#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستوسه
اما یک ماه گذشته بود و هنوز هیچ خبری ازشون نرسیده بود،مامان دوباره بی تابی هاشو شروع کرده بود و از صب تا شب گریه میکرد،یه روز ظهر که مامان بی حوصله توی اتاق نشسته بود در به صدا دراومد،اسماعیل سریع پرید درو باز کرد و من با دیدن زری متعجب از جام بلند شدم،توی این چند ماه که ازدواج کرده بود اصلا سری بهمون نزده بود و این اولین باری بود که به دیدنمون میومد…….
مامان تا زری رو دید زود از جاش بلند شد و گفت حالا دیگه اومدی؟تو دیگه چه بچه ای هستی؟آقات و داداشت الان یک ماهه رفتن ناکجااباد واسه کارگری و بدبختی تو حالا یاد ما افتادی؟مامان با زری حرف میزد و من محو تماشاش بودم،این زری خودمون بود؟پس چادرچاقچورش کو؟چرا روسری سرش نیست؟چرا پاهاش لخته؟مامان که تازه متوجه سر و وضع زری شده بود اخم غلیظی کرد و گفت این چه سرو وضعیه دختر؟چرا مثل این حرومیا شدی؟زری تابی به سر و گردنش داد و گفت شوهرم ازم خواسته اینجوری باشم دیدی که همه خانوادش اینجوری میگردن،مگه خودت نگفتی باید مطیع شوهرم بشم؟مامان دستشو توی هوا تکون داد و گفت والا من سر از کارتو در نمیارم نه به اون ننه من غریبم بازیات،نه به این چیتان پیتان و شوهر شوهر کردنت،زری خنده ی ریزی کرد و گفت خب داشتی میگفتی آقا و مرتضی رفتن کجا؟مامان دوباره با ابغوره گفت وای بچمو یک ماهه ندیدم دارم دیوونه میشم،چطور دلت اومد نیای سراغ آقات و برادرت؟تو دیگه دلت چقد سنگه؟
زری گفت مگه شما اصلا به فکر من بودین ؟من بچه ی آقا نبودم نه؟منکه کف دستمو بو نکرده بودم میخوان برن خب شما بهم خبر میدادین،شاید اگه میتونستم میومدم و بهشون سر میزدم…..زری انقد تغییر کرده بود که از نگاه کردن بهش سیر نمیشدم،چنان لباس های شیک و گرون قیمتی پوشیده بود انگار از اول پولدار بوده،دست هاش که بر اثر کار زیاد همیشه ترک خورده بود انقد صاف و سفید شده بودن که انگار تا حالا حتی یه بشقاب هم جابجا نکرده…..کمی که گذشت مامان نگاه کنجکاوانه ای به زری انداخت و گفت چه خبر از شوهرت؟خوبه؟میسازین باهم؟دیگه کتکت نمیزنه؟زری موهاشو از روی شونه اش کنار زد و گفت نه دیگه منکه باهاش خوب شدم اونم خوب شده،اگه بدونی چه کارایی برام میکنه،میبینی که نمیذاره خم به ابروم بیاد….مامان ابرویی بالا انداخت و گفت پس فقط اون انگشتر من واسش سنگین بود؟دیدی چطور سر مادرت کلاه گذاشتن؟این قمر در به در هرروز میومد اینجا به من میگفت دخترتو بده به داداشم میخواد واست یه انگشتر چشم کور کن بخره،چی شد پس خرید؟ از زیرش در رفت حالام داره به ریش من میخنده؟شیر بهام که به آقات ندادن…..زری زود گفت میدونی چرا نخرید؟واسه اینکه شما حتی دو تا دونه بشقابم به من جهاز ندادین،حالا درسته دستتون خالی بود اما دو تا تیکه لباسم نمیتونستین واسم بخرین؟بحث مامان و زری انگار تمومی نداشت،بلاخره بعد از کلی کلنجار رفتن کوتاه اومدن و دیگه بحث نکردن،قرار شد زری واسه شام پیشمون بمونه و بعد از شام شوهرش بیاد دنبالش،غروب بود که مامان با طعنه گفت نمیری به خواهر شوهرت سر بزنی؟فردا از چشم ما نبینه؟زری پوزخندی زد وگفت اینکه خواهر پرویز نیست،مامان با تعجب گفت چی؟یعنی کی که خواهرش نیست؟یعنی دروغ گفتن به ما؟زری گفت نه میدونی چیه؟مامان قمر خانم بعد از اینکه شوهرش مرد با وجود چندتا بچه با پدر پرویز ازدواج کرد چند وقت بعدم پدر پرویز مرد و دوباره مادرش با یکی دیگه ازدواج کرد،اینا خواهر برادر نیستن که……مامان روی دستش زد و گفت واه واه زنیکه ببین چه دروغایی به هم بافت و تحویلمون داد…..زری گفت والا منم فکر میکردم خواهر برادرن،پرویز خودشم چیزی نگفت من از زبون کتایون شنیدم،مامان سریع گفت میاد بهتون سر بزنه؟زیاد رو بهش ندیا،این زن مار هفت خطیه،وقتیه که انقد به ما دروغ گفته پس باید ازش ترسید…..زری گفت مامان منکه نمیتونم بهش بگم نیا،گاهی میاد و به پرویز سر میزنه……،مامان واه واهی کرد و گفت از همون اول میدونستم این زنیکه پاچه دریده ست،نبینم باهاش بپریا……اونشب زری شام رو هم با ما خورد و بعد از شام بود که آقا پرویز اومد دنبالشو بدون اینکه داخل بیاد رفتن،مامان غر میزد و میگفت اینم از دختر شوهر دادن من،نگفت با دستم یه چیزی ببرم براشون،اینکه وضع شوهرش خوبه چی میشد یه پولی بهمون میداد واسه تو دستمون،خدا ادمو نیازمند اولاد نکنه هیچوقت…….یک ماه دیگه هم گذشت و هنوز خبری از آقا و مرتضی نبود دیگه منم به دلشوره افتاده بودم و دلم گواهی بد میداد،آقا گفته بود خیلی زود برامون خبر میفرسته تا خیالمون راحت بشه اما تا الان هیچ خبری نشده بود……یه روز قبل از ظهر که دراز کشیده بودم و تو فکر و خیال خودم بودم در اتاق به صدا در اومد،بچه ها با مامان رفته بودن زیر زمین وتنها بودم،در رو که باز کردم با دیدن زیور دختر کوچیکه ی سوری خانم و خواهر مصطفی
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستوچهارم
متعجب پرسیدم چی شده زیور جان؟
آروم گفت مامانم تو آب انباره میگه سریع بیا کارت دارم،با هیجان باشه ای گفتم و زود بیرون رفتم،زیور راهی اتاق خودشون شد و منهم بعد از اینکه نگاهی به اطراف انداختم به سمت آب انبار حرکت کردم،یعنی سوری خانم چکارم داره؟شاید میخواد از مصطفی بهم خبر بده؟نه اگه اینجوری بود که میومدو جلوی در بهم میگفت……انقد هیجان زده بودم که چندین بار نزدیک بود زمین بخورم….هرجوری که بود خودمو به پله های آب انبار رسوندم و آروم پایین رفتم،تاریک بود و تا پایین نمیرفتم نمیشد چیزی رو ببینم…..روی آخرین پله که رسیدم منتظر بودم سوری خانم جلو بیاد حرفی بزنه اما با دیدن مصطفی که دستاشو زیر بغلش زده بود و با لبخند به دیوار تکیه داده بود خشکم زد…..حقیقتا انتظار همچین صحنه ای رو نداشتم و حالا حسابی غافلگیر شده بودم،مصطفی تکیه شو از دیوار برداشت و گفت سلام زیباترین دختر دنیا،به زور دهنمو باز کردم و سلام کردم،مصطفی که متوجه بهت زدگی من شده بود گفت پس تیرم به هدف خورد ؟نمیدونی چقد دلم میخواست اینجوری غافلگیرت کنم…..لبخند محوی زدم و گفتم واقعا که کار بدی کردی،اگه من این وسط پس میفتادم خوب بود؟مصطفی با اخم گفت خدا نکنه دیگه این حرفو نزنیا؟گل مرجان بخدا قسم من این روزای سختو فقط به عشق تو دارم تحمل میکنم،انقد کارم سخته که چندین بار میخواستم قید همه چیزو بزنم و برگردم اما فقط به امید رسیدن به تو موندم،میخوام واست بهترین زندگی رو بسازم،دوست دارم تو نظام کاره ای بشم و تو بهم افتخار کنی……..
با خجالت گفتم میدونم سخته اما تورو خدا جا نزن،چشم به هم بزنی این مدتم میاد میره و خدمتت تموم شده،مصطفی بدون هیچ حرفی توی چشمام زل زد و بعد از کمی سکوت گفت خیلی دوستت دارم گل مرجان،دل توی دلم نیست تا این چند وقتم بگذره و بیام خاستگاریت،البته الانم میتونم بیام اما مامانم قبول نمیکنه ،میگه هروقت کارت درست شد بعد میریم صحبت میکنیم نمیشه این همه مدت اسم بذاریم رو دختر مردم......گفتم راست میگه مصطفی تازه الانم که اقام و مرتضی نیستن رفتن یه کشور دیگه واسه کار کردن،فک نکنم حالا حالا ها بیان.......کمی دیگه باهم حرف زدیم و بعد با کلی دلتنگی و بغض از هم جدا شدیم،مصطفی فردا صبح زود باید میرفت و فقط بخاطر دیدن من اینهمه مسیر طولانی رو اومده بود،دیدن اینهمه عشق و محبتش حالم رو خوب میکرد و بهم امید میداد تا روزهای جدایی و دلتنگی برام راحت تر بگذره....،پامو که توی اتاق گذاشتم چنان حس بدی گرفتم که بی اختیار اشکم جاری شد و گوشه ای کز کردم....دلم حسابی برای آقا و مرتضی شور میزد و کاری از دستم برنمیومد،مامان که اومد توی اتاق و حال و روز من رو دید اونم گوشه ای کز کرد و شروع کرد به گریه کردن.....سه ماه از رفتنشون گذشته بود و پولی که آقا برای خرجی بهمون داده بود هم ته کشید و دیگه پولی برامون نمونده بود،اینجوری نمیشد باید کاری میکردیم،باید هرجوری که شده دوست آقا رو پیدا کنیم و ازش سراغ بگیریم،اون حتما میتونه ازشون خبر بگیره،وقتی قضیه رو به مامان گفتم اشکاشو پاک کرد و گفت آره اینجوری فایده نداره،باید بریم و خودمون ازشون خبر بگیریم ،ای خدا کاش قلم پام میشکست و نمیذاشتم بچه ام باهاش بره،اگه بچه ام چیزیش بشه چه خاکی توی سرم کنم،ای مرد به زمین گرم بخوری،میخواستی بری خب خودت میرفتی چکار به بچه ام داشتی.......اونشب حال و هوای خونه ی ما پر از غم بود،از یه طرف نگران آقا و مرتضی بودم و از طرفی رفتن مصطفی حالم رو خراب کرده بود.....روز بعد صبح زود بود که از خواب بیدار شدم و مامان رو بیدار کردم،مامان سریع بیدار شد و آماده شد،نه من و نه مامان آدرس دوست اقا رو نداشتیم اما مامان یکبار براشون توی بقالی غذا برده بود و آدرسش رو بلد بود،به امید اینکه صاحب بقالی نشونی از دوست آقا داشته باشه راهی اونجا شدیم،مسیرش طولانی نبود و زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم رسیدیم،مغازه ی نه چندان بزرگی که پر از آدم بود و همه در حال خرید کردن بودن........
پسره جوونی توی مغازه مشغول جابجا کردن مواد غذایی بود و فهمیدم که از کارگرهای اونجاست سریع داخل پریدم و ازش سراغ صاحب بقالی رو گرفتم،پسر نگاهی به سرتاپام انداخت و با دست مردی تقریباً هم سن آقا رو نشونم داد و گفت اسمش آقای حمزه است اگه باهاش کار داری برو همونجا پیشش،سریع تشکر کردم و با مامان به سمت آقای حمزه حرکت کردیم .....آقای حمزه گوشه ی بقالی ایستاده بود و با مرد دیگری در حال صحبت بود، هنوز متوجه حضور ما نشده بود اما با ببخشید بلندی که مامان گفت سریع به سمتمون برگشت و با تعجب گفت بفرمایید خانم ها درخدمتم،مامان بدون اینکه حرف اضافه ای بزنه سریع سر اصل مطلب رفت و گفت ببخشید آقای حمزه شما از شوهر و پسر من خبر ندارید؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
💖شبی بـی نـظیـر
💖آرامـشـی عـمـیـق
💖خدایی همیشه همراه
💖لــبــخنــدی از سـر
💖خوشبختی و شادی
💖تقدیم لحظههاتون
✨شب زیبـاتون بخیر✨
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بخار روی چای می گوید فرصت اندک است
زندگی را تا سرد نشده باید سر کشید
صبحت بخیر دوست عزیزم 🌷☕️🌷☕️🌷☕️🌷☕️🌷
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستوپنج
چند وقتی پیش شما کار می کردن اما یه آدم از خدا بی خبر انقدر توی مغزشون خوند که بار و بندیل بستن و برای کار به یکی از این کشورهای عربی رفتن خدا شاهده سه ماهه ازشون هیچ خبری ندارم،جگرم برای پسرم خونه جون بچه هات اگه خبری داری بهم بگو تا از این نگرانی در بیام......
آقای حمزه که از تعریف های مامان از قضیه پی برده بود گفت شما مادر مرتضی هستی؟مامان با بغض گفت آره آره مادرشم، توروخدا اگه خبری ازش داری بهم بگو سه ماهه که شب و روز ندارم خواب خوراک ندارم نمیدونم بچم کجاست جاش خوبه یا نه ؟آقای حمزه با دلسوزی نگاهی به مامان کرد و گفت به خدا قسم من هیچ خبری ازشون ندارم از همون روزی که سراغم اومدن و خداحافظی کردن ندیدمشون کسی هم خبری ازشون بهم نداده،دروغ که ندارم خواهرم.....مامان که اشکش این روزها دم مشکش بود زود زیر گریه زد و گفت خدا خیرت بده حداقل کمکمون کن آدرس اون آدم از خدا بی خبر رو که این پیشنهاد رو بهشون داده بود پیدا کنم شاید اون ازشون خبر داشته باشه یا بتونه خبری برام پیدا کنه اینجوری که من دیوونه میشم ......آقای حمزه فکری کرد و گفت فکر کنم منظور شما همون مردیه که با ماشین گرونقیمت اینجا می آمد و شوهرتون میگفت که قبلاً با هم کار می کردند اگه منظورت همون مرده میتونم از بچه ها آدرسش رو برات پیدا کنم چون چند باری در خونش وسیله برده بودن،مامان زود گفت آره آره همونه، شوهر من که توی این شهر بی در و پیکر کس دیگه ای رو نمیشناخت اما خودش گفته بود که اینجا میاد برای خرید و یه ماشین مدل بالا هم داره آقای حمزه یکی از کارگر هاشو صدا کرد و پسر جوون هم سریع خودش رو به مارسوند،اقای حمزه ازش خواست مارو در خونه ی دوست آقا ببره،مقداری پول هم توی دستش گذاشت و گفت خانم ها رو با ماشین ببر که خسته نشن.......
کارگر بقالی سریع از مغازه بیرون رفت و ما هم به دنبالش بیرون رفتیم،سر خیابون سوار ماشین شدیم و به طرف آدرسی که آقای حمزه داده بود حرکت کردیم…..انقد دعا کرده بودم که حد و حساب نداشت،نگاه مظلوم مرتضی یک لحظه از جلوی چشم هام کنار نمیرفت،برای آقا هم ناراحت بودم اما نه به اندازه ی مرتضی……بلاخره ماشین جلوی خونه ی بزرگ و شیکی نگه داشت و کارگر بقالی با اشاره ی دستش گفت که همینجاست،در بزنید درو براتون باز میکنن،مامان بدون هیچ حرفی به سمت خونه پرواز کرد ومنم هرجوری که بود تشکر کردم و پیاده شدم…..مامان بی وقفه در میزد و کمی طول کشید تا زن جوونی در رو بازکرد و با دیدن ما اخمی کرد و گفت خانم مگه سر آوردی؟چته انقد در میزنی؟مامان ناراحت گفت خانم به آقاتون میگید بیاد دم در؟…….زن نگاهی به سر تا پای مامان کرد و با کنجکاوی گفت شما چکار با شوهر من داری؟….مامان بخاطر پوست سفید و چشم های آبیش انقد زیبا بود که زن با دیدنش احساس خطر کرده بود،مامان گفت شوهر شما دوست شوهر منه،چند وقتی با هم کارگری میکردن،الان چند ماهی هست شوهرم و پسر جوونم بخاطر کار به پیشنهاد شما رفتن یه کشور اما ازشون خبر ندارم،زن که مشخص بود دلش واسه مامان سوخته از جلوی در کنار رفت و تعارفمون کرد داخل بریم،مامان در حالیکه با گوشه ی روسریش اشکاشو پاک میکرد داخل رفت و روی سکوی حیاط نشست،به گفته ی زن شوهرش بیرون رفته بود و معلوم نبود کی میاد،هرچقدر اصرار کرد داخل خونه بریم و توی هوای سرد نشینیم مامان قبول نکرد و گفت همینجا میشینم تا شوهرت بیاد،زن سریع توی خونه رفت و با دو لیوان شیر داغ برگشت،نگاهی به خونه ی بزرگ و سر سبزشون کردم و آرزو کردم ای کاش آقا هیچوقت با این مرد آشنا نشده بود……..زن با حوصله کنار مامان نشست و به درد و دل هاش گوش داد،موقع نهار هرجوری بود مارو توی خونه برد و از همون غذایی که درست کرده بود برامون کشید،انقد زندگی آروم و خوبی داشتن که کاری جز حسرت خوردن نداشتم،انواع اسباب بازی ها توی خونشون بود و بچه هاش با آرامش در حال بازی بودن…….بعداز ظهر بود که در خونه باز شد و مرد تقریبا جوونی وارد حیاط شد،مامان سریع دمپاییاشو پوشید و بدون اینکه سلام کنه شروع کرد به تعریف کردن قضیه،مرد با تعجب به مامان نگاه کرد و گفت یعنی توی این سه ماه هیچ خبری ازشون نرسیده؟مامان به گریه گفت اگه رسیده بود که من الان اینجا نبودم……..دوست آقا که اسمش امجد بود دستی توی صورتش کشید و گفت چطور تا الان از خودشون خبر نرسوندن،من هر هفته واسه خانومم نامه میفرستادم،اونجایی که من بهشون آدرس دادم برن خودشون واسه کسایی که سواد ندارن نامه مینویسن و میفرستن……مامان که اینو شنید همونجا وسط حیاط نشست و شروع کرد به زدن خودش،توی سرش میزد و میگفت من میدونم بچم یه بلایی سرش اومده وگرنه میدونست من دلواپس میشم،بهش گفته بودم من تو بی خبری میمیرم منو بی خبر نذاره……
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستوشش
امجد که حال و روز مامان رو دید با ناراحتی کنار مامان زانو زد و گفت اصلا نگران نباش خانم،من اونجا کلی دوست و آشنا دارم،فقط دو سه روز بهم وقت بده قول میدم واست خبر بگیرم،آقای امجد و خانمش انقد با مامان حرف زدن و دلداریش دادن که کمی آروم شد اما فایده ای نداشت همینکه پامونو توی خونه گذاشتیم دوباره شروع کرد و انقدر بی تابی کرد که چندتا از همسایه ها اومدن تا آرومش کنن…..قرار شده بود آقای امجد پیگیری کنه و خودش بیاد بهمون از حال و روز آقا و مرتضی خبر بده،دوسه روز گذشت و هنوز خبری نبود،با خودم گفتم فردا میشه چهار روز اگه تا فردا هم خبری از آقای امجد نشد دوباره میریم خونشون و به پاش میفتم یه کاری کنه……آخر زمستون بود و همه درگیر کارای شب عیدشون بودن،یادم اومد که مرتضی واسه اینکه مامانو راضی به رفتنش کنه بهش میگفت مامان قبل از شب عید واست پول میفرستم تا برای اولین بار بری بازار و هر لباسی که دوست داشتی رو برای خودت بخری،حالا شب عید بود و ما به تنها چیزی که فکر نمیکردیم لباس و این جور چیزها بود…..تازه هوا تاریک شده بود و همه زیر کرسی کز کرده بودیم،مامان طبق معمول سردرد داشت و سرش رو با دستمال بسته بود،بچه ها با هم حرف میزدن و توی سر و کول هم میزدن،برای شام تخم مرغ ابپز درست کرده بودم و منتظر بودم آماده شه،مامان ازم خواست لیوانی آب براش ببرم و همینکه بلند شدم صدای در بلند شد،با خودم گفتم حتما یکی از همسایه هاست و اومده به مامان سر بزنه اما با باز شدن در و دیدن آقای امجد پشت در دست و پام سر شد………مامان که منو دید گفت کیه گل مرجان چرا خشکت زده؟تا خواستم چیزی بگم آقای امجد سلام کرد و مامان با شنیدن صداش از جا پرید،آروم جواب سلامشو دادمو گفتم بفرمایید داخل،مامان زود جلوی در اومد و گفت آقای امجد توروخدا فقط بهم بگو سالمن تا همینجا دستتو ببوسم……
آقای امجد بدون هیچ حرفی به مامان نگاه کرد،غم عجیبی توی چشم هاش بود،انقد حالم بد بود که حس میکردم نمیتونم سر پا بمونم،من از نگاه آقای امجد همه چیزو فهمیده بودم،مامان با درموندگی کت آقای امجد رو گرفت و گفت بچم حالش خوبه مگه نه؟یادش رفته واسه من خبر بفرسته؟شایدم میخواد بیاد اره؟خودش بهم قول داد،گفت مامان اگه خودمم نتونستم بیام واست پول میفرستم بری لباس بخری واسه عیدت…….آقای امجد که اوضاع مامانو دید دستشو جلوی صورتش گذاشت و زد زیر گریه،مامان با دیدن گریه ی آقای امجد شروع کرد به جیغ زدن و کندن صورتش،توی کثری از ثانیه همسایه ها بیرون ریختن و اتاق کوچیکمون مملو از ادم شد……مامان خودش رو میزد و همسایه ها سعی میکردن آرومش کنن،من اما ساکت و بدون حرف به دیوار روبروم زل زده بودم،باورم نمیشد مرتضی و آقا مردن،قلبم مچاله شده بود و نمیتونستم گریه کنم تا کمی آروم بشم……..به گفته ی آقای امجد همون شبی که میخواستن قاچاقی از دریا عبور کنن،بخاطر اینکه هوا بد بوده و دریا طوفانی شده کشتی توی آب غرق
میشه و همشون میمیرن،انقدر این اتفاق غیر منتظره و تلخ بود که حس میکردم ده سال پیرتر شدم……مامانو که میدیدم حالم خرابتر میشد و از شدت بغض و فشار چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم……صدای جیغ و داد و گریه توی سرم بود اما نمیتونستم چشمامو باز کنم،حس میکردم یجایی بین آسمون وزمینم و بدنم مثل پر کاه سبک شده،یه لحظه مرتضی رو میدیدم که از سفر اومده و واسه هممون لباس خریده و لحظه ی دیگه آقا رو دیدم که با لباسای خاکی از کارگری اومده و مامان واسش چای میبره…….نمیدونم چند ساعت گذشت و چقد توی اون حال و هوا بودم اما وقتی که چشمامو باز کردم داشتم توی تب میسوختم و سوری خانم دستمال خیس روی پیشونیم گذاشته بود…….مامان مثل دیوونه ها شده بود و هیچ جوری نمیشد آرومش کرد،میگفت آتیش میگیرم که پسرم حتی مزار نداره برم پیشش……چند روزی گذشت و منم کم کم حالم بهتر شد،همسایه ها دیگه تک و توک میومدن و ما باید به این غم و تنهایی عادت میکردیم،زری روز بعد از اینکه از مرگ آقا و مرتضی با خبر شدیم اومد و فقط چند ساعتی گریه کرد و تمام،همیشه همینجوری بود سرد و خشک و بدون محبت…….آقای امجد و خانمش چندباری اومدن و بهمون سر زدن اما مامان انقد بهشون حرف زد و اونا رو مقصر دونست که رفتن و دیگه پشت سرشونو هم نگاه نکردن…….چند روزی بیشتر از مرگ آقا و مرتضی نگذشته بود که تمام کسایی که آقا ازشون پول قرض کرده بود به سمت خونه هجوم آوردن و ادعای طلب کردن، پول کمی هم نبود و آقا برای خرج رفتنشون و خرجی ما که توی خونه بودیم مقدار زیادی پول گرفته بود،حالا ما مونده بودیم و غم از دست دادن پدر و برادر و طلبکار هایی که یکی پس از دیگری می اومدن توی حیاط و پولشونو میخواستن......شرایط خیلی بدی بود و نه پولی برامون مونده بود و نه طلایی که بخوایم بفروشیم و با پولش بدهی هامونو بدیم،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستوهفت
از اون طرف هم دو سه ماهی بود که کرایه خونه عقب افتاده بود و خرجی هم نداشتیم......
زری که اصلاً عین خیالش نبود و خودش رو به اون راه میزد من اما زیر فشار این مشکلات کمرم خم شده بود ،نمیدونستم مامانو آروم کنم یا به فکر بدبختیامون باشم،چندباری از زری خواستم از آقا پرویز پولی بگیره تا بتونیم بدهی های آقا رو بدیم و بعداً که پول توی دستمون اومد باهاش حساب و کتاب کنیم اما خودش رو به اون راه زد و با زبون بی زبونی اعلام کرد که روی کمک اون حسابی نکنیم......یک ماه دیگه هم گذشت و هیچ کاری انجام نداده بودیم مامان که دید غصه خوردن و زانوی غم به بغل گرفتن فایده ای نداره بلند شد و به این درو اون در زد تا یه جوری طلب هامون رو بده اولین کاری که از دستش بر می آمد رفتن سراغ صاحب بقالی و آقای امجد بود اما اونها هم نتونستن برامون کاری انجام بدنو شونه خالی کردن، البته حق هم داشتند هیچ تعهدی در قبال ما نداشتند که بخوان این مقدار پول رو در اختیارمون بزارن......روزها از پی هم گذشت و حتی دیگه زری هم سراغمون نمیومد،همسایه ها گاهی که غذایی درست میکردن ظرف کوچکی برامون میآوردن و ممنونشون بودیم، سوری خانم هم گاهی میومد و بهمون سر میزد مامان رو دلداری میداد.....یه روزظهر که با مامان توی اتاق تنها بودیم و بچه ها هم توی حیاط مشغول بازی بودن کنارش نشستم و گفتم مامان اینجوری که فایده نداره تا کی باید دستمونو جلوی این و اون دراز کنیم و منتظر باشیم تا مقداری پول توی دستمون بذارن البته حق هم دارن پول کمی نیست که بخوان بدون چشمداشت بهمون بدن اما خوب چه کار کنیم چارهای نداریم باید دست روی زانوهامون بزاریم و بلند شیم،حالا گیرم که بدهی ها رو دادیم با خرجمون چکارمیکنیم؟کی باید مخارج این زندگی رو بده؟مامان نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت هیچی برمیگردیم میریم ده.......
انقد از حرف مامان جا خوردم که یک لحظه رنگ از رخم پرید،برگردیم ده؟پس مصطفی چی؟نه من نمیتونم برگردم هرجوری شده باید مامانو راضی کنم همینجا بمونیم……زبون خشکمو توی دهن چرخوندم و گفتم چی میگی مامان ؟فک میکنی برگشتی ده اونجا دیگه خرجی نمیخوایم؟بعدشم آقا که زمین و خونه ی ده رو فروخته بریم کجا زندگی کنم؟خونه ی عموها؟میخوای بریم کلفت بی جیره مواجب اونا بشیم که فقط یه تیکه نون بهمون بدن بخوریم و از صبح تا شب بزنن تو سرمون؟مامان که حرفام بدجوری توی فکر فرو برده بودش گفت پس چکار کنیم تو بگو؟تو چشماش نگاه کردم و گفتم باید کار کنیم،خودمو خودت،اینجوری نمیشه نمیخوای که بچه هات از گرسنگی بمیرن؟مامان محکم توی صورتش زد و گفت لال بشی الهی دختر،دفعه آخرت باشه این حرفو میزنی ها؟آقات انقد حساس بود نمیذاشت ما تا سر کوچه بریم حالا پا شیم بریم تو کوچه خیابون دنبال کار بگردیم؟سرمو تکون دادم و گفتم وای مامان تو چرا متوجه نمیشی؟میگم اگه به فکر خودمون نباشیم کلاهمون پس معرکه است،ما کسی رو نداریم،نون خشکم که بخوایم بخوریم پول میخواد،این اتاق کرایه میخواد،این بچه ها غذا میخوان توروخدا به خودت بیا…….انقد گفتم که زبونم مو دراورد اما انگار نه انگار،مرغ مامان یه پا داشت و انگار هیچجوری نمیخواست کوتاه بیاد،حاضر بودم برم لباسای مردمو بشورم اما بدهی های آقا رو صاف کنیم و شبا سرمونو آروم بذاریم رو بالشت،هرروز صبح از ترس اینکه یکی دیگه از طلب کارها بیاد و توی حیاط سر و صدا کنه دلم نمیخواست چشمامو باز کنم…….زری با اینکه وضع و اوضاع مارو میدونست هیچ کمکی بهمون نمیکرد وحتی دلش برای اسماعیل و زینب و پروین،خواهر و برادرای کوچیکمون هم نمیسوخت،به گفته ی مامان با این کاراش میخواست تلافی ازدواجش رو بکنه تا دلش خنک شه اما من اصلا نمیتونستم درکش کنم…….یه روز صبح که بچه ها از خواب بیدار شده بودن و از گرسنگی گریه میکردن دیگه نتونستم تحمل کنم و بلند زدم زیر گریه،دیگه نمیدونستم باید چکار کنم،هرکاری میکردم مامان از خر شیطون پیاده نمیشد و اجازه نمیداد دنبال کار بگردیم،خیلی از زن های همسایه کار میکردن و خودشون خرج زندگی رو میدادن اما انگار مامان با همه چیز
و همه کس لج کرده بود،بچه ها از گرسنگی گریه میکردن و دلم براشون کباب بود،اینجوری فایده نداشت باید خودم سراغ زری میرفتم و ازش خواهش میکردم بهمون کمک کنه هرچی باشه خانوادش بودیم و شاید با خواهش و التماس دلش به رحم میومد……..
هیچ پولی نداشتم و نمیدونستم چطور باید تا خونه ی زری برم،مسیرش هم طولانی بود و نمیتونم پیاده برم......کلی فکر کردم تا تصمیم گرفتم برم در اتاق سوری خانم و اندازه ی پول کرایه ازش قرض کنم،در که زدم زیور در و باز کرد و با دیدن من با خوشرویی تعارفم کرد داخل برم،سوری خانم با مهربونی گفت حتما دخترم یه لحظه بمون الان برات میارم،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستوهشت
انقد بهم فشار اومده بود که بغض سنگینی گلومو گرفته بود و حس میکردم دارم خفه میشم......
سوری خانم خیلی زود جلوی در اومد و گفت تورو خدا ببخشید دخترم همینقدر بیشتر پیشم نیست ،امروز رفتم یکم واسه خونه خرید کردم همین موند فقط……با شرمندگی و دستی لرزون پولو ازش گرفتم و تشکر کردم،همینکه پامو از در خونه بیرون گذاشتم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه،حس میکردم دست گدایی دراز کردم و غرورم جریحه دار شده بود……..به مامان راجع به بیرون اومدنم چیزی نگفته بودم چون میدونستم نمیذاره تنهایی برم و به زینب سپرده بودم بعد از رفتنم بهش بگه تا دلواپس نشه…..خدا بگم چکارت کنه زری،تو دیگه چه موجودی هستی که برات مهم نیست خواهر و برادر کوچیکت شب ها گرسنه میخوابن……..هرجوری بود خودمو در خونه ی زری رسوندم و شروع کردم به در زدن،کاش مامان باهام میومد حس خیلی بدی داشتم و از خودم بدم اومده بود،با خودم میگفتم حالا گیرم این یکبارو هم از زری کمک گرفتم دفعه های بعدی چی؟باید هرجوری که شده مامانو راضی کنم برم سر کار،به سوگل خانم میگم چند روزی منو با خودش ببره رخت شویی ببینم میتونم کار کنم یا نه…….با باز شدن در و دیدن کتایون سریع از فکر و خیال بیرون اومدم و با تته پته سراغ زری رو گرفتم،کتایون با ناز و ادا از جلوی در کنار رفت و گفت داخله بیا برو پیشش،باز هم لباس های شیکی پوشیده بود و اینبار موهای بلندشو بافته بود و گل قرمز رنگی پشت موهاش چسبونده بود،نگاهی به لباس های کهنه و رنگ و رو رفته ی خودم کردم چقد تفاوت داشتیم باهم.......
