eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.4هزار دنبال‌کننده
65 عکس
452 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستای عزیزم سلام این دوروز پیوی زیاد بود و نرسیدم تک تک جواب بدم عذر میخوام از اونجایی که نظرتون. برام مهمه اکثرا اومدین‌ گفتین‌ سرگذشت ارباب رعیتی بذار الان نظرتون چیه امشب ارباب رعیتی شروع کنم ..؟؟ من نمیرسم تک تک پاسخ بدم ولی نظراتتون‌ رو میخونم🙏🏻 @Fa1374sh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸مثل هر شب براتون ✨یک تن سالم 🌸یک لب خندون ✨یک رویای دلنشین 🌸یک دنیا خوشبختی ✨یک زندگی صمیمی 🌸و فرداهایی بهتر ✨از خداوند مهربان خواستارم 🌸شبتون زیبا ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺درود بر شما صبحتون بخیر 🌼برایت یک بغل مریم 🌺که مستش میشوی هر دم 🌼برایت سفره ای ساده 🌺حلال و پاک و امادهد 🌼برایت یک غزل احساس 🌺دو بیتی های عطر یاس 🌼برایت هر چه خوبی هست 🌺صمیمانه دعا کردم 🌼روزتون پر خیر و برکت ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
از هر طرف صدای پچ پچ میومد از خجالت سرم و پایین انداخته بودم و چیزی نمی گفتم اما توی دلم غوغا بود. قرار بود امشب خان روستای کرد نشین ها چند شبی رو خونه ی ما مهمون باشند اما همه می دونند خان برای پیوند زدن روابط، من رو برای پسر شهریش در نظر گرفته. خسته از نگاه ها از خونه ی کاه گلی مون بیرون زدم و به سمت پدرم که داشت مرغ ها رو برای ورود خان به مرغداری میفرستاد رفتم. با دیدنم لبخندی زد و گفت _حاضری دخترم؟الاناست که ارباب برسه. نمیدونستم چطور حرفم رو بزنم. با کمی این پا و اون پا کردن گفتم _آقاجان...میگن که ارباب من و برای پسرش در نظر گرفته. با خوشحالی سر تکون داد و گفت _آره.همای سعادت روی شونه ت نشسته دخترم... آخ.. چطور مقابل پدرم وایسم و بگم من دلم نمیخواد زن پسر شهری ارباب بشم. اون شهر درس خونده...خان زادست... از قبیله ی کردهاست... من دختر ساده ی روستایی چطور می تونم با چنین مردی ازدواج کنم؟ با هزار سرخ و سفید شدن خواستم حرفم و بزنم که خاتون داد زد _ارباب اومد. تمام تنم عرق کرد. ارباب ماشین داشت. اون هم ماشینی که توی عمرم ندیده بودم. آخ آیلین مگه تو جز تراکتور و وانت مش رحمان ماشین دیگه ای دیدی؟ ماشین با عظمت ارباب ایستاد.ترسیده پشت پدرم سنگر گرفتم. در ماشین باز شد و ارباب با ابهت پیاده شد.جرئت سر بلند کردن و نگاه کردن به خان زاده رو نداشتم. پدرم به پهلوم زد و گفت _برو داخل چشم سفید. سری تکون دادم و با دو پای اضافه فرار کردم. همه ی دخترا پشت پنجره ایستاده بودن. طیبه با به به و چه چه گفت _خان زاده رو ببین ماشالله رستم دستان میمونه.بیا آیلین..بیا نگاه کن که خوش‌خوشانت شده. به سمت شون رفتم و از پنجره سرکی به بیرون کشیدم. با دیدن خان زاده ی قد بلند و هیکلی صورتم از خجالت قرمز شد. انقدر قد بلند بود که من تا زیر زانوشم نمی رسیدم. طیبه خم شد و کنار گوشم گفت _خوب نگاش کن،قراره با خان زاده برای قبیله ی کرد ها وارث بیاری دختر.. صورتم قرمز شد و یک قدم به عقب رفتم. سمانه با دل سوزی گفت _سنش بالا میزنه آیلین تو هنوز هفده سالت هم نشده اما خان زاده کمه کم سی و پنج سالشه... سری به ترس تکون دادم و گفتم _من باهاش ازدواج نمی کنم.. خاتون که حرفم و شنید پشت دستش کوبید و گفت _دیگه این حرف و نزن گیس بریده...ارباب خودش ازت خواستگاری کرده اگه با خان زاده ازدواج کنی تاج سرشون میشی ما هم به یه نون و نوایی می‌رسیم. روستا از این فقر نجات پیدا میکنه. تو که نمیخوای با خودخواهی اجازه بدی کل روستا توی این اوضاع بمونه؟ سکوت کردم...دستم و گرفت و گفت _چای ریختم بیا برای ارباب و خان زاده ببر بذار چشم خان زاده بهت بیوفته یک دل نه صد دل عاشقت میشه. سکوت کردم.چه دل خوشی داشت خاتون. خان زاده هزار تا دختر شهری دیده بود من و با این لباس های محلی و این ریخت و قیافه نمی پسندید. تا بخوام اعتراض کنم سینی چای و به دستم داد و به سمت اتاق فرستادم. سینی توی دستم می لرزید. به اتاق رفتم و با صورتی از خجالت قرمز شده در و باز کردم به محض باز کردن در خان زاده رو روبه روی خودم دیدم. که گویا قصد بیرون اومدن داشت. با دیدنم صورتش جمع شد و از جلوم کنار رفت. دستام شروع به لرزیدن کرد. از خجالت حتی نمی تونستم یه قدم دیگه برم جلو. ارباب با دیدنم با به به چه چه گفت _ماشالا ماشالا چه دختر با کمالاتی بزرگ کردی علی. بابا با اشتیاق سر تکون داد و گفت _کنیز شماست. دخترم چایی رو بیار. خواستم یک قدم جلو برم که خان زاده گفت _اونی که به خاطرش وادارم کردی تا اینجا بیام اینه بابا؟ سر جام قفل کردم. لحجه ش هم شهری و با کلاس بود. ارباب با چشم غره گفت _آیلین از هر نظر برای تو مناسبه! صدای طعنه آمیز خان زاده مثل پتک توی سرم کوبیده شد _من هیچی تو خودت راضی میشی این دختر برات وارث... حرفش و به حرمت بابام قطع کرد و با عصبانیت از اتاق بیرون زد. دلم می‌خواست زمین دهن باز کنه و من و ببلعه. ارباب با وجود گند کاری پسرش باز هم مفتخرانه سر تکون داد و گفت _جوونا جاهلن نمی دونن چی براشون خوبه چی بد. بابام هم با سادگی سر تکون داد و گفت _بله همین طوره ارباب... دخترم چایی ها رو بیار. با دست هایی لرزون چایی ها رو جلوشون گذاشتم. ارباب حینی که با تحسین نگاهم می کرد گفت ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
_چای خان زاده رو ببر توی باغ. شوک زده به بابام نگاه کردم. اونم متعجب به ارباب چشم دوخته بود که ارباب گفت _نگران نباش پسرم چشم بد به دختر دهخدا نداره واسه این می‌گم که یه نظر هم و ببینن مهرشون بیشتر به دل هم بیوفته. ملتمسانه به بابام نگاه کردم اما اون با دو دلی حرف ارباب و تایید کرد و گفت _چای خان زاده رو ببر تو باغ عزیزم. کی می تونست جلوی بابا و ارباب زبون درازی کنه؟ ناچار سر تکون دادم و بلند شدم. به محض بیرون رفتن از اتاق یه گله آدم ریختن سرم و هر کدوم یه سؤالی پرسیدن. رو به خاتون گفتم _بابا گفته برای خان زاده چای ببرم توی باغ. چشمای همه گرد شد ولی خاتون با خوشحالی گفت _چه بابات روشن فکر شده. بیا دختر دیگه چی می‌خوای؟تا حالا دیدی قبل ازدواج دختر پسر هم و ببینن؟حالا تو این فرصت و داری دل خان زاده رو ببری تا برای گرفتنت مشتاق بشه. دو تا سیلی کوتاه به صورتم زد و گفت _بذار لپات گل بندازه شکم‌تم بده تو و صاف راه برو آفرین بدو تا چای سرد نشده اصلا می‌خوای یکی دیگه بریزم روشم برگ گل بندازم بگه چه دختره سلیقه منده؟ مخالفت کردم و زیر نگاه همشون بیرون زدم. خان زاده زیر درختی با گوشیش مشغول بود و هی بالا می‌گرفتتش! دمپایی هام و پوشیدم و به سمتش رفتم. با صدای پام برگشت. سرم و پایین انداختم اما نگاه سنگینش و حس می کردم با عصبانیت غرید _این قبرستون  یه خط آنتنم نمیده؟ با صدای ضعیفی گفتم _خونه ی ما تلفن ه... حرفم و قطع کرد _لازم نکرده...چی می‌خوای؟ زیر نگاهش کم آوردم... خدایا عجب گرفتاری شدیم. نتونستم حرف بزنم به جاش سینی رو جلوش گرفتم و اون با همون خشمش جواب داد _کی گفت برام چای بیاری؟ بابام؟گوش کن دختر جون لازم نیست انقدر مطیع بقیه باشی.عاقل باشی می فهمی من تو رو نپسندیدم که هیچ رغبتم نمی‌کنم با تویی که سبیلات از من کلفت تره برم زیر یه سقف چه برسه اینکه بخوام تو رو به عنوان مادر بچم قبول کنم...هه...اینا رو گفتم زیاد رویا بافی نکنی. کسی بخواد برای اون قبیله وارث بیاره یه دختر خوشگل و شهریه نه یه عقب مونده ی روستایی 🍁🍁🍁🍁 اشک تو چشمام جمع شد.روش و ازم برگردوند و گفت _اگه یه جو غرور تو وجودت داری قبول نکن بذار بفهمن دو طرف ناراضین.اوه... آبغوره گرفتی چیزی نگفتم که دختر کوچولو...راستی چند سالته بیست؟ سری تکون دادم و با بغض گفتم _هفده. متعجب ابروش بالا پرید _با چه عقلی یه دختر بچه رو می‌خوان ببندن به ریش من تو رو چه به وارث آوردن؟تو خودت هنوز بچه‌ای ببینم پریود میشی؟ نفسم برید و سرم گیج رفت.خون به صورتم دوید و از خجالت سینی از دستم افتاد. پوفی کرد و گفت _با شمام که نمیشه یک کلوم حرف زد. خم شد که سینی رو برداره...از فرصت استفاده کردم و با دو پای اضافه به سمت اصطبل دویدم. اگه میرفتم خونه میخواستن سیم جیمم کنن. روی تخته سنگی پشت اصطبل نشستم. سرم و بین دستام گرفتم و زار زدم. اون چطور تونست با من این طوری حرف بزنه؟ چطور تونست... چطورررر. اما مطمئنم کرد که من هیچ شکلی به خان زاده نمیام. باهاش عروسی نمیکنم... هر چی می‌خواد بشه * * * * _مگه دست خودته چش سفید؟زنش میشی خوبم میشی. ارباب به اون بزرگی پاشده اومده اینجا تو رو برای خااان زاده خواستگاری کرده می فهمی؟ خااان زاده... همه ی دخترا حسرت اینو دارن ارباب یه گوشه چشم بهشون بندازه تو چش سفید میگی نمی‌خوام؟وضع روستا مون و ندیدی؟نمیبینی هر روز یکی از گشنگی میمیره یکی از بیماری؟ انقدر خودخواهی که فقط به فکر خودتی؟جوون خوش قد و بالا نیست که هست...خان زاده نیست که هست...آدم خوبی نیست که هست... تاج سرشون میشی انقدر حرصم نده.ارباب سن و سالی ازش گذشته می خواد قبل از مرگش نوه شو بغل بگیره بده برای قبیله به اون بزرگی وارث بیاری؟ دیشب رسما ازت خواستگاری کرد منم به عنوان بزرگ ترت بله رو دادم حرف منم دو تا نمیشه پس به خودت سخت نگیر و با تن دادن به این وصلت هم خودت خوشبخت شو هم مردم و نجات بده. سرم و پایین انداختم و ا‌شکم جاری شد. خاتون با سر خوشی گفت _سکوت علامت رضاست. پشت بند حرفش صدای دست و کل کشیدن بلند شد و هیچ کس اشکای من و ندید * * * * _وای آیلین چه جیگری شده نه خاتون؟ ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خاتون به صورتم نگاه کرد و گفت _هزار الله و اکبر. دختری که دست به صورتش نبرده باشه این طوری خانم و خوش بر و رو میشه یه اصلاح کرد ببین شد قرص ماه...خان زاده یک دل نه صد دل عاشقات میشه. پوزخندی توی دلم زدم. چه طور نمی فهمیدن هم من ناراضیم هم خان زاده ای که می دونم با تهدید میخواد بشینه سر سفره ی عقد. بخت بدم با شرط خان زاده تکمیل شد. به این شرط قبول کرد که فردای عقد به شهر بریم. حالا باید فردا با خان زاده ی مغروری که رغبت نگاه کردن توی صورتمم نمی‌کرد به جایی می رفتم که تا حالا پامم اونجا نذاشتم. طیبه با هیجان اومد توی اتاق و گفت _خان زاده اومد. میخوان خطبه ی عقد و بخونن. من توی اتاق... خان زاده بیرون با دل هایی که کلی از هم فاصله داشت. اما من برای نجات مردمم مجبور بودم خودم و تباه کنم مهم نبود اگه خان زاده من و نمی‌خواست. بهتر...سمتم نمیومد. اما ارباب چی که رک و راست توی صورتم گفت من ازتون یه نوه میخوام و اینکه باید زودتر وارثش رو تحویلش بدید. وای به حالت اگه دختر میاوردی آیلین. با یاد امشب تنم آتیش گرفت. از فکر اینکه همه بخوان پشت در وایسن چی .... کاش میمردم و امشب نمی رسید. از بیرون صدای دست و کل بلند شد و این یعنی من با وکالت بابام عقد خان زاده شدم. خاتون چادر سفید رو روی سرم انداخت و گفت _خوشبخت بشی دختر. بین مردم اینجا تو سفید بختی رفتی شهر ما رو یادت نره  یه عمر زحمت تو کشیدم. اون فقط به فکر خودش بود... مثل بقیه که خوشحال بودن یه عروسی بزرگ عیونی به صرف گوساله ی بریان و هفت نوع غذا دعوت شدن. طیبه کنار گوشم گفت _برو که خان زاده منتظرته..چادرم و تا روی چونم پایین کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. همه دست میزدن و روی سرمون نقل می پاشیدن. پاهای خان زاده رو دیدم که درست مقابلم ایستاد. دستم و گرفت و با فشار محکمی که بهش داد اوج نفرتش و بهم بیان کرد. میون دست و کل زدن های بقیه از خونه بیرون رفتیم. با کمک خان زاده سوار اسب شدم و بین مهمون ها چرخیدم. بزرگ ترین عروسی بود که این روستا به خودش دیده بود. ارباب به قدری پیش کشی آورده بود که تمام دخترای روستا حسرت جایگاه من و میخوردن. سر تا پام طلا گرفته شد بدون اینکه خان زاده حتی نیم نگاهی بهم بندازه. تا آخر شب همه زدن و رقصیدن... خوردن و بردن تبریک گفتن و بیخ گوشم وز زدن که خیلی خوشبختم تا اینکه بالاخره لحظه ی عذاب من رسید. * * * * خان زاده کناری ایستاد تا من اول وارد بشم. برگشتم و از پشت نازکی چادر به زن هایی که با شادی به ما نگاه می‌کردن چشم دوختم.تاج سلطان مادر خان زاده در راس اون ها ایستاده بود و پنج دقیقه قبل دستمال سفیدی به پسرش داد تا خونی تحویلش بده.قدم داخل اتاق گذاشتم.خان زاده هم پشت سرم اومد. با صدای بسته شدن در تکون شدیدی خوردم.با قدم های سست جلو رفتم. خاتون برامون جا پهن کرده بود و روی ملافه ی سفید رو با گل برگ پر کرده بود.کنج دیوار روی تشک نشستم و توی خودم جمع شدم.حتی تصور اینکه دستش به من بخوره هم ترسناک بود. نه اینکه خان زاده زشت و پیر باشه نه...اتفاقا خوش قد و بالاترین مردی بود که توی زندگیم دیدم. از همین قد و قامت بلند و اخمای در همش واینکه چقدر زیبا بود که می ترسیدم.بعد از کلی مکث با فاصله ازم کنج تشک نشست و با صدای گرفته ای گفت _بهت گفته بودم که حاضر نیستم مادر بچم یه دختر روستایی باشه. اگه اینجام واسه خاطر حرف بابام و ارثی که اگه تو رو نمی گرفتم ازش محروم می شدمه.. می دونم زور تو هم به بقیه نرسید و الان اینجایی....نترس...دارم می بینم زیر چادر می لرزی.نمی لرزیدم بلکه اشک می ریختم. اون طور که توی قصه ها شنیده بودم اون الان باید چادرم رو کنار میزد و با دیدن عروسش نفسش بند میومد اما توی دور ترین نقطه از من نشسته بود.ادامه داد _من تهران درس خوندم.. اونجا بزرگ شدم... از دختری که ابروهاش پر تر از منه و هیچ جذابیت زنانگی نداره خوشم نمیاد. دخترای امروزی و مدرن و دوست دارم... اینا رو میگم که بدونی چه قدر از ایده آل های من فاصله داری.حس حقارت رو توی بند بند وجودم حس میکردم. حس می کردم اون قدر کمم که لیاقت هیچ کس و ندارم. _حالا که توی این مخمصه افتادیم مجبوریم با هم راه بیاییم..منظورش و نفهمیدم به جاش حضورش و کنارم حس کردم.هر لحظه منتظر بر کنار شدن چادرم بودم روبه روم نشست. نفسم بند اومد و مثل گنجشک تمام تنم می لرزید.دستام و محکم روی بدنم گذاشته بودم.دستاش پیش اومد و دستام و کنار زد. آروم پچ زد _می دونم شب زفاف برای دخترا اونم دختری مثل تو چه قدر ممکنه سخت باشه اما نگران نباش.اشکم جاری شد و لبم و گاز گرفتم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
