eitaa logo
عقل یشمی خال‌خال پشمی
215 دنبال‌کننده
626 عکس
33 ویدیو
70 فایل
☑️ حرف‌های رایگان یک آدم 😇✌ @ebrahimpour
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸🔶بسم الله الرحمن الرحیم🔶🔸 🔰تاملات و یادداشت‌ها و یادداشت‌واره‌ها و سوالات و دغدغه‌ها، مکانی برای عرضه و بروز می‌خواهند و گوشی برای شنیدن. و این لازمه‌ی هر انسان زنده و دارای حیات در جامعه است. 🔰مدتی ، مدتی و مدتی ، این مکان را فراهم کردند... و روزگار ما را به اینجا رسانده که یکی از آن مکان‌ها این‌جا باشد! 🌳«فعالیت‌های کانال و » 🌿 من، علی‌ابراهیم‌پور با افتخار از نسل همان وبلاگ‌نویس‌هایی هستم که با صدای قریچ‌وریچ دایل‌آپ اینترنت را کشف کردیم و با بلاگفا صاحب تریبون شدیم و بعد از هر اتفاق یا رویدادی، پستی می‌گذاشتیم و رفقای‌مان را پیوند می‌کردیم و بعد از هر پست جدید سراغ وبلاگ‌های دوستان می‌رفتیم و با کامنتِ «من آپم» هم‌دیگر را از پست جدیدمان با خبر می‌کردیم. «عقل سرخ» امتداد همان رویکرد است! منتها آنجا شکلک‌هایش گاهی انیمیشنی بود و اینجا نیست! 🌿 «عقل سرخ» محوریت موضوعی ندارد؛ حتی محوریت سبکی و فُرمی هم ندارد. اما محوریت شخصی دارد! یعنی همه‌اش را من می‌نویسم یا برای من مهم‌اند. لذا به تناسب شئونات مختلف یک انسان، تفاوت سبک و موضوع در این‌جا هست. از این جهت شاید «عقل سُرخ» شبیه کشکول باشد؛ خب باشد! مگر آن‌هایی که کشکول نشدند، کجای دنیا را گرفتند؟ 🌿 گاهی گزارش فعالیت‌ها را می‌دهم؛ گاهی نسبت به اخبار و رویداد‌های جامعه واکنش نشان می‌دهم؛ گاهی دل‌نوشته می‌نویسم؛ گاهی مطالبی از دیگران که توجهم را جلب کند را می‌کنم؛ گاهی مطالب خیلی قدیمی‌ام را می‌دهم؛ گاهی جملات و متون جالب از و و گرفته تا صحبت‌های اساتید و بزرگان مثل و را پخش می‌کنم؛ گاهی با یک صوت موسیقی از خودم و دیگران پذیرایی می‌کنم؛ گاهی های درسی‌ام را پخش می‌کنم؛ گاهی مطلبی یا قرار می‌دهم. گاهی فایل‌های مفید را منتشر می‌کنم و کارهای مختلف دیگر! 🌿 گاهی مطالبی در یک گفت‌وگو ردوبدل می‌شود که به نظرم می‌رسد شاید مفید باشد؛ برای دیگران یا برای بعدا خودم. یک دستی به سر و رویش می‌کشم و اینجا منتشر می‌کنم. به دلیل ارتباط‌های مختلفی که پیش می‌آید، مطالب اینجا هم مختلف‌اند. در یک فُرم و سطح نیستند. گاهی مطلب رفاقتی است؛ گاهی مخاطب عمومی بوده؛ گاهی شوخی و طنز است؛ گاهی نقداجتماعی عمومی است؛ گاهی هم مطلب تخصصی. همه را به یک چشم نمی‌شود راند! مقام‌ها و تخاطب‌های مختلف، ادبیات‌ها و فُرم‌های مختلف را طالبند. 🌿 در این بین شاید مهم‌ترین مطالب منتشره در مربوط باشد به ها، ها و ها (که ها هم جزو همین دسته‌اند). با همین هشتگ‌ها می‌توانید پیدایشان کنید. ، اعم از یا ، هایی هم که منتشر شده‌اند را نیز. مطالب مفید برای ، ها (اعم از یا ) یا مطالب که عموما مربوط به هستند را هم با همین عناوین می‌توان پیدا کرد. 🌿 گاهی میان اتفاقات روزمره و غیرروزمره چیزی ذهنم را درگیر می‌کند. گاهی است و گاهی . این‌ها را هم می‌توان با هشتک (و گاهی ) پیدای‌شان کرد. 🌿 بعضی مسائل را به صورت موضوعی هم می‌توان در اینجا پیدا کرد: ( ؛ ؛ ( ) ؛ ( ) ؛ ( ) ؛ ؛ . گاهی هم ی که یک مفید باشد. گاهی هم و از یا یا یا دیگران. در این جمع از آیات که با هشتگ یا یا منتشر می‌کنم هم نمی‌توان غافل شد. 🌿 ☑️ مطلب : خوش‌حالم که حرف‌هایم را می‌شنوید و بازخورد می‌دهید. واقعیت این است که بی‌نهایت از ها و شما انرژی می‌گیرم و استفاده می‌کنم. محرومم نکنید. ☺️🙏💐 🍀یاعلی مدد. 🍀خدایا چنان کن سرانجام کار، تو خوشنود باشی و ما رستگار. 🌐 آدرس کانال عقل سرخ در پیام‌رسان تلگرام و ایتا: 🌐 @aliebrahimpour_ir
📌 نقش تجربیات و سلوک معرفتی در یابی ✅ [مطابق قواعد حکمت اسلامی] سلوک رفتاری و معرفتی و تجربه‌های قبلی نویسنده، او را هدایت و جهت می‌دهند، نه دغدغه‌های ظاهری اجباری. 🌐 @aliebrahimpour_ir
دست‌ راستم را از بند ايمني عبور داده و با كلاه آفتاب‌گير برسر، روي در حال هستم؛ تلاش مي‌كنم تا بدون كلاه ايمني و موتور، از بين دو رديف ها عبور كنم. به مي رسم. براي مسيرم بايد دويست‌و‌هفتاد درجه‌ دور ميدان بچرخم. سمت راست ميدان، دو نفر به قصد هم‌ديگر را مي‌زنند؛ عده‌اي دورشان جمع‌اند و مي‌كنند. روبه‌روي ميدان ماشين روبه‌رو به ماشين جلويي‌اش تند و ممتد مي‌زند. ماشين سمت راستي‌ام، مقوا‌يي را از پنجره به بيرون مي‌كند. سمت چپ ميدان كه مي‌رسم، ماشيني با می‌گازد و صداي بلند است. دوباره وارد مي‌شوم. و باز هم تلاش مي‌كنم كلاه ايمني و سپر موتورم به ماشين‌هاي دو رديف نكند. تلاش مي‌كنم از بين ماشين ها كنم... 👀 🌐 @aliebrahimpour_ir