پشت سرش وارد خونه شدم و درو بستم،همون لحظه زری جلوی در اومد و با دیدن من متعجب گفت چی شده گل مرجان؟چرا تنها اومدی؟اتفافی افتاده؟...دلم نمیخواست جلوی کتایون چیزی بگم و الکی گفتم هیچی مامان شب خوابتو دیده بود گفت بیام بهت سر بزنم خودش پاهاش درد میکرد،زری که مشخص بود حرفامو باور نکرده نگاهی به کتایون کرد و گفت برو یه سر به غذا بزن نسوزه منم میام الان،کتایون که مشخص بود حرفای منوباور نکرده پشت چشمی نازک کرد و داخل رفت،هنوز کامل داخل نرفته بود که زری بازومو گرفت و گفت چی شده؟منکه میدونم اینهمه راهو واسه خواب مامان نیومدی،حالا چی شده؟بغض گلومو قورت دادم و گفتم زری تو واقعا متوجه نیستی یا خوتو به ندونستن میزنی؟خواهر برادرات کم مونده از گرسنگی بمیرن،طلبکارای آقا هرروز میان تو حیاط و آبروریزی میکنن،مگه ما خانوادت نیستیم؟یعنی واقعا دلت واسه ما نمیسوزه؟بخدا قسم مامان نمیذاره برم کار کنم وگرنه میرفتم کلفتی اما رو به تو نمیزدم،زری اخماشو تو هم کشید و گفت شما فک میکنید من رو گنج خوابم یا این نره غول پولاشو میده دست من؟بخدا به خاک آقا و مرتضی قسم هیچ پولی ندارم،این طلاها رو هم حساب تک تکشون رو داره اگه حتی یه خش روشون بیفته روزگارمو سیاه میکنه،شما که از چیزی خبر ندارین،همون روز اولی که آقا مرد باهام اتمام حجت کرد و گفت اگه حتی یه نون خشک از خونه من ببری بدی به خانوادت پرتت میکنم بیرون،همین دوتا بچشو میبینی؟از صب تا شب فقط حواسشون به منه که دست از پا خطا کنم و برن بذارن کف دست باباشو….نمیدونم چرا حرفای زری رو باور نکردم اخم کردم و گفتم تو که تا دیروز رو ابرا بودی و میگفتی از شیر مرغ تا جون ادمیزاد واسم آماده میکنه حالا دیگه خسیس شده؟زری گفت الکی بود همش میخواستم مامانو حرص بدم،میخواستم فکر کنه من وضعم خیلی خوبه و بهش پول نمیدم اون لباسایی که میپوشم هم همش واسه زن قبلیه پرویزه،مامان سر عروسی خیلی اذیتم کرد،به خاطر یه انگشتر منو داد به کسی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم،علاقه بخوره تو سرم ازش بدم هم میومد…زری که نگاه ناباورانه ی منو دید گفت اصلا یکاری میکنیم،بمون اینجا تا خبر مرگش بیاد خودت ببین چی میگه من تو اتاق بهش میگم توهم وایسا پشت در حرفاشو گوش بده.گفتم چی میگی زری من الان باید برگردم خونه مامان منتظرمه اگه میدونستم اینجوری میکنی همون پولی که دادم واسه کرایه میدادم نون میخریدم و تا اینجا هم نمیومد….زری گفت ببین،الان که میبینی بچه هاش مثل دیو دو سر دارن میگردن تو خونه،منکه پول ندارم بهت بدم بمون اینجا فردا صبح زود قبل از اینکه بچه های عنترش بیدار شن بهت وسیله میدم ببری حداقل چند روزی غذا داشته باشین...چاره ای نداشتم،میدونستم فردا که برم مامان از خجالتم درمیاد اما باید میموندم و دست پر برمی گشتم،پشت سر زری توی خونه رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم،بوی غذا توی خونه پخش شده بود و شکمم به صدا افتاده بود،کتایون یجوری توی سالن جاخوش کرده بود که انگار من میخواستم چیزی ازشون بردارم،حتما پدرش بهش گفته بود حواسش به اومدن ما باشه تا مبادا چیزی از خونه اش ببریم،اینا دیگه کی بودن حتما آقا پرویز با خودش فکر میکرد از این بعد خرج زندگی ما رو هم بده……
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستان من منتظر داستان هاتون هستم تا حالا چند نفر فرستادن ولی زیاد نشده،قرار شد چند نفری بفرستن ولی خبری نشد،اگر داستان زندگیتون خاص و جذابه ،تایپ کنید و بفرسین😘
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستونه
هوا تاریک شده بودکه بلاخره صدای ماشین اومد و فهمیدم که شوهر زری اومده،نمیدونم چرا دستمو پام به لرزه افتاده بود،انقد ازش میترسیدم که خدا میدونه……در خونه که باز شد و نگاهش به من خورد اخماش رفت توهم،با صدایی لرزون سلام کردم و جواب آرومی شنیدم،زری حق داشت انقد ازش میترسید……زری سریع جلو اومد و با هول گفت سلام آقا خوش اومدین،الان براتون چایی میارم،غذا هم امادست اگه گرسنه این غذا بکشم،آقا پرویز با همون اخمای در هم گره خورده گفت چای بیار فعلا گرسنم نیست……زری چشمی گفت وسریع توی اشپزخونه رفت،چقد از اینکه مونده بودم پشیمونم کاش همون غروب میرفتم ،آقا پرویز دست و صورتشو که شست توی اشپزخونه رفت و با صدای که کاملا واضح بود به زری گفت این اینجا چکار میکنه؟نکنه چیزی بهشون دادی خوش طمع شدن؟مگه نگفتم حق نداری حتی یه دونه برنج از این خونه به خونه ی آقات بدی ها؟اون دندون گردا رو من میشناسم،بفهمن اینجا نون واسه خوردن گیرشون میاد دیگه اینجا رو ول نمیکنن،زری با ترس گفت نه بخدا آقا پرویز،من چیزی ندادم بهشون،مامانم دیشب خوابمو دیده امروز گل مرجانو فرستاده حالمو بپرسه،میخواست بره من نداشتم گفتم بمون فردا میری،خودش تنها بود ترسیدم بخوره به تاریکی……..بغض توی گلوم داشت خفه ام میکرد،خدایا چرا صدامو نمیشنوی؟ماکه به همون نون بخور و نمیر راضی بودیم،ناشکری نمیکردیم پس چرا اینجوری شد…….آقا پرویز کنار تلویزیون نشست و زری سریع لیوانی چای براش آورد،دلم نمیخواست حتی یه دونه برنج از اون خونه ببرم اما مجبور بودم،یاد گریه های اسماعیل و زینب که میفتادم قلبم فشرده میشد……..
ساعتی که گذشت آقا پرویز دستور داد سفره رو پهن کنن و من یا دیدن ظرف پر از گوشت دهنم پر از آب شد،مدت ها بود که رنگ گوشت و هم ندیده بودم و انگار حتی مزه شو هم فراموش کرده بودم……خیلی زود سفره چیده شد و من به درخواست زری کنار بقیه نشستم،هر لحظه چهره ی اسماعیل و زینب توی ذهنم پر رنگ تر میشد و از اون غذا بدم میومد،من اومده بودم واسشون غذا ببرم نه اینکه خودمو سیر کنم و اونا گرسنه بخوابن،کمی برنج توی بشقابم کشیدم و شروع کردم به خوردن،زری با مهربونی گفت گل مرجان چرا خورش نمیکشی؟بکشم برات؟با بغض گفتم نه ابجی مرسی برنج خالی بیشتر دوست دارم…….دیگه کسی چیزی نگفت و من انگار داشتم خاک میخوردم،دروغ چرا برای خوردن یه تیکه از اون گوشت له له میزدم اما عذاب وجدان اجازه نمیداد بخورم،با خودم گفتم فردا که زری بهم وسیله داد میرم خونه و به غذای خوب واسه بچه ها درست میکنم………از اون ظرف پر از گوشت فقط کمی آب توی ظرف موند و آقا پرویز و بچه هاش آخرین تیکه شو هم خوردن،خیلی زود سفره جمع شد و هرکس برای خوابیدن توی اتاقش رفت،زری از توی اشپزخونه گفت گل مرجان توی یکی از اتاقا واست رختخواب پهن کردم بیا بریم نشونت بدم،باشه ای گفتم و دنبالش توی راهرو رفتم،زری زود دستمو گرفت و گفت الان که رفتم تو اتاق میخوام باهاش حرف بزنم ،درو کامل نمیبندم تو بیا پشت در خودت حرفاشو گوش بده یه روز فکر نکنی من از دستم برمیاد و واستون انجام نمیدم…..ناراحت گفتم نمیخواد زری،با چیزایی که شنیدم فهمیدم خودم……..زری با تشر گفت نه باید بیای و بشنوی،برو به مامانم بگو یه روزی ناله و نفرین نکنه منو……..دلم میخواست با دستای خودم آقا پرویزو خفه کنم،انقد ازش بدم اومده بود که لحظه شماری میکردم صبح بشه و از اون خونه بیرون بزنم……یکم که گذشت صدای زری توی راهرو بلند شد که داشت میگفت فککنم امروز خیلی خسته ای،الان منم پارچ ابو پر میکنم و میام،یکم پشت در موندم تا زری بره و بیاد ،مطمئن که شدم رفته توی اتاق آروم درو باز کردم و پشت در اتاقشون رفتم،صدای زری رو شنیدم که با من من گفت میگم آقا پرویز شرمنده ام اینو میگم خودت که میدونی اقام واسه رفتن از چند نفر پول قرض کرده بود الان طلبکارا اومدن سراغ مامانم،گناه داره زن بیچاره هیچ پولی توی دستشون نیست،گفتم اگه میشه شما یه مقدار پول کمکشون کنی بخدا زود بهتون پس میدن…….با دادی که آقا پرویز کشید چنان بالا پریدم که حس میکردم سرم به سقف چسبید،با عصبانیت گفت دیدی گفتم؟من میدونستم میخوای پای اینا رو به اینجا باز کنی تا هی بیان مفت بخورن و برن،وای به حالت زری،وای به حالت اگه اندازه ی یه ارزن از خونه ی من چیزی به اینا بدی،اونوقت از اینجا پرتت میکنم بیرون تا خودتم بری وردستشون......آقا پرویز میگفت و من دیگه نموندم تا حرفاشو بشنوم،قلبم انقد شکسته بود که حس میکردم دیگه هیچوقت ترمیم نمیشه،توی اتاق که رفتم سریع توی رختخواب خزیدم و تا تونستم گریه کردم،حالم خیلی بد بود اما همونجا،زیر رختخواب خونه ی زری قسم خوردم دستمو روی پام بذارم و بلند شم،دیگه اجازه نمیدم کسی اینجوری منو خانوادمو خورد کنه......
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سی
هنوز هوا کاملا روشن نشده نبود که با تکون دستی از خواب پریدم،میخواستم از ترس داد بزنم که با صدای زری که گفت نترس منم آروم شدم،زری با صدای خفه ای گفت بیا تا بیدار نشدن یکم وسیله بهت بدم بری،فقط آروم بیا صدای پاتو نشنون،با التماس گفتم نیمخواد زری،من دیشب حرفای شوهرتو شنیدم بخدا بو ببره حساب هردومونو میرسه،زری گفت حرف اضافه نزن دیگه پاشو بیا،دیشب برات کنار گذشتم که الان سر و صدا نکنم،فقط بیا کیسه رو بردارو برو،با ترس گفتم زری هنوز که کامل هوا روشن نشده کجا برم تنهایی؟میترسم من،زری گفت چاره ای نیست گل مرجان،پرویز صبح زود پا میشه میره،نباید تورو ببینن وگرنه نمیتونی کیسه رو با خودت ببری……انگار چاره ای نبود آروم بلند شدم و دنبال زری راه افتادم،زری از پشت جعبه ی چوبی توی اشپزخونه کیسه ی بزرگی رو دراورد و گفت بیا بگیرش،خودت که دیگه شرایط منو دیدی،باور کن اگه از دستم برمیومد کمکتون میکردم خودت به مامان بگو باشه؟باشه گفتم و با کلی ترس و لرز از خونه ی زری بیرون اومدم،هوا سرد بود و منم لباس گرم تنم نبود،حالا باید کجا میرفتم ؟تازه کمی هوا داشت روشن میشد اما خب بازم تاریک بوداول خودمو به کوچه ی پشتی رسوندم تا مبادا آقا پرویز بیاد بیرون و منو بببنه،همش حس میکردم کسی داره دنبالم میکنه و از ترس نزدیک بود خودمو خیس کنم،هرجوری بود جایی برای قایم شدن پیدا کردم و قایم شدم،خدا خدا میکردم هرچه زودتر هوا روشن بشه و خودمو به خونه برسونم……به کیسه ی توی بغلم نگاه کردم و دوباره اشکم جاری شد،چه حرف هایی که بخاطر این چند قلم نشنیده بودم………
خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم هوا روشن شد و سریع از پناهگاهم بیرون اومدم و به طرف جایی که باید سوار ماشین میشدم حرکت کردم،از فکر اینکه حالا بچه ها چقدر از دیدن این خوراکی ها خوشحال میشن ذوق زده شده بودم………هرجوری خودمو به خونه رسوندم و پا مو که توی حیاط گذاشتم زینب با دیدنم به سمتم دوید و گفت آبجی کجا بودی از دیروز تا حالا مامان واست قسم خورده،به کیسه ی توی دستم اشاره کردم و گفتم رفته بودم اینارو واسه شما بیارم حالا بیا باهم بریم داخل ببینیم چی توشه،زینب که تازه متوجه کیسه شده بود با چشمای براق نگاه کرد و گفت آبجی زری واسمون فرستاده؟چشمامو باز و بسته کردم و با لبخند به سمت اتاق حرکت کردم،مامان گوشه ای دراز کشیده بود و چرت میزد،صدای در رو که شنید بیدار شد و با دیدن من انگار بهش برق وصل کردن،دندون قروچه ای کرد و غرید کدوم درکی بودی تا حالا؟ها؟فک کردی آقات و داداشت کردن بی صاحاب شدی دیگه؟از کی انقد چشم سفید شدی که شب رو بیرون از خونه میمونی ها؟میدونستم مامان وسایل توی کیسه رو ببینه ساکت میشه،کنارش نشستم و گفتم رفته بودم واسه اینا،مامان چرا خودتو زدی به ندیدن ها؟مگه تو مادر نیستی؟بچه هات چند وقته غذای سیر نخوردن،شبا تا صبح من صدای شکمشونو میشنوم،رفتم پیش زری و بهش رو انداختم.......برای مامان تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم و بهش گفتم که آقا پرویز چطور با داد و بیداد ازش خواست دیگه ما رو به خونه اش راه نده،مامان میخواست دوباره شروع کنه به آه و ناله و نفرین کردن که بهش گفتم زری بیچاره هم اونجا گیر کرده و کاریه که خودش کرده........زری توی کیسه واسمون کمی گوشت و مرغ،برنج،گوجه و سیب زمینی و تخم مرغ و حبوبات گذاشته بود که میشد تا ده روز بچه ها رو سیر کرد،توی این ده روز فرصت داشتم هرجوری که شده مامانو راضی کنم تا با کار کردنم موافقت کنه و بتونم کمی پول جمع کنم.........اونشب با همون یه ذره گوشت واسه بچه ها ابگوشت بار گذاشتم و نگم از حال و هوای اتاقمون،یه مقدار از پولی که از سوری خانم قرض کرده بودم مونده بود که باهاش نون تازه و سبزی گرفتم و برای اولین بار یه غذای خوشمزه خوردیم،حتی مامان هم از دیدن خوشحالی بچه ها خندون شده بود.....یه روز که مامان توی حیاط با زنا نشسته بود فکری به ذهنم اومد،حالا که من نمیتونستم راضیش کنم بهتر بود از همسایه ها کمک میگرفتم........
منتظر بودم سوگل خانم بره توی اتاقش تا برم پیشش و ازش بخوام مامانو راضی کنه،میدونستم اگه یه نفر بهش بگه شاید نرم بشه…..نزدیک ظهر بود که سوگل خانم از بقیه خداحافظی کرد و توی اتاقش رفت ،سریع از اتاق بیرون زدم و یجوری مامان متوجه نشه خودمو بهش رسوندم،تا منو دید خندون گفت بیا تو فککنم کار مهمی داری که اینجوری پاورچین اومدی.باخجالت داخل رفتم و گفتم راستش یه زحمت واستون دارم……سوگل خانم با حوصله به حرفام گوش داد و قول داد با مامان صحبت کنه و راضیش کنه،بی اختیار لبخندی روی لبم نشست و گفتم ممنون قول میدم واستون جبران کنم،سوگل خانم گفت ببین گل مرجان،این کار،کار راحتی نیست ها،باید با دستای لطیف و سفیدت خداحافظی کنی،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☔️ميگويند: باران
💫اشک شوق فرشته هاست
☔️الهی با هر قطره از باران
💫یکی از مشکلات
☔️زندگیتون بریزه
💫و بارش این نعمت الهی
☔️رحمت،برکت ،شادی
💫و سرزندگی براتون بیاره
☔️شبتون زیبا و در پناه خدا ☔️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از پنجره ، مینیاتور قابش باشی🕊🌸
لبخند وسلام و شعر نابش باشی🕊🌸
پلکی بگشا پرنده ها منتظرند 🕊🌸
صبح آمده تاتو آفتابش باشی 🕊🌸
سلام صبحتون پرامیدو شاد🕊🌸
امروزتون پر از مهر خـدا🕊🌸
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیویک
باید قوی باشی واسه شنیدن هر حرفی آماده باشی،چون قراره توی خونه ی آدمایی بری که خیلی با تو متفاوتن،اگه لباساشونو خوب نشوری و حتی یه لکه ی کوچیک روی لباسشون باشه عقده هاشونو سر تو خالی میکنن،تو خوشگلی خیلی هم خوشگلی باید مواظب باشی،چون مردای پولدار چشمشون هرز میپره…..
