برش ها
🔺روایتی از نوجوانی که با لبخند به استقبال شهادت می رفت! 🌱من امروز شهید میشم! #شهید_مصطفی_کاظم_زاده
💠برش اول:
🔹روز بیست و دوم مهر بود که مصطفی دولا دولا وارد سنگر شد و از خوشحالی داشت دستهاش رو به هم می مالید و گفت: «حمیدچون! با اجازه تون من امروز میرم تهران».
▫️گفتم: آخیش! زودتر برو خیال من رو راحت کن. آخه مگه آزار داشتی؟ همون عقب که بودیم می رفتی.
🔅بعدش اومد من رو یه خورده مشت و مال داد و دوباره آن هم بلحن کاملا جدی گفت: «داداش جون! با اجازه ات دیگه امروز بعد از ظهر زحمت رو کم می کنم»
▫️با تعجب گفتم: «خوبه! ولی چرا بعد از ظهر؟ همین الان خودم ردیف می کنم تا بری تهرون»
▪️خندید و گفت: «نه داداش! اون جایی که من میرم با اون جای منظور تو خیلی فرق داره»
🌱یه خورده که حالم خوب شد، دوربین را درآوردم که ازش عکس بگیرم. هر چه کردم اجازه نداد. گفت:«دیگه واسه عکس گرفتن دیر شده، بعدا می تونی ازم عکس بگیری»
🔻ادامه در مطلب بعد👇
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
برش ها
🔺روایتی از نوجوانی که با لبخند به استقبال شهادت می رفت! 🌱من امروز شهید میشم! #شهید_مصطفی_کاظم_زاده
🔺ادامه از مطلب قبل👆
💠برش دوم:
🔹کف سنگر دراز کشیده بودیم. مدتی که گذشت از اینکه نگذاشته بود ازش عکس بگیرم اظهار ناراحتی کردم. یه دفعه پرید صورتم را بوسید و گفت: «ناراحت نشو! من امروز بعداز ظهر می خوام برم»...با شادی خاصی دستهاش رو به هم می مالید و گفت: «من امروز شهید میشم».
🔸فکر کردم این هم از همان شوخیهای جبههای است که برای هم دیگر ناز میکردیم که گفت: «حمید جون! دیگه از شوخی گذشته، میخوام باهات خداحافظی کنم. حالا هر چی که میگم خوب گوش کن».
▪️ پرسیدم: مگه چیزی یا خبری شده؟
▫️ گفت: «آره. من امروز بعد از ظهر شهید میشم؛ چه بخوای و چه نخوای! دست من و تو هم نیست. هر چی خدا بخواد، همونه». بعد شروع کرد به تعریف خوابی که دیده بود که یک ساعت از خاطر هر دوتامون رفته بود، اما قرار بود شهدا بیان به استقبالش.
🌦سرانجام، بعد از خداحافظی گفت: «بهخدا قسم! مطمئنم در زمان جون دادنم، امام زمان بر بالینم خواهد آمد، به خدا من وقتی بخوام جون بدم، میخندم.»
🌱با خنده دستی به صورتش زدم و گفتم: «آخه پدرآمرزیده، از کجا معلوم؟ شاید ترکش خمپاره بزنه و صورتت رو لت و پار کنه».
🌀فقط خندید و گفت: «حالا صبر کن میبینیم آقاحمید!»
🔻ادامه در مطلب بعد👇
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
برش ها
🔺روایتی از نوجوانی که با لبخند به استقبال شهادت می رفت! 🌱من امروز شهید میشم! #شهید_مصطفی_کاظم_زاده
🔺ادامه از مطلب قبل👆
💠برش سوم:
🔹ساعت از ۴ گذشته بود که ناگهان از جا پرید و گفت: «زود باش کف سنگر رو گود کنیم تا جا بیشتر بشه و راحت بتونیم نماز بخونیم». هر چه اصرار کردم که دیره و نمیشه زیر بار نرفت.
▪️تجهیزات و اسلحه و وسایل را بیرون ریختیم. بهش گفتم: «مصطفی، برو بیل رو از سنگر بغلی بگیر و بیا». رفت و با یه بیل دسته بلند اومد.
▫️گفتم: این که نمیشه برو یه دسته کوتاهش رو بگیر بیار. مصطفی چهار زانو جلوی سنگر نشسته بود و با خودش داشت میخندید اون هم در حد قهقه.
▪️به شوخی گفتم: «چته کچل؟ داری به من میخندی؟ اصلاً امروز تو دیوونه شدی؟ زود باش برو بیل رو بیار». ولی او همچنان میخندید. وقتی گفتم: هان تو چت شده؟
▫️با همان خندهی زیبا گفت: «چقدر تو عجله داری؟ … اصلاً میخوای بفهمی امروز چمه؟ چند دقیقه صبر کن میبینی!».
▪️دوباره پرسیدم: «مگه چی شده؟»
▫️گفت: «عجله نکن، میبینی!»
🌱بلند شد و به طرف سنگر پشتی رفت که یک متر هم بیشتر با ما فاصله نداشت. صدای صحبت کردنش را با بچهها میشنیدم. میخواستم داد بزنم که زودتر بیاید. هنوز چیزی نگفته بودم که ناگهان صدای وحشتانگیز سوت خمپارهای مرا که در سنگر بودم، در جایم میخکوب کرد. به کف سنگر چسبیدم…
⚡️کمی که هوا روشنتر شد، پاهای مصطفی را دیدم به حالت دمر روی زمین افتاده بود. سرش از پشت ترکش خورده بود و متلاشی شده بود. مثل گل سرخی که شکفته بود.
زبانش باز نمیشد. یک دفعه ناخواسته فریاد زدم: مصطفی … منم حمید … تو رو خدا یه چیزی بگو . لرزهی بدنش تندتر شد. نفس سختی به داخل کشید، خون در گلویش پیچید و با خرخری، فوران کرد.
💢با لبخندی زیبا که بر لبانش نشست، به سوی حق شتافت. سربند سبز «یا حسین شهید» که از خون سرخ شده بود، در مشتش بود. در آخرین لحظه از میان انگشتانش که ناخودآگاه باز شدند، بر زمین افتاد …
📚کتاب #دیدم_که_جانم_می_رود، نویسنده و راوی: حمید داود آبادی؛ ناشر: انتشارات شهید کاظمی. نوبت چاپ: ۱۳ام-تابستان ۱۳۹۵؛ صفحات ۲۰۴، ۲۰۷-۲۰۹، ۲۲۳، و ۲۲۵-۲۲۷.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🌷 برای هیا، کودک فلسطینی که قبل از شهادت وصیتنامهاش را نوشته بود + تصویر وصیتنامه این کودک شهید
🔹خوب میداند شهادت تازه آغاز حیات است
آخر نامه الیه راجعون را مینویسد
سالهای بعد پیروزی معلم روی تخته
نام او را در میان بهترینها مینویسد
📹 لحظاتی از شعرخوانی خانم طیبه عباسی در دیدار جمعی از شاعران و اهالی فرهنگ و ادب با رهبر انقلاب در شب میلاد امام حسن مجتبی علیهالسلام
💻 Farsi.Khamenei.ir
🔺کنار تخته سنگ!
🔹شهید غلام رضا صانعی پور ، نوجوانی رزمنده بود که در نماز حالات عجیبی پیدا می کرد. سجود و رکوع نمازش یک ربع طول می کشید.
🌀به #شهید_یوسف_اللهی سنگی را نشان داده بود و گفته بود:«من در کنار این سنگ به شهادت می رسم».
🍁صدای انفجار خمپاره که آمد خودم را با عجله رساندم. غلام رضا به شهادت رسیده بود. کنار همان تخته سنگ؛ در حال تلاوت قرآن.
#شهید_غلام_رضا_صانعی_پور
#عنایات_و_کرامات_شهدا
#مرگ_آگاهی
▫️راوی: حمید شفیعی
📚#کتاب_رندان_جرعه_نوش ؛ خاطرات حمید شفیعی، صفحه ۹۱-۹۰.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️ داستان عجیب شهادت #شهید_مصطفی_چمران
🎙روایتگری سحرگاهی سردار یکتا
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اعلام خبر شهادت پاسدار شهید بهروز واحدی به محضر خانواده گرانقدر او
#شهادت_جاریست
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺باغیرت!
🔹محمدتقی خیلی با #غیرت بود. همراه خواهرانم رفته بودیم خانه اش. خانه هم مقداری گرم شده بود.
🔸بهش گفتم : پنجره را باز کن تا یه مقدار هوای تازه داخل اتاق بیاید.
🌦با خنده اش فهماندم که این کار را نمی کند. چون اتاق شان طوری بود که می شد از بیرون داخل خانه را دید.
▪️خیلی کیف کردم. بلند شدم بوسیدمش.
💢گفتم: قربانت بروم داداش با غیرت خودم. ما حجاب مان را رعایت می کنیم. تو بلند شو و پنجره را باز کن.
#شهید_محمد_تقی_سالخورده
#سیره_خانوادگی_شهدا
#فرهنگ_حجاب_و_عفاف
▫️راوی: نرگس سالخورده؛ خواهر شهید
📚#کتاب_هفت_روز_دیگر؛ مجموعه خاطرات شهید محمدتقی سالخورده، نوشته: مصیب معصومیان. ناشر: انتشارات شهید کاظمی. نوبت چاپ: اول-1398. صفحه 98.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📎 «من میتوانستم گناه کنم...»
🔸بریده ای از کتاب (عارفانه):
#شهید_احمد_علی_نیری
▫️✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
49.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸امرور سالروز شهادت بزرگ مردی از دیار گیلان است.
🔸سردار املاکی، مردی از دیار لنگرود که با فداکاری و ایثار خود درس شهامت و شجاعت را مشق کرد.
🔸سردار شهید حسین املاکی 9 فروردين سال 67 در عمليات والفجر 10 در منطقه عملیاتی بانی بنوک براثر بمباران شيميايي به خيل همرزمانش شهيدش پيوست.
#شهید_حسین_املاکی
▫️✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺#بازنشر به مناسبت سالروز تأسیس مسجد مقدس جمکران:
🔹محمد رضا تازه به گردان ما آمده بود. شده بود بی سیم چی خودم. گذاشتمش مسئول دسته. بعد از چند روز که کارش را دیدم، گفتم محمد باید معاون گروهان شوی. زیر بار نمی رفت.
🌀 گفت: به شرطی قبول می کنم که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه کاری به کارم نداشته باشی. قبول کردم.
🔸بعد از مدتی می خواستم فرمانده گروهانش کنم. واسطه آورد که زیر بار نرود؛ اما قبول نکردم. آخرش گفت با همان شرط قبلی.
▪️پاپیچش شدم که باید بگویی کجا می روی؟
▫️ گفت: تا زنده ام به کسی نگو. می روم زیارت #مسجد_جمکران.
⚡️۹۰۰ کیلومتر را هر هفته از دارخوین تا #جمکران را عاشقانه طی می کرد.
☄یک بار همراهش رفتم. نیمه شب دیدم سرش را به شیشه گذاشته و مشغول نافله اشکی است.
🌦در مسیر برگشت می گفت: یک بار برای رسیدن یه جمکران ۱۴ ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. تا رسیدم نماز را خواندم و سریع برگشتم.
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
#شهدا_و_امام_زمان
#عشق_و_ارادت_شهید_تورجی_زاده_به_امام_زمان
#شهدای_جمکرانی
◽️راوی: سردار علی مسجدیان؛ فرمانده وقت گردان امام حسن (ع)
📚#کتاب_یا_زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، صفحه ۸۳-۸۵.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
💢#شهید_حسین_املاکی، نگاهش به جنگ و جبهه نگاهی کاملا از سر تکلیف بود و زمان مند نبود. تا زمانی که تهدید جنگ بود، نمی توانست در خانه بنشیند.
#سیره_نظامی_شهدا
#عشق_به_جهاد_در_راه_خدا
🔻برش یک و دو را که ناظر به اوایل و اواخر جهادش می باشد، بخوانید.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
برش ها
💢#شهید_حسین_املاکی، نگاهش به جنگ و جبهه نگاهی کاملا از سر تکلیف بود و زمان مند نبود. تا زمانی که تهد
💠برش اول:
🔹اردیبهشت 1362 بود که حسین از جبهه برگشته بود. هر وقت که همه اعضای خانواده دور هم جمع می شدیم، مادرش می گفت: «پسرم! دیگه جبهه نرو تو تکلیفت رو انجام دادی، حالا دیگه زن و بچه داری اونها چشم انتظارند، بهتره پیش شون بمونی».
🌦حسین آقا هم می گفت: «مادرم! اگه همه ما تو خونه بمونیم، می دونی چی میشه؟ یک دفعه می بینی دشمن همه کشور رو اشغال کرد. آزادی ما رو گرفت ایمان و اعتقاد ما رو گرفت. اون وقت هیچ اختیاری از خودمون نداریم. اون وقت تا ابد باید زیر سلطه دشمن بمونیم و هر بلایی که خواستن سر ما بیارن. نمی دونی این دشمن نامرد چی به سر شهرهای مرزی ما و مردمش آورده، این دشمن پستی که من دیدم هر کاری از دستش بربیاد، انجام میده. نه دین دارن، نه شرف نه انسانیت. وظیفه شرعی و انسانی ماست که به جنگ بریم، مادر».
▫️حسین آقا سکوت می کرد و دیگر هیچ چیز نمی گفت.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
برش ها
💢#شهید_حسین_املاکی، نگاهش به جنگ و جبهه نگاهی کاملا از سر تکلیف بود و زمان مند نبود. تا زمانی که تهد
💠برش دوم:
🔅در شهریور 1366 حسین به همراه شهید لاهوتی تصادف کردند. لاهوتی شهید شد و حسین به کما رفت و بعد از مدتی به هوش آمد. اما کسی را به خاطر نمی آورد. بعد از مدتی استراحت و مراقبت حالش بهتر شد. در همین ایام پدر و مادر حسین آقا در خانه ما بودند و به شدت نگران حالش بودند.
🌀به خاطر همین مادرش گفت: «پسرم تا الان چندین بار مجروح شدی، ده تا عمل جراحی روی تو انجام شده، دیگه نرو. در منزل بمون. تو سهم خودت رو انجام دادی».
⚡️حسین آقا قدری در چشمهای مادرش نگاه کرد و گفت: «می ترسی شهید بشم؟ اگر خدا بخواد من همین جا که نشستم دیگه از جام بلند نمیشم. در دره هم پرت شدم، کشته نشدم و زنده موندم. مرگ و زندگی آدم ها دست خداست هر چه خدا بخواد همون می شد. در ضمن شما دارید می بینید دشمن تا دندان مسلح، لحظه ای دست از تجاوز به کشورمون برنمی داره. اگه بتونه و زورش برسه، تک تک ایرانی ها رو سلاخی می کنه. چه طور می تونم در خونه بمونم و فقط تماشا کنم که دشمن با آب و خاک و ناموس ما چه می کنه!».
▪️مادرش سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت.
📚#کتاب_نیمه_پنهان_ماه ، جلد ۳۲؛ املاکی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: رقیه مهری آسیا بر، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۶؛ صفحات ۴۵و ۸۱.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 اشک، میانبر مسیر شهادت
➕ قسمت ششم برنامه با حضور استاد محمدتقی فیاضبخش
#راهکار_شهادت
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔹مهدی مرخصی هم که می آمد برای ما نبود. همیشه به نیروهایش سر می زد و مثلا اگر یکی شان می خواست خانه ای بسازد، خودش را به آب و آتش می زد، تا برایش مصالح و سایر وسایل مورد نیاز را فراهم کند.
🔸همیشه به #خانواده_شهدا سر می زد و به کارهای شان رسیدگی می کرد. همسر شهیدی برایم نقل کرد که روزی شهید طیاری به منزل ما آمد و دو فرزندم را روی پایش گذاشت. روی سرشان دست می کشید و گریه می کرد. می گفت:«هر کاری دارید، به من بگویید تا انجام دهم».
🌀بعد از شهادت مهدی هم، سر مزارش نشسته بودم و در حال خودم بود. همسر یکی از شهدای جیرفت آمد سر قبر شهید و شروع کرد به گریه کردن. طوری گریه می کرد که گویی برادرش باشد.
به من گفت:«شما برای شهید طیاری گریه نکن؛ بگذار من گریه کنم».
▫️گفتم: چطور؟
▪️گفت:«شهید هر وقت که از جبهه به مرخصی می آمد به خانه ما سر می زد و حال بچه ها را می پرسید و مبلغی پول هم می آورد».
#شهید_مهدی_طیاری
#سیره_فرهنگی_شهدا
#زنده_نگه_داشتن_نام_و_یاد_شهدا
#تکریم_خانواده_شهدا
▫️راوی: سوسن شاهرخی؛ همسر شهید
📚#کتاب_در_کنار_دریا ؛ خاطرات شهید مهدی طیاری، نوشته: علی اصغر جعفریان، صفحه ۵۹ و ۱۳۸.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماکَمبضاعتیمُوصالتگرانبها...
#شب_قدر
4_5821035924355548277.mp3
329.9K
💢شب قدر
🔹اگر شب قدر شبی باشد که تقدیر عالم در آن تعیین میگردد، همه شبهای جبهه شب قدر است
و از همین جاست که تاریخ آینده زمین تقدیر میشود؛
شبهایی که ملائکه خدا نازل میگردند و ارواح مجاهدان راه خدا را از معارجی که با نور فرش شده است به معراج میبرند.
🎙#شهید_سید_مرتضی_آوینی
#شب_قدر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 «ثواب عفاف ورزیدن و مقام شهادت»
🔻بخشی از گفتگو با آیتالله محمدباقر تحریری
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺حواس پرتی!
🔹یادم هست اولین نمازهای عاشقانه ای که من می دیدم شخصی می خواند نمازهای ایشان بود .
🔸مهمترین مسئله زندگی شان، مسئله نماز بود و مقید بودند اول وقت بخوانند. خیلی هم حال داشت نمازشان چنان نماز را با حال می خواندند با عشق می خواندند که مثلاً این عشق را همه متوجه می شدند که چه حالی دارند ایشان در نماز.
🔅ایشان می گفتند من خیلی به نماز مغرب مخصوصاً علاقمند هستم.
🌦یادم هست که یکی از دوستان به نام اکبر بخشی؛از دوستان جهاد تلویزیون و همکار روایت فتح، گفتند که نمی دانم چرا من همیشه سر نماز حواسم پرت است؟! هیچ وقت سر نماز حواس جمعی ندارم.
💢شهید آوینی برگشتند و گفتند: «مواظب باش کسی که سر نماز حواسش همیشه پرت است، در زندگی همیشه حواسش پرت خواهد بود؛ یعنی زندگی اش هیچ حالت منظمی ندارد».
⚡️این ارتباط دقیق بین نماز و زندگی که ایشان چنان حس کرده بود که به عنوان یک توصیه به دوستان می گفتند .
🔻ادامه در مطلب بعد👇
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺ادامه از مطلب قبل👆
🌀یادم می آید به عنوان یک توصیه، زمانی ایشان می دید ما نمازهایمان زیاد حال ندارد به من گفت: «فلانی! سعی کن نمازت برایت مهمترین چیز باشد و سعی کن نمازت را با توجه بخوانی . اصلاً لازم نیست که این مستحباتی که تو نماز هست، حتماً به جای بیاوری . همان اصل نماز، همان “سبحان ربی العظیم و بحمده” که می گویی یک دفعه بگو؛ ولی آن یک دفعه را سعی کن حواست باشد چه می گویی و بقیه قسمت های نماز را همین طور».
#شهید_سید_تضی_آوینی
#سیره_عبادی_شهدا
#آداب_نماز
▫️راوی: برادر دالایی
📚#کتاب_همسفر_خورشید؛ نویسنده: علی تاجدینی. ناشر: انتشارات نماد اندیشه. نوبت چاپ: اول-۱۳۹۰٫ صفحه ۶۰.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir