💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۳۳ و ۳۴
راست میگفت ، با کیان کمی خیابان گردی کرده بودیم و تا برسم ساعت از ۱۱ هم گذشته بود .
_چطور ؟
مینشیند روی کاناپه و ظرف شیرینی را روی میز میگذارد .
+دلواپست شدم ، آخه شهاب گفت عصر دیدت که داشتی میرفتی بیرون.....
داغ میکنم ، پس آمارم را داده بود پسرهی فضول ، با لج میگویم :
_خب ؟ خان داداشتون مگه تایمر انداخته بوده برای ورود خروج من ؟
فرشته با چشمهای گرد شده میگوید:
_باز که ترش کردی زود
+آره چون از جماعت خاله زنک بدم میاد
_من هیچ طرفداری نمیکنم ولی قضیه چیز دیگه ای بود
+جز آمار دادن چی میتونسته باشه ؟
_بابا من داشتم میومدم بالا ، شهاب گفت نرو کسی نیست احتمالا
+همین !
_آره والا همین
+یعنی هیچ حرفی هم در مورد تیپمو اینا نزد ؟
_داداش ما رو قاطی این خاله زنک بازی ها نکن خانوم جان !
میخندد و بلند میشود دنبالش تا توی آشپزخانه میروم
+خیله خب باور میکنم
توی لیوان دستهدار مایع سیاه رنگی میریزد و تکه کوچکی نبات هم میاندازد و به دستم میدهد.
_تا گرمه بخور ، ببینم سالاد ماکارانی دوست داری ؟
+مرسی چه بوی خوبی داره این، آره اهل اینجور غذاهام اصلا
_پس بهت این نوید رو میدم که چند دقیقهی دیگه یه سالاد ماکارانی عالی باهم میخوریم
انقدر خوب و شاد است که مرا هم سر ذوق میآورد .سفره را روی میز میچینیم ، سردردم آرام تر شده و با اینکه حواسم پرت فرشته و غذای خوش آب و رنگش شده اما باز هم یادآوری دعوای امروز و حرفهای کیان اذیتم میکند .
+چه خوب شد اومدی پناه ، وگرنه تنهایی نمیچسبید
_چون نمیچسبید این همه تدارک دیدی برای خودت ؟
+مگه خودم دل ندارم ! آدم باید به شخص شخیص #خودش احترام بذاره عزیزم
_اوه بله … خوشمزه شده
+برات میکشم ببری برای شامت
_دست و دلبازیت به کی رفته شما ؟
+آقاجونم اینا …
از لحن بامزهاش میخندیم ،صدای زنگ در که بلند میشود فرشته هم از روی صندلی بلند میشود و متعجب میپرسد :
_یعنی کیه ؟ تو ادامه بده من الان میام
به دو دقیقه نمی کشد که دست پاچه برمیگردد و میگوید :
+شهاب الدینه
تحت تاثیر هول بودن او من هم مثل شوک زده از جا میپرم
_خب چیکار کنیم ؟
+داره میاد بالا ،یه دقیقه بیا
دنبالش تا توی اتاق تقریبا میدوم ! کشوی پاتختی را باز می کند ، چادری را به دستم میدهد و با #ملایمت میگوید :
_اینو بنداز سرت بیا بیرون
تردیدم را میبیند و دوباره میگوید :
+باشه ؟ من دلم میخواد ناهار باهم باشیما
صدای سلام بلند شهاب را که میشنود نگاهی به من میکند و بیرون میرود ناراحت شدم ؟! به چادر مچاله شده ی توی دستم خیره میشوم .
#عطر خوبش را میشود نفس کشید اما من و چادر رنگی سر کردن !؟ آن هم بخاطر پسری که هنوز هم معتقدم جانماز آب می کشد ؟!
چادر را با اکراه میاندازم روی زمین ولی هنوز دو دلم یاد حرفهای افسانه میافتم
” مگه یه چادر سر کردن چقدر سخته که اینهمه بخاطرش تو روی منو بابات وایمیستی ؟ تو از بس لجبازی روز به روز داری بدتر میشی و اگه اینجوری پیش بری آخرش آبروی این بابای مریضت رو میبری! حالا من به درک ، بیا به دین و ایمون داشته و نداشتهی خودت رحم کن و وقتی مهمون میاد خونه یکم خودتو جمع و جور کن حداقل بخدا انقدرام که تو سختش میکنی بد نیستا !”
تمام سالهای گذشته انقدر اینها را شنیده بودم که مغزم پر بود اما حالا فرشته #خواهش کرده بود ، #لحنش شبیه توپیدن های افسانه نبود ، اینجا همه چیز #آرامش دارد فقط کاش شهاب نبود !
روسریام را گره میزنم و چادر را برمیدارم ، توی هوا بازش میکنم و غنچههای ریز و درشت مخملی اش دلم را میبرد جلوی آینه میایستم و به خود نیمه محجبه ام لبخند میزنم !☺️
نمیدانم خودم را مسخره کردهام یا نه، با آثار آرایشی که هنوز از صبح مانده و موهایی که از زیر روسری به بیرون سرک کشیده اند ،چادر سر کردهام !
دوست دارم عکس العمل شهاب را ببینم ،
شیطنت وجودم بالا میزند در را باز میکنم و راه میافتم به سمت آشپزخانه صدایشان را میشنوم :
_چرا زود اومدی ؟
+یه قرار داشتم بهم خورد ، چقدر خودتو تحویل میگیری
_پس چی !
+چرا سبزی خوردن نداریم ؟
_آخه بیکلاس مگه با سالاد ماکارانی کسی سبزی میخوره ؟
+بیکلاس اونیه که سالادش مزهی ماست میده بجای سس سفید
و بلند میخندد ، من هم میخندم ! چون نظر خودم هم همین بود . با ورودم به آشپزخانه غافلگیرش میکنم. خنده اش جمع میشود، نگاه متعجبش بین من و فرشته تاب میخورد.
بعد از چند ثانیه تازه به خودش میآید، بلند میشود و با متانت سلام میکند ،انگار نه انگار یک دقیقه پیش مشغول شوخی کردن بود !
جوابش را میدهم ، چادر از روی سرم سر میخورد، محکم زیر گلویم میچسبمش. یاد #بچگیام میافتم و شاه عبدالعظیم رفتن و چادرهای دم #حرم.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۳۵ و ۳۶
_نگفتی مهمون داری که مزاحم نشم
+امان ندادی که قربونت برم ! پناه جون رو به زور برای ناهار نگه داشتم
_بله … خوش اومدن
زیرلب مرسی میگویم و مینشینم . او اما هنوز ایستاده ،دستی به صورتش میکشد ، فرشته میپرسد :
+پس چرا نمیشینی داداش؟
حرصم میگیرد ؛ فکر میکنم که حتما باز میخواهد فرار کند از دهانم میپرد :
+فرشته جون حتما آقای سماوات باز تماس کاری دارن !
و عمدا فامیلی اش را غلیظ میگویم انگار مردد است ، سکوت کردهایم و من زیر چشمی نگاهش میکنم تا به هر تصمیمی که میگیرد نیشخند بزنم !
اما در کمال تعجبم سر جایش مینشیند
دوباره چادرم سر میخورد و دو دستی جمعش میکنم ، یک لحظه به سرم میزند که حتما چون باحجاب بودم او نرفته ! موبایلم زنگ میخورد ،
اسم کیان را که میبینم اعصابم خراب میشود. حتما زنگ زده برای منت کشی اما من به این سادگیها حرفهای درشت امروزش را فراموش نمیکنم .
_نمیخوای جواب بدی پناه ؟
+نه ، بعدا زنگ میزنم خودم
_خودشو خفه کرد آخه
+مهم نیست ولش کن
شروع میکنیم به خوردن ، اینبار صدای تلفن خانه است که بلند میشود ،فرشته با دهن پر میگوید :
+حتما مامانه ، میام الان
حدس میزنم که این خلوت ناگهانی شهاب را معذب میکند .بی هوا و بدون مقدمه میپرسم :
_یه سوال بپرسم؟
انگار غافلگیرش کردهام ، چنگالش ثابت میماند و بعد از کمی مکث بالاخره میگوید :
+بفرمایید
_بودن من تو این خونه ،شما رو اذیت میکنه ؟
+خیر
کوتاه جواب دادنش را توهین تلقی میکنم، گویی میخواهد هم کلام نشویم ! لج میکنم و دوباره میپرسم :
_پس چرا نیستین کلا ؟
+بخاطر شرایط شغلیم
_خیلی خاصه ؟!
+نه ، اما گاهی کمتر خونه هستم . به شما یا چیز دیگه هم ربطی پیدا نمیکنه این موضوع
انقدر رسمی و محکم میگوید که فقط میتوانم “آهان” بگویم ! کورذوقم میکند برای ادامه ی بحث اما انگار آزار دارم !
_شغلتون چی هست حالا؟
+بفرمایید غذا یخ کرد
از خدا خواسته، کنایه اش را دست میگیرم !
_این غذا یخش خوبه ، همیشه جواب سربالا میدین به سوالا ؟
میفهمم که کلافه شده و خوشحال میشوم ! از عذاب دادن آدمهایی که اهل ریا و تظاهرند بدم نمیآید
+مستندسازی و تهیه برنامه و این چیزا
_عجب ! پس خیلی سرتون شلوغه
+نه ، بستگی داره
بجای من فرشته میپرسد
_به چی ؟
با دیدن خواهرش بلند میشود و دست روی سینه میگذارد رکاب زیبای انگشتر مردانهاش زیباست
+دستت درد نکنه آبجی ، من دیرم شده باید برم
_ای بابا تو که چیزی نخوردی ولی خب برو اگه دیرت شده
+یا علی ، خدانگهدار
همانطور که نشستهام با سر خداحافظی میکنم . ناراحتم که اهل کل کل نبود دقیقا برعکس کیان که گاهی از کاه کوه میساخت فقط برای مخ زنی !
حلال زاده است که دوباره زنگ میزند. ریجکت میکنم و به فرشته میگویم :
_عجیب نیست ؟
+چی ؟
_رفتارای برادرت
+ای بابا ، جان عزیزت دست از سر کچل ما بردار ! باز یه چیزی میگم میگی طرفداری کرد ، حالا چرا اونجوری چادرو چسبیدی بیخ گلوت ؟
بلند میشوم و چادر را درمیآورم :
_دیگه بخاطر خان داداش شما مجبور به چه کارایی باید بشیم !
+عزیزم ، شرمنده … اوا نذارش رو میز کثیف میشه
_بلد نیستم تا کنم
+نمیخواد قربونت برم فقط بذارش یه گوشه من روی این چادر حساسم
_چطور ؟
چشمهایش برق میزند و لبش بیش از پیش به خنده باز میشود
+زن عموم برام از کربلا آورده
_آهان چون سوغاتیه عزیزه ؟!
+اونکه آره … ولی خب نه
_یعنی چی دقیقا ؟
+ولش کن حالا
_بگو دیگه فضول شدم
+آخه به سفارش یه بنده خدایی آورده
_کی؟
+آقا «محمد»
_به به ، کی هستن ایشون ؟!
+پسرش دیگه … پسرعموم
_عجب ! پس دلباختهای تو هم
+هیس ، نگو این حرفا رو خدا دختر ! با آبروی من بازی نکن بدبخت میشم …
_خودت گفتی
+من کی گفتم دلباختهام فقط آقا محمد ، یعنی من که نه ، خب اون آخه
بلند میزنم زیر خنده و میگویم :
_حالا چرا هول شدی ؟ چشمات داد میزنه چه خبره ، لپتم که گل انداخته ببینم این آقا محمد مثل خودتونه، نه ؟
+از چه نظر ؟
_دین و ایمون و این چیزا دیگه
+پسر خوبیه ، #محجوب و #باخدا
_بعله ! وقتی چادر به این قشنگی پیشکش میکنه معلومه که چقدر خوب و مذهبیه !
+مسخره میکنی؟ یعنی اگه گل و ادکلن میاورد خوبتر بود ؟
_خب من میگم باید یه کادوی رسمیتر میداد بهت
+هنوز که خبری نیست اینو زن عمو داد که فقط حرفشو زده باشه
_دیگه بدتر ! یعنی خود طرف به تو هیچی نگفته ؟
+طرف نه و آقا محمد ! ما از این رسما نداریم
_ببخشید پس چجوری باید ازدواج کنید میان خواستگاری خب مثل صد سال پیش دیگه
+ #سنتی هست ولی نه تا این حد شور
_یعنی چون شما مذهبی هستین حق ندارین خودتون دوتا حرف دلتونو بزنید بهم؟!
+همیشه که نباید زبونی گفت.
_آدم از.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۳۷ و ۳۸
_آدم از رفتار و..... بیخیال فرشته ، من خودم خانوادم تقریبا مذهبیه ولی تو بحث ازدواج من اصلا زیربار این سنتهای داغون نمیرم ؛ چون سرنوشت خودمه و خودم باید انتخاب کنم تا وقتی هم که پسر رو خوب نشناسی نمیتونی اوکی بدی ! چجوری باید بشناسی ؟ با حرف زدن و گپ زدن دو طرفه و لاغیر
+حالا اگه شما ما رو همین الان نشونی سر سفره عقد ، حتما چند جلسه صحبت میکنیم! البته زیر نظر #خانوادهها
خنده ام میگیرد ، رک میگویم :
_یه جوری میگی زیر نظر خانواده انگار چه کار خاصیه ! همین کارا رو میکنید که همیشه مقابلتون جبهه میگیرن
+کی جبهه میگیره ؟
انگشت اشاره ام را سمت خودم میگیرم :
_من و امثال من ! نمیدونم تا کی و کجای زندگیتون به تظاهر میگذره و چجوری اصلا لذت میبرید از اینهمه الکی تسبیح چرخوندن
سرم داغ شده و احساس خطر میکنم اما دوست دارم که ادامه بدهم .انگار تمام عقدههای این چند ساله و تو مخ کردن های خانواده ی پدری و از همه بدتر افسانه را میخواهم یکجا سر فرشتهی بدبخت و بی خبر از همه جا خالی کنم !
فرشته اما با لبخند آرامی که میزند انگار آب بر آتش درونم میپاشد .
دوست دارم سرد شوم ولی خب … پافشاری میکنم و از موضعم کوتاه نمیآیم :
_ببین فرشته من با تو و خانوادت مشکل ندارم ولی انقدر دیدم و کشیدم از این قوم #به_ظاهر_مذهبی که دیگه تا اینجام پره تا کی باید ما به دلخواه شما رفتار کنیم ؟ چرا فکر میکنید روشنفکری گناهه ؟ تعامل اجتماعی حق نیست ! چرا اینهمه خودتونو متحجر و عقب مونده جلوه میدین ؟ بابا آخه من دارم میبینم که چه چیزایی میگن مقابلتون ولی خودتون سرتون رو مثل کبک کردین زیر چادرای مشکی و از هیچ جا خبر ندارین
+پناه جان چرا اعصاب نداری ؟
_ببین فرشته از من نشنیده بگیر ولی این مدل زندگی رو ببوس بذار رو طاقچه تا مثل زنهای عهد قجر خونه نشین نشدی
+هیچ حواست هست چی میگی ؟
_من این تم آرامش رو قبلنم دیدم … وقتی با زن بابام حرف میزدم ! بیخیال....
بلند میشوم و بدون توجه به صدا زدن های پشت سر همش میروم بالا .. در را با پا میبندم و آه غلیظی میگویم
#ناراحتم که با فرشته اینطور برخورد کردم و جواب محبت هایش را با #تندخویی دادم اما حرصم گرفته بود !
یاد بهروز افتادم و خواهر افسانه و همهی بدبختیهایی که برای ازدواج نکردن کشیده بودم ..
نمیتوانم به خودم دروغ بگویم بیشتر اعصاب خوردی امروزم بخاطر کیان بود.
گوشی را برمیدارم و شمارهاش را میگیرم . با دومین بوق جواب میدهد
_چه عجب
+ده بار زنگ زدی از ظهر ، کاری داشتی ؟
لحنم را جوری میکنم که بفهمد ناراحتم
_کجایی پناه؟
+خونه
_مگه کلاس نداری عصر ؟
+حوصلشو ندارم
-پاشو بیا پارک ملت
+چه خبره ؟
-قبلنا خبری نبود. پایه بودی
+اره اون قبلا بود ! الان ..
-هنوز بیخیال نشدی ؟
فکر می کنم اگر بیشتر از این با اوضاعی که پیش آمده توی خانه باشم دیوانه می شوم .
+باشه …
_می خوای بیام دنبالت ؟
+نه میام خودم
_آدرسشو بهت پیامک میکنم.
بعد از دورهمی پارک ملت ،
انقدر هنگامه اصرار به مهمانی رفتنم کرده که خودم هم مشتاق شدهام .
چند روزی هست که از فرشته بیخبرم و طوری بی سر و صدا میروم و میآیم که با هیچ کدامشان روبه رو نشوم ! هرچند این تنهایی خیلی هم ساده نیست ، اما دیگر نمیخواهم با افکارم به خاطر هیچکسی کنار بیایم …
امشب مهمانی هنگامه است و بعد از تحمل چند روز تنهایی و چندین روز دلتنگی برای دوری از پدر و برادرم ، خوشحالم که قرار شده حال و هوایی عوض کنم …
با نور آفتابی که انگار مستقیم توی صورت من طلوع کرده چشم باز میکنم و خمیازه بلندی میکشم .
کش و قوسی به بدن خستهام میدهم و گوشیام را چک میکنم که دو میس کال از لاله افتاده …
با این که اصلا حوصله ی باز کردن دهانم را ندارم ولی شمارهاش را میگیرم. نور موبایل کم شده و ارور باتری میدهد …
_الو هیچ معلومه کجایی دختر ؟
+علیک سلام
_سلام . این همه زنگ زدم مرده بودی؟
بلند میشوم و پرده را میکشم . از روی پتویی که وسط اتاق پهن کردهام میگذرم و به آشپزخانه میروم ، دلم چای تازه دم میخواهد .
+چته اول صبحی لاله ؟ بیا بزن
_سر ظهره عزیزم .ببین کار واجب داشتم که زنگ زدم
+بگو
_صبحانه خوردی ؟
+نه الان بیدار شدم کارتو بگو
_باز قندت نیفته
لیوان را توی سینک میگذارم و دلواپس میپرسم :
+قندم چرا بیفته ؟ دق میدی آدمو ، چی شده مگه ؟ همه خوبن ؟
_همه که آره ، چیزه.... دیشب یعنی نه پریشب تقریبا
صدای بوق می آید...
_خب ؟بگو ، داره شارژم تموم میشه .چیزی شده ؟
+بابات ، یعنی دایی صابر پریشب تو خواب حالش بد شده
دستم را روی قلبم میگذارم
_خب ؟
+بردنش بیمارستان بستریه دکتر گفته ع…
صدا قطع میشود........
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۳۹ و ۴۰
صدا قطع میشود ،
قلبم میخواهد از دهانم بیرون بزند . گوشی خاموش شده لعنتی . طاقت ندارم صبر کنم تا شارژ بشود ، تلفن هم ندارم .
بیتاب احوال بابا شدهام .
دل توی دلم نیست …فکری به سرم میزند، شالم را از روی مبل برمیدارم و تمام پله ها را پرواز میکنم تا پایین .
در میزنم و دستهای سردم را درهم گره میکنم .
چند روز شده که به پدر زنگ نزدم ؟😓
صدای پوریا را نشنیده ام ؟😓
در باز میشود و چهره ی زهرا خانم با آن چادر و مقنعه ی نماز سفید دلم را میبرد … انگار هزاربار این صحنه را دیده ام . لبخند میزند و سلام میکند
_سلام ، ببخشید یه تلفن مهم دارم میشه از اینجا زنگ بزنم ؟
از جلوی در کنار میرود و با دست به داخل اشاره میکند .
+بفرما دخترم ، گوشی توی سالن
زیرلب مرسی میگویم و تازه یادم میافتد که بدون کفش یا دمپایی آمدهام ! با دیدن تلفن هول میکنم ،پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری میخورم ....
_یواش مادر !
لحن نگرانش به جانم مینشیند . دستش را میگیرم و بلند میشوم. گوشی را که برمیدارم میرود .
_الو لاله ؟
+سلام این شماره کجاست ؟ چرا قطع کردی ؟
_شارژم تموم شد ، بابا چی شده ؟
+هول نکن خوبه ، یعنی بد نیست . پریشب انگار حالش بد میشه با اورژانس میبرنش بیمارستان ، بستریش کردن
می نشینم روی مبل و با بغض میپرسم :
_وای آخه چرا ؟🥺
+چمیدونم .پوریا میگفت سرشبی برای پناه گریه میکرده
_الهی بمیرم
+نترس تو تا همه رو به کشتن ندی چیزیت نمیشه
_باز قلبشه آره؟
+بله یه وقت به خودت زحمت ندی زنگ بزنی به بابات یه حالی بپرسی
_بسه لاله ! انقدر نیش نزن … درد خودم کم نیست
+فعلا که انگار خیلی خوشی
_کاری نداری؟
+برخورد بهت ؟
_از تو توقع ندارم
+چرا پناه ؟ دلم برای دایی صابر کبابه . اون از زندایی که خدابیامرز جوان مرد و دایی خونه خراب شد ، اینم از تو که همیشه براش ساز ناکوک میزدی و نذاشتی یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره تو این چند سال افسانهی بدبختم که خون به جیگر کردی
_تو که زندگیت خوب بوده خداروشکر ! نمیخواد کاسه داغ تر از آش بشی و غم بابا و زن بابای منو بخوری …
+دارم وظیفهی تو رو انجام میدم !
_ از کجا دلت پره که همه رو سر من خالی میکنی؟
+نمیخوام دهنمو بیشتر باز کنم وگرنه چیزایی که نباید رو میگم
_بدتر از اینا که گفتی؟!
+خیلی بدتر پناه …
سکوت میکنم و بغضم پررنگ تر میشود . می گوید :
_زنگ بزن بهش ، منتظرته خدافظ
صدای بوقهای پشت سرهم توی گوشم میپیچد. لاله مثل خواهر نداشته ام بوده و هست، نمی فهمم چرا آشوب بود و طوفان کرد وجودم را
نگران حال پدرم و خجالت زده اش …
این روزها آنقدر درگیر خودم و دوستان جدیدم بوده ام که به کل فراموش کرده بودم پدری هم دارم …
صدای آرامی در سکوت خانه ی حاج رضا پیچ و تاب میخورد . نوایی آشنا دارد بلند میشوم و با پاهایی که انگار از #غم و #درد سست شده سمت صدا میروم
زهرا خانوم است ، دعا میخواند .
تکیه می دهم به چهارچوب اتاق و نگاهش میکنم پشت به من نشسته و با سوزناکترین لحن ممکن دعا میخواند
چه غربتی به دلم چنگ میزند .
انگار #مادربزرگ است که پیچیده در چادر یک دست سفیدش نشسته و مثل روز آخر #ذکر میخواند …
اشکهای جا مانده پشت چشمانم راه باز میکنند و چکه میکنند
به مغز کند شده ام فشار میآورم ، چه دعاییست ؟
زیارت عاشورا ؟
کمیل ؟
“یا أَبَا الْحَسَنِ یا عَلِىَّ بْنَ مُوسى أَیُّهَا الرِّضا یَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ یا حُجَّهَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ …”
یاد #بچگیهایم می افتم و صدای مادر که زمزمه ی همیشگی اش همین بود #توسل !
سر میخورم و روی زمین مینشینم ،
گره دستم را باز میکنم و ناخواسته زمزمه میکنم همراه حاج خانم...
“یا وَجیهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ ”
نمیدانم چرا اما میشکنم ،
هم خودم هم بغضی که هنوز ته گلویم جاخوش کرده😭😣دست روی صورتم میگذارم و بلند میزنم زیر گریه.
برمیگردد و نگاهم میکند دستش را دراز و آغوش باز میکند مثل ماهی دور مانده از تنگ و دریا دلم پر میکشد برای عطر گلاب همیشگیاش
دلم سبک شدن میخواهد و حرف زدن . ناله میکنم:
_برای بابام دعا کنید …خوب نیست احوالش
#گرمای_وجودش دوباره و هزار باره یاد عزیز میاندازدم .
کنار گوشم میگوید :
+چشم ،اما حالا که دلت شکسته خودت دعا کن عزیزدلم ، خدا به تو نزدیکتره تا من روسیاه درگاهش
اشک هایم بیشتر میشود ،😭
میداند از خدا دورم و این را میگوید ؟! یاد دیشب میافتم و مهمانی مختلطی که رفته بودم !😭 یاد هنگامه و دست دادنش با کیان …😭 یاد بگو و بخندهای خودم با پارسا توی رستوران ، یاد همهی سرگرمیهای این مدتم و دور شدن از همهی کس و کارم😭
_ من دیگه پیش خدا.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۴۱ و ۴۲
_ من دیگه پیش خدا جایی ندارم ! اونم اصلا یادش نیست که پناهی هم هست
+مگه میشه #خدا بندشو یادش بره ؟
_رفته ! حالا که شده خیلی وقته که گم شدم و گور … خدا منو میخواد چیکار اصلا !
+کفر نگو مادر به قلب و دلت رجوع کن هر چی صاف ترش کنی خدا پررنگ تر میشه برات . میشه مثل آب و آیینه #زنگاری اگر هست #پاکش_کن دختر گلم اونوقت تو آینهی دلت نه فقط خودت رو که خداتو میبینی
نمیفهمم از چه می گوید ! شاید هم خودم را به آن راه میزنم
_از سر دلخوشی اشک شوق نمیریزم ، درد دارم که از شهر و دیارم زدم بیرون ، پناهی ندارم که پناه بی پناه مونده شدم ، قلبم از داغ مامانمو زهر زن بابای بیانصافم میسوزه مثل بابام و برای بابام
+مادرت اون دنیا جای خوبی داره ان شاالله
_اینجا که سی سال بیشتر زندگی نکرد ، جوان مرگ شد … خدا اون موقعم که بالا سر مامان مریضم با دستای کوچیکم دعا میخوندم حواسش به همه بود جز من
+نه با #تقدیر بجنگ نه نعوذ بالله با خدایی که خودتم میدونی جز #خیر برای بندههاش نمیخواد ولی ما از سر بیخبری گلایه میبریم براش
_گوشم پره ازین حرفا زهرا خانوم چیز تازهتر میخوام برای #شنیدن
+اونی که قلب داغدارت رو بتونه آروم کنه دست خودته نه من و نامادری و پدرت که انشاالله شفا بگیره زودتر
_من ولی دستم خالیه …😓😭
+دست خالی هم #بالامیره عزیزدلم
_میشه نرم طبقه بالا زهرا خانوم ؟ یکم پیش شما بمونم ؟
+تا هر وقت که دلت خواست بمون … اینجا خونه ی خودته عزیزم ، بالا و پایین نداره !
#دست_مهر که به سرم میکشد میشوم همان یتیمی که سالها بیمادر بودهام ! آخ افسانه چقدر تو با من مدارا نکردی آخ افسانه چقدر تو در حق من نامادری کردی وای افسانه تو از من هم روسیاه تری
دوباره زمزمه ی توسل بلند میشود .
به آرامش رسیدهام. چشمهایم را روی هم میگذارم و غرق در لذت این خوشایند تازه به دست آورده و بی قرار از دوری پدر تقریبا بیهوش خواب میشوم …
چشم که باز میکنم منم و سجاده ای که رو به قبله باز مانده هنوز و فقط گوشه اش تا روی مهر تا خورده .
تسبیح تربت را برمیدارم و بو میکشم …😢 قطرهی اشکی از کنار گونه ام میلغزد و تا روی گوشم راه باز میکند .
زیرلب میگویم
“من بلد نیستم دعا کنم ! اما خدایا اگه زهرا خانم راست میگه و تو هنوز حواست به من هست حال بابامو خوب کن من طاقت بیبابا موندن رو ندارم ، خدایا در به در و آواره شدم که بابام یه نفس راحت بکشه و از دست جنگ و جدال منو اون از هوو بدتر خلاص بشه … بدترش نکن "
_سلام
فرشته است ...
بعد از جر و بحث آن روز ندیده بودمش خجالت زده روسری را روی صورتم میکشم… از زیر روسری لبخندش را میبینم .
کنارم مینشیند و میگوید :
_جواب سلام واجبه ها … باشه ! چطوری ؟ نبینم وارفته باشی … حالا چرا صدا و سیما نداری ؟
خنده ام میگیرد . روسری را کنار میزند و از فاصله ی خیلی نزدیک به صورتم میگوید :
+ بی معرفتم بودی ما خبر نداشتیم ؟
_اعصابم خورد بود
+گذشته گذشت …
_توام میگذری ؟
+دنیا گذرگاهه ! پاشو بگو ببینم چی شده
_از مشهد زنگ زدن
+خب؟
_بابام حالش خوب نیست بیمارستانه
+بلا دوره ایشالا .چی شده؟
_سابقهی بیماری قلبی داره ، اما نمیدونم ایندفعه چی شده …
+مگه زنگ نزدی؟!
_نه هنوز
+وای چه دل گنده ای دختر ! خب یه تماس بگیر با پدرت صحبت کن ازین آشفتگی راحت بشی
_میترسم
+از چی؟
_اینکه جوابمو نده ، چند روزه ازش بیخبرم
+کار بدی کردی ، ولی حتما جواب میدن ، الان میارم گوشی رو
#مهربانیاش را که میبینم از #رفتارهای_تند خودم خجالت میکشم . گوشی را میگیرم و به شماره ی بابا زنگ میزنم .
صدای الو گفتن افسانه که میپیچد مثل وحشتزده ها سریع قطع میکنم …دو دقیقه صبر میکنم و دوباره تماس میگیرم . این بار صدای ناخوش پدر توی گوشم پیچ و تاب میخورد
_پناه ؟
+سلام باباجون خوبی ؟
سکوت میکند و ادامه میدهم …
_بابا ؟ چی شدی الهی من فدات شم ، چرا بیمارستان ؟ چرا حرف نمیزنی باهام ؟ بابا تو رو خدا یه چیزی بگو . خوبی ؟
+ #مهمه برات ؟
_معلومه که هست !مگه من جز شما کی رو دارم ؟
+از من میپرسی ؟
_بخدا که هیشکی میدونم کوتاهی کردم که چند روز از اوضاع احوالت بی خبر بودم ولی بخدا …
+انقدر قسم نخور
_چشم ، قلبت چی شده بابا ؟
+داغش کردن …
از عجز صدایش گریهام میگیرد .
_بابا …😭
+چرا افسانه برداشت حرف نزدی ؟ هزار کیلومتر دور شدی باز آتیشت خاموش نمیشه؟ حتما باید خبر میرسید بابات مرده که تو رودروایسی یه زنگی بزنی ؟
_دعوام نکن باباجون …
+دعوات نکردم که شدی این ، نترس اگه بازم دوری و به قول خودت #آزادی میخوای دیگه آخراشه ، قلب بابات به پت پت افتاده برو خوش باش
همین که گوشی را قطع میکند ،.......
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۴۳ و ۴۴
همین که گوشی را قطع میکند ، انگار از چند طبقه پرتم میکنند پایین دلم میریزد . باور نمیکنم اینهمه خلق تنگش را..او که هیچوقت حتی طاقت گریهام را نداشت ، اینهمه #غضب و #اخم چرا !؟
مثل اسفند روی آتش شده ام .
باید بفهمم که چه شده شماره ی خانه را میگیرم ، پوریا جواب میدهد .
_ بله ؟
+سلام
_سلام آبجی پناه خوبی ؟
+هیچ معلوم هست اونجا چه خبره پوریا
_کجا؟
+بابا چرا قلبش گرفته ؟ باز با مامانت دعواش شده آره؟
_نمیدونم … یعنی …
+من از همه چی باخبرم . بیخود پلیس بازی درنیار
امیدوارم یک دستی ام بگیرد …
_پس چرا میپرسی ؟
+چون میخوام تو برام بگی
_چی رو ؟ اینکه بهزاد اومده تهران و تو رو با اون پسره دیده ؟
انقدر شوکه میشوم که حس میکنم دنیا دور سرم چرخ میخورد.
_چی میگی پوریا ؟
+مگه نگفتی خودت باخبری …
_بهزاد کدوم گوری بوده ؟
+تهران کار داشت .با بابا حرف زده بوده، اومد آدرس دانشگاهتو گرفت قرار شد بیاد ببینه اوضاعت خوبه یا نه
_بیخود کرد اون بیدست و پا رو چه به مفتش من شدن ؟
+آبجی ،اینایی که میگفت راست بود؟؟
مستاصلتر از این نبودهام در اتاق را میبندم و تکیه میدهم میپرسم
_چیا گفت ؟
+گفت ... گفت تو رو با یه پسره دیده بعد کلاست
_خب ؟
+گفت باهاش رفتی کافی شاپ ، گفت دو بار تو ماشین همون بودی بگو بخند میکردی …
لبم را گاز میگیرم ، پوریا انگار جان میکند و حرف میزند مثلا که نه ، حتما غیرتی شده !
+بخدا من باروم نشد ، مامان افسانه دعواش کرد گفت حتما اشتباه دیدی یا همکلاسیش بوده
_هه مطمئنی مامان افسانت پیاز داغشو زیاد نکرده ؟!
+آره ، اصلا با بابا سر همین دعواش شد گفت چرا واسه دختری که خودش سایه بالا سر داره ، پدر و برادر داره یکی دیگه رو علم و بیرق میکنی و میفرستی خبر بگیره ازش
نیشخند میزنم افسانه و این حرفها !
_بابا چی گفت ؟
+گفت بهزاد صاف و سادست ، من بهش اعتماد دارم تازه نمیخوام بفرستمش آمار دخترمو بگیره ! داره میره تهرون پی کارش خب یه احوالی هم از دخترخاله ش میپرسه
_اولا که من دخترخالش نیستم چون اصلا مامان خدابیامرزم خواهر نداشت و مامان تو هیچ نسبتی جز زن بابایی باهام نداره دوما پسرخالت غلط کرد اومد فضولی و خبرچینی ، یه تار مو از سر بابا کم بشه من میدونم و اونو دروغاش ! بهش بگو پناه پیغام داده یه آشی برات بپزم که وجب وجب روغن داشته باشه …
گوشی را قطع میکنم ،
و نفس حبس شده ام را بیرون میفرستم یعنی من را با کیان دیده بوده ؟ چقدر سرک کشیده و تا کجاها که دنبالم نیامده!
تازه میفهمم کنایههای پدر را در مورد #آزادی و #دوری
وای بر من !
دلم سیر و سرکه میشود هم برای حال خرابش و هم از ترس چیزهایی که به گوشش رسیده و هم از هول و ولای چیزهایی که ممکن است پیش بیاید !
بی صبر بالا رفتن و فکر کردن به بدبختی های تازه از راه رسیده ام هستم . سرسری با فرشته و حاج خانوم خداحافظی میکنم.
فرشته قبل از بیرون رفتن کتابی به دستم میدهد و می گوید :
_جواب خیلی از سوالای اون روزت توش هست ، بخون آرومت میکنه
می گیرم و تشکر میکنم .
کتاب را پرت میکنم گوشه ی اتاق ،گوشی ام را به شارژ میزنم و خودم چنبره میزنم روی مبل ،
دلم میخواست الان بیمارستان بودم .
یاد صحبت های پوریا که میافتم خندهام میگیرد . افسانه و حامی من شدن ؟! دایهی بهتر از مادر شده و برای من آدم فرستاده.!
بهزاد کی و کجا بود که من ندیدمش؟! هرچه بیشتر به #عمق داستان فکر میکنم حالم بد و بدتر میشود ……
تمام مسیر تا خانه را هزار جور فکر و خیال میکنم. دلم میخواهد زنگ بزنم به بهزاد، هرچه از دهانم درمیآید بگویم و قطع کنم اما حتی حوصلهاش را هم ندارم!
توی حیاط فرشته را می بینم،به گلدان ها آب میدهد،با دیدنم شیر را میبندد و میگوید:
_سلام،خوبی؟چرا رنگت پریده؟
+سلام.چیزی نیست
_بابات خوبه؟
+آره
مینشینم روی تخت کنار حیاط و به شمعدانیهای کوچک و بزرگ نگاه میکنم. مینشیند کنارم و دستم را با #مهر میگیرد،
خجالت می کشم از پاکی فرشته، بلند میشوم که میپرسد:
_چته پناه؟ گریه می کنی؟
+هیچی… اعصابم خرابه
_بخاطر بابات؟
+نه!
_پس دلت گرفته فقط…بیا بریم بالا پیش ما که کلی کار داریم امروز
+نه مرسی
_نمیای یعنی؟
+نه
_مگه قرص نخوردی دختر؟ببینم حلوا دوست نداری؟
دلم میخواهد حواسم را پرت کنم......
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۴۵ و ۴۶
دلم میخواهد حواسم را پرت کنم ، خیلی پرت، جایی که فعلا نه فکر و خیال مهمانی هنگامه و پارسا باشد و نه بهزاد و بابا !
+دوست دارم
_پس بزن بریم
دیدن بساط حلوا پختن زهرا خانوم سر ذوق میآورم. دیس های گل سرخی را روی میز میچینیم.
+بیا پناه این وسائل تزیین روی حلواها
_اینهمه برای چی میپزین؟ شب جمعه هم که نیست…
+نه، زن عمو سفرهی حضرت ابوالفضل داره هر سال مامان براشون حلوا میپزه چون دستپختش عالیه
_انقدر تعریف نکن دختر،به قول قدیمیا مشک آن است که خود ببوید…
+نخیرم،آن است که دخترش بگوید مامان خانوم
میخندم و شیشه ی گلاب را بو میکشم.
_وای من عاشق عطر گلابم
+آخی،میگم حیف شد آش نیستا
_چطور؟
+خب هم میزدی بلکه حاجت روا میشدی و بختت وا میشد .
با شیطنت میخندد، همانطور که روی دیس حلوا را با قاشق تزیین میکنم به طعنه میگویم:
_ببینم این زن عموت همون نیست که برات از کربلا چادر آورده؟
محکم میکوبد روی پایم و به مادرش اشاره میکند.
+چرا همونه خیلی مهربونه
_پناه جان
+جانم زهرا خانم؟
_شما هم #دعوتی،باید حتما بیای
+دستتون درد نکنه من کلاس دارم
دست روی شانهام میگذارد و با صدایی آرام نجوا میکند:
_اصرار نمیکنم اما بدون آدم اگر #لایق نباشه چنین مجلسی #دعوت نمیشه، اگر دوست داشتی و به دلت افتاد بیا و برای پدرت دعا کن. شفا بخواه و شفاعت … اومدن به دله، نه به حرف من و دعوت زن عمو.
چرا من اینجا تاب مخالفت با زهرا خانم و خانواده اش را ندارم؟ چرا هر لحظه #منتظربهانهای هستم تا خودم را به آنها #وصل کنم و حس خانواده داشتن را از نزدیک لمس کنم؟
هرچه بیشتر در حقم خوبی میکنند بدتر وابسته میشوم....
برای آماده شدن مرددم که چه بپوشم.
اما در نهایت مانتوی بلند مشکی و شال مدل چروک سیاهم را با شلوار جین انتخاب میکنم.
از خیر آرایش نمیگذرم اما به یاد تذکرهای همیشگی افسانه در اینجور مراسم ها،کمتر از حد معمول به خودم میرسم.
خیلی علاقه به رفتن ندارم اما بهتر از توی خانه ماندن است.البته ذوق فرشته را که میبینم و وسواسی که برای ظاهرش به خرج میدهد، تمایلم برای سرک کشیدن به خانهی پدری دلداده اش بیشتر میشود!
در میزنم و فرشته درحالیکه از همیشه زیباتر شده در را باز میکند.
_به به چه خوشگل شدی
+راستکی؟
_باور کن
+پس دیگه نرم سراغ آینه؟
_دل بکن عروس خانوم! مامانت میفهمه ها
+هیس،باشه بریم
_پس زهرا خانوم؟
+پایین تو ماشینه
_خوب شد اومدم دنبالت بریم
میدانم درگیر حس و حال خودش است اما بین راه کلافهاش میکنم از بس پرس و جو میکنم.و تنها چیز مهمی که میفهمم این است که شیدا خواهر محمد،یک دل نه صد دل عاشق شهاب است …
از همان لحظه ی اولی که وارد میشوم زیبایی خانه دلم را میبرد . فرشهای دست بافت و پرده های سرتاسری و مبلهای نسبتا قدیمی اما هنوز سرپای قهوه ای رنگ مخمل؛گچ بری های چند رنگ سقف و ستون، شیشه های رنگی درهای چوبی و تابلوها و تابلو فرش هایی با طرح های مذهبی و ان یکاد و …همه جا هستند.
انقدر همه چیز #باظرافت و #زیباست که چند دقیقه می ایستم و فارغ از احوالپرسی های گرم بقیه،خیره به در و دیوار میمانم.باورم نمیشود که در قلب تهران هم هنوز چنین خانههای سنتی پیدا میشود.
فرشته با دست به پهلویم میزند،دیس حلوا را به دختری که با لبخند نگاهم میکند میدهم و میگویم:
_سلام
+سلام،خوش اومدی عزیزم
_مرسی
فرشته شروع میکند به معرفی کردن:
+ایشون پناه هستن،دوست من.ایشونم شیرین دختر بزرگه ی عمو محمود؛این خوشگل خانمم شیداست.دختر کوچیکه ی عمو جان
شیدا را با کنجکاوی برانداز میکنم.
چشم های سبز و نسبتا خمار و ابروهای بلند و قشنگی که عجیب به صورت گردش میآید اولین ویژگی خاص بودنش است.
با مهربانی خوش آمد میگوید و تعارفم میکنند برای تو رفتن.حتی صدای خوبی هم دارد.
تعجب میکنم که چرا فرشته نگفته بود “داداش شهاب یه دل نه صد دل عاشق شیداست”!
کار دنیا برعکس شده…
حتما شهابالدین خان برای دخترعموی به این خوشگلی هم طاقچه بالا میگذارد.
زیر نگاههای سنگین و لبخندهای یکی درمیان خانم هایی که دورتادور سفره پهن شده ی وسط اتاق نشسته اند،رد میشوم و کنار فرشته مینشینم.
نگاهم که به محتویات سفره میخورد.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۴۷ و ۴۸
نگاهم که به محتویات سفره میخورد و صدای یکی از خانوم ها که انگار زیارت عاشورا میخواند، پرتم می کند به چند سال پیش.....
به یکی از دعواهای اساسی منو افسانه.
ایستاده بود وسط پذیرایی و همانطور که دستهی جاروبرقی را بین زمین و هوا معلق نگه داشته بود تا بعد از وصل شدن برق بقیهی کارش را بکند؛
رو به بابا و با استیصال گفت:
_آخه صابر جان مگه من حرف بدی میزنم؟میگم نذر دارم باید ادا کنم.خب چه وقتی بهتر از حالا
با حرص از روی مبل بلند شدم و رفتم توی اتاقم. چنان در را بهم کوبیدم که شیشه ی پنجره تکان خورد.
صدای بابا بلند شد:
+افسانه جان حالا دیر نمیشه،وقت زیاده بذار سر فرصت
_ده ساله نذر دارما
+حالا ده ساله حواست پی این چیزا نبوده همین امسال که این دختر کنکور داره و بهانه کرده که الا و بلا هیچ خبری تو این خونه نباشه گیر دادی که باید نذر ادا کنی؟والا بخدا من دارم وسط دعواهای شما سکته میکنم
بیچاره افسانه آن روز هم بخاطر شوهرش مثل خیلی از اوقات دیگر زبان به دهن گرفت و با گریه ساکت شد! از آن روز حداقل چهار سال میگذرد. یعنی چهارده سال از نذرش گذشت و هنوز بخاطر بامبول های من نتوانسته کاری بکند.
قطرههای خوشبویی که روی صورتم پاشیده میشود به زمان حال برم میگرداند.
شیدا با لبخند ببخشیدی میگوید و گلابپاش را نشانم میدهد.من هم بیخودی میخندم!
احساس میکنم مهره ی مار دارد.حتی راه رفتنش هم #تشخص دارد…
فرشته کنار گوشم پچ پچ می کند:
_حضرت ابوالفضل باب الحوائجه،هر دعایی داری وقتشه ها.ایشالا که......
با دست میزنم به کمرش تا دعای خیر همیشگیاش را تکرار نکند.دوتایی و یواشکی میخندیم،
خانوم مسنی که روبه رویم نشسته از بالای عینک نگاهمان میکند و با مهربانی سر تکان میدهد. انگار دیوانه شده ام! منی که با زمین و زمان دشمنی دارم حالا همه را خوب و دلنشین میبینم!
هرکاری میکنم دعایی به ذهنم نمیرسد، فقط #سلامتی_پدرم را میخواهم و بس... خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم مراسم تمام میشود و زن ها یک به یک خداحافظی میکنند.
عجله ای برای رفتن ندارم،روی مبل مینشینم که شیرین میگوید:
+فرشته زنگ بزن عمو و شهاب الدین شب بیان اینجا
_چه خبره مگه؟
+شام دیگه
زهرا خانم میگوید:
_نه عزیزم برای ما تهیه و تدارکی نبینید که موندنی نیستیم
+اِ چرا زن عمو؟!
_ایشالا باشه سر فرصت مزاحم میشیم
حالا مادر شیدا که خیلی هم شباهت به دخترش دارد میگوید:
+تدارکی ندیدیم چون همه خودین.بمونید دیدارها تازه بشه بعد از چند ماه زهرا جان
_آخه
شیدا با ذوق میگوید:
+وقتی زن عمو به اما و آخه بیفته یعنی دیگه حله! من خودم زنگ می زنم به عمو
میگوید و به سرعت سمت تلفن گوشه ی سالن می رود.فرشته چشمکی به من میزند و میخندد.. زهرا خانوم به من اشارهای میکند. کنارش مینشینم میگوید:
_دخترم تو اینجا راحتی ؟ اگر فکر میکنی برای شام بمونی معذب میشی باهم برگردیم همین الان
چقدر من گیج و حواس پرت شدهام! سریع بلند میشوم و میگویم:
+نه زهرا خانم شما راحت باشین،من اتفاقا باید برم خونه کار دارم.فقط اگه لطف کنن برام آژانس بگیرن …
دستم را میگیرد و میکشد .دوباره مینشینم. در چشمهای قهوه ای رنگش خیره میشوم و میگویم :
_جانم ؟
+نگفتم که بهونه بیاری برای رفتن.این جاری من صدتای ما مهمون نوازتره. فقط میخوام که به زور و توی معذورات اینجا نمونی مادر
فرشته بلند میگوید:
_تو رو خدا پناه لوس بازی درنیار.بمون که بمونیم دیگه…ایش
و شیدا ادامه میدهد:
+افتخار نمیدین پناه خانوم؟یه شبم کنار ما بد بگذره
توی دلم فکر میکنم که اگر یک درصد هم میل به ماندن داشته باشم بخاطر کنجکاوی در رابطه ی تو و شهاب است!
و جواب میدهم:
_این چه حرفیه،خیلیم دوست دارم اینجا بمونم
رک بودن از صفات بارز من بوده و احتمالا هنوز هم هست!در تمام مدتی که طول میکشد تا شهاب و بعد هم حاج رضا و مردهای خانواده ی برادرش پیدا شوند،من رفتار فرشته و شیدا را زیر نظر گرفتهام .
دوست دارم ببینم مذهبیهای تهرانی چجوری عاشق میشوند اصلا! شاید هم میخواهم جوابی را که آن روز بعد از بگومگوی ناهار از فرشته نگرفتم حالا از رفتارش بگیرم.
شیرین نزدیکم میآید،یک چادر تا کرده را کنارم میگذارد و میگوید:
+اینم #چادر برای اینکه راحت باشین، میذارم اینجا #اگر دوست داشتین بپوشین
_مرسی
و مثل نسیم میگذرد..
افسانه! یاد #اجبار کردنهای تو هم بخیر یاد چغلی کردنهای ریز ریزت پیش بابا و سرکشیهای #اجباری_تر من برای مخالفت با تو و بد حجاب بودن توی مهمانی ها…
آنقدر طرح گلهای مخمل روی چادرقشنگ و دلنشین هست که ناخوداگاه برمیدارمش. چیزی میافتد کنار پایم. یک جفت ساقدست مشکی با نگینهای ریز مدلدار .
هیچوقت......
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۴۹ و ۵۰
چیزی میافتد کنار پایم.یک جفت ساق دست مشکی با نگین های ریز مدلدار. هیچوقت ساق دستم نکردم!
نگاه میکنم به آستین مانتویی که کوتاه است و دستم که تقریبا تا نزدیکی آرنج بدون پوشش مانده ..یعنی از عمد برایم گذاشته اند!؟ عطر خوبی دارد و هنوز مارک خریدش بهش وصل شده مانده …
زنگ در را می زنند.شیدا چادرش را میاندازد و میگوید:
+عمو اینان
فقط من هستم که همچنان بیحرکت و هنوز سر جایم نشستهام! صدای یاالله گفتنها را میشنوم.
چشمم میافتد به زهرا خانوم…
لبخند میزند و چشمهایش را جوری با اطمینان باز و بسته میکند که انگار از دل #مرددم باخبر است! در برابر او و #مادر بودنش مطیعم!
داراییهای تازهام را برمیدارم و سمت اتاقی که فرشته آنجاست میدوم.
خودم هم از رفتارم تعجب میکنم!
عجیب است اما حتی رنگ ساق را با مانتو ست کردهاند برایم!دقیقا مثل خودشان که خیلی #موجه و #خوش_تیپ هستند.
فرشته روبه روی آینه ایستاده و لبهی روسریاش را درست میکند.میگوید:
_بپوش خواهرم که عجیب برکت داره چادرای این زن عمو خانم ما!
این بار مثل دفعه ی قبل حس دودلی پررنگی ندارم.بجز من همه یک رنگ اند! چه عیبی دارد دوباره تجربه کردنش حالا که نه افسانه ای هست و نه زور و اجباری…
شالم را باز میکنم، موهای به هر سو سرک کشیدهام را جمع میکنم و توی کش جا میدهم. دوباره شالم را روی سرم میاندازم اما کمی جلوتر میکشم.ساق ها را دستم میکنم و ساعت مچیام را روی ساق میبندم.
صدای احوالپرسی بلند شده و فرشته هم رفته من اما در حال و هوای خودم گوشهی این اتاق ماندهام!
به آینه نگاه میکنم،چادر را سرم میکنم ،
و مثل خیره سرها به تصویر درون آینه زل میزنم. مثل رویای همیشگی بابا شدهام! حس سبکی میکنم. امروز خیلی برای سلامتی اش دعا کردم و همین حالم را بهتر میکند.
در باز میشود و سر فرشته مثل اردک فضولها میآید تو.
+کجایی پس تو؟ واااای چقدر ناز شدی دختر
_من که کاری نکردم
+فکر میکنی! فقط چرا شالت رو اینجوری سرت کردی؟
_چیکار کنم؟
شالم را میگیرد و گوشهاش را مثل روسریها مثلثی تا میزند و خودش سرم میکند. گیره ای که به روسری خودش هست را درمیآورد و به شال من میزند.
+حالا درست شد.ببین
_خودت چی؟
+گیره دارم تو کیفم
_وای ازین مدل لبنانی ها بستی برام؟☺️
+آره،دیدی چه ناز شدی؟😍
لبخند میزنم به این چهره ی جدید و راسختر از قبل،عزم بیرون رفتن میکنم. نمیتوانم منکر حس حسادتی بشوم که به جانم چنگ میاندازد.
دو خانواده انقدر #صمیمی و #محترمانه باهم برخورد میکنند که اصلا متوجه غریبه بودن خودم در میان جمعشان نمیشوم!
حاج رضا هنگام سلام کردن با لبخند نگاهم میکند، یاد پدر میافتم و حرفهایی که از #سرافکندگیش بخاطر تیپ من در مهمانیها میزد.
امشب اما خیال میکنم که حاج رضا را #سربلند کرده ام.او را #مثل_پدر خودم دوست دارم.کسی که در آستانه ی دربه در شدنم دستم را گرفت و #در_خانهاش را به رویم باز کرد.
شهاب خیلی رسمی و البته با احترام به شیدا و شیرین سلام میکند.چشمهای شیدا خوب حال دلش را رو میکند،اما چه فایده وقتی نگاه مستقیمی از سوی مردی نیست که دوستش دارد؟
فرشته راست میگفت،حتی من اگر از قبل هم خبر از دلدادگی او و محمد نداشتم، امشب از رفتاری که محمد انجام میداد متوجه حس عمیق بینشان میشدم.
فکر میکردم شهاب با دیدنحجابم تعجب میکند اما خیلی معمولی برخورد کرد. انگار نه انگار که چندبار من را تقریبا بیحجاب دیده و حالا تغییر کردهام.
نمیدانم چرا اما مدام مشغول #مقایسهام. اگر مادر من هم زنده بود بعد از اینهمه سال مثل حاج محمود و همسرش،مثل حاج رضا و زهرا خانم،عاشق پدرم بود؟
هرچند…شاید حالا که من نیستم و دور به دست دشمن افتاده،افسانه میخ خودش را محکم کرده باشد!
_حواست کجاست پناه؟
+همین جا فرشته جان
_میگم میبینی حالا دوست داشتن محمد چقدر تابلوعه؟
+آره، فقط دقیق نشمردم که تا الان چندبار برات شربت و چای و شیرینی اضافه آورد.
_چای و شربت چیه؟نمی بینی هی میره دم گوش خواهراش پچ پچ میکنه؟
+خب چه ربطی به تو داره؟
_باهوش!داره آمار منو میگیره دیگه
+وا
_حالا ببین،الان شیرین میاد اینجا ور دل من میشینه تا سر صحبت رو باز کنه
به دو دقیقه نمیرسد که شیرین از کنار برادرش بلند میشود و پیش فرشته مینشیند. خندهام میگیرد…مخصوصا از رفتارهای معصومانهی محمد.
چهرهی خوبی دارد،اما کاملا برعکس شیدا و شیرین، سبزه رو و مو مشکی است و البته برخلاف فرشته که به وقتش بمب انرژیست او سربه زیر و آرام است انگار.
هنوز مشغول بررسی محمد هستم که سنگینی نگاهی را حس میکنم.سر برمیگردانم و چشم در چشم شهاب میشوم!
سرش را به چپ و راست تکان میدهد و بعد.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