محکم به سوگل خانم نگاه کردم و گفتم خیالت راحت باشه سوگل خانم میتونم از خودم مواظبت کنم…..قرار شد سوگل خانم بره سر کار و غروب که اومد بیاد با مامان صحبت کنه،مواد غذایی که زری بهم داده بود در حال اتمام بود و حتی یه قرون هم پول نداشتیم،مامان دیگه چاره ای بجز قبول کردن نداشت…….غروب که شد چایی دم کردم و منتظر سوگل خانم نشستم،با شنیدن صدای در با هول از جا بلند شدم،سوگل خانم با لبخند همیشگیش پشت در بود و با تعارف من سلام بلندی کرد و داخل شد،مامان جلوش بلند شد و متعجب به بالای اتاق هدایتش کرد،انگار میدونست یه خبراییه چون چپ چپ منو نگاه میکرد و واسم خط و نشون میکشید……..سریع استکانا رو پر از چایی کردم و جلوشون گذاشتم،سعی میکردم به مامان نگاه نکنم تا به هم نریزم،سوگل خانم خیلی حرفه ای بحث رو به طلبکارا کشوند و گفت که چندتاییشون رفتن پیش شوهرشو گفتن میخوان برن پیش آژان و ازمون شکایت کنن،مامان که معلوم بود خیلی ترسیده بود گفت خاک تو سرم حالا چکار کنم؟چه ادمای بی انصافین،اخه من از کجا پول بیارم ؟بخدا حتی پول واسه خرید نون هم نداریم،چهارتا یتیم رو دستم مونده منم که داغ جوون رو دلمه و حتی دل و دماغ خوابیدن هم ندارم……من سریع گفتم مامان خب چه اشکال داره بذاری من کار کنم ؟
مامان رو ترش کرد و گفت باز شروع کردی؟سوگل خانم که مخالفت مامانو دید گفت مگه چه اشکال داره جمیله ؟خب منم دارم کار میکنم اشکالش کجاست؟چرا زندگی رو به خودت و این بچه ها سخت میکنی؟ماشالله جوونه زرنگه،منم قول میدم هم حواسم بهش باشه و هم کمکش کنم،انقد سماجت نکن دیگه،به فکر این بیچاره ها باش شدن پوست و استخون،هرروز با خودم میبرم و با خودمم میارمش،بذار یه نون بیاد سر سفرتون انقد منت هر نامردی رو نکشی ،بخدا باید این دخترو بذاری رو سرت،خودش داره التماست میکنه بذاری کار کنه دیگه چی میخوای؟مامان که انگار از شنیدن حرفای سوگل خانم کمی آروم شده بود گفت اخه میدونی ترسم از چیه؟این دختر برو رو داره،میترسم بره جایی کسی اذیتش کنه…..سوگل خانم لبخندی زد وگفت گفتم که من حواسم بهش هست،خودشم ماشالله دختر سنگینیه من میدونم دست از پا خطا نمیکنه…….مامان سری تکون داد و با سکوت رضایتش رو اعلام کرد،خیلی خوشحال بودم،میدونستم کار سختیه اونم واسه منی که تا همین چند ماه پیش دست به سیاه و سفید نمیزدم اما از اینکه دیگه گرسنه نمیخوابیدیم حس خوبی داشتم…..سوگل خانم میگفت اگه خوب کار کنم پول خوبی بهم میدن و حتی گاهی که مهمون داشته باشن از غذاهایی که مونده از مهمونی هم میدن بهمون،قرار شد فردا صبح زود با سوگل خانم برم و شروع کنم به کار…….اونشب از شدت خوشحالی استرس خوب نتونستم بخوابم اما همینکه آفتاب طلوع کرد وحیاط روشن شد از خواب بیدار شدم،به تیکه نون بیات شده گذاشتم تو دهنمو بیرون اتاق منتظر سوگل خانم نشستم،خداروشکر که بهار بود وهوا خوب،اگه زمستون بود باید چکار میکردم؟منی که حتی یه لباس گرم درست و حسابی نداشتم…..با صدای باز شدن در اتاق سوگل خانم از روی پله بلند شدم و سلام کردم،سوگل خانم با مهربونی گفت کاش منم یه دختر مثل تو داشتم که اینجوری غیرت داشت…..سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم،برای رفتن سر کار باید به محله های اعیون نشین میرفتیم و اون روز چون من پولی نداشتم سوگل خانم کرایه ی منو هم حساب کرد….توی پنجره ی ماشین به بیرون چشم دوخته بودم و باورم نمیشد دارم برای کلفتی ذوق میکنم،منی که فکر میکردم با اومدن به شهر زندگیمون از این رو اون رو میشه حالا داشتم واسه شستن رخت چرکای مردم خوشحالی میکردم…….
بلاخره بعد از کلی توی ماشین نشستن به محله های بالا رسیدیم،جایی که همه پولدار بودن و به قول سوگل خانم خوب پول میدادن،با ذوق به خونه ها نگاه میکردم و غبطه میخوردم به حال کسایی که بدون هیچ فکر و مشغله ای توی اون خونه ها زندگی میکردن……سوگل خانم بلاخره جلوی خونه ای ایستاد و گفت اینجا همیشه کار زیاد هست انشالله تو رو هم قبول کنن،چند دقیقه بعد در بزرگ باز شد و پیرمرد اخمویی با دست بهمون اشاره کرد داخل بریم……
وای خدای من اینجا حیاطه یا بهشت؟پر از گل های رز رنگی رنگی بود و درخت های گیلاس با شکوفه های صورتی رنگش اون وسط خودنمایی میکرد،سوگل خانم که گیج و منگیه منو دید گفت زود باش دختر،ببینن دست و پا چلفتی هستی قبولت نمیکننا…..سریع چشم از حیاط گرفتم و با قدم هایی بلند خودمو بهش رسوندم،تا حالا فکر میکردم خونه ی آقا پرویز ،شوهر زری از همه ی خونه ها قشنگ تره
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیودو
اما حالا با دیدن این خونه ها دیگه به چشمم نمیومد……
جلوی در خونه که رسیدیم زن زیبایی که لباس های خیلی گرونی هم پوشیده بود به استقبالمون اومد و با جدیت به سوگل خانم گفت این کیه دیگه با خودت آوردی سوگل؟مگه نگفتم آوردن همراه ممنوعه؟با ضربه ای که به پهلوم خورد سریع سلام کردم و زن فقط به تکون دادن سر اکتفا کرد…..سوگل خانم با خنده گفت خواهر زادمه خانم،آوردمش اینجا کار کنه اگه بدونی چقد زبر و زرنگ و تمیزه،سه سوته کل اینجا رو واستون برق میندازه……خانم نگاهی به سر تا پام کرد و گفت نمیتونم اینو قبول کنم سوگل،من پسر جوون تو خونه دارم،از اولم گفتم کلفت ترگل ورگل نمیخوام……..با شنیدن این حرف خنده رو لبام ماسید و زود خودمو باختم،من روی این کار خیلی حساب کرده بودم و حالا……سوگل خانم با مهربونی گفت خانم جان قربون قد و بالات برم گناه داره بخدا،یتیمه آقاش و داداشش تازه مردن.خودش خرج خونه رو میده،نگران نباشید خودش نامزد داره همین روزا عروسی میکنه میره……زن دوباره نگاهی بهم کرد و گفت باشه فقط بخاطر خودت سوگل،فقط بهش بگو مواظب باشه دست از پا خطا نکنه……سوگل باشه ای گفت و من با خوشحالی ازش تشکر کردم،واقعا به دردم خورده بود و هیچوقت این لطفش رو فراموش نمیکردم……توی اشپزخونه ادم های زیادی در رفت و آمد بودن و هرکس کاری رو انجام میداد،زن مسنی که در حال آشپزی بود با دیدن ما سوتی کشید و گفت این کیه دیگه سوگل؟از خارج اومده؟چرا انقد زرده موهاش انگار رنگ گذاشته….زن دیگه ای که اونطرف مشغول خورد کردن گوجه بود با صدای آرومی گفت خانم چطور راضی شد اینجا کار کنه؟نترسید مخ اون پسر شکم گنده شو بزنه؟
اینو که گفت همه بلند زدن زیر خنده و سوگل با تشر گفت بسه دیگه،میخواین باز صداش دربیاد؟دختر خواهرمه آوردمش اینجا از این بعد اینجا کار کنه،یتیمه آقاش و داداشش تازه مردن هواشو داشته باشین……از اون روز کار من رسما توی اون عمارت بزرگ شروع شد،اگه بگم اونجا کار کردن راحت بود دروغ بزرگی گفتم اما خب برای منی که حتی به یک قرون هم احتیاج داشتم خوب بود…..اونروز سوگل منو توی اتاق کوچیکی برد و گفت اینجا رختشور خونست،کار منو تو اینجاست اما خب بعضی وقتا کار عمارت زیاده و باید به بقیه هم کمک کنیم،فقط سه روز در هفته اینجا میایم و سه روز دیگه میریم جای دیگه ای…..سوگل بهم یاد داد که چطور باید لباس ها رو چنگ بزنم تا چرکشون در بیاد و تمیز بشن و من با چندش شروع به کار کردم،از صبح که یه تیکه نون بیات خورده بودم دیگه چیزی نخورده بودم و از گرسنگی داشتم ضعف میکردم،سوگل خانم میگفت باید اول اهل عمارت غذا بخورن و اگه چیزی بمونه مارو صدا میزنن وگرنه باید لقمه ی نون و پنیر بخوریم…..نمیدونست که برای من لقمه ی نون و پنیر حکم بهترین غذا رو داشت،نمیدونم چقدگذشته بود که یکی از خدمه جلوی در اومد و گفت سوگل خانم سفره کشیدن زود باش تا تموم نشده خودتو برسون…..نمیدونم چطور دستامو شستم و دنبالشون راه افتادم،توی اشپزخونه که رسیدیم سفره ی بزرگی چیده بودن و هرکس مشغول خوردن چیزی بود،یعنی اونهمه غذا واسه ادمای این عمارت بود؟اطلس خانم کنار خودش برامون جا باز کرد و نشستیم،دهنم از دیدن اونهمه غذا آب افتاده بود،با خودم گفتم الان من میخورم و عصر هم با دستمزدم واسه مامان و بچه ها یه غذای خوب درست میکنم…….توی چشم به هم زدنی سفره خالی شد و من فقط تونستم نصف بشقاب برنج ومرغ بخورم،سوگل غر میزد و میگفت اینجا باید گرگ باشی وگرنه میخورنت…….راست میگفت من زیادی آروم و بی زبون بودم،باید کمی روی خودم کار میکردم……تا نزدیکی های غروب کارمون طول کشید و بعد از اینکه حیاط به اون بزرگی رو هم تمیز کردیم وقت گرفتن دستمزد شد،دل توی دلم نبود بیینم خانم چقد بهم میده،سوگل خانم روزی ده تومن دریافت میکرد و من خدا خدا میکردم حداقل پنج تومن بگیرم……خانم با کیسه ی توی دستش جلوی در ایستاد و گفت دستت درد نکنه سوگل امروز خیلی کار کردی،سوگل دستشو دراز کرد و دستمزدش رو گرفت نوبت به منم که رسید دستمو دراز کردم و با دیدن ده تومنی رنگ از رخم پرید…….نگاهی به پول انداختم و گفتم خانم فک کنم زیاد دادین بهم،توی دلم خدا خدا میکردم نگه اشتباه کردم و بقیه ی پولو ازم بگیره اما بی تفاوت گفت چون سوگل گفت یتیمی و میخوای عروسی کنی انقد دادم بهت،فردا که هیچی پس فردا زودتر بیاین مهمون دارم.......چشمی گفتیم و بعداز خداحافظی با شوق به پول توی دستم نگاه کردم،باورم نمیشد ده تومن کار کردم،واسه من پول زیادی بود،خوشحال به سوگل نگاهی کردم و گفتم من این پولو مدیون توام،هیچوقت این خوبیتو فراموش نمیکنم،سوگل دستی توی کمرم زد و گفت من چرا،خودت کار کردی مزد خودته.......بعد از اینکه از عمارت بیرون زدیم با سوگل به سمت بازار رفتیم و کمی وسیله برای خونه خریدم،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیوسه
انقد خرج کردن اون پول برام لذت بخش بود که حس میکردم هیچوقت تموم نمیشه......
برای اولین بار کمی میوه خریدم و برای شام هم تخم مرغ و گوجه و نون خریدم و مقداریشو هم برداشتم برای کرایه ی چند روزم،سوگل میگفت همه ی پولاتو خرج نکن و پس انداز کن برای روز مبادا شاید بعضی وقتها کار نباشه و مجبور باشیم توی خونه بمونیم باید مقداری پول توی دستمون باشه تا به پیسی نخوریم ……..
بهش قول دادم که پولهامو الکی خرج نکنم و مقداری هم برای پس انداز جمع کنم به خونه که رسیدم بچه ها توی حیاط داشتن بازی میکردن منو که دیدن با هیجان به سمتم دویدنو از سر و کولم آویزون شدن،با دیدن میوه های توی کیسه خوشحال و خندان بالا پایین میپریدن و میگفتن وای آبجی برامون چی خریدی از کجا می دونستی هوس میوه کرده بودیم...... مامان توی اتاق نشسته بود و چرت میزد با سر و صدای منو بچه ها بلند شد و با چشمای نیمه باز گفت هان چیه حالا چتونه؟ چرا انقد سروصدا می کنید ذلیل شده ها، از صبح تا حالا نذاشتین دو دقیقه بخوابم حالا هم که چشمام داشت گرم می شد دوباره پیداتون شد؟با خوشحالی گفتم مامان پاشو ببین چی خریدم نمیدونی که امروز چی شد صاحب عمارت که اتفاقاً زن خیلی زیبایی هم بود بهم ده تومن دستمزد داد اندازه سوگل خانم میدونی یعنی چی ؟یعنی اگر قرار باشه هر روز انقدر کار کنم دیگه هیچ مشکلی نداریم و تا چند ماه دیگه تمام بدهی آقا رو هم صاف میکنیم...... مامان دهن کج کرد و گفت فکر میکنی بدهی آقات یه قرون دوقرونه که با این پولها جمع بشه ؟ده تومن که فقط پول خورد و خوراکمون میشه پس چطوری میخوای اجاره خونه رو بدی؟
مامان گفت تو چرا به حرف من گوش نمیکنی؟اگه به من باشه همین الان بند و بساطمونو جمع میکنم و راهی ده میشم،بالاخره اونجا یه نفر هست یه تیکه نون تو سفرمون بزاره…..با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم دوست داری همیشه چشمت به دست بقیه باشه آره؟دلت میخواد همیشه گدایی کنی تا یکی یه چیزی توی دستت بذاره؟ خوب من که دارم کار می کنم دیگه مشکلت چیه؟ببین همه چیز خریدم حتی میوه تا چند روز دیگه میرم هم برای بچه ها لباس نو میخرم تا دیگه این پاره هارو نپوشن.......اونشب با بچه ها املت درست کردیم و کلی بهمون خوش گذشت، چند روزی گذشت و حسابی توی کارم جا افتاده بودم،باحوصله کارمو انجام می دادم و سعی می کردم صاحب خونه رو از خودم راضی نگه دارم……سوگل هر کاری که می کرد من هم سریع انجام می دادم تا یاد بگیرم و توی چشمشون دست و پا چلفتی نباشم......... یه روز غروب که خسته و کوفته از سر کار اومده بودم و از پله ها داشتم بالا می رفتم صدای زیور خواهر مصطفی رو شنیدم که پشت سرم آروم اسمم رو صدا زد با تعجب برگشتم و گفتم جانم زیور اتفاقی افتاده؟زیور نگاهی به سوگل انداخت و وقتی مطمئن شد توی اتاق رفته به آب انبار اشاره کرد و گفت هیچی فقط یه نفر اونجا کارت داره،متعجب نگاهش کردم و زیر لب زمزمه کردم مصطفی اومده؟زیور خندید و چشمهاشو باز و بسته کرد ……نمیدونستم ازذوق چه کار کنم مدت ها بود که ندیده بودمش و حسابی دلم براش تنگ شده بود،دور تا دور حیاط و نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم که کسی توی حیاط نیست آروم به سمت آب انبار حرکت کردم میدونستم اون موقع از روز کسی توی آب انبار نمیره و با خیال راحت پله ها رو پایین رفتم ….قلبم به شدت می کوبید و هیجان همه وجودمو گرفته بود..... چشمم که بهش خورد انگار دنیا رو بهم دادن چقدر دوستش داشتم و خودم خبر نداشتم با چشمهای مهربونش بهم نگاه کرد و گفت سلام خانوم کجا بودی شنیدم میری سر کار؟ با بغض توی گلوم سلام کردم و گفتم میدونم که مامانت همه چیز رو برات تعریف کرده باور کن اگر دست خودم بود هیچ وقت سرکار نمی رفتم اما شرایط خانوادم جوری نیست که بشینم توی خونه و دست روی دست بزارم…..مصطفی بهم زل زد و گفت بهت افتخار می کنم گل مرجان باور کن وقتی که شنیدم عشق و علاقه ام بهت هزار برابر شد متاسفم که من هم توی شرایط خوبی نیستمو نمیتونم کمکی بهت کنم…….
مصطفی گفت توی این دو سال هیچ حقوقی بهمون تعلق نمیگیره و حتی پول کرایه رو هم از خانواده ام میگیرم اما بهت قول میدم که این روزها هم میگذره و خودم نوکرتم قول میدم تمام این روزهای سخت رو برات جبران کنم فقط صبور باش.......عشق مصطفی بهانه ای شده بود برای تحمل روزهای سخت،اونروز غروب توی آب انبار کلی باهم حرف زدیم و بهم امید داد که روزهای خوب توی راهه.......بازهم فقط یک روز موند وفرداش راهی شد،ده روزی بیشتر از کار کردنم نمیگذشت و فقط تونسته بودم بیست تومن پس انداز کنم که اونو هم داده بودم برای بچه ها لباس خریده بودم و دیگه چیزی واسم نمونده بیه روز که خسته و کوفته از سر کار برگشته بودم مامان با عصبانیت گفت امروز این مرتیکه اومده بود تو حیاط نمیدونی چه سرو صدایی کرد،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیوچهار
با تعجب گفتم کی؟طلبکارا؟مامان گفت نه این مردک کاظم اومده بود،میگفت چند ماه کرایه ندادین یا پول منو بدین یا جل و پلاستونو میندازم تو خونه......مضطرب نگاهی به مامان کردم و گفتم چیکار کنیم حالا منکه هنوز پول جمع نکردم،مامان دستی توی هوا تکون داد و گفت من چه میدونم،مگه این تو نبودی هی گفتی برم سرکار برم سرکار،چی شد پس؟کو پول؟با بغض نگاهی بهش کردم و گفتم من فقط ده روزه رفتم سر کار انتظار داری تو این ده روز هزار تومن بذارم کف دستت؟
مامان عصبی گفت من نمیدونم خودت میدونی و صابخونه،پولشو جور نکردی من تا سر ماه برمیگردم میرم ده،حوصله ندارم هر روز تنم تو این خونه بلرزه……پوزخندی زدم چیزی نگفتم،یجوری میگفت انگار اون میره کلفتی میکنه،اینجوری نمیشد باید فکری میکردم،فردا بعد از اینکه کارم تموم شد میرم سراغشو چند روزی ازش فرصت میگیرم تا خورد خورد بهش بدم……اونشب انقد فکر و خیال توی سرم میچرخید که نتونستم خوب بخوابم و صبح با سر درد رفتم سر کار،سوگل وقتی شنید عصر قراره برم سراغ آقا کاظم گفت نکنه یه وقت تنها بری ها،بمون باهم میریم این مردک سر حال نیست ببینه تنها رفتی اذیتت میکنه…….کارمون که تموم شد باهم به سمت خونه ی آقا کاظم حرکت کردیم،قرار شد ده تومنی که اونروز کار کردم رو بهش بدم و بقیه اش رو هم جمع کنم و باهاش تسویه کنم…..در خونه اش که رسیدیم سوگل کمی با فاصله ایستاد و گفت برو من از همینجا حواسم بهت هست،در که زدم سریع در رو باز کرد و با دیدن من خنده ی زشتی کرد ...با لکنت گفتم سلام آقا کاظم،اومدم باهاتون حرف بزنم راجع به کرایه های عقب افتادمون،چشماش برقی زد و گفت تنها اومدی اره؟بیا تو منم تنهام……دلم میخواست بزنم توی دهنش اما هرجوری بود خودمو کنترل کردم و گفتم نه ممنون دوستم سر خیابون منتظرمه،اومدم بگم لطفا بهم وقت بدید یه مدت باهاتون خورد خورد تسویه میکنم،من تازه رفتم سر کار یکم پول بیاد تو دستم میدم بهتون…..آقا کاظم که انگار با دیدن من از خود بی خود شده بود گفت دختر جون اخه یه قرون دو قرون نیست که،الان هشت ماهه شما کرایه ندادین به من،هزارتومن میخوای چجوری جور کنی ها؟من به ننتم گفتم از خر شیطون پیاده شین بخدا من خودم نوکرتم هستم،ببین دختر جون یه خونه دارم تو همین کوچه شش دانگ میزنم به نامت،پول مول طلا هرچی خواستی به پات میریزم فقط دست رد به سینه ی من نزن…..متعجب نگاهش کردمو گفتم ببخشید به مامانم چی گفتین؟دوباره لبخند پت و پهنی زد و گفت نگفت مگه بهت؟ببین دختر جون من الان دو ساله که زنم به رحمت خدا رفته،بچه مچه هم ندارم،نه اینکه فک کنی عیب از من بوده ها نه،از اون خدابیامرز بود اما خب من اصلا به روش نیاوردم و تا آخرین روز عمرش گذاشتمش رو سرم،الانم دنبال یه زن خوب میگردم که هم خانم خونم بشه و هم یه وارث برام بیاره تا اینهمه ملک و املاک بی صاحاب نمونه…..چنان از حرفای مردک عصبانی شده بودم که حس میکردم نمیتونم نفس بکشم،به سختی دهنمو باز کردمو غریدم بی شرف تو از اقامم بزرگتری از سن و سالت خجالت بکش،بزنه تو سرت خونه و زمین و هر کوفت و زهرماری که داری…..آقا کاظم که حرفای من به مذاقش خوش نیومده بود اخم غلیظی کرد و گفت بیچاره من دلم برات سوخته،میدونی هرروز طلبکارای آقات میان اینجا رو سر من آوار میشن ؟باید بگم بیان اونجا رو رو سرتون خراب کنن تا حالیت بشه با کی طرفی……سوگل که سرو صدای مارو شنیده بود سریع خودشو به من رسوند و گفت چی شده گل مرجان ؟بیا بریم الان همسایه ها میریزن بیرون….سوگل منو دنبال خودش میکشوند و آقا کاظم بلند بلند ناسزا میگفت و خط و نشون میکشید که یا قبولش کنم یا از اونجا پرتمون میکنه بیرون………توی راه چنان با سوز گریه میکردم که اشک سوگل رو هم دراورده بودم اما دست خودم نبود،انقد بهم فشار اومده بود که دیگه نتونستم راه برم و به کمک سوگل زیر درختی نشستیم،سوگل بوسه ای به سرم زد و گفت الهی بمیرم واسه بختت دختر،توهم مثل من سیاه بختی…….
سوگل سرمو روی شونه اش گذاشت و گفت اصلا خودتو ناراحت نکن،این مردک یه چیزی گفت،مامانت خودش حسابشو میرسه…..با گریه پوزخندی زدم و گفتم دلتون خوشه ها؟من هرچی میکشم از مامانم میکشم،مگه زری بیچاره نبود هرچی زد تو سر خودشو التماس کرد مامان به حرفش گوش نداد و بخاطر یه انگشتر شوهرش داد،اونم چی انگشتری که گیرش نیومد…..حالا به نظر شما دست رد به سینه ی این میزنه؟که قول و قرار خونه گذاشته؟فقط کافیه آقا کاظم بیاد و به مامان بگه من بهتون خونه میدم اونوقته که آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره باید منو سر سفره ی عقد بنشونه…..سوگل پشتمو ماساژ داد و گفت خدا بزرگه عزیزم حالا تو پاشو بریم خونه تا شب نشده،انشالله که شر این مردک از سرت کم میشه………
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیوپنج
ماجرای رفتنم در خونه صاحبخونه وهمه حرفهایی رو کا بینمون رد و بدل شد و به مامان گفتم...
مامان طلبکارانه گفت چی گفت مگه بنده خدا؟مثل ادم اومد خاستگاری کردی،میدونی چقد مال و اموال داره؟بچه مچه هم که نداره همش میرسه به خودت،دو روز دیگه هم سرشو میذاره زمین و خلاص،تو میمونی و اونهمه مال و اموال…….نمیدونستم باید چی بهش بگم،بعضی وقتا فکر میکردم اون مارو نزاییده،اخه مگه میشه یه مادر انقد بی احساس باشه؟ولی کور خونده من زری نیستم،قرار باشه منو مثل زری به زور سر سفره ی عقد بنشونه قیامت به پا میکنم…..مامان که سکوت منو به پای رضایتم گذاشته بود با ملایمت گفت آفرین دخترم،من میدونم تو عاقلی،به فکر آینده ی خودتو خواهر برادرتی……
با این حرفش مثل اسپند روی آتیش از جا پریدم و گفتم اگه فکر کردی من زن این پیر خرفت میشم کور خوندی،بخدا خودمو میکشم به خاک آقا و مرتضی خودمو میکشم اما نمیذارم بلایی که سر زری آوردی سر منم بیاری،مامان روی دستش زد و گفت مگه زری جاش بده؟نون نداره بخوره یا لباس تنش نمیکنن؟بدبخت تو دلت واسه خودت بسوزه،چند سالته که داری میری کلفتی اینو اونو میکنی،بد میگم بیا برو بشین تو خونه واسه خودت خانمی کن؟ها چیه منتظر پسر سوری خانم نشستی؟بدبخت اون اگه میخواست بیاد که تا حالا اومده بود،الکی دل خودتو صابون نزن......انقد از حرفای مامان عصبی شده بودم که حس میکردم چشمم داره میپره،خلاصه اونشب انقد جیغ جیغ کردم و توی سر و صورت خودم زدم که مامان از ترس دیگه چیزی نگفت و به ظاهر بحث تموم شد،یکی دو روزی گذشت و سعی کردم دیگه پولامو الکی خرج نکنم،باید هرجوری که شده پول خونه رو جور میکردم تا این مردک دست از سرمون برداره…….چند وقتی بود توی عمارت،خانم کار بیشتری بهمون میداد و واقعا خسته میشدم،قبلا فقط توی رختشور خونه کار میکردیم و آب و جارو کردن حیاط به عهده ی ما بود اما بخاطر اخراج چند تا از کارگرها که با همدستی هم از خوراکی های توی انبار دزدی کرده بودن کار ماهم بیشتر شده بود…….مدتی بود هرروز پسر قوی هیکلی روی یکی از صندلی های حیاط مینشست و رفت و آمد منو چک میکرد،از تعریف های بقیه میدونستم که پسر خانومه و کسی جرئت نداره بهش بگه بالای چشمت ابروئه……همیشه سر بریز از جلوش رد میشدم و سعی میکردم هیچ حرکتی نکنم که نظرش جلب بشه،اما نگاه های خیره و اشاره هایی که میداد ترس رو به جونم انداخته بود……یه روز غروب که خسته و کوفته توی اتاق دراز کشیده بودم و توی فکر و خیال خودم غرق بودم با صدای داد و فریادی از جا پریدم،اول با خودم فکر کردم حتما دوباره دو تا از همسایه ها به جون هم افتادن اما هرچه میگذشت صدای داد و فریاد بلندتر میشد و حس میکردم کسی اسم منو صدا میزنه،همون لحظه مامان که توی حیاط نشسته بود با عصبانیت در اتاقو باز کرد و گفت تخم جن این زنه چی داره میگه ها؟گیج و منگ به مامان زل زدم و گفتم کدوم زن؟چی داری میگی مامان؟صدای داد و فریاد هرلحظه نزدیک تر میشد تا اینکه در اتاق محکم باز شد و زن جوونی میون همهمه ی همسایه ها توی چهار چوب در ظاهر شد ………زن فریاد میزد و منو زن کثیفی میخوند،مطمئن بودم داره اشتباه میکنه اخه من حتی برای یک بار هم باهاش روبرو نشده بودم……چنان همهمه ای به راه افتاده بود که بیا و تماشا کن،زن با صدای بلند رو به همسایه ها فریاد زد اهای ایهاالناس این دختر زیر پای شوهر من نشسته و با ناز و عشوه میخواد آوار شه رو سر من،به شوهر من گفته یه خونه بزن به نامم زنت میشم، فک کردی شهر هرته؟من میذارم تو بیای زندگی چندین و چند ساله ی منو خراب کنی؟همسایه ها پچ پچ میکردن و با تنفر بهم چشم دوخته بودن،من اما مات و مبهوت به زن زل زده بودم و نمیتونستم حرف بزنم،مامان که چشم و ابرو اومدن همسایه هارو دید سریع جلو پرید و گفت دهنتو ببند زنیکه،دختر من از برگ گلم پاک تره،فک کردی بی صاحابه اینجوری پریدی تو خونه صداتو گذاشتی رو سرت؟این دروغا لایق خودتو هفت جد و ابادته……زن گفت چی ؟من دروغ میگم؟باشه حالا که باور نداری میرم با خودش میام،همینجا تو ماشینه،تا مامان میخواست چیزی بگه زن از خونه بیرون رفت و دوباره همهمه ی همسایه ها شروع شد،یکیش میگفت ما زنا خودمون به هم رحم نمیکنیم،اون یکی میگفت از سر و وضع زنه معلوم بود ادم حسابیه دروغ نمیگه…..مامان لب هاشو با زبون خیس کرد و همونجوری که از حرص نفس نفس میزد گفت چرا لال مونی گرفتی ها؟کاش تو بجای مرتضی مرده بودی تا من انقد از دست تو حرص نخورم،این زنه کیه ذلیل شده ها؟با بغض گفتم به خاک آقا من تا حالا اینو ندیدم مامان،داره دروغ میگه بخدا…..همون لحظه با شنیدن صدای زن سرمو برگردوندم و مرد جوونی رو دیدم که پست سر زن ایستاده بود….خدایا خوابم یا بیدار؟اینا کین دیگه؟منکه تاحالا چشمم به این آدما نخورده پس چی دارن میگن،زن نگاهی به
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیوشش
شوهرش کرد و گفت مگه همین نبود که دست تو دست تو هم تو خیابون مچتونو گرفتم ها؟
مگه خودت نگفتی بهت گفته خونه به نامم بزن زنت میشم؟مرد فقط سرشو تکون داد و من بلاخره تونستم دهنمو باز کنم و با صدای گرفته ای گفتم چی داری میگی آقا من تا حالا نه تورو دیدم نه زنتو،چرا دارین با ابروی من بازی میکنین؟به جای مرد زنش گفت ببین گیس بریده دفعه دیگه ببینم دور و بر شوهرم میپلکی اینجوری که باهات رفتار نمیکنم،میام کشون کشون میبرمت تو کوچه و چنان ناز شصتی نشونت میدم که دفعه دیگه از این غلطا نکنی…….همون لحظه چشمم به سوری خانم افتاد که وسط همسایه ها ایستاده بود و با تاسف برام سر تکون میداد…….
نمیدونستم چطور باید این ابروریزی رو جمع کنم،مامان در حال کل کل با زن بود که شوهرش هرجوری که بود دست زنشو گرفت و از خونه بیرون رفتن….همسایه ها هرکدوم حرفی زدن و راهی اتاقشون شدن،سوری خانم که معلوم بود اونم مثل بقیه حرفای زنو باور کرده بود آب دهنشو جلوی پام انداخت و گفت حیف پسر پاک من که بخاطر تو داره اونهمه سختی میکشه،مصطفی باید از روی جنازه ی من رد بشه بخواد دوباره به تو نظر کنه………با گریه گفتم سوری خانم همش دروغه بقران،من بیچاره کی وقت میکنم برم دنبال این کارا؟چرا نمیری از سوگل خانم بپرسی منکه همش با اون میرم و میام،پوزخندی زد و گفت هه به روباه گفتن شاهدت کیه گفت دمم،برو دختر جون،همین مونده تو منو رنگ کنی……مامان نیشگون محکمی از بازوم گرفت و گفت ای ذلیل بشی ،به زمین گرم بخوری،چه گوهی خوردی که این زنیکه اینجوری اتیشی اومد ابرو و شرف مارو به داد و رفت ها؟…..انقد حالم از حرفای سوری خانم گرفته شد که هیچ دردی رو حس نکردم و فقط قطره های اشک بود که یکی پس از دیگری روی گونه ام میریخت ……از شانس بدم نمیدونم سوگل کجا بود که هیچ خبری ازش نبود،تنها کسی که میتونست کمکم کنه اون بود……..اون زن و مرد انقد قشنگ نقش بازی کرده بودن که انگار خودم هم باورم شده بود،توی ذهنم داشتم دنبال این میگشتم که آیا اون مرد رو تاحالا دیدم یا نه……نمیدونم چقد گذشته بود که در اتاق به صدا دراومد،مامان با عصبانیت درو باز کرد و صدای سلام سوگل به گوشم خورد،با خوشحالی از جا پریدم و جلوی در رفتم…..مامان با بداخلاقی گفت بفرما؟امرت……سوگل صداشو صاف کرد و گفت من خونه نبودم الان اومدم،همسایه ها دارن یه چیزایی میگن،میشه بگین قضیه چیه؟مامان با صدای بلند گفت زنیکه ی خراب اومدی به بهونه ی کار و رخت شوری دختر ساده ی من گول زدی انداختی دنبال مردا،حالا اومدی میگی چی شده؟فک کردی مام مثل تو خرابیم که از صبح میزنی بیرون و نمیای تا اینموقع؟دفعه دیگه ببینم دور دخترم میپلکی خودم حسابتو میرسم…..با گریه دست مامانو گرفتم و گفتم چی داری میگی مامان؟چه ربطی به سوگل داره اخه؟سوگل که حرفای مامان حسابی ناراحتش کرده بود اخماشو توی هم کرد و گفت زن حسابی بچه هات داشتن از گرسنگی تلف میشدن بد کردم دست دخترتو یه جایی بند کردم؟مامانم گفت که دیگه نمیخوام دخترم و با خودت ببری،اصلا لازم نکرده دختر من کار کنه ،دلت برای ما نسوزه و خیلی ح فضای دیگه ..بیچاره سوگل یه نگاهی به من کرد و به طرف اتاقش رفت...
تا صبح خواب به چشمام نیومد،آخه گناه من چیه ،چرا من ،اون زن و شوهر چه دشمنی با من داشتند کا میخواستند آبرومو ببرند...
فردا صبح شد و حاضر شدم که برم سرکار ولی مادر جلومو گرفت ،نشستم و زدم زیر گریه ،به روح مرتضی قسمش دادن کا من کاری نکردم ،نمیدونم باور کرد یا نه ولی گذاشت که همراه سوگل برم ،شاید مجبور بود ،بخاطر بچه ها سیر کردن شکمشون...
به سوگل سلام کردم ،خیلی سرسنگین جوابم و داد،خوب حق داشت،این همه از مادرم حرف شنیده بود....
رسیدیم و مشغول کار شدیم ...تو یه فرصت که سوگل استراحت میکرد و دست از کار کشیده بود
با خجالت بهش نزدیک شدم و گفتم اخه تقصیر من چیه که انقد باهام سرد شدی،بخدا مامانم انگار عقلشو از دست داده،از دستش ناراحت نشو،سوگل نفس عمیقی کشید و گفت واقعا که عقل تو سرش نیست،با حرفایی که دیشب زد همه ی همسایه ها فکر میکنن من تورو فرستادم پیش اون مرده،راستی کی بودن؟یعنی الکی اومده بودن ؟مگه میشه…….با عصبانیت گفتم فک کنم کار سکینه ی بی شرف باشه،چند روز پیش جلوی در اتاق تهدیدم کرد،اخه،اخه بو برده که بین منو مصطفی یه خبراییه…….سوگل هین بلندی کشید و گفت خاک تو سرش کنن،همسایه ها میگفتن دیوونست من باور نمیکردم،حواست بهش باشه ازش دوری کن،اینجوری که معلومه همه کاری ازش برمیاد…..با خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم دیشب سوری خانم بهم گفت دیگه حق ندارم با مصطفی کاری داشته باشم،گفت مصطفی باید از رو جنازه اش رد بشه اگه بخواد اسم منو بیاره،بخدا من گناهی نکردم توکه در جریانی،من هرروز یا تومیام و با خودتم برمیگردم،تاحالا چیزی از من دیدی؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــدایـا امشب به آغوش
مـهـربان تو پنـاه میآوریم
تـا بـزدایـی رنـج
روزگـاران را از جانمان
و با عطرخوش نفسهایت
نبض خوشبختی در روحمان
جـریـان پـیـدا کنـد .........
با آرزوی شبی
سرشار از آرامش و رویاهای خوش
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه شنبه بهاریتون زیبـا🌸🍃
روزتون پر از مهربانی 🌸🍃
الهی که
امروز تـون پـر از 🌸🍃
برکت ،شادی و آرامش 🌸🍃
و دل خـوش باشـه
بـا آرزوی بـهتـرین ها بـرای شمـا 🌸🍃
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیوهفت
سوگل گفت خدارو شاهد میگیرم که دختر از تو پاک تر ندیدم اما سوری خانم حتی اگه خودشم بخواد بخاطر حرف همسایه ها دیگه نمیتونه کاری کنه،خدا لعنتشون کنه دیشب نمیدونم کدومشون سر راه شوهرمو گرفته و هرجوری که دلش خواسته قضیه رو براش تعریف کرده،هرچی شوهرمو قسم دادم که کی این چرندیاتو بهت گفته نگفت بهم،اما خب نمیدونی با چه سختی آرومش کردم،دارم خدا خدا میکنم سر ماه بشه برم از دست این خاله خانباجیا راحت شم……..با تعجب گفتم سر ماه چه خبره مگه،کجا میخوای بری؟سوگل خانم همونجوری که با پا روی رختا میرفت گفت،چند وقته شوهرم به یکی از دوستاش سپرده یه خونه نقلی واسمون پیدا کنه،دیگه نمیتونم تو این اتاق زندگی کنم از دست همسایه ها خسته شدم،همش حواسشون به اتاق بقیه ست که ببینن چکار میکنن و چی میگن……
با ناراحتی گفتم توروخدا نرو،تو رفتی من چکار کنم؟سوگل نگاه پر محبتی بهم کرد و گفت دختر خوب منو تو که از صبح تا شب اینجا با همیم……دیگه چیزی نگفتم و منم مشغول کارم شدم،سوگل تنها کسی بود که دوستش داشتم و همه جوره میتونستم روش حساب کنم…….یه مدت گذشت و چند باری که با سوری خانم توی حیاط روبرو شده بودم حتی جواب سلامم رو هم نداده بود،هرشب کارم شده بود گریه و التماس به خدا که هرجوری شده دل سوری خانم رو باهام نرم کنه……..چشم به هم زدنی آخر ماه هم رسید و سوگل خانم برای همیشه از اون خونه رفت،دلم فقط به این خوش بود که روزها سرکار میتونستم ببینمش……..
چندباری دوباره آقا کاظم اومده بود و در نبود من سعی میکرد مغز مامان رو شستشو بده که منو راضی به ازدواج کنه،مادر سکینه هم که دست کمی از دخترش نداشت وقتی فهمیده بود آقا کاظم قصد و منظوری از اومدنش داره هرروز پیش مامان میرفت و بهش میگفت نکنه بهش جواب رد بدی ها؟شانس اومده در خونتونو زده این یارو کلی پول و ملک داره که همش میرسه به گل مرجان……وقتی زینب قضیه ی اومدن هرروزه ی مامان سکینه رو برام گفت انقد عصبی شدم که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با غضب از خونه بیرون رفتم تا حساب این مادر و دختر عفریته رو کف دستشون بذارم…….در که زدم خواهر کوچیکه ی سکینه درو باز کرد و کمی بعدش مامانش پشت سرش ظاهر شد،بدنم از شدت خشم میلرزید و صدام خش دار شده بود،با صدای نه چندان آروم گفتم چی از جون من میخواین ها؟چرا دست از سر ما برنمیدارین؟به تو چه که هرروز میای تو گوش مادر من میخونی منو به این پیر خرفت شوهر بده،مگه جای تورو تنگ کردیم یا تو خرجمونو میدی؟صدیقه خانم که از حرفای من گر گرفته بود با لحن کوچه بازاری گفت ،فک میکنی خیلی تحفه ای که واسه من مهم باشه به کی شوورت میدن؟خب لابد لیاقتت همون پیر خرفته دیگه…….با حرص گفتم تویی که میای پیش مامان من میشی تعریف آقا کاظمو میدی چرا دختر خودتو بهش نمیدی؟اون بیشتر از من به دردش میخوره چون اینجوری که همسایه ها میگن تا حالا یه دونه خاستگارم نداشته و یجورایی ترشیده حساب میشه……….صدیقه خانم که مشخص بود از حرفم حسابی به هم ریخته،قدمی به جلو برداشت و محکم توی سینه ام کوبید،انقد ضربه اش محکم بود که نتونستم خودمو نگه دارم و پخش زمین شدم…….چندتایی از همسایه ها از سرو صدای ما بیرون اومده بودن و انگار داشتن فیلم سینمایی نگاه میکردن،همون لحظه مامان از اتاق بیرون اومد و با دیدن من که هنوز روی زمین بودم توی صورتش زد و گفت چرا نشستی رو زمین،اومدی اینجا چکار؟قبل از اینکه من به حرف بیام صدیقه خانم با پررویی گفت جمیله دلت خوشه بچه تربیت کردی؟اومده جلو اتاق من داد و قال راه انداخته که چرا میای تو گوش مامانم میخونی منو بده به کاظم،من اگه چیزی گفتم بخاطر خودت بوده گفتم خوبیت نداره یه زن بیوه ای بر و رو داری هرروز این کاظم پا میشه میاد تو اتاقت،اگه میخوای دخترتو بهش بدی دست بجنبون………
مامان که تازه فهمیده بود قضیه چیه سریع شروع کرد به معذرت خواهی از صدیقه خانم و سرکوفت زدن به من که چرا میخوام ابروشو جلوی همسایه ها ببرم،مادرم بود اما انگار کم کم داشت ازش بدم میومد،منو،دخترشو به یک زنه غریبه فروخت؟بدون اینکه چیزی بهش بگم از جام بلند شدم و رو به صدیقه خانم گفتم یکبار دیگه پاتو تو اتاق ما بذار ببین چه ابرویی از خودتو دخترت میبرم…….گفتم و رفتم،نموندم تا فحش های رکیک صدیقه خانم رو نوش جان کنم اما صدای مادرم واضح به گوشم میرسید که داشت تمام تلاشش رو میکرد تا صدیقه خانم معذرت خواهیشو قبول کنه……..توی اتاق که رسیدم گوشه ای کز کردم و شروع کردم به گریه کردن،دیگه از دست مامان خسته شده بودم کاش میشد تنها راهی ده میشد و منو بچه ها رو به حال خودمون میذاشت…….در اتاق که با شدت باز شد فهمیدم مامان با توپ پر اومده،انقد طلبکار بود که دستش رو توی کمر گذاشته بود ومواخذه ام میکرد،با تاسف نگاهی بهش کردم و گفتم دیگه از دستت خسته شدم میفهمی؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیوهشت
دیگه نمیتونم این رفتارهات رو تحمل کنم،میدونی چیه؟حس میکنم آقا هم از دست تو فرار کرد که اون بلا سرشون اومد،تو مادری؟میفتی با زنی که میخواد تیشه به ریشه ی من بزنه و منو محکوم میکنی؟با چه عقلی فکر میکنی منو به آقا کاظم شوهر بدی خوشبخت میشم ها؟مگه تو همون نبودی که روز اول که دیدیش از دست هیز بازیاش گوشت تن منو کندی که موهامو بکنم داخل…..ببین مامان واسه دفعه ی آخر میگم به خاک اقام،به خاک مرتضی که هنوز داغش برام تازست اگه بخوای بازم پای این مرتیکه رو تو خونه باز کنی یا یه بلایی سر خودم میارم یا از اینجا فرار میکنم میرم فهمیدی؟مامان که از نگاهش مشخص بود حسابی تهدید منو جدی گرفته گفت اصلا من احمقو بگو که دارم سنگ تورو به سینه میزنم،نمیخوای شوهر کنی نکن،اما اینو بدون از اجاق پسر سوری خانم هم واسه تو ابی گرم نمیشه،سوری خانم خودش همه جا گفته به محض اومدن پسرش میخواد دختر خواهرشو واسش نشون کنه…….حس کردم گوشام داغ شد و دیگه هیچ صدایی نشنیدم،منظورش مصطفی بود؟نه….محاله….مصطفی منو دوست داره،من منتظرشم برگرده و به محض اومدنش خودم همه چیو براش تعریف میکنم،قسم خاک اقامو میخورم و میگم که اینا همه نقشه ی سکینه ست،من مطمئنم حرفامو باور میکنه……..تا آخر شب از سر جام تکون نخوردم و حتی شام هم نخوردم،زینب دستمو میگرفت و التماسم میکرد دو لقمه بخورم اما نمیتونستم با همه ی گرسنگیم حتی یک لقمه هم از گلوم پایین نمیرفت……
روز بعد که از خونه بیرون رفتم نگاهی به در اتاق سوری خانم کردم و آه عمیقی کشیدم،گناه من چی بود که باید اینجوری عذاب میکشیدم؟سرکار انقد کسل و بی حوصله بودم که همه متوجه شده بودن و سعی میکردن با سر به سر گذاشتنم حال و هوامو عوض کنن اما بی فایده بود،دلشوره ی عجیبی تمام وجودمو گرفته بود که هیچ جوری نمیتونستم خودمو آروم کنم......کارم که تموم شد سری به بازار زدم و کمی نون و ماست برای شام خریدم،میدونستم هیچی توی خونه نداریم و بچه ها چشم انتظار منن........هرچی به خونه نزدیک تر میشدم دلشوره ام شدیدتر میشد و همینکه پشت در رسیدم با شنیدن صدای داد و فریاد زانوهام سست شد،حس میکردم توی تنم جونی نیست که در رو باز کنم اما به هر جون کندنی که بود تکونی به در دادم و داخل رفتم........با دیدن برادر و خواهر های کوچیکم که کنج حیاط کز کرده بودن و گریه میکردن قلبم به درد اومد،نگاهی به اتاقمون انداختم،تمام وسایل زندگیمون جلوی در ریخته بود و صدای مامان از توی اتاق میومد که انگار داشت با کسی بحث میکرد،زینب با دیدن من سریع به سمتم اومد و با گریه گفت آبجی آقا کاظم هممونو بیرون کرد،اومد دم در مامان بهش گفت تو راضی نمیشی تباهاش عروسی کنی یهو دیوونه شد هممونو بیرون کرد،با خشم نگاهی به در اتاق کردم و گفتم بیخود کرده مرتیکه الدنگ......سریع پله ها رو بالا رفتم و با دیدن مامان که وسط اتاق ایستاده بود و آقا کاظم التماس میکرد بیرونمون نکنه گر گرفتم،اقا کاظم چشمش که به من افتاد گفت همینکه گفتم یا دخترتو راضی میکنی من همین فردا واسه این اتاق مستاجر میارم.......مامان با غضب نگاهی به من کرد و گفت همینو میخواستی اره؟حالا که جل و پلاسمونو انداخت تو حیاط خیالت راحت شد؟امشبو که تو خیابون سر کردی حالت میاد سرجاش......بعد هم نگاهی به آقا کاظم کرد و گفت توروخدا شما به بزرگی خودت ببخش،من قول میدم همین امشب راضیش کنم،بچست خامه،نمیفهمه.....همینکه لبخند کمرنگ آقا کاظم رو دیدم انقد جیغ زدم که حس کردم گلوهام داره پاره میشه،چی داشت می گفت؟منو تا فردا راضی میکنه؟من حاضر بودم تا آخر عمرم تو کوچه خیابون بخوابم اما چشمم به ریخت و قیافه ی آقا کاظم نخوره.....چند تیکه از وسایلمون که هنوز توی اتاق مونده بود رو برداشتم و گفتم میخوای بمون تنها بمون اینجا منو بچه ها یه جایی برای خوابیدن پیدا میکنیم......مامان میخواست حرفی بزنه اما نموندم تا حرفای صد من یه غازشو گوش بدم و از اتاق بیرون رفتم........
بچه ها منو که دیدن به سمتم اومدن و پروین خواهر کوچکترم گفت آبجی چکار کنیم حالا؟کجا بخوابیم؟بچه های اینجا دارن میخندن بهمون و میگن شبو باید تو کوچه بمونیم......دستی توی صورتش کشیدم و گفتم مگه من مردم که شما تو کوچه بخوابین؟الان میریم خونه ی آبجی زری و فردا هم میریم دنبال یه اتاق دیگه میگردیم،اصلا ناراحت نباشین خب؟باشه ای گفتن و دوباره کنج دیوار کز کردن.....نگاهی به در اتاق کردمو مامانو دیدم که التماس کنان پشت سر آقا کاظم داشت از پله ها پایین میومد،همسایه ها از ترس اینکه ما سر بارشون نشیم از اتاق بیرون نمیومدن و از پشت پنجره حیاطو دید میزدن........سریع وسایل رو به کمک بچه ها توی زیر زمین جا دادیم و ملحفه ای روشون کشیدم تا فردا هرجوری که شده اتاقی پیدا کنم و بیام ببرمشون،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیونه
اقا کاظم بدون توجه به التماس های مامان از در حیاط بیرون رفت و کلید اتاق رو هم با خودش برد......
به مامان نزدیک شدم و گفتم ما داریم میریم خونه ی زری اگه میای بیا بریم وگرنه همینجا بمون،نگاه پر از خشمی بهم کرد و گفت ذلیل بشی گل مرجان که منو این بچه هارو اینجوری آلاخون والاخون نکنی.....اصلا حوصله ی بحث کردن نداشتم،دست بچه ها رو گرفتم و از در خونه بیرون زدیم،هوا رو به تاریکی بود و میترسیدم آقا پرویز خونه باشه و راهمون نده،هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که مامان هم از اون خونه بیرون اومد و دنبالمون راه افتاد،سر راه کمی میوه خریدم که آقا پرویز بدونه رفتم سر کار و انتظار پول ازش نداریم......تمام مسیر مامان غر زد و منو مقصر اوارگیمون میدونست،نمیدونستم دیگه باید چکار کنم که راضی بشه،پشت در خونه ی زری که رسیدیم هوا تاریک شده بود،بچه ها با ذوق در میزدند و بالا پایین میپریدن،در خونه که باز شد نگاه آقا پرویز روی جمعیت پشت در ثابت موند،حتما داشت به این فکر میکرد که چطور باید شکم این پنج نفر رو سیر کنه......مامان سریع سلام و علیک گرمی کرد و گفت آقا پرویز اینه رسم دوماد مادرزنیه؟نمیگی اینام خونواده ی زنمن داغدارن،مرد بالا سرشون نیست یه بار برم بهشون سر بزنم ببینم مرده ان یا زنده........آقا پرویز که از حرفای مامان توی رودربایستی گیر کرده بود خنده ی مصنوعی کرد و گفت خوش اومدید بفرمایید داخل،والا منکه همش درگیر کار و بارم شما پیداتون نیست اصلا نمیاید به ما سر بزنید.......
مامان که منتظر همین تعارف بود سریع داخل رفت و گفت اومدم ببینم دخترم جاش خوبه یا نه،اقای خدابیامرزش همش میگفت زن برو ببین اگه زری جاش خوب نیست دستشو بگیر و بیارش.......از حرفای مامان خنده ام گرفته بود،اینجوری مثلاً داشت واسه آقا پرویز خط و نشون میکشید،زری که صدامونو شنیده بود سریع توی حیاط اومد و من با دیدن شکم قلنبه اش با تعجب بهش چشم دوختم...........چرا دفعه ی قبلی که اومده بودم چیزی بهم نگفت؟زری که با دیدن همه ی ما متعجب شده بود سریع دمپاییاشو پوشید و به پیشوازمون اومد،مامان با دیدن شکمش اخمی کرد و گفت ما بخیل بودیم که نگفتی بهمون؟زری که معلوم بود خجالت میکشه سرخ و سفید شد و گفت حالا شما بیایین داخل بشینید صحبت میکنیم باهم......آقا پرویز که مشخص بود از اومدن ما اصلا خوشحال نشده حرف نمیزد و ساکت روی یکی از صندلی ها نشسته بود،مامان اما انقد حرف میزد که من به جای بقیه سر درد گرفتم......سفره ی شام که کشیده شد بچه ها آب دهنشونو قورت دادن و منتظر شدن غذا بیاد روی سفره،من سریع به همراه کتایون سفره رو کشیدم و بوی کباب که بهم خورد نزدیک بود از هوش برم.......بعد از شام آقا پرویز به بهانه ی خواب توی اتاق رفت و من و مامان همه ی قضیه رو برای زری تعریف کردیم،زری میترسید که مبادا ما برای مدت زیادی اونجا بمونیم و شوهرش عصبی بشه اما بهش فهموندم که خودم سر کار میرم و فردا هرجوری که شده اتاق کرایه میکنم و از اونجا میریم.......روز بعد بجای اینکه سر کار برم چند جایی برای اتاق سر زدم و چون یه دختر تنها بودم کسی حاضر نبود حتی به حرفم گوش بده،بلاخره بعد از کلی گشتن و پرس و جو کردن مردی که مشخص بود دلش برام سوخته آدرس خونه ای رو بهم داد و گفت که اونجا متعلق به سیده خانمیه که اتاق های زیادی داره و اونارو به آدم های نیازمند اجاره میده.......با خوشحالی آدرسش رو گرفتم و پرسون پرسون به سمت خونه ی سیده خانم راه افتادم،خدا خدا میکردم حتی شده یک اتاق ده متری بهمون اجاره بده تا از آوارگی نجات پیدا کنیم،جلوی در خونه که رسیدم در زدم و منتظر موندم،بعد از چند دقیقه پسر بچه ی هفت،هشت ساله ای جلوی در اومد و گفت بفرمایید......لبخندی زدم و گفتم سیده خانم خونست؟پسرک زود گفت اره توی اتاقشه بگم کی باهاش کار داره؟گفتم بگو یه دختر یتیمه که دنبال اتاق میگرده اگه اجازه بده بیام تو واسش توضیح بدم.......
پسرک گفت همینجا بمون بهش بگم اگه اجازه داد میام بهت میگم،باشه ای گفتم و منتظر موندم تا بره و برگرده......در حیاط کمی باز بود و زیر چشمی نگاهی به داخل انداختم،به بزرگی خونه ی قبلی نبود اما از سر و صداها مشخص بود که خیلی خونه ی شلوغیه.......چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که پسرک برگشت و گفت میگه اتاق خالی نداریم شرمنده،بی اختیار زدم زیر گریه و گفتم توروخدا بذار خودم بیام باهاش حرف بزنم،پسر که انگار دلش برام سوخته بود از جلوی در کنار رفت و گفت باشه بیا خودت باهاش حرف بزن....سریع اشکامو پاک کردمو دنبالش داخل رفتم،پسرک از توی حیاط شلوغ و پر از آدم رد شد و جلوی اتاقی سفید با پنجره های آبی ایستاد،اروم درو باز کرد و گفت سیده خانم همون دخترست میگه حتما باید با خودتون حرف بزنه بیاد داخل؟
ادامه دارد ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_چهل
صدای آرومی رو شنیدم که گفت من که گفتم اتاق خالی نداریم صادق،اما خب حالا که اومده بگو بیاد ببینم چی میخواد بگه.....صادق از جلوی در کنار رفت و گفت برید تو،دستی به لباس هام کشیدم و آروم داخل رفتم،زن مسنی که لباس های سفید پوشیده بود و با چادر نماز روی سجاده نشسته بود با لبخند بهم سلام کرد و گفت بیا دخترم،بیا اینجا ببینم چی شده؟مظلوم کمی نزدیک بهش نشستم و بعد از مکث کوتاهی شروع کردم با گریه همه چیز رو براش تعریف کردم،از اومدنمون به ده تا مرگ آقا و مرتضی و سرکار رفتن من و کاری که آقا کاظم باهامون کرد......سیده خانم که مشخص بود حسابی دلش برام سوخته آهی کشید و گفت دخترم بخدا تمام اتاقای اینجا پره شرمنده من کاری از دستم بر نمیاد برات انجام بدم،کاش یکم زودتر میومدی همین چند روز پیش یکی از اتاقا خالی بود که اونم دادم به یه زن و شوهر جوون.......
دوباره اشک چشمام جاری شد و گفتم باشه اشکال نداره میرم دوباره دنبال اتاق میگردم،اینو گفتمو خواستم بلند شم که سیده خانم گفت بشین،شاید بتونم برات کاری کنم،ما اینجا یه انباری کوچیک داریم که یکم وسیله توشه.......اگه میخوای برو یه نگاه بهش بنداز اگه مورد پسندت بود یه روز بیا اینجا تمیزش کن و وسیله هاتو بیار،با خوشحالی نگاهی بهش کردم و گفتم هرچی باشه خوبه دستتون درد نکنه بخدا هیجوقت این خوبیتونو فراموش نمیکنم،سیده خانم لبخند ملیحی زد و گفت با صادق برو اگه خوشت اومد میگم کاراشو ردیف کنه واست......زود بلند شدم و گفتم پس من برم بببنیمش.......
صادق توی حیاط بود و وقتی بهش گفتم جلوتر از من راه افتاد و جلوی آخرین اتاق راهرو ایستاد،با دست اشاره ای کرد و گفت فقط یه اتاق پونزده متریه،خیلی کثیف و به هم ریخته ست حسابی باید تمیز بشه……نگاهی به اتاق خاک گرفته کردم و گفتم همین فردا میام تمیزش میکنم،سیده خانم راجع به کرایه چیزی نگفت و قرار شد بعد از اینکه مستقر شدیم صحبت کنیم…….به مامان که قضیه ی اتاقو گفتم چینی به پیشونی انداخت و گفت واسه یه انباری انقد خوشحالی؟منکه حوصله ی تمیز کردن گوه و کصافت مردمو ندارم،یا خودشون برن تمیز کنن یا خودتو ابجیات برین،با ناراحتی سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم،هیچوقت مامانو درک نمیکردم،انگار منتظر بود خدا یه لقمه ی آماده از آسمون براش بندازه پایین و اونم بدون هیچ زحمتی سر سفره ی رنگین بشینه…..
روز بعد از زری وسایل تمیز کاری گرفتم و همراه دخترها راهی خونه ی سیده خانم شدم،باورم نمیشد من همون دختر دست و پاچلفتیم که حتی یه لیوان آب برای خودم نمیتونستم بریزم،انقد فشار زندگی زیاد زیاد بود که کارای مردونه انجام میدادم و دنبال خونه میگشتم،به خونه ی جدید که رسیدیم اول سراغ سیده خانم رفتم و سلامی عرض کردم،بعد از اینکه ازش اجازه گرفتم با زینب و پروین به جون اتاق افتادیم و تا غروب مشغول تمیزکاری شدیم،تمام وسایل رو گوشه ای از حیاط جا دادیم و شروع کردیم به شستن….انقد کثیف بود که فکر نمیکردم حالا حالا ها تمیز بشه اما با کمک چندتا از همسایه ها که سیده خانم بهشون سفارش کرده بود بهمون کمک کنن تا غروب اتاق رو تمیز کردیم و قرار شد فردا وسایل اندکمون رو بیاریم،انقد خوشحال بودم که حد و حساب نداشت،باورم نمیشد جایی رو پیدا کردم که میتونم شب ها آروم سرم رو روی بالش بذارم،تنها نگرانیم مصطفی بود که قرار شد به محض اینکه جاگیر شدیم برم پیش زیور خواهرش و ازش خواهش کنم آدرس خونه ی جدید رو بهش بده اینجوری میتونستم خودم باهاش حرف بزنم و براش توضیح بدم توی نبودش چه اتفاق هایی افتاده…….روز بعد با زینب به خونه ی قبلی رفتیم و با بار زدن وسایل خونه برای همیشه از اونجا خداحافظی کردم،جایی که اولین بار مصطفی رو اونجا دیده بودم و بهش دلبسته بودم……..اخ مصطفی کاش میومدی و میدیدی من بخاطر تو چه مصیبت هایی رو تحمل کردم و چه تهمت هایی رو به جون خریدم…….توی مسیر چندباری به گریه افتادم اما سریع به خودم اومدم و سعی کردم به روزهای خوب فکر کنم...
به سختی وسایل رو توی حیاط خالی کردیم و به کمک چند تا از همسایه ها توی اتاق چیدیم،از خوشحالی چرخی زدم و خداروشکر کردم،هیچ چیزی بدتر از بی سرپناهی نبود،اصلا دلم نمیخواست وبال گردن زری بشیم و شوهرش بخاطر ما حرفی بهش بزنه،همون موقع سراغ مامان رفتم و بعد از تشکر از زری به خونه ی خودمون اومدیم،بماند که مامان چقدر بهم غر زد و کوچیک بودن اتاق رو بهونه کرد،هرکی نمیدونست فکر میکرد تا حالا توی قصر دراندشت زندگی میکرده و الان توی اتاق زندگی کردن براش سخت شده،اونشب بعد از مدت ها سرم رو راحت روی بالش گذاشتم و خوابیدم......
روز بعد، بعداز چندین روز غیبت لقمه نونی خوردمو راهی عمارت شدم،غافل از اینکه اون عمارت چه خواب هایی برام دیده،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_چهلویک
مسیر خونه ی جدید به عمارت طولانی تر شده بود و مجبور بودم صبح ها زودتر راه بیفتم،چند روزی بود که کورش پسر خانم ازاره و اذیت هاش بیشتر شده بود و دیگه علنا اسمم رو صدا میکرد و ازم میخواست کارهای خصوصیشو انجام بدم،از ترس خانم اوایل بهانه میآوردم و از زیر کار در میرفتم اما نمیدونستم اون دیو دو سر چه خواب هایی برام دیده.......یه روز ظهر که خانم خونه نبود اما قبل از رفتنش دستور داده بود اتاق کارش رو براش مرتب کنم از توی اشپزخونه ظرف آب و پارچه ی آمیزی برداشتم و راهی اتاق کار شدم،داشتم به این فکر میکردم که هرچه زودتر برم سراغ زیور و آدرس خونه ی جدید رو بهش بدم تا به محض اومدن مرتضی بهش خبر بده که با کورش روبرو شدم،سریع سرمو پایین انداختم و با خجالت سلام کردم......جواب سلامم رو داد و گفت کجا داری میری؟میخوای اتاق منو تمیز کنی؟با لکنت گفتم نه اقا دارم میرم اتاق مادرتون رو تمیز کنم با اجازه من برم امروز زیاد کار دارم،برقی توی چشماش دیدم اما توجهی نکردم و راهی اتاق شدم........اتاق انقد به هم ریخته بود که میدونستم حالا حالا ها اینجا کار دارم،ظرف آب و دستمال رو روی میز گذاشتم و شروع کردم به جمع کردن ریخت و پاش های اتاق.......همینجور که آهنگ مورد علاقه ام رو زیر لب زمزمه میکردم تند تند مشغول کار بودم که صدای بسته شدن در رو شنیدم و با تعجب به عقب برگشتم.......با دیدن کورش که دست به سینه به در تکیه داده بود و میخندید نفسم توی سینه حبس شد،این اینجا چکار میکرد؟خدایا چکار کنم حالا.......
با ترس نگاهی بهش کردم و گفتم ببخشید میشه برید بیرون؟الان کافیه یکی بیاد و مارو اینجا ببینه،کورش لبخند پت و پهنی زد و گفت نترس خوشگله کسی نمیاد خیالت راحت،میدونی از کی تا حالا من تو نخ توام؟ وقتی با چشات نگام میکنی و سلام میکنی دل تاپ تاپ میزنه.......از حرفاش اشک توی چشمام اومده بود و از ترس داشتم به خودم میلرزیدم،سریع به سمت در اتاق حرکت کنم تا از دستش فرار کنم اما دستشو دراز کرد و دستم و گرفت.......از ترس حس کردم دارم از هوش میرم،یک لحظه چهره ی مظلوم مصطفی اومد توی ذهنمو حس کردم دارم بهش خیانت میکنم،شروع کردم به دست و پا زدن و تمام تلاشم رو کردم از دستش خلاص شم اما فایده ای نداشت،انقد زورش زیاد بود که حتی نمیتونستم دستشو تکون بدم........گریه ام به هق هق تبدیل شده بود و سعی میکردم جیغ بزنم اما سریع دستشو جلوی دهنم فشار داد و گفتم دختره ی دهاتی تو فکر و خیالتم نمیگنجید آدمی مثل من بهت نزدیک بشه حالا داری واسم ناز میکنی؟انقد دست و پا زده بودم که دیگه جونی برام نمونده بود،خدایا خودت بهم رحم کن،من بجز این پاکی چیز دیگه ای ندارم،خودت به دادم برس......دست کورش به سمت لباسم رفت ....
تا اینکه یکی شروع کرد به کوبیدن در،کورش از ترس دستش شل شد و من فرصتی پیدا کردم که با تمام وجود جیغ بزنم........ توی یک حرکت منو روی زمین پرت کرد و گفت اگه کلمه ای راجع به من حرفی بزنی بلایی به روزت میارم که مرغای آسمون به حالت زار بزنن......کوروش اینارو گفت و سریع به سمت در رفت،بازش کرد و با دیدن خانم رنگ از روش پرید،با گریه از روی زمین بلند شدم و گفتم خانم بخدا من اومده بودم اتاقتونو تمیز کنم آقا پشت سرم اومدو درو قفل کرد،کورش نگاه پر از خشمی بهم کرد و رو به مادرش گفت دروغ میگه مامان من داشتم از اینجا رد میشدم خودش صدام کرد گفت یه موش اینجا دیده کمکش کنم از اتاق بیرون بره،اخه من به این دختره ی دهاتی بوگندو نگاه میکنم؟ خانم که معلوم بود حرفای پسرشو باور کرده نگاهی به من کرد و گفت بی چشم و رو،من انقد هواتو داشتم و بهت بها دادم این جوابم بود؟با گریه ی شدیدتری گفتم خانم بقران من کاری نکردم،چرا حرفمو باور نمیکنین آخه......خانم جیغی زد و گفت پسر من از برگ گلم پاک تره این تویی که با این اداها میخوای به نون و نوا برسی....
گفتم خانم به چی قسم بخورم که باور کنی من بیگناهم؟من الان چند وقته دارم اینجا کار میکنم از من کجی دیدید؟کورش توی حرفم پرید و زود گفت مامان من بهت نگفته بودم این دختره همش بهم نگاه میکنه و میخنده؟.....انگار فایده نداشت هرچی حرف میزدم و دلیل میاوردم،اونروز میون نگاه مظلوم و پر از ترحم بقیه ی خدمتکارها من برای همیشه از اون عمارت اخراج شدم،تلاش های سوگل هم فایده ای نداشت و خانم دستور داد من دیگه حق ندارم پامو توی اون عمارت بذارم....اینباربر خلاف دفعه های قبل اصلا گریه نکردم و فقط خداروشکر میکردم که لطمه ای به آبروم وارد نشد،با خودم گفتم همون بهتر که از اینجا بیرون اومدم نگاه های این پسره کوروش دیگه داشت اذیتم میکرد ...
و این آخری ها هم که دیگه برای حیثیتم نقشه کشیده بود.....
اطلس خانم آشپز عمارت که وضعیت منو میدونست قبل از اینکه از عمارت بیرون بیام خودشو بهم رسوند و
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_چهلودو
تیکه کاغذی توی دستم گذاشت و گفت گل مرجان حتما به این خانم سر بزن،با آدمای پولدار رفت و آمد داره و واسشون کارگر جور میکنه.......
کلی ازش تشکر کردم واز عمارت بیرون رفتم،هرچی به کاغذ توی دستم نگاه میکردم چیزی متوجه نمیشدم،سر خیابون سوار ماشینی شدم و ازش خواستم منو به اون آدرس ببره،شرایط بدی داشتم و نمیتونستم دست روی دست بذارم......به خونه ای که روبروم بود نگاه کردم،اطلس خانم بهم گفته بود اسم صاحب این خونه مرواریده،در زدم و منتظر موندم طولی نکشید که در باز شد و زن زیبایی جلوی در ظاهر شد،انقد زیبا و خوشتیپ بود که دلم میخواست ساعت ها همونجا بمونم و نگاهش کنم،با صدای نازک زن که گفت بفرمایید سریع به خودم اومدم و گفتم ببخشید من دنبال کار
میگردم،زن خنده ی ریزی کرد و گفت خوشگلم کار پیدا کردن که الکی نیست،من نمیتونم همینجوری به شما کار بدم......با هول گفتم باید چکار کنم؟هرکاری لازم باشه انجام میدم.....زن در رو باز کرد و گفت بیا تو ببینم اصلا کی آدرس منو بهت داده؟؟پشت سرش وارد خونه شدم و یکراست توی یکی از اتاق های خونه رفتیم،روی یکی از صندلی ها نشستم و به عکس هایی که روی در و دیوار بود چشم دوختم،عکس ها بیشتر متعلق به پسر بچه ی چهار پنج ساله ای بود که توی همه ی عکس ها میخندید.......مروارید خانم صداشو صاف کرد و گفت چندسالته؟تا حالا
جایی کار کردی؟
با لحن مودبی گفتم دیگه داره پونزده سالم میشه خانم،بله چند وقتی پیش اطلس خانم کار میکردم اما اخراج شدم از اونجا.....مروارید گفت اخراج؟یعنی از کارت راضی نبودن؟سریع گفتم نه بخدا خیلی خوب کار میکردم،یه پسر جوون داشتن واسم مزاحمت ایجاد میکرد خانم هم منو اخراج کرد.....مروارید بلند زد زیر خنده و گفت کورش اره؟خدا خفه اش نکنه..ببین من چندتا کار واست سراغ دارم اما باید خیالم از بابتت راحت بشه،اطلس خانم رو من خودم فرستادم تو اون عمارت،دو روز دیگه بیا اگه خیالم راحت شد یه کار خوب بهت میدم......با خوشحالی بلند شدم و گفتم باشه پس من دو روز دیگه میام،یه مقدار پول توی دستم بود رفتم بازار و یکم وسیله برای خوردن خریدم،میخواستم توی این دو روز حسابی به بچه ها خوش بگذره،حس خوبی به مروارید خانم داشتم و با خودم میگفتم حتما کار خوبی برام جور میکنه.......به خونه که رسیدم هنوز داخل نرفته بودم که زینب سریع جلو پرید و گفت آبجی الان آقا پرویز اومد گفت آبجی زری دردش شروع شده و قراره زایمان کنه.......با تعجب به مامان نگاه کردم و گفتم راست میگه مامان؟زری که گفت یکی دوماه دیگه زایمان میکنه،مامان بی تفاوت گفت من چه میدونم حتما زود دردش گرفته......نگاه ناامیدی به مامان کردم و گفتم خب میرفتی سراغش گناه داره،اونکه بجز ما کسی رو نداره......مامان با غیظ گفت به من چه،اون شوهر الدنگش بره وردستش،من اینهمه توی این مدت اذیت شدم بدبختی کشیدم مگه زری و شوهرش یه بار اومدن بگن زنده ای یا مرده......گفتم مامان خب تقصیر زری بیچاره چیه مگه؟گناه داره بخدا بیا بریم با هم پیشش،بچه اش به دنیا میاد کسی نیست کمکش کنه،مامان بی خیال گفت من که نمیام میخوای خودت برو.......نمیدونستم باید چکار کنم دلم برای زری میسوخت حتما شرایط خوبی نداشت که شوهرش اومده بود سراغ ما.........وسایلی که خریده بودم رو گوشه ی اتاق گذاشتم و گفتم باشه نیا خودم تنها میرم،فقط اینو بدون زری اگه به دردت نخورد حق داشت آخه کی براش مادری کردی؟اصلا مطمئنی ما بچههای واقعیتیم؟مامان داشت غر میزد اما توجهی بهش نکردم و راهی خونه ی زری شدم،درسته منو زری هیچوقت باهم خوب نبودیم اما هرچی باشه خواهرم بود و نمیتونسنم نسبت بهش بی تفاوت باشم.......توی حیاط که رسیدیم صدای جیغ های زری گوش آدم رو کر میکرد،قمر خانم هم اومده بود و وردست قابله داشت براش وسیله جور میکرد،توی اتاق که رفتم با دیدن زری سریع بیرون اومدم و گوشه ای کز کردم،دلم براش سوخته بود کاش مامان کمی مهربون بود و الان کنارش بود،اخه ما که بجز اون کسی رو نداشتیم......هوا تاریک شده بود اما زری هنوز نزاییده بود،روی یکی از صندلی ها نشسته بودم و بغ کرده بودم که قمر خانم بیرون اومد و با دیدن آقا پرویز که اونم روی یکی از صندلی ها نشسته بود گل از گلش شکفت و سریع توی آشپزخونه رفت و با سینی چای برگشت،نمیدونم چرا از رفتار و حرکات قمر خانم خوشم نیومد،با اینکه آقا پرویز اصلا برادرش نبود اما درست جفتش نشسته بود و همینکه میخواست بخنده دستشو روی پاش میزد و بلند قهقهه سر میداد،
اقا پرویزم که من فقط اخم و تخمشو دیده بودم الان داشت میخندید و توی گوش قمر خانم پچ پچ میکرد..... صدای گریه ی بچه که بلند شد همه به سمت اتاق زری رفتیم،قابله همون لحظه بیرون اومد و خوشحال گفت مشتلق بدین بچه پسره،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
.
ســ🥰✋ـــلام
صبح زیبـای بهاریتون بخیر🌸🍃
طلایی تـرین روزهـا
ارزانی نگـاه مهربان تون🌸🍃
و هزار گــل بهاری
پیشکش قلب با صفاتون🌸🍃
صبحتون بخیر و سلامتی🌸🍃
زندگیتون غرق در خوشبختی🌸🍃
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_چهلوسه
اقا پرویز خوشحال دست توی جیبش کرد و چندتا اسکناس بیرون کشید،اونا رو جلوی قابله گرفت و گفت خوش خبر باشی از صبح منتظر همین خبر بودم،سریع از جلوی همشون رد شدم و توی اتاق رفتم،زری بی حال روی تخت افتاده بود و بچه ی کوچیکی هم کنارش ملحفه پیچ شده بود....... زری چشمش که به من افتاد با بغض گفت مامان نیومد ها؟حالا من چطوری به این بچه شیر بدم؟اصلا بلد نیستم چطور بغلش کنم،سعی کردم خودمو شاد نشون بدم تا زری هم ناراحت نباشه،با خنده ی مصنوعی کنارش نشستم و گفتم بی خیال بابا،همون بهتر که نیومد،فک میکنی اگه اومده بود الان داشت بهت کمک میکرد؟یه گوشه مینشست و فقط غر میزد،تو این فرشته رو نگاه کن؟خدا اینو بهت داده دیگه چی میخوای؟زری نگاهی به پسرش کرد و گفت کاش بختش مثل من نباشه انگار گلیم بخت منو از روز اول سیاه بافتن........انقد دلم واسه زری سوخته بود که حد و حساب نداشت،همون لحظه قمر خانم در اتاقو باز کرد و گفت بیا ببین آقا داداشم داره با دمش گردو میشکنه، بده این گل پسرو ببرم پیشش بلکه یه مشتلقم من ازش گرفتم......قمر خانم پسر زری رو بغل کرد و خوشحال از اتاق بیرون رفت،بچه گرسنه اش که شد شروع کرد به گریه کردن و قمر خانم هرجوری که بود به زری یاد داد سینه توی دهن بچه بذاره،کاری که مامان باید انجام میداد........
قمر خانم قرار شد شب رو اونجا بمونه و حواسش به زری باشه،منم همونجا کنار پاش رختخواب پهن کردم و خوابیدم تا اگر کاری داشت صدام کنه…….آقا پرویز اسم پسرشون رو منصور گذاشت و من عجیب دوستش داشتم،حس میکردم شبیه مرتضی ست و وقتی به زری گفتم اونم با بغض تایید کرد……انقد خسته بودم که تا سرمو گذاشتم روی بالشت نمیدونم چطور خوابم برد،زری هم به کمک قمر خانم به پسرش شیر داد و هردو خوابیدن،نمیدونم چقد گذشته بود که با صدای زری از خواب بیدار شدم،با چشم های نیمه باز بلند شدم و گفتم چیه زری چی میخوای؟زری با نگرانی گفت دلم خیلی درد میکنه گل مرجان،برو به قمرخانم بگو دمنوشی چیزی واسم درست کنه بلکه کمتر شد این دلدرد،اصلا نمیتونم بخوابم……..چشمامو مالوندم و گفتم باشه الان میرم بهش میگم،به هر سختی بود از توی رختخواب بیرون اومدم وبه سمت سالن حرکت کردم،با خودم گفتم حتما توی سالن خوابیده اما هر گوشه ای رو که نگاه میکردم خبری ازش نبود،با خودم گفتم نکنه رفته خونه ی خودش؟توی اتاق برگشتم و به زری گفتم قمر خانم که توی سالن نبود نکنه رفته؟زری همونجور که از دلدرد به خودش میپیچید گفت نه توی اتاق پشت اشپزخونست،دیشبم همونجا خوابیده بود،باشه ای گفتم و دوباره راه افتادم،دیگه خواب از سرم پریده بود و هوشیار بودم،پشت در اتاق که رسیدم خواستم در بزنم اما حس کردم صدای پچ پچ میاد ،خواستم برگردم ولی زری حالش بد بود جلوتر رفتم و با صحنه بدی روبرو شدن،اولش از ترس خواستم برگردم،از یک طرفم دلم میخواست برمو دست بذارم گردن هردوشون،تا حالا همچین ضربه ای بهم نخورده بود و خدا خدا میکردم زری دنبالم نیومده باشه……..
آروم درو رو هم گذاشتم و به سمت اتاق زری دویدم،وحشت تمام وجودمو گرفته بود،باورم نمیشد قمر خانم انقد زن بدی باشه که با کسی که اسم برادر روش گذاشته بود همچین کاری رو بکنه…….زری لبه ی تخت نشسته بود و تا منو دید گفت چی شد پس؟کجا رفتی؟میدونی از کی تا حالا رفتی؟بغض توی گلومو قورت دادمو و گفتم خواب بود زری هرچی صداش کردم بیدار نشد،زری نیم خیز شد و گفت خودم حالا میرم سراغش،دارم میمیرم از دلدرد…..اصلا دلم نمیخواست زری با اون وضعیتش بره و اونا رو ببینه،سریع جلوش پریدم و گفتم تو کجا میری با این وضعیتت؟میگم بیدار نشد خب،چند لحظه بمون میرم خودم…..هرجوری بود متقاعدش کردم و دوباره سر جاش نشست،الهی به زمین گرم بخوری آقا پرویز،چطور دلت اومد همچین خیانتی رو در حق خواهر ساده ی من بکنی؟حالم از قمر خانم به هم میخورد،چطور میتونست این کار رو در حق زری بکنه؟نیم ساعتی که گذشت دوباره بلند شدم و به سمت اتاقش راه افتادم،اینبار در زدم و منتظر موندم،طولی نکشید که در باز و قمر خانم درحالیکه داشت صورتش رو خشک میکرد توی چهار چوب در ظاهر شد و با دیدن من لبخند زد و گفت جانم گل مرجان چیزی شده؟……دلم میخواست آب دهنمو بندازم توی صورتش،با طعنه گفتم شما هنوز نخوابیدید؟بدون اینکه متوجه طعنه ی من بشه گفت چرا خواب بودم الان بیدار شدم بیام یه سر به زری بزنم……..
با تنفر رو برگردوندم و گفتم اتفاقا حالش خوب نیست منو فرستاده دنبالت…….توی اتاق با مهربونی کنار زری نشست و گفت چی شده کجات درد میکنه؟زری دستشو روی دلش گذاشت وگفت از سرشب درد دارم،سریع از سر جاش بلند شد و گفت الان میرم برات یه دمنوش درست میکنم و میام…….انقد با عضب نگاش میکردم که زری هم متوجه شد و گفت چرا اینجوری نگاش میکنی گل مرجان چیزی شده؟
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_چهلوچهار
سریع خنده ای کردم و گفتم نه بابا خیلی خوابم میاد وگرنه چکار به این بیچاره دارم……..روز بعد صبح که از خواب بیدار شدم حس کردم دیگه نمیتونم اونجا بمونم،هرچی زری اصرار کرد نهاربخورم و بعد برم قبول نکردم و بدون خوردن حتی صبحانه از اون خونه بیرون زدم……
حتی برای لحظه ای صحنه هایی که دیده بودم از توی ذهنم کنار نمیرفت،تصمیم داشتم اونروز برم در خونه و هرجوری شده با زیور صحبت کنم،هرجوری که بود باید با مصطفی صحبت میکردم و تنها کسی که میتونست کمکم کنه زیور بود…….
در خونه که رسیدم تمام خاطرات جلوی چشم هام نقش بست،موقع هایی که مصطفی از خدمت میومد و توی آب انبار با هم قول و قرار میذاشتیم …..اشک توی چشم هام حلقه بسته بود و حس بدی تمام وجودم رو گرفت،در که زدم بچه ی یکی از همسایه ها اومد جلوی در،جلوی صورتمو پوشونده بودم که منو نشناسه،بهش سپردم جلوی اتاق سوری خانم بره و به زیور بگه اعظم،یکی از دوست هاش باهاش کار داره،پسر چشمی گفت و سریع توی خونه رفت،طولی نکشید که زیور به هوای اعظم دوستش،خندان جلوی در ظاهر شد……روسری رو که از جلوی صورتم کنار زدم خنده روی لباش ماسید و خیلی سرد گفت چیه چکار داری؟مگه نمیدونی مامانم حتی حرف زدن با تو رو هم قدغن کرده؟با لحن مهربونی گفتم زیور جان بخدا قسم به خاک برادرم اونا همش نقشه ی سکینه بود،من به مصطفی قول دادم هیچوقت زیر قولم نمیزنم……..زیور بی حوصله گفت حالا چکار داری؟من حوصله ی این حرف و حدیثارو ندارم،قدمی جلوتر برداشتم و گفتم ازت میخوام آدرس خونه ی جدیدمونو به مصطفی بدی،من باید حتما باهاش حرف بزنم،ازت خواهش میکنم زیور بخدا قول میدم واست جبران کنم،زیور با عصبانیت گفت چی؟؟؟؟مگه از جونم سیر شدم ؟دارم میگم مامانم حتی حرف زدن با تورو قدغن کرده بعد بیام آدرس خونتونو بدم به مصطفی؟ببین گل مرجان بخدا واسه خودت میگم،به امید مصطفی نشین،مامان با خاله ام صحبت کرده قراره دفعه بعد که مصطفی اومد بریم خاستگاری دخترش،تو مامان منو نمیشناسی،وقتی بگه نه آسمون به زمین بیاد اون نه دیگه اره نمیشه……زیور اینا رو که گفت با بی رحمی تمام داخل رفت و اشک و گریه های من رو ندید،دست خودم نبود نمیتونستم بی خیال مصطفی بشم،هر شب و روزم فقط به عشق اون میگذشت حالا چطور تحمل کنم بره و با کس دیگه ای ازدواج کنه……….توی کوچه ها قدم میزدم و هق هق گریه میکردم،نمیدونستم باید چکار کنم دلم میخواست برم به دست و پای سوری خانم بیفتم و التماسش کنم من و مصطفی رو از هم جدا نکنه……به خونه که رسیدم مامان توی حیاط نشسته بود و با همسایه ها حرف میزد،قیافه ی منو که دید از سر جاش بلند شد و گفت چی شده؟بچه ی زری مرده؟نگاه سردی بهش انداختم و بدون هیچ حرفی توی اتاق رفتم،خدایا چی میشد حداقل مادرم کمی محبت داشت تا توی این روزهای سخت مرهمی بر زخم هام باشه……..
همینکه دراز کشیدم پشت سرم در باز شد و مامان عصبانی گفت منو جلوی همسایه ها سنگ روی یخ میکنی؟زبون تو دهنت نیست نه؟از شدت فشار عصبی از جا در رفتم و گفتم تو چکار به ما داری اخه؟یعنی میخوای بگی خیلی برات مهمه که پرس و جو میکنی؟اگه برات مهم بود که میرفتی سراغ دخترت،میرفتی یادش میدادی که چطور به بچه اش شیر بده منتظر اون قمر خانم نشینه،مامان که معلوم بود اصلا حرفای من واسش مهم نیست بی خیال گوشه ای کز کرد و گفت مگه زری براش مهم بود من مادرشم؟اونموقع که من شبا گرسنه بودم اون کجا بود؟داشت خونه ی شوهرش چلو پلو میخورد،حرصی گفتم خودت کردی،مگه نگفت من شوهر به این یارو نمیکنم خوشم ازش نمیاد؟تو بودی که سنگشو به سینه میزدی..........مامان بدون اینکه ذره ای از حرفای من ناراحت بشه یا خم به ابرو بیاره لیوانی چای برای خودش ریخت و شروع کرد به خوردن،دلم نمیخواست حتی لحظه ای توی اون خونه بمونم اما چه کنم که مجبور بودم.......روز بعد همینکه از خواب بیدار شدم شال و کلاه کردم و به سمت خونه ی مروارید خانم راه افتادم کاش یه کار سخت برام پیدا میکرد که صبح زود از خونه بیرون میرفتم و شبا دیر وقت برمیگشتم اصلا تحمل اخلاق های مامان رو نداشتم........جلوی خونه که رسیدیم شروع کردم به در زدن،مروارید خانم درو که باز کرد و منو دید ابروهاشو بالا انداخت و گفت اومدی؟منتظرت بودم بیا تو،یه کار خوب واست پیدا کردم.......ازشدت ذوق نفسم توی سینه حبس شد و پشت سرش پرواز کردم،پشت میز که نشست عینکشو روی چشمش زد و به کاغذهای روبروش نگاهی انداخت،دل توی دلم نبود تا حرف بزنه و از کار جدیدم بگه.........چند دقیقه ای که گذشت با لبخند نگاهی بهم انداخت و گفت شانس باهات یار بوده دختر جون،همین دیروز تیمسار وثوق،یکی از ثروتمندترین مردای تهران بهم پیغام داد که خدمتکار میخواد،ببین بری اونجا نونت توی روغنه،البته کارت چندین برابر سخت تر میشه اما خب به پولش می ارزه،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