هنوز حاضر نبود صورتم و نگاه کنه.انگار که از من متنفر بود هیچ احساسی به من نداشت خودش زیباو مغرور بود خودم و سفت گرفتم. چه قدر سخت بود خدایا... چقدر سخت بود .من سفید رو بودم و خوش اندام خان زاده داشت با خودش فکر می‌کرد اون دختر ابرو پر چه طور انقدر سفیده؟اما خوب اگه به صورتم نگاه می‌کرد و قیافه ی جدیدم و میدید شاید می فهمید به خاطر اصلاح چهره م زیادی فرق کرده از زیر چادر داشتم نگاهش می کردم.از توی جیبش چاقویی در آورد.ترسیده یک قدم عقب رفتم که دستش و روی برهنگی پام گذاشت و گفت _جم نخور بالاخره زبون باز کردم و گفتم _چ.. چیکار میخواین بکنین؟ تیزی چاقو رو روی رون پام گذاشت و گفت _قول میدم زیاد درد نکشی. تا بخوام بفهمم هدفش چیه چاقو رو روی رونم کشید که صدای جیغم بلند شد.پشت بندش صدای کل و هلهله از پشت در اومد خان زاده پچ زد _آفرین جیغ بزن. خون روی پام جاری شد. با گریه گفتم _چرا این کار و کردی؟ بی پروا گفت _فکر نکنم این خراش کوچولو دردناک تر از کاری هست که میدونی خودت ...که اونا اون بیرون منتظر انجامشن باشه.مخصوصا تو که مطمئنم با یه رابطه ی ساده ضعف میکنی خانم کوچولو.. اصلا از دردی که قراره بکشی با خبری؟ لطف کردم با یه خراش کوچیک کاری کردم دست از سرمون بردارن. دستمال سفید و به خون پام کشید. _بین پیش کشی هات برات مانتو گذاشتم. با این لباسا که نمیخوای بیای شهر؟ جوابی بهش ندادم. از جاش بلند شد. بلوزش و در آورد و از تنگ آب کمی آب به دستش زد و گردنش و خیس کرد. دستمال خونی و برداشت. در اتاق رو مقدار کمی باز کرد و دستمال رو به دست خاتون داد. صدای خاتون و شنیدم که گفت _میشه آیلین و ببینم؟ خان زاده با خونسردی جواب داد _نه...نمیخواد و در و بست. با ناراحتی گفتم _چرا این طوری گفتی؟حالا من با چه رویی... وسط حرفم پرید _میشه یه کم از فاز خجالتی بودنت در بیای؟مطمئنا اونا فکر نمیکردن ما داریم نماز می خونیم. با اون جیغی هم که تو زدی... عه ببینم شلوارت خونی شده خواست به سمتم بیاد که دستم و جلوش گرفتم و گفتم _لازم نیست. بی اهمیت سر تکون داد و به سمت دیگه ی تشک رفت و بدون اینکه لباسش و تنش کنه دراز کشید. حس خار بودن و با بند بند وجودم حس می کردم. پتویی رو برداشتم و کنج اتاق دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم. اون حتی به صورتمم نگاه نکرد * * * * نگاهم و به جاده انداختم و سرم و به شیشه چسبوندم. امروز صبح اول وقت با خان زاده راهی شدم. از بس دیشب خردم کرد که دلم نمیخواست کسی به صورتم نگاه کنه برای همین صبح علاوه بر چادر روبند هم زدم. هر چند اخمای خان زاده با دیدنم در هم رفت اما مقصر خودش بود. صبح به زور کاچی توی حلقم ریختن و با هر لنگ زدنم قربون صدقه‌م میرفتن. مادر خان زاده هم همش حرف از وارث می زد. دل خوش بود که همین دیشب باردار شده باشم. خبر نداشت پسرش حتی افتخار دیدن صورتم رو هم نداد. توی افکار خودم غرق بودم که صداش اومد _تو جاده که کسی نیست خفه نشدی با اون رو بند؟جوابش و با پوزخندم دادم که ندید. پوفی کرد و زیر لب گفت _کی این و تحمل کنه؟ دلم میخواست سرش داد بزنم و بگم اگه روبند زدم واسه خاطر توعه نه خودم اما من کی جرئت حرف زدن و داشتم که حالا بخوام داد بزنم؟ ماشین و روبه روی یه رستوران بین راهی نگه داشت و گفت _پیاده شو! سر تکون دادم و گفتم _میل ندارم.. علاوه بر اون خاتون برامون غذا گذاشته... در و باز کرد و گفت _تو غذاهای خاتون و بخور. حرفش و زد و پیاده شد.با حرص پوست لبم و کندم. به خاطر مردم روستا و خواسته ی پدرت خودت رو بدبخت کردی آیلین. این همه منتظر شاهزاده ای بودی که تو رو به قصر آرزوهاش ببره اما... دیدی حتی نگاهتم نکرد دیدی انگار نه انگارتوهم دل داری توهم با هزار ارزو زنش شدی از خودم وازاون بدم امد. با دیدن دو دختری که از رستوران بیرون اومدن و سینه به سینه ی خان زاده شدن چشمام گرد شد. این چه مدل پوششی بود؟کلا حجاب براشون معنا نداشت والا اگر بی حجاب بیان سنگین ترن که. نمیدونم خان زاده چی بهشون گفت که دخترا شروع به خندیدن کردن. با دیدن لبخند روی لبهای خان زاده اخمام در هم رفت. از نظر اون زیبایی پوشیدن مانتوی بدن نما و آرایش غلیظ بود؟دیگه مطمئن شدم این مرد به درد من نمیخوره چون لحظه ای بعد همراه دخترا به کناری رفت و کارتش به دختر لاغر اندام قد بلندی داد و بعد از کلی دل و قلوه دادن وارد رستوران شد. * * * * در و با کلیدی برام باز کرد.. وارد شدم و نگاهی به اطراف انداختم که گفت _اینجا خونه ی توعه. متعجب گفتم _فقط من؟ پس شما چی؟ _توقع نداری که مثل زوجا توی یه خونه بمونیم؟من مهمونی زیاد می‌گیرم هر شب دوست و رفیقام خونم چتر پهن کردن. تو رو نشونشون بدم و بگم این خانم روبند دار کیه؟زنم؟ ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
برای خودتم بهتره همین جا بمونی. هر هفته تمام اقلام مورد نیازت و همراه پول برات میفرستم. یه گوشی موبایلم فردا برات میارم که هر موقع چیزی لازم داشتی برام زنگ بزنی. هر مخارجی که داری درس کلاس باشگاه تعارف نکن و خرج کن... آها راستی از اینکه خونه هامون جداست هم به احدی چیزی نگو. هم من راحترم هم تو این جوری به نفع هردومونه توکه توقع نداری بخوام بات بمونم خودت که میدونی جزو ایده های من نیستی پس ناراحت نشو و رفتو درو محکم پشت سرش بست.رفتم دنبالشو مغموم گفتم _من اصلا تهران و بلد نیستم.حالا که شما یه زن رو بند دار نمیخوای من برمیگردم روستا _که چی بشه؟ مگه اوضاع و نمیدونی؟ چیزی برای ترسیدن نیست این جا امن ترین منطقه ی تهرانه. درا ضد سرقته خونه هم نگهبان داره. با تلفن شماره ی تاکسی و بگیری هر جا بخوای میبرتت حتی فکرش رو هم نمیکردم بخواد من و اینجا غریب و تنها ول کنه. با هزار بدبختی سر تکون دادم و گفتم _باشه. روی اپن کلید و کارت بانکی گذاشت و گفت _توی یخچالتم پره من دیگه برم. وحشت به دلم ریخت و گفتم _میشه امشب و نرین؟ انگار برای رفتن لحظه شماری میکرد که کلافه گفت _امشب با دوستام قرار دارم. تو هم سعی کن عادت کنی شب خوش. دیگه منتظر مخالفت من نموند و بیرون رفت. چادر و روبندم و در آوردم و با ترس لونه کرده توی دلم به اطراف نگاه کردم. همه چیز زیبا و جدید در عین حال ترسناک بود. من تا حالا توی یه اتاق هم تنها نخوابیدم چه برسه خونه ی به این بزرگی وسط شهر غریب. چشمم به آینه ی قدی افتاد... از چهره م بدم میومد. با اینکه همه امروز به به و چه چه کردن اما اگه واقعا خوشگل بودم خان زاده این طوری ازم نمی گذشت. یاد دخترای ظهر افتادم. به جرعت می تونم بگم بدون آرایش خیلی بهتر از اونا بودم یادمه خاتون همیشه می گفت باید باب میل مردت باشی. حالا که خان زاده لوند و جذاب دوست داره من هم باید تلاش کنم مثل دختر های شهری باشم. نه بی حیا!اما شاید بتونم خودم رو توی دل خان زاده جا بدم * * * برای هزارمین بار رژ لب و روی لب هام کشیدم. بالاخره تونستم صاف درش بیارم. لبخندی زدم اما با تصور اینکه با این ریخت و قیافه جلوی خان زاده وایستم مو به تنم راست کرد. یکی از دوستام تهران زندگی میکرد اون هم درست مثل خان زاده اینجا درس خونده بود. تنها کسی هم که می تونست بهم کمک کنه اون بود اما چه کمک کردنی؟ گفت باید زنگ بزنم به خان زاده و آدرس خونش رو بگیرم و با یه تیپ آنچنانی برم اونجا. منی که حتی بلد نبودم چه رنگهایی رو باید با هم ست کنم به لطف سحر حالا یه مانتوی شیک تنم بود. نفسی فوت کردم و با هزار دل دل کردن ‌شماره ی خان زاده رو با گوشی که برام فرستاده بود گرفتم. بعد از کلی بوق صداش از بین سر و صدای آهنگ شنیده شد. _بله؟ هول کردم و گفتم _سلام. انگار نشنید که بلند داد زد _چی میگی؟بعدا زنگ بزن من الان نمیتونم صحبت کنم. صدام و بالا بردم و گفتم _خان زاده من... از اون طرف صدای هق زدن شنیدم. چشمام گرد شد. خودش بود که داشت با این شدت بالا می آورد؟ هر چه قدر صداش زدم جوابی نشنیدم. دقیقه‌ای بعد صدای نا آشنایی از اون ور خط شنیدم که گفت _بله؟ هول کردم. حالا چی باید می گفتم؟ من حتی اسم خان زاده رو هم بلد نیستم. با تته پته گفتم _ببخشید من با... وسط حرفم پرید _با اهورا کار داری؟زیاد خورده حالش بد شد. نگران گفتم _الان چطوره؟ _نمیدونم بردنش رو به قبله ش کنن.کاری دارید بگم بهش؟ سر تکون دادم و گفتم _میشه آدرس اونجا رو بدید من زنشم. متعجب گفت _زنش؟ مگه زن داره روی دهنم کوبیدم. بهم گفته بود نمیخواد کسی با خبر بشه. ناچارا گفتم _بله. میشه آدرس بدید؟ * * * * نفس بریده آخرین پله رو هم طی کردم. آسانسور بود اما من حاضر نبودم جونم و دست این اتاقک فلزی بسپارم جلوی واحدی که آدرس گرفته بودم ایستادم و چند تقه به در زدم. بعد از کلی معطلی در باز شد و صدای موسیقی کر کننده توی گوشم پیچید پسری که در و باز کرده بود با دیدنم سوتی زد و گفت _کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم. یک قدم جلو رفتم و متعجب از صحنه ی روبه روم گفتم _با خا.. اهورا کار داشتم. پوفی کرد و گفت _هر چی خوشگل آسمونی این اهورا خان تور میزنه. بفرما الانم اون وسط با داف مجلس در حال حرف زدن نگاهم و توی تاریکی بین جمعیت چرخوندم و با دیدن خان زاده دهنم باز موند.خدایا سه روزه تهرانم و شاهد چه چیزهایی بودم. این چه پوششی بود که این دختره داشت؟ * * *  * زیر دلم تیر می کشید. بلند شدم و به خون ریخته شده روی ملافه نگاه کردم.این هم از شب زفافت آیلین خانوم داماد سوار بر اسب سفید تو رو نشناخت‌.یعنی اون به همین راحتی با دخترا می خوابید؟ ‌ هیچ درکی از محرم و نامحرم نداشت؟ حتی یک لحظه هم تردید نکرد... تنش بوی الکل میداد و با اینکه زخم رون پام و دید بازم من و نشناخت‌ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مانتوم و تنم کردم و با اینکه نیمه شب بود به آژانس زنگ زدم. نگاهی به خان زاده که غرق خواب بود انداختم.من دختری نبودم که بتونم راضیش کنم...من نمی تونستم کنار خان زاده بمونم با این همه تفاوت.شالم رو روی سرم مرتب کردم و قبل از این‌که پشیمون بشم از اتاق بیرون رفتم. دیگه پشت سرمم نگاه نمی‌کنم * * * اهورا با حس تابیدن خورشید روی چشمم تکونی خوردم و غریدم _یکی اون پرده ی بی صاحاب و بکشه اه. انقدر گوش عالم کر شده بود. لای پلکم و باز کردم و اولین چیزی که دیدم خون روی ملافه بود. اخم کردم و نشستم. نگاه به تن و بدنم انداختم... لخت بودم اما جای هیچ زخمی توی تنم نبود پس این خون... کم کم خاطرات دیشب برام زنده شد و برای لحظه ای برق از سرم پرید. اون دختر باکره بود!!!! بلند شدم و بعد از پوشیدن شلوارم در سرویس اتاق و باز کردم اما اون جا نبود. از فکر اینکه رفته پایین از اتاق بیرون رفتم لعنت به این شانس حتی اسمشم نمیدونستم تا صداش کنم کل اتاقا و سالن و باغ و گشتم اما نبود که نبود.دستم و بین موهام فرو بردم و هر چی فحش بلد بودم به خودم دادم. منه احمق تو عالم مستی طرفم و نشناختم و فکر کردم اون کارست اما لعنتی دختر بود دست نخورده بود * * ** آیلین سحر متعجب گفت _یعنی واقعا تو رو نشناخت‌؟ مغموم سر تکون دادم و گفتم _درد اصلیم اینه اون نشناخته یه دختر و به تختش راه میده خدا میدونه قبل من با چند نفر بوده و با چند نفر قراره باشه. من نمیتونم سحر من به بابام زنگ میزنم و می‌گم طلاق میخوام. _زده به سرت؟فکر کردی زنگ بزنی باباتم میاد و طلاقت و میگیره؟نهایت میان چهار خط نصیحتتون کنن.تو قبیله ی کردها چهار تا زن گرفتن بابه اما حق طلاق دادن یکیشم نداری وضعیت روستا هم که معلومه. اشکام و پاک کردم و گفتم _میگی چی کار کنم؟ _هیچی شوهرت و عاشق خودت کن. _چطوری؟ برم باهاش تو پارتی لابه لای جمعیت برقصم و آخر شبم بدون اینکه بهش بگم زنشم مهمون تختش بشم آره؟ خندید و گفت _خدایی عجب داستانیه ولی خودمونیم منم اول نشناختمت بس تو صورتت کرک و پر داشتی خیلی عوض شدی آرایش کردن و لوندی هم که یادت بدم میشی یه داف که... صدای زنگ آیفون حرفش و قطع کرد. بلند شدم و توی آیفون تصویر خان زاده رو دیدم. هول کرده گفتم _خودشه. سحر از جا پرید و گفت _واسه چی اومده؟ با دلشوره گفتم _هفته ای یه باز میاد سر میزنه در و باز کردم و پریدم توی اتاق. سحر هم پشت سرم اومد و گفت _من همین جا قائم میشم. سر تکون دادم و چادرم و پوشیدم و تا حد ممکن کشیدمش پایین و از اون طرفم جلوی لب هام و پوشوندم و فقط دماغم معلوم بود. از اتاق بیرون رفتم و در و باز کردم. از آسانسور همراه کلی خرت و پرت پیاده شد. سلام زیر لبی کردم که بدون نگاه کردن بهم فقط سر تکون داد وارد شد و بعد از گذاشتن خرید ها توی آشپزخونه گفت _بیا بشین حرف دارم باهات خودش روی مبل نشست. با نگاه کردن به صورتش همش یاد چند شب قبل میوفتادم و از خجالت گرمم میشد.چادرم و بیشتر جلو کشیدم و روی مبل با فاصله ازش نشستم. بدون نگاه کردن به سمتم گفت _امروز ارباب تماس گرفت. چیزی نگفتم تا خودش ادامه بده : _میدونی که اونا چه خواسته ای از ما دارن؟سری تکون دادم که گفت _ارباب بیماری داره زیاد امیدی به زنده موندن خودش نداره.اگه پای ارث و میراث وسط نبود حاضر نبودم تن به این ازدواج بدم اما شرط گذاشته اگه وارثش و نذارم توی بغلش هیچ ارثی بهم نمیرسه. سکوت کرد. یعنی اون فقط به خاطر ارث و میراث راضی به ازدواج با من شد و خواسته ی پدرش هیچ اهمیتی براش نداشت؟ با صدای لرزونی گفتم _از من چی میخواین؟ با صورتی قرمز شده از خشم گفت _ما برای برطرف کردن خواسته ی ارباب مجبوریم برای یک بار هم که شده....سریع از جام بلند شدم که گفت _نگفتم همین الان که میخوای فرار کنی. منم تمایلی ندارم اما مجبوریم.آخر هفته میام تا اون موقع با این موضوع کنار بیا بلند شد و گفت _درضمن چند شب قبل زنگ زده بودی به گوشیم و به دوستم گفتی زنمی مگه من بهت نگفتم... وسط حرفش پریدم و آروم گفتم _معذرت میخوام. سکوتی کرد و بعد از فوت کردن نفسش از روی کلافگی بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفت. چادرم از سرم افتاد و روی مبل وا رفتم. بعد از کلی فکر کردن گفت _خوب بذار بیاد فوقش می‌فهمه تو همونی هستی که اون شب باهاش خوابیده چیزی نمیشه که حقیقت و بهش میگی.سری به طرفین تکون دادم و گفتم _دلم نمیخواد.اون با اجبار و فقط به خاطر ارث و میراث بیاد سمتم و منم هیچی به روی خودم نیارم.سکوت کرد و باز به فکر فرو رفت. بشکنی زدم و گفتم _میتونم بهش بگم ماهیانمه و این هفته نیا.چپ چپ نگاهم کرد و گفت _آخه اینم شد راه حل؟هفته ی بعدش چی؟ پوفی کردم و گفتم _نمیدونم من چیزی به عقلم نمیرسه.نمیشه تو بری و یه جوری سرش و گرم کنی تا نیاد؟ ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با دلارامي مرا خاطر خوش است 🌸🍂 کز دلم يک باره برد آرام را.. حضرت حافظ شبتون ارام💫🌸 ‌‎‌‌‌‎ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣صبح، آغاز حیات است و امید دستهایت پرگل شادیت پاینده خنده ارزانی چشمان پرازعاطفه ات نور همسایه دیواربه دیوار دل پاکت باد صبح بخیر🌸🍂 ‌‎‌‌‌‎ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خیره نگام کرد. بشکنی زد و گفت _یه فکر بکر. سری به نشون چی تکون دادم که گفت _مگه تو دلت نمیخواد خان زاده عاشقت بشه و با میل خودش بیاد سمتت؟ سری تکون دادم _خوب پس نه به عنوان زنش به عنوان همون دختر برو جلو.اگه از این حالت ماست بندیت بیای بیرون شرط می‌بندم خان زاده رو می تونی عاشق خودت کنی.. بعدش یواش یواش بهش بگو زنشی اون وقت از بودنت پر در میاره. عمیق نگاهش کردم و گفتم _اگه ازم خوشش نیومد چی؟ با شیطنت گفت _کاری می کنیم خوشش بیاد.اما تو باید از این تیپ و قیافه در بیای.. راه رفتنت حرف زدنت همه چیزت باید مثل شهری ها باشه.آخر هفته هم که قراره خان زاده بیاد تو برو سراغش و کاری کن زنش و وارث همگی یادش بره. بد فکری هم نبود. اما یه جای کار می لنگید _هیچ فکر کردی این بار قراره با چه بهانه ای سر راهش قرار بگیرم؟ لبخند بدجنسی روی لبش نشست و گفت _از یه جا بهش میزنیم که حتی فکرشم نمیکنه * * * * سقلمه ای به پهلوم زد و گفت _برو دیگه لفت میدی موقعیت از دست میره. با استرس گفتم _می ترسم سحر نمی تونم. نفسش و فوت کرد و گفت _این همه روت کار کردم که بگی می ترسم؟ ببین از صبح تو کف این یاروییم حالا که با پای خودش اومده سوپر مارکت تو هم به یه بهانه برو و خودت و تو دلش جا کن اگه نری شب اون میاد خونه ها... ترسیده نگاهش کردم. در و باز کرد و گفت _بدو تا نیومده ماست بازی هم در نیار سری تکون دادم و با اجبار پیاده شدم.با این که راه رفتن با کفش پاشنه بلند رو کلی تمرین کرده بودم اما باز هم با پوشیدنشون احساس شرم می کردم. در حالی که دستام می لرزید وارد هایپر مارکت بزرگ شدم. دیدمش در حالی که سبد دستش بود داشت به قوطی کنسروی نگاه می کرد. سریع یکی از سبد خرید ها رو برداشتم و از همون ردیفی که اون در حال خرید کردن بود رفتم و خودم رو سرگرم دیدن قفسه ها کردم. نگاهم که به انواع و اقسام ماکارانی افتاد خان زاده از یادم رفت. من توی عمرم یک نوع ماکارانی خورده بودم حالا اینجا کلی شکل ماکارانی بود. درگیر شکل های مسخره ی ماکارانی ها بودم که کسی بازوم رو گرفت. هول کرده برگشتم و با دیدن چشم های بهت زده ش تمام درس هایی که یاد گرفته بودم از یادم رفت با تته پته سلام کردم و یک قدم عقب رفتم تا بازوم رو رها کنه. یک بسته از ماکارانی های مضحک و برداشتم و توی سبد انداختم و دستپاچه گفتم.سری برای پسره تکون دادم و یک گوشه ایستادم. همه یا در حال رقصیدن بودن یا در حال خندیدن یا.... توان دیدن این صحنه ها رو نداشتم. انقدر صبر کردم تا رقص خان زاده اون وسط تموم بشه آخر هم فکر کنم خسته شد که روی مبل گوشه ی سالن لم داد و لیوان آب آلبالویی و سر کشید. چون دیدم کسی دورش نیست نزدیکش شدم و کنارش نشستم. سرش و به سمتم برگردوند و با دیدنم یک تای ابروش بالا پرید و گفت _مردیم اومدیم بهشت و بی خبریم؟ تو از کجا پیدات شد هوری خوشگله؟ متعجب از حرفی که زد گفتم _من... من... صداش و بلند کرد و گفت _نمی شنوم چی میگی بیا تو گوشم بگو. گوشش و جلو آورد.خودم و عقب کشیدم و بلند شدم. تمام تنم از استرس یخ بسته بود. بدون جواب دادن خواستم برم که مچ دستم و گرفت و گفت _نکنه سیندرلایی و با رفتن میخوای ما رو تو کف خودت بذاری؟ بشین بابا نخوردمت... بشین آشنا بشیم. دیگه کم مونده بود اشکم در بیاد. یعنی واقعا نشناخت‌؟ صدام و کمی بالا بردم و گفتم _نمی تونم بمونم اینجا... وسط حرفم پرید _بس گند کاری کردن حال آدم بهم میخوره بیا ببرمت تو اتاق سر و صدا کمه اوکی میشی.قبل از اینکه اعتراضی بکنم دستم و دنبال خودش کشید و به سمت پله ها رفت. سرم گیج رفت... اون من و نشناخت‌ خدایا من و نشناخت. در یه اتاق و باز کرد. وارد شدم. چراغ و روشن کرد و گفت _تا حالا این ورا ندیدمت. با دلخوری نگاهش کردم...تو صورتم دقیق شد و گفت _تو روشنایی خوشگلتری خوب بگو ببینم با اصرار دوستت اومدی اینجا و اولین بارته درسته؟ سرم و به علامت منفی تکون دادم و گفتم _دنبال یه دوست غریبه اومدم. انگار منظور حرفم و نفهمید. روی تخت نشست و گفت _حالا چرا مانتو تو در نمیاری؟ببینم نکنهکچلی داری که شالت و انقدر کشیدی جلو؟ باز هم سرم و به طرفین تکون دادم که گفت _زبون تو موش خورده؟ مگه تو هم مثل من حالت بد نبود؟ بیا بشین دیگه با فاصله ازش نشستم و گفتم _من... میخواستم بگم زنتونم اما وقتی به سمتم نزدیک شد زبونم بند اومد.دستش و روی صورتم گذاشت و سرم و به سمت خودش چرخوند و گفت _ خوشگلی. لبم و گاز گرفتم.داشت سر کارم می‌ذاشت؟ _لبتو این جوری نکن. با انگشت لبم و از زیر دندونام بیرون کشید و با چشمای خماری گفت _لبت و زخمی کردی.حتی توانایی حرف زدن هم نداشتم. نزدیک صورتم پچ زد تو هوری و از بهشت اومدی؟ لب باز کردم تا حرفی بزنم اما تجربه ی یه حس عجیب حرف زدن و از یادم برد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
لحظه ای بعد گفت _چرا مثل مجسمه ای دختر؟روی تخت دراز کشید و پشتش رو بهم کرد. یاد حرفای سحر دوستم افتادم که گفت _ببین اگه بخوای خجالت بکشی موفق نمی‌شی خود خدا هم گفته برای شوهر بی حیا باش. دختر یه نازی بکن یه نوازشی بکن نگو زشته عیبه اون پسر غریبه نیست شوهرتم. لباساتم که افتضاح یه چیز درست و حسابی بپوش حالا میگیم لباس خواب عرضه نداری بپوشی. یه تاپ که خوبه دیگه نه؟ یاد تاپ قرمز زیر مانتوم افتادم. دست لرزونم و پیش بردم و شالم و در آوردم و گیره ی موهام رو باز کردم. موهام انقدر بلند بود که در حالت نشسته روی زمین می افتاد. دکمه های مانتوم و یکی یکی باز کردم و از تنم در آوردم. آشکار می لرزیدم اما حس میکردم در مقابل شوهرم وظایفی دارم. خودم رو به سمتش کشیدم و کنارش نشستم. دستم و روی بازوش گذاشتم.. چشماش و باز کرد و با دیدنم مات موند. لبخند کم جونی به صورتش زدم. زیر نگاه سنگینش عرق روی تنم نشست. اون شوهرم بودا من باید خودمو به دست اومی سپردم خاتون میگفت برای شوهرت باید زن باشی باید دردشو بفهمی _من میرم. خواستم از کنارش رد بشم که جلوم ایستاد. نگاهم و پایین انداختم و صدای خشنش توی گوشم پیچید _اینه رسمش؟ سکوت کردم.بازوم و گرفت و ادامه داد _چرا نگفتی اولین بارته؟ صورتم قرمز شد و آروم گفتم _مهم نبود. _مهم نبود و صبح نشده غیبت زد؟میفهمی چه قدر دنبالت گشتم؟ بالاخره به خودم جرئت دادم توی چشماش نگاه کنم. پرسیدم _چرا؟ جا خورد و باصدای آرومی گفت _من با دختری بودم که حتی اسمشم نمیدونم. قلبم تند می کوبید. تحمل نداشتم زیر سنگینی نگاهش باشم. خواستم عقب برم که بازوم رو سفت تر چسبید و گفت _با من بیا. حرفی نزدم. من و دنبال خودش کشوند و از فروشگاه بیرون برد. نگاه به سحر انداختم که سری با خنده برام تکون داد. خان زاده در ماشین آخرین مدلی رو باز کرد و گفت _سوار شو سوار شدم. ماشین و دور زد و خودش هم سوار شد. به سمتم برگشت و گفت _خوب می‌شنوم؟ نگاه کوتاهی بهش انداختم و گفتم _چیو؟ _یه دختر ناآشنا یهو سر از مهمونی من در میاره و هم‌.... میشه یک کلامم نمیگه ب ا ک ر ه ست و صبح نشده غیبش میزنه.بگو... میخوام همه چیو بدونم. در حالی که با بند کیفم بازی می‌کردم گفتم _چیزی برای گفتن ندارم.شکایتی هم از اون شب ندارم... الانم میخوام برم. مچ دستم رو گرفت و خشن گفت _تو هیچ جا نمیری. صاف نشستم که گفت _اسمت چیه؟ لب هام و با زبون تر کردم و گفتم _آیدا دست زیر چونم گذاشت و سرم و به سمت خودش برگردوند و گفت _وقتی با من حرف میزنی به من نگاه کن. نگاهم رو به چشماش انداختم. با لحن آروم تری زمزمه کرد _چرا اون شب نگفتی اولین .... ؟ لبم رو خیس کردم و آروم گفتم _چون منم میخواستم...گفتم که... من شکایتی از اون شب ندارم. خیره نگام کرد و گفت _پس چرا رفتی؟ این بار من معنادار نگاهش کردم و گفتم _چون فکر کردم بیشتر از یه رابطه برات جذاب نباشم. بی مکث گفت _اشتباه فکر کردی تو چشماش نگاه کردم. نفسش و فوت کرد و گفت _میدونی چه قدر دنبالت گشتم؟ _واسه چی؟ببخشید اما من باید برم من... وسط حرفم پرید _چرا نمیخوای بیشتر با هم آشنا شیم؟ سکوت کردم. دستش رو به سمت صورتم آورد و آروم روی گونه‌م کشید و گفت _خیلی خوشگلی. نفسم بند اومد و قلبم به شمارش افتاد. با پشت دست گونم رو نوازش کرد و گفت _اجازه بده بیشتر بشناسم حس عجیبی کل تنم رو گرفت. تا حالا مردی این طوری بهم نگاه نکرده بود.. این طوری نوازشم نکرده بود اون نمی دونست که شوهرمه . برام هیجان انگیز بود که شوهرم داره این طوری نگاهم میکنه اما چیزی که عذابم میداد این بود که اون نمی‌دونست من زنشم و این طوری نوازشم می کرد. بدون هیچ عذاب وجدانی.یاد توصیه های سحر افتادم که تاکید کرد زود وا ندم صورتم و عقب کشیدم و گفتم _من نمی‌خوام با شما... _مگه اولین بارت نبود؟پس تو الان مال منی. استارت زد که گفتم _کجا؟ بی پروا گفت _خونه ی من. تند گفتم _من نمیام. از اون گذشته شما هیچ برنامه ای برای امشب تون ندارین؟با این حرفم چند ثانیه ای به فکر فرو رفت و بعد با جدیت گفت _برنامه ای ندارم سکوت کردم.توی راه زنگ زد و سفارش شام داد.چند دقیقه ی بعد توی پارکینگ آپارتمانش نگه داشت و گفت _پیاده شو. از جام تکون نخوردم.گفت _نترس من باهم بودن را زورکی دوست ندارم.پس به هیچ کاری مجبورت نمیکنم. و خودش پیاده شد و صورت داغ شده ی من و ندید.در سمت من و باز کرد و دستم رو گرفت و وادارم کرد پیاده بشم. به همين راحتی فراموش کرد به زنش قول داده که امشب میاد.به سمت آسانسور که رفت رنگ از رخم پرید.دکمه رو زد و نگاهی به صورتم انداخت و با دیدن حال آشفته م پرسید _چرا رنگت شده مثل گج دیوار؟ ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
قدمی عقب رفتم و گفتم _من میخام از پله بیام. متعجب گفت _هفت طبقه رو؟ ببینم نکنه فوبیا فضای بسته داری؟نفهمیدم چی گفت اما سر تکون دادم.در آسانسور که باز شد دستم رو گرفت و کشوند داخل و گفت _یه کاری میکنم تا ابد ترست بریزه. وارد اون اتاقک فلزی شدیم.به محض بسته شدن در به بازوش چنگ زدم و گفتم _نمی تونم در و باز کن من... محکم گرفتم و با کارش رسما لالم کرد. با صدای آرومی کنار گوشم پچ زد _من پیشتم دختر کوچولو نترس. انقدر بوی خوبی میداد که ناخواه نفس عمیقی کشیدم.دستاش دورم پیچیده شده بودن و صدای قلبش کلا از یادم برده بود کجام.غرق خلسه بودم که ازم فاصله گرفت و گفت _رسیدیم. مثل لبو قرمز شدم و دنبالش از آسانسور بیرون رفتم. کلید انداخت و منتظر موند تا من اول برم. یاد اون شب تنم رو داغ کرد و گر گرفتم. _تو چرا انقدر سرخ و سفید میشی؟ نگاهش کردم و با تمام جسارتم پرسیدم _من چرا باید بیام خونه ی شما؟ نزدیکم شد. برعکس من اون زیادی جسور بود. _چون تو اولین دختر باکره ای بودی که باهاش بودم. خیره به چشماش پرسیدم _مگه با چند تا زن بودی؟ نگاهش رو روی صورتم چرخوند و گفت _نمیدونم چند تا زن... ولی میدونم توی عمرم با یه دختر بودم. اونم تویی نفسم بند اومد. خندید و گفت _باز که قرمز شدی فسقلی.. کم کم دارم شک می کنم من اولین مردیم که باهاش حرف می زنی. دهنم باز موند. وارد شد و گفت _بیا تو. متعجب به کفشاش نگاه کردم و گفتم _چرا شما با کفشاتون میاین تو خونه؟ دستم و کشید  در و بست و گفت _اولا شما نه من یه نفرم دومم سوسول بازی در نیار و بیا تو مانتو تو بده آویزون کنم. پشت سرم ایستاد و منتظر موند تا مانتوم رو در بیارم. سحر که پیش بینی چنین لحظه ای رو کرده بود از عمد وادارم کرد زیر مانتوم یه لباس چسب و بدن نما بپوشم. اون موقع قبول کردم اما الان فکرشم نمیکردم بخوام با اون لباس جلوش راه برم برای همین خودم رو عقب کشیدم و گفتم _راحتم. باز هم نگاه با معنایی بهم انداخت. قدمی نزدیکم شد و بدون فاصله روبه روم ایستاد و پچ زد _اون شب توی مهمونی دیدی ک دخترا چطور لباس پوشیدن.اگه چشمم پر نمی‌بود و بی جنبه بودم قطعا باید باهمشون بودم اما گفتم که... وسط حرفش پریدم _ادامه ندین. به آشپزخونه رفت و گفت _تا دو تا نوشیدنی بیارم اون مانتو رو از تنت در بیار. دو دل دستم به سمت دکمه های مانتوم رفت اما جز یکیشون نتونسم هیچ کدوم و باز کنم. روی مبل نشستم.از کارم پشیمون شده بودم. من عرضه ی لوندی برای اون و نداشتم... نمی تونستم. دقیقه ای بعد با لیوان توی دستش و یه بطری  بیرون اومد. نگاهم به بطری افتاد. من حتی نمی دونستم این نوشیدنی شهری اسمش چیه کنارم نشست و لیوانا رو روی میز گذاشت. به سمتم برگشت و بعد از نگاه خیره ای گفت _خوب... می‌شنوم. گیج پرسیدم _چیو؟ خودش رو به سمتم کشید و گفت _همه چی و... کی هستی... چرا اون شب توی مهمونی من بودی؟چرا با میل خودت باهام بودی؟ چرا غیبت زد؟ چرا حتی یه نفرم تو رو نمی شناخت؟ الان چرا ازم فرار می کنی؟لبخند زورکی زدم و گفتم _به پیشنهاد یکی از دوستام اومدم مهمونی شما _کدوم دوستت؟من همه ی آدمای اونجا رو می‌شناختم.دروغهایی که سحر بهم یاد داده بود رو مثل طوطی بلغور کردم _دوست من با یه پسری وارد رابطه شده بود. از طرف همون پسرم برای مهمونی دعوت شد از منم خواست همراهیش کنم.انگار باور کرد که سری تکون داد و با لحن خاصی پرسید _دوست پسر داری؟چون معمولا دخترا برای در آوردن حرص دوست پسری که ترکشون کرده خودشون و در اختیار یکی دیگه میذارن و بعد پشیمون میشن.به فکر فرو رفتم... این هم دروغ بدی نبود اما نمیدونم چرا بی اراده گفتم _من تا حالا دوست پسر نداشتم.ابروهاش بالا پرید. زمزمه کرد _پس یعنی... دستش رو به سمت گونه م آورد و نوازشم کرد و پچ زد _من اولین مردیم که لمست کرده. گونه هام زیر دستای داغش سوخت. در حالی که جز به جز صورتم و رصد می‌کرد با لحن خاصی ادامه داد _من اولین مردی ام که تونسته تو رو از این نزدیکی نگات کنه. سرش رو جلو آورد... در عین خجالت حس لذت بخشی تمام وجودم رو پر کرد.قلبم شروع به تپیدن کرد.شالم رو از سرم کشید و گیره ی موهام رو باز کرد.موهام که از دورم ریخته شد صورتش رو ازم فاصله داد و نگاه خاصی به موهام انداخت و گفت _تاحالا موهایی به این قشنگی ندیده بودم.لبخندی روی لبم نشست و سرم پایین افتاد. روی موهام رو لمس کرد و گفت _چند وقته کوتاهشون نکردی؟ _هیچ وقت کوتاه نکردم. فقط بعضی وقتا سرش رو میزدم تا موخوره نگیره. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از این همه تعریفی که ازم می کرد غرق لذت شدم. شاید چون اون شوهرمه و خاتون همیشه میگفت یه زن برای شوهرش بی حیاست و برای باقی مردها با حیا مانتوم رو از تنم در آورد و نگاهی و بهم انداخت. برای فرار کردن از زیر نگاهش بلند شدم و گفتم _من میرم آب بخورم. هنوز یک قدم نرفته بودم که با کشیدن دستم غافلگیرم کرد. تا به خودم بیام پرت شدم روی مبل و نفس توی سینم حبس شد. دست روی سینش گذاشتم و به عقب هلش دادم و گفتم _تو گفتی کاری باهام نداری. من و فقط واسه ی این آوردی خونت؟ انگشت روی لبش گذاشت _هیشش خودم خوب یادمه چی گفتم اما تو هم نگفتی تا این حد دلبری.چند سالته؟ آروم زمزمه کردم _تازه 17 ساله شدم. چهره ش رفته رفته در هم شد و نشست. صاف نشستم و پرسیدم _چی شد؟ مانتوم رو با خشم توی بغلم پرت کرد و غرید _برو بیرون متعجب نگاهش کردم و پرسیدم _چیزی شده؟ با خشم به سمتم برگشت و غرید _من بچه باز نیستم. اون شبم اگه می گفتی با ننه بابات قهر کردی و برای اذیت کردن اونا ول شدی پیشم و هفده سالته دستمم بهت نمیزدم پوزخندی زدم و گفتم _از کجا میدونی با ننه بابام قهر کردم؟ _یه دختر هفده ساله که تا حالا با هیچکی نبوده چرا یه شبه لخت بشه تو بغل من. میدونی چند سالمه؟ خیره نگاهش کردم و گفتم _عادته راحت قضاوت کنی؟ خشن از جاش بلند شد و با کلافگی گفت _همه چی معلومه. با حرص سر تکون دادم و از جام بلند شدم. مانتوم و پوشیدم و در حالی که دکمه هامو می‌بستم گفتم _باشه... هر طور راحتی فکر کن. شالم و روی سرم انداختم و خواستم از کنارش عبور کنم که بازوم رو گرفت و گفت _من حاضرم پول بدم که تر م یم کنی. به سمتش برگشتم و گیج پرسیدم _چی کار کنم؟ _ب ک ا ر ت تو خودم گرفتم خودمم می تونم یه دکتر برات جور کنم این طوری مشکلی پیش نمیاد واست. متعجب نگاهش کردم. مگه می شد؟ نزدیکم اومد و گفت _شمارتو بده دکتر که جور کردم بهت زنگ میزنم. خندم گرفت اما به زور جلوی خودم رو گرفتم و با جدیت گفتم _من مشکلی با اون شب و وضعیت الانم ندارم. با فکی قفل شده گفت _چرا؟ نفسم بند اومد.باورم نمیشد چنین حرفی شنیدم. با عصبانیت بازوم و از دستش کشیدم و به سمت در رفتم. قبل از اینکه دستم به دستگیره برسه پرید جلوم و درو قفل کرد و گفت _هنوز حرفم تموم نشده. انقدر عصبی بودم که دلم میخواست بزنمش.با خشم گفتم _چرا فکر کردی چون اون شب با تو بودم یعنی اون کارم؟آره اون کاری که گفتی نمی کنم چون برام مهم نیست.. برای خانوادمم مهم نیست پس لطف کن نه قضاوتم کن نه ولخرجی. باز کن درو میخوام برم.با اخمی بین ابروش گفت _پدر مادر نداری؟ آروم جواب دادم _بابا دارم... _بابات انقدر روشن فکره که اجازه میده دختر هفده سالش یک شب بره پیش منی که دوبرابرت سن دارم؟انقدر روشن فکره که براش مهم نی دختر هفده سالش زن شده؟ موندم چه جوابی بهش بدم.باید می گفتم نه بابام هیچ مشکلی نداره اگه با شوهرم باشم؟ قدمی بهش نزدیک شدم و گفتم _آره در همین حد روشن فکره.چشماش رنگ تمسخر گرفت.گفتم _حالا میشه اجازه بدی برم؟ گفت _یه دختر بچه ی نادون و ول کنم که بره برای هزار نفر مثل اون شب دلبری کنه؟بابای روشن فکرشم چیزی بش نگه؟تو هیچ جا نمیری. با تعجب ساختگی گفتم _می‌خواین حبسم کنین؟ _من یه نفرم اولا... دوما لازم باشه چرا که نه؟ یک تای ابروم بالا پرید کم کم یخم داشت آب میشد. _و اگه من نخوام؟ بالاخره لبخند محوی روی لبش نشست _رام کردن یه بچه کار آسونیه. کمرم رو ول کرد.کلید رو برداشت و گفت _این رستوران کوفتی هم غذا نیاورد گشنمونه. از خدا خواسته گفتم _الان یه چیز آماده میکنم. برگشت و پرسید _مگه بلدی جوجه مدرسه ای؟ سر تکون دادم و گفتم _بلدم شما برید تو پذیرایی من درست میکنم. شونه بالا انداخت و خودش و روی مبل پرت کرد و گفت _نکشیمون؟ در حالی که توی دلم قند آب میشد وارد آشپزخونه شدم.بعد از گذشتن حدود سه هفته از زندگیم تازه میخواستم برای شوهرم غذا بپزم. هر چند به عنوان دوست دختر ناشناسش.یک ساعت بعد بوی زرشک پلو و مرغ آشپزخونه ی گرد و غبار گرفته ش رو گرفته بود.در حال درست کردن سالاد شیرازی بودم که با شنیدن صداش تکونی خوردم _این بو از آشپزخونه ی ما میاد؟ ترسیده دستمو رو قلبم گذاشتم. بو کشان نزدیکم شد و دستش رو روی شونه م گذاشت. از خجالت گر گرفتم و گفتم : _منو ترسوندین یه اهمی یه اهومی بگید بو نمیشه. برای اینکه دستش رو از روی شونم برداره بلند شدم.داشتم با دقت شعله رو کم می کردم شانس آوردم فندک رو می‌شناختم و از فیلما دیده بودم گاز های عیونی رو وگرنه عمرا از دم و دستگاه شهری سردر بیارم.لحظه ای بعد باتعجب پرسید _یه دختر هفده ساله چرا باید به این خوبی آشپزی بلد باشه؟ در قابلمه ها رو بلند کرد و سرکی توی قابلمه ها کشید : _کی آماده میشه؟با این بویی که راه انداختی ضعف کردم از گشنگی. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پشت بند حرفش در قابلمه رو گذاشت و نگاهی خاصی بهم انداخت هول کردم و گفتم _اااا... الان میکشم دیگه آماده ست تا شما بشنید میز رو میچینم ... دستش رو زیر چونه م داد و دستش رو پیش کشید : _ببین جوجه نترس گفتم کاریت ندارم سرم رو زیر انداختم و با خجالت لبمو گزیدم نمی دونستم حرص بخورم یا خجالت بکشم. من زنش بودم کسی که باید امشب باهاش ملاقات می کرد اما اون اینجا مشغول یه دختر بی نامو نشون بود... لعنت بهش که با دلم بازی می کرد و ناخواسته برای ادامه نقشه م سستم می کرد. کلافه از سکوتم دستشو تو موهاش کشید و خودش زودتر پشت میز غذا خوری نشست..میز رو که چیدم چند لحظه ای با شک نگاهی بین من و غذام رد و بدل کرد و آخر هم طاقت نیاورد و گفت _من هنوز شک دارم خودت این و پخته باشی.ببین من دوست دخترای خیلی بزرگ تر از تو داشتم که حتی بلد نبودن دو تا تخم مرغ بندازن تو تابه و نیمرو درست کنن. اون وقت تو...وسط حرفش پریدم _من از هشت سالگی خودم غذا درست می کردم.حالا بخورید شاید اون طوری که فکر می کنید نباشه.معنادار نگاهم کرد. اولین قاشق رو که توی دهنش گذاشت جفت ابروهاش بالا پرید و گفت _معرکه ست. لبخند پررنگی زدم. داشتم روی ابرا راه می رفتم. دلم میخواست فقط خوردنش رو نگاه کنم اما زشت بود برای همین خودم رو مشغول نشون دادم.غذاش رو کامل خورد و بشقابش رو دوباره کشید و بشقاب دومم با ولع خورد و در آخر سنگین روی مبل ولو شد و گفت _خیلی وقت بود غذای به این خوشمزگی نخورده بودم. خوشحال لبخندی زدم و از جا بلند شدم. خواستم میز رو جمع کنم که با کشیدن دستم مانع شد و گفت _نمیخواد جمعش کنی فردا خودم یکیو میارم.مخالفتی نکردم.دستم و دنبال خودش کشید و به سمت حال برد. معذب مویی پشت گوش زدم و گفتم _میشه بی زحمت یه تاکسی بگیرید من برم؟لم داد و گفت _نه امشب اینجا می مونی.چشمام گرد شد و گفتم _چرا؟ _مگه نگفتی خانوادت روشن فکرن؟پس فکر نکنم ناراحت بشن اگه دخترشون خونه‌ی دوستش بمونه.اخمی کردم و گفتم _کی گفته شما دوست منین؟در حالی که صورتم و رصد می‌کرد گفت _به کسی که باهاش حرف بزنی و چی میگن؟میگن دوست پسر.حالا اون شال و مانتوی مسخره رو در بیار بشین پیشم ببینم داشتن دوست دختر کم سنی که کاراش بزرگتر از سنش میزنه چه حسی میده.بدون در آوردن مانتوم با فاصله ازش نشستم و گفتم _شما با همه ی دخترا انقدر... وقتی دید نمیتونم جمله م و کامل کنم خودش گفت _با همههههه ی دخترا نه...ولی با بعضیاشون چرا.حس بدی بهم دست داد. کدوم زنی دلش می خواست شوهرش با دخترهای دیگه باشه.لبخند اجباری زدم و پرسیدم _چرا ازدواج نمیکنین؟ خیره نگاهم کرد و گفت _چون هنوز دختری و پیدا نکردم که لایق من باشه. لبم و محکم گاز گرفتم. حتی از ازدواجشم چیزی نگفت. پرسیدم _چرا؟ می دونید آدمای مغرور هیچ وقت... وسط حرفم پرید _لحجه ت برام آشنا میزنم. جا خوردم و هول شده گفتم _چه طور؟ به جای جواب دادن سنگین نگاهم کرد. طاقت نیاوردم و گفتم _میشه این طوری نگاه نکنین؟ _سرخ و سفید شدنت و دوس دارم. برام جدیده. بیشتر قرمز شدم که خندش بلند شد و گفت _دختر تو تا حالا با یه مرد هم کلام شدی؟سر تکون دادم و گفتم _بله که شدم. خودش رو پیش کشید و معنادار پرسید _با کی اون وقتت؟؟ ×××× روم و برگردوندم و با دیدن چشمای بازش پرسیدم _چرا نمیخوابین؟ موهام و از صورتم کنار زد و با صدای گرفته ای جواب داد _بخوابم که مثل اون سری در بری پرنسس خانوم؟خنده ی آرومی کردم و گفتم _براتون مهم بود؟ سری تکون داد. باز پرسیدم _چرا؟ _چون تو خاص ترین دختری هستی که تا حالا دیدم.نفسم حبس شد. گفت _دلم میخواد یه جوری نگهت دارم که نتونی تکون بخوری چه برسه به فرار کردن.حیف کوچولویی وگرنه می دونستم چی کار کنم باهات.خندیدم..باعشق نگاهم کرد و گفت _دوست دارم آیدا! لبخندم کم کم محو شد. من برای اون آیدا بودم نه آیلین.من براش حکم یه دوست دختر داشتم نه یه همسر که آرامشش باشه خواستم بلند بشم که سفت تر گرفتم و گفت _کجا؟اشک توی چشمم جمع شد و با صدای گرفته ای از بغض گفتم _من باید برم. متعجب سر بلند کرد.تاریک بود و اشکام و نمی‌دید اما از صدای لرزونم شک کرد و پرسید _چی شده؟ _من نمی تونم... من اون دختری که شما فکر می کنین نیستم... من نمی تونم هر شب مثل یه زن بد کاره ... وسط حرفم پرید _هیشششش کی همچین حرفی زد؟بلند شدم و در حالی که دنبال شالم می گشتم با گریه گفتم _متاسفم من باید برم.بازوم و گرفت و قبل از اینکه واکنشی نشون بدم دستام و بالای سرم نگاه داشت و غرید _تو هیچ قبرستونی نمیری. .. کسی بهت گفت بدکاره.. تو یه دختر بچه ای که فقط مال منی فهمیدی؟فقط مال من!در جواب تمام حرفاش گفتم _بذار برم! _محاله... محاله بذارم یه بار دیگ از دستم در بری! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گفتم _واسه شما که دختر زیاده.تک خنده ای کرد و گفت _آره اما دختر بچه ی فسقلی خوشگل که شما صدام میزنه و آشپزی خوبی داره برام کمه. ریتم نفسام آروم شد و ناخودآگاه گفتم _شما زن دارین.مات و مبهوت موند. لبم و محکم گاز گرفتم به خاطر گندی که زدم. آیلین احمق این چه حرفی بود زدی اخماش در هم رفت و گفت _کی این مزخرفات و به تو گفته؟هول شده گفتم _هیچکی ینی اون شب تو مهمونی دوستاتون می گفتن زیر لب غرید _به خاطر زنگ زدن اون زنیکه ی دهاتی. خودم و زدم به نشنیدن اما شنیدم و مثل یه شیشه شکستم.موهام و از صورتم کنار زد و با لحن مهربونی گفت _بچه ها داشتن شوخی می کردن عزیزدلم من زن ندارم.لبخند کم جونی زدم. دستام و روی سینش گذاشتم و گفتم _اجازه بده یه کم هوا بخورم.خیره نگام کرد و در نهایت دستموول کرد وروی تخت افتاد. توی تاریکی دنبال لباسم می گشتم که پیرهنش و روی پام انداخت.لبخندی زدم و پیرهنش و پوشیدم و به سمت بالکن رفتم.بازش کردم و چند نفس عمیق کشیدم بغض توی گلوم داشت خفم می کرد. چه فکری می کردم و چی شد. زندگی دارم که حتی یک روز تصورشم نمی کردم.توی افکار خودم بودم که دستی روی پنجره ی بالکن نشست و بستش. لحظه ای بعد صدای خان زاده توی گوشم پیچید _با این ریخت اینجا وایستادی اگه یکی ببینتت چی؟ اشکم و با پشت دست پس زدم و گفتم _بهتون نمیاد غیرتی باشین. سرم و بالا بردم تا صورتش و ببینم. قدش، خیلی از من بلند تر بود با اینکه من نسبت به سنم رشد خیلی خوبی داشتم اما در مقابل اون مثل جوجه بودم جواب داد _اتفاقا از اون مرداییم که کسی نزدیک ناموسم بشه گردنش و می شکنم. دلم میخواست بگم برای همین زنت رو تک و تنها توی یه شهر غریب ول کردی؟ به جاش گفتم _من که ناموست نیستم.نو خنده ی محوی کرد و گفت _اما حسم این و نمیگه * * * * میز صبحانه رو چیده بودم که خواب آلود اومد بیرون و با دیدن من توی آشپزخونه گفت _زود بیدار شدی خانوم کوچولو.خندیدم و گفتم _همچینم زود نیست من همیشه شش صبح بیدارم. ابرو بالا انداخت و خیره به میز صبحانه سوتی زد و گفت _تو رو باید گرفت. توی دلم گفتم :گرفتی... خبر نداری. رفت دستشویی تا دست و صورتش و بشوره. توی این فاصله مانتوم و تنم کردم. بیرون که اومد با دیدن شال و کلاه کردنم اخمی کرد و گفت _کجا به سلامتی؟ کیفم و برداشتم و گفتم _با اجازتون از دیشب بدون اینکه به کسی خبر بدم اینجام باید برم. روی صندلی نشست و گفت _خودم می رسونمت.هول شده از روی پاش بلند شدم و گفتم _نه نه من خودم میرم تاکسی می‌گیرم با شک گفتی _چرا؟ می ترسی آدرس خونتون و یاد بگیرم و مثل پسرای آویزون صبح و شب کشیک بکشم؟ سری به علامت منفی تکون دادم و تند گفتم _نه ولی این طوری راحت ترم. لطفا. سری تکون داد و گفت _اوکی پس شمارت و بذار. رنگ از رخم پرید. فکر اینجاشو نکرده بودم.من فقط یه خط داشتم که اونم خودش بهم داده بود. به تته پته افتادم _شمارم؟شما شمارتون و بدین من بهتون زنگ میزنم. از جاش بلند شد و در حالی که نگاه مشکوکش روم بود گفت _می‌خوای باز فرار کنی؟ _نه... _پس شمارت و بده. خدایا عجب غلطی کردم. از دست تو سحر تو که فکر همه جاش و کردی این یک قلمم به ذهنت می رسید دیگه. با صدای زنگ در چشمام برق زد.نگاهش رو ازم گرفت و از آشپزخونه بیرون رفت. هر کی بود فرشته ی نجاتم بود. در و که باز کرد صدای سر صدای چند تا دختر و پسر بلند شد.سرکی کشیدم و با دیدن دختری که آویزون به گردنش شده مات موندم.به راحتی با دو دختر دیگه ای که اومدن تو دست داد سه تا پسر هم بودن. سری شالم رو مرتب کردم. لبم و گاز گرفتم تا خودم و کنترل کنم. لابد اونی که دستاش و دور گردنش حلقه کرده بود دوست دخترش بود. من چی بودم؟ زنش؟ دوست دخترش؟ از آشپزخونه بیرون رفتم. دو تا پسری که داشتن حرف می زدن با دیدنم ساکت شدن و یکیشون گفت _انگار بد موقع مزاحم شدیم. با این حرفش توجه همه بهم جلب شد. نگاه اون دختره متعجب روی من بود. کیفم و روی شونه م انداختم و گفتم _نه من دیگه داشتم میرفتم.یکی از دخترا نگاه معنا داری به اون دختری که لحظه ای پیش از گردن خان آویزون بود انداخت و گفت _معرفی نمیکنی اهورا خان. دلم نمیخواست به عنوان یه دختر بدکاره معرفی بشم برای همین سریع خودم جواب دادم _از اقوامشونم... انگار خیال دختره راحت شد. معذب گوشه ی شالم رو درست کردم و گفتم _با اجازه من دیرم شده باید برم. از کنار همشون عبور کردم،دستم که روی دستگیره نشست گرمای دستی رو روی دستم حس کردم. معنادار بهم نگاه کرد و گفت _تا پایین همراهیت میکنم. تیز دستم و از زیر دستش کشیدم بیرون و گفتم _لازم نیست به مهموناتون برسین. حتی یه لحظه هم مکث نکردم و بیرون رفتم. نگاهی به آسانسور انداختم و بی توجه راه پله ها رو در پیش گرفتم و در حالی که تند تند پله ها رو طی می کردم اشکم هم سرازیر شد. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی🌸 از تو تمنا دارم امشب قلبهای دوستان و عزیزانم را ازعشق بِ خود و مخلوقاتت لبریز فرمایی وبه 🍂🌸 آنها اندیشه‌ای پاک،دلی نورانی و تنی سالم عطا فرمایی آمیـــن یا رَبَّ‌العالَمین شبتون غرق در آرامش خــدایی. بِ امـیـد فردایی بهتر، وطلـوع آرزوهـاتـون.🍃 شبتون_بخیردر پناه حق...🌙🌸 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام مهربـانـان🌾 روزتـان شیـریـن خونـہ دلتون گـرم🌾 فنجـون عشقتون پر مهر دستاتون پر روزی نگاهتون قشنگ......🌾 صبحتون بخیروپرازبرکت وشادی🌾 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با سرزنش گفت _آخه دختره ی خر گریه کردنت چیه؟ دستمال خیس رو روی میز انداختم و گفتم _دردم اینه زن آدمی شدم که به راحتی یه دختر و راه میده به خلوتش.با هزار نفر دیگه هم بوده لابد. من نمی تونم سحر من به آقاجون میگم طلاق بگیریم.خندید و گفت _طلاق؟ اونم تو روستای ما... یادت نیست مگه؟سیاه بخت ترین دخترا هم طلاق نگرفتن تو که زن خان زاده شدی.الم شنگه راه بندازی فوق فوقش چهار تا ریش سفید جمع بشن دور هم و آشتی تون میدن.نالیدم _پس میگی چی کار کنم؟ _هیچی همین راه و پیش برو تا اون و عاشق خودت کنی.پوزخند زدم _با خوابیدن کنارش ؟ اگه امروز بودی و دخترای دورش و میدید این حرف و نمی زدی من کجا و اونا کجا.... _فعلا که ازت خوشش اومده سکوت کردم.ادامه داد _یه راه دیگه هم هست اینکه بهش حقیقت و بگی. _اون از آدمای روستا بدش میاد. اگه بفهمه من زنشم دیگه تو صورتمم نگاه نمی کنه.پوفی کرد و گفت _من که دیگه مخم قد نمیده.برات سیم کارت جدید هم آوردم. میخوای از تلگرام براش پیام بفرست؟صورتم جمع شد و گفتم _من بلد نیستم. دستش و دراز کرد و گفت _بده یادت بدم. سه ساعت طول کشید تا بهم یاد بده چه طوری تایپ کنم و چه طوری پیام بدم.عکس پروفایلش رو باز کردم. سحر گفت _خداییش قیافه اش چقدر جذابه چقدر اخماش:خوشگله وای هیکلش که معرکه ست. حق داره انقدر مغرور باشه. لبخند محوی زدم که گفت _خوب پیام بده دیگه.مردد گفتم _چی بگم؟ _بعد سه ساعت تازه می پرسی چی بگم؟بنویس سلام آنلاینم هست. بدو دیگه.سری تکون دادم و با کلی معطلی سلامی تایپ کردم و فرستادم پیامم رو خوند اما به جای جواب دادن زنگ زد.گوشی از دستم افتاد و هول کرده گفتم _تو جواب بده. گوشی داد دستم و گفت _مسخره بازی در نیار بگیر جواب بده. گوشی و از دستش گرفتم و آب دهنم و قورت دادم تماس و که وصل کردم بدون شک و تردید گفت _باز غیبت زد آیدا؟با صدای آرومی گفتم _از کجا فهمیدین منم؟ _حس کردم. کجایی؟نمیدونم چرا گفتم _با دوستم بیرونم.صداش جدی شد _این وقت شب؟ تازه نگاهم به ساعت افتاد و فهمیدم سوتی دادم ساعت 11 شب بود.برای جمع کردن بحث گفتم _خودتون کجایین _اگه آدرس اون قبرستون و بدی تا ده دقیقه ی دیگه پیشتم.هول شده گفتم _نه نه نه... یعنی نیا... بابامم هست. _آها بابای خوش غیرتت سکوت کردم که گفت _اوکی... شمارت همینه؟ _آره همینه خواستم همین و بگم که باز نگین فرار کرد. کاری ندارین؟با همون صدای جدی و مردونش گفت _دارم _چی کار؟با مکث گفت _اونی که امروز دیدی دوست دخترم نیس. دلخور گفتم _به من ربطی داره؟طلبکار گفت _ربط نداره؟سکوت کردم. نفسش و فوت کرد و گفت _من خیلی بهت فکر میکنم آیدا.از دخترای کم سن خوشم نمیاد اما تو رو انگار میشناسمت.برام جذابی دلم میخواد همش پیشم باشی.سکوت کردم صدای آهنگ میومد و سر و صدای دختر پسر ها. سکوتم رو که دید گفت _نمیخوای چیزی بگی؟گفتم _چی بگم؟ انگاری سرتون شلوغه... مزاحم نمیشم.بی مکث گفت _می‌خوای بیام پیشت؟برام مهم نیست همشون و بیخیال میشم. بی اختیار گفتم _بیا.سحر ناباور نگام کرد.صدای مردونش توی گوشم پیچید _آدرس بفرست.تازه فهمیدم چه گندی زدم. دیگه نمیشد جمعش کنم برای همین گفتم باشه و قطع کردم.سحر با تاسف گفت _حالا میخوای چه غلطی بکنی؟ آخه چرا فکرت به هیچی نمی رسه؟ می خوای آدرس اینجا رو بدی؟آروم گفتم _خوب چیکار کنم؟ اون شوهرمه منم دلم مثل هر زن دیگه ای میخواد شبا پیش من باشه نه بین دوستا و رفیقاش _خوب حالا میخوای چی کار کنی؟شونه بالا انداختم و گفتم _آدرس پارک همین جا رو براش می فرستم خوبه؟ بلند شد و گفت _پس زود باش حاضر شو. * * * * ماشینش و که دیدم دستی براش تکون دادم.کنار پام ترمز زد. به سحر اشاره زدم و دوتامون سوار شدیم.سلام کردیم که به جای جواب سلام دادن گفت _تو که گفتی با باباتی.دو تا دختر تنها توی این پارک خلوت خطرناک نیس؟سحر جواب داد _اهورا خان ما که نمی تونستیم با بابای آیدا سوار ماشین شما بشیم خوب صد در صد ایشون و دست به سر کردیم.انگار راضی شد که سری تکون داد.نگاهی به صورتم انداخت و پرسید _خوبی؟لبخند محوی زدم و گفتم _مرسی شما خوبین؟ جوابش فقط یه نگاه طولانی و عمیق به صورتم بود.سحر سرفه ی مصلحتی کرد و گفت _بی زحمت من و دو تا کوچه بالاتر پیاده کنید.سری تکون داد و ماشین و روشن کرد.دو تا کوچه بالا تر نگه داشت.سحر که پیاده شد،گفتم _من زیاد وقت ندارم لبخند محوی زد و گفت _چرا؟ددی روشن فکرت ناراحت میشه؟نمیخوای منو با بابات آشنا کنی؟ابرو بالا انداختم. میخواستم بگم معرف حضورش هستی اما به جاش گفتم _آشناتون کنم؟ اون وقت بگم ایشون کی هستن؟با نگاه معناداری خودش رو پیش کشید و پچ زد _همونی که هستم و میگی.میگی عشقمه.خندیدم و گفتم _فکر نمی‌کنم هیچ وقت بتونم جلوی بابام وایسم و چنین حرفی بزنم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دستش و روی گونه م گذاشت و گفت _ولی من فکر میکنم انقدر عاشقم میشی که این کار و بکنی.توی دلم گفتم کجای کاری من همین الانم بدجور عاشقت شدم.اخه تو شوهرمی و خودت نمیدونی نمیدونی که من زنتم لبخند محوی زدم و گفتم _از مهمونی کشیدم تون بیرون. در حالی که با پشت دست گونه م رو نوازش میکرد گفت _می ارزید.سکوت کردم.خودش رو به سمتم کشید و گفت _باورم نمیشه تو ماشین دارم با یه دختر بچه حرف میزنم. _اما من بچه نیستم شما زیادی بزرگین. _هممممم زیادی بزرگم زیر نگاه سنگینش معذب شدم و گفتم _من امشب خونه ی سحر میمونم بی زحمت بپیچین تو همین کوچه تا...هنوز حرفم تموم نشده بود ماشین از جاش کنده شد.متعجب گفتم _کجا میرید؟ _حالا که به بابات گفتی خونه ی سحر دوستتی پس سحر هم بگو با منی.با چشمای گرد شده گفتم _نمیشه من نمیام خونه ی شما.چشمکی زد و گفت _کی خواست تو رو ببره خونه؟ _پس کجا میریم؟ با شیطنت گفت _یه جای خوب... محکم بشین با دیدن منظره ی روبه روم چشمام برق زد.یه رستوران بالای کوه بود که تخت های سنتیش منو یاد روستای خودمون می‌نداخت.بعضی از تخت هاش روکش پلاستیکی داشت و زیرش آتیش روشن بود تا داخل و گرم کنه.با دیدن تاب دو نفره خوشحال به سمتش رفتم و روش نشستم.خان پشت سرم اومد و گفت _آوردمت پارک خانوم کوچولو؟ برگشتم و مظلوم گفتم _تابم میدید؟لبخند محوی زد و پشتم ایستاد و تابم داد. _واقعا انگار دخترم و آوردم پارک. اومدیم اینجا شام بخوریم... شهر بازی که نیست.یخ نمیزنی تو؟ _مگه سرده هوا؟شما هم جا میشید ها...بیاید بشینین خیلی حس خوبیه.محکم تر تابم داد و گفت _از سن من گذشته. _یه جوری راجع سن تون صحبت میکنین انگار چهل سال تونه. _تو هم یه جوری منو شما شما مخاطب میکنی انگاری شصت سالمه.خندیدم و گفتم _باید به آدما احترام گذاشت. تاب و نگه داشت. صورتش و پایین آورد و پچ زد _اما با دوست پسرت باید راحت باشی عشق کوچولوی من.گر گرفتم و سریع از روی تاب پریدم پایین.صدای خندیدنش توی گوشم پیچید.پلاستیک آخرین تخت رو کنار زد و گفت _بپر تو. با صورتی قرمز شده کفش هام و بیرون کشیدم و وارد شدم.خودشم پشت من کفش هاش و در آورد. پلاستیک هارو کیپ کرد و گفت _یخ زدیم اون بیرون. موندم تو چه جوری تو این هوا تاب بازی میکنی ابرو بالا انداختم _من واقعا احساس سرما نمیکنم چون عادت دارم.خودش رو نزدیکم کشید..دستش و به سمتم گرفت و گفت _پس منم گرمم کن.دستش و توی دستم گرفتم و به سمت لبم بردم و آروم ها کردم.در حالی که نگاه از صورتم برنمی‌داشت گفت _چرا انقدر سرخ و سفید میشی؟بدون این‌که به چشماش نگاه کنم گفتم _آخه یه جوری نگام میکنین.معنادار پرسید _چه جوری؟ _نمیدونم... یه جوری دیگه. من عادت به این نگاه ها ندارم. _خوبه... چون فکر اینکه قبل من برای یکی دیگه سرخ و سفید شده باشی دیوونه کننده ست.با کشیدن دستم دیگه اجازه نداد دستش و ها کنم.در کمال تعجب سرش و روی پام گذاشت و با لذت چشماش و بست.گفت _با این سن نیم وجبیت اما مثل مامانا به آدم آرامش میدی.دستم و لای موهای پرپشتش فرو بردم و گفتم _با اینکه هر بار میخوام ازتون دوری کنم اما باز خودم و کنار شما میبینم.چشماش و باز کرد و گفت _دوری چرا؟من من کردم _درست نیست. ما خیلی با هم فرق داریم. شما...نذاشت حرفم و بزنم _ازت بزرگترم؟ _بحث این نیست.روابط تون.. _در اون مورد تفاوتی نداریم. بذار بهت یادآوری کنم داری برای دوستت دلبری میکنی اینکه من اولینشم دلیل نمیشه فرقی با بقیه ی دخترهایی که باهام بودن داشته باشی.با این حرفش روح از تنم بیرون رفت و لبم باز شد که بگم من زنتم اما نتونستم.به جاش خواستم بلند بشم که دستم و گرفت و گفت _من اون روابطی که تو فکر میکنی و با دخترا ندارم آیدا...اینکه باهاشون دوستم دلیل نمیشه همه شون و به خلوتم راه داده باشم،دوست ندارم مدام با شک بهم نگاه کنی. من آدم خیانت کردن نیستم. تا وقتی باهاتم سمت دختر دیگه ای نمیرم پس بهم اعتماد کن.جوابی بهش ندادم.هنوز دلخور بودم...سرش و از روی پام برداشت و روبه روی صورتم مکث کرد و پچ زد _من میخوامت عزیز دلم.. بیشتر از اونی که فکرش و بکنی خانومم... خانوم کوچولوم... لبخند زدم که نگاهم کرد و ... * * * * * ماشین و جلوی خونه ی سحر پارک کرد و گفت _باید میومدی خونه ی من... خواب آلود گفتم _یه وقت دیگه. دماغم و کشید _خوابت گرفته کوچولو.. _عادت ندارم تا دیر وقت بیدار بمونم.نمیدونم تا بالا دووم میارم یا توی پله ها خوابم میبره. موهام و از صورتم کنار زد _می‌خوای ببرمت؟ دستم به سمت دستگیره رفت و گفتم _شب بخیر. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پیاده که شدم از فرط خواب جلوی پامم نمیدیدم. به سختی زنگ خونه ی سحر رو زدم که با تاخیر در باز شد. دستی برای اهورا تکون دادم که پیاده شد و با قدم های بلند به سمتم اومد و سخت در آغوشم کشید و گفت _هنوز سر حرفم هستم... ببرمت خونم؟پیش من بمون هوم؟تا صبح نگات کنم. لعنتی چی کار کردی که دلم نمیاد ولت کنم؟ لبخند محوی زدم و گفتم _منو ببر خونت... هیچ وقتم برنگردون.من مال توعم منم میخوام پیشت باشم... همیشه ی همیشه ×××× کش و قوسی به تنم دادم و چشمام و باز کردم.نگاهم به صورت غرق در خواب اهورا افتاد و برق زده بلند شدم. از تکونی که خوردم چشماش و باز کرد و خواب آلود پرسید _چی شده؟ _من اینجا چی کار میکنم؟ با صدایی غرق خواب جواب داد _تو ماشین خوابت برد منم آوردمت اینجا... ساعت چنده؟ بخواب منم بد خواب نکن. _ساعت نزدیک نه نمیخواین بلند بشین؟ دستم و گرفت ومنو بین دستاش حبسم کرد گفت _پاستوریزه نباش بخواب بابا _جدی جدی شما تا لنگ ظهر میخوابین؟جوابم و نداد و فهمیدم خوابش برده. چشمام گرد شد.هیچ وقت تا این موقع نخوابیده بودم.به صورتش نگاه کردم و لبخندی به چشمای غرق در خوابش انداختم.کا‌ش می تونستم بهش بگم زنشم! تا منو به چشم یه دختر هر جایی نبینه.. تا لقب دوست دختر نداشته باشه زن باشم.دستم و به سمت موهاش بردم و نوازشش کردم... چه قدر همه چی تموم بود.. چه قدر خوب بود...روی گونه ش کشیدم.چشماش باز شد و انگشتم و گرفت و گفت _شیطونی نکن که شیطون بره تو جلدم بد حساب تو میرسم.ریز خندیدم و گفتم _آخه چرا انقدر میخوابین؟ نیم خیز شدو گفت ای بابا _فعلا که بیدارمون کردی.خواستم بلند بشم که اجازه ندادی سرش رو نزدیک آورد که همزمان صدای موبایلش بلند شد.نگاهم معنادار به سمت گوشیش رفت و زودتر از اون من خم شدم و موبایلش رو برداشتم و با دیدن صفحه با تعجبی ساختگی گفتم _آیلین کیه؟جا خورد... این هم یکی دیگه از نقشه های من در آوردی سحر بود.. تند گوشی و از دستم کشید و گفت _یکی از بچه های دانشگاه.با شک گفتم _خب چرا جواب نمی‌دید؟ تماس و قطع کرد و گفت _مهم نیست.مهم نبود. زنش براش مهم نبود... لبخند مصنوعی زدم و بلند شدم.. دیگه حس شیطنت کردن هم نداشت. در هر حالی زنش براش مایه ی عذاب بود. بلند شدم و مانتویی که نمیدونم کی از تنم در آورده بودم تنم کردم و گفتم _من باید برم.انقدر فکرش مشغول ‌شده بود که برعکس همیشه سر تکون داد و گفت _باشه. کیفم رو برداشتم و بدون هیچ حرفی بیرون زدم.تمام هفت طبقه رو با پله پایین اومدم.جلوی در خونه چشمم به ماشین سحر افتاد.به سمتش رفتم و سوارش شدم. گفتم _چرا زنگ زدی؟خندید و گفت _محض ضد حال زنی... ببینم تو... حرفش با صدای گوشیم قطع شد. ترسیده گوشی و تو دامنم انداخت و گفت _داره به آیلین زنگ میزنه چشم گرد کردم و گفتم _الان توقع داری من جواب بدم؟صدام و دیگه واضح میشناسه. _پس من جواب بدم؟سر تکون دادم و گفتم _گندی که خودت بالا آوردی خودتم جمعش کن صدات و مظلوم کن جواب بده در حد دو کلمه.با تته پته گفت _چی بگم آخه بفرما قطع شد.سری با تاسف تکون دادم. استارت زد و گفت _بیخیال حالا. مهم اینه که کشوندمت پایین بریم یه صبحانه ی مشتی بزنیم به بدن.با خنده سر تکون دادم که ماشین از جاش کنده شد. * * * * * داشتم برای خودم انار دون میکردم که صدای در اومد. نگاهی به ساعت انداختم. یازده و نیم شب بود...با فکر اینکه یکی از همسایه هاست بلند شدم و دستام و شستم به سمت در رفتم و بدون نگاه کردن از چشمی بازش کردم.با دیدن اهورا که پشت به من ایستاده بود و داشت با تلفن حرف می زد نفس توی سینم گره خورد.قبل از اینکه رو برگردونه دویدم سمت اتاق اما از شانس گندم قبل از اینکه پام به اتاق برسه اومد تو و گفت _فرار نکن... میخوام برم.میخ کوب شدم... خدایا کاش در و باز نمی‌کردم...حتی نمی تونستم برگردم. درو که پشت سرم بست تکونی خوردم. صدای خشک و جدیش اومد _بشین حرف دارم باهات. نتونستم تکون بخورم. انگار میخ شده بودم به زمین. باز گفت _می ترسی ازم؟ بیا بشین یه دقیقه.نترس دور من انقدر پره که نخوام به زور دست بهت بزنم. آره خوب... دورت پره از آیدا و آیدا ها و آیلین به چشمت نمیاد. نفس عمیقی کشیدم و طی یه تصمیم ناگهانی برگشتم. گفت :میخوام طلاقت بدم که هم تو راحت بشی هم من به زودیم انجام میدم نفسم از حرفای بی رحمانش بالا نمیومد.به سمت در رفت که پریدم جلوش و نفس بریده گفتم _آره طلاق بگیرین... چه بهتر... یه دختر روستایی چشم و گوش بسته کجا و یه خان زاده ی شهری روشن فکر کجا...دختری که تو عمرش با هیچ مرد نامحرمی هم کلام نشده رو چه به یه آدمی مثل شما که حلال حروم سرتون نمیشه و هر کی از راه رسید وارد خلوت تون می کنید. اصلا میدونید چیه؟ لیاقت شما دخترایین که هزار تا کثافت کاری دارن... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با خشم یقم و گرفت کشید سمت خودش و غرید _فراموش کردی خودتم یکی از اون دخترا ها بودی دختر خانوم؟با خشم مثل خودش گفتم _من با شوهرم بودم اما تو با یه دختری که نمیشناختی جناب خان زاده.قفل کرد... مات و مبهوت گفت _ت... تو... _من آیلینم نه آیدا... زنتم نه دوست دخترت... حلالت بودم نه حروم اما میدونی چیه؟حاضر نیستم یه روز دیگه هم اسم کسی که به این راحتی با دخترا می خوابه توی شناسنامه م باشه حتی اگه توی اون روستا رام ندن و بابام سرم و گوش تا گوش ببره همین جا برای خودم یه زندگی تشکیل میدم.ناباور عقب رفت و چنگی به موهاش زد و نالید _چه طور ممکنه؟آخه تو... _دخترای روستا مثل دخترای شهر نیستن تا قبل از شوهر کردن بند بندازن و آرایش کنن... حتی توی صورتم نگاه نکردی اون روز چرا؟ فراموش کردی خودتم خان روستایی... به صورتم نگاه کرد... انگار اولین باره منو می بینه.لب هاش با ناباوری تکون خورد و نتونست حرفی بزنه...پوزخندی به روش زدم و خواستم به سمت اتاق برم که بازوم کشیده شد.با همون نگاه ناباورش به صورتم زل زد و گفت _منو دست انداختی؟نمیدونم این شجاعت و از کجا آورده بودم. بازوم و از دستش کشیدم و گفتم _اگه شب عروسی یه نگاه به صورت عروس تون می نداختین الان سرتون کلاه نمی رفت. الانم اگه امکانش هست از خونه برید بیرون جلوی چشمای ناباورش به اتاق رفتم و در و کوبیدم اشک از چشمام شروع به باریدن کرد چه قدر راحت دختر بدکاره خطابم کرد صدای کوبیده شدن در که بهم اومد اشکام شدت گرفت. سرم و بین دستام گرفتم و نالیدم _لعنتی...! * * * * * ساک کوچیک دستی مو توی دستم جابه جا کردم و از پله ها پایین اومدم... هنوزم سوار آسانسور نمی‌شدم. با چشمای به خون نشسته به سمت در رفتم... من از اولشم به این شهر تعلق نداشتم. در و باز کردم که کسی دست روی دهنم گذاشت و هلم داد داخل.با چشمای گرد شده به اهورا نگاه کردم.در و بست... متعجب بهش زل زدم.بعد یه هفته درست روزی که میخواستم برگردم روستا سر و کلش پیدا شد. _معلوم هست چی کار می کنین؟ نزدیک اومد و با اخم های در هم کشیده گفت _با اجازه ی کی شال و کلاه کردی؟من گفتم؟من اجازه دادم بری؟ از کجا فهمیده بود میخوام برم روستا؟چه قدر خنگی آیلین؟ کار کی میتونه باشه جز سحر؟حق به جانب جواب دادم _من اجازه نخواستم از شما.پوزخندی زد و گفت _زیادی شجاع شدی. فکر کردی برگردی روستا میشی تاج سر بابات؟همین جا زیر دست و پام لهت کنم کسی نمیتونه طلاق تو ازم بگیره. _من نیاز به حمایت اونا ندارم. حتی اگه منو نخوان میام اینجا با سحر زندگی میکنم.با همون پوزخندش یک قدم جلو اومد که عقب رفتم _اون وقت تکلیف وارث قبلیه ی کردها چی میشه؟لال شدم.پوزخندی زد و گفت _انگار یادت رفته چرا زن من شدی! بذار بهت یادآوری کنم... قرار شد در ازای وارث ارباب روستاتون و از اون فلاکت در بیاره. فکر کنم چند نفری از اهالی اون روستا هم مردن نه؟فکر کردی طلاق بگیری چی به سر اونا میاد؟نتونستم جوابی بدم. مچ دستم و گرفت و دنبال خودش به سمت آسانسور کشوند و گفت _این سری و نادیده می‌گیرم. سری بعد حق نداری از این شجاع بازیا در بیاری. بغض کردم.دکمه ی آسانسور و زد که گفتم _من با پله میام.چپ چپ نگام کرد و مچ دستم و محکم تر چسبید.در آسانسور که باز شد شوتم کرد داخل و خودشم اومد تو...تمام تنم یخ زد و منجمد شدم.نیم نگاهی بهم انداخت و بر خلاف سری قبل فقط پوزخندی تحویلم داد..آسانسور که حرکت کرد دستم و به میله گرفتم و وحشت زده چشمام و بستم.صدای طعنه آمیزش توی گوشم پیچید _ترسیدی کوچولو؟ چه طور اون موقع که راه افتادی اومدی تو پارتی شبانه ی من نترسیدی؟آسانسور که ایستاد سریع پریدم پایین و گفتم _چون شوهرم اون جا بود.کلید انداختم. پشت سرم ایستاد و گفت _و اگه اونجا بین اون همه آدم مست یکی دیگه تو رو می قاپید شوهرت از کجا میخواست بفهمه؟سکوت کردم. وارد شدم که صداش اومد _فکر کردی بازی کردی با من کارت بی جواب میمونه؟