✅نقدوبررسی داستان (قسمت اول) . 🔹ق.ن: ۱۸تیر روز ملی بود. اما اگر راستش را بخواهید، یادداشت زیر، یک تقارن مبارک با این روز است و البته جنبه‌ی انگیزه‌بخشی برایم داشت! فی‌الواقع دوست داشتم چیزی برای این روز بنویسم، ولی امتحانات اجازه نمی‌داد تا اینکه امروز فرصت شد. . 🔶دو روز پیش (18تیر96) با یکی از دوستانم برای صحبت، در پاتوق صفائیه قم قرار گذاشتیم. صندلی من روبه‌روی کتب کودک بود و صندلی رفیقم مقابل کتب تاریخ. خواه‌ناخواه چشمم به کتاب‌ها می‌افتاد. یک‌بار چشم تیز کردم و از دوستم -که او هم دستی بر آتشِ قلم دارد- درباره‌ی ورود به ادبیات کودک پرسیدم. اطلاعات چندانی نداشت. قبلا نمونه‌هایی از کارهای پدر (سیدمهدی شجاعی) را دیده بودم و آن‌چنان نپسندیده بودم. شنیده بودم که (سیدعلی) چند کتاب کودک نوشته که مورد توجه فبکی‌های تهران هم قرار گرفته بود. فرصت را مغتنم دیدم و از فروشنده، سه‌گانه‌ی کتاب کودکش را پرس‌وجو کردم. گفت یک جلدش را بیشتر ندارد: « » قیمتش کم و خوب بود. از جلدهای دیگرش پرسیدم، گفت چاپ‌های جدیدش قیمت‌ها بسیار بالاست. برای نمونه این جلد2500بود ولی در چاپ‌های جدید در قطع کوچک‌تر در دیگر کتاب‌ها، چیزی حدود 15-18هزارتومن! همین که این یک جلد از چاپ قبلی‌اش را داشت، کلاهم را انداختم هوا! شب کتاب را با دقت و با صدای بلند خواندم. کتاب که تمام شد، احساس کردم معرفی و اشتراک ذهنیتم می‌تواند مفید باشد؛ حداقل بهانه‌ای است برای صحبت درباره‌ی روز ادبیات کودک. 🔶«اگر آدم‌برفی‌ها آب نشوند» داستان کودکان یک روستاست که با هزار شوق و آرزو و پس از انتظار بسیار می‌خواهند بزرگ‌ترین عمرشان را بسازند. یک روز کامل زحمت می‌کشند و یک آدم‌برفی خیلی خیلی بزرگ‌ می‌سازند. غروب هم پدر و مادر‌هایشان را برای دیدن زحمت‌شان می‌آورند. اما صبح روز بعد مردم روستا با دستورهای آدم‌برفی از خواب بلند می‌شوند. آدم‌برفی هزار جور دستور می‌دهد و همه مجبورند عمل کنند. آدم‌برفی آن‌قدر دستور می‌دهد که آخر هم با دستور آدم‌برفی مقابل خورشید می‌ایستد و نمی‌گذارد بهار و آفتاب به روستا بیاید و تاریخ می‌گذرد ولی مردم روستا زمستانی زندگی می‌کنند. 🔶کتاب، در سال88 منتشر شده است و تا به امروز، به زبان‌های مختلفی مثل کره‌ای و آلمانی و فرانسوی و انگلیسی ترجمه شده و حتی در آلمان در بعضی مدارس به‌عنوان متن آموزشی انتخاب شده است. این کتاب برای رده‌ی #ب و #ج رده‌بندی شده، یعنی اول تا پنجم ابتدایی. البته به نظرم این رده‌بندی جای تامل دارد! هرچند ادبیات متن در حد این رده است، اما محتوا برای این رده سنی مفید نیست. موید این نکته، آن است که در بعضی خبرها خواندم کتاب را برای دبیرستانی‌ها (رده سنی #د) اجرا کرده‌اند و بازخورد مثبتی گرفته‌اند. 🔶به لحاظ ، کتاب طراحی و نقاشی خوبی دارد و فضای شیرینی را به مخاطب منتقل می‌کند. اندازه‌ی فونت متن، قدری کم است و برای رده سنی ب و ج باید بزرگتر نوشته شود. فضای خالی متن در صفحات خوب است و خداراشکر این نقطه‌ضعف -که اشکالی شایع در کتب تولیدی نویسندگان دغدغه‌مند است- نمی‌بینیم. تصاویر، بیشتر فضاسازند و کمک زیادی به متن نمی‌کنند، حتی در بعضی قسمت‌ها مخلّ متن داستان است (مثل ص17 که مردم دارند خورشید را می‌بینند، اما در ص19 در متن می‌آید که مردم خورشید را نمی‌بینند). اما برویم سراغ . /پایان قسمت اول/ ( ) 🆔 @aliebrahimpour_ir
✅نقدوبررسی داستان (قسمت دوم) . 🔶راستش را بخواهید، کتاب را که تمام کردم، یاد داستان‌های نمادین دهه 40 -50 نویسندگان مارکسیستی افتادم! اگر نویسنده و انتشارات (نیستان) و سبقه‌ی فکری‌شان را نمی‌دانستم حتما این احتمال در ذهنم تقویت می‌شد. نویسنده، چند شاه‌گزاره در میان جملات داستانش قرار داده: 🖌«مردم بدون آن‌که فکر کنند آدم‌برفی‌ها نمی‌توانند دستور بدهند و اصلا نباید به حرفشان گوش کرد، با عجله مشغول اجرای دستورات آدم‌برفی شدند» 🖌«(خورشید به مردم می‌گوید:) وقتی خودتون نمی‌خوایید، از من ساخته نیست.» 🖌«بهار آمد و رفت، تابستان هم، پاییز هم، ولی مردم زمستانی زندگی کردند.» 🖌«از آن روزها، سال‌ها می‌گذرد... اما کسی یادش نمی‌آید آدم‌برفی را بچه‌ها درست کرده بودند...» 🔶تقابل زمستان و بهار، آدم‌برفی و خورشید، سردی و طراوت، تقابلی آشنا در آثار ضداستبدادی آن دوران است. مضافا بر اینکه در متن داستان، زورگویی آدم‌برفی و بی‌ادبی‌اش به مردم به صراحت بیان می‌شود. 🔶هرچند این سوژه قدری تکراری به نظر می‌رسد، ولی حقیقتا متنی دقیق و خوب برای برگزاری کلاس‌های تفکر برای سال‌های آخر دبیرستان است. تقابل‌ها و جملات فلسفی کاشته‌شده در متن، بستر یک گفت‌وگوی خوب می‌تواند باشد. اما به نظر همین نکته، نقدی دیگر بر این کتاب است! کتاب برای رده سنی الف و ب معنادار نیست! در حقیقت کتاب بدون تدریس و تفکر مخاطب را سردرگم می‌کند. این داستان صرفا یک بستر خوب برای تفکر است، نه داستانی که بشود راحت خرید و به دست کودک داد تا از خواندنش لذت ببرد، چون کتاب نیازمند همراه و است و بدون آن معنای محصّلی ندارد. کتاب‌هایی که با هدف فلسفه‌ورزی -که عموما نیازمند مربی هستند- نوشته می‌شوند، روی جلد یا پشت جلد، به طریقی این نکته را می‌رسانند؛ اما این کتاب عاری از هیچ پیامی مبنی بر این نکته است. 🔶در کنار این نکات کلی، بعضی از اجزای درونی داستان هم انسجام ندارند و خودمتناقض‌اند. برای نمونه در ص19 مردم می‌گویند که خورشید را نمی‌توانند ببینند ولی در ص20 مردم خورشید را نگاه می‌کنند. 🔶«اگر آدم‌برفی‌ها آب نشوند» می‌تواند طرح داستان خوبی برای گفت‌وگو درباره‌ی نظام‌های اجتماعی و سیاسی، مدرنیته، فضای مجازی، فرهنگ عمومی، استکبار و استضعاف، زیرساخت‌های نهادهای اجتماعی و بسیاری از موضوعات از این قبیل باشد. 🔶در مجموع با توجه به کمبود چنین داستان‌هایی -خصوصا در عرصه داستان‌های فکری- این معدود داستان‌های بومی را بایستی قدر دانست و حمایت کرد. /پایان/ 🖊علی.ا - 96.4.20 ( ) 🆔 @aliebrahimpour_ir
📚📖 سپیده دم روز شنبه، همهٔ اهالی دهکده را بیدار یافت. ابتدا کسی متوجه ماجرا نشد. برعکس، از اینکه خوابشان نمی‌آمد، خیلی هم راضی بودند. چون در آن موقع آن قدر کار در ماکوندو زیاد بود که همیشه وقت کم می‌آمد. آن قدر همه کار کردند که تمام کارها به انجام رسید. ساعت سه بعد از نیمه شب، دست روی دست گذاشتند و مشغول شمردن نت‌های والس ساعت‌ها شدند. کسانی که می‌خواستند بخوابند، نه از روی خستگی، بلکه فقط برای اینکه دلشان برای خواب دیدن تنگ شده بود، برای خسته کردن خود به هزاران حقه دست زدند. دور هم جمع می‌شدند و بدون مکث با هم وراجی می‌کردند. ساعت‌ها پشت سر هم قصه ای را تعریف می‌کردند. ماجرای خروس اخته را چنان پیچ و تاب دادند که به صورت داستانی بی انتها درآمد. قصه گو از آن‌ها می‌پرسید که آیا مایل اند قصهٔ خروس اخته را گوش کنند. اگر جواب مثبت می‌دادند، قصه گو می‌گفت از آن‌ها نخواسته است که بگویند "بله" ، بلکه از آن‌ها پرسیده است که آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند؛ اگر به او جواب منفی می‌دادند، قصه گو به آن‌ها می‌گفت که از آن‌ها نخواسته است که بگویند "نه" ، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه؛ و اگر هیچ جوابی نمی‌دادند، قصه گو می‌گفت که از آن‌ها نخواسته است که هیچ جوابی به او ندهند، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه. هیچ کس هم نمی‌توانست از جمع بیرون برود، چون قصه گو می‌گفت از آن‌ها نخواسته است که از آنجا بروند، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه؛ و همین طور زنجیروار این شب‌های طولانی ادامه می‌یافت. / 📙 ؛ گابریل گارسیا مارکز؛ ترجمه ی بهمن فرزانه. [ | | | | ] 🌐 @aliebrahimpour_ir
📖 کوتاه📖 📜عنوان: «30 دقیقه قبل از شروع امتحان» (⏱) 🖌نوشته: «علی ابراهیم‌پور» 🗓تاریخ نگارش: 1396.06.03 📤متن کامل: https://eitaa.com/aliebrahimpour_ir/126 🌐 @aliebrahimpour_ir
📖 کوتاه📖 ▫️باسمه▫️ 🔘«30 دقیقه قبل از شروع امتحان» 🔘 ▫️علی ابراهیم‌پور▫️ ▪️روی کارت ورود به جلسه نوشته: «حضور حداقل 30 دقیقه قبل از شروع امتحان در جلسه الزامی‌ست.» نیم‌ساعت هم زودتر از این از خانه می‌زنم بیرون تا جزو اولین نفرها باشم که کارت می‌زنم؛ به امید اینکه آخرهای مسجد صندلی که نه، زمین بگیرم و بتوانم به دیوار تکیه دهم. موتورم را آن‌طرف پل بازار پارک می‌کنم. پل بازار فقط موقع‌هایی خوب است که عجله نداشته باشم؛ مثل بعد امتحانا. ولی وقت‌هایی که عجله دارم، مثل قبل امتحانا، می‌شود شبیه ماشین‌بازی آتاری دستی‌های قدیمی که سریع باید چپ‌وراست بزنی تا از بین جمعیت عبور کنی و با ماشین‌های کناری تصادف نکنی. ▪️سه‌دقیقه مانده به «30دقیقه قبل از شروع امتحان» از کنار سکوهای سنگی‌ای که دقیقا روبه‌روی در مسجدِ محل امتحان هستند، رد می‌شوم. سکوهایی که مثلا قرار است روزی داخلش گل و درخت بکارند و چهار طرفش هم صندلی‌های سنگی‌کرمی‌رنگ درست‌کرده‌اند. دختری با چادر ملی روی صندلی سنگی‌ ضلعی که روبه‌روی در مسجد است، نشسته. پای چپش را روی پای راستش گذاشته و مچ پایش را تکان‌تکان می‌دهد و هر چندثانیه یک‌بار اطراف را نگاه می‌کند. مستقیم می‌روم طرف در مسجد. بسته است و اطرافش خلوت؛ آنقدر خلوت که وسواس همیشگی‌ام سراغم می‌آید