eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۰۵ 🌼ازدحام يک مسير مستقيم چشم هام رو بستم ... حتي نفس کشيدن آرام و عميق، آرامم نمي کرد ... ثانيه ها يکي پس از ديگري به دقيقه تبديل مي شد ... و من هنوز توي همون نقطه ايستاده بودم و غرق خشم به ماه و بيرون نگاه ميکردم ... حرف هايي که توي سرم مي پيچيد لحظه‌اي رهام نمي کرد ... چطور بهش اعتماد کردي؟ ... چطور به يه مسلمان اعتماد کردي؟ ... همه چيزشون ... بي اختيار چند قطره اشک از چشم هام فرو ريخت ...😭 درد داشتم ... درد سنگين و سختي بود ... سخت تر از قدرت تحملم ... تمام وجود و باوري که داشت روي ويرانه هاي زندگي من شکل ميگرفت؛ نابود شده بود ... اما در ميان اين منجلاب، باز هم دلم جاي ديگه بود ... از در هتل خارج شدم و رفتم سمت ماشين مرتضي ...هنوز پاي ماشين منتظرم بودن ... انتظاري در عين ناباوري بود ... خودم هم باور نميکردم داشتم دوباره با اونها هم مسير ميشدم ... ماشين به راه افتاد ... در ميان سکوت عميقي که فقط صداي نورا اون رو مي شکست ... و من، نگاهم رو از همه گرفته بودم ... حتي از مرتضي که کنار من و پشت فرمان نشسته بود ... از پنجره به ازدحام آدم هايي خيره شده بودم که توي خيابون مي چرخيدن ... و بين ماشين ها شربت و کيک پخش مي کردن ... يکي شون اومد سمت ما ... نهايتا بيست و سه، چهار ساله ... از طرفي که من نشسته بودم ... مرتضي شيشه رو پايين داد و اون سيني رو گرفت سمتم ... به فارسي چند کلمه گفت و مرتضي نيم خيز شد و توي سيني ليوان هاي شربت رو برداشت ... 3 تا عقب ... يکي براي خودش ... و نگاهي به من کرد ... من درست کنار سيني شربت نشسته بودم و بهش نگاه مي کردم ... اون جوان دوباره چيزي گفت و مرتضي در جوابش چند کلمه اي ... و نگاهش برگشت روي من ... ـ برنمي داري؟ ... من توي عيد اونها سهمي نداشتم که از شيريني و شربت سهمي داشته باشم ... سري به جواب رد تکان دادم و باز چند کلمه اي بين اونها رد و بدل شد ... و اون جوان از ماشين ما دور شد ... مرتضي همين طور که دوباره داشت کمربند ايمنيش رو مي بست از توي آينه وسط نگاهي به عقب کرد ... _اين برادري که شربت تعارف کرد ... وقتي فهميد شما هستيد و از کشور ديگه اي زيارت تشريف آورديد ... التماس دعا داشت ... گفت امشب حتما يادش کنيد ... سکوت شکست ... دنيل و بئاتريس در جواب احساس اون جوان، واکنش نشان مي دادن ... و من هنوز ساکت بودم ... هر چه جلوتر مي رفتيم ترافيک و ازدحام جمعيت بيشتر مي شد ... مرتضي راست مي گفت ... وقتي از اون فاصله، جمعيت اينقدر عظيم بود ... اگر به جمکران مي رسيديم چقدر مي شد؟ ... ديگه ماشين رسما توي ترافيک گير کرده بود ... مرتضي با خنده نگاهي به عقب انداخت ... ـ فکر کنم ديگه از اينجا به بعد رو بايد يه گوشه ماشين رو پارک کنيم و زودتر پياده روي مون رو شروع کنيم ... فقط اين کوچولوي ما اين وقت شب اذيت نميشه؟ ... هر چند، هر وقت خسته شد مي تونيم نوبتي بغلش کنيم ... و زير چشمي به من نگاه کرد ... مي دونستم اون نگاه به خاطر قول بغل کردن نوبتي نورا نبود ... و منظور اون جمله فقط داوطلب شدن خودش بود ... اما ترجيح مي دادم مفهوم اون نگاه ها چيز ديگه اي باشه ... مثلا اينکه من اولين نفري باشم که داوطلب بشه ... يا هر چيزي غير از مفهوم اصلي ... مفهومي که تمام اون اتفاقات رو مي آورد جلوي چشم هام ... ماشين رو پارک کرديم و همراه اون جمعيت عظيم راه افتاديم ... جمعيتي که هر جلوتر مي رفتيم بيشتر مي شد و من کلافه تر ... با هر قدم دوباره اون اشتياق، هيجان و کشش درون قلبم مثل فانوس دريايي در يک شب تاريک ... روشن و خاموش مي شد و به اطراف مي چرخيد ... از جايي به بعد ديگه مي تونستم سنگين شدن نفس ها و مور مور شدن انگشت هام رو هم حس کنم ... دست کردم توي جيبم و از دفترچه جيبيم يه تيکه کاغذ کندم ... گرفتم سمت مرتضي ... ـ آدرس هتل رو به فارسي روي اين کاغذ بنويس ... با حالت خاصي بهم زل زد ... ـ برميگردي؟ ... نمي تونستم حرفي رو که توي دلم بود بزنم ... چيزي که بين اون همه درد، آزارم مي داد ... اميد بود ... اميدي که داشت من رو به سمت جمکران مي کشيد ... اميدي که به زبان آوردنش، شايد احمقانه ترين کاري بود که در تمام عمرم ... براي تحقير بيشتر خودم مي تونستم انجام بدم ... ساعت از 1 صبح گذشته بود ... و ما هنوز فاصله زيادي داشتيم ... فاصله اي که در اين مدت کوتاه تمام نمي شد ... و هنوز توي اون شلوغي گير کرده بوديم ... ازدحام يک مسير مستقيم ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۰۶ 🌼و علیک السلام مرتضي منتظر شنيدن جوابي از طرف من بود ... و من با چشمان کودکي ملتمس به اون زل زده بودم ... زبانم سنگين بود و قلبم براي تک تک دقيقه ها، التهاب سختي رو تحمل مي کرد ... چشم هام رو از مرتضي گرفتم و نگاهم در امتداد مسير حرکت کرد ... در اون شب تاريک، التماس ديدن ديوارها و مناره هاي مسجد رو مي کرد ... دستم بين زمين و آسمان مونده بود ... اومدم بکشمش عقب که مرتضي برگه رو از دستم گرفت ... از توي قباش خودکاري در آورد و شروع به نوشتن کرد ... شماره خودش رو هم نوشت ... _ديدي کجا ماشين رو پارک کردم؟ ... اگه برگشتي اونجا بود که هيچ، منتظرمون بمون ... اگه نه که همون مسير رو چند متر پايين تر بري، هر ماشيني که جا داشته باشه سوارت مي کنه ... برگه رو گرفتم و ازشون جدا شدم ... در ازدحام با قدم هاي سريع ... و هر جا فضاي بيشتري بود از زمين کنده ميشدم ... با تمام قوا مي دويدم ... تمام مسير رو ... تا جايي که مسجد از دور ديده شد ... تمام لحظات اين فاصله در نظرم طولاني ترين شب زندگي من بود ... دوباره به ساعتم نگاه کردم ... فقط چند دقيقه تا 2 صبح باقي بود ... جلوي ورودي که رسيدم پاهام مي لرزيد و نفس نفس مي زدم ... چند لحظه توي حالت رکوع، دست به زانو، نفس هاي عميقي کشيدم ... شايد همه اش از خستگي و ضعف نخوردن نبود ... و حد و حصري نداشت ... قامت صاف کردم ... چشمم بي اختيار بين جمعيت مي چرخيد ... هر کسي که به ورودي نزديک مي شد ... هر کسي که حرکت مي کرد ... هر کسي که ... مردمک چشم هاي منتظر من، يک لحظه آرامش نداشت ... تا اينکه شخصي از پشت سر به من نزديک شد ... به سرعت برگشتم سمتش ... 🌤خودش بود ...🌤 بغض سنگيني دور گلوم حلقه زد و چشم هام گر گرفت و پشت پرده اشک مخفي شد ... دلم مي خواست محکم بغلش کنم اما به زحمت خودم رو کنترل کردم ... دلم از داخل مثل بچه گنجشک ها ميلرزيد ... کسي باور نميکرد چه درد وحشتناکي در گذر اون ثانيه ها، به اندازه قرن برمن گذشت ... و حالا اون واقعا بين اون جمعيت، من رو پيدا کرده بود ... به شيوه مسلمان ها به من سلام کرد ... و من با کلمات عربي، جواب سلامش رو دادم ... ـ عليک السلام شايد با لهجه من، اون کلمات هر چيزي بود الا جواب سلام ... اما نهايت وسع و قدرت من بود ... 🌤_منتظر که نموندید؟ در ميان تمام اون دردها و التهاب هاي پر سوز ... لبخند آرام بخشي از درون قلبم به سمت چهره ام جاري شد ... منتظر بودم اما نه پشت ورودي مسجد ... ساعت ها قبل از حرکت، شوق اين ديدار بي تابم کرده بود ... ـ نه ... دقيق راس ساعت اومدید ... لبخند زد و با دستش به سمت ورودي اشاره کرد ... 🌤ـ بفرماييد ... مثل ميخ همون جا خشکم زد ... ـ من مسلمان نيستم نمي تونم وارد مسجد بشم ... آرام دستش رو بازوي من گذاشت ... و دوباره با دست ديگه به سمت ورودي اشاره کرد .. . 🌤ـ حياط ها حکم مسجد ندارن ... بفرمایید داخل ... قدم هاي لرزان من به حرکت در اومد ... يک قدم، عقب تر ... درست مقابل ورودي ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۰۷ 🌼پیامبر درون پشت سر اون، قدم هاي من باهاش همراه شد ... و پيشش بود، مبادا بين جمعيت، بين ما بيوفته... در اون فضاي بزرگ، جاي نسبتا دنجي براي نشستن پيدا شد...بعد از اون درد بی‌انتها... هوا و نسيم يک شب خنک تابستاني... و اون، درست مقابل من...چطور حال من... کن فيکون شده بود ... و حرف هاي بين ما شروع شد ... 🌤ـ چرا پيدا کردن آخرين امام اينقدر براي شما مهمه؟ .. چند لحظه سکوت کردم..نميدونستم بايد از کجا شروع کنم...اين داستان بايد شروع ميشد...خودم، زندگيم و ماجراي پدرم رو خیلی خلاصه تعريف کردم...اما هيچکدوم از اينها موضوعيت نداشت..اومده بودم تا خودم رو بين گمشده ها پيدا کنم.. _بعد از اين مسائل سوال‌هاي زيادي توي ذهنم شکل گرفت... و هر چي جلوتر مي رفتم به جاي اينکه به جواب برسم بيشتر گم ميشدم.. هيچکس نبود به سوال هاي من جواب بده... البته جواب ميدادن اما نه جوابي که بتونه ذهن من رو باز کنه... و بعد از يه مدت، ديگه نميدونستم به کدوم جواب ميشه اعتماد کرد...چه چيزي پشت تمام اين ماجراهاست ... 🌤ـ چي شد که فکر کرديد مي تونيد به ايشون اعتماد کنيد؟ ... چند لحظه سرم رو پايين انداختم...دادن اين جواب کمي سخت بود.. _چون به اين نتيجه رسيدم،همه چيز بر اساس و پايه شکل گرفته ... من تا قبل فکر ميکردم هدف شون فقط تسلط روي شبکه هاي استخراج و پالايش نفت توي عراق بوده..اما اون چيزي رو که در اصل داشت مخفي ميشد اون ماجرا بود ... حتي سربازها ازش خبر نداشتن...يه گروه و عده خاص با تمهيدات خاص...چرا با دروغ، همه چیز رو مخفی میکنن؟ ...قطعا چيزي در مورد اين مرد هست که اونها از آشکار شدنش ميترسن ... حقيقتي که من نميفهمم و نميتونم پيداش کنم ... يا اون مرد به حدي خطرناک هست که براي بايد بي سر و صدا تمومش کرد ... يا دليل ديگه اي وجود داره که اونها ميخوان روش سرپوش بزارن ...از طرفي نميتونم تفاوت بين مسلمان ها رو درک کنم ... چطور ممکنه از يه منبع چند خط صادر بشه و قرار باشه همه به یه نقطه وارد برسه؟ ... چطور ممکنه در وجوه عين هم باشن با این همه تفاوت ... اون هم درحاليکه همه شون ادعای دارن؟ ... خيلي آروم به همه حرف هاي من گوش کرد... در عين حرف زدن مدام ساعت مچيم رو چک مي کردم ... مي ترسيدم چيزي رو به زبون بيارم که رو نداشته باشه ... و رو از خودم بگيرم ... با سکوت من، لحظاتي فقط صداي محيط بين ما حاکم شد ... لبخندي زد و حرفش رو از جايي شروع کرد که هيچ نسبتي با حرف هاي من نداشت ... 🌤ـ انسان در از سه بخش تشکيل شده ... ✓يکي که مثل يه سيستم کامپيوتري هست ... با نرم افزارها و کدنويسي هاي مبدا کارش رو شروع مي کنه ... اطلاعات رو براساس کدنويسي‌هاش مي کنه ... در عين اينکه کدنويسي تمام اين سيستم ها ، اساس شون در بدو تولد ثابته ... اين بخش از وجود انسان، بخش انسان و ملائک هست ... ملائک دستور رو دريافت ميکنن ... دستور رو پردازش ميکنن و طبق اون عمل ميکنن ... مثل يه سيستم که قدرتي در دخل و تصرف نداره و شما بهش مساله ميدي اون طبق کدهاش، به شما پاسخ ميده ... ✓بخش دوم وجود انسان، بخش بين انسان و حيوانه ... حس بقا و حفظ وجود ... غذا خوردن، خوابيدن، ايجاد حيطه و قلمرو ... استقلال‌طلبي ...قلمرو انسان ها بعد از اينکه براي خودشون تعريف پيدا ميکنه.. گسترش پيدا ميکنه ... ميشه قلمرو خانواده.. قلمرو شهر... قلمرو کشور ... و گاهي اين قلمرو طلبي فراتر از حيطه طبيعي اون حرکت ميکنه.. چون انسان ها نسبت به حيوانات عمل ميکنن.. قلمروهاشون هم اسم هاي متفاوتي داره.. به قلمرو دروني شون ميگن حيطه شخصي... به قدم بعد ميگن اتاق من، خانواده من، شهر من، کشور من... و ✓بخش سوم، ، و هست که مختص و خدا، اون رو به خودش منسوب میکنه ... هر چه بيشتر ادامه مي داد.. بيشتر گيج ميشدم...اين حرف ها چه ارتباطي با سوال هاي من داشت؟... 🌤ـ انسان ها براساس حيواني زندگي ميکنن.. پيش از اينکه در کودک قدرت عقل شکل بگيره و کامل بشه.. براساس کدهاي عمل ميکنه.. حفظ بقا.. گريه ميکنه و با اون صدا، اعلام کد ميکنه.. گرسنه است... مريضه يا نياز به رسيدگي داره.. تا زماني که ساير کدنويسي ها فعال بشه.. و در اين فاصله اين سيستم داخلي،دائم درحال دانلود اطلاعات هست.. بعضي از اين اطلاعات داده‌هاي ساده است...بعضي‌هاشون مثل يه نرم افزار مي‌مونه..نرم افزارها و داده هايي که از محيط اطراف وارد ميشه و به زودي سيستم فرد رو ايجاد ميکنه.. 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰🌤🌍〰〰
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت‌ ۱۰۸ 🌼نامعادلات 🌤ـ در وهله اول سعي ميکنه اين کدها رو بده ... کدهايي که فرد براساسش فکر ميکنه ... و مثل يه سيستم کامپيوتري، از يه سني به بعد فايروال ميسازه ... يعني نسبت به دريافت يه سري داده ها، ميکنه ... نسبت به بعضي حرف ها و نوشته ها نشون ميده ... براي يه انساني حرفي قابل پذيرش ميشه ... و براي انسان ديگه اي رو به صدا درمياره و اون فرد نسبت به حرف يا اتفاق یا حتی فرد گوینده، واکنش نشون ميده.. اين کدها غير از اينکه بخش و زندگي بشر رو مديريت ميکنه ... يه نقش مهمه ديگه هم داره ... مثل علامت بزرگ تر و کوچک تر در يه نامعادله رياضي عمل ميکنه ... يعني بخشي رو نسبت به بخش ديگه ميکنه ...تمام داده ها رو با هم مقايسه ميکنه ... بين اونها علامت گذاري ميکنه ... از داده هاي ساده ... تا داده هايي که يه انسان رو دربرميگيره ... و داده هايي که و سيستم فکري رو مشخص ميکنه ... اون کدنويسي هاي ... يا چيزي که اسلام بهش ميگه ... اولين تعيين علامت رو در وجود انسان انجام داده ... به خاطر و ، در بدو زندگي... قسمت پردازش، بخش روح رو بر ماده ارجح ميدونه ... وقتی داده ای وارد بشه، قسمتی اون رو بررسی میکنه که داره ... و شيطان دقيقا اين بخش‌ها رو قرار ميده ...🌤 🌤_مي دوني چرا؟ ... محو صحبت ها ... بدون اينکه حتي پلک بزنم ... سرم رو به جواب نه تکان دادم ... 🌤ـ چون علي رغم کدنويسي پايه ... در بدو تولد قواي حيواني از بخش سوم هست ... و حيوان قابليت شرطي شدن داره ... تازه داشت همه چيز توي ذهنم واضح مي شد ... و حرف هاش برام مفهوم پيدا مي کرد ... با زبان فکري خودم، داشت 👈حقيقت وجودي انسان👉 رو ترسيم مي کرد ... ـ چيزي شبيه عادت هاي فکري و رفتاري؟ ... 🌤ـ فراتر از اين ... اون آزمايش رو ديدي که يه موش رو توي يه دايره قرار ميدادن ... و بهش ياد ميدن بايد چند دور، درون دايره بچرخه تا بهش غذا بدن؟ ... با هيجان خاصي تاييد کردم ... 🌤ـ اين مثالی شبيه اون ماجراست..انسان با زندگي مادي به مرور شرطي ميشه ... و اون سيستم پردازنده مثل سيستم ... اين قابليت و توانايي رو داره که شرط ها رو به عنوان بنويسه ... و بعد اونها رو توي نامعادلات قرار ميده ... اما اهميت و اصل مطلب اينجاست ... اگه اين شرط ها به مرور در وجود انسان زياد بشه ... با گذر زمان در برابر کدهاي پايه قرار مي گيره ... و بر اونها غلبه مي کنه ... مثلا اگه در بدو تولد کدهاي پايه يا اون پيامبر دروني رو 'ای' و داده هاي مادی رو 'بی' در نظر بگيريم ... اين نامعادله به مرور از حالت 'ای' بزرگ تر از 'بی' به ایکس کوچک تر از 'بی' تبديل ميشه ... با انسان، ضريب کنار 'ای' ثابت ميمونه ... اما به ضريب همراه 'بی' اضافه ميشه ... و این فاصله ميتونه تا جايي پيش بره که ... ناخودآگاه و بي اختيار پريدم وسط حرفش ... ـ و اين يعني مرگ پيامبر دروني ... لبخند خاصي چهره اش رو پر کرد و در تاييد جمله ام سرش رو تکان داد ... 🌤ـ و اين يعني بعد از اون زمان، سيستم برای پردازش اطلاعات وارد شده ... وقتی میخواد از داده هاي ثبت شده استفاده کنه ... ميره سراغ شده ... و به مرور زمان، براي راحت تر شدن و سريع تر شدن کار ... رو هم براساس همين قوانين، کدنويسي ميکنه ... تا حجم اطلاعات و داده هاي ورودي رو محدود کنه ... تا بتونه دريافتي ها رو سريع تر معادله نويسي و پردازش کنه ... به خاطر همين هر چه بيشتر ميشه ... و مسير، سخت ترميشه ... و اين کاريه که با انسان ميکنه ... بزرگ ترين برنامه شيطان براي انسان، شرطي کردن ... و قرار دادن اين شرط ها در مرکز پردازش اطلاعاته ... چند لحظه در سکوت و اعماق فکر من، فقط بهم نگاه کرد ... کدنويسي هاي مغزم داشت داده هاي جديد رو پردازش مي کرد ... 🌤ـ برمي گردم روي سوال هايي که اول بحث پرسيدي ... يادت مياد سوال کردي چطور ممکنه بين انسان هايي که ادعاي مذهب و اسلام دارن ... اين همه مسير از وجود داشته باشه؟ ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۰۹ 🌼پاسخ یک پیامبر بدون اينکه لحظه اي مکث کنم گفتم ... ـ بله ... چطور؟ ... لبخند آرامش بخشي✨🌤 چهره مصممش رو پر کرد ... 🌤ـ هر انساني براساس و ... داده هاي اوليه رو دريافت مي کنه ... در کودک راه ورود نداره ... چون کدنويسي هاي اوليه تعيين مي کنه که پيامبر درون بر همه چيز غلبه داشته باشه ... و هر چيزي رو که وارد بشه پردازش مي کنه ... اما شيطان اين رو هم مي دونه که سيستم پردازشگر.. بايد اطلاعات وارد شده رو به عنوان ثبت کنه ... پس مياد سراغ پدر و مادر و اطرافيان اون بچه ... چون اونها در حال شکل دادن اطلاعات ورودي هستن ... اگه بتونه اونها رو در دست بگيره و کنه ... داده هاي اوليه کودک رو تعيين مي کنه ... و هيچ کاري در اين زمينه از دستش برنمياد ... جز اينکه از راه وارد بشه ... برمي گردم روي خانواده هاي ... پدر و مادر، سيستم پردازشگرشون شده ... و پایه اش براساس اطلاعات و داده هاي مذهبي شکل گرفته ... حالا به عنوان مثال ... فرزند اونها به سني رسيده که بايد نماز بخونه ...يا سيستم پردازشگر اونها انجام زمينه سازي لازم رو در قرار نميده ... و اونها به اصطلاح، اين کار رو فراموش مي کنن ... يا اينکه سيستم پردازشگر اونها این رو در اولویت قرار میده ... و به پدر و مادر اعلام مي کنه که بايد رو انجام بدن ... ✨در مورد اول، موفق شده کاملا با شرطي کردن فکر روي اولويت هاي ديگه ... جلوي زمينه سازي رو بگيره ... ✨در مورد خانواده دوم وارد عمل ديگه اي ميشه ... سعي مي کنه پردازش اطلاعات رو به بندازه ... تا اونها زمينه سازي رو اونطور که بايد انجام ... حالا فرزند به سني رسيده که بايد نماز بخونه ...کدهاي ثبت شده در ذهن کودک ... و کدهایی که از محیط وارد میشه ... بچه رو در شرايطي قرار ميده که نسبت به نماز هست ...شيطان مجدد برمي گرده سراغ ... و شروع به ارسال داده مي کنه ... چيزي که بهش ايجاد فکر يا گفته ميشه ... والدين چند راه رو که امتحان مي کنن بلافاصله شيطان داده جديد مي فرسته ... به عنوان مثال: ديگه راهي نمونده، بترسونش ... ديگه راهي نمونده، تهديدش کن ... ديگه راهي نمونده پس ... اون فکر مثل يه داده در سر والد قرار مي گيره ... و اگر والد، سيستم دفاعي ذهنش درست عمل نکنه ... اين فکر مثل ويروس وارد داده ها ميشه و از سيستم والد به فرزند منتقل ميشه ... حالا بايد ديد کدنويسي هاي مغز بچه چطور عمل مي کنه ... آيا نماز خوندن رو به عنوان يه رفتار شرطي مي پذيره؟ ... يا کدها جور ديگه اي داده هاي آلوده رو پردازش مي کنه؟ ... اين يک مثال در جهت شرطي شدن يا نشدن رفتار مذهبي در فرد بود ... شيطان با همين مسير، تک تک رفتارها و افکار مذهبي رو در فرد شرطي مي کنه ... نماز شرطي ميشه ... شنيدن صوت قرآن شرطي ميشه ... مسجد رفتن شرطي ميشه ... ✨براي همينه که يه مسلمان ممکنه صوت قرآن رو بشنوه و تاثيري در رفتار و عملکردش نباشه ... اما که هيچ سابقه ذهني اي از صوت قرآن نداري ... براي اولين بار که باهاش مواجه ميشي اونطور واکنش نشون میدي ... چون براي شما شرطي نشده ... و چون شرطي نشده سيستم پردازشگر نمي دونه چطور واکنش نشون بده ... و بلافاصله شروع به جستجو در داده هاي قديم مي کنه ... و قديمي ترين داده چيه؟ ... چند لحظه در سکوت بهش خيره شدم ... ـ اگه پيامبر درون هنوز زنده باشه ... پيامبر درون پاسخ ميده ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۱۰ 🌼بینش یا بصیرت همه چيز داشت کم کم مقابل چشمم معنا پيدا مي کرد ... اينکه چرا اون روز، بعد از اينکه اولين بار صوت قرآن رو شنيدم ... اون حال بهم دست داده بود ... تا جايي که انگار کسي روح من رو از بدنم بيرون مي کشيد ... و اينکه چرا حال من با اوبران فرق داشت ... مثل کوري بودم که داشت بينا مي شد ... يا کودک تازه متولدی که براي اولين بار چشمش رو به روي نور باز ميکرد ... 🌤ـ زماني که انسان بشه ... و پردازشگر شروع کنه به استفاده از داده هاي شرطي ... نوعي از شیوه محاسبه رو مي گذاره ... که به اين نوع از محاسبه در اصطلاح ... يا گفته ميشه ... قدرت جستجو، مواجهه با چيزهاي جديد ... پردازش اطلاعات تازه ... و گسترش دنياي فکري فرد ... از من در مورد علت عقب موندن جوامع مسلمان سوال کردي؟ ... اين پاسخ سوال شماست ... ، دين رو مي کنه و با شرطي شدن قسمت هاي بينش و بصيرت ميشه👉... بخش کاوش و جستجو ... و تمام بخش هايي از زندگي که به بخش سوم، يعني و برميگرده ... مثل آزمایش موش و دایره ... هر روز، در همون حيطه دايره دور خودش مي چرخه ... و اگه يه روز اين دايره حرکت نکنه ... يا در جواب چرخش دايره، غذايي دريافت نکنه ... اين موش دچار مشکل ميشه و قادر به مواجه با مساله جديد نيست ... و نمی دونه چطور باید با که باهاش رو به روی شده برخورد کنه ... پردازشگر شرطي شده و پردازشگر شرطي فقط روي داده هاي کار ميکنه ... ، براي کنترل يه انسان و علي الخصوص ... چاره اي جز شرطي کردنش نداره ... چون مغز شرطي شده، و است ... نه در ... در و ...توان اینکه فراتر از اون جایی که هست، بره رو نداره ... جستجوگر نيست ... نوعی بردگی و سکون فکری ایجاد میشه ... و اينها دقیقا اساس و بنياد بعد سوم وجود انسان هست ... در برابر اطلاعاتي که کمي سخت باشه احساس خستگي و کلافگي مي کنه ... و براي و حل مساله حتما بايد با اين حس مواجه شد ... افرادي هستند که در وجوه مختلف ميتونن شرطي نشده باشن ... اما در گروهي که شرطي شدن، اون گروه در مقابل اونها قرار ميگيره ... چون شرطي شدن هاي اونها به کشيده ميشه ... ذهن شما به يه طور شرطي ميشه ... ذهن مسلمان و فرد ديگه، به طور ديگه ... شماشرطي ميشي که هر عرب و مسلماني تروريست هست ... و اين شرطي شدن تا جايي پيش ميره که حتي ممکنه بچه اي رو با گلوله بزني ... و اين شرطي شدن براي يه نفر ديگه تا جايي پيش ميره که به اسم اسلام دقيقا اون حرکت ميکنه ... چون ديگه مغز و قدرت پردازشگر نميتونه بفهمه که داده‌هايي که اون به اسم اسلام ازش استفاده ميکنه ... دقيقا بر خلاف اسلام هست ...و اينجاست که يه بحث پيش مياد ... آيا اون انساني که شرطي شده ... در اين شرطي شدن بخش سوم وجودش هم خاموش شده يا نه؟ ... و اگر اين بخش زنده است، اين فرد چقدر به شرطي شدنش اجازه فعاليت ميده؟ ... و آيا اين انسان حاضره براي در دست گرفتن خودش، در برابر اين قوانين شرطي شده درونش انقلاب کنه؟ ... چند لحظه مکث کرد ... 🌤ـ حالا دوباره ازت سوال مي کنم ... چرا ميخواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۱۱ 🌼چشم های بینا نمي دونستم چي بايد بگم ... علي رغم اينکه حالا مي تونستم همه چيز رو با چشم و ديد ديگه اي ببينم اما زبانم بند اومده بود ... هر چه جلوتر مي رفتيم قدرت کلام، بيشتر از قبل از من گرفته مي شد ... و ذهنم درگيرتر ... حالا ديگه نمي دونستم چي مي خوام ... در اين شرايط، امام يعني و ... و يعني ايستادن در صف انسان هايي که کنارشون بودم ... پدرم ... و تمام اونهايي که در شکل دادن افکار شرطي شده من نقش داشتن ... تمام افرادي که من رو تا مرز کشتن يه بچه پيش بردن ... اما اين بار برگشت توي اون صف، مفهوم ديگه اي هم داشت ... من به خيانت ميکردم ... پيامبري که من رو تا اون مسجد کشيده بود ... پيامبري که خيانت آگاهانه بهش، يعني خالي کردن تير خلاص در فطرت و اساس وجود خودم ... بدون اينکه قدرت پاسخ داشته باشم ... فقط بهش نگاه مي کردم ... واقعا تا کجا قدرت حرکت داشتم؟ ... 🌤به من نگاه مي کرد ...🌤 نگاهش در عين صلابت، آرام و با وقار بود ... و من با خودم آرزو مي کردم ... اي کاش خودش همه چيز رو از بين افکار و روح آشفته ام ميديد ... 🌤_و آخرين سوال اين بود ... که اونها دنبال کشتن آخرين امام هستن؟ ... آيا اون فرد خطرناکي هست؟ ...و اينکه چرا همه چيز رو مي کنن؟ ...بله، اون فرد خطرناکي هست اما براي ... ✓ظهور اون مرد، يعني حرکت بعد سوم ... و اين نامعادله ... نامعادله اي که سال ها انسان ها رو با تغييرش به سمت شرطي شدن به دام انداخته ... ✓ظهور يعني معادله قدرت به سمت ظرفيت دروني و روح انسان ... و که خدا به انسان هديه داده ... و خداوند فرمودند من از روح خودم در انسان دميدم ...اين بعد ... ✨قدرت تسخير در عالم روح و ماده رو به انسان ميده ... و مغز و فکر رو از حالت شرطي خارج ميکنه ... البته اين به معناي کنار گذاشتن بعد مادي زندگي نيست ... همون طور که در باب زندگي ما، احکام فردي و اجتماعي بسياري داره ... و موظف به اداره امور زندگي مادي مردم هست ... ✨ولي براي ظهور مردم به اين برسن ... که قدرت ايستادن در برابر شرطي شدن رو پيدا کنن👉 ... و از درون به اين فرياد برسن👉 ... که خدايا، من حاضرم به خاطر اطاعت از امر تو در برابر خودم بايستم👉 ... و به جاي سجده بر خودم و تبعيت از خواست درون👉 و فرمان هاي شرطي ... بر تو سجده کنم👉 ... اون لحظه اي که انسان ها به اين برسن ... داده ميشه ... و اولين معجزه پس از ظهور، شکست افکار و معادلات شرطي در وجود پيروان آخرين امام هست ... و اينطور بهش اشاره شده ... که امام بر سر مردم دستي ميکشن و چشم هاي اونها ميشه ... ✨بعد سوم، دقيقا نقطه اي هست که انسان بر شيطان پيدا مي کنه ... و دقيقا اون نقطه اي که کل عالم وجود و حتي ملائک به خاطر اون بر آدم سجده کردند ... برتري بعد سوم و ورود انسان به اين حيطه يعني مجدد کل عالم خلقت ... و دقيقا شيطان به خاطر همين قسم خورده ... قسم خورده ثابت کنه انسان، ضعيف تر و نالايق تر از اين هست که بتونه به اون نقطه برسه ... شما ديدي که جوامع مسلمان دورخودشون ميچرخن ... در حالي که در سمت ديگه، همه چيز در يک روند قرار داره ... و اين برات سوال شده بود ... حالا من ازت سوال ديگه اي مي پرسم ... اگر متوسط سن انسان ها رو در جهان 60 سال در نظر بگیریم ... با توجه به تفاوت نسل ها ... و تفاوت والدین و فرزندان ... پس چطور ، هميشه جريان ثابت و بي تغييري داشته و از نسلی به نسل دیگه همچنان به راهش ادامه داده؟ ... اگر به سوال شفاف تر بخوایم نگاه کنیم ... چرا با وجود اینکه هر چند سال، حکومت ها تغيير ميکنن اما يه همه شون باقي مي مونه ... اينکه بايد آخرين امام گرفته بشه؟ .. 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۱۲ 🌼‌ دانه های تسبیح 🌤_اين سوال، جواب واضحي داشت ... انسان هايي که دارن در مسير شرطي بشن ... هر چند نسل ها تغيير ميکنن ... و جاشون رو به نسل هاي بعد ميدن ... اما کسي که اونها رو شرطي ميکنه در تمام قرن ها بوده ... خودش، هدف و شيوه اش ... کسي که چون بعد مادي و حيواني نداره ... پس در دايره شرطي شدن قرار نميگيره ... که ظهور آخرين امام براش حکم و پايان رو داره ... فکر ميکردم از شروع صحبت زمان زيادي گذشته باشه ... اما زماني که اون براي نماز✨ از من خداحافظي کرد و جدا شد ... درک تازه اي نسبت به مفهوم زمان هم در من شکل گرفت ... گاهي زمان، در عین سرعت، قدرت ثابت شدن داشت ... اون ميرفت و من فقط بهش نگاه ميکردم ... مي خواستم آخرين ملاقات مون رو با همه وجود توي ذهن و حافظه ثبت کنم ... بين جمعيت که از مقابل چشمانم ناپديد شد ...🌤🌥 سرم رو پايين انداختم ... به روي زمين نشستن عادت نداشتم ... پاهام خشک شده بود ... اما دلم نمیخواست حرکت کنم ... تک تک اون حرف ها و جملات رو چند بار ديگه توي سرم تکرار کردم ... و در انتهاي هر کدوم، دوباره سوال بي جوابش توي ذهنم نقش ميبست ... 💭🌤ـ دوباره ازت سوال مي کنم ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ... و بارها اون سوال رو از خودم پرسيدم ... حالا ميتونستم وسط تاريکي شب، به روشني روز رو ببينم ...اما بار سنگين سوالش روي شونه هاي من قرار گرفته بود ... اون زماني اين سوال رو ازم کرد که جواب سوال هاي من رو داده بود ... و اين سوال، مفهومي عميق تر از کلمات به ظاهر ساده اش داشت ... بلند شدم و راه افتادم ... آرام، تمام مسير رو برگشتم ... غرق در فکر ... به محل قرار که رسيدم، ماشين مرتضي ديگه اونجا نبود ... چند لحظه به اطراف نگاه کردم و دوباره راه افتادم ... شايد اينطوري بهتر بود ... در خلوت و سکوت زمان بيشتري براي فکر کردن داشتم ... هوا گرگ و ميش بوددو شعاع نور خورشيد کم‌کم داشت اطراف رو روشن ميکرد ... عده اي مثل من پياده ... گاهي براي ماشين هاي درحال برگشت دست تکان ميدادن ... به زحمت و فشرده سوار ميشدن ... چند لحظه نگاه ميکردم و به راهم ادامه مي دادم ... نمي دونستم کسي بين اونها هست که بتونم باهاش صحبت کنم يا نه ... تقريبا انتهاي اون مسير مستقيم بود ... براي چند لحظه ايستادم و به خیابون خیره شدم ... موقع اومدن اونقدر سرم به احوال آشفته خودم مشغول بود که حالا ديگه يادم نمي اومد از کدوم سمت اومده بوديم ... فايده نداشت حافظه ام کلا تعطيل شده بود ... دست کردم توي جيبم و آدرس رو در آوردم ... و گرفتم جلوي اولين نفري که داشت از کنارم رد مي شد ... يه مرد جوان با همسر و دو تا بچه کوچيک ... يه دختر کوچیک با موهاي خرگوشي، توي بغلش خواب بود ... با يه پسربچه گندم گون که نهايتا 3 سال بزرگ تر از خواهرش به نظر مي رسيد ... دست توي دست مادري که به زحمت، دو تا چشمش ديده مي شد ... ـ ببخشيد چطور مي تونم برم به اين آدرس؟ ... چند لحظه به من و آدرس خيره شد ... از توي چشم هاش مشخص بود فهميده ازش چي مي پرسم اما انگليسي بلد نيست يا نميدونه چطور راهنماييم کنه ... به اطراف نگاه کرد و چند جمله فارسي رو بلند گفت ... اونهاي ديگه بهش نگاهي کردن و سري تکان دادن ... معلوم شد بین اون جمع هم کسی نیست بتونه کمکم کنه ... کاغذ رو از دستش گرفتم و با سر تشکر کردم ... ادامه 👇
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۱۳ 🌼گمگشته هنوز مبهوت بودم که ماشين راه افتاد ... نمي تونستم چشم از اون خانواده بردارم ... تا اينکه از کنارشون رد شديم ... ـ به ايران خيلي خوش آمديد ... سرم رو بالا آوردم ... داشت از توي آينه وسط به من نگاه مي کرد ... تشکر کردم و چند جمله اي گفتم ... مشخص شد اونها هم زبان من رو بلد نيستن ... پسرشون سعي کرد چند کلمه اي باهام صحبت کنه ... دست و پا شکسته ...منم از کوتاه ترين و ساده ترين عباراتي که به نظرم مي رسيد استفاده مي کردم ... سکوت که برقرار شد دوباره تصوير اون مرد و خانواده اش مقابل نظرم نقش بست ... مي تونست خودش سوار بشه ... شايد بهتر بود بگم حق خودش بود که سوار بشه ... اما سختي رو تحمل کرد تا من رو از غربت و بي هم زباني ... و ترس گم شدن توی یه کشور غریب، نجات بده ... هنوز تسبيحش توي دستم بود ... دونه هاي خاکي اي که مشخص بود دست خورده است و باهاشون ذکر گفته ... بي اختيار لبخند خاصي روي لبم نقش بست ... و از پنجره به بيرون و آدم ها خيره شدم ... مسير برگشت، خيلي کوتاه تر از رفت به نظر مي رسيد ... جلوي هتل که ايستاد، دستم رو کردم توي جيبم و تمام پولم رو در آوردم و گرفتم سمتش تا خودش هر چقدر ميخواد برداره ... نمي دونستم چقدر بايد بهش پول بدم يا اينکه اگه بپرسم ميتونه جوابم رو بده يا نه ... تمام شرط هاي ذهنم درباره مسلمانان رو شکستم ... و تصميم گرفتم به مسلماني که نمي‌شناسم کنم ... با حالت متعجبي خنديد و بدون اينکه پولي برداره، انگشت هام رو بست ... ـ سفر خوبي داشته باشيد ... چند جمله ديگه هم به انگليسي گفت که از بين شون فقط همين رو متوجه شدم ... واقعا روز عجيبي بود ... ديگه از مواجهه با چيزهاي عجيب متعجب نمي شدم ... ايران عجيب بود يا مسلمان ها؟ ... هر چي بود، اون روز تمام شرط هاي ذهني من درباره مسلمان ها شکسته شد ... از در ورودي که وارد لابي شدم سریع چشمم افتاد به مرتضي ... با فاصله درست جايي نشسته بود که روي در ورودي احاطه کامل داشت ... با ديدنم سريع بلند شد و اومد سمتم ... معلوم نبود از چه ساعتي، تنهايي، چشم انتظار بازگشتم بود ... چیزی به روی خودش نمی آورد اما همين که ديد صحيح و سالم برگشتم، چهره اش آرام شد ... بدون اينکه از اون همه انتظار و خستگي شکايت کنه ... فقط به سلام و خوش آمد بسنده کرد ... و من که هنوز توي شوک بودم، با انرژی تمام، هیجان ذهنی خودم رو تخلیه کردم ... ـ اوني که من رو آورد حتي يه دلارم ازم نگرفت ... اصلا حواسم نبود خيلي وقته پول ها رو تبديل کردیم و به جاي دلار بايد از لفظ ريال استفاده مي کردم ... مرتضي به حالت من خنديد و زد روي شونه ام ... ـ اصلا خسته به نظر نمياي ... از اين همه انرژي معلومه دست خالي برنگشتي ... پس پيداش کردي ... چند لحظه سکوت کردم ... براي لحظاتي، لبخند و هيجانِ بازگشت ... جاي خودش رو به تامل داد و حالم، در افکار گذشته فرو رفت ... دوباره به چهره مرتضي نگاه کردم که حالا غرق در سوال و حيرت شده بود ... براي اولين بار بود که از صميم قلب به چهره يه مسلمان لبخند مي زدم ... ـ نه ... اون مرد بود که من رو پيدا کرد ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۱۴ 🌼خدای کعبه مشخص بود فهميده، جمله ام يه جمله عادي نيست ... با چهره اي جدي، نگاهش با نگاهم گره خورد ... کم کم داشت حدس مي زد اين حال خوش و متفاوت، فقط به خاطر پيدا کردن اون نيست ... دنيايي از سوال هاي مختلف از ميان افکارش مي جوشيد و تا پرده چشمانش موج برميداشت ... شايد مفهوم عميق جمله ام رو درک مي کرد ... 💖✨اما باور اينکه بي خدايي مثل من، ظرف يک شب ... به خداي محمد ايمان آورده باشه براش سخت بود ...💖✨ ايمان و تغييري که هنوز سرعت باورش، براي خودم هم سخت بود ... بهش اشاره کردم بريم بالا ... کليد رو از پذيرش گرفتم و راه افتادم سمت آسانسور ... شک نداشتم مي خواد باهام حرف بزنه ... اونجا هم جاي مناسبي براي صحبت نبود ... وارد اتاق که شديم يه لحظه رو هم مکث نکرد ... ـ متوجه منظورت نشدم که گفتي ... نه ... اون من رو پيدا کرد ... از توي ميني يخچال، يه بطري آب معدني در آوردم و نشستم روي صندلي ... اون، مقابلم روي مبل ... تشنه بودم اما نه به اون اندازه ... بيشتر، زمان مي خريدم تا ذهنم مناسبت ترين حرف ها رو پيدا کنه ... ـ يعني ... غير از اينکه عملا رو بين جمعيت پيدا کرد ...به تمام سوال هام جواب داد طوري که ديگه نه تنها هيچ سوالي توي ذهنم باقي نمونده ... که حالا مي تونيم رو به ببينم ... چهره اش جدي تر از قبل شد ... ـ اون همه سوال، توي همين مدت کوتاه؟ ... در جواب تاييدش سرم رو تکان دادم و يه جرعه ديگه آب خوردم ... ـ توي همين مدت کوتاه ... چند لحظه سکوت کرد ... و نگاه متحير و محکمش توي اتاق به حرکت در اومد ... ـ ميشه بيشتر توضيح بدي منظورت چيه از اينکه مي توني حقيقت رو به وضوح ببيني؟ ... حالا اين بار چهره من بود که لبخندي آرام رو در معرض نمايش قرار مي داد ... ـ يعني ... زماني که من وارد ايران شدم باور داشتم خدايي وجود نداره ... و دين ابزاريه براي ايجاد سلطه روي مردم و افراد ضعيف براي فرار از ضعف شون سراغش ميرن ... الان نظرم عوض شده ...الان نه تنها به نظرم باور غیر شرطی به دين متعلق به ... که اعتقاد دارم تنها راه از انحطاط و نابودي ... و ابزار بشر در جهت و ذهن و ماده است ... هر جمله اي رو که مي گفتم ... به مرتضي شوک جديدي وارد مي شد ... تا جايي که مطمئن بودم مغزش کاملا هنگ کرده و حتي نمي تونست سوال جديدي بپرسه ... بهش حق می دادم ... ظرف يک شب، من روي ديگه اي از سکه باور بودم ... ✨ـ من الان نه تنها ايمان دارم خدايي هست ... که ايمان دارم محمد، پيامبر و فرستاده خداست ... و اون و فرزندانش، اولي الامر هستند ... مرتضي ديگه نمي تونست آرام بشينه ... از شدت تعجب، چشم هاش گرد شده بود ... گاهي انگشت هاش مي لرزيد و گاهي اونها رو جمع مي کرد تا شايد بتونه لرزششون رو کنترل کنه ... ـ يعني ... در کمتر از 12 ساعت ... اسلام آوردي؟ ... بي اختيار و با صداي بلند خنديدم ... ـ نه مرتضي ... من تازه، پيکسل پيکسل تصوير و باورم از دنيا رو پاک کردم ... تمام حجت من بر وجود خدا و حقانيت محمد ... 🌤اون جوان ديشب بود🌤 ... من از اسلام هيچي نميدونم که خودم رو مسلمان بدونم ... تنها چيزي که مي دونم اينه ... قلب و باور اون انسان ياغي و سرکش دیروز ... امروز در برابر به ✨ افتاده ... اگه اين حال من، يعني اسلام ... بله ... من در کمتر از 12 ساعت يه من مسلمانم ... چشم ها و تک تک عضلات صورتش آرامش نداشت ... در اوج حيرت، چند لحظه سکوت کرد ... و ناگهان در حالي که حالتش به کلي دگرگون شده بود، از جاش پريد ... ـ اسم اون جواني که گفتي ... چي بود؟ ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۱۵ 🌼نشانی از بی نشان هر لحظه که مي گذشت حالتش منقلب تر از قبل میشد ... آرام به چشم هاي سرخي که به لرزه افتاده بود خيره شدم ... ـ نپرسيدم ... ديگه صورتش کاملا مي لرزيد ... و در برابر چشم هاش پرده اشک حلقه زد ... ـ چرا؟ ... لرزش صدا و چشم و صورتش ... داشت از بعد مکان ميگذشت و وارد قلب من ميشد ... خم شدم و آرنجم رو پام حائل کردم ... سرم رو پايين انداختم و دستي به صورتم کشيدم ... ـ چون دقيقا توي مسجد ... همين فکري که از ميان ذهن تو ميگذره ... از بين قلب و افکارم گذشت ... سرم رو که بالا آوردم ... ديگه پرده اشک مقابل چشمانش نبود ... داشت با چهره اي خيس و ملتهب به من نگاه مي کرد ... ـ پس چرا چيزي نپرسيدي کيه؟ ... ـ اون چيزهايي رو درباره من مي دونست که احدي در جريان نبود ... و با زباني حرف زد که زبان عقل و انديشه من بود ... با کلماتي که شايد براي مخاطب ديگه اي مبهم به نظر مي رسيد اما ... اون مي دونست براي من قابل درک و فهمه ..هر بار که به من نگاه مي کرد تا آخرين سلول هاي مغز و افکارم رو مي ديديد ... اين يه حس پوچ نبود ... من يه پليسم ... کسي که هر روز براي پيدا کردن حقيقت بايد دنبال مدرک و سند غيرقابل رد باشم ... کسي که حق نداره براساس حدس و گمان پيش بره ... 🌤اون جوان، يه انسان عادي نبود ...🌤 نه ... نه ... نه و ... يا دقيقا کسي بود که براي پيدا کردنش اومده بودم ... يا انساني که از حيث درجه و مقام، جايگاه بلندي در درک حقايق و علوم داشت ... و شايد حتي فرستاده شخص امام بود ... مفاهيمي که شايد قرن ها از درک امروز بشر خارج بود که حتی قدرتش رو داشته باشه بدون هدايت فکري بهش دست پيدا کنه ... و شک نداشتم چيزهايي رو که اون شب آموخته بودم ... گوشه بسيار کوچکی از معارف بود ... گوشه اي که فقط براي پر کردن ظرف خالي روح و فکر من، بزرگ به نظر مي رسيد ... اشک هاي بي وقفه، جاي خالي روي چهره مرتضي باقي نگذاشته بود ... حتي ريش بلندش هم داشت کم کم خيس مي شد ... دوباره سوالش رو تکرار کرد ... اين بار با حالي متفاوت از قبل ... درد و غم ... ملتمسانه ... ـ چرا سوال نکردي؟ ... اين بار چشمان من هم، پشت پرده اشک مخفي شد ... براي لحظاتي دلم شديد گرفت ... انگار فاصله سقف و زمين داشت کوتاه تر مي شد و ديوارها به قصد جانم بهم نزديک مي شدن ... بلند شدم و رفتم سمت پنجره ... ـ چون براي بار دوم ازم سوال کرد ... چرا ميخواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ... همون اول کار يه بار اين سوال رو پرسيده بود ... منم جواب دادم ... و زماني دوباره مطرحش کرد که پاسخ همه نقاط گنگ ذهنم رو داده بود ... و بار دوم ديگه به معناي علت اومدنم به ايران نبود ... شک ندارم ذهن و فکرم رو ميديد ... مي دونست چه فکري در موردش توي سرم شکل گرفته ... و دقيقا همون موقع بود که دوباره سوال کرد ... براي پيدا کردن يه نفر، اول بايد مسيري رو که طي کرده پيدا کني ... تا بتوني بهش برسي ... 💖رسما داشت من رو به اسلام دعوت می کرد اما همه اش اين نبود ...💖 با طرح اون سوال بهم گفت اگه بخواي آخرين امام رو پيدا کنم ... بايد از همون مسيري برم که رفته ... بايد وارد بشم که دنيل مي گفت ... اما چيز ديگه اي هم توي اين سوال بود ... 👈چيزي که به خاطر اون سکوت کردم ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۱۶ 🌼ظهور ... برگشتم سمت مرتضي ... که حالا دقيق تر از هميشه داشت به حرف هام گوش مي کرد ... ـ دقيقا زماني که داشتم مي کردم که آيا اين مرد، آخرين امام هست یا نه؟ ... اين سوال رو از من پرسيد ... درست وسط بحث ... جايي که هنوز صحبت ما کامل به آخر نرسيده بود ... جز اين بود که توي همون لحظه متوجه شده بود دارم به چي فکر مي کنم؟ ... توي همون نقطه دوباره ازم سوال کرد چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ... و اين سوال رو با ضمير غائب سوال کرد ... نگفت چرا دنبال من ميگردي ... درحاليکه اون رو به خوبي ... و مي دونست محاله با چنين جمله اي فکرم نسبت به هويت احتمالي عوض بشه ... ميدوني چرا اين سوال رو ازم پرسيد؟ ... با همون اندوه و حسرت قبل، سرش رو در جواب نه، تکان داد ... ـ من براي پيدا کردن دنبالش ميگشتم ... و بهترين نحو، توسط خودش يا يکي از پيروان نزديکش ... همه چيز براي من روشن شده بود ... اگر اون جوان، حقيقتا خود امام بود ... اون سوال با اون شرايط، دو مفهوم ديگه هم به همراه داشت ... ✨ اينکه به من گفت ... زماني که انسان ها براي شکستن آماده بشن، ظهور اتفاق مي افته ... و يعني ... اگر چه اين ديدار، اجازه اش براي تو داده شده ... اما تو هنوز براي اينکه با اسم خودم ... و نسب و جايگاهم نسبت به رسول خدا من رو بشناسي نيستي ... از دنيل قبلا شنيده بودم افرادي هستند که ايشون شامل حالشون شده ... 👈اما زماني که رسما براشون آشکار ميشه ديگه اذن ديدار بهشون داده ...پس هر سوالی می تونست نقطه صد در صد اتمام این ارتباط بشه ... چون آماده ... ✨و دومين مفهوم، که شايد از قبلي مهمتر بود اين بود که ... من رو پيدا کرده بودم ... به چيزي که لازمه حرکت من بود ... و در اون لحظات ميخواستم مطمئن بشم چهره مقابلم به آخرين امام تعلق داره یا نه ... و دقيقا اون سوال نقطه هشدار بود ... مطرح شدنش درست زماني که داشتم به چهره اش فکرش ميکردم ... يعني چرا ميخواي مطمئن بشي اين چهره منه؟ ... يعني اين فهميدن و اطمينان براي تو چه سودي داره توماس؟ ... اين سوال نبود ... ايجاد نقطه فکري بود ... چه اهميتي داره ... وقتي من هنوز اجازه اين رو نداشته باشم که رسما با امام، امام و به عنوان امام باهاش صحبت کنم؟ ... پس چيزي که اهميت داره و من بايد دنبالش باشم امام نيست ... امام هست ... چيزي که بهش اشاره کرده بود ... ... و اين چيزي بود که تمام مسير برگشت رو پياده بهش ميکردم ... دقيقا علت اينکه بعد از هزار سال هنوز ظهور اتفاق نيوفتاده ... انسان ها به صورت شرطي دنبال ميگردن ... و اين شرط فقط در خلاصه شده ... کاري که داشت در اون لحظه با من هم مي کرد ... ذهنم رو از؛ تبعيت و مسئوليت ... داشت به سمتي سوق ميداد که اهميت نداشت ... چهره اون جوان حاشيه وجود و حرکت ... و علت غيبت هزارساله اش بود ... اون، ظهور چهره اش نيست ...ظهور در ميان انسان هاست ... نه اينکه براساس يک که منشا نامشخصي داره ... به دنبالش باشن ... يعني اين باور و فکر در من ايجاد بشه که بتونم به هر قيمتي رو به دست بيارم ... يعني بدونم ، هزار سال براي کشتن اون مرد برنامه ريخته تا روزي سربازانش اين هدف رو عملي کنن ... پس منم داشته باشم از جان من مهمتره ... از خواست من مهمتره ... تا خدا به من کنه و حفظ جان جانشينش رو در دستان من قرار بده ... آيا من اين قدرت رو دارم که بر خواست و امر خداي پسر پيامبر باشم؟ ... 👈اون سوال، تمام اين افکار بود ... و من، در اون لحظه هيچ جوابي نداشتم ... سوالی که هر سه این مباحث رو در مقابل من قرار داد ... و غیر مستقیم به من گفت ... تا زمانی که این در وجودم ایجاد نشه و از اینها عبور نکنم ... حق ندارم بیشتر از حیطه و اجازه ام وارد بشم ... و من هنوز حتی قدرت پاسخ دادن بهش رو هم ندارم ... چند قدم رفتم سمتش ... حالا ديگه فاصله اي بين ما نبود ... _و مرتضي ... از اينجا به بعد، گوش من به تو تعلق داره ... شايد زمان چنداني از آشنايي ما نميگذره اما شک ندارم انسان هستي ... ميخوام بهت کنم ... و قلب و باورم رو براي پذيرش اسلام بذارم ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