پوزخندی زدم و گفتم _نه حتما یه جوری تلافی می کنید.بازوم و گرفت... برم گردوند و گفت _تو روستا تون انقدر زبون نمی ریختی اصلا یه شکل دیگه بودی.عقب رفتم که جلو اومد و ادامه داد _یه دختر زشت با یه قیافه ی زشت اما الان...منتظر موندم حرفش و بزنه... با نگاهی خیره به صورتم گفت _الانم مالی نیستی. هنوزم لیاقت همسری منو نداری.با تاسف نگاهش کردم که گفت _از امشب تمکین میکنی تا وقتی بچه دار بشی.. بعد اونم می‌شینی همینجا وارث های ارباب و بزرگ میکنی.لب هام و روی هم فشردم و گفتم _وارث و میدم بهتون اما بعدش زندگی با مردی مثل شما رو نمیخوام...پوزخندی زد. جلو اومد و به کمرم چنگ انداخت و گفت _دست خودته؟سر بلند کرد و با دیدن اشک هام اخماش در هم رفت.با لحن بدی گفت _زر نزن بیخ گوشم.. انگار اون آدم قبل نبود. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با نفرت گفتم _تا وقتی فکر میکردید دوست دخترتونم قربون صدقه م میرفتید اما حالا که فهمیدید زنتونم... عصبی وسط حرفم پرید _من حالم از آدمای دروغ گو بهم میخوره. همون شب که تو عالم مستی که خودتو گذاشتی در اختیارم واسه من باید می گفتی زنمی نه اینکه خودت و جای یه فاحشه جا بزنی _شما شب زفاف باید تو صورتم نگاه میکردید، نه اینکه خونم و بریزید و دستمال و تحویل مادرت بدید!نگاه معناداری به صورتم انداخت _حرف من این نیست..لبخند محوی زد و گفت _چون زیادی جوجه ای،نمیدونم مامانم چطوری تو رو پسندیده با خودش نگفته این دختر نیم وجبی به درد پسر من نمیخوره.از خجالت قرمز شدم که خندید _باید می‌فهمیدم،باید می‌فهمیدم این دختر بچه که با یه حرف کوچیک من رنگ عوض میکنه مال خودمه... تو واسه شوهرت اینجوری خجالت میکشی؟جوابی بهش ندادم و گفت _شام میتونی درست کنی عیال؟ مظلوم سر تکون دادم. گفت _مزه ی غذای اون شبت هنو زیر زبونمه.. برید کنار میرم درست میکنم براتون. میخوام بزرگت کنم بچه جون ×××× دستش آروم شکمم و نوازش کرد و گفت _یعنی حامله ای؟دستم و روی گونه ش گذاشتم و گفتم _امیدوارم بچه م به شما نره. ابرو بالا انداخت و گفت _که این طور؟دوست نداری منو؟ معنادار نگاهش کردم و پرسیدم _با چند تا دختر بودید تا حالا؟ همچنانی که شکمم و نوازش می‌کرد جواب داد _دختر؟با یه دونه دختر بودم اونم تو... پوزخندی زدم و گفتم _چه طور حاضر شدید با زنایی که قبل شما با چند نفر دیگه بودن وارد رابطه بشید؟ _تو خودت چه طوری حاضر شدی با من باشی؟ _من مجبورم. اخم ریزی کرد و گفت _فکر کن مجبور نباشی. میری؟ _بدون مکث... اخماش بیشتر در هم رفت.. ولو شد روی تخت و گفت _پاشو شام آماده کن ضعف کردم. انگار پرویی اون به منم سرایت کرده بود که گفتم _چرا نمیرید به همون دوست دختراتون بگید براتون غذا درست کنن؟ _دارم به تو میگم آیدا خانوم..مگه دوست دخترم نبودی؟پاشو... مثل خودش صاف دراز کشیدم و گفتم _خستم. _خستت کردم؟آروم گفتم _اوهوم... این بار رفتارتون با خشونت بود. دستش رو روی پهلوم گذاشت و گفت دستش و به سمت شکمم برد و آروم نوازش کرد.دستای گرمش عجیب بهم آرامش میداد.چشمام ناخواه روی هم افتاد و اون بی خستگی شکمم رو نوازش کرد.اون قدری که چشمام کم کم گرم شد و نفهمیدم چه طوری خوابم برد. * * * * چشم که باز کردم خبری از اهورا نبود. مثل برق نشستم و لباسام و پوشیدم. از اتاق بیرون رفتم و همه جا رو نگاه کردم اما نبود که نبود. ساعت یک شب... شمارش رو گرفتم،بعد از کلی بوق تماس وصل شد اما تنها صدایی که میومد صدای گومب گومب آهنگ بود. به سختی صدای اهورا رو شنیدم _زود بگو کارت و... از اون ور صدای خنده ی دخترها میومد. لابد باز مهمونی بود دیگه. دلخور قطع کردم. من اینجا تنها و اون بین یه عالمه دختر که... من تحمل نداشتم تا حالا این طور زندگی ها رو ندیده بودم. با حرص به سمت اتاق رفتم. مانتو شلوارم و پوشیدم، چمدونم که آماده بود. موبایل و کارت بانکی و روی میز گذاشتم و روی کاغذ نوشتم _حاضر نیستم با مردی زندگی کنم که بعضی شبا مال من باشه... منو ببخشید اما من این طوری تربیت نشدم. برنمیگردم روستا... دنبالم نگردید، خداحافظ. ××× سری با تاسف تکون داد و گفت _تو هم کله‌ت باد داره آیلین آخه دختر خوب هیچ فکر کردی باقی زندگی تو چه طوری می خوای بگذرونی؟طلاق بگیری روستا هم برنگردی سواد درست حسابی هم نداری. تو این شهر بزرگ... درست من هستم اما اهورا زود اینجا رو پیدا میکنه. شونه بالا انداختم و گفتم _خوب پیدا کنه. من تصمیمم و گرفتم. نفسش و فوت کرد و گفت _باشه... بعدش چی؟بعدش میرم نوکری مردم و میکنم پرستار بچه میشم... بلدم این چیزا رو. _چرا درس نمیخونی؟ _من یه دختر روستایی سر در نمیارم از دانشگاهای اینجا؟ _مگه من از روستا نیومدم؟ سکوت کردم که گفت _مهریه ت چی بوده؟میتونی با پول مهریه خرج تحصیل تو بدی. پوزخند زدم و گفتم _بازسازی روستا مون مهریه م بود سری با تاسف تکون داد و خواست چیزی بگه که زنگ خونش پشت هم زده شد ترسیده از جام پریدم. سحر به سمت آیفون رفت با نگاه کردن به صفحه ش رنگ پریده گفت _خودشه. تند گفتم _باز نکن. باز هم زنگ پشت هم به صدا در اومد لحظه ای بعد موبایل سحر زنگ خورد. با دیدن شماره ی اهورا ناباور گفتم _شماره ی تو رو از کجا آورده مضطرب گفت _وقتی میخواستی بری روستا بهش زنگ زدم خبر دادم از اونجا فهمیده.یهو در حیاط با صدای پقی باز شد و سحر توی سرش کوبید و گفت _فکر کنم سرایدار باز کرد هنوز به دقیقه نکشیده بود کسی با لگد به جون در افتاد... صدای عربده ی اهورا رو تشخیص دادم _باز کن درو ببینم کی بهت اجازه داد از خونه ی من شال و کلاه کنی بری.سحر ترسیده گفت _باز کنم؟ برد آبرومونو... سری به طرفین تکون دادم که لگد محکمی به در خورد و در باز شد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چند قدم عقب رفتم. اهورا با چهره ی برزخی اومد تو و با دیدن من با خشم به سمتم حمله کرد و سیلی محکمی توی گوشم خوابوندبا همون خشم عربده کشید _تو غلط میکنی بی اجازه ی شوهرت نامه مینویسی میری. دستم و روی گونه‌م گذاشتم و اشکم در اومد. سحر تند پرید جلوی اهورا و گفت _معلوم هست چیکار میکنین؟ اهورا با همون خشمش داد زد _گه میخوره بی اجازه ی من شال و کلاه میکنه میره...چی کارشم من؟با توعم چی کارتم من؟ شوهرت نیستم؟ انقدر بی دست و پا بودم که نمیتونستم جواب بدم و سحر به جای من جواب داد _وقتی شب و میرید پی مهمونی و تازه عروستون تنها میذارید چه توقعی دارید؟ اهورا با خشم گفت _حرف مفت نزن بکش کنار. زیر بازوم رو گرفت و بلندم کرد و غرید _فکر کردی اینجا اروپاست که نامه میذاری و میری؟من هر کاریم بکنم مَردم تو حق نداری غلط زیادی کنی بپوش میریم... از این به بعد هم می تمرگی تو خونت بی اجازه ی من آبم نمیخوری. بالاخره زبون وا کردم و گفتم _من نمیخوام بتمرگم تو خونم و شوهرم کسی که دوستش دارم هر شب با زنای دیگه... سیلی دومو محکم تر خوردم.داد زد _تو غلط کردی واسه من بلبل زبونی میکنی گمشو بپوش میریم خونه. از کاخ بابات تو اروپا نیومدی دختر خانوم پس هوا برت نداره سحر باز گفت _نزنش آقا اهورا... از هر جا اومده آدم که هست. _تو حرف نزن به تو ربطی نداره... کجاست مانتوت؟ آروم گفتم _تو اتاق. به سمت اتاق رفت و لحظه ای بعد با مانتو و شالم برگشت و پرتش کرد توی سینم و با لحن تندی گفت _بپوش. خم شدم و مانتوم و برداشتم و پوشیدمش. هنوز دکمه هامو نبسته بودم زیر بازوم و گرفت و دنبال خودش کشوند. مغموم به سحر نگاه کردم.منه سیاه بخت و چه به فرار کردن از خونه. * * * * درو بست و گفت _اون رفیقت دیگه حق نداره پاش و تو این خونه بذاره.تو هم حق نداری از این خونه بری بیرون. میشوری میسابی تمکین می‌کنی تا بچه دار بشی. بعدشم میشینی بچه هاتو بزرگ میکنی. تلخ خندی زدم و گفتم _باشه مشکلی ندارم. به شرطی شما هم... وسط حرفم پرید _واسه من شرط میذاری خانوم کوچولو؟فکر کردی من خودم و اسیر یه دختر بچه ی روستایی امل میکنم؟وقتی هزار تا داف و لوند جون میدن واسم. لبهام و روی هم فشردم و گفتم _اونا واسه پولتون جون میدن. پوزخندی زد و گفت _خودت چی؟ مگه واسه پول ارباب بله رو به من نگفتین؟ جوابی ندادم. نفسش و فوت کرد و گفت _نوع لباس پوشیدنت و عوض میکنی. آروم گفتم _بعدش طلاقم میدین؟پوزخندی زد و گفت _توی قوم ما طلاق دادن رسم نیست دختر خانوم. تا آخر عمرت زن منی با صدای آرومی گفتم _پس من هیچ بچه ای ندارم که به شما بدم.قرص ضد ... با تو دهنی محکمی خفم کرد _جرئتش و نداری...زهر خندی زدم که عقب عقب رفت و گفت _به خاطر تو از کار و زندگیم افتادم. بقیه ی خورده حسابمونم شب تسویه میکنم.. آیدا خانم.حرفش و زد و در نهایت از خونه بیرون رفت و من موندم و یه دل داغون. * * * * خیره به صفحه ی خاموش تلویزیون بودم. دیگه نه تلفن داشتم تا به سحر زنگ بزنم و می تونستم از خونه بیرون برم چون به نگهبان سپرده بود شش دنگ حواسش به من باشه.صدای کلید اومد. پوزخندی زدم. یک و نیم شب آقا تشریف فرما شده.در محکم به هم کوبیده شد و پشت بندش صدای کشیده و خمارش توی خونه پیچید _همسررررر من... کجایی؟ جوابی ندادم. منو روی مبل دید. تلو تلویی خورد و گفت _اینجایی همسرم؟حالت نرمال نداشت. بلند شدم و گفتم _حالتون خوبه؟ باز تلو تلو خورد.یاد حرف خاتون افتادم که گفت برای شوهرت باید هزار رنگ بشی تا هر شب یه رنگ تازه ببینه و چشمش دنبال زنای دیگه نباشه.بی حرف به سمت اتاقم رفتم. در کمدم و باز کردم و یکی از لباس خواب هایی که برام گذاشتن و در آوردم.برای لحظه ای از خودم خجالت کشیدم.آخه این چی بود دیگه؟ بیخیال آیلین... به خاطر شوهرت. جلوی آینه ایستادم و موهام و باز کردم... آرایش کردم و بعد از زدن عطر از اتاق بیرون رفتم.همچنان روی مبل ولو بود. یک قدم که جلو رفتم سر برگردوند و با چشمای خمارش از سرتا پام و رصد کرد... چشم ازم بر نمی‌داشت. به سمتش رفتم ،سرم و بردم جلو و ... * * * * * تکونش دادم و گفتم _بلند شید برید توی تخت.با صدای خش داری با چشم بسته گفت _نمیتونم... تخت و بیار اینجا.انگار داشت هذیون می گفت.نفسم و فوت کردم جوابی نداد.بلند شدم و به سمت اتاق خواب رفتم.پتویی برداشتم و برگشتم. روش انداختم که چشم باز کرد ونگام کرد‌ لبخند محوی زدم و بی مخالفت چشمام و بستم. ×××× به امید اینکه امشبم میاد کلی به خودم رسیدم و شام آماده کردم اما نیومد که نیومد...برای بار هزارم به گوشیش زنگ زدم اما باز هم جواب نداد. کلافه از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.مانتو و شالم رو تنم کردم و به تاکسی زنگ زدم،کلید و موبایلم و برداشتم و از خونه بیرون زدم و از راه پله ها پایین رفتم. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی احساس میکنیم هیچی خوب پیش نمیره تو اون لحظه باید چیکار کنیم ؟ به کجا پناه ببریم ؟؟ فقط به خودش ، همه چیز رو به‌ خدا بسپار🫂✨ شب بخیر💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️صبحها هوا عطر تازه ای دارد 🧡و عشق از همیشه پررنگ تر است 🌼بیا برای همدیگر و گشایش گره 🧡از کار همه دعا کنیم 🌼و روز و روزگاری خوش 🧡برای همه آرزو کنیم سلام روزتون زیبـا 🌼 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نگهبان با دیدن من تند از جاش پرید و گفت _خانوم... آقا گفتن اجازه ندم شما... وسط حرفش پریدم _دوستم تصادف کرده باید برم. _آخه. نموندم حرفی بزنه و از خونه بیرون زدم، سوار تاکسی شدم و آدرس خونه ی اهورا رو دادم.تا وقتی برسیم فقط با حرص پوست لبم رو کندم.نیم ساعت بعد در حالی که از بالا اومدن اون همه پله نفسم قطع شده بود جلوی در خونش ایستادم. چند بار پشت هم زنگ و زدم اما انگار نه انگار.با مشت به در کوبیدم و زنگ و بی وقفه زدم بالاخره در باز شد و تا اومدم حرفی بزنم با دیدن دختر روبه روم که پیراهن اهورا تنش بود ماتم برد.اخم در هم کشید و گفت _چه خبرته سر آوردی نمیگی مردم خوابن؟یک قدم عقب رفتم و ناباور نگاهش کردم.همون لحظه صدای اهورا اومد _کیه عسل؟ و طولی نکشید که خودش از اتاق بیرون اومد.با دیدن من جا خورد دختره با لحن بدی گفت _چی میخوای؟ با دنیایی دلخوری به اهورا نگاه کردم.جلو اومد و گفت _عسل تو برو تو اتاق.دختره متعجب گفت _وا... چرا؟ اهورا با لحن آروم تری گفت _برو عزیزم میام منم الان.دختره سری تکون داد و به اتاق رفت. نزدیک اومد و با خشونت پرسید _تو اینجا چی کار میکنی؟ واسه چی نصف شبی راه افتادی تو خیابونا...؟ انگار نه انگار که زنشم و اون با یه دختر دیگه.وقتی دید سکوت کردم بازوم و گرفت و غرید _با توعم...هلش دادم و عقب کشیدم و با نفرت گفتم _خیلی پستین... خیلی.جز این نتونستم چیزی بگم و به سمت پله ها دویدم  صدای دادش از پشت سرم اومد _صبر کن ببینم.با گریه از پله ها پایین دویدم و از ساختمون بیرون رفتم. اون عوضی بود،خیلی هم عوضی بود.دنبالم اومده بود چون صداش بلند شد _صبر کن آیلین..برای فرار از دستش به سمت خیابون دویدم همون لحظه ماشین چراغ زد توی صورتم و برگشتنم همزمان شد با صدای داد اهورا _آیلین مواظب باش لای پلکم و باز کردم و با درد ناله ای کردم که صدای آشنایی اومد _جانم بابا... قربون ناله کردنت بشم باز کن چشمت و دخترم.دیدم واضح شد و بابام رو دیدم. با صدای گرفته ای گفتم _من کجام؟ _بیمارستانی... خسته نکن خودت و برم پرستار و خبر کنم از صدای پاش فهمیدم که رفت بیرون، تمام تن و بدنم درد میکرد و سرم تیر می کشید.لحظه ای بعد با پرستار برگشت و گفت _به هوش اومده خانوم پرستار دخترم به هوش اومده.پلکام روی هم افتاد،حتی نا نداشتم بگم که درد دارم.با همون چشم بسته صدای اهورا رو شنیدم _اینکه چشماش هنوز بسته ست.پرستار گفت _اثر بیهوشیه وگرنه بیداره داره ناز میکنه. دستم گرم شد و صدای اهورا توی گوشم پیچید _خانومم دلت نمیخواد چشمات و باز کنی؟با یاد کارش اشک از گوشه ی چشمم سر خورد که اشکم رو بوسید و آروم کنار گوشم پچ زد _معذرت میخوام.دیگه دلم نمیخواست چشمام و باز کنم.دستم و از زیر دستش بیرون کشیدم.پرستاره گفت _انگار قهره باهاتون.خانوم خوشگله یه هفته ست خوابیدی شوهرت بالا سرته حالا داری ناز میکنی واسش؟با صدای گرفته ای گفتم _تنهام بذارین.این بار بابام دستم و گرفت و گفت _درد و بلات تو سرم دخترم.باز کن چشمای قشنگ تو...حتی دلم نمیخواست بابام و ببینم اون با اجبار عقدم و با خان زاده خوند.همون بابایی که با بی مهری منو عقد .اهورا کرد پسری که اصلا نمیشناختیم شخصیتشو طرز فکرشا بابام با من چه کرد اشک از چشمام سازیر شد گرفته گفتم _بابا میخوام استراحت کنم حالم خوبه. آهی کشید و گفت _باشه بابا... من پشت درم بهت سر میزنم.سر تکون دادم. صدای قدم هاشون و شنیدم. با فکر اینکه همشون رفتن چشمام و باز کردم و چشمم به قیافه ی درهم اهورا افتاد.روم و برگردوندم... کنارم نشست و گفت _اونی که باید طلبکار باشه منم نه تو... پوزخندی زدم که گفت _اگه واسه تو عجیبه اینجا دوست دختر داشتن عادیه.. _حتی با وجود اینکه زن دارید؟ _یه جوری میگی زن انگار دیدمت و پسندیدمت.شب حجله هم دیدی که دست بهت نزدم چون من توی این فازا تأهل و تعهد نیستم. _پس چرا طلاقم نمی‌دید؟ خیره نگاهم کرد و گفت _طلاق رسم نیست تو قوم ما... _آها دوست دختر داشتن و هر شب با یکی بودن رسمه لابد؟خندید و گفت _آفرین... ملافه رو روی صورتم کشیدم که در اتاق باز شد و این بار دکتر زنی اومد داخل و با مهربونی پرسید _حالت چه طوره دخترم؟آروم جواب دادم _درد دارم. _الان یه مسکن برات تزریق میکنم خوب بشی. اهورا گفت _مشکلی که براش پیش نیومده؟دکتر نگاه معناداری بین ما رد و بدل کرد و گفت _شما شوهرش هستین؟اهورا سر تکون داد که دکتره گفت _چند لحظه با من بیاین بیرون.ترسیده گفتم _چی شده به منم بگین... نگاهی به پاهام انداختم،دستامم سالم بود.. نالیدم _نکنه میخوام بمیرم؟ _نه دختر خوب این چه حرفیه فقط یه مشکل کوچولو برات پیش اومده.بیشتر ترسیدم. اهورا با اخم گفت _چی شده؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دکتر نفسی فوت کرد و گفت _میخواستم جلوی همسرتون نگم اما الان اگه نگم بیشتر نگران میشه. متاسفانه خانومتون دیگه نمیتونن بچه دار بشن. * * * * * مانتوم و تنم کردم و از تخت پایین اومدم. خواست زیر بازوم و بگیره که عقب کشیدم. با غیظ به درکی گفت و جلو جلو رفت. بابام پشت دستش کوبید و گفت _بی آبرو شدیم دخترم! آخه چرا حواست به خودت نبود که تصادف کنی و حالا این خاک توی سرمون بشه؟ جواب ارباب و چی بدم؟با خشم گفتم _دخترتون از مرگ برگشته اون وقت شما غصه ی جواب تون به ارباب و میخورید سکوت کرد. دیگه حالم از اطرافیانم بهم می‌خورد. از وقتی فهمید نازا شدم همش غصه ی ارباب و می‌خورد و از اهورا عذر خواهی می‌کرد انگار من آدم نبودم. خودم با وجود سرگیجه و پادرد به راه افتادم. اهورا توی ماشینش منتظرمون بود.سرسنگین سوار شدم. بابامم جلو نشست و از همون اول شرمنده گفت _ببخشید خان زاده رو سیاهم.طاقت نیاوردم و گفتم _روسیاهی واسه چی؟من نتونستم وارث ارباب و به دنیا بیارم جدا میشم و... هنوز حرفم تموم نشده بود بابام چشم غره ای بهم رفت و گفت _شما حرفاشو به دل نگیرید خان زاده. تصادف اعصابش و بهم ریخته. اهورا از آینه نگاهم کرد و گفت _کدوم خانی و دیدی زن طلاق بده؟ _زنی که نمیتونه وارث به دنیا بیاره به چه دردی میخوره؟پوزخندی زد و گفت _میمونی با من. فردا راهی میشیم.توی روستا تکلیف تو معلوم میکنن. از بابات بپرس زنی که نازاست چی میشه. به بابام نگاه کردم. با خجالت گفت _عقد خان زاده رو با یه دختر دیگه می بندن زن نازا هم تحت فرمان شوهرش بچه های زن دوم و بزرگ میکنه.ناباور نگاهش کردم. این دیگه خارج از تحملم بود. * * * * * پریدم توی اتاق و درو بستم و صدای گریه م به هوا رفت. خاتون به در کوبید و گفت _باز کن درو دختر...این اداها چیه یاد گرفتی؟صدای جدی اهورا از پشت در اومد _آیلین باز کن درو. با هق هق گفتم _نمیخوام. راحتم بذارید. جدی تر گفت _باز کن بهت میگم تا این درو نشکوندم. با پشت دست اشکام و پاک کردم و درو باز کردم و از پشت در رفتم کنار.خودش اومد داخل و درو بست. سرم و روی زانوهام گذاشتم... حضورش و کنارم حس کردم. با همون صدای مردونش گفت _بلند کن سرتو... _نمیخوام.. چی کار به من داری؟ برو تو فکر لباس دامادیت باش.دستش و زیر چونم گذاشت و سرم و بالا گرفت و گفت _از آبغوره گرفتن خوشم نمیاد. اجاقت کوره پس به دردی نمیخوری...بسوز و بساز.نگاهم و ازش گرفتم و گفتم _من نمیتونم تحمل کنم شما با یه دختر برید تو حجله و... وسط حرفم پرید _مگه تو رو شب حجله چیکار کردم؟ حیرت زده گفتم _یعنی با اونم؟با شیطنت گفت _نه.. تو رو نگاه نکردم سرم کلاه رفت اونو خوب نگاهش میکنم...به مامان سپردم پوستش سفید باشه. یه غنچه ی تر و تازه رو کی نمیخواد؟چونم لرزید خواستم بلند بشم که مچ دستم و گرفت و گفت _قهر کردن و گریه زاری نداریم دیدی که دستور اربابه وگرنه مهم نیست واسم. _من چی؟باید بشم کلفت خانوم جدیدت؟ دستش و به سمت گونه هام آورد و اشکام و پاک کرد و گفت _نه... من حالم از این رسم و رسومات بهم میخوره. فردای عروسی تو رو می‌برم شهر با خودم اون همینجا میمونه... هر هفته میام روستا تا که وارث ارباب به دنیا بیاد اونام سر کچل ما بردارن.بغض کرده نگاهش کردم که گفت _دیگه آبغوره نگیر... می‌بینی هوات و دارم.خدایا چه جوری به این بشر بفهمونم شوهرم و نمیخونم با یه زن دیگه ببینم؟نمیخوام شوهرم و با یکی دیگه بفرستم توی حجله...چرا درکم نمی‌کرد؟دستش و زیر چونم گذاشت و وادارم کرد نگاهش کنم.خم شد و بوسه ای آروم به لبم زد و گفت _قول بده از این حال در بیای! نالیدم _چرا منو طلاق نمیدی بعد ازدواج کنی؟این طوری دلم خوشه که شوهرم نیستی. خواست جواب بده که در باز شد و مادرش اومد داخل. با دیدن ما دست به کمر زد و گفت _انقدر لوسش نکن این دختره رو که یه شکم نتونست بزاد...والا خانوادت انقدر تعریفت و کردن که گفتم سر سال نشده شش قلو پسر تحویل ارباب میدی نگو دختر اجاق کورشونو غالب کردن به ما... اهورا با خشم غرید _مامان ببند دهنتو... مادرش متعجب گفت _با من این طوری حرف میزنی؟ _با هر کی که با زن من این طوری حرف بزنه بدتر از این صحبت میکنم.حالام تشریف تو ببر بیرون همین که دارم هوو میارم سرش بسشه نیاز به زخم زبون تو نیست.مادرش با نفرت به من نگاه کرد و گفت _با اشک تمساح پسرم و پر کردی نه؟همون بهتر نازایی...دختری که براش نشون کردم جواهره ماشالا بر و رو دار،خانوم... تو همون بهتر بری بچه های هووتو بزرگ کنی.فهمید اهورا میخواد یه چیزی بهش بگه که پرید بیرون.بی طاقت خواستم بلند بشم که مچ دستم و گرفت و اجازه داد بغض سر سنگینم سر باز کنه. زندگیم مثل کابوس شده بود.امروز عروسی اهورا بود و من مثل بدبختا فقط تونستم نگاه کنم و براشون دست بزنم. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گلبرگ ها رو روی ملافه ی سفید پر پر کردم و اشک ریختم.مادر عجوزه ش وادارم کرد خودم اتاق دامادیشنو آماده کنم! خودم ساقدوش عروس باشم و لباس شو تنش کنم.با اشک بلند شدم و نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم!همه چی براشون آماده بود. بیچاره آیلین قبل مردن عذاب شب اول قبر رو چشیدی. از بیرون اتاق صدای دست و کل کشیدن بلند شد یعنی عروس و داماد رسیدن. با پشت دست اشکام و پاک کردم که همون لحظه در اتاق باز شد.با درد چشمام و بستم و نفس عمیقی کشیدم و برگشتم.سنگینی نگاه اهورا رو تشخیص دادم و سرم و پایین انداختم تا نبینم دست تو دست عروس جدیدشه.می‌شناختمش دختر حاج رحمان بود. یه دختر سفید پوست ریزه میزه.مادر اهورا سرک کشید داخل و با دیدن من گفت _وا چرا ماتت برده؟بیا بیرون بذار عروس دامادمون تنها باشن باهم.دلخور توی چشم اهورا نگاه کردم، اخم داشت.درست مثل همون شبی که منو عقدش کردن.. آخ که قدر ندونستم و اوضاعم بدتر شد. سرم و پایین انداختم و زیر نگاه سنگینش از اتاق بیرون رفتم.همه ی زنا پشت در ایستاده بودن با دیدن من پچ پچ هاشون شروع شد. مادر اهورا گفت _آخ... عروس پیشونی سیام آخ... بیا پیش خودم کی فکرش و می‌کرد با اون همه ناز و ادا و ادعای خانوادت اجاق دخترشون کور باشه؟چونم لرزید و گفتم _با اجازه من برم...تند گفت _نه نه نه کجا بری؟ واستا خودت و از خان زاده تحویل بگیر...ناچارا کنار خاتون ایستادم!نگاها و پچ پچ هاشون اذیتم می‌کرد. از صبح اوضاعم همین بود.نمیدونم چه قدر گذشت که صدای جیغ از توی اتاق بلند شد و حس کردم یه نفر با چاقو به جون قلبم افتاد. چشمام سیاهی میرفت و اتاق دور سرم می چرخید.همه دست میزدن و شادی می کردن اما من انگار روز آخر عمرم بود.ده دقیقه بعد در اتاق باز شد و خان زاده توی قامت در ایستاد.مادر دختره برای گرفتن دستمال پیش رفت که مادر اهورا گفت _آیلین عروس... خودت دستمال و بگیر بیار بده بهم.لعنت بهشون،لعنت به همشون.جلو رفتم و بدون نگاه کردن به صورتش دستم و دراز کردم.دستمال و به سمتم گرفت لبم و محکم گاز گرفتم و اشک از چشمم سرازیر شد دیگه پاهام نتونستن وزنم و تحمل کنن. چشمام سیاهی رفت و سقوط کردم و آخرین چیزی که فهمیدم این بود که به جای زمین توی آغوش آشنایی فرو رفتم و دنیام سیاه شد.لای پلکام و به سختی باز کردم و خودم و توی ماشین دیدم.با کرختی سر چرخوندم و با دیدن قیافه ی درهم رفته ی اهورا که پشت فرمون نشسته بود محو صورتش شدم.من توی ماشینش چیکار میکردم؟طول کشید تا کم کم یادم اومد،عروسی و، خان زاده،نوه ی ارباب، اتاق حجله! دستمال خونی...صدای ناله م که بلند شد سرش به سمتم چرخید و با دیدن چشمای بازم ماشین و کنار زد و به سمتم برگشت. خشک و جدی پرسید _خوبی؟صاف نشستم و گفتم _ اینجا چی کار می‌کنیم؟ _دارم میبرمت تهران. دلخور گفتم _من نمیخواستم باهاتون بیام. نفسش و فوت کرد و گفت _زبونت و از کار بنداز آیلین دو شبه نخوابیدم.به چشمای قرمزش نگاه کردم و گفتم _لابد دیشب تا صبح با تازه عروستون بیدار بودید، خوب این وسط من خفه خون بگیرم؟با سرزنش نگاهم کرد و گفت _با غش کردن جنابعالی؟ _من مگه کی بودم؟یه دختر اجاق کور. با خشم گفت _هر چی بودی زنم بودی دیگه مگه نه؟ سکوت کردم. نگاهی به اطراف انداخت و گفت _چادر آوردم، پیاده شو امشبه رو همین جا چادر بزنیم توان رانندگی ندارم دیگه. پشت بند حرفش خودش پیاده شد و در صندوق عقب رو زد و از توش چادر و دو تا بالش و پتو رو باهم بغل زد.پیاده شدم و نگاهی به اطراف انداختم،یه استراحتگاه بین راهی بود.دنبال اهورا رفتم،توی یه قسمت دنج چادر و برپا کرد و بالش و پتو ها رو انداخت توش و گفت _برو تا من برم یه چیزی واسه خوردن پیدا کنم. سری تکون دادم و وارد چادر شدم. شالم و از سرم کشیدم و دستی لابه لای موهام فرو کردم و روی بالش دراز کشیدم... هیچ وقت فکرشم نمیکردم زندگیم این طوری باشه..انقدر سیاه و شوم... نیم ساعت بعد سر و کله ی اهورا با دو تا ساندویچ پیدا شد. اومد تو و زیپ چادر و بست و گفت _مجبوریم امشب و با همین ساندویچای غیر بهداشتی سر کنیم. بی حوصله گفتم _میل ندارم. نگاهی به قیافم کرد، کلافه ساندویچا رو اون ور انداخت و گفت _خوشم نمیاد قیافه بگیری واسم. مگه با اجبار زن من نشدی؟ پس بفهم هیچی به خواست من نبود.نگاهش کردم و گفتم _از من خوشگلتره مگه نه؟مادرتون گفت. نفسش و فوت کرد و گفت _آیلین کلافم نکن. نیم خیز شدم و گفتم _شما نمیدونید من چی کشیدم وقتی شوهرم و تو لباس دومادی با یه زن دیگه دیدم... وقتی واسشون اتاق حجله درست کردم. نمیفهمید من مردم و زنده شدم وقتی شما با اون توی اتاق بودید. از تصور اینکه شما... وسط حرفم پرید و گفت _من حتی تو روشم نگاه نکردم کارم و کردم تا فقط بتونم ارثم و از ارباب بگیرم و اون وقت من پام و سمت اون روستا بذارم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii