دختری روبهم نشون دادگفت به نظرت خوشگله باتعجب گفتم کیه گفت خواهردوستمه گفتم مبارکه میخوای باهاش ازدواج کنی گفت بهم نمیدنش وگرنه همون پارسال میگرفتمش توخودم خوردشدم گفتم مبارکه حالم خیلی بدبوددست خودم نبوداون شب وقتی برگشتم دیروقت بودبابام جلوی درمنتظرم بودتاسلام کردم چنان زدتوگوشم که گوشه لبم خون امدکلی دعوام کردکه چرابایداین موقع شب برگردم خونه پوریاحتی یه پیام ندادببینه رسیدم یانه اون سیلی باباممن روازخواب غفلت بیدارکردویه تصمیم بزرگ گرفتم
صبح رفتمیه سیمکارت جدیدخریدم تمام برنامه های گوشیم روپاککردم که دیگه باپوریادرتماس نباشم چندجلسه مشاوره رفتم وخداروشکرخیلی کمکم کردن وتونستم خودمروازدست اون عشق افلاطونی تاحدودی نجات بدم وسعی میکردم تامدتی توی جمع های که پوریاهست حضورپیدانکنم وقتی هم مجبوربه رفتن میشدم مثل بقیه باهاش رفتارمیکردم اوایل تعجب میکردولی من محلش نمیدادم وتوحرفهای دخترخاله ام متوجه میشدم دوست دخترداره برام دیگه مهم نبودبایدزندگیم رونجات میدادم شروع کردم به درس خوندن وتومقطع فوق لیسانس قبول شدم وزندگیم روال عادی خودش روگرفته بودازمیثم کم بیش خبرداشتم که تحت درمان روانپزشک وبستریه بخاطربیماریش
هرچندوجودمیثمم اززندگیم مثل پوریابرای همیشه خط زدم وفقط پدرصباولاغیر
تاچندروزپیش برای خریدعیدرفته بودم یه پاساژی غرق تماشای لباسها بودم که یه نفرصدام کردمریم خانم برگشتم شوکه شدم امیدفلاح بودچقدرعوض شدبودازقیافش مشخص بودخیلی خوشحال شده که من رودیده سلامکردم بعدازاحوالپرسی گفت چکارمیکنی گفتم دانشجوارشدهستم ودرحال حاضردبیرگفت افرین بس خانممعلم شدی ازخودش گفت که مجردشرکت زده وتومقطع دکترادرس میخونه پرسیدازدواج کردی سکوت کردم چیزی نگفتم دیدتمایلی به جواب دادن ندارم انگارخودش متوجه یه چیزهای شدخواستم ازش خداحافظی کنم که کارت شرکتش روبهم دادگفت این شماره منه کارداشتی زنگبزن وازش جداشدم وقتی رسیدم دم پاساژ کارت انداختم دورمیدونستم محاله خانواده اش قبول کنن ومنم دوستنداشتم خودم رودوباره درگیریه زندگی پرتنش کنم اون لحظه خیلی دلم برای خودم سوخت که خیلی دیرادمهای خوب اطرافم رودیدم ادمهای که واقعادوستمداشتن ومن بخاطرپوریاندیده بودمشون
حرف اخرم به دوستانم اینه که هرگزخودشون روگرفتاردوستداشتنهای یکطرفه نکنن وبخاطرفراموش کردن کسی تن به ازدواج اجباری بدون شناخت ندن من بشم اینه عبرتشون هرچندالان اززندگی کناردخترم راضی هستم وتمام تلاشم برای اینده صباعزیزمه
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨وقتی شب میشه✨
✨یه دنیا خاطره✨
✨یه دنیا خیال✨
✨میاد تو دل آدم✨
🌸🍃من آرزو میکنم امشب
🌸🍃دلتون آروم باشه
🌸🍃و رویاهاتون شیرین
🌙شب زیباتون بخیر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺سلام در این صبح شنبهی زیبا
🌼براتون آرزومندم
🌺نگاه خدا همراهتون
🌼بارش برکت و نعمت
🌺جاری در زندگیتون
🌼و نور و عشق الهی
🌺مهمون دلتون باشه
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_اول
ازدردبه خودم میپیچیدم دیگه تحمل نداشتم یه لحظه جیغ زدم باصدام سعیدازخواب پریدترسیده بودگفت فرزانه خوبی گفتم درددارم فکرکنم وقتشه
سعیدبلندشدسریع لباس پوشیدکمکم کردمنم لباس پوشیدم زنگزدبه آژانس سرکوچه ویه ماشین گرفت لباسهای بچه روازقبل اماده کرده بودم ساک رودادم دست سعیدراهی بیمارستاندشدیم دردم لحظه ای بودده دقیقه میگرفت دوباره اروم میشددوباره شروع میشد
بعدازهشت سال طعنه شنیدن باهزارجوردعانذرنیازحامله شدبودم مادرشوهرم خواهرشوهرام خیلی اذیتم کردن میگفتن اجاقت کوریاطلاق بگیریااجازه بده پسرم زن بگیره شایدهرکس دیگه ای جای سعیدبودبااین همه تحریک خانواده اش تسلیم میشدولی یکبارم به حرفشون گوش ندادومردونه پای زندگیمون وایساد
البته بگم مادوتاکم سختی نکشیده بودیم واسه بهم رسیدن سه سال جنگیدیم تاخانوادهامون رضایت دادن ماباهم ازدواج کنیم
چندماهی ازازدواجمون گذشت که مادرشوهرم میگفت بایدزودبچه داربشی منوسعید راضی نبودیم ولی انقدرمادرش گفت که ماهم تسلیم شدیم
حالاکه مامیخواستیم نمیدونم حکمتش چی بودکه من حامله نمیشدم نزدیک دوسالی سعیدبه خانواده اش میگفت من نمیخوام ولی ازسال سوم مادرشوهرم هرجامیرسیدمبگفت دختراجاقش کوره الکی انداخته گردن پسرمن
غیرسکوت حرفی برای گفتن نداشتم چون چندباری هم که دکتررفتم وازمایش دادیم میگفتن سعیدمشکل نداره من مشکل تخمک گذاری داشتم کلی داروامپول مصرف میکردم ولی فایده نداشت هرکی هرچی تجویز میکردازداروگیاهی من میخریدم میخوردم خلاصه بعدازهشت سال به طورمعجزه اسای من باردارشدم یادمه بعدازچهل روزوقتی رفتم دکترازمایش بارداری برام نوشت باورم نمیشدحامله باشم ولی برای اطمینان خاطررفتم ازمایشگاه ازمایش دادم برای جواب بایدغروب میرفتم باخواهرم که رفتیم وقتی بهم گفتن مبارکه باردارید باورم نمیشدگفتم مطمئنیدشایداشتباه میکنید باتعجب نگاهم کردگفت مگه شمافرزانه سلیمی نیستی گفتم چراخودم هستم گفت درسته این جواب ازمایش شماست ومثبته
حالم قابل وصف نبودانقدرخوشحال بودم که بازهره خواهرم دوتاجعبه بزرگ شیرینی خریدیم اول رفتم خونه مادرم وبهشون خبردادیم مامانم انقدرخوشحال بودکه گریه میکردمیگفت فرزانه امسال محرم من ازامام حسین خواستم به حق گلوی بریده علی اصغرش دامنت روسبزکنه واگرخدابهت پسرداد اسمش روبذاری حسین بااین حرف مادرم اشک توی چشمام جمع شدگفتم قربون مهربونی اربابم برم چشم اگرپسربودحتما اسمش رومیذاریم حسین بعدرفتم خونه مادرشوهرم وقتی شیرینی به دست رفتم تومادرشوهرم گفت خیرباشه فرزانه بایه غرورخاصی نشستم کنارش گفتم مادرداریدنوه دارمیشیداونقدرخوشحال شدکه بغلم کردگفت مبارکه.بعدازسالهاخانواده سعیداون روزباهام خوب برخوردمیکردن بهم احترام میذاشتن توی وجودم انقدرخوشحال بودم که هیچ کینه ای ازشون اون لحظه نداشتم
بایدتاغروب منتظرمیموندم که سعیدبیادوقتی ازدرواردشدبهش سلام کردم وخسته نباشیدگفتم ازچهره خندونم فهمیدخبریه گفت فرزانه چیزی شده خیلی خوشحالی
چندتاشیرینی گذاشتم توبشقاب بایه چای گذاشتم جلوش گفتم دهنت روشیرین کن که داری بابامیشی اولش فکرکردشوخی میکنم گفت خواب دیدی خیره ولی من بدون بچه ام عاشقتم عزیزم پاشدم جواب ازمایش روبهش نشون دادم چندثانیه ای خیره شدبهم بعدکشیدم توبغلش بوسم میکردازخوشحالی باهم گریه میکردیم
بهش گفتم مادرم چه نذری کرده گفت من نوکری امام حسین روهرسال میکنم چه اسمی قشنگترازاسم اربابم
خداروشکربارداری خوبی داشتم واصلابدویارنبودم وهمه چی میخوردم تمام لحظات بارداریم ازخدامیخواستم بچه سالمی بهم بده
برای سونوگرافی دوم که رفتم وقتی روی تخت درازکشیدم بعدازمعاینه دکترگفت دوستداری بچه چی باشه گفتم هشت سال چشم انتظاربودیم اصلا برامون فرق نداره جنسیتش چی باشه فقط سالم باشه
گفت داریدصاحب یه پسرمیشیدوازهمه نظرسالم
همون موقع گفتم اسمش حسین
دکترخندیدگفت مبارکه
وحالا بعداز چندسال انتظاردردشیرین زایمان روداشتم تجربه میکردم برای دراغوش کشیدن پسرم
چندساعتی توی بیمارستان دردکشیدم تامن روبردن اتاق زایمان وبعدازیک ساعت صدای گریه پسرم روشنیدم
تمام دردهام یادم رفت وقتی بغلش کردم
اون لحظه خوشبخترین زن روی زمین بودم
یک شب بیمارستان بودیم وفرداش ترخیص شدم باپسرم راهی خونه شدیم سعید برای من وپسرم گوسفندقربونی کردوشب هفت مفصلی هم برای پسرم گرفت ونزدیک شصت نفرمهمون داشتیم
توی ده روزاستراحتم هم مادرم کنارم بودهم مادرشوهرم تاچهل روزگی حسین مادرشوهرم بامادرخودم نوبتی پیشم میموندن تایه کم به بچه داری وشیردهیش عادت کنم
بعدازچهل روزدیگه تنهاشدم خودم مراقب حسین بودم مثل چشمام ازش مراقبت میکردم خداروشکربچه ارومی بودواصلا اهل گریه کردن نبود
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_ددم
یادمه اول زمستون بودکه سعیدامدخونه گفت فرزانه حسین رواماده کن بریم شهرری زیارت شاه عبدالعظیم باخوشحالی قبول کردم وبرای حسین لباس گرم پوشیدم یه پتوهم پیچیدم بهش وراهی حرم شدیم
وقتی رسیدیم نزدیک اذان مغرب بودحرم خیلی شلوغ بودوضوگرفتیم رفتم توحرم زیارت کردیم خیلی دوستداشتم نماززیارت بخونم قنداق حسین روگذاشتم کنارم شروع کردم به نمازخوندن بعدازنماززیارت عاشوراروخوندم حسین هنوزخواب بوداصلا متوجه اطرافم نبودم سجده زیارت روبه جااوردم وقتی سرم روکه ازسجده برداشتم خواستم یه نگاه به حسین بندازم دیدم نیست اول فکرکردم اشتباه نگاه کردم برگشتم سمت دیگه ام رونگاه کردم نبودبلندشدم دورخودم میچرخیدم دنیاروسرم خراب شدباورم نمیشدشروع کردم جیغ زدن وبغل همه رونگاه میکردن زائرهای که توحرم بودن دورم جمع شدبودن همه همه شدبودراهنماییم کردن قسمت انتظامات سعیدم امدرنگش پریده بودهمش میگفت حواست کجابودبچه روچکارکردی مشخصات حسین رودادیم خادمها همه بسیج شدن واسه گشتن بیرون حرمم پلیس میگشت ولی خبری نبودتاساعت دوازده شب اطراف حرم رومیگشتیم ولی نشونی ازحسین پیدانکردیم اینقدرحالم بدبودکه سه بارغش کردم چه جوری دست خالی بدون حسین برگردم خونه اخه مگه میشدسعیدازمن بدتربودخانواده هامون فهمیدن مادرشوهرم میگفت عرضه نداشتی مراقبش باشی بچه دوماه روبردی حرم چکار
خلاصه ازحال روزم براتون نگم که یه مادرمیفهمه چی میگم انقدری حالم بدبودکه باقرص اعصاب ارام بخش میتونستم بخوابم((ادامه داستان اززبان حسین))
ازخواب بیدارشدم نگاه ساعت کردم روزاول دانشگاهم بودنمیخواستم دیربرسم یه تیپ سرمه ای زدم ازاتاقم امدم بیرون خونه مادوبلکس بودوپنج تاخواب داشت پدرم بخاطرشغلش اکثرا توسفربودیه خواهرکوچیکترازخودم داشتم که عاشقش بودم مادرم وتیناهنوزخواب بودن اروم رفتم پایین خدیجه خانم باشوهرتوخونه مازندگی میکردن وکارهای رسیدگی به باغچه واشپزی نظافت روانجام میدادن وقتی من رودیدگفت تیام مادرصبحانه اماده است
چندتالقمه سرپاخوردم لیوان چای روسرکشیدم ازش تشکرکردم سویچ ماشینم روبرداشتم راه افتادم سمت دانشگاه
وقتی رسیدم دنبال جای پارک میگشتم پنج دقیقه ای منتظرموندم داشت دیرم میشدکه دیدم یه پیکان ازپارک درامد تاخواستم برم پارک کنم یه پرایددنده عقب رفت پارک کردلجم درامده بودپیاده شدم رفتم سمتش دیدم دوتادخترتوماشینن زدم به شیشه گفتم جاپارک من بودیکیشون که پشت فرمون بودگفت سندش به نامتونه گفتم نخیرکلی منتظرموندم که اینجاخالی بشه شماازراه نرسیده پاک کردی دخترنیشش روبازکردگفت شمادست پاچلفتی هستی تقصیرمن نیست میخواستی زرنگ باشی بعدم درکمال پرویی پیاده شدماشین قفل کردبادوستش رفت ازروی بعضی ازاین دختراواقعادرعجب بودم به ناچارماشین روبردم چندتاکوچه پایین ترپارک کردم وقتی رسیدم استادسرکلاس بوددرزدم باخجالت واردشدم استادگفت شمااقای گفتم اسدی هستم گفت اقای اسدی ایندفعه ام اجازه میدم بیایدسرکلاس ولی دفعه بعداگرقبل من سرکلاس نبودیدلطفابیرون بمونیدگفتم چشم خیلی عصبی بودم داشتم میرفتم بشینم که چشمم افتادبه جفت دختراکنارهم نشسته بودن نیششونم بازبوداخم هاروکردم توهم رفتم اخرکلاس نشستم
یه نگاه کردم ببینم محسن کجاست دیدم سه چهارتا صندلی جلوترنشسته سرش روبرگردن باکله یه سلام دادبهم منم سرم روبراش تکون دادم
من ومحسن ازبچگی باهم بزرگ شده بودیم ومثل دوتابرادربودیم بااین تفاوت که من برادرنداشتم ولی محسن دوتابرادربزرگترداشت وخودش بچه اخربودخواهرنداشتن
وجالبه بدونیدازدوره ابتدایی تاالان که دانشگاه بودیم همیشه تویه مدرسه ودبیرستان درس میخوندیم والان هم دانشگاه باهم یه رشته قبول شده بودیم من ومحسن دانشجورشته مدیریت بازرگانی بودیم
خلاصه کلاس که تموم شدمحسن امدسمتم گفت تیام چرادیرامدی من بااینکه خونه داداشم بودم وفاصله ام ازتودورتربودزودتررسیدم جریان روبراش تعریف کردم وبه دوتادختراشاره کردم
اون روزتاظهرکلاس داشتیم بعدازکلاس بامحسن ازدانشگاه امدیم بیرون که چشمم افتادبه ماشین دختراداغ دلم تازه شدبه محسن گفتم اون پرایدماشینشونه محسن زمین رونگاه میکردنمیدونستم دنبال چی میگرده بعدیه تیکه چوب برداشت رفت سمت ماشین بعدازدوسه دقیقه امدگفتم چکارکردی گفت تنبیهشون کردم که دیگه پروبازی برای رفیفم درنیارن تازه دوزاریم افتادچکارکرده زدم زیرخنده وباهم رفتیم سمت ماشین
اون روزگذشت مافردابعدظهرش بازکلاس داشتیم خونه مامحسن یه کوچه فاصله داشت رفتم دنبالش باهم رفتیم دانشگاه آن روزازشانس یه جاپارک خوب نزدیک دانشگاه پیداکردیم پارک کردم رفتیم سرکلاس بچه هاسرکلاس نشسته بودن ده دقیقه ای گذشت اون دوتادخترباهم امدن محسن گفت خدامیدونه تاکی الاف پنجری شدن التماس چندنفرکردن که براشون پنجری بگیره
گفتم حقشون بودروشون زیاده
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_سوم
موقع حضورغیاب اون روزتازه متوجه شدم اسم یکیشون سارا امامیه واون یکی فاطمه سیدی
فاطمه یه خال پایین گونه اش داشت وجالب بودبرام که منم دقیقاشبیه همون خال روهمونجاتوصورتم داشتم تاپنج باهم کلاس داشتیم بعدازکلاس من ومحسن ازدانشگاه امدیم بیرون وچشمتون روزبدنبینه وقتی رسیدیم به ماشین دیدیم چهارتاچرخ ماشین پنچره
من نگاه محسن میکردم اونم نگاه من هردوتامون یه فکرتوذهمون بودکه چشمم خوردبه فاطمه وسارا که ازجلومون ردشدن
یه کم که رفتن دوباره برگشتن گفتن اقایون کمکی ازدستمون برمیاد.سارافاطمه برگشتن گفتن اقایون کمکی ازدستمون برمیادمن که ازحرص داشتم منفجرمیشدم محسن گفت شماخودتون نیازمندکمک هستیدتشریف ببریدبه محسن گفتم کارخودشونه گفت شک نکن خیلی سرتقن خلاصه تاساعت نه شب الاف شدیم مادرم چندباربهم زنگزدنگرانم بودگفتم ماشین خراب درستش کنم میام ازوقتی یادم میومدمادرم روم خیلی حساس بودرفت امدم روکنترل میکردوهمیشه نصیحتم میکردکه باهرکسی نگردم ویه جورای فقط توی دوستام محسن روقبول داشت وقتی رسیدم خونه تینامادرم شام نخورده بودن منتظرمن بودن مادرم پرسیدچرادیرامدی ازاونجای که باهاشون خیلیراحت بودم ماجرارو تعریف کردم وقتی ازمحسن حرف میزدم متوجه میشدم تینا علاقه خاصی به شنیدن کارهای محسن داره وحسم میگفت ازمحسن خوشش میادچندوقتی گذشت مابااکثربچه های کلاس تقریبااشناشده بودیم ازاونجای که من اهل جزوه برداشتن نبودم بیشترسرکلاس گوش میدادم ومحسن مینوشت بعدمن ازش میگرفتم یادداشت میکردم یادمه اخرای اذرماه بودوازمحسن خواستم جزوه هاش روبهم بده تاازش کپی بگیرم سرراه یادم رفت وقتی رسیدم خونه تازیادم افتادکپی نگرفتم فرداش که رفتم نزدیک دانشگاه کپی بگیرم فاطمه ام تومغازه بودمیخواست کپی بگیره برعکس سارادخترارومی بودبهش سلام کردم مودبانه جوابم رودادتاجزوه هااماده بشه منتظرموندیم ازچندتااستادونحوه تدریسشون حرف زدیم فاطمه گفت شماهمیشه بادوستتون میاددانشگاه چطورامروز تنهایدخندیدم گفتم شماهم همیشه باساراخانم میومدی شماچراتنهای گفت مادربزرگش دیشب فوت کرده بخاطراون نیومده فردا خاکسپاری مراسم دارن نمیدونم چرابی دلیل ازش خواستم ادرس مسجدروبهم بده!!!سمت اکباتان بودن وبهم ادرس رودادباهم رفتیم دانشگاه محسن ساعت اول رونیومدولی ساعت دوم امدتایم رست فاطمه امدسمتم گفت اقای اسدی من چندتاازجزوه هام کامل نیست میشه اگرمال شماکامل برام فرداامدیدختم بیاریدکپی کنم هفته بعدبهتون بدم نگاه محسن کردم که بی خبرحرف ماروگوش میدادگفتم مال منم ناقص ولی اقامحسن دارن براتون میارن تشکرکردرفت محسن گفت تیام جریان ختم چیه باهاش صمیمی شدی خندیدم گفتم این دخترخوبیه اون دوستش خیلی سرتقه مادربزرگشم فوت شدقبل کلاس باخانم سیدی تومغازه بودیم کپی گرفتیم حالت روپرسیدمنم گفتم دوست شمانیست خلاصه گفت مادربزرگش فوت کرده منم خرشدم ادرس مسجدگرفتم فردابیاباهم بریم محسن گفت توعقل نداری اولاخیلی خوشم میادازش حالابیام تسلیت بهش بگم دومامگه اصلا خانواده اش رومیشناسیم بیخیال گفتم بیابریم اشنامیشیم خداروچه دیدی شایدبختمون بازشدزدم زیرخنده محسن گفت حتما بایدبریم تشکرکنیم بابت پنچری چهارچرخ ماشینت که چندساعت الاف شدیم.محسن راضی به امدن نبودولی هرجوری بودراضیش کردم وباهاش قرارفرداروگذاشتم اون شب وقتی رسیدم خونه خاله ام بادخترخاله ام رهاکه یکسال ازمن کوچیکتربودخونمون بودن خیلی رابطه صمیمانه ای باهم داشتیم شام روکه خوردیم من رفتم توالاچیق نشستم یه کم هوابخورم بعدازچنددقیقه رهابادوتاچای امدمیدونستم کارمادرم چون خدیجه خانم همیشه اینکاررومیکردوحس میکردم مادرم میخوادیه جورای من ورهاروبهم نزدیک کنه رهادخترخیلی خوبی بودولی من هیچ حسی بهش نداشتم اون شب یه کم راجب درس اینده باهم حرف زدم وتولفافه بهش گفتم که حالاحالاقصدازدواج ندارم اون شب گذشت ومن مشتاقانه منتظربودم بعدظهربشه برم ختم اولین باربودبرای ختم رفتن عجله داشتم
یه تیپ مشکی زدم ازاتاق امدم بیرون مادرم تامنودید زدتوصورتش گفت این چیه پوشیدی چرا پیراهن مشکی تنت کردی اون زمان مثل الان مرسوم نبودبی دلیل مشکی بپوشن اکثرادرماه محرم یابرای مراسم عزامشکی میپوشیدن رفتم لپش روبوس کردم گفتم دارم میرم ختم مادربزرگ یکی ازبچه های دانشگاه مادرم گفت واجب نبودمشکی بپوشی یه پیراهن قهوه ای یاسرمه ای تنت میکردی من دوستندارم تواین لباست ببینمت گفتم زودمیام درش میارم خلاصه رفتم دنبال محسن باهم راهی مسجدشدیم محسن برعکس من یه پیراهن سفیدباشلوارمشکی پوشیده بودکلی هم من رومسخره میکردبابت پیراهن مشکی
وقتی رسیدیم اخرای مجلسشون بودرفتیم تومسجدچنددقیقه ای نشستیم بعدامدیم بیرون دم مسجدمنتظرموندیم که فاطمه رودیدیم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_چهارم
بادوتاخانم چادری بودماروکه دیدامدسمتمون سلام کردوگفت الان میرم به سارااطلاع میدم پنج دقیقه ای طول کشیدکه ساراباچشم پف کرده دماغ قرمزامدپیشمون بعدازاحوالپرسی بهش تسلیت گفتم اونم ازمون تشکرکردگفت توزحمت افتادیدخواستیم خداحافظی کنیم که ساراگفت اقای اسدی مرسی که حرمت مجلس مارونگهداشتی فهمیدم تیکه روبه محسن امدگفتم خواهش میکنم همون موقع فاطمه گفت اقامحسن جزوه هاروبرام اوردیدگفت بله توماشین اگرمیشه بیایدبهتون بدم فاطمه گفت بذاریدبه مامانم بگم الان میام وقتی رفت سمت مادرش یه خانم مسن برگشت سمتش باورم نمیشداون مادرش باشه خیلی پیرشکسته بودانگارشصت سالش بودوکنارشم یه اقای وایساده بودکه موهاش سفیدبودحدس زدم پدرش باشه ولی اصلا نمیخوردپدرمادرفاطمه باشن ساراکه رفت محسن گفت این دخترلیاقت امدن نداشت اخرش تیکه خودش روانداخت دارم براش فاطمه که امدسمتمون نمیدونم چرادوستداشتم راجب خانواده اش بیشتربدونم گفتم فاطمه خانم اون اقاخانم پدرمادرت بودن گفت بله
ولی حس میکردم جلوی محسن خجالت میکشه حرف بزنه و میخواست چیزی بگه که جلوی محسن روش نشد.فاطمه جزوه هاروگرفت رفت منومحسنم راه افتادیم سمت خونه محسنم متوجه موضوع شده بودگفت تیام به نظرت پدرمادرخانم سیدی زیادی پیرنیستن گفتم چرامنم تعجب کردم شایدبعدازچندسال ناخواسته بچه دارشدن که اختلاف سنیشون زیاده
هفته بعدتوی دانشگاه سارافاطمه روقبل کلاس دیدم باهاشون احوالپرسی میکردم که محسنم به جمعموم اضافه شدفاطمه جزوه های محسن رودادتشکرکردمتوجه نگاهای محسن به فاطمه میشدم احساس میکردم ازش خوشش امده وقتی ازشون جداشدیم گفتم محسن خبریه برادرمن خندیدگفت دخترخوبیه بهترازرفیقشه مودبه خندیدم گفتم مبارکه زدبه شونم گفت نه کاردارم نه سربازی رفتم نه درسم تموم شده اینااوکی بشه کی بهترازفاطمه بادهن بازنگاهش میکردم
خلاصه اون ترم تموم شدترم جدیدکه شروع شدچندتاکلاسی بازبافاطمه وسارامشترک داشتیم وسطهای ترم محسن گفت تیام میشه این نامه روبدی به فاطمه گفتم نامه چیه گفت میخوام نظرش روراجب خودم بدونم اول قبول نمیکردم گفت باهاش حرفبزن اینکاراچیه گفت من روم نمیشه نامه روبهم دادازدانشگاه رفت بیرون چنددقیقه ای توحیاط منتظرموندم دیدم فاطمه ساراباهم دارن میان رفتم سمتشون بعدازاحوالپرسی به فاطمه گفتم چندلحظه میشه باهاتون تنهاحرفبزنم ساراگفت من میرم توام بیااون که رفت بعدازیه کم مقدمه چینی نامه محسن روبهش دادم فاطمه رنگش پریده بودگفت اقای اسدی این چه کاریه من روشمایه حساب دیگه بازکرده بودم من اهل دوستی رفاقت نیستم گفتم فکرنکنم نیت محسن هم ازدادن این نامه دوستی باشه شمانامه روبخونیداگرچیزبدی توش نوشته بودمن خودم به حسابش میرسم
فاطمه که دودل بودنامه روگرفت ازش خواستم فعلابه ساراچیزی نگه باشه ای گفت رفت
محسن کنارماشین منتظرم بودتامن رودیدامدسمتم گفت بهش دادی گفتم اره بهش دادولی مردونه بگوچی براش نوشتی محسن حندیدگفت چی نوشتم بنظرت ابرازعلاقه کردم که باهم بیشتراشنابشیم واگرواقعاشرایط هامون جورباشه برای اینده برنامه ریزی کنیم همون نامه باب اشنایی محسن وفاطمه شدوانهابعدازیه مدت بهم علاقمندشدن وبعدازشیش ماه انقدری باهم صمیمی شدبودن که همه چی هم رومیدونستن یکبارکه محسن ازپیش فاطمه امدوقراربودبامن جایی بریم دیدم چشماش قرمزوخیلی ناراحته ازش پرسیدم چی شده...محسن که امدپیشم چشماش قرمزبودعصبی بنظرمیرسیدپیش خودم گفتم لابدبافاطمه دعواش شده چیزی ازش نپرسیدم ولی تومسیردیدم خیلی توفکرگفتم محسن کشتی هات غرق شده چته گفت چیزی نیست گفتم بخاطرهیچی ناراحتی نگاهم کردگفت امروزپای درددل فاطمه نشستم ومتوجه شدم زجرخیلی زیادی پدرمادرش کشیدن وهنوزم منتظرگمشدشون هستن گفتم گمشده چی محسن گفت فاطمه تک فرزندنیست ویه برادربزرگترازخودش داشته که نزدیک دوماهش بوده توی حرم دزدیدنش پسری که بعدازهشت سال خدابهشون داده انقدرازنظرروحی داغون میشن که مادرش یک ماهی بیمارستان بستری میشه وهمون سال فاطمه رومادرش باردارمیشه هیچ کس باورش نمیشده که دوباره باردارشده انگارخدافاطمه روبهشون داده که غم ازدست دادن حسین برادرش روبتونن تحمل کنن باگذشت چندین سال هنوزامیدوارن پیداش کنن ودلیل پیری زودرس پدرمادرش هم همینه گفتم ازکجامعلوم اصلازنده باشه بعدش چرایه بچه دیگه نیاوردن گفت مادرش چندسال بچه دارنشده واین دوتابارداریشم مثل معجزه بودوبعدش هرچی دوادرمون کردن بچه دارنشدن گفتم خیلی سخته بهشون حق میدم خداازسرتقصیرات اینجورادمهانگذره که یه خانواده رواینجوری داغ دارمیکنن خلاصه اشنایی فاطمه ومحسن طوری شدکه خانوادهاشونم خبردارشدن
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_پنجم
قراربودنامزدکنن وصبرکنن درس محسن تمام بشه بره سربازی بعدعروسی بگیرن این وسط تیناوقتی فهمیدمحسن داره نامزدمیکنه خیلی ناراحت بودولی زودبااین موضوع کنارامدمحسن فاطمه ترم پنجم به طوررسمی نامزدکردن وماهم برای نامزدی دعوت شدیم شب نامزدی محسن پدرم مسافرت بودمن بههمراه مادرم وتینا وبه اصرارمن خدیجه خانم رفتیم من تقریاادرس روبلدبودم خونشون دوطبقه بودمردهاپایین بودن وخانمهابالاتوی حیاط میزصندلی چیده بودن محسن به پیشوازمون امدخوش امدگفت همون لحظه پدرفاطمه ام امدوگفت بفرماییدویه جورای به دلم نشست خیلی مردمحترمی بنظرمیومدازپله هامادرفاطمه ام امدپایین شوهرش روبنام سعید صداکردبه مانزدیک شدبااینکه معلوم بودازسنش بیشترپیرشده ولی خیلی شبیه فاطمه بودونگاهش توچشمای من قفل شده بودیادش رفت چی میخواست بگه پدرفاطمه گفت تعارف کن برن بالا اون بنده خداهم گفت بفرماییدخوش امدیدنگاه مادرم که کردم چشمم خوردبه خدیجه خانم که رنگ به رونداشت گفتم لابدفشارش بالاست اروم گفتم خدیجه خانم خوبی دستاشم میلرزیدگفت اره مادراوناکه رفتن بالابه محسن گفتم خوشبخت بشی چه پدرمادرخوبی داره فاطمه خانم گفت روزاول مادرم راضی نبودولی وقتی بافرزانه خانم اقاسعیدروبه روشدنظرش عوض شد
اون شب چندساعتی که گذشت تیناامددنبالم گفت داداش بایدبریم حال خدیجه خانم اصلا خوب نیست.تیناامددنبالم گفت داداش بایدبریم خدیجه خانم حالش خوب نیست گفتم چشه چرارسیدیم اینجاحالش بدشداون که حالش خوب بود
تیناگفت نمیدونم همون لحظه مامانم باخدیجه خانم امدن بیرون بنده خدادست به دیوارگرفته بودمیومدمامانم گفت فکرکنم فشارش بالابایدببریمش دکتر
مادرفاطمه ام دنبالشون امدبیرون گفت یه درمانگاه سرخیابونه اگرکمک میخوایدبگیدداداشم باهاتون بیادازتشکرکردیم سویچ رودادم به تیناگفتم بریدتوماشین من ازمحسن خداحافظی کنم بیام به محسن جریان گفتم خدیجه خانم رسوندیم درمانگاه فشارش بالابوددکترهم گفت احتمالش هست عصبی باشه من مونده بودم چی اون مجلس عصبیش کرده خلاصه ازاین ماجرادوماهی گذشت ومن متوجه میشدم خدیجه خانم اون ادم سابق نیست به مامانم میگفتم زیادنذارکارکنه گناه داره مامانم میگفت اتفاقامثل قبل به کارهانمیتونه برسه همش توفکرسعی میکردم هواش روبیشترداشته باشم
اون ترم تموم شدداشتیم کارهای انتخاب واحدروبرای ترم شیش انجام میدادیم که سارارودیدم گفتم تنهای گفت اره دیگه رفیق شمادوست مارواغفال کردماردتنهاگذاشت
گفتم بدکردیکی روازترشیدگی نجات دادخندیدگفت اتفاقافاطمه نوچشمی کل فامیلشونه ودوستت شانس اورده میدونیدازچندسالگی خواسنتگاردداشته
ازم که جداشددیدم داره میره سمت ایستگاه تاکسی گفتم مگه ماشین نداری گفت فروختمش باتعجب نگاهش کردم گفتم چراگفت به پولش نیازداشتم خیلی دوستداشتم بپرسم چه نیازی ولی ترسیدم ناراحت بشه گفتم بیایدمن تایه مسیری میرسونمت اول قبول نمیکردبهش گفتم شش ترم من رومیشناسی اعتمادنداری امدسوارشدتوراه بازبحث محسن وفاطمه افتادساراگفت خانواده فاطمه بعدازگمشدن پسرشون خیلی سختی کشیدن ومادربزرگ فاطمه خیلی مادرش رواذیت کرده وچندسالی هست به رحمت خدارفته روزهامیگذشت وحال خدیجه خانم تعریفی نداشت باکسی هم زیادحرف نمیزد
من محسن وفاطمه ساراباهم فارغ التحصیل شدیم وبعددرس بامحسن دنبال کارهامون بودیم برای سربازی خیلی دوستداشتین باهم باشیم ولی ایندفعه برخلاف همیشه هرکدوممون یه شهرافتادیم
من بعدازدوره اموزشیم به خاطرتحصیلاتم یه کاردفتری بهم دادتوی پادگان وبخاطرکارم اکثرازوتوی پادگان میشناختم
یه سرهنگ خوش اخلاق داشتیم که فامیلیش سیدی بودوبخاطرفامیلی فاطمه نامزدمحسن نظرم روخیلی به خودش جلب کرده بودووخیلی دوستداشتم بدونم بانامزدمحسن نسبتی داره یافقط یه تشابه اسمیه بعدازچهارماه یه روزکه تودفترکارم بودم یه سربازامد
گفتم شماگفت من پسرسرهنگ سیدی هستم واسمم جواد
دوتاپرونده بهم دادکارهاشوانجام دادم واین شدباب رفاقت من باجوادکه همین دوستی باعث شدکل زندگیم عوض بشه..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_ششم
من باجواد تودوران سربازی دوست شدم خیلی پسرمودب وباشخصیتی بودکه همه جورهوام روداشت هروقت میومدم مرخصی ازجوادتوخونه حرف میزدم وکلی ازش تعریف میکردم طوری که مامانمم مشتاق دیدن جوادشده بوده هشت ماه ازسربازی ماگذشت که محسن گفت قراربافاطمه عقدکنیم وروزمراسمش روگفت که من بتونم مرخصی بگیرم میخواستن توی محضرعقدکنن ویه مراسم کوچیک خونه بگیرن برگه مرخصی رونوشتم تحویل دادم فرداش سرهنگ سیدی صدام کردگفت اون روزنمیتونم بهت مرخصی بدم بمون هفته بعدش بروگفتم جناب سرهنگ عقدبهترین دوستم مثل برادریم خواهش میکنم موافقت کنید گفت اخه من خودمم نیستم عقددختربرادرم سوالی که ماهاذهنم رودگیرکرده بودروازش پرسیدم گفتم شمابااقای سعیدسیدی احیانابرادرنیستیدجناب سرهنگ چشماش روگردکردگفت اسم برادرمنم سعیدولی شماازکجامیشناسیدش منم گفتم اگراشتباه نکنم داریدمیرید عقدفاطمه خانم ایشوم نامزدبهترین دوست من هستن که اسمش محسن گفت بله درسته اسم دامادبرادرم محسن گفتم بس واجب شدحتمامرخصی روبهم بدیدچون فامیل ازاب درامدیم خندیدگفت بله کی میتونه امضانکنه گفتم محسن همیشه ازاقاسعیدتعریف میکنه خیلی مردخوبه گفت برادرم خیلی سختی کشیده وچندسال چشم انتظاری پیرش کرداگرحسین بودالان هم سن سال توبودجوادهم وقتی فهمیدکلی تعجب کردوهمین شناخت باعث عمیق شدن دوستی من وجوادشد من به همراه جوادوپدرش چهارشنبه راه افتادیم سمت تهران که برای پنج شنبه شب توی مراسم شرکت کنیم وقتی رسیدم خونه بااب تاب ماجراروبرای تینامادرم تعریف کردم
گفتم عموی فاطمه سرهنگ پادگانیه که من دارم خدمت میکنم محسنم وقتی شنیدباورش نمیشدخلاصه فرداشب من ومادرم تینارفتیم برای مراسم عقدوهرکاری کردم خدیجه خانم نیومدوقتی رسیدیم جوادجلوی دربودمن روبغل کردخوش امدگفت به مادرم تینامعرفیش کردم جناب سرهنگم بودجریان اشنایی مارواقاسعیدهم فهمیده بودومیگفت قسمت روببین چه جوری سرراه هم قرارگرفتیدبابرادروسطی اقاسعیدم که اسمش رضابوداشناشدم نمیدونم چرااینقدراحساس نزدیکی میکردم باهاشون بعدازدوروزمن برگشتم پادگان وتاپایان سربازی من ومحسن هروقت میومدیم کرج سه تایی خونه همدیگه میرفتیم وهمین رفت امدهاباعث شدجوادازتینا خوشش بیادوسه ماه بعدازپایان سربازی برای خواستگاری ازتینا پیش قدم شدوباتعریف تمجیدی هم که من ازش کرده بودم پدرمادرم مخالفتی نداشتن واجازه دادن بیان این وسط متوجه میشدم خدیجه خانم بازم بهم ریخته وزیادراضی به این ازدواج نیست وهمش میگفت مادربیشترتحقیق کنیدچه عجله ای داریدبرای شوهردادن تینافرصت زیادداره!!جواد زنگزدگفت مافرداشب به همراه عموسعیدم زن عموم مزاحمتون میشیم..جوادزنگ زدگفت باعموسعیدم زن عموم اخرهفته مزاحمتون میشیم
یادم جمعه شب بودوازصبحش خدیجه خانم میگفت قفسه سینه ام تیرمیکشه هرچی باپدرم اصرارکردیم ببریمش دکترنیومد
مامانم نمیذاشت زیادکارکنه گفت مریضی برواستراحت کن ولی قبول نمیکردوکمک مامانم بود
تیناازصبح استرس داشت میگفت تیام تاحالا خواستگاررسمی برام نیومده دلم شورمیزنه
گفتم نمیخوان بخورنت که خوبه حالادیدیشون نگران نباش
شب که جوادبه همراه پدرمادرش واقاسعیدفرزانه خانم امدن یه جعبه شیرینی دسته گل هم تودست جوادبود
باخوش امدگویی پدرم داخل شدن رفتن قسمت پذیرایی نشستن تیناهم کنارمادرم نشست بهش گفته بودن توبشین من خودم پذیرایی میکنم
خدیجه خانم هم تواشپزخونه بودچای میوه شیرینی رواماده کرده بودمن میرفتم ازش میگرفتم ازمهمونا پذیرایی میکردوهرچی میگفتم بیاتوجمع بشین قبول نمیکرد
خلاصه بعدازحرفهای مقدماتی بزرگترهارفتن سراصل مطلب وحرفهای خواستگاری زده شد
جوادتینا هم رفتن یه گوشه ازپذیرایی که حرفهاشون روبزنن
فرزانه خانم به مادرم گفت خدیجه خانم خوبن چرانمیان بشینن
مامانم گفت بنده خداحالش ازصبح زیادخوب نیست میگه قلبم دردمیکنه هرکاری کردیم نیومدببریمش دکترتمام کارهاروهم کمک من انجام داده
فرزانه خانم گفت اگراجازه بدیدمن برم حالش روبپرسم وبلندشدرفت سمت اشپزخونه
یکربعی طول کشیدتاازاشپزخونه امدوهمون موقع ام تیناجوادهم به جمع اضافه شدن واقاسعیدپرسیداگرمشکلی ندارید قول قرارنامزدی روبذاریم که هردوتاشون سرشون روانداختن پایین بابای جوادباتمام شرایط خانواده ماکنارامدوبرای دوهفته دیگه قراربودتوخونه مامراسم نامزدی بگیرن رفتم سمت اشپزخونه که یه دورچای بیارم دیدم خدیجه خانم نشسته روصندلی صورت گردتپلش ازاشک خیسه
ترسیدم فکرکردم حالش خوب نیست رفتم پیشش نشستم گفتم خدیجه خانم خوبی تااین حرف روزدم جلوی دهنش روگرفت که صدای گریه اش بلندنشه نمیدونستم چشه ولی این حال خرابشم برام قابل درک نبود
وقتی تمام رفتارهای خدیجه خانم روکنارهم میذاشتم بعدازدیدن خانواده اقای سیدی به این نتیجه میرسیدم که یه چیزی هست وداره ازماپنهانش میکنه
بعدازرفتن مهموناخدیجه خانم هم رفت بخوابه
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب ها در خانه ی خدا
را بکوب!و دلت را به او بسپار
تنها جایی است
که "ساعت کاری"ندارد
و برای عموم آزاد است...❤️
شبتون خوش💫💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐سلام صبحتون بخیر
🌹تقدیم به شما خوبان
💐الهی امروز
🌹دریچه شادے بے پایان،
💐خوشبختے، سلامتے
🌹و روزے پر برکت
💐به روے همه شما عزیزان باز بشه
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_هفتم
مامانم به بابام میگفت این پیرزن مریضه هرطوری شده بایدصبح راضیش کنیم ببریمش دکترفایده نداره اینجوری بابام گفت صبح بااقاعبدالله حتما میبریمش اون شب بی دلیل بیخوابی زده بودبه سرم رفتم توالاچیق تایه هوای بخورم نفهمیدم چه جوری خوابم برد دم صبح بادادبیداداقاعبدالله بیدارشدم دویدم سمت سویت پایین حیاط بدون درزدن رفتم تودیدم خدیجه خانم دهنش کف کرده وچشماش بسته است ..وقتی رسیدم دیدم خدیجه خانم دهنش کف کرده چشماشم بسته گفتم چی شده اقاعبدالله گفت بلندشدم واسه نمازصبح دیدم حالش خوب نیست یدفعه اینجوری شدسریع بابام روبیدارکردم باکمک اقاعبدالله رسوندیمش بیمارستان بستری کردن دکترگفت فشارش رفته بالا به احتمال زیادسکته کردچندروزی گذشت ودرگیربیمارستان بودیم تاکم کم حال خدیجه خانم بهترشدیه سکته خفیف کرده بودکه توناحیه صورت فلجی داده بوددهنش کج شدبود
تیناجوادهم دنبال کارهای مراسمشون بودن مادرم کلی مهمون دعوت کردبود
ولی ازخانواده جوادفقط فامیل درجه یک بودن پدرجوادمیگفت بقیه روبرای عروسی دعوت میکنیم
برای شب نامزدی عاقداورده بودن که صیغه محرمیت شیش ماه بخونن که بعدش عقدعروسی روباهم بگیرن
برای تیناخوشحال بودم چون خانواده جوادخیلی ادمهای فهمیده باشعوری بودن این وسط فقط خدیجه خانم مثل همیشه نبودوروزبه روزم بدترمیشدانگارافسردگی گرفته بودحتی شب نامزدی زیادتوجمع نموندرفت
اون شب من کناراقاسعیدنشسته بودم یه تسبیح دستش بودذکرمیگفت توفکربودبه شوخی بهش گفتم اقایادشب نامزدی خودتون افتادیدیه لبخندزدگفت نه توفکربودم اگرحسین منم بودالان موقع زن گرفتنش بودجوادچندماه ازحسین بزرگتربودنمیدونم حکمتش توچی بودمیدونی چندسال من زنم چشم انتظاریم وشب روزتوفکرمون اینه الان کجاست زنده است یانه خداماروبدامتحان کرداقاتیام کاش میدونستم مرده ویه سنگ قبرازش داشتیم حداقل ازاین چشم انتظاری درمیومدیم
یه لحظه خودم روگذاشتم جاش دیدم خدایش خیلی سخته یه چیزیتوخونه گم میکنم هرجامیریم چشم میندازیم تاپیداش کنیم میگی شایداونجاباشه چه برسه به بچه ادم نامزدی تموم شد
من دنبال کاربودم وباکمک یکی ازدوستام تونستم توی به شرکت کارپیداکنم بیشتروقتم صرف کارم میشد
بعدازپنج مابازحال خدیجه خانم بدشدبستریش کردن همش میگفت میشه عروسی تووتیناروببینم بعدبمیرم من خودم که بچه ندارم حسرت به دل ازدنیانرم
جهیزیه تیناتقریبااماده بودوجوادچون یه نظامی بودبهش ماموریت دادبودن تادوسال اراک زندگی کنه جهیزیه روبیست روزجلوتربردن ومراسم عروسی برگزارشدتینارفت سرخونه زندگیش
محسن فاطمه ام قراربودماه بعدمراسم عروسی بگیرن ومنتظربودن خونه ای که محسن خربده اماده بشه
سه روزمونده به عروسی محسن توحیاط نشسته بودم که دیدم خدیجه خانم به گلهااب میده گریه میکنه طاقت نیاوردم رفتم کنارش گفتم خدیجه خانم خوبی باگوشه روسریش اشکاشوپاک کردگفت خوبم مادر
گفتم شماچندسالی هست اون خدیجه خانمی که من میشناسم نیستی خودتم میدونی برامون عزیزی اگرکمکی ازم برمیادبهم بدون تعارف بگوگریه اش به هق هق تبدیل شدگفت میبریم حرم شاه عبدالعظیم؟گفتم بریم
به مامانم اطلاع دادم باخدیجه خانم رفتیم خدیجه خانم رفت قسمت زنونه منم رفتم یه زیارت کردم توحیاط نشستم احساس سبکی میکردم چهل پنج دقیقه ای طول کشیدتاخدیجه خانم امدصورتش ازشدت گریه قرمزشدبود
منودیدگفت بریم مادر
گفتم ترخدابگیدچتونه من خیلی نگرانتونم مطمئنم یه چیزی هست من ازوقتی چشم بازکردم شماروتوخونه کنارمادرم دیدم به اندازه مامانم برام عزیزی فکرکن من پسرنداشته ات هستم
بازشروع کردبه گریه کردن گفت من یه گناه بزرگ مرتکب شدم
بااین حرفش کنجکاوشدم حرفهاش روبشنوم گفتم بهم بگیدشایدبتونم کمکت کنم گفت کمکی ازدستت برنمیادمادر
گفتم ازکجامیدونیددرهای توبه همیشه بازه همینجاطلب بخشش کن توچشمام نگاه کردگفت فکرنکنم بخشیده بشم
کم کم داشتم استرس میگرفتم که چه گناهی کرده که اینقدرناامیدازلطف خدا
گفتم ترخدابگیدچکارکردیدخدیجه خانم گفت من همیشه حسرت بغل کردن بچه هام روداشتم وقتی بااقاعبدالله ازدواج کردم دوستداشتم خیلی زودبچه داربشم ولی بعدازدوسال ناامیدشدیم اون زمان مثل الان دوادرمون نبودومادرشوهرم خیلی اذیتم میکردومیگفت اقاعبدالله باید زن بگیره انقدرگفت تااقاعبدالله هم راضی شدچاره نداشتم بایدرضایت میدادم
رفتن براش یه زن بیوه گرفتن که چندسال ازمن بزرگتربودبماندکه چقدرمن رواذیت کردباهووی خودم تویه خونه زندگی میکردم ازاونجای که خدادوستنداشت من تااخرعمرم سایه هووروتحمل کنم اونم بچه دارنشدوفهمیدیم اقاعبدالله مشکل داره زن دومش هرجانشست آبروش روبردوهمین کارش باعثشد بامادرشوهرم عبدالله به مشکل بربخوره وطلاقش بدن
بعدازاون ماجرااقاعبدالله دیگه نتونست توروستا بمونه امدیم شهریه مدت تونونوایی کارمیکردولی طاقت گرمای اونجارونداشت بعدازچندماه امدبیرون
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_هشتم
بعدازچندهفته پرس جوکردنتونست نگهبان یه باغ بشه وباهم توباغ زندگی میکردیم بعدازدوسال صاحب باغ مردوبازعبدالله بیکارشدجامون خیلی خوب بودوصاحاب باغ ادم مهربونی بودخیلی ناراحت بودیم که ازاونجابایدکیرفتیم
داشتیم وسایلمون روجمع میکردم که پسرصاحاب باغ امدگفت اقاعبدالله برات کارپیداکردم تواین دوسال ثابت کردی ادم درستی هستی ومن باخیال راحت میتونم معرفیت کنم به دوستم که دنبال یه ادم مطمئن هست برای باغبانی وسرایداری خونش
منتهی بایدبری تهران اگرموافقی هماهنگ کنم بری اولش دودل بودیم ولی بعدقبول کردیم واینجوری شدکه ماامدیم تهران ساکن خونه شماشدیم خدیجه خانم گفت ازبگومگوهای هرشب پدرمادرت متوجه شدم مشکلدارن
چشمام ازتعجب گردشده بودگفتم سرچی مشکل داشتن ازوقتی که من یادم پدرمادرم هیچ وقت بهم بی احترامی نکردن
خدیجه خانم گفت زمانی که ماامدیم خونه شماپدرمادرت پنچ سال بودازدواج کرده بودن واون موقع اقابزرگ خانم جون هم زنده بودن طبقه بالازندگی میکردن بعدازفوت اونها بابات خونه رودوبلکس کردتواین پنج سال نتونسته بودن بچه داربشن ودخالتهای پدربزرگ ومادربزرگتم بی دلیل نبودتودعواهاشون پدرت مردخوبی بودولی مادرت بخاطراین بچه دارنشدنش به یه ادم حساس تبدیل شدبودواگرپدرت بخاطرشغلش یه شب دیرمیومدخونه اون شب یه دعوای حسابی بینشون به وجودمیومدومادرمیگفت توزن داری بخاطرهمین دیرمیای خونه وهرچی پدرت توضیح میدادمادرت باورش نمیشدرابطه من مادرت خیلی صیمی بودانقدری که گاهی فکرنمیکردم توخونه شمابرای کارامدم ومثل دوتادوست بودیم ولی خانم بزرگ زیاددوستنداشت من مادرت باهم صمیمی باشیم این وسط هرچقدرمن به مادرت میگفتم انقدرگیرنده فکرنکنم اقااهل اینکارهاباشه باورش نمیشدخلاصه مادرانقدرگیردادتاپدرت جای توضیح دادن میگفت زن دارم میخوای چکارکنی ومیرفت گاهی دوشب خونه نمیومد
مادرت برای بارداری قرص مصرف میکردولی بی فایده بود
نمیدونم حکمت خداچی بودکه من بایدمیومدم توزندگی کسی که گذشته من روداشت تجربه میکردواین عذابم میداد
خدیجه خانم وقتی به اینجای حرفش رسیدساکت شد
گفتم خب بعدش چی شدخدیجه خانم گفت هیچی بعدش خداتروبهشون دادوتمام مشکلاتشون حل شد
خندم گرفته بودگفتم خب این روکه خودم میدونم حالا چراشماچندوقته ناراحتیدایناکه گفتی باعث ناراحتی شمانشده
خدیجه خانم انگارازسوال پرسیدن من خسته شده بودگفت ناراحت اینم که چراخدابه من بچه ندادچی میشدمنم الان بچه داشتم وعروسیش رومیدیدم اگرمیبینی از زمان نامزدی تینا ناراحتم بخاطراینکه منم دوستداشتم یه دخترداشتم عروس شدنش روببینم یه پسرداشتم دامادیش رومیدیم به مادرت حسادت میکنم چون اون زمان ماجوان بودیم وکمک نکرداقاعبدالله مشکلش روحل کنه ماپول نداشتیم شایداگرهزینه درمان اقاعبدالله رومیدادن ماهم الان بچه داربودیم
گفتم خدیجه خانم الان فکرکنیدمن پسرتونم ازاین لحظه شمامن روپسرخودتون بدونیداین دیگه غصه خوردن نداره
بغلم کردبازم زدزیرگریه گفتم من فدات بشم که قلبت اینقدرمهربونه دیگه نبینم غصه بخوری گفتم پاشیدبریم خونه دیگه ام نبینم بابت این موضوع ناراحت باشی
قول میدم توی تمام مراسمهای عروسیم باخودم ببرمت ازمراسم خواستگاری گرفته تاعروسی وتودلم گفتم کاش خدابهشون یه بچه میداد.باهم امدیم خونه واون چندروزهم گذشت شب عروسی تیناجوادبودمن جلوی تالاروایساده بودم که اقاسعیدبافرزانه خانم امدن بهم تبریک گفتن ودعاکردن که منم هم به زودی دامادبشم ازشون تشکرکردم
بعدسراغ محسن روگرفتم فرزانه خانم گفت چه دوستایی هستیدکه ازحال هم خبرنداریدگفتم من صبح میرم شرکت شب میام خونه ونمیرسم مثل قبل بامحسن درتماس باشم هرچنداونم سرش گرم ومشغول زندگیشه تااین حرف روزدم محسن ازپشتم امدگفت داری غیبت کی رومیکنی.زدم زیرخنده بهش دست دادم که چشمم خوردبه فاطمه بعدازعروسی چقدرتغییرکرده بودواون خال توصورتش خیلی به چشمم امد
به شوخی به محسن گفتم توبی وفاشدی ولی من به یادتم وفاطمه خانوم مثل ابجی کوچیکه خودمه همون موقع فرزانه خانم گفت خداحفظ کنه تیناجان رو جالبه که تووفاطمه توصورتتون تویه نقطه خالداریدگفتم اقامحسن تحویل بگیرنشونه بهترازاین وهمه خندیدن
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_نهم
اون شب خیلی خوش گذشت وتیناوجوادهم رفتن سرخونه زندگیشون البته بعدازعروسی یک هفته ای رفتن مسافرت بعدازدیدن مارفتن اراک
چندماهی ازعروسی تینامیگذشت وخونه ماخیلی سوت کوربودیادمه اول ابان بودویه شب که توارامش داشتم تلویزیون میدیم صدای افتادن چیزی به گوشم رسیدباترس دویدم سمت اشپزخونه دیدم خدیجه خانم افتاده کف اشپزخونه مادرم روصداکردم باکمک اقاعبدالله رسوندمش بیمارستان بستریش کردن دکترش مگفت بایدبهوش بیادتاوضعیتش روبگیم بعدازدوروز بهوش امدولی اصلاحالش مساعدنبودن ودکترااحتمال سکته سوم رومیدادن ومیگفتن ممکنه بدنش تحمل اون شوک رونداشته باشه
بعدازسه روزیه کم که حالش بهترشداوردنش توبخش ولی بازم ساعتی بودیکساعت خوب بودیکساعت بدهرروز بهش سرمیزدم وخودش میگفت میدونم زیادزنده نمیمونم یه روزکه بامادررفتیم عیادتش ازمادرم خواست که به پدرم زنگبزنه وبگه بیادتهران اون زمان پدرم برای کاری سفرکرده بودبندرعباس به اصرارخدیجه خانم به پدرم خبردادیم ودوروز بعدش امدتهران بعدخواسته بوداقاسعیدوفرزانه خانم هم بیان بیمارستان دقیقا یادمه چهارشنبه بودکه همه به خواست خدیجه خانم توی بیمارستان بودن وخدیجه خانم که حالشم اصلاخوب نبودبه من گفت تیام جان مادرتوبروتوحیاط خیلی دوستداشتم بدونم چکارشون داره ولی روم نشد اصرارکنم امدتوحیاط منتظرموندم هرثانیه ای که میگذشت برام یکساعت بودازفضولی داشتم میمردم فکرکنم یکساعتی طول کشیدکه چشمم افتادبه پدرم که زیربغل اقاسعیدروگرفته بودداشت میاوردش توحیاط ترسیدم دویدم سمتشون وقتی نزدیکشون شدم اقاسعیدمات مبهوت نگاهم میکردچشمای باباهم خیس بودگفتم باباخدیجه خانم طوریش شده واینسادم جواب بده رفتم سمت بخش رسیدم نزدیک اتاق دیدم.فکراینکه خدیجه خانم طوریش شده باشه دیوانه ام میکردبااعضای خانواده ام فرقی نداشت برام دعامیکردم طوریش نشده باشه
وقتی رسیدم نزدیک اتاقش صدای گریه مادرم وفرزانه خانم به گوشم میرسید چندنفری هم تواتاق بودن رفتم توخدیجه خانم پتوروصورتش بودیه لحظه فکرکردم مرده ولی دیدم قفسه سینه اش تکون میخوره انگارداشت بی صداگریه میکرد
رفتم سمتم مامانم گفتم چی شده چرااینجوری میکنید
صدای گریه مامانم باعثش پرستارازمون بخوادبریم بیرون زیربغل مامانم روگرفتم گفتم پاشوبریم بیرون
اون لحظه تازه متوجه نگاهای فرزانه خانم شدم گفتم خوبیداشک میریخت سرش روتکون میدادمیگفت چطوردلت امد بی انصاف بامن اینکارروکنی
پرستارامدسمت فرزانه خانم گفت برید بیرون
اونم دنبالمون راه افتادبه زورقدم برمیداشت چندنفری توراهروباتعجب نگاهم میکردن خودمم توشوکبودم
هزارتاعلامت سوال توذهنم بودونمیتونستم حال این چهارنفررودرک کنم
امدیم بیرون توحیاط بودیم که برادروسطی اقاسعید که اسمش رضابودامدبابام که حال خودشم خوب نبودگفت اقارضازحمت بکش اقاسعیدخانمش روبرسون خونه وحوصله هیچ توضیحی رونداشت اقارضاهم بنده خدامثل من گیج بوداروم کنارگوشم گفت تیام جان چی شده
گفتم والله منم نمیدونم فرزانه خانم سرش روگذاشته بودروپاش ومیگفت چرابهش نمیگیدمن دیگه طاقت ندارم میخوام بعدازبیست پنج سال گمشده ام روبغل کنم
نگاه بابام میکردم داشتم شاخ درمیاوردم ایناچی میگفتن
بابام گفت فرزانه خانم میدونم هرچی مابگیم فایده نداره وحق باشماست ماهم مثل شماازچیزی تاالان خبرنداشتیم
بذارید من همه چی رواروم بهش بگم بعدشماجبران تمام این سالهاروبکنید
بابام دیگه منتظرنموندجوابی بشنوه به منم گفت کمک مادرت کن بریم
طول مسیربرگشت به خونه جوسنگینی حاکم بود توماشین
مامانم گریه میکردبابام چشماشوبسته بودبه صندلی تکیه داده بود
وقتی رسیدیم تاماشین روپارککردم گفتم میشه یکیتون بگه جریان چیه این گریه زاری روتموم کنید
خدیجه خانم که فعلا زنده است
بابام گفت اون تاتاوان کارهاشونده ازاین دنیانمیره گفتم مگه چکارکرده
بابام گفت تیام حقیقتی رومیخوایم بهت بگیم که سالهاست ازت پنهان کردیم واینی که گفتن ماه هیچ وقت پشت ابرنمیمونه راسته
حقیقت اگرهزارسالم طول بکشه اخرش برملا میشه
من ومامانت بعدازازدواج چندسالی بچه دارنشدیم وهمین موضوع باعث اختلاف من مادرت شده بود
میخواستیم یه بچه ازپرورشگاه بیاریم ولی اون زمان سرپرستی یه بچه روقبول کردن خیلی شرایط سختی داشت وبه این راحتی هابهت سرپرستی نمیدادن مخصوصابخاطرشرایط کاری من که همش توسفربودم.یه شب که بااقاجون خان جون نشسته بودیم حرف میزدیم گفتم من کلادیگه ناامیدشدم ازگرفتن بچه ازپرورشگاه ازبس شرایطش سخته اگرخدانمیخوادماپدرمادربشیم زوری نمیتونیم اینکارروبکنیم وهمه بایداین روقبول کنیم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_دهم
خان جون اون شب هیچحرفی نزدولی میدونستم مادرت به این راحتی هابااین موضوع کنارنمیاد
چندروزی گذشت که یه شب سرمیزشام خان جون گفت من خیلی فکرکردم ویه راهی به ذهنم رسیده اقاجونگفت چه فکری گفت الان خیلی ازخانواده هاهستن که بخاطرشرایط مالیشون یاتعدادزیادبچه هاشون اگربچه داربشن اون رومیدن به کسای که بچه ندارن ومنم به خدیجه خانم گفتم توی روستاخودشون یاروستاهای اطرافش بپرسه اگرکسی بارداروبچه اش رونمیخوادبخاطر شرایط مالی بدش ماحاضریم پول بدیم بهشون وسرپرستی بچه روقبول کنیم
گفتم چه تضمینی هست که بعدانیان دنبال بچه خان جون گفت اونش بامن شماکاری نداشته باشید
من ومادرت قبول کردیم وگفتم هرجورشماصلاح میدونید
خدیجه خانم اقاعبدالله هم قراربودبرن روستاوبرای ماخبربیارن وبعدازمدتی برای مایه پسرخوشگل اوردن که شدتمام زندگی ماوارامش روبه خونه مااوردباخودش
تمام مدت فقط گوش میدادم قلبم تندتندمیزدیه پسر بهشون دادغیرازمن که پسری تواین خونه بزرگ نشده یعنی منظورشون من بودم اب دهنم خشک شده بود
بابام گفت مااین چندسال فکرمیکردیم اون بچه بارضایت خانواده اش به دست ماسپرده شدوپول زیادی هم به خدیجه خانم دادیم که بده به پدرمادرش
ولی بعدازگذشت این همه سال خدیجه خانم اعتراف وحشتناکی کرده ومیگه اون سال وقتی میره روستابه هرکسی که میگه هیچ کس قبول نمیکنه وطمع اون پول زیادخدیجه خانم رووسوسه میکنه که یه بچه بدزده وبعدازبرگشت به همه ماگفت تاچندروزدیگه قراراون بچه روبیارن وبه گفته خودش اقاعبدالله هم خبرنداشته
وچندروزی میره حرم برای عملی کردن فکری که توذهنشه
وبلاخره موفق میشه ویه روزکه میره حرم چشمش به زنی میفته که داره نمازودعامیخونه ویه لحظه از غفلتش استفاده میکنه وبچه ای که کنارش خواب بوده رومیدزده
سردرد بدی گرفته بودم یه لحظه یادحرفهای محسن افتادم که برام تعریف کرده بودپسراقاسعید روتوی حرم دزدیدن یعنی پدرمادرواقعی من اقاسعیدوفرزانه خانم بودن
دیگه طاقت نداشتم گفتم بابااون پسرمنم وپدرمادرمنم فرزانه خانم اقاسعید
بابام اشکاش روباپشت دستش پاک کردوباسرحرفم روتاییدکرد
مامانم بلندبلندگریه میکردونفرین خدیجه خانم میکردبلندشدم زدم بیرون هرچی بابام صدام میکردجواب ندادم
بایدتاییداین حرفهاروهم ازاقاسعیدوفرزانه خانم میگرفتم .راه افتادم سمت خونه اقاسعیدخیلی حالم بدبود
اینی که بعدازبیست خورده ای سال بفهمی پدرمادری که یه عمربهشون میگفتی مامان وباباپدرمادرواقعیت نیستن خیلی سخته راحت نبود
بغضم ترکیدزدم زیرگریه بیشترازهمه دلم ازخدیجه خانم شکست کسی که یه عمرتوخونه مابودوازبچگی کنارش بزرگ شده بودم وکلی خاطره ازش داشتم و مثل مامانم براش احترام قائل بودم دوستشداشتم چطوربه خودش اجازه دادبودجواب تمام خوبیهای خانواده ام رواینجوری بده ازاعتمادشون سواستفاده بکنه وبخاطرپول بازندگی من بازی کنه
رسیدم نزدیک خونه اقاسعیدیاهمون بابای واقعیم پارک کردم استرس داشتم بااینکه من دفعه اول نبودکه میدیدمشون ولی ایندفعه بادفعه های قبلی خیلی فرق داشت وروبه روشدن باهاشون برام سخت بود
دستم روگذاشتم روزنگ وفشاردادم بعدازچنددقیقه صدای اقارضاکه الان دیگه میدونستم عمومه پیچیدتوگوشم گفت بله
گفتم میشه درروبازکنیدچنددقیقه ای مکث کردگفت بفرمایید
رفتم تواقاسعیدجلوی دروایساده بودتامن رودید زدزیرگریه گفت خوش امدی میدونستم چشم انتظارازاین دنیا نمیرم دستاش روبازکردبغلم کرد بوسش کردم گفتم تمام ترخدابگیدتمام چیزهای که شنیدم راسته
گفت اره عین حقیقته فرزانه خانم حالش خوب نبودوازچسب رودستش فهمیدم سرم براش وصل کردن
تامن رودیدبلندبلندزدزیرگریه میگفت حسینم بلاخره برگشتی نمیدونی چندساله بزرگترین ارزومن شده دیدن روی ماهت
رفتم دستش روبوسیدم اقارضاهم حال روزش ازمابهترنبودواون شب فهمیدم اسم اصلی من حسین وبخاطرخواب مادربزرگم این اسم روروم گذاشته بودن
فرزانه خانم اقاسعیدازسختی های که بعدازگم شدن من کشیده بودن تعریف میکردن
نگاه ساعت کردم ازدوشب گذشته بودولی حرفها ودرددلهای ماتمومی نداشت
میدونستم حرف برای گفتن حالاحالاهست
ولی نگران مادری بودم که بیست سه چهارسال زحمتم روکشیده بودواگریکساعت دیرمیرفتم خونه حالش بدمیشد
اززمانی که خودم روشناخته بودم موردمحبت پدرمادری قرارگرفته بودم که اون شب فهمیدم به عنوان پسرخوانده من روبزرگ کردن بلندشدم بایدبرمیگشتم
فرزانه خانم گفت حسین میخوای تنهام بذاری گفتم دوباره میام ولی الان بایدبرم
وقتی رسیدم خونه مامانم توالاچیق نشسته بودریموت درروکه زدم دویدسمت ماشینم گفت تیام چرااینقدردیرامدی نمیدونی تانیای خونه من خوابم نمیبره
میدونستم اگرتاصبحم نمیومدم بیدارمیموندپلک روهم نمیذاشت هرچنداون شب خواب به چشم هیچ کدوم ازمانیومد
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_یازدهم
من به سرگذشت خودم فکرمیکردم
صبح که شداقاعبدالله رودیدم انگارخجالت میکشیدبامارودروبشه تامن رودیدرفت سمت دیگه حیاط
بایدهرجوربودازخدیجه خانم علت کارش رومیپرسیدم رفتم سمت بیمارستان.راه افتادم سمت بیمارستان هرکاری کردم نذاشتن برم بالانشستم توسالن انتظارونگاه عقربه های ساعت میکردم بنظرم خیلی کندمیگذشتن سرم روبه دیوارتکیه دادبودم چشماموبسته بودم که احساس کردم یکی کنارم نشست برگشتم سمتش دیدم محسن سلام کردجوابش رودادم
میدونستم ازطریق خانواده فاطمه همه چی روفهمیده گفت تاملاقات چندساعتی مونده پاشوبریم بیرون دوباره میایم گفتم ازکجافهمیدی اینجام گفت زنگزدم خونتون مامانت گفت رفتی بیرون حدس زدم امدی بیمارستان انقدراصرارکردکه باهاش رفتم بیرون حوصله رانندگی نداشتم سویچ دادم بهش گفتم توبشین
محسن گفت تیام باورش برام سخته ازدیشب توشوکم ازمن بدترفاطمه است ولی یه جورای خوشحال که بعدازسالهاپدرمادرش ازچشم انتظاری درامدن وبرادرش پیداشده درست خیلی سخت بودباورش ولی منم خوشحالم بهترین دوستم شده برادرزنم محسن علاوه بریه دوست خوب یه برادرواقعی بودکلی شوخی کردباهام یه کم روحیه ام روعوض شدناهارروخوردیم راه افتادیم سمت ببمارستان نزدیک ساعت ملاقات بودبه محسن گفتم شایدخدیجه خانم روش نشه جلوی توواقعیت روبگه توپایین منتظربمون وخودم رفتم بالا وقتی نزدیک اتاقش شدم پرستارازاتاق امدبیرون گفت اقا نریدتومیخوایم انتقالش بدیم ای سی یوحال بیمارتون خوب نیست گفتم چنددقیقه زودمیام گفت بس خیلی کوتاه
رفتم توبه پهلوخوابیده بودتامن رودیدمیخواست بلندبشه ولی توانش رونداشت نمیدونم چرانمیتونستم باهاش بدباشم رفتم روصندلی کنارش نشستم گفتم گناه من چی بودچرا بخاطرپول این سرنوشت روبرام رقم زدی تندتندنفس میکشیدگفت میدونم گناهم قابل بخشش نیست وبخاطرجوانی نادونیم زندگی دوخانواده رونابودکردم واین بارگناه سالهاست رودوشم سنگینی میکنه من خیلی گشتم خانواده ای روپیداکنم که بادادن مبلغیپول بچه ای ازشون بگیرم ولی هیچ کس حاضرنشداینکارروبکنه اون زمان میخواستم نصف پول خان جون روبدم برای گرفتن بچه ونصفش روبرای درمان اقاعبدالله خرج کنم شایدماهم بتونیم بچه داربشیم چون ماتااون زمان بخاطربی پولی یه دکترخوب نتونسته بودیم بریم دلم نمیومدازاون پول دل بکنم تصمیم گرفتم یه بچه بدوزدم چندروزی کارم شدبودحرم رفتن
دنبال یه زوج جوان بودم پیش خودم میگفتم اگربچشون روبدوزوم بازمیتونن بچه داربشن تااون روزکه رفتم حرم خیلی شلوغ بودتوی حیاط چشمم افتادبه مادرپدرت دیدم یه بچه نوزادبغل باباته که دادش به مادرت
خودش رفت قسمت مردونه دنبال مادرت راه افتادم رفت توحرم اول توروشیردادبعدرفت زیارت وامدیه گوشه خلوت نشست
توروگذاشت کنارش شروع کردنمازودعاخوندن رفتم پشت سرش نشستم یه لحظه که سجده دعاروکردتوروکشیدم سمت خودم گذاشتمت زیرچادرم.خدیجه خانم گفت مادرت تارفت سجده ازفرصت استفاده کردم توروکشیدم سمت خودم گذاشتمت زیر چادرسریع ازاونجادورشدم وقاطی شلوغی ازحرم خارج شدم
خیلی ارومبودی واصلاگریه نمیکردی زمانی که میخواستم برت دارم تنهاترسم این بودکه نکنه گریه کنی ومادرت متوجه بشه دستام میلرزیدیه لحظه دلم به حال مادرت سوخت ولی راه برگشتی دیگه نداشتم ازحرم که خارج شدم دویدم سمت خیابون یه ماشین دربست گرفتم به سمت خونه
وف
وقتی که توماشین نشستم اززیرچادرم درت اوردم پتوروازروت زدم کنارتوصورتت نگاه کردم چشماتوبسته بودی ازهیچی خبرنداشتی
اگردست من بودنگهت میداشتم برای خودم چه کنم که گیربودم باخان جون وبایدمیدامت بهشون
به راننده تاکسی گفتم دم یه داروخونه نگهداره تابرات شیرخشک وشیشه شیربخرم
ازداروخونه برات یه مقداری خریدکردم وراه افتادیم سمت خونه
وقتی رسیدم خانم جون اقابزرگ توحیاط نشسته بودن
من روکه دیدن گفتن اون چیه توبغلت ازلای پتودراوردمت دادم بغل خان جون گفتم بفرماییداینم بچه ای که خواسته بودیدیه پسرخوشگل وسالم
اقابزرگ خان جون ازخوشحال بچه رونوبتی بغل میکردن
خان جون مادرت روصداکردگغت بیاپسرت رو بغل کن
مامانت به حدی خوشحال بودکه گریه میکردتوروبه خودش چسبنده بود
خان جون من روصداکردگفت بیاکارت دارم دنبالش رفتم توخونه گفت خدیجه بچه مال کیه منم به دروغ گفتم مال یه ادمیه که شیش هفت تابچه قدنیم قدداره که اوضاع مالی خوبی نداره
وقتی پیشنهاداون پول زیادروبهشون دادم سریع قبول کرده
خان جون گفت شرایط ماروبهشون گفتی فردادبه نکنن
گفتم خیالتون راحت اوناهیچ وقت دنبال بچه نمیان وادرسی ازماندارن عمرا بتونن ماروپیداکنن نگران این موضوع نباشید
باحرفهام خیال خان جون راحت کردم امدن به اون خونه پرازبرکت بودعلاوه براینکه اختلاف پدرمادرت حل شده بودروزبه روزم اوضاع مالی پدرت بهترمیشد
وهمه ایناروازپاقدم تومیدونستن
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_دوازدهم
چندشبی عذاب وجدان داشنم ولی پیش خودم کارم رواینجوری توجیج میکردم که مادرت فرصت داره ومیتونه چندتابچه بیاره وتوروفراموش میکنه
یک ماهی ازدزدیدن توگذشته بودکه به اقاعبدالله گفتم خان جون مبلغی پول بهمون داده برای دوادرمون توبیابریم یه دکترخوب شایدماهم بتونیم بچه داربشیم اول راضی نمیشدولی هرجوربوداقاعبدالله روراضی کردم که بریم دکتریادم پولهای که ازخان جون گرفته بودم روگذاشتم تویه ساک راافتادیم سمت مطب دکتر.نزدیک مطب دکتریه کبابی بودبوی کبابش هوش ازسرادم میبرد
اقاعبدالله گفت خدیجه عجب بوکبابی پیچیده بیابریم دوتاسیخ کباب بخوریم بعدبریم دکترگفتم بذاراول بریم دکترمیترسم دیربرسیم بهمون نوبت نده بعدکه برگشتیم کبابم هم میخوریم
خلاصه رفتیم مطب دکترخیلی شلوغ بودطوری که چندنفری هم خارج ازمطب نشسته بودن
منشیش گفت بایدمنتظربمونیدچون نوبتم نداشتیدممکنه یه کم معطل بشیدبه منشیش گفتم باشه پس مامیریم بیرون کارداریم دوباره میایم برای مایه نوبت بذار
بااقاعبدالله ازمطب امدیم بیرون رفتیم سمت کبابی سفارش کباب دادیم زیادشلوغ نبودمیزبغلی ماسه تاجوان نشسته بودن من زیادنگاهشون نمیکردم کباب ماکه اماده شدشروع به خوردن وبااقاعبدالله راجب درمان هزینه های دکترحرف میزدیم وقتی غذامون روخوردیم حساب کردیم امدیم بیرون
پولاهم تویه کیف پارچه ای مشکی گذاشته بودم که خودم درست کرده بودم یه کم جلوترمیخواستم چادرم رودرست کنم کیف رودادم به اقاعبدالله دیگه یادم رفت ازش بگیرم خیابون ردکردیم میخواستیم بریم توپیاده روکه یه موتورسوارنزدیک اقاعبدالله شدکیف ازش زدباکشیدن کیف تعادلش بهم خوردافتادزمین چندنفری که شاهدبودن امدن سمتمون حال اقااعبدالله روپرسیدن من تازه به خودم امده بودم گریه میکردم تمام امیدهام ناامیدشده بود پیش خودم حدس میزدم کاراون جوانهای توکبابی باشه که حرفامون روشنیدن ومیدونستن پول همراهمونه به اصرارمن برگشتیم کبابی ازصاحب مغازه راجب اون جوانهاپرسیدم گفت اوناهم مثل شمامشتری بودن ونمیشناسم
خلاصه کارمااصلابه دکترنرسیدبرگشتیم خونه خیلی حالم بدبودوبدترازهمه این بودکه راجب این موضوع نمیتونستم باکسی حرفی بزنم چون خان جون خیلی زرنگ بودممکن بودشک کنه ازاقاعبدالله هم به کسی حرفی نزنه سه چهارروزی ازغصه اون پول که به راحتی ازدست دادبودم نمیتونستم چیزی بخورم ولی بخاطرشرایطم توخونه سعی میکردم خودم روجمع جورکنم تاکسی چیزی نفهمه ازاین ماجراچندماهی گذشت وتوروزبه روزبزرگترمیشدی من خیلی دوستداشتم وبیشتراوقات کمک مادرت میکردم مراقبت بودم شدبودی دین دنیای مادرت نزدیک یکسالت بودهمه چی توارامش بود
ولی چندوقتی بودمادرت صبحهاکه ازخواب بیدارمیشدمیگفت حالم خوب نیست سردردحالت تهوع تب لرز داشت مافکرمیکردیم سرماخورده یک هفته ای گذشت ولی خوب نشدچندباری هم دکتررفته بودسری اخرکه دکتررفت گفت بودبه احتمال زیادمیکروب واردخونت شدبایدازمایش بدی بعدازدادن ازمایش وقتی بابات میره جواب رومیگیره بهش میگن خانمت بارداره وایناعلائم بارداریه مثل یه معجزه بودمگه میشدباورشون نمیشد دوباره رفتن ازمایش دادن ولی درست بودمادرت حامله شده بود..قسمت۲۲:درکمال ناباوری مادرت حامله بودمثل یه معجزه بودکسی باورش نمیشدولی اگرخدابخوادهیچی بعیدنیست همه مااین روازپاقدم تومیدونستن که وجودت به اهل اون خونه زندگی بخشیده بود
شدی نورچشم پدرمادرت بعدبیشترازقبل دوستداشتن شایدهرکس دیگه ای جای اونابودبعدازبه دنیاامدن بچه خودشون محبتشون به بچه یکی دیگه کمترمیشدولی پدرمادرت بیشترازقبل دوستداشتن
خلاصه بعدازنه ماخدایه خواهرکوچلوبهت داد
حرفهای خدیجه خانم به اینجاکه رسیدساکت شدحرفی دیگه نزد
گفتم درحق اقاسعیدفرزانه خانم ومن ظلم کردی اروم گریه میکردمیگفت میدونم گناهم غیرقابل بخشش خودمم میدونم اشتباه کردم امیدوارم پدرمادرت وفرزانه خانم اقاسعیدمن روببخشن
من توخوابم نمیدیدم که یه زمانی باهاش رودرروبشم میگفتم شهربه این بزرگی محاله همدیگروببینیم ولی من غافل ازبزرگی خدابودم
گفتم بس بخاطرهمین شب نامزدی محسن فاطمه حالت بدشد
خدیجه خانم گفت تیام من روببخش میدونم زیادزنده نمیمونم
هیچ جوابی براش نداشتم اروم ازاتاق امدم بیرون و اون شداخرین دیدارمن خدیجه خانم
بعدازدوروزبه رحمت خدارفت بعدازمردن خدیجه خانم به وصیت خودش اقاعبدالله بردش روستای خودشون وهمونجابراش مراسم گرفتن
پدرم برای مراسمش رفت روستاشون
مافکرمیکردیم بااقاعبدالله برمیگرده ولی وقتی امدگفت هرکاری کردم اقاعبدالله برنگشته وتوی روستاشون قرارخونه پدریشون زندگی کنه
همه مامیدونستیم شرمنده کارهای خدیجه خانم بااینکه اقاسعید وفرزانه خانم پدرمادراصلی من بودن ولی من ازوقتی چشم بازکرده بودم باسمیرامادرم وعلیرضاپدرم اشناشده بودم واونا زحمات زیادی برام کشیده بودن نمیتونستم ترکشون کنم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_آخر
مخصوصابارفتن تینابه اراک ومرگ خدیجه وبرگشت اقاعبدالله به روستاشون خونه ماخیلی سوت کورشده بودونمیتونستم پدرمادرم روتنهابذارم تصمیم گرفتم تازمانی مستقل نشدم تواون خونه بمون
ودرهفته یکی دو روزی روهم پیش فرزانه خانم اقاسعیدمیرفتم
شاید تعدادکمی مثل من باشن که دوتاپدرومادرمهربون خوب داشته باشن
الان که این سرگذشت روبراتون تعریف میکنم هشت سالی ازاین ماجرامیگذره ومن خودم حس خوب پدرشدن روتجربه کردم وهمسرم یکی ازهمکارهام ویه دخترسه سال دارم به نام سوگل که اونم خوش شانس ترین نوه روی زمین بنظرمن چون دوتاپدربزرگ ودوتامادربزرگ داره
وکلام اخراینکه هیچ وقت ازبزرگی خداناامیدنشیددنیاکوچکترازاون چیزیه که مافکرش رومیکنم وهیچ وقت ماه پشت ابرنمیمونه وبه وقتش اگرصلاح بدونه همه چیزرودرزندگی سرراهتون قرارمیده
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐من از غم عشق با تو میگویم
⭐و نفسم به شماره میافتد
⭐چقدر تو برایم کافی هستی
⭐چقدر عشقت شیرینست خدای من
⭐شبتون آرام و در پناه خداوند مهربان🌙
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
دوستای عزیزم سلام
این دوروز پیوی زیاد بود و نرسیدم تک تک جواب بدم عذر میخوام
از اونجایی که نظرتون. برام مهمه اکثرا اومدین گفتین سرگذشت ارباب رعیتی بذار الان نظرتون چیه امشب ارباب رعیتی شروع کنم ..؟؟
من نمیرسم تک تک پاسخ بدم ولی نظراتتون رو میخونم🙏🏻
@Fa1374sh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸مثل هر شب براتون
✨یک تن سالم
🌸یک لب خندون
✨یک رویای دلنشین
🌸یک دنیا خوشبختی
✨یک زندگی صمیمی
🌸و فرداهایی بهتر
✨از خداوند مهربان خواستارم
🌸شبتون زیبا
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺درود بر شما صبحتون بخیر
🌼برایت یک بغل مریم
🌺که مستش میشوی هر دم
🌼برایت سفره ای ساده
🌺حلال و پاک و امادهد
🌼برایت یک غزل احساس
🌺دو بیتی های عطر یاس
🌼برایت هر چه خوبی هست
🌺صمیمانه دعا کردم
🌼روزتون پر خیر و برکت
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_اول
از هر طرف صدای پچ پچ میومد
از خجالت سرم و پایین انداخته بودم و چیزی نمی گفتم اما توی دلم غوغا بود.
قرار بود امشب خان روستای کرد نشین ها چند شبی رو خونه ی ما مهمون باشند اما همه می دونند خان برای پیوند زدن روابط، من رو برای پسر شهریش در نظر گرفته.
خسته از نگاه ها از خونه ی کاه گلی مون بیرون زدم و به سمت پدرم که داشت مرغ ها رو برای ورود خان به مرغداری میفرستاد رفتم.
با دیدنم لبخندی زد و گفت
_حاضری دخترم؟الاناست که ارباب برسه.
نمیدونستم چطور حرفم رو بزنم. با کمی این پا و اون پا کردن گفتم
_آقاجان...میگن که ارباب من و برای پسرش در نظر گرفته.
با خوشحالی سر تکون داد و گفت
_آره.همای سعادت روی شونه ت نشسته دخترم...
آخ.. چطور مقابل پدرم وایسم و بگم من دلم نمیخواد زن پسر شهری ارباب بشم.
اون شهر درس خونده...خان زادست... از قبیله ی کردهاست... من دختر ساده ی روستایی چطور می تونم با چنین مردی ازدواج کنم؟
با هزار سرخ و سفید شدن خواستم حرفم و بزنم که خاتون داد زد
_ارباب اومد.
تمام تنم عرق کرد. ارباب ماشین داشت. اون هم ماشینی که توی عمرم ندیده بودم.
آخ آیلین مگه تو جز تراکتور و وانت مش رحمان ماشین دیگه ای دیدی؟
ماشین با عظمت ارباب ایستاد.ترسیده پشت پدرم سنگر گرفتم.
در ماشین باز شد و ارباب با ابهت پیاده شد.جرئت سر بلند کردن و نگاه کردن به خان زاده رو نداشتم.
پدرم به پهلوم زد و گفت
_برو داخل چشم سفید.
سری تکون دادم و با دو پای اضافه فرار کردم.
همه ی دخترا پشت پنجره ایستاده بودن.
طیبه با به به و چه چه گفت
_خان زاده رو ببین ماشالله رستم دستان میمونه.بیا آیلین..بیا نگاه کن که خوشخوشانت شده.
به سمت شون رفتم و از پنجره سرکی به بیرون کشیدم.
با دیدن خان زاده ی قد بلند و هیکلی صورتم از خجالت قرمز شد.
انقدر قد بلند بود که من تا زیر زانوشم نمی رسیدم.
طیبه خم شد و کنار گوشم گفت
_خوب نگاش کن،قراره با خان زاده برای قبیله ی کرد ها وارث بیاری دختر..
صورتم قرمز شد و یک قدم به عقب رفتم.
سمانه با دل سوزی گفت
_سنش بالا میزنه آیلین تو هنوز هفده سالت هم نشده اما خان زاده کمه کم سی و پنج سالشه...
سری به ترس تکون دادم و گفتم
_من باهاش ازدواج نمی کنم..
خاتون که حرفم و شنید پشت دستش کوبید و گفت
_دیگه این حرف و نزن گیس بریده...ارباب خودش ازت خواستگاری کرده اگه با خان زاده ازدواج کنی تاج سرشون میشی ما هم به یه نون و نوایی میرسیم. روستا از این فقر نجات پیدا میکنه. تو که نمیخوای با خودخواهی اجازه بدی کل روستا توی این اوضاع بمونه؟
سکوت کردم...دستم و گرفت و گفت
_چای ریختم بیا برای ارباب و خان زاده ببر بذار چشم خان زاده بهت بیوفته یک دل نه صد دل عاشقت میشه.
سکوت کردم.چه دل خوشی داشت خاتون. خان زاده هزار تا دختر شهری دیده بود من و با این لباس های محلی و این ریخت و قیافه نمی پسندید.
تا بخوام اعتراض کنم سینی چای و به دستم داد و به سمت اتاق فرستادم.
سینی توی دستم می لرزید. به اتاق رفتم و با صورتی از خجالت قرمز شده در و باز کردم
به محض باز کردن در خان زاده رو روبه روی خودم دیدم. که گویا قصد بیرون اومدن داشت.
با دیدنم صورتش جمع شد و از جلوم کنار رفت.
دستام شروع به لرزیدن کرد. از خجالت حتی نمی تونستم یه قدم دیگه برم جلو.
ارباب با دیدنم با به به چه چه گفت
_ماشالا ماشالا چه دختر با کمالاتی بزرگ کردی علی.
بابا با اشتیاق سر تکون داد و گفت
_کنیز شماست. دخترم چایی رو بیار.
خواستم یک قدم جلو برم که خان زاده گفت
_اونی که به خاطرش وادارم کردی تا اینجا بیام اینه بابا؟
سر جام قفل کردم. لحجه ش هم شهری و با کلاس بود.
ارباب با چشم غره گفت
_آیلین از هر نظر برای تو مناسبه!
صدای طعنه آمیز خان زاده مثل پتک توی سرم کوبیده شد
_من هیچی تو خودت راضی میشی این دختر برات وارث...
حرفش و به حرمت بابام قطع کرد و با عصبانیت از اتاق بیرون زد.
دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من و ببلعه.
ارباب با وجود گند کاری پسرش باز هم مفتخرانه سر تکون داد و گفت
_جوونا جاهلن نمی دونن چی براشون خوبه چی بد.
بابام هم با سادگی سر تکون داد و گفت
_بله همین طوره ارباب... دخترم چایی ها رو بیار.
با دست هایی لرزون چایی ها رو جلوشون گذاشتم. ارباب حینی که با تحسین نگاهم می کرد گفت
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_دوم
_چای خان زاده رو ببر توی باغ.
شوک زده به بابام نگاه کردم. اونم متعجب به ارباب چشم دوخته بود که ارباب گفت
_نگران نباش پسرم چشم بد به دختر دهخدا نداره واسه این میگم که یه نظر هم و ببینن مهرشون بیشتر به دل هم بیوفته.
ملتمسانه به بابام نگاه کردم اما اون با دو دلی حرف ارباب و تایید کرد و گفت
_چای خان زاده رو ببر تو باغ عزیزم.
کی می تونست جلوی بابا و ارباب زبون درازی کنه؟
ناچار سر تکون دادم و بلند شدم.
به محض بیرون رفتن از اتاق یه گله آدم ریختن سرم و هر کدوم یه سؤالی پرسیدن.
رو به
خاتون گفتم
_بابا گفته برای خان زاده چای ببرم توی باغ.
چشمای همه گرد شد ولی خاتون با خوشحالی گفت
_چه بابات روشن فکر شده. بیا دختر دیگه چی میخوای؟تا حالا دیدی قبل ازدواج دختر پسر هم و ببینن؟حالا تو این فرصت و داری دل خان زاده رو ببری تا برای گرفتنت مشتاق بشه.
دو تا سیلی کوتاه به صورتم زد و گفت
_بذار لپات گل بندازه شکمتم بده تو و صاف راه برو آفرین بدو تا چای سرد نشده اصلا میخوای یکی دیگه بریزم روشم برگ گل بندازم بگه چه دختره سلیقه منده؟
مخالفت کردم و زیر نگاه همشون بیرون زدم.
خان زاده زیر درختی با گوشیش مشغول بود و هی بالا میگرفتتش!
دمپایی هام و پوشیدم و به سمتش رفتم.
با صدای پام برگشت.
سرم و پایین انداختم اما نگاه سنگینش و حس می کردم
با عصبانیت غرید
_این قبرستون یه خط آنتنم نمیده؟
با صدای ضعیفی گفتم
_خونه ی ما تلفن ه...
حرفم و قطع کرد
_لازم نکرده...چی میخوای؟
زیر نگاهش کم آوردم... خدایا عجب گرفتاری شدیم.
نتونستم حرف بزنم به جاش سینی رو جلوش گرفتم و اون با همون خشمش جواب داد
_کی گفت برام چای بیاری؟ بابام؟گوش کن دختر جون لازم نیست انقدر مطیع بقیه باشی.عاقل باشی می فهمی من تو رو نپسندیدم که هیچ رغبتم نمیکنم با تویی که سبیلات از من کلفت تره برم زیر یه سقف چه برسه اینکه بخوام تو رو به عنوان مادر بچم قبول کنم...هه...اینا رو گفتم زیاد رویا بافی نکنی. کسی بخواد برای اون قبیله وارث بیاره یه دختر خوشگل و شهریه نه یه عقب مونده ی روستایی
🍁🍁🍁🍁
اشک تو چشمام جمع شد.روش و ازم برگردوند و گفت
_اگه یه جو غرور تو وجودت داری قبول نکن بذار بفهمن دو طرف ناراضین.اوه... آبغوره گرفتی چیزی نگفتم که دختر کوچولو...راستی چند سالته بیست؟
سری تکون دادم و با بغض گفتم
_هفده.
متعجب ابروش بالا پرید
_با چه عقلی یه دختر بچه رو میخوان ببندن به ریش من تو رو چه به وارث آوردن؟تو خودت هنوز بچهای ببینم پریود میشی؟
نفسم برید و سرم گیج رفت.خون به صورتم دوید و از خجالت سینی از دستم افتاد.
پوفی کرد و گفت
_با شمام که نمیشه یک کلوم حرف زد.
خم شد که سینی رو برداره...از فرصت استفاده کردم و با دو پای اضافه به سمت اصطبل دویدم. اگه میرفتم خونه میخواستن سیم جیمم کنن.
روی تخته سنگی پشت اصطبل نشستم. سرم و بین دستام گرفتم و زار زدم.
اون چطور تونست با من این طوری حرف بزنه؟
چطور تونست... چطورررر.
اما مطمئنم کرد که من هیچ شکلی به خان زاده نمیام.
باهاش عروسی نمیکنم... هر چی میخواد بشه
* * * *
_مگه دست خودته چش سفید؟زنش میشی خوبم میشی. ارباب به اون بزرگی پاشده اومده اینجا تو رو برای خااان زاده خواستگاری کرده می فهمی؟ خااان زاده... همه ی دخترا حسرت اینو دارن ارباب یه گوشه چشم بهشون بندازه تو چش سفید میگی نمیخوام؟وضع روستا مون و ندیدی؟نمیبینی هر روز یکی از گشنگی میمیره یکی از بیماری؟ انقدر خودخواهی که فقط به فکر خودتی؟جوون خوش قد و بالا نیست که هست...خان زاده نیست که هست...آدم خوبی نیست که هست... تاج سرشون میشی انقدر حرصم نده.ارباب سن و سالی ازش گذشته می خواد قبل از مرگش نوه شو بغل بگیره بده برای قبیله به اون بزرگی وارث بیاری؟
دیشب رسما ازت خواستگاری کرد منم به عنوان بزرگ ترت بله رو دادم حرف منم دو تا نمیشه پس به خودت سخت نگیر و با تن دادن به این وصلت هم خودت خوشبخت شو هم مردم و نجات بده.
سرم و پایین انداختم و اشکم جاری شد. خاتون با سر خوشی گفت
_سکوت علامت رضاست.
پشت بند حرفش صدای دست و کل کشیدن بلند شد و هیچ کس اشکای من و ندید
* * * *
_وای آیلین چه جیگری شده نه خاتون؟
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_سوم
خاتون به صورتم نگاه کرد و گفت
_هزار الله و اکبر. دختری که دست به صورتش نبرده باشه این طوری خانم و خوش بر و رو میشه یه اصلاح کرد ببین شد قرص ماه...خان زاده یک دل نه صد دل عاشقات میشه.
پوزخندی توی دلم زدم.
چه طور نمی فهمیدن هم من ناراضیم هم خان زاده ای که می دونم با تهدید میخواد بشینه سر سفره ی عقد.
بخت بدم با شرط خان زاده تکمیل شد.
به این شرط قبول کرد که فردای عقد به شهر بریم.
حالا باید فردا با خان زاده ی مغروری که رغبت نگاه کردن توی صورتمم نمیکرد به جایی می رفتم که تا حالا پامم اونجا نذاشتم.
طیبه با هیجان اومد توی اتاق و گفت
_خان زاده اومد.
میخوان خطبه ی عقد و بخونن.
من توی اتاق... خان زاده بیرون با دل هایی که کلی از هم فاصله داشت.
اما من برای نجات مردمم مجبور بودم خودم و تباه کنم
مهم نبود اگه خان زاده من و نمیخواست.
بهتر...سمتم نمیومد. اما ارباب چی که رک و راست توی صورتم گفت من ازتون یه نوه میخوام
و اینکه باید زودتر وارثش رو تحویلش بدید.
وای به حالت اگه دختر میاوردی آیلین.
با یاد امشب تنم آتیش گرفت. از فکر اینکه همه بخوان پشت در وایسن چی ....
کاش میمردم و امشب نمی رسید.
از بیرون صدای دست و کل بلند شد و این
یعنی من با وکالت بابام عقد خان زاده شدم.
خاتون چادر سفید رو روی سرم انداخت و گفت
_خوشبخت بشی دختر. بین مردم اینجا تو سفید بختی رفتی شهر ما رو یادت نره یه عمر زحمت تو کشیدم.
اون فقط به فکر خودش بود... مثل بقیه که خوشحال بودن یه عروسی بزرگ عیونی به صرف گوساله ی بریان و هفت نوع غذا دعوت شدن.
طیبه کنار گوشم گفت
_برو که خان زاده منتظرته..چادرم و تا روی چونم پایین کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
همه دست میزدن و روی سرمون نقل می پاشیدن.
پاهای خان زاده رو دیدم که درست مقابلم ایستاد.
دستم و گرفت و با فشار محکمی که بهش داد اوج نفرتش و بهم بیان کرد.
میون دست و کل زدن های بقیه از خونه بیرون رفتیم.
با کمک خان زاده سوار اسب شدم و بین مهمون ها چرخیدم.
بزرگ ترین عروسی بود که این روستا به خودش دیده بود. ارباب به قدری پیش کشی آورده بود که تمام دخترای روستا حسرت جایگاه من و میخوردن.
سر تا پام طلا گرفته شد بدون اینکه خان زاده حتی نیم نگاهی بهم بندازه.
تا آخر شب همه زدن و رقصیدن... خوردن و بردن تبریک گفتن و بیخ گوشم وز زدن که خیلی خوشبختم
تا اینکه بالاخره لحظه ی عذاب من رسید.
* * * *
خان زاده کناری ایستاد تا من اول وارد بشم. برگشتم و از پشت نازکی چادر به زن هایی که با شادی به ما نگاه میکردن چشم دوختم.تاج سلطان مادر خان زاده در راس اون ها ایستاده بود و پنج دقیقه قبل دستمال سفیدی به پسرش داد تا خونی تحویلش بده.قدم داخل اتاق گذاشتم.خان زاده هم پشت سرم اومد. با صدای بسته شدن در تکون شدیدی خوردم.با قدم های سست جلو رفتم. خاتون برامون جا پهن کرده بود و روی ملافه ی سفید رو با گل برگ پر کرده بود.کنج دیوار روی تشک نشستم و توی خودم جمع شدم.حتی تصور اینکه دستش به من بخوره هم ترسناک بود. نه اینکه خان زاده زشت و پیر باشه نه...اتفاقا خوش قد و بالاترین مردی بود که توی زندگیم دیدم. از همین قد و قامت بلند و اخمای در همش واینکه چقدر زیبا بود که می ترسیدم.بعد از کلی مکث با فاصله ازم کنج تشک نشست و با صدای گرفته ای گفت
_بهت گفته بودم که حاضر نیستم مادر بچم یه دختر روستایی باشه. اگه اینجام واسه خاطر حرف بابام و ارثی که اگه تو رو نمی گرفتم ازش محروم می شدمه..
می دونم زور تو هم به بقیه نرسید و الان اینجایی....نترس...دارم می بینم زیر چادر می لرزی.نمی لرزیدم بلکه اشک می ریختم. اون طور که توی قصه ها شنیده بودم اون الان باید چادرم رو کنار میزد و با دیدن عروسش نفسش بند میومد اما توی دور ترین نقطه از من نشسته بود.ادامه داد
_من تهران درس خوندم.. اونجا بزرگ شدم... از دختری که ابروهاش پر تر از منه و هیچ جذابیت زنانگی نداره خوشم نمیاد. دخترای امروزی و مدرن و دوست دارم... اینا رو میگم که بدونی چه قدر از ایده آل های من فاصله داری.حس حقارت رو توی بند بند وجودم حس میکردم. حس می کردم اون قدر کمم که لیاقت هیچ کس و ندارم.
_حالا که توی این مخمصه افتادیم مجبوریم با هم راه بیاییم..منظورش و نفهمیدم به جاش حضورش و کنارم حس کردم.هر لحظه منتظر بر کنار شدن چادرم بودم روبه روم نشست.
نفسم بند اومد و مثل گنجشک تمام تنم می لرزید.دستام و محکم روی بدنم گذاشته بودم.دستاش پیش اومد و دستام و کنار زد. آروم پچ زد
_می دونم شب زفاف برای دخترا اونم دختری مثل تو چه قدر ممکنه سخت باشه اما نگران نباش.اشکم جاری شد و لبم و گاز گرفتم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_چهارم
هنوز حاضر نبود صورتم و نگاه کنه.انگار که از من متنفر بود هیچ احساسی به من نداشت خودش زیباو مغرور بود خودم و سفت گرفتم. چه قدر سخت بود خدایا... چقدر سخت بود
.من سفید رو بودم و خوش اندام خان زاده داشت با خودش فکر میکرد اون دختر ابرو پر چه طور انقدر سفیده؟اما خوب اگه به صورتم نگاه میکرد و قیافه ی جدیدم و میدید شاید می فهمید به خاطر اصلاح چهره م زیادی فرق کرده از زیر چادر داشتم نگاهش می کردم.از توی جیبش چاقویی در آورد.ترسیده یک قدم عقب رفتم که دستش و روی برهنگی پام گذاشت و گفت
_جم نخور
بالاخره زبون باز کردم و گفتم
_چ.. چیکار میخواین بکنین؟
تیزی چاقو رو روی رون پام گذاشت و گفت
_قول میدم زیاد درد نکشی.
تا بخوام بفهمم هدفش چیه چاقو رو روی رونم کشید که صدای جیغم بلند شد.پشت بندش صدای کل و هلهله از پشت در اومد خان زاده پچ زد
_آفرین جیغ بزن.
خون روی پام جاری شد. با گریه گفتم
_چرا این کار و کردی؟
بی پروا گفت
_فکر نکنم این خراش کوچولو دردناک تر از کاری هست که میدونی خودت ...که اونا اون بیرون منتظر انجامشن باشه.مخصوصا تو که مطمئنم با یه رابطه ی ساده ضعف میکنی خانم کوچولو.. اصلا از دردی که قراره بکشی با خبری؟ لطف کردم با یه خراش کوچیک کاری کردم دست از سرمون بردارن.
دستمال سفید و به خون پام کشید.
_بین پیش کشی هات برات مانتو گذاشتم. با این لباسا که نمیخوای بیای شهر؟
جوابی بهش ندادم. از جاش بلند شد. بلوزش و در آورد و از تنگ آب کمی آب به دستش زد و گردنش و خیس کرد.
دستمال خونی و برداشت. در اتاق رو مقدار کمی باز کرد و دستمال رو به دست خاتون داد.
صدای خاتون و شنیدم که گفت
_میشه آیلین و ببینم؟
خان زاده با خونسردی جواب داد
_نه...نمیخواد
و در و بست.
با ناراحتی گفتم
_چرا این طوری گفتی؟حالا من با چه رویی...
وسط حرفم پرید
_میشه یه کم از فاز خجالتی بودنت در بیای؟مطمئنا اونا فکر نمیکردن ما داریم نماز می خونیم. با اون جیغی هم که تو زدی... عه ببینم شلوارت خونی شده
خواست به سمتم بیاد که دستم و جلوش گرفتم و گفتم
_لازم نیست.
بی اهمیت سر تکون داد و به سمت دیگه ی تشک رفت و بدون اینکه لباسش و تنش کنه دراز کشید.
حس خار بودن و با بند بند وجودم حس می کردم. پتویی رو برداشتم و کنج اتاق دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم.
اون حتی به صورتمم نگاه نکرد
* * * *
نگاهم و به جاده انداختم و سرم و به شیشه چسبوندم.
امروز صبح اول وقت با خان زاده راهی شدم. از بس دیشب خردم کرد که دلم نمیخواست کسی به صورتم نگاه کنه برای همین صبح علاوه بر چادر روبند هم زدم.
هر چند اخمای خان زاده با دیدنم در هم رفت اما مقصر خودش بود.
صبح به زور کاچی توی حلقم ریختن و با هر لنگ زدنم قربون صدقهم میرفتن.
مادر خان زاده هم همش حرف از وارث می زد. دل خوش بود که همین دیشب باردار شده باشم.
خبر نداشت پسرش حتی افتخار دیدن صورتم رو هم نداد.
توی افکار خودم غرق بودم که صداش اومد
_تو جاده که کسی نیست خفه نشدی با اون رو بند؟جوابش و با پوزخندم دادم که ندید.
پوفی کرد و زیر لب گفت
_کی این و تحمل کنه؟
دلم میخواست سرش داد بزنم و بگم اگه روبند زدم واسه خاطر توعه نه خودم اما من کی جرئت حرف زدن و داشتم که حالا بخوام داد بزنم؟
ماشین و روبه روی یه رستوران بین راهی نگه داشت و گفت
_پیاده شو!
سر تکون دادم و گفتم
_میل ندارم.. علاوه بر اون خاتون برامون غذا گذاشته...
در و باز کرد و گفت
_تو غذاهای خاتون و بخور.
حرفش و زد و پیاده شد.با حرص پوست لبم و کندم.
به خاطر مردم روستا و خواسته ی پدرت خودت رو بدبخت کردی آیلین.
این همه منتظر شاهزاده ای بودی که تو رو به قصر آرزوهاش ببره اما...
دیدی حتی نگاهتم نکرد
دیدی انگار نه انگارتوهم دل داری
توهم با هزار ارزو زنش شدی
از خودم وازاون بدم امد.
با دیدن دو دختری که از رستوران بیرون اومدن و سینه به سینه ی خان زاده شدن چشمام گرد شد.
این چه مدل پوششی بود؟کلا حجاب براشون معنا نداشت
والا اگر بی حجاب بیان سنگین ترن که.
نمیدونم خان زاده چی بهشون گفت که دخترا شروع به خندیدن کردن.
با دیدن لبخند روی لبهای خان زاده اخمام در هم رفت.
از نظر اون زیبایی پوشیدن مانتوی بدن نما و آرایش غلیظ بود؟دیگه مطمئن شدم این مرد به درد من نمیخوره چون لحظه ای بعد همراه دخترا به کناری رفت و کارتش به دختر لاغر اندام قد بلندی داد و بعد از کلی دل و قلوه دادن وارد رستوران شد.
* * * *
در و با کلیدی برام باز کرد.. وارد شدم و نگاهی به اطراف انداختم که گفت
_اینجا خونه ی توعه.
متعجب گفتم
_فقط من؟ پس شما چی؟
_توقع نداری که مثل زوجا توی یه خونه بمونیم؟من مهمونی زیاد میگیرم هر شب دوست و رفیقام خونم چتر پهن کردن. تو رو نشونشون بدم و بگم این خانم روبند دار کیه؟زنم؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_پنجم
برای خودتم بهتره همین جا بمونی. هر هفته تمام اقلام مورد نیازت و همراه پول برات میفرستم. یه گوشی موبایلم فردا برات میارم که هر موقع چیزی لازم داشتی برام زنگ بزنی. هر مخارجی که داری درس کلاس باشگاه تعارف نکن و خرج کن... آها راستی از اینکه خونه هامون جداست هم به احدی چیزی نگو. هم من راحترم هم تو این جوری به نفع هردومونه توکه توقع نداری بخوام بات بمونم خودت که میدونی جزو ایده های من نیستی پس ناراحت نشو
و رفتو درو محکم پشت سرش بست.رفتم دنبالشو مغموم گفتم
_من اصلا تهران و بلد نیستم.حالا که شما یه زن رو بند دار نمیخوای من برمیگردم روستا
_که چی بشه؟ مگه اوضاع و نمیدونی؟ چیزی برای ترسیدن نیست این جا امن ترین منطقه ی تهرانه. درا ضد سرقته خونه هم نگهبان داره. با تلفن شماره ی تاکسی و بگیری هر جا بخوای میبرتت
حتی فکرش رو هم نمیکردم بخواد من و اینجا غریب و تنها ول کنه.
با هزار بدبختی سر تکون دادم و گفتم
_باشه.
روی اپن کلید و کارت بانکی گذاشت و گفت
_توی یخچالتم پره من دیگه برم.
وحشت به دلم ریخت و گفتم
_میشه امشب و نرین؟
انگار برای رفتن لحظه شماری میکرد که کلافه گفت
_امشب با دوستام قرار دارم. تو هم سعی کن عادت کنی شب خوش.
دیگه منتظر مخالفت من نموند و بیرون رفت.
چادر و روبندم و در آوردم و با ترس لونه کرده توی دلم به اطراف نگاه کردم.
همه چیز زیبا و جدید در عین حال ترسناک بود.
من تا حالا توی یه اتاق هم تنها نخوابیدم چه برسه خونه ی به این بزرگی وسط شهر غریب.
چشمم به آینه ی قدی افتاد... از چهره م بدم میومد. با اینکه همه امروز به به و چه چه کردن اما اگه واقعا خوشگل بودم خان زاده این طوری ازم نمی گذشت.
یاد دخترای ظهر افتادم. به جرعت می تونم بگم بدون آرایش خیلی بهتر از اونا بودم
یادمه خاتون همیشه می گفت باید باب میل مردت باشی.
حالا که خان زاده لوند و جذاب دوست داره من هم باید تلاش کنم مثل دختر های شهری باشم.
نه بی حیا!اما شاید بتونم خودم رو توی دل خان زاده جا بدم
* * *
برای هزارمین بار رژ لب و روی لب هام کشیدم.
بالاخره تونستم صاف درش بیارم.
لبخندی زدم اما با تصور اینکه با این ریخت و قیافه جلوی خان زاده وایستم مو به تنم راست کرد.
یکی از دوستام تهران زندگی میکرد اون هم درست مثل خان زاده اینجا درس خونده بود. تنها کسی هم که می تونست بهم کمک کنه اون بود اما چه کمک کردنی؟
گفت باید زنگ بزنم به خان زاده و آدرس خونش رو بگیرم و با یه تیپ آنچنانی برم اونجا.
منی که حتی بلد نبودم چه رنگهایی رو باید با هم ست کنم به لطف سحر حالا یه مانتوی شیک تنم بود.
نفسی فوت کردم و با هزار دل دل کردن شماره ی خان زاده رو با گوشی که برام فرستاده بود گرفتم.
بعد از کلی بوق صداش از بین سر و صدای آهنگ شنیده شد.
_بله؟
هول کردم و گفتم
_سلام.
انگار نشنید که بلند داد زد
_چی میگی؟بعدا زنگ بزن من الان نمیتونم صحبت کنم.
صدام و بالا بردم و گفتم
_خان زاده من...
از اون طرف صدای هق زدن شنیدم.
چشمام گرد شد. خودش بود که داشت با این شدت بالا می آورد؟
هر چه قدر صداش زدم جوابی نشنیدم. دقیقهای بعد صدای نا آشنایی از اون ور خط شنیدم که گفت
_بله؟
هول کردم. حالا چی باید می گفتم؟ من حتی اسم خان زاده رو هم بلد نیستم.
با تته پته گفتم
_ببخشید من با...
وسط حرفم پرید
_با اهورا کار داری؟زیاد خورده حالش بد شد.
نگران گفتم
_الان چطوره؟
_نمیدونم بردنش رو به قبله ش کنن.کاری دارید بگم بهش؟
سر تکون دادم و گفتم
_میشه آدرس اونجا رو بدید من زنشم.
متعجب گفت
_زنش؟ مگه زن داره
روی دهنم کوبیدم. بهم گفته بود نمیخواد کسی با خبر بشه.
ناچارا گفتم
_بله. میشه آدرس بدید؟
* * * *
نفس بریده آخرین پله رو هم طی کردم.
آسانسور بود اما من حاضر نبودم جونم و دست این اتاقک فلزی بسپارم
جلوی واحدی که آدرس گرفته بودم ایستادم و چند تقه به در زدم.
بعد از کلی معطلی در باز شد و صدای موسیقی کر کننده توی گوشم پیچید
پسری که در و باز کرده بود با دیدنم سوتی زد و گفت
_کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم.
یک قدم جلو رفتم و متعجب از صحنه ی روبه روم گفتم
_با خا.. اهورا کار داشتم.
پوفی کرد و گفت
_هر چی خوشگل آسمونی این اهورا خان تور میزنه. بفرما الانم اون وسط با داف مجلس در حال حرف زدن نگاهم و توی تاریکی بین جمعیت چرخوندم و با دیدن خان زاده دهنم باز موند.خدایا سه روزه تهرانم و شاهد چه چیزهایی بودم. این چه پوششی بود که این دختره داشت؟
* * * *
زیر دلم تیر می کشید.
بلند شدم و به خون ریخته شده روی ملافه نگاه کردم.این هم از شب زفافت آیلین خانوم داماد سوار بر اسب سفید تو رو نشناخت.یعنی اون به همین راحتی با دخترا می خوابید؟
هیچ درکی از محرم و نامحرم نداشت؟
حتی یک لحظه هم تردید نکرد... تنش بوی الکل میداد و با اینکه زخم رون پام و دید بازم من و نشناخت
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii