برش ها
#شهید_محمود_اخلاقی
با همه #کشتی می گرفت و همه را زمین می زد. محمود به او گفت: با من کشتی می گیری؟
طرف که محمود را عددی نمی دید، بهش خندید.
وقتی کشتی شروع شد محمود بر زمین زدش؛ اما سریع بغلش کرد و گفت: نمی خواستم زمینت بزنم، می خواستم بگویم:
مردی نبود فتاده را پای زدن/ گر دست فتاده ای بگیری مردی
بعد آرام بهش گفت: دوباره کشتی می گیریم جلوی همه. این بار تو برنده ای.
نمی خواست زمین خوردن کسی را ببیند.
#شهید_محمود_اخلاقی
#سیره_ورزشی_شهدا
#اخلاق_ورزشی_شهدا
راوی: حسین مختاری
کتاب نذر قبول؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی، ناشر: اداره کل حفظ و نشر ارزش های دفاع مقدس کرمان، نوبت چاپ: اول – ۱۳۸۸؛ صفحه ۱۱، خاطره شماره ۷.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
برش ها
#شهید_مصطفی_چمران
بعد از پیروزی #انقلاب، رئیس مجلس اعلای شیعه لبنان هواپیمایی اجاره کرد و حدود هشتاد نفر از شخصیت های لبنانی را آورد ایران. افرادی که وزیر و وکیل و چهره های سیاسی بودند.
رفتیم ساختمان #نخست_وزیری. وقتی موقع خواب شد، گفتند: کجا بخوابیم؟
عرف این بود که اقلا باید در هتلی #پنج_ستاره اسکان شان می دادند. #چمران خیلی راحت گفت: صندلی ها را جمع کنید و همین جا روی زمین بخوابید.
حسابی تعجب کرده بودند. برای اعتراض به محمد شمس الدین مراجعه کردند.
دکتر وقتی متوجه اعتراض ها شد، گفت: کشور ما کشور انقلاب است و #هتل هم میانه ای با انقلاب ندارد. یا همین جا بخوابید و یا اگر هتل می خواهید بدانید #انقلابی نیستید.
بالاخره همه آن شب در همان ساختمان و روی زمین خوابیدند.
#شهید_مصطفی_چمران
#روحیه_انقلابی_در_سیره_شهدا
#سیره_فرهنگی_شهدا
راوی: سید محمد غروی
کتاب چمران مظلوم بود؛ خاطراتی از شهید چمران، نویسنده: علی اکبری، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: هفتم- زمستان ۱۳۹۳؛ صفحه 25.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
برش ها
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
محمد رضا تازه به #گردان ما آمده بود. شده بود بی سیم چی خودم. کذاشتمش مسئول دسته. بعد از چند روز که کارش را دیدم، گفتم محمد باید معاون #گروهان شوی.
زیر بار نمی رفت. گفت: به شرطی قبول می کنم که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه کاری به کارم نداشته باشی. قبول کردم.
بعد از مدتی می خواستم فرمانده گروهانش کنم. واسطه آورد که زیر بار نرود؛ اما قبول نکردم. آخرش گفت با همان شرط قبلی.
پا پیچش شدم که باید بگویی کجا می روی؟ گفت: تا زنده ام به کسی نگو. می روم زیارت #مسجد_جمکران.
۹۰۰ کیلومتر را هر هفته از #دارخوین تا #جمکران را عاشقانه طی می کرد.
یک بار همراهش رفتم. نیمه شب دیدم سرش را به شیشه گذاشته و مشغول #نافله اشکی است.
در مسیر برگشت می گفت: یک بار برای رسیدن یه جمکران ۱۴ ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. تا رسیدم نماز را خواندم و سریع برگشتم.
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
#شهدا_و_امام_زمان
#عشق_و_ارادت_شهید_تورجی_زاده_به_امام_زمان
#شهدای_جمکرانی
راوی: سردار علی مسجدیان؛ فرمانده وقت گردان امام حسن (ع)
#کتاب_یا_زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: امینیان، نوبت چاپ: ششم- آذر ۱۳۸۹؛ صفحه ۸۳-۸۵.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
برش ها
#شهید_فضل_الله_محلاتی
هم بند فضل الله یک کمونیستی بود که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بود. همیشه نمازخواندن های دیگران را مسخره می کرد. فضل الله که نماز می خواند، او را هم دعوت به نماز کرد.
زندانی گفت: بی خود مرا با شیطان در جنگ نیانداز که من به چیزی اعتقاد ندارم. آن شب خیلی با هم صحبت کردند.
زندانی همان شب خواب پدرش را می بیند که روبروی آتش تنور نشسته و عصبانی نگاهش می کرد.
فضل الله چهل روز با او مدارا می کند تا آنکه بعد از چهل روز زندانی کمونیست پا روی غرورش می گذارد و از فضل الله کمک می خواهد. فضل الله می گوید دل سپردن اول راه است و پاک شدن از گناهان قدم بعدی.
به حمام می فرستدش تا غسل_توبه کند. لباس خودش را هم می دهد تا بپوشد و شهادتین بگوید.
بعد از مدتی آزاد که می شود، به خانه برادرش می رود. همان ابتدای ورود مهر و جا نماز می خواهد و مسیر قبله را.
برادرش آمده بود پی فضل الله. می گفت چه کردی با این برادر من که از اول عمرش نه نماز بلد بود و نه خوانده و نه روزه گرفته بود.
هر چه می پرسید فضل الله طفره می رفت.
می گفت: اگر من هم چیزی گفته باشم، خودش آمادگی داشته.
راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهید
مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۱؛ محلاتی به روایت همسر شهید، نویسنده: معصومه شیبانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۴۲-۳۹.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
برش ها
#شهید_مرتضی_مطهری
مرتضی همیشه مراقب #علم بود. یک دفتر همراهش داشت که هر چیز مفیدی- اگر چه داستان باشد- می شنید، #یادداشت می کرد و #فیش نویسی های الفبایی و موضوعی اش به راه بود. هر کتابی هم که می خواند حاشیه اش را پر می کرد از یادداشت هایش.
#علامه_طباطبایی می گفت: هر وقت مرتضی سر درسم حاضر می شد از شدت شوق و شعف، حالت #رقص به من دست می داد. به خاطر اینکه می دانستم با بودن او هر چه می گفتم، هدر نمی رفت.
#شهید_مرتضی_مطهری
#سیره_علمی_شهدا
#راههای_موفقیت_در_تحصیل
کتاب مرتضی مطهری؛ نگاهی به زندگی و مبارزات استاد شهید مطهری، نوسنده: میثم محسنی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم؛ بهار ۱۳۹۱؛ صفحه ۱۷.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
برش ها
شهید_محمد_بروجردی
وقتی قرار خواستگاری فاطمه دختر خاله اش شد، راضی بود. هم بازی بچگی هایش بود. میرزا تصمیم گرفته بود که مراسمش ساده باشد. مراسم خانه رضا بی غم؛ شوهر خاله اش بود . میهمان های مجلس، دایی حسین و محمد شقاقی دوست صمیمی اش و خانواده عروس و داماد بودند.
زنها در دو اتاق بودند و مردها در حیاط فرش شده، نشسته بودند.
این ازدواج_ساده را خیلی ها نمی پسندیدند.
همان ها که می گفتند “میرزا خرابکار است”، بعد از ازدواجش هم گفتند: “ازدواجش هم مثل مسلمان ها نبود”.
کتاب غریب غرب؛ روایتی کوتاه از زندگی شهید بروجردی، نویسنده: عباس رمضانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۹؛ صفحه ۲۹.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
هدایت شده از کانال محتوای روایتگری راویان
🖼 #پوستر | مادرِ مردها
🏴 ۱۳جمادیالثانی، سالروز وفات حضرت امالبنین(س)
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
برش ها
#شهید_سید_اسدالله_مدنی
می خواستم فصل تابستان را برای تبلیغ به آذر شهر بروم. خدمت #شهید_مدنی رسیدم برای دریافت نصیحت. در ضمن خاطره ای فرمودند: هر جا امکان خودنمایی دیدی کوتاه بیا. اگر در حال #سخنرانی دیدی شخصی بهتر از تو وارد مجلس شد #منبر را تحویل او بده.
می گفت: در نجف مجلس مهمی در حال برگزاری بود. سخنران جلسه #علامه_امینی بود که نیامده بود. تعدادی از من خواستند منبر بروم. مشغول سخنرانی بودم که علامه وارد مجلس شدند. من هم صلواتی از مردم گرفتم و مجلس را تحویل ایشان دادم.
آیت الله قمی که این “ادب نسبت به بزرگان” را از من دید، با اصرار مرا وادار کرد که درس اخلاقی در نجف برگزار کنم و خودشان هم در تمامی آن جلسات شرکت می کرد. همه این ثمرات به خاطر زیر پا گذاشتن خودم در محضر بزرگان بود.
#شهید_سید_اسدالله_مدنی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#حفظ_حرمت_علما
راوی: حجة الاسلام بروجردی
کتاب سید اسد الله؛ خاطراتی از شهید سید اسد الله مدنی، نویسنده: علی اکبری مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: اول – ۱۳۹۳؛ صفحه ۲۱.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
برش ها
#امام_موسی_صدر
سید موسی بسیار با رفقا بحث علمی می کرد. گاهی برای رفع خستگی، #مشاعره می نمودند. یک شب یکی از دوستان مسئله “ #کلاه_انیشتین ” را مطرح کرد که خود #انیشتین گفته بود هر کس حلش کند #نابغه است و هر کس بفهمدش باهوش.
«فرض کنید پنج کلاه داریم داخل یک اتاق تاریک. سه تای آنها سیاه است و دوتا سفید. سه نفر، دوتا بینا و یکی نابینا میروند داخل اتاق و یک کلاه روی سرشان می گذارند و بیرون می آیند. از دو نفر اول که بینا هستند میپرسیم کلاه روی سرت چه رنگی است؟ می گوید نمی توانم جواب بدهم ولی با کمال تعجب فرد نابینا با قطعیت میگوید میدانم».
مسئله که مطرح شد از پانزده نفر چهار نفر آن را حل کردند که یکی از آنها سید موسی صدر بود.
#امام_موسی_صدر
#سیره_علمی_شهدا
#استفاده_از_زمانهای_مرده
کتاب سید موسی صدر؛ نگاهی به زندگی و زمانه امام موسی صدر، نویسنده: امیر صادقی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: دوازدهم- ۱۳۹۴؛ صفحه ۹.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
برش ها
#شهید_سیدمحمدعلی_رحیمی
علی همه چیز را اول برای دیگران می خواست. کارمند #کمیته_انقلاب بود. اول ازدواجمان بود که به کارمندان کمیته خانه می دادند. قبول نکرد که برای خانه ثبت نام کنیم.
می گفت ما هنوز جوانیم و بچه نداریم و برای #خانه_دار_شدن مان دیر نشده. اولویت با عیال وارها و بزرگ تر هاست که ثبت نام کنند. هر طور شده مرا هم قانع کرد.
#شهید_سیدمحمدعلی_رحیمی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#ایثار_اقتصادی_در_سیره_شهدا
راوی: مریم قاسمی زهد؛ همسر شهید
کتاب رسول مولتان؛روایتی از زندگی سردار فرهنگی شهید سید محمد علی رحیمی، نویسنده: زینب عرفانیان، ناشر: سوره مهر، نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۷؛ صفحه ۳۰.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
برش ها
#شهید_امروز #شهید_حسین_خرازی مطالب مربوط به این شهید عزیز در : yon.ir/4qKIP
سال ۱۳۶۰ یکی از مقرهای اصلی تیپ در مدرسه بزرگی در #سوسنگرد بود. من مسئول مقر بودم . حسین به همراه #شهید_ردانی_پور و شهید حمید سلیمانی آمده بود بازرسی مقر.
نماز جماعت را به امات شهید مصطفی ردانی پور خواندیم و سفره غذا را انداختیم. ناهار #عدس_پلو با عصاره گوشت چرخ کرده بود. من رفتم سهم کنسرو لوبیای دیروز خودم را که نخورده بودم، آوردم و باز کردم که بخورم، حسین با نگاه غضب آلودی نگاهم کرد.
گفت: بقیه کنسروها را هم بیاورید. گفتم: به همه نمی رسد. گفت: پس این را هم بده برود.
شهید حمید سلیمانی که کنارم نشسته بود، گفت: حسین می گوید تا این را #شلال نکنم (زیر گوشش نخوابانم) درست نمی شود.
بلند شدم بقیه کنسروها را آوردم و بین همه تقسیم کردند.
موقع رفتن آرام گفتم “کارت دارم تنهایی”. آمد و دستش را گذاشت روی شانه ام. این کار ناخواسته آتش وجودم را کم کرد. خواستم در این مورد تذکری بدهم، گفت: اگر در مورد لوبیاها می خواهی چیزی بگویی، مطمئن باش اگر از این به بعد از این چیزها ببینم چشم هایم را می بندم و رو در رویت می ایستم.
#شهید_حسین_خرازی
#سیره_مدیرتی_شهدا
#مدیریت_عدالت_گرایانه در سیره شهدا
راوی: علی مسجدیان
کتاب زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: سوم؛ ۱۳۶۴، صفحه ۳۱.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
برش ها
#شهید_سید_مجتبی_هاشمی
سید نسبت به منافقانی که #ستون_پنجم دشمن بودند، در زمان قبل از دستگیری نهایت احتیاط و تیز بینی را داشت؛ اما وقتی دستگیر می شدند، هیچ کس حق توهین و بی احترامی به آنها را نداشت. حمام می بردشان و موهایشان را اصلاح می کرد و نو نوار تحویل سپاه شان می داد.
یک بار یکی از #منافقین را اعدام می کردند و او آرام اشک می ریخت.
پرسیدم چرا گریه می کنی؟
گفت: این ها جوانان این مملکت اند. چرا باید گول بخورند و داغ شان به دل پدر و مادرشان بماند.
#شهید_سید_مجتبی_هاشمی
#سیره_نظامی_شهدا
#سوز_هدایتگری_در_سیره_شهدا
راوی: دواود نارنجی نژاد
کتاب آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری، ناشر: تقدیر، نوبت چاپ: دوم- تابستان ۱۳۹۶؛ صفحه ۲۰.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
برش ها
#شهید_سید_احمد_هاشمی_حیدری
رفته بودیم #مسجد بی سر تکیه. فرد مستحقی هم به مسجد آمده بود و درخواست کمک داشت. احمد در گوشه حیاط مرا به کناری کشید. گفت: دست کن داخل جبیبم و هر چه پول هست، بدون اینکه بشماری به آن فقیر بده.
وقتی هم که می خواستم مدارکش را از لای پول ها بردارم، اعتراض می کرد: مگر نگفتم نگاه نکن.
وقتی از مسجد خارج شدیم، گفت: جنگیدن با دشمن جهاد اصغر است و آسان؛ اما #جهاد_با_نفس است که #جهاد_اکبر است و واقعا سخت است.
راوی: حمید رجب نسب
#شهید_سید_احمد_هاشمی_حیدری
#سیره_اقتصادی_شهدا
#انفاق_و_دست_به_خیری
کتاب تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا، ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۱۹.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
هدایت شده از روی خط شهادت
روی خط شهادت
سخنرانی ، مداحی، نماهنگ، مستند درباره فرهنگ جهاد و شهادت
https://eitaa.com/khateshahadat
در #عملیات_رمضان روی دژ ایران بودیم و بر نیروهای عراقی مسلط. فرمانده شان با هلی کوپتر آمد و از مواضع ما و کمی نیروهای مان اطلاع پیدا کرد. اندکی بعد، با ستون تانک ها به ما حمله کردند و در مدت بیست دقیقه تمام خاکریز ما را کوبیدند. هر چه خمپاره داشتیم، استفاده کردیم و تیرهای اسلحه های انفرادی دیگر کارگر نبود. چاره ای جز #توسل نبود.
به #امام_زمان (عج) توسل کردیم. بچه ها پیراهن های شان را در آورده بودند و سینه می زندند: مهدی بیا مهدی بیا. اسرای عراقی هم با ما سینه می زدند. نمی دانم این توسل با دشمن چه کرد که از همانجا پیشروی را متوقف کردند و همه عقب نشینی کردند و رفتند.
#خاطرات_رزمندگان
#شهدا_وامام_زمان
#کارکرد_توسل
راوی حمید شفیعی
کتاب رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۷۲ و ۷۳.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
هدایت شده از روی خط شهادت
32231_870.gif
168.7K
مستند شهید محمد جواد دل آذر فرمانده سپاه علی بن ابی طالب (ع) قم در سه بخش:
#فیلم
#مستند
#شهید_محمد_جواد_دل_آذر
#فرماندهان_شهید
#شهدای_استان_قم
https://eitaa.com/khateshahadat