و شک می‌کنم به اینکه ساعت را اشتباه نکرده باشم! به ساعت من -که همیشه پنج دقیقه جلو است- چهار دقیقه از «30دقیقه به شروع امتحان» گذشته. در را هول می‌دهم؛ از پشت قفل است. باد خنک با فشار از بالا و پایین و کناره‌های در روی صورتم می‌پاشد. درمانده این‌پاوآن‌پا می‌شوم و به اطراف نگاه می‌اندازم. زل آفتاب مستقیم صورتم را سیلی می‌زند. ▪️پسر جوانی به طرف دخترک می‌آید. دختر از روی صندلی سنگی بلند می‌شود. پسر سلام می‌کند؛ این را از اینکه دستش را برای دست‌دادن جلو آورده می‌فهمم. دختر خودش را کمی عقب می‌کشد. پسر چیزی می‌گوید و دستش را پایین می‌آورد و می‌خندد. با هم روی صندلی می‌نشینند؛ با فاصله. بر می‌گردم طرف در و محکم در می‌زنم؛ طلبه‌ی دیگری هم کنار در می‌آید و می‌پرسد «کی در را باز می‌کنند؟» می‌گویم «الان دیگر باید باز کنند.» می‌گوید «دقیقا کی؟» می‌گویم «الان یا حداکثر یک دقیقه دیگر!» راضی می‌شود و عقب می‌رود. طلبه‌ی دیگری می‌آید و محکم در می‌زند و می‌گوید «آقا؛ ما اصلا می‌خواییم انصراف بدیم، کار داریم.» می‌پرسد «چرا در را باز نمی‌کنند؟» با یک لبخند شانه‌هایم را دوسه‌سانتی بالا می‌دهم. می‌گوید «حتما در دیگری هم ندارد!؟» می‌گویم «نه.» می‌رود. ▪️ پسر طاق باز خودش روی صندلی را ولو کرده و دو دستش را باز، یکی را روی امتداد سنگ‌تکیه‌گاه پشتی و دیگری را روی سنگ کنار دستش گذاشته و نیشش تا بناگوشش باز است. دختر پای راستش را روی پای چپش گذاشته و هر چندثانیه اطراف را نگاه می‌کند. به ساعت من ده‌دقیقه و به ساعت مردم عادی پنج‌دقیقه از «30دقیقه به شروع امتحان» گذشته که بالاخره در را باز می‌کنند. حاج‌آقایی که همیشه پشت در می‌ایستد، می‌گوید چند دقیقه صبر کنید. دختر هراسان و پسر خندان را به حال خودشان رها می‌کنم و بی‌توجه به حرفش، خودم را داخل استخر هوای خنک داخل راهرو می‌اندازم. پشت سرم سه‌چهار نفر می‌آیند داخل. می‌گوید حتما کارت را پرینت شده داشته باشید؛ حرف همیشگی‌اش است. بدون این‌که بفهمم چه‌طور از من جلو زدند، آن دو سه نفر زودتر از من می‌روند که کارت بزنند. برای اینکه حداقل نفر سوم باشم، اول کارت می‌زنم و بعد دمپایی‌هایم را در پلاستیک می‌گذارم. شماره «63». خداخدا می‌کنم حداقل کنار دیوار یا ستون‌های سنگی سبزرنگش باشد. آرام‌آرام که روی فرش‌های هم‌رنگِ سنگ‌هایِ سبز، قدم می‌زنم و به آخر مسجد می‌روم، شماره‌های زیردستی‌های روی زمین را هم چک می‌کنم. «63» دقیقا جلوی بالابر فلزی است؛ جلویش می‌شود دقیقا همانجا که یک میله مستقیم به صورت افقی، هم‌سطح وسط کمر یک انسان نشسته، از بالابر زده بیرون! ▪️راستی؛ روز ازدواج مبارک! (پایان) ( ) 📤 https://eitaa.com/aliebrahimpour_ir/125 🌐 @aliebrahimpour_ir
«باید یادم بماند» باید یادم باشد وقتی می‌خوانم، فقط روی لذت‌بردن از تک‌جمله‌ها تمرکز کنم؛ نه کل ! دقیقا مثل بعضی از آدم‌ها؛ که فقط‌وفقط باید از حرف‌های آنی و برنامه‌های مقطعی‌شان استفاده برد، و نمی‌شود واقعا روی‌شان به‌عنوان یک آدم، حساب باز کرد. باید یادم باشد؛ اما -متاسفانه- خیلی وقت‌ها یادم می‌رود! [ ] 🌐 @aliebrahimpour_ir
✅ «توافق ذهنی بچه های جنوب شهر» 🖋 [ | | ] با همان مایوی روی شلوار، وسط هال داشتم طبق آموزه‌های مسعود، دست‌هایم را اینطوری تکان می‌دادم و پاهایم را اینطوری تکان می‌دادم که یک مرتبه بابا وارد خانه شد. نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: «این چه سر و ریختیه واسه خودت درست کردی؟» گفتم: «از طرف مسجد فردا می خواییم بریم استخر.» هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که محکم جواب داد: «بی‌خود! اگه بری غرق بشی کی جواب می‌ده؟» کش شورت مایو شل شد و مثل لوچه‌هایم آویزان شد. گفتم: «مراقبم بابا! آقا صمدی هم هست. مواظبه.» اعتنا نکرد و رفت داخل آشپزخانه. با التماس گفتم: «بابا!» گفت: «همین که گفتم.» مامان قابلمه غذا را از سر سفره گذاشت و رو به بابا گفت: «ازشون پول نمی گیرن.» نگاه بابا، روی مامان متوقف شد. بعد سرش را به سمت من چرخاند و گفت: «پس خیلی مراقب باش.» 🔻متن کامل را در سایت الف‌یا بخوانید👇 📎http://alefyaa.ir/?p=6783 🔹 پ.ن: برادر و دوست صاحب‌قلم عزیزم، آقا محمد روایت‌داستانی زیبایی از بچه‌های جنوب شهر تصویر کرده... شما را به خواندن این متن گرم و پرانرژی دعوت می‌کنم. 🌹 🌐 @aliebrahimpour_ir
📌 [ ] 🔰مشخصات : 🔸 «برگ» / کتاب شکوفه (انتشارات امیرکبیر) / نویسنده: بنیاد هنر دینی الرضا / مخاطب: سری الف /24 صفحه 🔰دو خطی : 🔸برگ پاییزی که با ناراحتی به خاطر باد شدید از درخت (مادرش) جدا شده، فکر می کند مفید نیست؛ اما می فهمد سایر برگ ها، دارند کارهای مفیدی انجام می دهند. به دنبال کار مفید می گردد و می فهمد جنگلبان مریض، هیزم ندارد. با دوستانش، خودشان را در آتش می اندازند تا اتاق گرم شود. 🔰 ساختاری و : 🔸 0-مقدمه: باد با بی رحمی برگ ها را می کند. 🔸 1-عدم تعادل و گره اول: برگ جدا می شود و درخت می گوید: «خدایا خودت مراقب بچه ام باش و سرنوشت خوبی برایش در نظر بگیر.» [تعادل در پیش مادر بودن تعریف می شود؛ پس جدا شدن از درخت، عدم تعادل است.] 🔸 2-اتفاق: بر اثر اتفاق (یعنی بدون علت مشخص) بر اثر حرکت باد، به جایی می رود و با برگ های دیگر آشنا می شود. 🔸 3-گره دوم: «حس مفید نبودن» => گریه برگ و بیان مشکلش: «ما بدون مادر (درخت) به درد نمی خوریم و خشک و نابود می شویم.» 🔸 4-مخالفت برگ های دیگر و بیان اینکه هر کدامشان چه کارهای مفیدی انجام داده اند (برگ توت، چنار، انگور و بید) 🔸 5-خود مفیدپنداری برگ و گشتن به دنبال کار مفید. 🔸 6-اتفاق: پیدا نکردن کار مفید و دیدن اتفاقی کلبه جنگبان مریض با اجاق تقریبا رو به خاموشش. 🔸 7- راه حل رسیدن به تعادل: پیشنهاد به دوستان دیگرش مبنی بر سوختن جمعی و جبران کردن محبت های جنگلبان با مادرمان. 🔸 8-رسیدن به تعادل: همگی خود را می سوزانند و از نسیم می خواهند کارشان را به بقیه خبر دهد که "همیشه و همه جا می توانند مفید باشند و دیگران را خوشحال کنند." 🔸 9-پایان بندی: جنگل بوی برگ های سوخته را می گیرد و درخت (مادرها) خوشحال می شوند و آرزو می کنند بهار بیاید تا دوباره پُر برگ شوند. 🔰نقد و ملاحظات: 🔸 1.گره های اصلی داستان، با «اتفاق» حل می شود (ضعف پیرنگ) 🔸 2.ادبیات و نوع واژه گزینی، قطعا مناسب سری الف نیست. 🔸 3.دیالوگ ها -خصوصا دیالوگ های اصلی- به شدت ضعیف و غیرکارشناسی طراحی شده اند. 🔸 4.مشخص نیست چرا به کرّات در داستان، از «باد» به بدی یاد می شود: خودخواه، بی رحم، مغرور. 🔸 5.برگ ها خودشان را می سوزانند؛ اما مشخص نیست چرا از عبارت «از بین بردن» استفاده می کند. این در حالی است که در صفحه ی بعد، از کار آنها به صراحت به عنوان «ایثار و فداکاری» یاد می شود. 🔸 6.برگ کوچولو در توجیه دوستانش می گوید: «همه شما کارهای مفیدی انجام داده اید که کسی جز خودتان ندیده، الان بهترین فرصت است که همگی با سوزاندن خودمان، در اجاق جنگلبان، او را از سرما نجات دهیم.» با توجه به مرحله ی «رسیدن به تعادل» که از نسیم می خواهد داستان سوختنشان را به گوش بقیه برساند، مشخص نیست که چرا «اعلام کار خوب و مفید به دیگران» خوب انگاشته شده و «عدم اطلاع دیگران از کار مفید» بد القا می شود. 🔸 7.تلاش نویسنده، برای تقریر مضمونی سخت و پیچیده در قالب داستانی کودک، واقعا قابل ستایش است. 🔸 8.داستان را می شود بر مضامین متفاوتی منطبق کرد: قوس صعود و نزول در عرفان، شهادت در راه وطن، ضرورت مفید بودن و... 🗓 نگارش در: 20 آذر 1396 🔗 https://www.instagram.com/p/BcdN0FDgq9l 🌐 @aliebrahimpour_ir
📌 [ ] 🔰مشخصات : 🔸 «دم مارمولک» / نوشته شهلا بارفروش / شکوفه (امیرکبیر) / رده سنی ب، ج /32ص. 🔰دو خطی : 🔸 مار آبی می خواهد مارمولک را بخورد؛ مارمولک فرار می کند ولی دمش کنده می شود و ناراحت. پروانه با کمک حشرات دیگر سراغ خاله کفشدوزک می روند تا از او کمک بگیرند که دم مارمولک را بدوزد. اما به آنها میگوید لازم نیست، چون دم جدیدی برایش در می آید. . 🔰 ساختاری و : 🔸 0-مقدمه: مار آبی به دنبال خوردن قورباغه است؛ اما دستش نمی رسد و سراغ مارمولک می آید. 🔸 1-گره اول (عدم تعادل): خودش را نجات می دهد، ولی دمش کنده می شود. [کنده شدن دم => ناراحت شدن] 🔸 2-پیشنهاد برای حل مسئله: پروانه به کمکش می آید که بروند پیش کفشدوزک. 🔸 3-گره دوم: مارمولک بدون دمش نمی تواند راه برود. 🔸 4-پروانه تنهایی می رود. در باغ سنجاقک را می بیند؛ از او می پرسد؛ با هم به گلزار می روند. 🔸 5-زنبور را می بینند؛ شب را در گلزار استراحت می کنند؛ فردا صبح سه تایی به چمنزار می روند. 🔸 6-ملخ را می بینند؛ ملخ می گوید که سوسک، دیروز در گندمزار، کفشدوزک را دیده؛ با هم به گندمزار می روند. 🔸 7- در گندمزار، کفشدوزک را می بینند؛ از او می خواهند که بیاید و دمش را بدوزد. 🔸 8-راه حل برای رسیدن به تعادل: می گوید لازم نیست. خدا طوری مارمولک را آفریده که دوباره دم در می آورد. 🔸 9-شب را آنجا می خوابند و صبح حرکت می کنند. 🔸 10-ملخ در چمنزار می ماند و به مارمولک سلام می رساند. 🔸 11-شب را در گلزار می مانند. زنبور سلامش را می رساند 🔸 12-صبح به باغ سیب می روند. سنجاقک می ماند و سلام می رساند. 🔸 13-پروانه تنها به برکه بر می گردد. 🔸 14-حل مسئله: می بیند مارمولک خوشحال است و دارد بازی می کند. چون دم در آورده. 🔸 15- پایان بندی: پروانه جریان سفر را تعریف می کند. مارمولک خوشحال می شود چون هم دم در آورده و هم چند دوست جدید پیدا کرده. پروانه هم خوشحال می شود و می خوابد. 🔰نقد و ملاحظات: 🔸 در طرح، از عنصر تکرار و چرخش استفاده شده. 🔸 داستان زیادی کش آمده. 🔸 پایان بندی بسیار ساده است. 🔸 (نتیجه از سه مورد قبلی) => داستان مناسب سری الف است؛ نه ب یا ج. 🔸 مضمون: دوستی و رفاقت و کمک/ ساختار بدن مارمولک(!) / آموزش جایگاه هر حیوان در جنگل (اما مگر جایگاه پروانه در کنار برکه است؟ قاعدتا باید سنجاقک در کنار برکه می بود!) 🔸 وقتی به کفشدوزک می گویند «خاله»، توقع نداریم او بقیه را «دوستان» خطاب کند. قاعدتا باید بگوید «بچه ها». 🔸 کتاب شماره صفحه ندارد. 🔗 https://www.instagram.com/p/Bcf4qEhgBn4 [96.9.20] 🌐 @aliebrahimpour_ir
📌 [ ] 🔰مشخصات : 🔸 «خسیس و سکه هایش» [قصه هایی از بوستان] / مژگان شیخی / قدیانی / رده سنی ب،ج / 12ص. 🔰دو خطی : 🔸 تاجر خسیسی که پول هایش را خارج شهر انبار می کند. یک شهب پسرش با دنبال کردن او، جای سکه های طلا را می فهمد و در فرصت مناسب همه را برمیدارد و خرج خانواده می کند. پدر بعدا متوجه می شود و با ناراحتی به خانه آمده از کار پسرش مطلع می شود و برای آبروی رفته اش، گریه می کند. 🔰 ساختاری و : 🔸 1-مقدمه و عدم تعادل: مرد تاجری که خسیس بود و خانواده اش با بدبختی هرچه تمام تر زندگی می کردند. مرد همیشه به خانواده می گوید که هیچ پولی برای خرید ندارد. 🔸 2- مرد حتی یک روز کفشش را می فروشد تا مقداری گوشت بخرد. 🔸 3-پسر از ناراحتی، شب خوابش نمی برد. 🔸 4-می بیند که نیمه شب، پدر از خواب بیدار شده و بیرون می رود. 🔸 5-او را تعقیب می کند و می بیند در خرابه ای، مقدار زیادی سکه در دیگ مخفی کرده است. 🔸 6-راه حل: به خانه بر می گردد و تا صبح فکر می کند 🔸 7-فردا شب سراغ دیگ می رود و کل طلاها را بر می دارد و جایش سنگ می گذارد. 🔸 8-کل سکه ها را در مدت کوتاهی، خرج لوازم و نیازهای خانواده می کند و به پدر و مادرش می گوید که پول ها را قرض گرفته. 🔸 9-نقطه اوج: چند روز بعد، پدر سراغ سکه ها می رود و جای طلا، سنگ را می بیند و با گریه به خانه بر می گردد. 🔸 10-به سر و صورت می زند و می گوید همه زندگی ام از دستم رفت. 🔸 11-پسر به پدر می گوید، وقتی پول را خرج نکنی، چه فرقی بین طلا و سنگ است؟ 🔸 12-پایان بندی: پدر، می فهمد قرضی در کار نبوده. خانواده هم دروغ پدر را متوجه می شوند. مرد فقط گریه می کند به خاطر طلاها و آبروی رفته اش پیش خانواده. 🔰نقد و ملاحظات: 🔸 جملات اضافه و تکرار در عبارات، زیاد است. 🔸 قصه حکمت آموز است؛ به داستان تبدیل نشده. 🔸 ریتم داستان در ابتدا کش دار و آرام ولی ناگهان در صفحه آخر تند و شدید می شود! 🔰بررسی نهایی: 🔸 اصل حکایت را در بوستان پیدا کردم. حکایت 20 از باب دوم. کاملا مشخص است که داستان سازی نویسنده از این حکایت، به هیچ وجه قابل قبول نیست. زیرا متن نگارش شده، صرفا بازنویسی متن بوستان نیست که بتوانیم از ضعف ساختاری آن چشم پوشی کنیم. بلکه اثر به عنوان بازطراحی برگرفته از بوستان نگارش شده. در چنین بازطراحی ای باید ساختار و قوام داستانی به اثر داد. پایان بندی داستان شدیدا ضعیف است. نکات اضافه ای هم که در بالا اشاره شد، نمونه ای از تلاش نوشته برای قرار دادن اجباری معانی ابیات در متن داستان است و باعث خراب شدن داستان شده. 🔸 حتی از غنای ادبی خود عبارات بوستان، برای داستان استفاده نکرده است. مثلا در متن صرفا به سنگ و طلا اشاره می کند؛ در حالی که سعدی تشبیه زیبایی دارد و طلای زیرخاک را به طلای درون معدن که هنوز استخراج نشده تشبیه می کند: «زر اندر کفِ مرد دنیا پرست/ هنوز ای برادر به سنگ اندر است.» 🔗 https://www.instagram.com/p/BclB5mBgBMr [96.9.21] 🌐 @aliebrahimpour_ir
🔅باسمه🔅 🔲توضیح اثر: ▪️: اجرای صوتی-نمایشی سه داستان از کتاب ، اثر مرتضی دانشمند، انتشارات آستان قدس رضوی ▪️: شرکت در مهمان امام. ▪️ کار: روند کار ساده‌تر از آن چیزی بود که قابل گفتن باشد!😃 بعد از ضبط‌های مربوط به ترجمه خواندنی، محمد پیشنهاد داد که یک فایل هم برای این مسابقه پُر کنیم. تمرینی کوتاه داشتیم و به صورت هم‌زمان شروع کردیم به ضبط. نتیجه را که 4 فایل (یک تیتراژ معرفی و سه عدد فایل داستان) بود، به حمیدرضا جان دادیم و زحمتش را کشید. فایل را فرستادیم و تمام. 😇🌹 ▪️: ➖گویندگان: آقایان محمد اسدی؛ علی ابراهیم‌پور. ➖تدوین: آقای حمیدرضا نوری مطلق 💝 ➖کارگردان: علی ابراهیم‌پور ▪️: مسابقه هرچند زیر نظر آستان قدس برگزار شد، اما شدیدا ضعیف بود. نتایج قرار بود آبان اعلام شود؛ اسفند اعلام شد! مدیریت افتضاح. 😒😐🏻♂️ 🎧 eitaa.com/aliebrahimpour_ir/324 (شنیدن اجرای صوتی-نمایشی) ( ) 🌐 @aliebrahimpour_ir
. باسمه . 🎬 سینمایی🎬 . « » ✳️عنوان: «خجالت بکش از خجالت‌کشیدن!» . [نسخه و ] . ▫️علی ابراهیم‌پور▫️ . ( از سه) 💠 «خجالت نکش»، اولین محصول کارگردانیِ فیلم‌نامه‌نویس خوش‌سابقه، خوش‌فکر و کاربلد سینمای ایران، و دهمین اثر بلند سینمایی او، به عنوان فیلم‌نامه‌نویس است و یکی از دو فیلم در سی‌و‌ششمین بود که توانست از میان سه اثر کارگردان فیلم‌اولی این دوره از جشنواره، بلورین (بهترین فیلم اول) را برای کارگردانش به ارمغان آورد. فیلم درباره زن‌وشوهر (صنم و قنبر) پابه‌سن‌گذاشته‌ای است که بچه‌دار می‌شوند ولی از ترس آبرو، تلاش می‌کنند تا این موضوع را از اهالی روستای محل زندگی خود پنهان کنند. 💠 ی خجالت‌نکش برخلاف بسیاری از فیلم‌نماهای خودکمدی‌پندار، از داستانی ساختارمند، اصولی و مشخص بهره‌مند است و با رعایت قواعد خطی، از نقطه‌ای مشخص آغاز شده و با فرازونشیب‌های دراماتیک نقطه اوج را می‌سازد و در نهایت به نقطه‌ای مشخص و منطقی می‌رساند. این حداقل توقعی است که از داستان یک فیلم باید انتظار داشت. این الگوی مشخص هرچند می‌تواند دارای نقاط ضعفی جزئی باشد، اما زیربنای یک اثر جذاب و سرگرم‌کننده را برای مخاطب فراهم می‌آورد. در این میان، آنچه بیش از ساختارهای فُرمی و فنی، توجه نگاه‌های راهبردی و فرهنگی را به خجالت‌نکش جلب می‌کند، سوژه‌ای است که این فیلم حول محور آن می‌چرخد. 💠خجالت‌نکش، بیانی توصیفی-توصیه‌ای از یکی از راهبردی‌ترین سیاست‌های دو دهه نظام است. سیاست . سیاستی که مقام‌معظم‌رهبری در مهرماه91 به صراحت به مسیر غلط آن و لزوم طلب عفو الهی اشاره کردند و فرمودند: «یکی از خطاهائی که در اواسط دهه هفتاد انجام شد، ادامه سیاست کنترل جمعیت بود که این اشتباه باید جبران شود؛ زیرا نسل جوان عامل اصلی پیش روندگی کشور است. البته اجرای سیاست کنترل جمعیت در اوائل دهه هفتاد کار صحیحی بود، اما ادامه آن از اواسط دهه هفتاد اشتباه بود و مسئولین کشور و از جمله رهبری در این اشتباه سهیم هستند و باید از خداوند طلب عفو کنند.» 💠 در دورانی که سینمای پر است از فیلم‌فارسی‌های زرد و سرمایه‌گذاران سود خود را در حمایت از فیلم‌های زیرشانه‌تخم‌مرغی می‌بینند و قدرت ریسک سرمایه‌گذاری روی محصولات اصیل را ندارند، اینکه فیلمی این موضوع حساس را دست‌مایه‌ی یک اثر کمدی قرار دهد، نشان از جسارت بالا و دغدغه‌ی سازندگان دارد. خصوصا هنگامی‌که فیلم -مانند خجالت‌نکش- در ورطه‌ی هزل نمی‌افتد و بیانی شیوا، منطقی و سازنده از مسئله ارائه می‌دهد. (ادامه...) 🗓📝 تاریخ نگارش: 97/5/24 [ ] 🌐 @aliebrahimpour_ir
🌳« فعالیت‌های کانال » 🌿 من، علی‌ابراهیم‌پور با افتخار از نسل همان وبلاگ‌نویس‌هایی هستم که با صدای قریچ‌وریچ دایل‌آپ اینترنت را کشف کردیم و با بلاگفا صاحب تریبون شدیم و بعد از هر اتفاق یا رویدادی، پستی می‌گذاشتیم و رفقای‌مان را پیوند می‌کردیم و بعد از هر پست جدید سراغ وبلاگ‌های دوستان می‌رفتیم و با کامنتِ «من آپم» هم‌دیگر را از پست جدیدمان با خبر می‌کردیم. «عقل سرخ» امتداد همان رویکرد است! منتها آنجا شکلک‌هایش گاهی انیمیشنی بود و اینجا نیست! 🌿 «عقل سرخ» محوریت موضوعی ندارد؛ حتی محوریت سبکی و فُرمی هم ندارد. اما محوریت شخصی دارد! یعنی همه‌اش را من می‌نویسم یا برای من مهم‌اند. لذا به تناسب شئونات مختلف یک انسان، تفاوت سبک و موضوع در این‌جا هست. از این جهت شاید «عقل سُرخ» شبیه کشکول باشد؛ خب باشد! مگر آن‌هایی که کشکول نشدند، کجای دنیا را گرفتند؟ 🌿 گاهی گزارش فعالیت‌ها را می‌دهم؛ گاهی نسبت به اخبار و رویداد‌های جامعه واکنش نشان می‌دهم؛ گاهی دل‌نوشته می‌نویسم؛ گاهی مطالبی از دیگران که توجهم را جلب کند را می‌کنم؛ گاهی مطالب خیلی قدیمی‌ام را می‌دهم؛ گاهی جملات و متون جالب از و و گرفته تا صحبت‌های اساتید و بزرگان مثل و را پخش می‌کنم؛ گاهی با یک صوت موسیقی از خودم و دیگران پذیرایی می‌کنم؛ گاهی های درسی‌ام را پخش می‌کنم؛ گاهی مطلبی یا قرار می‌دهم. گاهی فایل‌های مفید را منتشر می‌کنم و کارهای مختلف دیگر! 🌿 گاهی مطالبی در یک گفت‌وگو ردوبدل می‌شود که به نظرم می‌رسد شاید مفید باشد؛ برای دیگران یا برای بعدا خودم. یک دستی به سر و رویش می‌کشم و اینجا منتشر می‌کنم. به دلیل ارتباط‌های مختلفی که پیش می‌آید، مطالب اینجا هم مختلف‌اند. در یک فُرم و سطح نیستند. گاهی مطلب رفاقتی است؛ گاهی مخاطب عمومی بوده؛ گاهی شوخی و طنز است؛ گاهی نقداجتماعی عمومی است؛ گاهی هم مطلب تخصصی. همه را به یک چشم نمی‌شود راند! مقام‌ها و تخاطب‌های مختلف، ادبیات‌ها و فُرم‌های مختلف را طالبند. 🌿 در این بین شاید مهم‌ترین مطالب منتشره در مربوط باشد به ها، ها و ها (که ها هم جزو همین دسته‌اند). با همین هشتگ‌ها می‌توانید پیدایشان کنید. ، اعم از یا ، هایی هم که منتشر شده‌اند را نیز. مطالب مفید برای ، ها (اعم از یا ) یا مطالب که عموما مربوط به هستند را هم با همین عناوین می‌توان پیدا کرد. 🌿 گاهی میان اتفاقات روزمره و غیرروزمره چیزی ذهنم را درگیر می‌کند. گاهی است و گاهی . این‌ها را هم می‌توان با هشتک (و گاهی ) پیدای‌شان کرد. 🌿 بعضی مسائل را به صورت موضوعی هم می‌توان در اینجا پیدا کرد: ( ؛ ؛ ( ) ؛ ( ) ؛ ( ) ؛ ؛ . گاهی هم ی که یک مفید باشد. گاهی هم و از یا یا یا دیگران. در این جمع از آیات که با هشتگ یا یا منتشر می‌کنم هم نمی‌توان غافل شد. 🌿 ☑️ مطلب : خوش‌حالم که حرف‌هایم را می‌شنوید و بازخورد می‌دهید. واقعیت این است که بی‌نهایت از ها و شما انرژی می‌گیرم و استفاده می‌کنم. محرومم نکنید. ☺️🙏💐 🍀یاعلی مدد. 🍀خدایا چنان کن سرانجام کار، تو خوشنود باشی و ما رستگار. 🌐 آدرس کانال عقل سرخ در پیام‌رسان تلگرام و ایتا: 🌐 @aliebrahimpour_ir
📌 در بزم خلیفه‏ 🌸 متوکل، خلیفه سفاک و جبار عباسى، از توجه معنوى مردم به ‏ علیه السلام بیم‌ناک بود و از اینکه مردم به طیب خاطر حاضر بودند فرمان او را اطاعت کنند رنج مى‌‏برد. سعایت‌کنندگان هم به او گفتند ممکن است على بن محمد (امام‏ هادى‏) باطناً قصد انقلاب داشته باشد و بعید نیست اسلحه و یا لااقل نامه‌‏هایى که دالّ بر مطلب باشد در خانه‌‏اش پیدا شود. لهذا متوکل یک شب بى‏خبر و بدون سابقه، بعد از آنکه نیمى از شب گذشته و همه چشم‌ها به خواب رفته و هر کسى در بستر خویش استراحت کرده بود، عده‌‏اى از دژخیمان و اطرافیان خود را فرستاد به خانه امام که خانه‌‏اش را تفتیش کنند و خود امام را هم حاضر نمایند. 🌸 متوکل این تصمیم را در حالى گرفت که بزمى تشکیل داده، مشغول می‏گسارى بود. مأمورین سرزده وارد خانه امام شدند و اول به سراغ خودش رفتند. او را دیدند که اتاقى را خلوت کرده و فرش اتاق را جمع کرده، بر روى ریگ و سنگریزه نشسته به ذکر خدا و راز و نیاز با ذات پروردگار مشغول است. وارد سایر اتاق‌ها شدند، از آنچه مى‌‏خواستند چیزى نیافتند. ناچار به همین مقدار قناعت کردند که خود امام را به حضور متوکل ببرند. 🌸 وقتى که امام وارد شد، متوکل در صدر مجلس بزم نشسته مشغول می‌‏گسارى بود. دستور داد که امام پهلوى خودش بنشیند. امام نشست. متوکل جام شرابى که در دستش بود به امام تعارف کرد. امام امتناع کرد و فرمود: «به خدا قسم که هرگز شراب داخل خون و گوشت من نشده، مرا معاف بدار». 🌸 متوکل قبول کرد؛ بعد گفت: «پس شعر بخوان و با خواندن اشعار نغز و غزلیات آبدار محفل ما را رونق ده». فرمود: «من اهل شعر نیستم و کمتر از اشعار گذشتگان حفظ دارم». 🌸 متوکل گفت: «چاره‏اى نیست، حتما باید شعر بخوانى». امام شروع کرد به خواندن اشعارى‏ که مضمونش این است: ⚡️ «قله‏‌هاى بلند را براى خود منزلگاه کردند، و همواره مردان مسلح در اطراف آن‌ها بودند و آن‌ها را نگهبانى مى‏‌کردند، ولى هیچ یک از آن‌ها نتوانست جلو مرگ را بگیرد و آن‌ها را از گزند روزگار محفوظ بدارد» ⚡️ «آخر الامر از دامن آن قله‌‏هاى منیع و از داخل آن حصن‌هاى محکم و مستحکم به داخل گودال‌هاى قبر پایین کشیده شدند، و با چه بدبختى به آن گودال‌ها فرود آمدند!» ⚡️ «در این حال منادى فریاد کرد و به آن‌ها بانگ زد که: کجا رفت آن زینت‌ها و آن تاج‌ها و هیمنه‏‌ها و شکوه و جلال‌ها؟» ⚡️ «کجا رفت آن چهره‌‏هاى پرورده نعمت‌ها که همیشه از روى ناز و نخوت، در پس پرده‌‏هاى الوان، خود را از انظار مردم مخفى نگاه مى‏‌داشت؟» ⚡️ «قبر عاقبت آن‌ها را رسوا ساخت. آن چهره‏‌هاى نعمت پرورده عاقبت الامر جولانگاه کرم‌هاى زمین شد که بر روى آن‌ها حرکت مى‌‏کنند!» ⚡️ «زمان درازى دنیا را خوردند و آشامیدند و همه چیز را بلعیدند، ولى امروز همان‌ها که خورنده همه چیزها بودند مأکول زمین و حشرات زمین واقع شده‏‌اند!» 🌸 صداى امام با طنین مخصوص و با آهنگى که تا اعماق روح حاضرین و از آن جمله خود متوکل نفوذ کرد این اشعار را به پایان رسانید. نشئه شراب از سر مى‏گساران پرید. متوکل جام شراب را محکم به زمین کوفت و اشک‌هایش مثل باران جارى شد. 🌸 به این ترتیب آن مجلس بزم درهم ریخت و نور حقیقت توانست غبار غرور و غفلت را -و لو براى مدتى کوتاه- از یک قلب پرقساوت بزداید. 📗 مجموعه آثار ( راستان) ؛ ج‏18 ؛ ص238-240 🌐 @aliebrahimpour_ir