فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
پناه برده ام به جهانِ كتاب ها
شهرى بدون خشم وهياهو،
كنجي پُر از سكوت،
پُر از سبزىِ خيال...
#روز_بخیر ❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_سیزدهم
تا منو دید کوبید توی صورتش و گفت چی شده دختر. گفتم من درد دارم توروخدا طبیب خبر کن. زهرا خانم تا چشمش افتاد به دامنم رنگش پرید.
دامنم خون خالی بود. داد زد رقیه برو طبیب خبر کن به آقا محمدم خبر بدید.از درد زیاد داد میزدم. زهرا خانم فقط توی صورتش میزد و گریه میکرد.بهم گفت چی شد یهو. توکه حالت خوب بود. گفتم نمیدونم. بعد بلند کردن خمره اینجوری شدم. زد توی سرش.گفت چرا چیز سنگین بلند کردی؟گفتم چون رباب خانم گفت. گفت ای وای دختر.سنگینی بلند کردن باعث افتادن بچه میشه. من تا اونموقع اینو نمیدونستم ولی اگرم میدونستم فرق نمیکرد. نمیشد رو حرف رباب خانم حرف زد. تا طبیب بیاد من بچمو سقط کرده بودم. این سری حتی نتونستم گریه کنم.توی شوک بودم. یه هفته تمام نه چیزی میخوردم نه باکس حرف میزدم. انقدر حال روحیم بد بود که حتی یه لحظه هم تنهام نمیذاشتن.صبحا تا شب رقیه پیشم بود و شباهم آقامحمد تا صبح همش بیدار میشدو حواسش بهم بود. من باز بچمو از دست داده بودم. باز همه امیدم ناامید شده بود.هرچی فکر میکردم که چه گناهی کردم که دارم اینجوری تقاص میشم چیزی به ذهنم نمیومد.یادمه یه هفته کامل نمیتونستم حرف بزنم.نه اینکه نخوام حرف بزنم. قدرت حرف زدنو از دست داده بودم. آقا محمد خیلی ترسیده بود.هرشب کلی باهام حرف میزد. میگفت اشکال نداره صنوبر. بازم بچه دار میشیم.هرزنی ممکنه بچش بیوفته. اما من هیچ امیدی نداشتم.همش تو ذهنم میگفتم اگر ده تا هم بچه بیارم رباب خانم همشونو ازم میگیره.بعد از یه هفته صبح که بیدار شدم دیدم میتونم حرف بزنم.تصمیممو گرفتم.شب که آقامحمد اومد بهش گفتم: آقامحمد:من مشکلی ندارم که شما زن بگیرید.اشکال نداره اگر منو بندازین توی اتاق ته حیاط.بغض گلومو گرفت.نتونستم ادامه بدم. دستشو گذاشت روی سرم گفت صنوبرمن هیچ زنی قرار نیست بگیرم.یه زن دارم اونم تویی.دیگه از این حرفا پیش من نزن.ما دوباره بچه دار میشیم.اگرم نشیم حتمامصلحتی بوده.بلند شد رفت بیرون. بلند رباب خانمو صدا زد.رباب خانم که اومد جلوی در شروع کرد باهاش حرف زدن.گفت رباب خانم:خوبیت نداره صنم خانمو اینجا نگه داشتی.فردا راهیش کن بره سرخونه زندگیش. رباب خانم صداشو برد بالا.گفت: کجا بره؟ خونش اینجاست.شما جلو همه قول دادی اگر زنت بچش نشه بری خواستگاریشو مارو از این خفت و خواری راحت کنی.آقا محمد گفت:کدوم خفت و خواری رباب خانم.من قول دادم روی قولمم هستم. گفتم اگر زنم اجاقش کور باشه میرم هرکی شما بگی رو میگیرم.ولی خودت که دیدی.زن من اجاقش کور نبود. بچه دار شد ولی بچش افتاد.رباب خانم گفت: دیگه بدتر.زنت نمیتونه بچه تو شکمش نگه داره.صدتاهم حامله بشه یکیش نمیمونه.آقا محمد گفت:کی همچین حرفی زده.مگه کبری خانم یادت نیست بعد از ۵ تا بچه انداختن بازم بچه دار شد.الانم که خودت میبینی ۴ تا پسر داره.رباب خانم بلندتر داد زدو گفت: کبری شوهرش بزرگ روستا نیست.کبری حرف مردم پشتش نیست.آقا محمد گفت: رباب خانم من خستم.بحثی نمیمونه.فردا صنم خانمو راهی کن.خوبیت نداره.مردم حرف در میارن.بعدم اومد توی اتاق.من از اینکه آقامحمد اون حرفارو زده بود یکم دلم قرص شد ولی امیدی نداشتم که رباب خانم صنمو بفرسته بره.فردای اونروز برعکس تصور من صنم راهی خونه خودش شد.من هنوز توی اتاق خودم بودم.دل و دماغ بیرون رفتن نداشتم.اما نمیشد همش تو اتاق موند.
اگر نمیرفتم سرکارام صد در صد رباب خانم همینو بهانه میکرد و دوباره کتک زدناشو شروع میکرد.از اون روز به بعد نفرت رباب خانم از من بیشتر شد.هرجا منو میدید بهم میگفت بدبخت اجاق کور و از کنارم رد میشد.من خیلی قلبم میشکست.آخه مگه من چی از خدا خواسته بودم.اینهمه آدم بچه دار میشدن چرا من نباید بچه دار بشم.شبا تا صبح گریه میکردم.بعضی شبا آقا محمد با صدای گریه من بیدار میشد و بهم میگفت:صنوبر.خدا بزرگه.تو هنوز اول راهی. ما بچه دار میشیم.نگران نباش.ولی من گوشم بدهکار نبود.یه سالی گذشت.من باردار نشدم.دیگه مطمئن شده بودم که اجاقم کوره.هرآن منتظر بودم منو از خونه بندازن بیرون.تو این یه سال آقا محمد دوتا النگو هم برام خرید. من اوناروهم قایم کردم.رباب خانم هرجا منو میدید یه چیزی میگفت.دیگه کتکم نمیزد ولی از کنارم که رد میشد یه نیشگون از بدنم میگرفت.همیشه بدنم كبود بود.یه روز توی مطبخ داشتیم غذا درست میکردیم که من حالم بهم خورد.رفتم ته حیاط بالا آوردم. زهرا خانم بهم گفت صنوبر شاید حامله ای. من گفتم نه زهرا خانم فکر نکنم.شاید مسموم شدم.دوباره چند ساعت بعدش حالم بهم خورد. زهرا خانم اومد یواشکی کنار گوشم گفت:صنوبر.به هیچکس نگو بالا آوردی تا آقامحمد بیاد.من چون دیگه امیدی به حاملگی نداشتم حساب ماهیانم روهم نگه نداشته بودم.شب که آقامحمد اومد من همچنان حالم زیاد خوب نبود.خود زهرا خانم برامون شام آورد و اومد توی اتاق.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_چهاردهم
آروم گفت آقا محمد من یه کار واجب باهاتون دارم.آقا محمد گفت باشه بیاید بریم بیرون ببینم چی شده؟ زهرا خانم گفت نه همینجا باید بهتون بگم.بعد شروع کرد. گفت:آقا محمد فکر کنم صنوبر خانم حاملن.آقا محمد پرسید از کجا میدونی؟ زهرا خانم گفت:امروز دوبار بالا آوردن. رنگ صورتشم زرده.آقا محمد با ناراحتی گفت پس چرا طبیب خبر نکردید؟زهرا خانم گفت: آقا محمد ببین. شما مثل پسر منی. به نظر من اگر صنوبر باردار باشه کسی نباید بفهمه.دوتای قبلی یادتون نیست؟آقا محمد گفت:سقط کردن بچه های صنوبر چه ربطی به فهمیدن مردم داره؟ زهرا خانم صداشو آرومتر کرد و گفت:آقا محمد ربط داره. به حرف من گوش کن.صنوبرو ببر شهر. ببر طبيب شهر ببینتش. مطمئن شو بارداره یا نه.اگر باردار بود به هیچکس نگو.بذار جای بچه سفت بشه بعد به همه بگو.وگرنه بازم مجبوری تو عزای بچت بشینی. آقا محمد نگاهش کرد. صورتش سفید شده بود.گفت زهرا خانم بیا بیرون کارت دارم. رفتن بیرون و نیم ساعتی باهم حرف زدن.من نمیشنیدم چی میگن ولی بعدا زهرا خانم بهم گفت که مجبور شده جریان شربت زعفرون و خمره رو به آقا محمد بگه.وقتی آقا محمد اومد توی اتاق خیلی آشفته بود.همش اول تا آخر اتاق راه میرفت و لا اله الا الله میگفت.بهم گفت صنوبر صبح آماده شو میریم شهر.گفتم چشم و گرفتیم خوابیدیم. تمام شب به این فکر میکردم که اگر واقعا باردار باشم چی؟اگر بازم بچم بیوفته چی؟صبح بدون سروصدا از خونه رفتیم بیرون.من انقدر تو فکر بودم که اصلا مسیرو متوجه نشدم. وقتی رسیدیم شهر نزدیکای ظهر بود. رفتیم ناهار خوردیم بعد آقا محمد ادرس یه طبیب گرفت و رفتیم پیشش.وقتی نبضمو گرفت گفت:مبارکه باردارن. آقا محمد گفت:طبیب یه بار دیگه نگاه کن و مطمئن شو. طبيب دوباره نگاه کرد و گفت مطمئنم. باردارن. آقا محمد چشماش برق زد.دستشو کرد تو جیبشو پول دراورد داد به طبیب.اما من اصلا خوشحال نبودم. اگر اینسری هم بچم میوفتاد چی؟آقا محمد بهم گفت صنوبر. بیا ببرمت یکم تو شهر بگردیم. دلم میخواست بگم منو ببره پیش خانوادم ولی حرفی نزدم. با خودم گفتم اگر برم اونجا و اونا منو نخوان چی؟ اگر منو میخواستن حتما ازم په سراغی میگرفتن.چون یادمه برای دوتا از خواهرام که توی تهران شوهر کرده بودن مامانم نامه مینوشت ولی برای من هیچ نامه ای نفرستاده بود. رفتیم توی شهر. آقا محمد برام یه روسری آبی خیلی قشنگ خرید. بعد منو برد توی طلا فروشی. بهم گفت همه طلاهارو از اونجا برام خریده. من گونه هام از خجالت سرخ شد.به النگو برام خرید.گفت اینم مشتلق خبر خوب امروز. وقتی اومدیم بیرون توراه گفت:صنوبر دیدی گفتم بازم بچه دار میشی؟ ولی تو گوش نمیکردی و گریه میکردی.گفتم بله. بعد دوباره رفتم تو فکر. واقعا خوشحال نبودم. از اینکه دوباره بچم بیوفته خیلی میترسیدم. وقتی برگشتیم روستا دیگه شب شده بود. خیلی آروم رفتیم توی اتاق.آقا محمد یکم بعد رفت بیرون و یواش زهرا خانمو صدا زد.زهرا خانم با سینی شام اومد تو.آقا محمد یواش گفت: زهرا خانم صنوبر حاملست. زهرا خانم سریع درو بست و گفت: پس آقا محمد نذار کسی بفهمه.به هیچکس نگو. این حرف باید بین خودمون بمونه.صنوبر چون دوبار سقط کرده نباید زیاد کار کنه. آقا محمد گفت: خب پس از فردا نیاد مطبخ؟ زهرا خانم گفت: نه بذار بیاد.من کارای سبک بهش میدم. نمیذارم کسی بفهمه.فقط میمونه لباس شستن.که اونم نگران نباشید.من یه کاری میکنم کسی نفهمه و به جای صنوبر، رقیه رو میفرستم برای شستن لباسا. آقا محمد گفت: اگر رقيه بفهمه چی؟ زهرا خانم گفت: نگران نباشید. رقیه مثل دخترمه.اگر بهش بگم نباید کسی بفهمه حواسشو جمع میکنه.بعدم شامو گذاشت و رفت. من استرس گرفته بودم.تاحالا کار یواشکی نکرده بودم. آقا محمد اومد سمتم و گفت: صنوبر تو باید از بچت مراقبت کنی.هرکار زهرا خانم میگه بکن. من بهش اعتماد دارم.یه چشم گفتمو دیگه حرفی نزدیم. صبح مثل همیشه رفتم مطبخ.تا بوی مطبخ بهم خورد یکم حالم بد شد ولی جلوی خودمو گرفتم. زهرا خانم کارای سبک بهم میداد.هفته ای یه بارم که باید میرفتم لباس بشورم یواشکی رقیه رو میفرستاد و اون به جای من لباسارو میشست.ستاره و مهتاب بهم شک کرده بودن. بخاطر همین وقتی یکم از خونه دور میشدیم سریع لگنو از من میگرفتن و موقع شستن لباسا هم خیلی کمک رقیه میکردن. خلاصه که اون مدت که پنهان کاری میکردیم خیلی به همه ما سخت گذشت. همش استرس داشتیم.هروقت خود زهرا خانم برامون شام میاورد میفهمیدم دوباره | قراره بیشتر مراقب باشیم. من خوب یادمه که خیلی لواشک هوس کرده بودم ولی روم نمیشد به کسی بگم.یه شب آقا محمد گفت:صنوبر تو چرا هیچی هوس نمیکنی؟سرمو انداختم پایین.گفت صنوبر اگر چیزی هوس کنی و نگی مدیون بچه میشیا.یه وقت بچه ناقص به دنیا میادا. من ترسیدم. رنگم پرید.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_پانزدهم
سرمو بلند کردمو زود گفتم من لواشک هوس کردم آقا محمد. زد زیر خنده.گفت خب چرا زودتر نگفتی. از خجالت گونه هام سرخ شد.
فرداش وقتی اومد خونه:دستمالشو باز کرد کلی لواشک برام آورده بود. بهم گفت هرچی خواستی بگو برات بگیرم.اگر نگی بچه کج به دنیا میاد.یه مدت همینطوری گذشت و هیچکس متوجه نشد. تا اینکه یه روز توی مطبخ سیمین اومد طرفم و گفت: صنوبر، تو حامله ای؟ رنگ صورتم پرید.دهنم قفل شد.گفت بخدا بارداری.از طرز راه رفتنت معلومه.شکمتم اومده جلوهول شدم. سریع دستمو گرفتم جلو شکمم.عرق سرد کرده بودم.یهو زهرا خانم اومد و گفت سیمین برو به کارت برس فضولی نکن.من سرجام خشکم زده بود. حتی فکر اینکه بقیه بفهمن وحشتناک بود.شب که آقا محمد اومد زهرا خانم خودش شامو آورد.آقا محمد درو بستو گفت چیزی شده؟ زهرا خانم گفت:صنوبر دیگه شکمش داره میاد جلو.الان دیگه نمیشه پنهان کرد. ولی آقا محمد.بچه توی شکم مادر مثل بار شیشه میمونه. به هر تلنگری ممکنه از بین بره.هنوزم باید مراقب باشید.آقا محمد درو بستو گفت چیزی شده؟ زهرا خانم گفت:صنوبر دیگه شکمش داره میاد جلو.الان دیگه نمیشه پنهان کرد.آقا محمد بلند شد. شروع کرد قدم زدن. زهرا خانم خداحافظی کرد و رفت. آقا محمد شب تا صبح نخوابید.اینو از این پهلو اون پهلو شدنش توی رخت خواب فهمیدم.منم نتونستم بخوابم.صبح که بیدار شدم رفتم مطبخ.اونروز خیلی آشفته بودم.از فکر اینکه همه بفهمن و باز بچمو از دست بدم داشتم دیوونه میشدم.تا شب برای من اندازه یه عمر گذشت. به خودم میگفتم امشب که آقامحمد به همه بگه دیگه کارم تمومه. خلاصه شب شد.توی اتاقم نشسته بودم که آقا محمد اومد. پشتش یه دختر هم اومد توی اتاق.از جام پریدم. اون دخترو تاحالا تو خونه ندیده بودم. آقا محمد گفت: صنوبر. این خانم اسمش شمسيه.از امروز قراره از تو مراقبت کنه.هر کاری داشتی باید بهش بگی.هرجا هم خواستی بری حتی تا دستشویی باید باهات بیاد.خیاطی هم بلده.میتونی ازش یاد بگیری. من گفتم چشم. چشمم به صورت شمسی بود. دختر قشنگی بود. بهش میخورد از من بزرگتر باشه.بهم نگاه کرد ولی نگاهش هیچ روحی نداشت. من ازش خوشم اومده بود. آقا محمد رفت بیرون. من رفتم جلوی شمسی.گفتم سلام. به سلام آروم داد. برعکس من بود. من وقتی کسیو میدیدم سرمو مینداختم پایین ولی شمسی تمام مدت تو چشمای من نگاه میکرد. من خیلی خوشحال بودم که یه همزبون پیدا کردم. رفتم براش یه تیکه لواشک آوردم. ازم گرفت. بهش لبخند زدم. نمیدونستم شمسی قراره چقدر سرنوشت منو عوض کنه.
یکم بعد آقامحمد اومد توی اتاق.شمسی همچنان سرپا وایساده بود.گفت شمسی خانم خوب گوش کن ببین چی میگم. از امروز جون توئه و جون صنوبر اگر بلایی سر بچش یا خودش بیاد من از چشم شما میبینم. هیچکس جز زهرا خانم حق نداره براش چیزی بیاره.ملتفت شدی؟شمسی گفت چشم. بعد آقا محمد گفت حالا برو پیش زهرا خانم تا بهت شام بده بعدا خودم میام اتاقتو نشونت میدم.شمسی رفت.آقا محمد سریع دستشو کرد توی جیبش و یه انگشتر آورد بیرون. نگاهش کرد و دوباره گذاشت توی جیبش.باز رفت بیرون و وقتی برگشت نشست بالای اتاق. من چیزی نمی پرسیدم ولی از نظرم رفتاراش خیلی عجیب بود. بعد از چند دقیقه رباب خانم اومد توی اتاق.من سرپا وایسادم و سلام کردم.یه نگاه پراز نفرت بهم کرد و رفت بالای اتاق نشست. خیلی استرس داشتم. قلبم تند تند میزد.آقا محمد گفت خوش اومدی رباب خانم. رباب خانم پشت چشم نازک کردو جواب نداد. آقا محمد گفت: رباب خانم میخوام یه خبر بهت بدم که خوشحالت میکنه. رباب خانم یکم خودشو جابه جا کرد و با طعنه گفت: فعلا تا تکلیف بچه شما مشخص نشه هیچ خبری مارو خوشحال نمیکنه. آقا محمد یکم سرشو آورد جلو و گفت: اتفاقا خبر منم همینه.یهو رباب خانم چشماشو گشاد کرد. منو نگاه کرد. من قلبم ریخت .گفت: حاملست؟ آقا محمد گفت بله.صورت رباب خانم قرمز شد. عصبانیت از چشماش مشخص بود.گفت مبارکه. نیم خیز شد بره که آقا محمد گفت وایسارباب خانم.حرفم تموم نشده.دوباره نشست.گفت دیگه همه زنا حامله میشن.سگای سر زمینم حامله میشن. اینکه دوساعت حرف زدن و بالا پایین کردن نداره.آقا محمد گفت ببین رباب خانم. شما بزرگ این خونه ای.میخوام صنوبرو بسپارم دست شما.از فردا حواست باشه که کسی به صنوبر کار نگه.من شمسی دختر رحمتو اوردم که از صبح تا شب حواسش به صنوبر باشه.هرکس بیاد و بره شمسی باید به من بگه. من رو حرفای شما خیلی فکر کردم. دیدم درست میگی.حرف مردم پشتمونه.صنوبر تو اتاق میمونه تا روزیکه بچش به دنیا بیاد.شما هم حواست باشه اگر کسی بهش کار داد بزرگی کنی نذاری.من هاج و واج نگاه میکردم. رباب خانم از شدت عصبانیت دستاشو مشت کرده بود.گفتم هرآن بلند میشه و دعوا راه میندازه.یهو آقا محمد از جیبش انگشترو درآورد و گرفت جلوش.گفت اینم برای شماست.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_شانزدهم
تو این خونه همه زحمتا گردن شماست این یه تحفه کوچیکه برای تشکر.یه نگاه به انگشتر کردو صورتش یکم باز شد... انگشترو گرفت و بلند شد و گفت: مبارکه.ولی تاحالا هم تو این خونه هیچ کاری نمیکرده. بعد رفت بیرون.همینکه رفت من یه نفس راحت کشیدم. آقا محمد بلند شد و رفت بیرون. توی خونه به شمسی به اتاق دادن.صبحا میومد پیش من و شبا میرفت اتاق خودش.همه جا باهام میومد.هرروز زهرا خانم خودش برام ناهاروصبحانه و شام میاورد.یکم سخت بود همش توی اتاق بودن ولی من راضی بودم. تو این مدت از شمسی خیاطی یاد گرفتم. اول فقط برای بچم لباس میدوختم ولی بعدش برای خودم و آقا محمدم یاد گرفتم بدوزم.یه روز آقامحمد از شهر برام یه پارچه زرد خیلی خوشرنگ خرید.منم زهرا خانمو صدا کردم و اندازه هاشو گرفتم و براش لباس دوختم.هیچوقت یادم نمیره چقدر وقتی بهش لباسو دادم خوشحال شد.اشک تو چشماش جمع شد.مثل مادرم بود. تو این مدت اگر یه وقت رباب خانمو میدیدم سریع میگفت:بیکار تو اتاق نشین.دعا کن پسر باشه وگرنه همون آقامحمدت اولین نفر پرتت میکنه بیرون. بعد بلند میخندیدو میرفت. من همش دعا میکردم بچم پسر بشه.استرس زیادی داشتم.
یه روز زهرا خانم بهم گفت شمسی قبلا ازدواج کرده.اما یه ماه بعداز عروسیش شوهرش میمیره و خانواده شوهرش بهش انگ بدشگونی میزنن و میفرستنش خونه باباش.باباشم از ترس آبروش شمسی رو توی خونه زندانی میکنه تا وقتی که آقامحمد میارتش اینجا. بهم گفت صنوبر. حواستو جمع کن.هیچوقت طلاهایی که آقامحمد میخره براتو به هیچکس نشون نده.حتی به شمسی.حسرت خوردن بقیه زندگی آدمو نابود میکنه. من همیشه حواسم بود که طلاهامو کسی نبینه.توی گنجه نگهشون میداشتمو فقط جلو آقا محمد مینداختمشون. با خودم میگفتم بیچاره شمسی. چه سرنوشت بدی داشته. بخاطر همین خیلی بهش محبت میکردم.ولی شمسی هیچوقت نمیخندید.همیشه فکر میکردم دلیل نخندیدنش گذشته و سرنوشتشه.کم کم شکمم بیشتر میومد جلو. دیگه لگد زدنای بچه رو میفهمیدم.یه روز نزدیکای غروب توی اتاق بودم و خیاطی میکردم و شمسی هم روبروم نشسته بود که یهو حس کردم دامنم خیس شد. دست زدم به دامنم و کوبیدم روی صورتم. فکر کردم دستشوییم در رفت. شمسی تا منو دید سریع بدون هیچ حرفی رفت بیرون. چند دقیقه بعد زهرا خانم اومد توی اتاق. من دامنمو عوض کرده بودم. گفت صنوبر
شمسی میگه دامنت خیس شده. راست میگه؟ به من و من افتادم.گفتم زهرا خانم. بخدا اصلا نفهمیدم چی شد.خودم فردا میگم فرشو بشورن. گفت صنوبر تو کیسه آبت پاره شده.اصلا نترس.گفتم کیسه آب چیه؟ گفت یعنی موقع زایمانته. بعد منو نشوند و رقیه و صدا زدو بهش گفت بره دنبال قابله. من تقریبا دردام شروع شده بود ولی اولش خیلی شدید نبود. قابله که اومد اول اومد سمت من.گفت دامنتو بزن بالا.من خیلی خجالت کشیدم. خودش اومد و خواست دامنمو بزنه بالا که من محكم دامنو گرفتم و نذاشتم. زهرا خانم گفت:صنوبر.هرکاری میگه بکن.
چرا اینکارارو میکنی دختر؟ من چشمامو بستم و دامنو ول کردم. از خجالت داشتم میمردم.قابله گفت هنوز وقت هست. بعد پاشد رفت از اتاق بیرون. دیگه شب شده بود. من دردام شدیدتر شده بود ولی اصلا به روی خودم نمیاوردم.از زهرا خانم پرسیدم آقا محمد نیومده؟گفت چرا اومده رفته اتاق مهمان. دم دمای صبح بود که یهو یه درد شدید اومد سراغم.بی اختیار شروع کردم داد زدن.سریع زهرا خانم قابله رو صدا کرد. من فقط داد میزدم.زهرا خانم اومد زیر گوشم گفت صنوبر. الان که داری درد میکشی هر حاجتی داشته باشی خدا میده. من اینو که شنیدم تو دلم تند تند گفتم خدایا یه پسر بهم بده. خورشید بالا اومده بود که بچم به دنیا اومد.صدای گریش تو خونه پیچید.قابله بچه رو تمیز کرد.تو دستمال پیچید و میخواس ببره بیرون که زهرا خانم نذاشت. قابله گفت رباب خانم گفته اول بچه رو ببرم پیش ایشون. زهرا خانم گفت نه. بذار اول خوب تمیزش کنیم.الانم ببری رباب خانم خوابه ناراحت میشه. خودم بیدار شد میبرمش. من اصلا جون نداشتم.همه قدرت بدنم تخلیه شده بود. به زور گفتم زهرا خانم بچم پسره یا دختره؟ زهرا خانم با خوشحالی گفت:صنوبر دختره.غمخواره مادره. یهو بغض گلومو گرفت. گفتم مگه شما نگفتی موقع درد هرچی بخوام خدا میده پس چرا نداد. زهرا خانم زد زیر خنده و شروع کردن به تمیز کردن من و اتاق.وقتی همه جا تمیز شد زهرا خانم شمسی رو فرستاد که آقامحمدو صدا بزنه. من خیلی خسته بودم ولی از ترسم خوابم نمیبرد. چند دقیقه بعد آقا محمد اومد توی اتاق. زهرا خانم سریع بچه رو برد داد دستش. من قلبم تند میزد.گفتم اگر بفهمه دختره میذاره و میره.زهرا خانم گفت آقامحمد، ببین چه دختر قشنگیه. آقا محمد نگاش کرد. خندید و گفت شبيه خود صنوبره.چشماش مثل صنوبر طوسيه. زهرا خانم زد زیر خنده گفت: بچه رنگ چشاش تغییر میکنه همین رنگ نمیمونه.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_هفدهم
رفت بیرون و گفت شمسی بیا بریم مطبخ کاچی درست کنیم. من دلم نمیخواست با آقامحمد تنها بشم. دلم میخواست بگم شمسی بمونه ولی نگفتم. وقتی رفتن آقامحمد اومد سمتم.گفت حالت خوبه؟سرمو انداختم پایین گفتم ببخشید که پسر نیست. بلند بلند خندید.گفت صنوبر تو چقدر ناشکری. بچه رو آورد جلوم.گفت ببین چقدر قشنگه.واقعا دختر قشنگی بود ولی بازم دلم شاد نشد.گفت میخوام اسمشو بذارم مرضیه.اسم مادرمو روش میذارم.صنوبر مادرم خیلی زجر کشید.یادمه بعد از ما پسرا وقتی یه دختر آورد بابام حتی حاضر نشد خواهرمو نگاه کنه. بعد دوباره یه دختر دیگه به دنیا آورد که دیگه بابام رفت پری خانمو گرفت. به مادرم میگفت زنی که پسر نزاد به درد من نمیخوره.از شانس بد پری خانم اونم دختر آورد که بابام ربابو گرفت.سرمو انداختم پایین.بغض گلومو گرفت. با خودم فکر کردم که اگر هیچ دختری به دنیا نیاد هیچ سرنوشت بدی هم رقم نمیخوره.گفت صنوبر، مادرم بخاطر این چیزا دق کرد. من ذره ذره آب شدن مادرمو با چشمای خودم دیدم. بعد دست کشید روی سرم.گفت اسمشو میذارم مرضیه تا یاد مادرم تو این خونه زنده بمونه.بعد بچه رو داد بغل من تا بهش شیر بدم. رفت بیرون و زهرا خانمو صدا کرد. زهرا خانم اومد و بهم کمک کرد تا به بچم شیر بدم. من هنوز تو فکر مادر آقامحمد بودم. از ته دل گفتم خدا رحمتت کنه مرضیه خانم. بعد که بچه رو شیر دادم آقا محمد اومد زیر گوشش اذان گفت. فردای اونروز دوباره زهرا خانم تدارک غذا برای اهالی روستا دید و همونروز آقامحمد به همه اسم بچه رو گفت. من ده روز کامل توی رخت خواب بودم. حالم خوب شده بود ولی نمیذاشتن از جام بلند بشم. میگفتن تا غسل روز ده رو نکنم اگر راه برم گناه برام نوشته میشه. توی این ده روز رباب خانم حتی یه بارم نیومد بچه رو ببینه.حتی وقتی زهرا خانم بچه رو برد که بهش نشون بده قبول نکرده بود و گفته بود دخترزاییدن دیگه شادی نداره باید بره تو مطبخ كلفتی یاد بگیره...روز دهم زهرا خانم با رقیه و شمسی منو بچه رو بردن حموم. زهرا خانم خودش بچه رو شست. وقتی برگشتیم رباب خانم توی حیاط دست به سینه وایساده بود. قلبم شروع کرد تند تند زدن. من عجیب ازش میترسیدم. رفتیم جلو و سلام دادیم. رباب خانم گفت: صنوبر، دیگه زاییدی تموم شده.فکر نکن خانم خونه شدی.سگی که ماده بزاد جاش تو خرابست. از فردا برمیگردی مطبخ و به کارا میرسی.بعد پشت کردو رفت. زهرا خانم دستمو گرفتو گفت صنوبر ناراحت نشو.تو دیگه باید به زبون تلخ این زن عادت کرده باشی. من چیزی نگفتم ولی واقعا این حرفا ناراحتم میکرد.از فردای اونروز بچه رو به کمرم میبستم و میرفتم مطبخ.موقع شستن لباسا هم بچه رو میدادم دست شمسی.آقا محمد از وقتی مرضیه به دنیا اومده بود شبا زودتر میومد و صبحاتنا مرضیه بیدار نمیشد از خونه بیرون نمیرفت.خیلی بهش وابسته شده بود.یادمه یه روز آقامحمد از شهریه جفت گوشواره کوچیک گرفت و آورد و زهرا خانمو صدا کرد تا گوشای مرضیه رو سوراخ کنه.وقتی زهرا خانم سوزنو کرد توی گوش مرضیه: گریه بچه دراومد.یهو آقا محمد از جاش پریدو گفت بچم.بچمو ول کن دردش اومد. زهرا خانم خندید گفت آقامحمد دردش زود خوب میشه ولی آقامحمد راضی نشد اونیکی گوششو سوراخ کنیم و تا دوسالگي مرضیه فقط تویه گوشش گوشواره مینداختیم.تا اینکه یواشکی اونیکی گوششم سوراخ کردیم.. زهرا خانم همیشه میگفت صنوبر تو دستی دستی برای خودت هوو آوردی. من از این حرفش قند تو دلم آب میشد. خیلی خوشحال بودم که آقامحمد مرضیه رو انقدر دوست داره. رباب خانم هرروز میرفت و میومدو به اقا محمد میگفت چون من دختر زاییدم باید یه زن بگیره تا پسر بزاد ولی آقامحمد همش یه بهونه میاورد.رباب خانم اسم منو گذاشته بود عفریته دخترزا.وقتی اینو میشنیدم قلبم تیر میکشید و به خودم میگفتم راست میگه من دخترزام و به درد هیچی نمیخورم.یه بار به زهرا خانم گفتم: من خیلی بدشانسم که پسر نمیزام. گفت:از کجا میدونی پسر نمیزایی؟گفتم خب ببین.هنوز باردار نشدم. بلند بلند خندید و گفت:دختر توکه تازه زاییدی حالا حالاها باردار نمیشی. من فکر کردم داره منو دلداری میده.با خودم میگفتم رباب خانم بالاخره آقامحمدو مجبور میکنه که صنمو بگیره.مرضیه چهار ماهش بود که یه شب آقا محمد رباب خانمو صدا کرد و توی حیاط بهش گفت: رباب خانم:فردا بگو صنم بیاد اینجا. رباب خانم گفت: آفرین آقامحمد. بالاخره سرعقل اومدی.من از شنیدن این حرف بند دلم پاره شد.گفتم یعنی واقعا میخواد صنمو بگیره؟ زدم توی سر خودم.گفتم دیدی صنوبر. انقدر پسر نزاییدی تا اینکه سرت هوو آوردن. وای که چقدر احساس بدبختی میکردم.اونشب تا صبح خوابم نبود. ناراحت اینکه برم ته حیاط زندگی کنم نبودم. ناراحت این بودم که دارم آقامحمدو از دست میدم. من واقعا دوسش داشتم.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_هجدهم
از صبح تا شب بخاطر دیدن آقامحمد همه حرفا و سختیارو تحمل میکردم. فردا نزدیکای ظهر بود که صنم اومد.همینکه رسید اومد توی مطبخ.
بهم با طعنه گفت:شنیدم دست پختت خیلی خوبه.من سرمو انداختم پایین.اونروز یه چیکه آب از گلوم پایین نرفت.همه توی مطبخ ناراحت بودیم.شب که شد من منتظر آقامحمد پشت پنجره وایساده بودم که دیدم بایه آقایی اومد و یه راست رفتن سمت اتاق مهمان.دیگه بی اختیار زدم زیر گریه.گفتم حالا دیگه مرضیه رو هم نمیاد ببینه. با خودم گفتم اون آقاهه هم حتما عاقده.بی تاب بودم. خیلی بی تاب بودم.هرچی بیشتر میگذشت بی طاقت تر میشدم.چندبار خواستم برم بیرون و سر و گوشی آب بدم ولی ترسیدم.انقدر سر تا ته اتاقو راه رفته بودم کف پام درد میکرد.خلاصه تا صبح چشم روهم نذاشتم.آقا محمد اونشب نیومد تو اتاق.گفتم حتما عقد کردن و پیش هم موندن. استرس داشت دیوونم میکرد.تا ظهر با هربدبختی توی مطبخ موندم ظهر که داشتم میرفتم توی اتاق دیدم صنم از توی اتاق مهمان اومد بیرون
قیافه اش خیلی خوشحال بود
نمیدونم چی شد که یهو سرم گیج رفت، داشتم میوفتادم دستم رو گرفتم به پله ها، یکم همون جا نشستم، حالم که بهتر شد رفتم توی اتاق همینکه پام رسید به اتاق همونجا جلوی در نشستم شروع کردم گریه کردن. یادمه تا شب یکسره گریه کردم. مرضیه رو دادم شمسی با خودش برد. حوصله هیچی رو نداشتم. شب آقا محمد اومد. صورتمو کت دید فهمید گریه کردم. گفت چی شده صنوبر چرا گریه کردی؟ دوباره زدم زیر گریه. سرشو چرخوند توی اتاق یهو با هول گفت بچه ام کو؟ شونه هامو گرفت شروع کرد تکون دادن گفت صنوبر بچه ام کجاست؟ نکنه چیزیش شده؟.. گفتم پیش شمسیه گفت پس بگو چی شده؟ رباب خانم کتکت زده؟ یهو دهنم باز شد گفتم آقا محمد شما که میخواستی صنمو بگیری چرا زودتر اینکارو نکردی؟ مگه من حرفی میزدم که شما رفتی قایمکی عقدش کردی؟ از شدت گریه به هق هق افتاده بودم یهو زد زیر خنده اینقدر خندید که از چشماش اشک اومد درو باز کرد شمسی رو صدا زد مرضیه رو بیاره درو که بست گفت صنوبر مرضیه که تو اتاق نیست انگار اتاق خالیه. من همینطور گریه میکردم باخودم گفتم باز خوبه به خاطر مرضیه میاد به من سر میزنه. شمسی بچه رو آورد. آقا محمد بچه رو که گرفت رو کرد گفت صنوبر کی گفته من صنمو عقد کردم؟ گفتم خودم دیدم. خندید گفت بشین گریه نکن. هروقت گریه ات بند اومد بهت بگم جریان چیه. همه سعیمو کردم گریه نکنم وقتی آروم شدم گفت صنوبر دوسه روز پیش که رفته بودم شهر یه سر به حجره دوستم که فرش داره زدم. بهم گفت زنش مرده و دنبال یه دختر خوب میگرده تا هم از بچه هاش مراقبت کنه هم خودش تنها نباشه. گفت اگر کسیو میشناسم باش بگم منم صنم اومد توی ذهنم گفتم بیاد صنمو ببینه اگر پسندید عقدش کنه. دیروز اومد صنمو دید و پسندید رباب خانومم چون وضع مالی طرف خوبه مخالفتی نکرد و قراره دوهفته دیگه بیاد اینجا عقدش کنه و ببرتش. من شروع کردم بلند بلند گریه کردن اینسری از عم نبود از خوشحالی بود. بی اختیار سرمو گذاشتم به سجده و ده بار بیشتر دستامو بردم بالا و خداروشکر کردم من اونشب شاد ترین شب زندگیم رو گذروندم. واقا تو اون لحظه هیچ غمی نداشتم. از فردای اونروز خونه حال و هوای دیگه ای داشت رباب خانوم با هممون گغته بود اتاقا رو تمیز کنیم توی مطبخ رقیه همه اش درحال پای کوبی بود آقا محمد پارچه گرفت و من برای خودمو مرضیه لباس دوختم خیلی خوشحال بودیم. خود صنم هم خوشحال بود دیگه با غرور راه نمیرفت انگار یا دختر دیگه شده بود خلاصه اون دوهفته گذشت و صنم عقد کرد و رفت. من خال خیلی خوبی داشتم از اون رباب خانم دیگه زیاد با من کاری نداشت منم سعی میکردم همه ی کارها رو بدون اینکه رباب خانم بگه انجام بدم تا بهونه دستش ندم. هنوز مرضیه دوسالش نشده بوده حس کردم بدنم ضعف داره و چون ماهیانه ام عقب افتاده بود فهمیدم باردارم. رفتم به زهرا خانم گفتم من حالت تهوع و اصلا نداشتم فقط سرگجیت داشتم و بدنم ضعف داشت زهرا خانم بهم گفت سب حتما به آقا محمد بگم شب که شد به آقا محمد گفتم خوشحال شد گفت فردا بریم شهر تا طبیب منو ببینه. گفتم آقا محمد نیاز نیست من مطمعنم باردارم بهم گفت پس نذار کسی بفهمه تا شکمت بالا بیاد. از فردای اون روز زهرا خانم نذاشت به مرصیه شیر بدم اینسری خیلی برامون راحت بود کسی نفهمه چون هم تجربش رو داشتیم هم شمسی بود کارای من رو انجام بده کسی شک نکنه. زهرا خانم بهم میگفت باور کن اینسری پسره میگفت از قیافه ات معلومه و من همه اش دعا میکردم پسر باشه.یه شب آقامحمد یه دفترو یه مداد برام آورد و گفت صنوبر تو باید خوندن و نوشتن یاد بگیری.گفتم آخه کی یادم بده؟گفت خودم یادت میدم.شبا بعداز شام آقامحمد بهم خوندن و نوشتن یاد میداد منم صبحا هرچی یاد گرفته بودم به رقیه و شمسی یاد میدادم.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به خدا خواهم گفت در فراسوی این شب تاریک و سیاه نور عشق بی حدش را بتاباند بر خوشه ی آرزوهای شما تا صد ها ستاره بروید روی لب های شما
#شب_بخیر🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق اینو از من به یادگار داشته باش
فقط خودت می مونی واسه خودت
دکترباش واسه دردات
مرهم باش واسه زخم هات
سنگ صبورباش واسه غم هات
روشن باش واسه شب هات
#روز_خوش❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_بیستم
خیلی برامون جالب بود که میتونستیم بخونیم. بالاخره شکمم اومد بالا.به آقامحمد گفتم دیگه همه میفهمن من باردارم. چون اینسری شکمم خیلی درشت تر بود.آقا محمد شب رفت تو اتاق رباب خانم و بهش گفت که من باردارم.فردا صبح تو مطبخ بودم که رباب خانم اومد.به راست اومد طرف من. میخواستم سلام بدم که یهو زد توی صورتم.گفت زنیکه عفریته حالا دیگه یاد گرفتی بعد از اینکه شکمت اومد جلو به من خبر حاملگیتو میدی؟گفتم خانم.یهو یکی دیگه هم زد.گفت وای به حالت اگر اینسری پسر نباشه.شده وسط خونه آتیشت بزنم نمیذارم اینجا بمونی.بعد پشت کرد بهم و رفت سمت زهراخانم.بهش گفت فکر نکن نمیدونم این آتیشا از گور کی بلند میشه. برو دعا کن پسر باشه.بعد از مطبخ رفت بیرون. من تو جام خشکم زده بود. رقیه اومد منو نشوند روی سکو.گفتم زهرا خانم ببخشید بخاطرمیخواستم سلام بدم که یهو زد توی صورتم.گفت زنیکه عفریته حالا دیگه یاد گرفتی بعد از اینکه شکمت اومد جلو به من خبر حاملگیتو میدی؟گفتم خانم. یهو یکی دیگه هم زد.گفت وای به حالت اگر اینسری پسر نباشه.شده وسط خونه آتیشت بزنم نمیذارم اینجا بمونی.بعد پشت کرد بهم و رفت سمت زهراخانم.بهش گفت فکر نکن نمیدونم این آتیشا از گور کی بلند میشه. برو دعا کن پسر باشه. بعد از مطبخ رفت بیرون.من تو جام خشکم زده بود. رقیه اومد منو نشوند روی سکو.گفتم زهرا خانم ببخشید بخاطر من شما تو دردسر افتادی.زد زیر خنده.گفت ولش کن.سگ زیاد واق واق میکنه.ناراحت نباش .تو حواست به بچت باشه.
اصلا نمیخواستم بهانه دست رباب خانم بدم. مثل هرروز کارامو انجام میدادم و اگر یه وقت کار سنگینی بود میدادم شمسی و رقیه انجام بدن. بالاخره موعد زایمانم رسید. کیسه آبم که پاره شد سریع زهرا خانم و صدا کردم. فرستادن دنبال قابله یادمه زمستون بود و برف سنگینی اومده بود قابله که رسید کل بدنش از برف سفید بود. بالاخره بچه به دنیا اومد صداش که پیچید توی اتاق سریع پرسیدم پسره یا دختر؟ قابله خندید و گفت شاه پسره. زدم زیر گریه از خوشحالی دوست داشتم بلند شم داد بزنم زهرا خانم کنارم نشسته بود دستشو گرفتمو چند بار بوس کردم گفت اینکارا چیه میکنی دختر؟ گفتم آخه مثل مادری خیلی زحمت کشید بود مثل سری قبل وقتی من و اتاقو بچه رو تمیز کردن آقا محمد رو صدا کردن وقتی اومد تو اتاق چشماش از خوشحالی برق میزد بچه رو گرفت بغلشو اومد طرف من گفت خسته نباشی. سرمو انداختم پایین خجالت کشیدم بهم گفت اسمشو چی بذاریم من گفتم هرچی شما بگی یکم فکر کرد و گفت اسمشو میذاریم اکبر فردای اون روز بازم به اهالی روستا ناهار دادیم اینسری اهالی برامون کلی کادو آوردن که فرداش رباب خانم اومد همه رو برد اینسری وقتی بچه رو برده بودن ببینه گرفته بود جنسیتشو نگاه کرده بود
خلاصه همه چیز خوب بود من تا ده روز توی تخت خواب بودم تا اینکه ده روز تموم شد حموم رفتیم و برگشتم سرکارم آقا محمد به خاطر به دنیا اومدن اکبر برام دوتا النگوی دیگه خرید من خیلی دوست داشتم طلاهامو بندازم ولی به حرف زهرا خانم گوش میدادم ونمینداختم یکم که هوا گرمتر شد آقا محمد یه روز گفت صنوبر دوست داری زمینامونو ببینی؟ من سریع گفتم بله یه روز منو برد و زمینه رو نشونم داد تا چشم کار میکرد زمین و باغ و میوه بود که برای آقا محمد بود بهم گفت صنوبر وقتی اکبر بزرگ بشه باید بیاد این زمینه رو نگه داری کنه باید جوری تربیتش کنی که حلال و حروم سرش بشه من گفتم چشم اکبر هنوز یک سالش نشده بود یه شب که بیدار شده بودم و داشتم بهش شیر میدادم دیدم در زدن تعجب کردم تاحالا شندا بود نصف شب کسی با آقا محمد کارداشته باشه از صدای در آقا محمد بیدار شد مهتاب و ستاره پشت در بودن خیلی هراسون بودن
مهتاب نمیتونست حرف بزنه ستاره گفت مامانم مامانم. آقا محمد سریع بلند شد و کتشو برداشت و رفت بیرون مرضیه خواب بود من اکبرو بغل کردمو پشتش رفتم. رفتیم توی اتاق ته حیاط من چیزی که میدیدمو باور نمیکردم یه اتاق شش متری بود که فقط یه فرش و دوتا پشتی داشت و سه تا رختخواب وسط پهن بود یه زنی توی یه زنی توی این رختخوابا خوابیده بود فهمیدم پری خانمه....من فکر میکردم جوون تر از این چیزا باشه
یه زن لاغر و نحیف بود که نصف بیشتر موهاش سفید شده بود و زنگش مثل گچ دیوار سفید بود. اما با همه اینا هنوز قشنگ بود. آقا محمد رفت جلو انگشتشو روی گردنش گذاشت یهو صدای خیلی ضعیف از پری خانم بلند شد آقا محمد گوششو برد نزدیک دهنش پری خانم یه چیزی گفت آقا محمد سرشو انداخت پایین و گفت میدونم پری خانم همه میدونن....انقدر صداش ضعیف بود که من نمیشنیدم.آقا محمد گفت من بهت مدیونم.خیالت از بابت دخترات راحت باشه.بعد بلند شد،پری خانمو خوابوند رو به قبله، به ستاره گفت قرآن بیاره، قرآنو گذاشت بالای سر پری خانم و خودشم بالای سرش شروع کرد قرآن خوندن،
ادامه دارد ..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_بیستم
به یک ساعت نکشید که پری خانم فوت کرد.
ستاره و مهتاب جيغ ميزدن.گریه میکردن، تو سرو صورت خودشون میکوبیدن.همه خونه جمع شدن جلوی دراتاق. سعی میکردن دخترارو آروم کنن ولی فایده نداشت. صبح که شد پری خانمو بردن برای غسل دادن،آقا محمد سریع گفت تو قبرستون براش قبر کندن و خاکش کردنمهتاب و ستاره کنار قبر مادرشون خاکارو توی سرشون ميريختن،دیدن این صحنه ها قلب منو آتیش میزد.
همه اهالی روستا ناراحت بودن چون ستاره و مهتابو خیلی دوست داشتن، زنا عزاداری میکردن و مردا صلوات میفرستادن.رباب خانم باهمون قیافه جدی همیشگی بالای قبر وایساده بود، زهرا خانم زیرگوشم گفت صنوبر؛ پری خانم رفت.همه ما یه روز میریم فقط خوبی و بدی ازمون میمونه، رباب خانم جواب هرکسو بتونه بده جواب ظلمایی که به پری خانم کردو آابرویی که ازش بردو نمیتونه بده.دلم سوخت،برای پری خانم. برای دختراش.برای جوونی ای که توی اتاق ته حیاط هدر شد.وقتی از سرخاکی برگشتیم خونه به ستاره و مهتاب گفتم بیان اتاق ما تا یکم آروم بشن ولی قبول نکردن.آقا محمد اومد توی اتاق، حالش زیاد خوب نبود، گفت صنوبر من به پری خانم خیلی مدیونم،من میدونستم تهمت رباب خانم الکیه ولی کاری نکردم. منم تو گناه رباب خانم شریکم.نگاش کردم.دلم میخواست دلداریش بدم ولی میدونستم حق داره میگه، گفت: صنوبر. اگر به وصیت پری خانم عمل نکنم دیگه نمیتونم سرمو روی مهر بذارم و قرآن دست بگیرم، بلند شد رفت بیرون.یکی از اهالی روستارو فرستاد تهران تا به خانواده پری خانم خبر فوتشو بده.هفتم پری خانم بود که خانوادش اومدن. مادرش خیلی گریه میکرد، مهتاب و ستاره رو بفل کرده بودو گریه میکرد، به زهرا خانم گفتم چرا مادرش از خودش جوونتره؟ گفت صنوبر، پری خانم سنی نداشت که.اگر دیدی اونجوری شکسته شده بخاطر غصه بود.غصه ادمو پیر میکنه.خانواده پری خانم سه روز مهمون ما موندن.روز آخر که قرار بود برن آقامحمد اهالی روستارو جمع کرد تا با مهتابو ستاره خداحافظی کنن. میخواست اوناروهم با پدرمادر پری خانم بفرسته تهران. همه روستا اومده بودن.رباب خانم تا فهمید قراره دخترا برن عصبانی شد، شروع کرد دادو بیداد کردن.آقا محمد رفت نزدیکش.گفت رباب خانم امروز اگر آسمون به زمین بیاد من دخترارو میفرستم تهران. بعد صداشو بلندتر کردو گفت این وصیت مادرشونه. وصیت مرده باید اجرا بشه. همه اهالی روستا برای تایید حرف اقامحمد یه صلوات فرستادنو مهتاب و ستاره برای همیشه رفتن. خوشحال بودم که از اون زندان خلاص شدنح.وقتی رفتن آقامحمد گفت خداکنه پری خانم مارو حلال کرده باشه.دلم شکست.تو دلم گفتم:چرا باید حلال کنه؟ همه جوونیش تو یه اتاق شش متری گذشت، به رفتن ستاره و مهتاب فکر کردم. باز خداروشکر اونا تونستن از اینجا برن. روزا و شبا پشت هم میگذشت. رباب خانم هرجا میتونست منو اذیت میکرد ولی من دیگه عادت کرده بودم، بعد از رفتن مهتاب و ستاره؛ من و شمسی هفته ای دوبار برای شستن لباسا میرفتیم. اکبر دوسالش شده بود. یه مدت بود صمد خیلی میومد جلو اتاق ما و با اکبر بازی میکرد، من خوشحال بودم از اینکه صمد؛اکبرو دوست داره، چند مدتی گذشت تا اینکه یه شب توی حیاط صدای داد و بیداد رباب خانم رفت هوا.من اول ترسیدم، گفتم حتما من کار اشتباهی کردم. همش میگفت آقامحمد بیا تحویل بگیر.خیالت راحت شد؟ مار آوردی توی خونه انداختی به جون ما،آقا محمد رفت بیرون و گفت چیه رباب خانم. چرا بلوا راه انداختی؟ رباب خانم گفت تو اون زنیکه بدشگونه آوردی تو این خونه و اون عفریته پسر منو از راه به در کرده، بند دلم پاره شد.گفتم حتما منو میگه، گفتم حتما به منم میخواد تهمت بزنه،عرق سرد کرده بودم، آقا محمد گفت کیو میگی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ گفت اون دختر رحمتو تو آوردی خونه. حالا صمد پاشو کرده تو یه کفشو میگه میخوادشؤږفردا صبح که بیدار شدم نباید تو این خونه باشه وگرنه خونه رو آتیش میزنم. آقا محمد بلند صمدو صدا کردو خودش اومد توی اتاق، صمد در زدو اومد تو،آقا محمد گفت بگو چی شده؟ صمد گفت من شمسیو میخوام. اگر برام نگیریدش یه بلایی سر خودم میارم. آقا محمد گفت ببین صمد توکه مادرتو میشناسی.راضی نمیشه تو شمسیو بگیری، پس خودتو زبونزد مردم روستا نکن، صمد گفت من کاری ندارم،راضی بشه یا نشه من شمسیو میگیرم،یکم دیگه حرف زدنو صمد رفت بيرون،آقا محمد شمسیو صدا کردو گفت وسایلشو جمع کنه و فردا بره، من خیلی ناراحت شدم.به شمسی عادت کرده بودم.اگر میرفت دلم براش تنگ میشد.صبح که شد شمسی وسایلشو جمع کرده بود.رفتم برای خداحافظی. همونقدر قیافش سردو بی روح بود،بفلش کردم و باهاش خداحافظی کردم. نگاهم کرد، بهم گفت لازم نیست به من ترحم کنیحمنم اگر بابام پولدار بود الان زن صمدآقا بودم. ماتم برد، مگه من چیزی گفته بودم که این طعنه رو بهم زده بود،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_بیستویکم
دو سه روزی از رفتن شمسی گذشته بود که یه روز نزدیکاي ظهر صدای جیغ رباب خانم حیاطو برداشت. همه اومدیم توی حیاط.
رباب خانم گفت طبیب خبر کنید صمدم داره از دست میره .رقیه سریع رفت دنبال طبیب،زهرا خانم رفت جلو گفت چی شده رباب خانم، گفت صمدم داره میمیره، افتاده روی زمین داره از دهنش کف میاد،خیلی ترسیده بودیم. بالاخره طبیب اومد،رفتن تو اتاق صمد و درو بستن. ماهم رفتیم دنبال کارامون ولی همه راجع به صمد حرف میزدن. طبیب زهراخانمو صدا کردو یه گیاه دادو گفت جوشوندشو براش ببره.شب که آقا محمد اومد هنوز کتشو درنیاورده بود من سریع بهش گفتم صمد حالش بده، رفت پیش صمد.بعد که برگشت من چشمم به دهنش بود که ببینم چی شده.دلم میخواست ازش بپرسم چی شده ولی هیچی نپرسیدم.بعد شام آقا محمد گفت صمد به خاطر شمسی چیزی خورده که خودشو بکشه ولی طبیب به موقع رسیده و چیزیش نشده، من تعجب کردم.یعنی واقعا انقدر شمسیو دوست داشت؟ یه هفته صمد توی اتاقش بود تا اینکه کامل خوب شد.بعد از یه هفته رباب خانم اومد توی اتاقو به آقا محمد گفت بارحمت قرار بذاره برن خواستگاری شمسی. موقع رفتن منو نگاه کردو گفت خدا اونیکه این نونو تو سفره ما گذاشته اززمین برداره. وقتی رفت آقامحمد گفت ناراحت نشو صنوبر. زبون رباب خانم همیشه تلخه،من دلم میسوخت که قرار بود شمسی عروس رباب خانم بشهذخلاصه خیلی زود مراسم عقدو عروسيو راه انداختن. تو تمام مدت مراسم رباب خانم از اتاق بیرون نیومد هرچی آقامحمد اصرار کرد که بیاد قبول نکرد، شمسی حتی روز عروسیشم لبخند نمیزد،من تعجب میکردم که چرا انقدر بی احساسه..فردای اونروز تو مطبخ بودیم که رباب خانم با شمسی اومد .گفت زهرا خانم از امروز شمسی هم اینجا کار میکنه، بعد گذاشت رفت،موقع کار من رو سکو نشسته بودمو برنج پاک میکردم که زهرا خانم به شمسی گفت بیاد کمکم، شمسی گفت زهرا خانم اونموقع که من کمک صنوبر میکردم جاریش نبودم.الان دلیلی نداره من بهش کمکی کنم.یه کار دیگه بهم بده. زهرا خانم نگاهش کردو گفت جز این کاری نیست شمسیم گفت پس من میرم اتاقم.اگر کاری بود صدام بزن، زهرا خانم یه لااله الا الله گفتو مشفول کارشد.یه هفته بعد از عروسی شمسی من فهمیدم دوباره باردارم،اینسری هم حالت تهوع نداشتم به خاطر همین حدس میزدم اینسری هم پسر باشه.از ترسم تا فهمیدم باردارم به رباب خانم گفتمولی جز غذایی که زهرا خانم میاورد هیچی نمیخوردم. موقع لباس شستنم سیمین و رقیه میومدن کمکم میکردن، چهارماه بعد شمسی باردار شد. وقتی باردار بود همش رباب خانم بهش میگفت اگر دختر بزایی فرداش برای صمد زن میگیرم، دلم برای شمسی خیلی میسوخت،یه بار رفتم بهش دلداری بدم. گفتم شمسی ناراحت نباش.رباب خانم باهمه همینجو ریه، بهم نگاه کرد گفت صنوبر. تو نگران خودت باش.من اگر سگم بزام آقاصمد سرم هوو نمیاره، من چیزی نگفتمصبالاخره موقع دردم شد.صدای بچه که پیچید باز پرسیدم دختره یا پسر؟ دوست نداشتم دختر باشه، دوست نداشتم مثل خودم بشه. گفتن بسره.خیلی خوشحال بودیم. آقا محمد بهم میگفت صنوبر وقتی پیر بشیم این بچه ها عصای دستمون میشن.اسمشو گذاشتیم اصغرغبچم هنوز چهل روزش نشده بود که یه روز صبح که بیدار شدم و رفتم بهش شیر بدم دیدم انگار نفس نمیکشه،یکم تکونش دادم دیدم نه نفس نمیکشه.خیلی ترسیدم .داد زدم زهرا خانمو صدا کردم.اومد دید نفس نمیکشه.رفتم توی حياط، جیغ زدم طبیب خبر کنید بچم نفس نمیکشه،چند دقیقه بعد رباب خانم اومد توی اتاق، بچرو ازم گرفت،به پشت کردو چندبار زد پشت بچه. من گریه میکردم.رباب خانم بچه رو داد بفلمو گفت مرده.وقتی اینو شنیدم دیگه حال خودمو نفهمیدم. بچمو بفل کردم و زار زار گریه کردم، داغ بچه خیلی سخته، طبیب که اومد معاینه کردو گفت مرده، من فقط تو سر خودم میزدم، فرستادن دنبال آقامحمد، وقتی اومد بچه رو گرفت.ناراحت بود، خلاصه بچه رو دفن کردیم، شمسی زایمان کرده بود یه پسر زایید که اسمشو گذاشتن سجاد، من خیلی خوشحال شدم که پسر زاییده چون اگر دختر بود حتما رباب خانم روزگارشو سیاه میکردروزیکه میخواستم برم دیدن بچش نذاشتن.گفتن شمسی گفته چون من تازه بچمو از دست دادم میترسه برم حسودی کنم و یه بلایی سر بچه اون بیارم.به خاطر همین آقامحمدم دیدن بچش نرفت.گفت منم مثل صنوبر بچمو از دست دادم ممکنه از دیدن بچه صمد ناراحت بشم. روزا پشت هم میگذشت . درست میگن که خاک سرده. آدما به هر مصیبتی عادت میکنن... سجاد یکساله بود که من دوباره باردار شدم. اینسری آقامحمد خیلی خوشحال بود. میگفت صنوبر اگر پسر بشه اسمشو میذاریم اصغر تا یاد اصغر برامون زنده بشه.بعد میگفت صنوبر. پسرامو یه جوری تربیت کن که هیچوقت نون حروم نخورن و مدیون کسی نباشن.نکنه جوری بار بیاریشون که مردم مارو توی قبر لعنت کنن. بالاخره روز دردم رسید.
ادامه دارد ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_بیستودوم
قابله خبر کردن.اینسری من دردم خیلی زیاد بود.جوری که دوبار غش کردمو زهرا خانم با آب پاشیدن منو به هوش آورد.
بچم که به دنیا اومد دیدم هیچ صدایی ازش نمیاد.قابله چندبار زد پشت بچم.ولی هیچ صدایی نیومد.
بچم رنگش کبود بود.هرچی قابله پشتش زد صدا نیومد که نیومد. نگران شدم. چشمم به دهن قابله بود. با ناراحتی گفت بچه دیر اومده بیرون خفه شده.دیگه بعدش نفهمیدم چی شد. وقتی به هوش اومدم زهرا خانم بالای سرم بود.دستامو گرفته بود. یاد بچم افتادم. اشک از چشمام ریخت.گفتم بچم کجاست.گفت آقا محمد برده دفنش کنه.سرمو کردم رو به آسمون گفتم خدایا آخه چرا بچه میدی و ازم میگیری؟ آخه من چیکار کردم که رنگ خوشبختیو نباید ببینم. زهرا خانم گفت صنوبر انقدر ناشکری نکن.حتما یه حکمتی توش بوده.گفتم آخه چه حکمتیه.اینسری هم بچم پسر بود.خلاصه اون روزا هم گذشت. من هرروز بزرگتر میشدم.هرروز بیشتر این دنیارو تجربه میکردم .اکبر و مرضیه بزرگ میشدن. رباب خانم دیگه زیاد باهام کار نداشت. با شمسی هم دیگه خودم زیاد دمخور نمیشدم. من بیشتر با زهرا خانم و رقیه حرف میزدم. سیمین از اونموقع که باعث مرگ بچم شده بود خودش زیاد پیش من نمیومد.شرمنده بود. ولی من ازش کینه نداشتم.شمسی دوباره یه پسر آورد که اسمشو گذاشت محمد.دیگه جواب سلام بقیه رو با سختی میداد.من هیچوقت فکر نمیکردم آدما میتونن انقدر تغییر کنن. زهرا خانم میگفت باید آدم خصلتش بد باشه تا بد بشه.اكبر شش ساله بود که یه زمستون برف خیلی سنگینی اومد.یادمه یه هفته تمام آقامحمد نتونست بره سرکار.یه روز چندتا از مردای روستا برای آقامحمد خبر آوردن که نفت خیلی از خونه ها تموم شده.آقا محمد گفت فعلا از هیزم استفاده کنن تا یه فکری بکنه.اونشب خیلی تو فکر بود. بهم گفت صنوبر هیزم روستا زیاد دووم نمیاره.باید یه فکری برای مردم کرد وگرنه تلف میشن.صبح که شد آقامحمد رباب خانمو صمدو صدا کرد.گفت رباب خانم مردم روستا هیزمشون دوام نمیاره. معلوم نیست چند روز این برف ادامه پیدا کنه.باید یه فکری کرد. من میرم شهر تا نفت بیارم توام به مردم بگو تا جایی که میتونن کم هیزم استفاده کنن. خودتونم روزی به وعده غذا درست کنید و فقط بخاری به اتاقو روشن کنید. اگر مردم هیزمشون تموم شد از انبار خودمون بهشون هیزم بدید تا من برگردم. بعد که رباب خانمو صمد رفتن من گفتم آقا محمد کاش باچندنفر بری شهر.گفت صنوبر. خودم برم بهتره. بقیه باید بالاسر زن و بچشون بمونن. میخواستم بگم خب شماهم بالاسر ما بمون ولی حرفی نزدم.هرچی بود بزرگ روستا بود و مردم چشمشون به دست آقامحمد بود.آقامحمد چنددست لباس روی هم پوشیدو رفت بیرون.گاریو برداشت و رفت. من پشتش وایساده بودمو به رفتنش نگاه میکردم. نگران بودم. رباب خانم بهم گفت صنوبر بخاری اتاقتو خاموش کن و با بچه ها بیا توی اتاق مهمان.من و بچه ها و شمسی و صمدو رباب خانم همه رفتیم اتاق مهمان.از فرداش مردم روستا برای بردن هیزم میومدن و رباب خانم به همشون میگفت بیشتر لباس بپوشید و تو یه اتاق جمع شید تا هیزم تموم نشه.دوران سختی بود ولی من بیشتر نگران اقامحمد بودم.بعد از سه روز برف بند اومد.یخ بندون شد، خبری از آقامحمد نشد. زهرا خانم همش بهم میگفت صنوبر نگران نباش حتما دیده یخبندونه تو شهر مونده.هوا بهتر بشه برمیگرده.دلم گواهی بد میداد. شبا کابوس میدیدم. اصلا حالم دست خودم نبود.صمد میگفت یخبندون تموم بشه حتما ازش خبری میشه.ده روزی گذشت.آفتاب رفته رفته اومد.یخا کم کم آب میشدن .رفتم پیش رباب خانم. گفتم آقامحمد ده روزه رفته ونیومده.یه نگاه بهم کرد.صمدو صدا کرد گفت صمد. برو شهر دنبال آقامحمد ببین کجاست.همونروز صمد یه گاری برداشت و با یکی از اهالی رفتن شهر.دیگه هوا خوب شده بود. آفتاب دراومده بود. فرداش صمد اومد.توی گاری با خودش نفت اورده بود. من رفتم سمتش.گفتم آقا محمد کجاست.سرشو انداخت پایین.گفت توشهر از هرکی پرس و جو کردیم خبر نداشتن ازش.بدنم لرزید.آخه مگه میشد؟ رباب خانم اومد گفت صمد بفرست برن دنبال آقامحمد بگردن.آب که نشده بره تو زمین. بالاخره یه جا هست. صمد پنج تا از اهالیو صدا کرد و بهشون گفت برن دنبال آقامحمد.بهشون گفت كل مسیر روستا تا شهرو بگردن. من دلشوره داشتم. دست و دلم به کار نمیرفت .رباب خانم گفت برو بشین تو اتاقت نیاز نیست کار کنی.من رفتم تو اتاقم. قرآنو برداشتمو شروع کردم خوندن.حال بدی داشتم.فقط خدا رو صدا میکردم. میگفتم خدایا آقامحمد برگرده.نذر کردم اگر برگرده گوسفند بکشم.نه چیزی از گلوم پایین میرفت نه میتونستم بخوابم.شب اون پنج نفر اومدنو گفتن چیزی تو جاده پیدا نکردن.رباب خانم عصبانی شد.گفت بیشتر بگردید.تا خبری پیدا نکردید نیاید اینجا.من دیگه بی تاب شده بودم. زهرا خانم میومد پیشم و دلداریم میداد ولی مگه آروم میشدم.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_بیستوسوم
به هرکس میرسیدم التماس میکردم که دعا کنن خبری از آقامحمد بشه.چهار روز گذشت.دیگه يخا کامل آب شده بود.شب بود که سه نفر از اونا که رفته بودن دنبال آقامحمد برگشتن.
سریع دویدم بیرون. به صمد گفتن گاربو پیدا کردن.من رفتم جلو.گفتم آقامحمد چی؟اونم پیدا کردید.سرشونو انداختن پایین.حالم دست خودم نبود. نشستم وسط حیاط.میزدم توی سرم میگفتم توروخدا بگردید. بیشتر بگردید. رباب خانم اومد.گفت هرجا کاری هست حتما آقامحمد همون نزدیکاست. به صمد گفت خودت فردا برو بگرد. من تا صبح به لحظه نشستم. زهرا خانم اونشب اومد پیشم.دلشوره و دلتنگی و بلاتکلیفی همشو باهم داشتم.فقط خدارو صدا میکردم. صبح که شد رفتم جلو اتاق صمد.اومد بیرون.گفتم کی میرید.خودمم میخوام بیام.گفت صنوبر خوبیت نداره جلو مردم. ما میریم میگردیم.ان شاالله پیداش میکنیم. دلم طاقت نداشت ولی مگه میتونستم مخالفت کنم. رفتم توی اتاق. بدنم اصلا قوت نداشت.هیچی نمیتونستم بخورم. تا شب برای من اندازه یه عمر گذشت.همش صدای آقامحمد تو گوشم میپیچید.همش هیکل چهارشونه اون میومد تو ذهنم. التماس خدا میکردم. میگفتم خدایا هرچی دارمو بگیر. سوی چشامو بگیر ولی اقامحمدو برگردون.شب صمد اومد. رفتم جلو. سرشو انداخت پایین.گفت خیلی گشتیم صنوبر.یهو نفهمیدم چی شد .دنیا جلو چشمام تار شد. وقتی به هوش اومدم زهرا خانم بالای سرم داشت قرآن میخوند.ضعف داشتم. سریع یه قاشق کاچی گذاشت دهنم. اولش نمیخواستم بخورم.گفت صنوبر بخور. وگرنه میمیریا.گفتم بذار بمیرم. وقتی آقامحمد نباشه چه فایده داره زنده باشم.گفت صنوبر. به بچه هات فکر کن.گریه کردم به زور کاچی رو خوردم. زهرا خانم گفت دوروز بیهوش بودم. از حیاط صدا اومد.صمد بود. با رباب خانم حرف میزد.گفت اگر زنده بود تاحالا برمیگشت. رباب خانم صداشو برد بالا.گفت همونكه من میگم.یه هفته هم صبر میکنیم. اگر خبری نشد یا جنازه ای پیدا نشد بعد ختم میگیریم. اسم جنازه رو که شنیدم دوباره حالم بد شد. نشستم تو سرو صورت خودم میکوبیدم.اصلا نمیتونستم فکر نبودن آقامحمدو بکنم. بلند گفتم خدایا خدایا.دلم میخواست خدا صدامو بشنوه. زهرا خانم شونه هامو گرفته بود. موهامو میکشیدم. اصلا طاقت نداشتم. واقعا قرار بود دیگه نبینمش؟ کاش هیچوقت دوسش نداشتم.اگر دوسش نداشتم خداهم ازم نمیگرفتش.یه هفته گذشت. من نمیتونستم از رخت خواب بیام بیرون.صمد صدام زد. رفتم جلو آیینه تا روسریمو سرم کنم دیدم کلی از موهام سفید شده.سنی نداشتم. جوون بودم.یاد حرف زهراخانم افتادم که میگفت غصه آدمو پیر میکنه.رفتم بیرون.گفت صنوبر.یکم مکث کرد. بعد گفت باید برای آقامحمد ختم بگیریم. چشمام سیاهی رفت. دستمو گرفتم به دیوار.نشستم زمین و هق هق گریه کردم. چی باید میگفتم.میگفتم بازم بگردید؟؟کجارو میگشتن؟ مگه اون روستا چندتا جاده داشت؟ فرداش تدارک مراسمو دیدن.
توی قبرستون په قبر کندن. چون جسدی نبود قبرو خالی گذاشتنو روشو سنگ گذاشتن.من حالم دست خودم نبود. موهامو میکشیدم. صورتمو میخراشیدم.هرکار میکردم دلم آروم نمیگرفت.همه مردم روستا گریه میکردن. میگفتن روستا بدون بزرگ شده.میگفتن دیگه روستا رنگ شادی نمیبینه.من جیغ میزدم. میگفتم خدایا منم ببر.منم بکش. ولی خدا گوششو روی حرفای من بسته بود. انگار هرچی بیشتر داد میزدم کمتر صدام بهش میرسید.وقتی مراسم تموم شد نمیخواستم از سرقبر بیام. میدونستم توش جنازه نیست ولی باز نمیتونستم دل بکنم.هیچوقت فکر نمیکردم دلتنگی انقدر حس بدی باشه.دیگه روحی تو بدنم نبود. با هیچکس حرف نمیزدم. حتی با بچه ها هم حرف نمیزدم.همش توی اتاق بودم.هرشب سرساعتی که آقامحمد میومد میرفتم جلوی در و منتظرش میموندم.هرروز میرفتم سرقبرش.چقدر زمان دیر میگذشت.از خدا میخواستم منم بمیرم ولی وقتی به بچه ها نگاه میکردم دلم میسوخت..از زمان ختم چهل روز گذشت.انگار رو سر همه روستا خاک مرده پاشیده بودن.هیچکس مثل قبل شاد نبود.رفتیم سرخاک من دیگه نمیتونستم گریه کنم.چون گریه نمیکردم قلبم بیشتر میسوخت.وقتی برگشتیم خونه اندازه یکسال خسته بودم.انگار همه بار غم دنیا افتاده بود روی دوشم. زهرا خانم منو برد توی اتاق.کت آقامحمدو بغل کردم. دو سه ماهی گذشت.يه روز توی اتاق بودم که صدای آقاصمد و شمسی اومد. دویدم پشت پنجره. گفتم شاید خبری از آقامحمد شده باشه.دیدم شمسی با حالت عصبانیت داره یه چیزی به آقاصمد میگه آقا صمدم دستشو گرفته.از قیافشون معلوم بود دعواشون شده.وقتی دیدم دعواشون شده برگشتم سرجامو نشستم.فردای اونروز صمدوشمسی ورباب اومدن توی اتاقم. صمد سرش پایین بود.هیچکدوم حرف نمیزدن.گفتم خبری از آقامحمد شده؟ جنازش پیدا شده؟صمد گفت نه.گفتم پس چی شده؟ سرشو بلند کرد.تو چشماش شرمو میدیدم.بهم گفت صنوبر الان سه ماه از مرگ آقامحمد میگذره.یکم مکث کرد. بعد گفت خوبیت نداره زن بیوه تو خونه بمونه.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_بیستوچهارم
من حتی حوصله فکر کردن به حرفاشو نداشتم. دوباره مکث کرد.
یهو شمسی گفت ببین صنوبر.آقاصمد میخواد بگه تو روستا بیوه بودن تو باعث حرف و حدیث واسه ما میشه.گفتم چون شوهرم مرده مردم برام حرف در میارن؟ چون کسو کار ندارم مردم حديث درمیارن؟صمد گفت ببین صنوبر. دوتا راه داری.یا از این خونه برو یا وسایلتو جمع کن و برو اتاق ته حیاط.اگر بمونی باید زیردست شمسی باشی.بچه داره دست تنهاست.دهنم از حرفاش باز مونده بود. داشتن منو مینداختن بیرون؟ رباب خانم با عصبانیت بلند شد گفت صمد.حیا کن.خجالتم خوب چیزیه.مردم چی میگن.من فقط نگاهشون میکردم. صمد سرشو انداخت پایین. رباب خانم گفت ببین صنوبر. تو روستا رسمه وقتی زنی بیوه میشه برادرشوهرش باهاش ازدواج میکنه.
اگر قبول کنی که هیچ.اگر نه باید از این خونه بری.یهو شمسی با عصبانیت بلند شد و از اتاق رفت بیرون.صمد گفت صنوبر فکراتو بکن بهمون خبر بده. بعدم رفتن بیرون... من خیره موندم به رفتنشون.هنوز از شوک نبودن آقامحمد بیرون نیومده بودم که باید همچین تصمیمی میگرفتم.حالا باید چیکار میکردم؟ هیچ جوره حاضر نبودم کسیو جای آقامحمد تصور کنم.اگرم میخواستم از اونجا برم باید کجا میرفتم؟ اول گفتم بهتره برم اتاق ته حیاط بعد چشمم که به بچه هام افتاد یاد ستاره و مهتاب افتادم. اگر میرفتم اونجا سرنوشتم میشد مثل پری خانم. فکرم به هیچ جا قد نمیداد.واقعا درمونده شده بودم.یه ساعتی گذشت. فقط داشتم به این فکر میکردم که باید چیکار کنم.یهو در باز شد.شمسی جلوی در بهم گفت صنوبر.فکر نکن اگر زن آقاصمد بشی بهت خوش میگذره. من نیومدم تو این خونه که هوو تحمل کنم. نگاش کردم. گفتم شمسی من تا خون تو بدنمه کسیو جای آقامحمد نمیارم. خیالت راحت باشه.یکم چهرش باز شد.گفت خب صنوبر اونهمه مدت خانمی کردیو من زیردست تو بودم.حالا چه اشکالی داره تو یکم کارای منو انجام بدی؟ بعد باطعنه گفت قول میدم احترام اینکه یه روز زن آقامحمد بودیو نگه دارم. بغض گلومو گرفته بود. ولی اینسری از ناراحتی نبود از عصبانیت بود.عصبانیت اینهمه سال ساکت موندنو حرف شنیدن.هرچی سعی کردم چیزی جوابشو بدم نتونستم.لال شده بودم. وقتی دید جواب نمیدم رفت بیرون. وقتی رفت زدم زیر گریه.دلم برای آقامحمد تنگ شده بود.گفتم چی میشد اگر امشب برمیگشت. تو حال خودم بودم که زهرا خانم اومد.برام گل گاوزبون آورده بود.گفت بخور صنوبر.تا دیدمش شدت گریم بیشتر شد.آدم وقتی تو بدبختی آشنا میبینه ضعفش بیشتر میشه.گفت چرا اومده بودن پیشت؟
همه چیزو براش تعریف کردم.سرشو انداخت پایین.گفت میخوای چیکار کنی؟ گفتم نمیدونم. خیلی درموندم. اگر بخوام برم جاییو ندارم. اگرم برم اتاق ته حیاط بچه هام میشن مثل مهتابو ستاره.چیزی نمیگفت.فقط گوش میکرد.انگار اونم نمیدونست باید چیکار کرد. یه ساعتی نشستو رفت.من کت آقامحمدو بغل کردمو زار زار گریه کردم.درمونده بودم فکر میکردم که چیکار کنم.میدونستم که حاضر نیستم زن صمد بشم اما نمیدونستم اگر برم باید کجا برمو چطوری زندگی کنم. نصف شب بود.بچه ها خواب بودن.من خوابم نمیبرد.همش فکر این بودم که چیکار کنم.یهو یاد زمینای آقامحمد افتادم.با خودم گفتم به صمد میگم یکی از زمینارو بفروشه و برای ما یه خونه بگیره و با عایدی بقیه زمینا زندگیمونو بگذرونیم.قلبم از این تصمیم گرم شد.تا صبح نخوابیدم.خورشید بیرون اومده بود که رفتم پیش صمد. بهم گفت خودش میاد تو اتاقم.اومدم تو اتاقو منتظرش موندم. بالاخره اومدن.اول رباب خانم اومد توی اتاق.بعد صمدو بعد شمسی.وقتی نشستن من گفتم صمدآقا من فکرامو کردم.لطفا یکی از زمینای آقامحمدو بفروشید و برای من و بچه ها تو شهر خونه بگیرید. من از اینجا میرم.یهو صورت شمسی سفید شد.رباب خانم با عصبانیت بلند شد.گفت تصمیم داری بری؟گفتم بله.من با کسی ازدواج نمیکنم.یه عفریته بلند گفتو از اتاق رفت بیرون.صمد گفت باشه صنوبر. بعد با شمسی رفتن بیرون.تکیه دادم به پشتی. دلتنگ بودم.دلتنگ آقامحمد.دلتنگ وقتایی که دست روی سرم میذاشت.بعد از ظهر دوباره صمدو شمسی و رباب خانم اومدن.صمد سرش پایین بود.بازم تو چشماش شرمندگیو میشد دید.رباب خانم بلند شد یه برگه گذاشت کف دست من.گفت صنوبر.آقامحمد قبل مرگش تمام زمینا و باغارو به صمد داده.اینم سندش. من هاج و واج رباب خانمو نگاه کردم.
گفت سواد که داری.برگه رو بخون.برگه رو باز کردم. توش نوشته بود که تمام اموال آقامحمد برای صمده.زیرش مهر آقامحمد بود.دستم لرزید. گفتم کی اینکارو کرده؟گفت اون فضولیا به تو نیومده.اگر میخوای بری رو این اموال حساب نکن. چشمام سیاهی رفت.نشستم روی زمین.صمد تمام مدت سرشو بالا نیاورد.شمسی لبخند به لبش بود.اولین بار بود که میدیدم میخنده.رباب خانم کاغذو گرفتو رفت سمت در.برگشت گفت صنوبر.اگر میخوای بری همین فردا برو.صمدو شمسی هم پشتش رفتن بیرون.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خدا خواهم گفت در فراسوی این شب تاریک و سیاه نور عشق بی حدش را بتاباند بر خوشه ی آرزوهای شما تا صد ها ستاره بروید روی لب های شما
#شب_بخیر🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شان هپبورن میگه:
آسان ببخش، صادقانه عشق بورز
راحت بخند، به آرامی ببوس و
هرگز از چیزی که لبخند به لبهایت نشانده، احساس پشیمانی نکن...
شروع هر روز فرصتی دوباره است...
#روزتون_قشنگ ❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_بیستوپنج
دیگه واقعا روحمو از دست دادم. من هیچی نداشتم. مثل جنازه شده بودم.
باید چیکار میکردم.دوباره زهرا خانم اومد تو اتاق.گفت اومده بودن چیکار؟
بهش گفتم که آقامحمد همه چیزو به نام صمد کرده.گفت صنوبر به خدا قسم دروغه. به روح آقامحمد قسم دروغه.همش زیر سر این زنیکه ربابه.گفتم مهر آقامحمد زیرش بود.گفت دستخط آقامحمد بود؟ چون آقامحمد بهم نوشتن یاد داده بود دستخطشو میشناختم.گفتم دستخطش نبود ولی مهر خودش بود.دیگه گریم نمیومد. قلبم داشت آتیش میگرفت. زهرا خانم گفت حالا میخوای چیکار کنی؟ گفتم میرم. میرم شهر. پیش خانوادم.تو دلم گفتم اگر منو نخوان چی؟اونا سیزده ساله ازم خبر نگرفتن. ولی دیگه نمیتونستم اونجا بمونم. رفتم سرگنجه تا وسایلمو جمع کنم زهرا خانمم اومد.چیز زیادی نداشتم. اول کت آقامحمدو برداشتم بعد لباسای خودمونو بعدم عروسکا و فنجونای سفالیمو.وقتی طلاهارو برداشتم سریع زهراخانم گفت طلاهاتو بده دست من. من اصلا حوصله نداشتم دلیلشو بپرسم.طلاهارو دادم بهش.شب باهر بدبختی بود خوابیدم. صبح آفتاب اومده بود بیرون که وسایلو برداشتمو رفتم بیرون.صمدو صدا کردم.اومد بیرون. رباب خانم و شمسی هم اومدن.گفتم من میرم.خداحافظی کردم.
بغض تو گلوم بود ولی همش جلوی خودمو میگرفتم تا گریه نکنم. رباب خانم اومد جلو.گفت تصمیمتو گرفتی؟ گفتم بله. گفت صنوبر از اینجا نباید با خودت چیزی ببری.بعد وسایلو از دستم گرفتو شروع کرد توشون گشتن. تعجب کرده بودم. بلند گفت انگشتر عروسیت و گردنبدنت کو.من نگاش میکردم نمیتونستم جواب بدم. صداشو برد بالاتر.گفت باتوام.اومدم بگم پیش زهرا خانمه که یهو زهرا خانم اومد جلو گفت رباب خانم انگشترشو که خیلی وقت پیش موقع شستن لباساتوی چشمه گم کرد گردنبندشم سر اکبر داد به قابله. من فقط نگاه میکردم. رباب خانم روسریمو زد کنارو گردنمو نگاه کرد. وقتی مطمئن شد چیزی تو گردنم نیست حرف زهرا خانمو باور کرد. صمد گفت مادر بذار لباساشونو ببرن. رباب خانم گفت اینارو ببر. ولی دیگه اینجا برنگرد.به دور و برم نگاه کردم. همه توی حیاط بودن. قیافه همه ناراحت بود.یهو بی اختیار گریه کردم. رفتم با همه خداحافظی کردم.هیچوقت فکر نمیکردم خداحافظی انقدر سخت باشه.به رقیه و سیمین که رسیدم صدای گریم رفت بالا.سفت بغلشون کردم.هنوز نرفته بودم دلتنگشون شده بودم. سیمین بهم گفت صنوبر منو حلال کن.بوسیدمش.گفتم ازت کینه ندارم. آخرین نفر با زهرا خانم خداحافظی کردم.وای که چقدر خداحافظی با زهراخانم برام سخت بود.حس میکردم دارن قلبمو از جاش در میارن. جفتمون از گریه به هق هق افتاده بودیم. دلم میخواست همونجا میمردم. رباب خانم داد زد گفت بسه.اگر میخوای بری زودترط برو.بقیه هم برید سرکاراتون.از بغل زهرا خانم به زور اومدم بیرون. درگوشم گفت صنوبر برو سرچشمه منتظر باش تا من بیام.گفتم چشم. دست بچه هارو گرفتم.یه بار دیگه برگشتمو به همه نگاه کردم.هنوز وایساده بودن.اوناهم گریه میکردن.به اتاقمون نگاه کردم.چقدر دلم برای اونجا تنگ میشد.حتی برای رباب خانمم دلم تنگ میشد.صمد سرش پایین بود.حتی دلم برای صمدم تنگ میشد.
دست بچه هارو گرفتمو راه افتادم. تو راه فقط گریه میکردم. اکبر و مرضیه ساکت بودنو حرفی نمیزدن. رفتم سرچشمه وایسادم.یکم که گذشت ازدور دیدم زهرا خانم داره میاد.باز بغضم ترکید.تا رسید پیشم دوباره همدیگرو بغل کردیم. دوباره دوتایی گریه کردیم. اصلا دلم نمیخواست از بغلش بیام بیرون.تو دستش یه پارچه بود. داد دستم گفت صنوبر برات چندتا لقمه نون و پنیر و گردو گرفتم یکمم نون و قورمه گذاشتم.اون زمان برای اینکه گوشتو بتونن مدت زمان بیشتری نگه دارن به صورت قورمه درست میکردنو توی خمره جای خنک میذاشتن) بعد دست کرد زیر چادرشو طلاهامو بهم داد.گفت صنوبر. رباب با پری خانمم همینکارو کرد. روزیکه انداختش توی اتاق ته حیاط اول طلاهاشو ازش گرفت. واسه همین من نمیخواستم طلاهاتو رباب ببینه.صنوبر آدمای بد مثل سگ جون میدن. نگران نباش.بعدم کف دستمو باز کرد و به مقدار پول گذاشت تو دستم گفت ببخشید کمه فقط همینو داشتم.انقدری هست که بتونی باهاش بری شهر. دستاشو بوسیدم. واقعا برام مادری کرده بود. میدونستم ممکنه هیچوقت نبینمش.اصلا دلم نمیخواست ازش جدا بشم ولی چاره نبود. با بدبختی از هم خداحافظی کردیم. زهرا خانم رفت.وایسادم رفتنشو نگاه کردم. بعد راه افتادم سمت قبرستون. رفتم نشستم سرقبر آقامحمد. میدونستم توش جنازه نیست ولی تا رسیدم نشستم کنار قبرو شروع کردم گریه کردن.انگار اونروز اشک من قرار نبود بند بیاد. یه ساعتی اونجا بودم که اکبر گفت مامان گشنمه.یادم افتاد از صبح چیزی نخوردن.سريع دوتا لقمه بهشون دادم.خودم اصلا میل نداشتم. بعد بلند شدمو حرکت کردم. تو راه فقط اشک میریختم.یکی از اهالی روستا منو دید.گفت صنوبر خانم کجا میری.گفتم دارم میرم شهر.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_بیستوشش
گفت منم میرم شهر کار دارم.بیاید میرسونمتون.سوار شدم.سعی کردم گریه نکنم. سرمو انداختم پایین و تا خود شهر حتی یه کلمه هم حرف نزدم.
بالاخره رسیدیم به شهر.وقتی پیاده شدم یادم افتاد من نمیدونم خونه پدرم کجاست. وقتی از اونجا اومده بودم بیرون سنی نداشتم و سالها بود نرفته بودم.
وایسادم کنار خیابون.خیره شدم به مغازه ها.حالا باید چیکار میکردم؟ بابام حجره چای فروشی داشت.گفتم پرس و جو میکنم شاید کسی بتونه کمک کنه.از چندتا مغازه پرسیدم.کسی نمیشناخت. رفتم سمت یه مغازه پارچه فروشی. فروشندش یه مرد مسن بود.اسم و فامیل بابامو گفتم. گفتم تو کار چاییه.سریع شناخت. آدرسو داد.گفتم آقا من اینجاهارو نمیشناسم.اومد از مغازه بیرونو یه نفرو صدا زدو گفت خانمو ببر مغازه حاجی چای فروش.من دست بچه هارو گرفتم. رفتیم سمت یه درشکه.سوار شدمو راه افتادیم. وقتی پیادمون کرد من خواستم پول بدم ولی قبول نکرد.حجره بابامو نشونم دادو رفت. من وایسادم. دلم شور میزد.نمیدونستم اگر برم بابام منو قبول میکنه یا نه.اما چاره نداشتم. رفتم جلو.دیدم توی حجره یه پسر جوونه.رفتم تو.سراغ بابامو گرفتم.گفت حاجی رفته خونه برمیگرده.گفتم آدرس خونشونو بدید.گفت من نمیتونم آدرس خونشونو به هرکسی بدم. سرمو انداختم پایین.گفتم من دخترشم.یهو بلند شد.گفت کدوم دخترشی؟ آروم گفتم صنوبرم.سریع یه برگه برداشتو آدرسو داد.گفت میخواید خودم برسونمتون؟ گفتم نه و اومدم بیرون. چون اونجاهارو بلد نبودم یه درشکه گرفتم. آدرسو دادم بهش. وقتی رسیدیم پول درشکه رو دادمو پیاده شدم. خونمونو یادم میومد. یادم افتاد روز آخر مادرم جلو در چقدر گریه میکرد.اونموقع نمیدونستم چرا گریه میکنه ولی الان میفهمیدم چون دلتنگم میشد گریه میکرده.رفتم جلو. در زدم. صدای یه خانمی اومد که گفت کیه.الان میام.گفتم حتما مادرمه.دل تو دلم نبود که ببینمش.درو که باز کرد. مادرم نبود.یه لبخند قشنگ روی لباش بود.گفت بفرمایید. خجالت کشیده بودم.اومد جلوتر.گفت کاری داری عزیزم.گفتم من صنوبرم.یهو لبخند روی لبش محو شد.اومد جلو بغلم کرد.گفت کجا بودی صنوبر. منو برد تو.اكبرو مرضیه رو بغل کردو بوسید. به خونه نگاه کردم.هیچ تغییری نکرده بود. منو برد سمت اتاق مهمان.گفت تا الان حاجی خونه بود.همین الان رفت. در اتاق مهمانو باز کرد.هنوز همونجوری بود. دروقتی نشستم روی زمین حس خوبی بهم دست داد. از صبح استرس کشیده بودم. خیلی خسته بودم. گفت ناهار خوردید؟ گفتم نه.سریع پاشد رفت و با ناهار برگشت. چشمم به در بود تا مادرم بیاد. بچه ها خیلی گرسنه بودن.شروع کردن خوردن ناهار.آروم گفتم مادرم کجاست؟ سرشو انداخت پایین.گفت ناهارتو بخور. بعداز ناهار بهت میگم. من هنوز خودشم نمیشناختم.گفتم من شمارو یادم نمیاد.گفت بایدم یادت نیاد.من صدیقم. صدیقه خواهرم بود.دو سه سال قبل من عروسی کرده بود.زن پسر دوست بابام که حجره طلافروشی داشت شده بود.گفت اینجارو چطور پیدا کردی؟ گفتم از اون پسره تو مغازه بابا پرسیدم.گفت اون جلال پسر خودمه. بعد گفت شوهرش معتاد شده بوده و بابا بخاطر ترس از آبروش طلاق صديقرو میگیره. بهم گفت حالا بعد یه سال خواستگار براش اومده و قراره به زودی ازدواج کنه.ناهار که تموم شد کمک کردم سفره جمع کنه.رفت دوتا بالش و دوتا پتو آورد.گفت استراحت کنید.خسته اید.من بچه هارو خوابوندم ولی خودم خوابم نمیبرد. دلم میخواست بدونم مامانم کجاست. بهش گفتم مامان نمیاد؟گفت صنوبر مامان مرده.بدنم لرزید.اصلا انتظار شنیدن اینو نداشتم. بعد گفت صنوبر مامان خیلی برای تو نامه نوشت ولی تو هیچکدومو جواب ندادی.دوست داشت بیاد ببینتت ولی بابا نمیذاشت. میگفت دختری که زن مردم شده دیگه اختیارش دست ما نیست اگر بخواد خودش میاد به ما سر میزنه.گفتم صديقه من نامه ای ندیدم از شما.گفت مامان چشم انتظار تو مرد صنوبر.
گفت مامانم ۵ سال پیش یه بار سرما میخوره و دیگه خوب نمیشه. به یه ماه نکشیده میمیره.سرمو انداختم پایینو گریه کردم.گفت حتی بعد مرگش ما برات نامه دادیم ولی تو نیومدی.گفتیم شاید شوهرت نمیذاره بیای. گفتم نه.من هیچ نامه ای ازتون ندیدم.بغلم کرد.گفت گریه نکن صنوبر. مامان راحت شد.همش غصه میخورد میگفت هفتا بچه دارم جز تو هیچکدوم تو شهر خودم نیستن. منم سرنوشتمو بهش گفتم. خیلی ناراحت شد.گفت کاش نامه مینوشتی برامون. بعد گفت هرچند اگرم نامه مینوشتی بابا نمیذاشت بیاریمت چون بابا اعتقادش اینه دختر باید با کفن از خونه شوهرش بیاد بیرون.منم اگر آبروی خودش تو خطر نبود طلاقمو نمیگرفت.باهم حرف زدیم. از همه جا گفتیم. دیگه غروب شده بود که رفتیم برای درست کردن شام. من به فکر مادرم بودم.کاش الان زنده بود. شب که شد بابام اومد.مثل قبلا اول ياالله گفت بعد اومد تو.صدقه رفت طرفشوکتشو گرفت.جلالم باهاش بود. من اومدم جلو و سلام کردم.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_بیستوهفت
هنوز اخمو بود.سرشو انداخت پایینو سلام داد.صديقه گفت حاجی غریبه نیست. صنوبره.یهو بابام سرشو بلند کردو نگام کرد.گفت خوش اومدی.آقا محمد کجاست.سرمو انداختم پایین.صديقه گفت حاجی بیا شام بخور بعد برات تعریف میکنه.بابام اخماش بیشتر رفت توهم.اومد تو اتاق مهمان. سفره رو چیدیم.شامو که خورد بلافاصله گفت چایی بیارصدیقه. تا جایی که یادمه بابام هنوز از سفره بلند نشده چایی میخورد.صديقه رفت چایی آورد. بابام گفت صنوبر آقامحمد کجاست؟ تو چرا تنها اومدی؟ سرمو انداختم پایینو گفتم آقامحمد مرده.گفت خدا بیامرزدش.گفتم من از اونجا اومدم بیرون. با عصبانیت گفت: برای چی اومدی بیرون.اولش ترسیدم ولی باز سوالشو تکرار کرد.گفتم بهم گفتن باید زن برادرش بشم.منم قبول نکردمو اومدم بیرون.گفت تو غلط کردی.
مگه آدم رو حرف خانواده شوهرش حرف میزنه. راست میگن. زن که نمیتونه بیوه بمونه.اومدی اینجا قدمت روی چشم.ولی فردا پامیشی میری خونه شوهرتو هرکار که خانوادش گفتن گوش میکنی. روزیکه دختر از خونه پدرمادر میره دیگه اختیارش میوفته دست خانواده شوهرش. بعد پاشد و از اتاق مهمان رفت بیرون.من سرم پایین بود.حرفای بابام حالمو بدکرده بود. درمونده شده بودم. صديقه اومد طرفم. دلم میخواست گریه کنم تا آروم بشم ولی نمیتونستم.همش تو ذهنم داشتم فکر میکردم که حالا چیکار کنم.شب صديقه و جلال اومدن رخت خوابشونو پیش ما پهن کردن.صديقه پرسید میخوای چیکار کنی؟ گفتم هیچی.یه اتاق میگیرم تو شهرو میرم با بچه هام زندگی میکنم.گفت صنوبر.حاجی نمیذاره اینکارو بکنی.دستمو گذاشتم روی سرم.گفتم پس چیکار کنم؟ یکم فکر کرد.یهو گفت صنوبر برو تهران. برو پیش محبوبه. محبوبه خواهرم بود که با یه معلم ازدواج کرده بود و تهران زندگی میکرد.یادمه وقتی هنوز خونه پدرمادرم بودم سالی یه بار موقع عید میومد دیدنمون و همیشه برام شیرینی میخرید. گفتم منکه تهرانو نمیشناسم.گفت من آدرس محبوبه رو دارم. بهت میدم. شوهرش مرد خوبیه.اگر بری اونجا بهت کمک میکنه.بری تهران باباهم نمیفهمه.دیدم فکرش خوبه.خوابیدیم.ولی من به آیندم فکر میکردم. گفتم کاش آقامحمد زنده بود و الان تو خونه خودمون بودیم.صبح که بیدار شدیم بابامو جلال نبودن. صبحانه رو خوردیم و آدرسو گرفتمو حرکت کردیم.به صدیقه گفتم میشه برای بچه هام دوتا لقمه بدی تو راه بخورن؟ سریع رفت چندتا لقمه گرفتو آورد. خیلی دلم میخواست برم سرخاک مادرم ولی اگر میرفتم دیر میشد و باید شب باز خونه بابام میموندم.با حرفای دیشب بابام و نبودن مادرم دلم نمیخواست حتی یه شب دیگه اونجا باشم. یه ساعتی طول کشید تا وسیله واسه اومدن به تهران پیدا کنیم.مگه آدم رو حرف خانواده شوهرش حرف میزنه. راست میگن. زن که نمیتونه بیوه بمونه.اومدی اینجا قدمت روی چشم.ولی فردا پامیشی میری خونه شوهرتو هرکار که خانوادش گفتن گوش میکنی. روزیکه دختر از خونه پدرمادر میره دیگه اختیارش میوفته دست خانواده شوهرش. بعد پاشد و از اتاق مهمان رفت بیرون.من سرم پایین بود.حرفای بابام حالمو بدکرده بود. درمونده شده بودم. صديقه اومد طرفم. دلم میخواست گریه کنم تا آروم بشم ولی نمیتونستم.همش تو ذهنم داشتم فکر میکردم که حالا چیکار کنم.شب صديقه و جلال اومدن رخت خوابشونو پیش ما پهن کردن.صديقه پرسید میخوای چیکار کنی؟ گفتم هیچی.یه اتاق میگیرم تو شهرو میرم با بچه هام زندگی میکنم.گفت صنوبر.حاجی نمیذاره اینکارو بکنی.دستمو گذاشتم روی سرم.گفتم پس چیکار کنم؟یکم فکر کرد.یهو گفت صنوبر برو تهران.برو پیش محبوبه. محبوبه خواهرم بود که با یه معلم ازدواج کرده بود و تهران زندگی میکرد.یادمه وقتی هنوز خونه پدرمادرم بودم سالی یه بار موقع عید میومد دیدنمون و همیشه برام شیرینی میخرید.گفتم منکه تهرانو نمیشناسم.گفت من آدرس محبوبه رو دارم. بهت میدم.شوهرش مرد خوبیه.اگر بری اونجا بهت کمک میکنه.بری تهران باباهم نمیفهمه.دیدم فکرش خوبه.خوابیدیم.ولی من به آیندم فکر میکردم. گفتم کاش آقامحمد زنده بود و الان تو خونه خودمون بودیم.صبح که بیدار شدیم بابامو جلال نبودن.صبحانه رو خوردیم و آدرسو گرفتمو حرکت کردیم.به صدیقه گفتم میشه برای بچه هام دوتا لقمه بدی تو راه بخورن؟ سریع رفت چندتا لقمه گرفتو آورد.خیلی دلم میخواست برم سرخاک مادرم ولی اگر میرفتم دیر میشد و باید شب باز خونه بابام میموندم.با حرفای دیشب بابام و نبودن مادرم دلم نمیخواست حتی یه شب دیگه اونجا باشم. یه ساعتی طول کشید تا وسیله واسه اومدن به تهران پیدا کنیم.بالاخره راه افتادیم یک شبانه روز توی راه بودیم خیلی خسته شده بودیم وقتی رسیدیم تهران دیدم تهران خیلی با روستای ما و شهر تولد خودم فرق داره. خیلی شلوغ بود.من ترسیده بودم تا اون تاریخ تنها از روستامون بیرون نیومده بودم حالا با وتا بچه توی این شهر بزرگ وایساده بودمو هیچ جا رو نمیشناختم.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_بیستوهشت
رفتن ادرسو به یکی نشون دادم یه اتوبوس نشونم داد گفت سوار این شو به راننده بگو راهنماییت کنه من سوار شدم به راننده ادرسو نشون دادم اونم گفت به موقعش خبرت میکنم. تهران خیلی بزرگ بود راننده یه جا نگه داشتو گفت اینجا بپرس بهت ادرسو نشون میدن خلاصه پرسون پرسون آدرس خونه رو پیدا کردم خونه خیلی بزرگ بود رفتم جلو زنگ زدمدر رو باز کردن رفتن تو منتظر موندم تا یکی بیاد بالاخره محبوبه اوند تا دیدمش شناختم محبوبه خیلی شبیه مادرم بود اوند جلو گفت بفرمایید من گفتم صنوبر گفت کی؟
ترسیدم گفتم حتما من رو نمیشناسه دوباره با صدای آرومتر گفتم صنوبرم ...یهو بغلم کرد اشک تو چشماش جمع شد نگاه به بچه هام کرد بغلشون کرد اکبرو چندبار بوسید گفت صنوبر کجا بودی چقدر بزرگ شدی انگار همین دیروز بود که سر مراسم عقدت حاضر نبودی عروسکتو بدی مادر دوباره یاد آقا محمد افتادم اشک تو چشمام جمع شد سرمو انداختم پایین دستمو گرفت گفت بیا تو حتما خسته ای وقتی داشتیم میرفتیم تو بهم گفت چی شد یاد ما کردی؟ من چیزی نگفتم خونش خیلی بزرگ بگو من تاحالا همچین خونه قشنگی ندیده بودم منو برد نشوند روی مبل خودش رفت برامون چایی شیرینی آورد من خیلی خسته بودم بچه هام خسته بودم یه اتاق نشونم داد و گفت برو با بچه ها اینجا استراحت کن ناهار آماده شد صدات میکنم رفتیم توی اتیا تخت داشتن با بچه ها خوبیدتم روی تخت تا سرمو گذاشتم رو متکا خوابم برد...وقتی از خواب بیدار شدم غروب بود. بچه ها هنوز خواب بودن. نگاشون کردم. دلم برای بی کسیشون سوخت. رفتم از اتاق بیرون. محبوبه سه تا پسر داشت.اومدن جلو و بهم سلام دادن.بعد شوهر محبوبه از تو حیاط اومدو بهم سلام داد.اولش خجالت کشیدم ولی انقدر خوش برخورد بودن که حالم بهتر شد.اسم شوهر محبوبه آقابیوک بود که معلم هم بود. محبوبه گفت برای ناهار بیدارت نکردم. دیدم انقدر خوب خوابیدی دلم نیومد. محبوبه شبیه مادرم بود. میدیدمش یاد مادرم میوفتادم. رفتیم باهم سفره رو پهن کردیمو بچه هارو بیدار کردمو شام خوردیم.پسرای محبوبه با اکبر بازی میکردن ولی مرضیه پیش ما نشسته بود.خلاصه یه هفته من خونه محبوبه موندم.همش فکرم مشغول بود. میگفتم بالاخره که چی؟نمیشه که تا آخر عمر خونه محبوبه باشم.یه روز به محبوبه گفتم چطور میشه تو تهران خونه گرفت؟گفت بستگی داره کجا بخوای خونه بگیری؟ بخری یا اجاره کنی .کامل بهم همه چیزو توضیح داد.گفت اگر محله های جنوب تهران اجاره کنی قیمتش پایینه اگر اینورا اجاره کنی قیمتش بالاست. با خودم فکر کردم که من پول زیادی ندارم. اگر طلاها روهم بفروشمو خونه بخرم بعدش چطور زندگی کنم. فرداش به محبوبه گفتم میخوام یه خونه اجاره کنم.گفتم نمیخوام زیاد گرون باشه. بهم گفت چرا بری.پیش ما بمون.گفتم نه اینجوری راحت ترم.یکی دو روز که نیست.شب که اقا بیوک اومد محبوبه بهش گفت.آقا بیوی ناراحت شد.گفت اینجا بد میگذره که نمیمونی؟گفتم نه. بالاخره که باید برم. نمیشه که تا آخر عمر اینجا باشم. خلاصه با کلی صحبت راضی شدن برام خونه اجاره کنن. محبوبه اصرار داشت تو محل خودشون دنبال خونه بگردیم.اما چون میدونستم پولم نمیرسه قبول نکردم.خلاصه رفتیم جنوب تهران. یه خونه بهمون معرفی کردن که قرار شد بریم ببینیم. وقتی رسیدیم یه خانم نسبتا کوتاه قد چاقی درو باز کرد.
رو لبش خنده قشنگی بود.اون آقایی که باهامون اومده بود گفت هما خانم برای اتاق اومدیم.گفت بفرمایید و ما رفتیم تو.یه حیاط بود که وسطش یه حوض داشت.خیلی شلوغ بود.کلی بچه توی حیاط بود.یه سری خانم هم بالای په اجاق بزرگ جمع بودن.از بوی پیاز سرخ کردہ معلوم بود که دارن پیاز سرخ میکنن.یاد مطبخ خودمون افتادم.هما خانم مارو برد سمت یه اتاق. دوتا پله میخورد به سمت پایین.دیوار سمت حیاط اتاق کامل شیشه بود و یه در شیشه ای وسطش باز میشد. درو باز کرد و اتاقو نشونمون داد.یه اتاق تقريبا نه متری بود.گفت اینه. تو اتاق هیچی نبود.حتی طاقچه هم نداشت.فقط یه چهاردیواری بود. بعد گفت این اتاقه.دستشویی هم اونجاست. با دستش گوشه حیاطو نشون داد. بعد گفت آشپزخونه هم مشترکه.رفتیم آشپزخونه رو هم نشونم داد.دوتا اجاق داشت با سه تا يخچال. بعد نگاهم کرد و گفت پسندیدی؟ نگاهش پراز مهربونی بود.آروم گفتم بله.وقتی از آشپزخونه اومدیم بیرون یه خانمی دوتا لقمه آورد داد به بچه ها. لقمه پیازداغ بود. من اول قبول نکردم.هما خانم گفت بذار بگیرن .بوش خورده بهشون.دلشون میخواد.یاد لقمه های پیازداغ زهراخانم افتادم.من از اون خونه خیلی خوشم اومد.یاد خونه خودمون تو روستا افتادم ولی محبوبه گفت صنوبر اینجا خیلی شلوغه.توش آدم دیوونه میشه . من گفتم آروم من خوشم اومده قیمتشم خوبه ولی باز هرچی شما بگید.آقا بیوک گفت محبوبه بذار خودش تصمیم بگیره. قراره صنوبر توش زندگی کنه.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_بیستونه
.اولین بار بود که یکی اجازه میداد خودم تصمیم بگیرم.حس خوبی بهم دست داد. محبوبه دیگه مخالفت نکرد و قرار شد فرداش با آقا بیوک بریم برای قرارداد.
فردا که رفتیم من وسایلمو که لباسام بود برداشتم. گفتم دیگه برنگردم خونه محبوبه و یه راست همونجا بمونم.یه آقایی اومد جلو و به آقا بیوک دست داد و به كاغذي آقا بیوک نوشته خودش و اون آقا مهر و امضا کردن.اون آقا کلید اتاقو بهم داد.آقا بیوک گفت حالا چه عجله ای داری.بیا چند روز دیگه پیشمون بمون.ولی من قبول نکردم. رفتم توی اتاق.اتاق خالیه خالی بود.من وسیله ای نداشتم. با خودم گفتم اشکال نداره.طلاهارو میفروشمو وسیله میخرم.تو اتاق روی زمین چادرمو پهن کردمو نشستیم روش.اکبرو مرضیه دوست داشتن برن بیرون با بچه ها بازی کنن. من گفتم برید ولی شلوغ نکنید وگرنه میندازنمون از اتاق بیرون. چون دیوار اتاقمون به سمت حیاط همش شیشه بود توی خونه از بیرون مشخص بود.دیدم هما خانم تو دستش یه چیزیه و داره میاد سمت اتاق. ترسیدم. گفتم شاید بچه ها شلوغ کردنو میخواد بیاد دعوام کنه.اومد جلو دیدم لبخند رو لباشه.خیالم راحت شد. اومد تو اتاقو گفت صنوبر خانم بیا برات روزنامه آوردم بزن به پنجره تا معذب نباشی تا وقتی پرده بخری. ازش تشکر کردم. بعد گفت پس چرا رو زمین نشستی؟ گفتم فعلا وسیله ندارم. فردا میرم میخرم.چسبو روزنامه هارو داد دستمو رفت بیرون.شروع کردم به چسبوندن روزنامه ها.یهو هما خانم اومد.تو دستش یه قالیچه کوچیک بود.گفت بیا اینو پهن کن تا فردا. خجالت کشیدم. گفتم نه.نیاز ندارم. گفت میدونم نیاز نداری.حالا قرار نیست بخوریش که. مطمئن باش فردا ازت میگیرمش.با خجالت قالیچه رو گرفتمو روی زمین پهن کردم. شب شد.من وسیله برای غذا پختن نداشتم. گفتم اشکال نداره.یه شب چیزی نخوریم نمیمیریم. در زدن. درو که باز کردم دیدم هما خانمه.تو دستش یه بشقاب بود. بشقابو گرفت سمتم. گفت صنوبر خانم اینو بده بچه ها بخورن. من گفتم نه ما غذا خوردیم. هما خانم گفت بوش اومده اگر ازم نگیری ناراحت میشم. خلاصه با هزار خجالت بشقابو گرفتم. لوبیاپلو بود.روشم یه تیکه نون بود.اومدم تو اتاقو با بچه ها غذارو خوردیم.بردم ظرفو شستمو دادم به هما خانم.داشتم میومدم تو اتاق خودمون که در زدن. دودل بودم که برم درو باز کنم یا نه که هما خانم خودش رفت درو باز کرد. دیدم آقا بیوکه.تعجب کردم.اون وقت شب اونجا چیکار میکرد؟ رفتم جلو. برام فرشو دو دست لحاف تشک و یه چراغ نفتی واسه گرم کردن اتاق و یه دراور کوچیک که دوتا کشو داشت آورده بود. من گفتم آقا بیوک نیاز ندارم خودم میخرم.گفت صنوبر اینا توی انباری افتاده بود. محبوبه گفت بیارم تو استفاده کنی.هما خانم گفت صنوبر خانم فامیل برای این روزاست دیگه. درو باز کرد و آقا بیوک وسایلو آورد تو. من قاليچه هما خانمو دادم و فرشو پهن کردیم.وسایلو گذاشتیم توی اتاقو آقا بیوک رفت.هما خانم سریع رفت یه مقدار نفت اوردو چراغو روشن کرد. وقتی رفت نشستم روی زمینو خداروشکر کردم. خوشحال بودم.از اینکه تنها نبودم خوشحال بودم. فردا صبح که بیدار شدم بچه ها هنوز خواب بودن. چیزی برای صبحانه نداشتیم. نگاه به پولیکه زهراخانم بهم داده بود کردم. چیز زیادی ازش نمونده بود. گفتم میرم باهاش نون میخرم و اگر چیزی تهش موند یکم پنیرم میخرم. چادرمو سر کردمو داشتم میرفتم بیرون که مرضیه بیدار شد.گفتم مرضیه حواست به اکبر باشه. بیرون نرید تا بیام. درو که باز کردم دیدم هما خانم صدام کردم. برگشتم. سلام دادیم.گفت کجا میری؟گفتم میخوام برم نون بخرم. گفت اتفاقا منم میخوام نون بخرم. بیا باهم بریم. توی راه گفت آقا کریم تا نون تازه نباشه صبحانه نمیخوره.وقتی نون خریدیم پولمو نگاه کردم هنوز یه مقدار مونده بود. پنیرم خریدیم.توی راه گفت صنوبر خانم من يه پرده فروشی میشناسم بعد صبحانه بیا بریم برات پرده بخریم. گفتم هما خانم اول باید برم طلافروشی طلامو بفروشم بعد وسیله بخرم. قرار گذاشتیم که بعد از صبحانه بریم طلافروشی. رفتم تو اتاقو به بچه ها صبحانه دادمو منتظر هما خانم شدم. دوتا از النگوهامو برداشتم که بفروشم. موقع رفتن بهم گفت بچه هارو نبرم.خسته میشن.منم قبول کردم. رفتیم طلاهارو
فروختیم واز پرده فروشی یه پرده گلدار خوشرنگ گرفتیم،چندتا قابلمه وکاسه و بشقاب و وسایل ضروریه دیگه رو با نظر هما خانم برداشتم. بعد از خرید برگشتیم خونه رفتم تو اتاق. خیلی خوشحال بودم. پرده که تموم شد رفتیم نصبش کردیم. خیلی اتاق قشنگ شد.وسایلی که خریده بودمو چیدم. ظهر بود.من از صبح درگیر پرده بودمو غذا نپخته بودم. ظهرم باز نون پنیر خوردیم و بعدازظهر رفتم یکم وسیله برای غذا گرفتم.یه ماه گذشت.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_سیم
منو هما خانم هرروز صبح میرفتیم نون تازه میگرفتیمو کلی باهم حرف میزدیم. خیلی زن مهربون و خونگرمی بود.اگر غذایی میپخت که بوش تو خونه میپیچید حتما برامون میاورد.آقا کریمم مرد خوبی بود. به من میگفت آبجی. من خیلی مراعات میکردم که پولو جوری خرج کنم که دیرتر تموم بشه. بچه ها از وقتی اومده بودیم تهران خوشحالتر بودن. از صبح تا شب تو حیاط بازی میکردن.هما خانم اکبرو خیلی دوست داشت. بهش میگفت پسر موطلایی.اكبر موهاش طلایی نبودا. ولی هما خانم این اسمو روش گذاشته بود. سر ماه بردم اجاره رو دادم به آقا کریم.اولش اصلا نمیخواست بگیره ولی انقدر اصرار کردم تا گرفت. ده روز از ماه گذشته بود که باز پولم تموم شد.گفتم هما خانم میای بریم یه النگو دیگه بفروشم. گفت باشه. توی راه بهم گفت ببین صنوبر. تا کی میخوای طلا بفروشیو زندگی کنی؟ بالاخره یه روز طلاهات تموم میشه.بهتره فکر یه کار باشی. گفتم اخه منکه کاری بلد نیستم. گفت مگه خیاطی بلد نیستی.از همون پول درار. گفتم آخه من فقط اندازه ای بلدم که واسه خودم و مرضیه لباس بدوزم.گفت خب فکر کن بقیه هم خودتو مرضیه ان.حرفمو گوش کن.امروز فردا طلاهات تموم میشه.تا برسیم طلا فروشی به حرفش فکر میکردم. راست میگفت. وقتی النگورو فروختم گفتم هما خانم شما راست میگید. من باید کار کنم.گفت اگر اینجوره به جای اینکه الان این پولو ببری بخوری به چرخ خیاطی بخرو تو خونه خودت کار کن. اتفاقا تو محل خياط زن نداریم و یه خیاط مرد هست که خانما معذبن برن پیشش. گفتم از کجا باید چرخ خیاطی بخرم.گفت نگران نباش.کریم آقا آشنا داره.
وقتی رسیدیم خونه همش فکر میکردم اگر چرخ بخرمو نتونم کار کنم چی؟
خیلی استرس داشتم ولی هما خانمم راست میگفت.بالاخره طلاها تموم میشد.شب رفتم پولو دادم آقا کریمو قرار شد فرداش برام چرخ بخره. فردا شب هما خانم اومد صدام زد. رفتم بیرون. چرخو آورده بود. با هما خانم چرخو آوردیم تو و بازش کردیم. بچه ها خوشحال بودن.انگار اینکه چیز جدیدی میدیدن خوششون اومده بود. وقتی هما خانم رفت من نشستمو به شادی بچه ها نگاه کردم. تو دلم گفتم کاش آقامحمد بود. میومدیم تهران خونه میگرفتیمو اینجوری خوشحال زندگی میکردیم.چقدر دلم برای روستا تنگ شده بود. حتی برای رباب خانمم دلم تنگ شده بود.
دلم دست پخت زهرا خانمو میخواست.دلم نوازش آقا محمدو میخواست. تو این فکرا بودم که هما خانم دوباره صدام کرد. رفتم بیرون.دیدم آقا کریم گوشه حیاط وایساده و لباساش رنگیه.هما خانم مثل بچه هایی که چیزی دیده باشن و خوشحال باشن گفت صنوبر.بیا اینو ببین. باهاش رفتم.یه تخته سیاه که روش چیزی نوشته بود و نشونم داد. چون شب بود اول نتونستم روشو بخونم ولی بعد که رفتم جلو دیدم روش نوشته خیاطی زیبا.آقا کریم خندید گفت چطوره آبجی؟ هما خودش اسم گذاشته.هما خانم گفت صنوبر اینو میزنیم سردر خونه تا همه بفهمن اینجا خیاطی باز شده. باورم نمیشد.اشک تو چشمام جمع شد. یاد حرف مادرشوهرش افتادم که گفت همسایه خوب از فامیل بهتره.وقتی هما خانم دید بغض کردم خواست فضارو عوض کنه گفت فقط اسمشو من گذاشتم. نفسم گرمه.مشتریت زیاد میشه.گفتم ممنونم. نمیدونم چطور تشکر کنم. آقا کریم گفت تشکر چیه آبجی. این تخته چوب یه ساله گوشه حیاط داره خاک میخوره.تازه بهتر شد.از وسط برداشته شد. بعد گفت بذارید رنگش خشک بشه خودم صبح نصبش میکنم.گونه هما خانمو بوسیدم.اونشب خواب آقامحمدو دیدم. تو خواب به پا نداشت. دویدم سمتش. گفتم آقا محمد پات چی شده.گفت صنوبر وقتی رفتم دنبال نفت پام قطع شد. من الان جام خوبه ناراحت نباش. از خواب پریدم. نشستم گریه کردم. نمیدونستم خوابم واقعیه یا نه.گفتم کاش جسدشو میدیدم. فرداش تو اتاق داشتم قرآن میخوندم که هما خانم اومد پشت در گفت صنوبر مشتری نمیخوای؟تعجب کردم. یعنی به این زودی مشتری اومده بود؟درو باز کردم. دیدم با یه پارچه وایساده.تعارفش کردم اومد تو.گفت صنوبر این پارچه رو مادرشوهرم وقتی رفته بود مشهد برام آورد. میخوام باهاش برام یه کت و دامن بدوزی.گفتم چشمو پاشدم اندازه هاشو گرفتم. موقع دوختنش خیلی استرس داشتم.ولی خوب از آب دراومد.. دو روز بعد دوختش تموم شد.هما خانم هرکار کرد من نمیخواستم پول بگیرم ولی قبول نکرد. گفت اگر پول نگیری دیگه تا عمر دارم اسمتو صدا نمیکنم.گفت دستم خوبه صنوبر.مشتریت زیاد میشه.خلاصه پولو قبول کردم.انقدر اولین پولی که خودم درآوردم برام لذت بخش بود که نگو.سریع رفتم باهاش یه دونه پشتی گرفتم.تا اونموقع شبا متكاهارو میذاشتیم زیر سرمون و صبحاهمون متكاهارو میچسبوندم به دیوارو به عنوان پشتی ازش استفاده میکردیم.هما خانم از لباسش خیلی خوشش اومده بود.هرروز میپوشید و میرفت تو محل به همه نشون میداد و میگفت اینو دادم خیاطی زیبا دوخته. خلاصه کم کم همه فهمیدن من اونجا خیاطی باز کردم.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می گفت که:
وقتی به کسی خوبی می کنی
برای خدا بهش خوبی کن.
برای خدا دلشو شاد کن .
تا اگه یه روزی در حقت بدی کرد ،
یه روزی یادش رفت،
یه روزی جبرانش نکرد
دیگه فکرت ناراحت نشه ،
دیگه غصه نخوری...
راستمیگه... ؛)
#شب_بخیر 🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روزت رو با گفتن اين جمله شروع كن:
باور دارم امروز يه اتفاقِ فوق العاده برام ميفته...!
بارها و بارها تكرارش كن.
جهان فقط چیزهایی رو به ما میده
که باور داریم میتونیم داشته باشیم...
#روز_بخیر ❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_سیویک
من قیمتارو پایین میگفتم تا مردم بیان و بهم سفارش بدن. روزا و شبا میگذشت.من سخت کار میکردم. بعضی شبا تا صبح خیاطی میکردم. همیشه کتفم درد میکرد بسکه سرم پایین بود.
اما خوشحال بودیم.یه روز آقا کریم اومد پشت در اتاقو صدام کرد.چادرمو سرکردمو رفتم جلو در. گفت آبجی حسین آقا صاحب شیشه بری تو محل به شاگرد نیاز داره. خواستم ببینم دوست داری اکبر بره وردستش کار کنه؟ من دودل بودم.دوست داشتم اکبرو بفرستم درس بخونه.گفتم آخه اکبر باید درس بخونه. گفت ببین آبجی اگر یه حرفه یاد بگیره براش بهتره.هم کمک خرج تو میشه هم به حرفه واسه آیندش یاد میگیره.بازم میل خودته.فکراتو بکن فردا خبرشو بده.اومدم تو اتاق.حرفاش درست بود. ولی من دوست داشتم درس بخونه.اكبر شروع کرد اصرار کردن که من درس دوست ندارمو میخوام کار کنمو این حرفا. خلاصه با دل ناراحت قبول کردم. فرداش به اقا کریم گفتم اکبرو ببره سرکار. اکبر صبحا میرفتو برای ناهار میومد دوباره بعد از ناهار میرفتو شب میومد. دلم براش میسوخت.سنی نداشت که بخواد کار کنه ولی چاره ای نبود. به اکبر هفتگی پول میدادن. پول زیادی نبود ولی بازم خداروشکر میکردیم. من سعی میکردم از همون پول کمم پس انداز کنم.طلاهامم نمیفروختم. نگه داشته بودم برای روز مبادا. محبوبه هرچندوقت یه بار میومد بهم سر میزد هرسری هم میگفت صنوبر لجبازی نکن.بذار واست تو محل خودمون خونه بگیریم ولی من قبول نمیکردم. بعضی وقتاهم پول میاورد بهم بده ولی من نمیگرفتم. دوست نداشتم زیر دین کسی باشم. اکبر یه سالی تو مغازه شیشه بری کار کرد.یه مدت بود که متوجه شده بودم موقع عوض کردن لباسش خیلی مراعات میکنه که من بدنشو نبینم. گفتم شاید بخاطر حجب و حیا اینکارو میکنه.یه شب که خواب بود و من داشتم خیاطی میکردم دیدم لحاف از روش کنار رفته. پاشدم لحافو درست کنم که دیدم لباسش بالا رفته و بدنش کبوده.قلبم ریخت.طاقت نیاوردم. دیگه دست و دلم به خیاطی نرفت.نشستم تا صبح که بیدار شد ازش پرسیدم اکبر چرا بدنت کبوده؟ رنگش پرید.گفت هیچی مادر.افتادم زمین. گفتم اکبر شیرمو حلالت نمیکنم اگر دروغ بگی. مادر بمیره بگو چرا بدنت کبوده.اینو که گفتم سرشو انداخت پایینو گفت اوستام منو میزنه.گفتم چرا میزنه؟
گفت حتما کار اشتباه میکنم که میزنه دیگه.مادر توروخدا نیا پیش اوستام .اگر بیای منو اخراج میکنه. من دوست دارم کار کنم. به گریه افتاده بود.دلم سوخت.گفتم برو سرکارت.تا شب صبر کردم.آقا کریم که اومد دلم طاقت نیاورد. رفتم پیشش.گفتم آقا کریم اوستای اکبر کتکش زدہ بدنش کبوده.آقا کریم صورتش از عصبانیت کبود شد.گفت غلط کرده. مگه بی صاحاب گیر اورده.آبجی به اکبر بگو از فردا نمیخواد بره.خودم میرم پول این هفتشو از حسین آقا میگیرم. وقتی به اکبر گفتم نباید از فردا بره سرکار ناراحت شد.افتاد به دستو پام ولی من اهمیت ندادم. صبح میخواست یواشکی بره که نذاشتم.خیلی ناراحت بود.گفتم اکبر تو نگران خرج خونه نباش.خودم بیشتر کار میکنمو زندگیو میگذرونیم.گفت من مرد خونم. چطور نگران نباشم.خندم گرفت از حرفش ولی به روی خودم نیاوردم.شب وقتی آقا کریم اومد یه راست اومد جلو اتاق ما.صدام كرد.رفتم بیرون. پول حقوق هفتگی اکبرو داد دستمو گفت آبجی نگران نباش خودم به کار بهتر براش پیدا میکنم.من تشکر کردم.بعد اکبرو صدا زدو گفت بیا کارت دارم.اکبر رفت تو حیاط.به ساعتی گذشتو اکبر نیومد.نگران شدم. رفتم تو حیاط دیدم ته حیاط اکبرو کریم آقا دارن نجاری میکنن.آخه شغل کریم آقا نجاری بود.گفتم حتما کریم آقا کمک نیاز داشته و اکبرو برده.وقتی اکبر اومد خیلی خوشحال بود.دستاشو پشتش قایم کرده بود.گفت مادر چشماتو ببند.من چشمامو بستم. بعد گفت حالا باز کن.وقتی باز کردم دیدم یه قایق چوبی تو دست اکبره.گفت مادر کریم آقا بهم یاد داد اینو بسازم. قراره از فردا چوبای بدردنخور کارگاهشو بیاره من از این قایقا بسازمو بفروشم.دلم باز شد وقتی خوشحالی اکبرو دیدم.گفتم خدا خیر دنیا و آخرت بده به کریم آقا.از فرداش اکبر از صبح میرفت گوشه حیاطو قایق میساخت.شبا رنگش میکرد.هرشب آقا کریم با چوبای به درد نخور کارگاهش میومد.وقتی یکم قایقا زیاد شد اکبر شروع کرد به فروختنشون به بچه های محل.به محله های دیگه هم میبرد و میفروخت.وقتی پولو میاورد یه درصدی هم به آقا کریم بابت چوبا و رنگا میداد.آقا کریم اول قبول نمیکرد ولی من گفتم قبول کنه تا اکبر حلال و حرومو یاد بگیره.پول زیادی گیرش نمیومد ولی از اینکه تو خرج خونه کمک میکرد خیلی خوشحال بود.یه مدت بعد دوباره آقا کریم اومد پیشم.گفت آبجی یه نفر هست برای مغازه الکتریکی دنبال شاگرد میگرده.راهش یکم دوره.ولی حرفه خوبیه.اكبرو بفرست اونجا کار کنه.من قبول کردم.گفت فردا میام باهم بریم مغازش. من گفتم کریم آقا من دیگه نمیام.شما خودت ببرش.گفت نه شماهم باید بیاید.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_سیودو
اومدو من یه روز نبودم اکبر دیر اومد خونه. باید بدونی کجارو دنبالش بگردی.خلاصه فردا باهم رفتیم. راهش دور بود.یه ساعتی پیاده طول کشید تا رسیدیم.تو مغازه یه آقایی بود که سیبیل کلفتی داشت و چهارشونه بود.قیافش خیلی غلط انداز بود. من دلم شور افتاد.گفتم نکنه اینم بچمو بزنه.ولی روم نشد چیزی بگم.اسمش حاج امین بود.آقاکریم گفت حاج امین این همون پسریه که باهات درموردش حرف زدم. پسر کاری ایه.حاج امین به اکبر نگاه کرد. دوباره کریم آقا گفت دیگه سفارش نکنما.اکبر پدر نداره و مرد خونشونه. یه جور کار بهش یاد بده که بتونه به خونه رو بچرخونه.حاج امین گفت خیالت راحت باشه.اگر توفیقی باشه جوری کار یادش میدم که یه عمر رحمت بفرسته.برگشتیم خونه.از فرداش قرار شد اکبر بره اونجا سرکار. از وقتی اکبر رفته بود پیش حاج امین هرروز میومد با ذوق از چیزایی که یاد گرفته بود حرف میزد.مرضیه رو فرستادم مدرسه.ولی خودم کم کم به اکبر تو خونه خوندن یاد دادم.اکبر بیشتر از درس خوندن کار کردنو دوست داشت.شبا که از کار میومد قایق میساخت.حاج امین هروقت برای سیم کشی جایی میرفت اکبرو میبرد و کار بهش یاد میداد. من و هما خانم باهم خیلی صمیمی شده بودیم. بهش میگفتم هما خانم شما به من خیلی لطف داری میگفت صنوبر این حرفو نزن.تو شهر ما حرمت همسایه از فامیل بیشتره.همه به هم کمک میکنن.منکه برای تو کاری نکردم.خلاصه روزا و شبا اینجوری میگذشت. من و اکبر سخت کار میکردیم.اما جفتمون خوشحال بودیم.حالا دیگه بیشتر میخندیدیم. فقط جای آقا محمد خالی بود. مرضیه پونزده ساله بود که براش خواستگار اومد.پسره تو محل خودمون زندگی میکرد.هما خانم گفت خانواده خوبین. وضع مالیشون زیاد خوب نیست ولی خودشون خیلی خوبن. اسم پسره بهرام بود.توی میوه فروشی کار میکرد.انگار تو راه مدرسه مرضیه رو دیده بود و پسندیده بود. خود مرضیه هم بدش نمیومد ازش. قبول کردم که زنش بشه.شروع کردم جمع کردن جهاز.اكبر فقط سیزده سالش بود. بهم گفت مادر نگران جهاز مرضیه نباش.خودم کار میکنم جورش میکنم. من میخندیدم.گفتم اکبر مرد شدی دیگه.یهو اكبر یه روز اومد گفت مادر من یه کار قبول کردم توی بندر عباس باید برم اونجا.من ماتم برد.گفتم من اجازه نمیدم تو بری.هنوز بچه ای.گفت تنها نمیرم.با پسر حاج امین میرم.پول خوبی توشه.کارو درست انجام بدم انقدری میگیرم که نگران جهاز مرضیه نباشیم.من استرس گرفتم.صبح رفتم پیش حاج امین. وقتی بهش گفتم بهم گفت با پسر من میره. بعد گفت خواهر پسرت الأن واسه خودش مردی شده.انقدر قشنگ کارو یاد گرفته که من مدتهاست تنهایی میفرستمش سیم کشی و واسش وردست گرفتم.یکم دلم آروم شد. خلاصه اکبر رفت بندرعباس برای کار.یه ماه رفته بود. من تو این یه ماه صدسال پیر شدم. میگفتم اگر بره مثل آقامحمد برنگرده چی؟ دلم هزارراه میرفت.هما خانمم ناراحت بود.
.همش میگفت چرا پسرمو فرستادی رفته.هما خانم اکبرو خیلی دوست داشت. خلاصه ما مردیم و زنده شدیم تا اکبر برگشت. برای هممون سوغاتی آورده بود.تا رسید اول منو بغل کرد بعد دوید سمت هما خانم. هما خانم انقدر صورتشو بوسید که من خندم گرفت. برای هممون پارچه آورده بود.کل همسایه ها خوشحال بودن از اومدنش. بعد که رفتیم تو اتاق خودمون گفت مامان تو بندرعباس کار زیاده.باید بیشتر برم. پول خوبیم توشه.گفتم نه. من دق میکنم تو میری.پولو درآورد و بهم داد.واقعا پول زیادی بود.خلاصه با پول خودم و اون پول تونستیم جهاز مرضیه رو جور کنیم و فرستادیمش خونه بخت.چند سال گذشت.اکبر هر روز بزرگتر میشد. بهش میگفتم اکبر زن بگیر میگفت الان وقتش نیست.اکبر بیست ساله بود و مرضیه دوتا پسر داشت که به شب محبوبه اومد خونمونو گفت صنوبر.حاجی مرده باید بریم شهر خودمون. من از بابام خاطره زیادی نداشتم ولی تا شنیدم مرده دلم گرفت. قرار شد اونشب من و اکبر بریم خونه محبوبه و فردا صبحش با اونا بریم شهر خودمون. فردا وقتی رسیدیم شهریه راست رفتیم خونه خودمون. من اونجا برای اولین بار بعد از سالیان سال خواهر و برادرامو جمع دیدم. ماکه رفتیم هفت روز از مرگ بابام میگذشت. رفتیم سرخاکش.هیچکدوم گریه نمیکردیم. به محبوبه گفتم قبر مامانو نشونم داد. براش فاتحه خوندم. شب تو خونه پدریم یکی از داداشام گفت خب حالا که جمع همه جمعه بهتره وصیت نامه حاجيو باز کنیم.همه قبول کردن. بابام تو وصیتش اموالشو به سه تا پسراش داده بود به جز خونه که اونو به ما چهارتا دخترا داده بود. محبوبه خیلی ناراحت شد.گفت حاجی همیشه پسراشو دوست داشت. بعدم گفت خوبه پسراشم هیچ کاری براش نکردن.اما من ناراحت نشدم. من سالها پیش همه اموال شوهرمو گذاشته بودمو رفته بودم الان بخاطر مال پدرم ناراحت نشدم.محبوبه به صديقه و حمیده و من گفت وایسیم خونه رو بفروشیمو پولشو تقسیم کنیم و بعد بریم خونه هامون.همه قبول کردیم.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_سیوسه
من نگران کار اکبر بودم. محبوبه گفت ناراحت نباش.اکبرو با بیوک میفرستیم تهران.خودمون میمونیم.
به ده روز نکشید که خونه پدریم فروش رفت. بین خودمون تقسیمش کردیم و برگشتیم تهران.محبوبه به من گفت صنوبر. من به پول این خونه نیاز ندارم.اگرم دیدی اونجا اصرار داشتم خونرو بفروشم بخاطر تو بود. من میخوام سهم خودمم بدم به تو تا بتونی خونه بخری. بهش گفتم محبوبه من پول نیاز ندارم. با همین سهم خودم میتونم خونه بخرم.هرکار کرد قبول نکردم. وقتی رسیدیم تهران اکبرو صدا کردم و گفتم اکبر. من سهم الارثمو گرفتم.بیا باهاش خونه بخریم.گفت مادر با این پولا که نمیشه تهران خونه خرید.گفتم من اون طلاهامم میفروشم. یکمم تو این سالا پس انداز کردم. نه نیار. با اکراه قبول کرد.رفتم به آقا کریم گفتم بسپاره اگر خونه خوب پیدا شد بهم بگه.اكبرم به حاج امین سپرد.یه روز اکبر اومد گفت مادر حاج امین میگه تو خیابون فروردین به خونه هست که واسه یکی از دوستاش بوده.حالا دوستش فوت کرده و خونه افتاده دست وراث. قیمت پایین گذاشتن تا به فروش بره.گفتم اکبر خیابون فروردین خونه هاش از اینجا گرونتره.فکر نکنم پولمون برسه.گفت حالا بیا بریم خونرو ببینیم. خدارو چه دیدی.فرداش با حاج امین و اکبر رفتیم خونه رو دیدیم. خونه قشنگی بود.حدود هشتاد متر بود و به حیاط کوچیک داشت. قیمتو پرسیدیم دیدم پولمون نمیرسه.گفتم آخه حاج امین پولمون نمیرسه.حاج امین گفت شما چقدر پول دارید.همونو بیارید بقیشو من چک میدم و اکبر کار کنه و چکارو پاس کنه.من قبول نمیکردم ولی اکبر اصرار کرد. خلاصه فرداش رفتیم بقیه طلاهارو فروختیم و پس انداز خودمو پول ارثیه رو گذاشتم و بردم پیش حاج امین.اونم مارو برد نشوند پای معامله خونه و خونرو خریدیم. قرار شد تا چکا پاس نشه کلید و بهمون ندن.اکبر چهار ماه کامل رفت بندرعباس.ماهی یه بار میومد سر میزد و با خودش از بندر عباس ساعت میاورد.میبرد بازار ساعتارو میفروخت و پولارو میداد به منو باز میرفت بندرعباس.منم شبانه روز خیاطی میکردم. دیگه کم کم سوی چشمام کم شده بود. درد کتفم هر روز بیشتر میشد ولی چاره چی بود. باید چکارو پاس میکردیم. خلاصه با هزارسختی چکا پاس شد. روزیکه قرار بود اسباب کشی کنیم من خیلی ناراحت بودم. چندین سال تو اون خونه زندگی کرده بودمو اصلا دلم نمیخواست از هما خانم جدا بشم.اما هما خانم خوشحال بود. میگفت صنوبر شماها خونه خریدید انگار خودم خونه خریدم. میگفت ناراحت نباش. شهر دیگه که نمیری. میایم به هم سر میزنیم. من بازم داشتم از جایی که دوست داشتم جدا میشدم. خلاصه با دلتنگی اسباب کشی کردیم.اسباب من زیاد نبود. اندازه یه اتاق اون خونه بود.اکبر بهم گفت نگران نباش مادر. برات کلی وسیله میخرم میدونستم هرکار بگه انجام میده.اكبر دیگه کارش شده بود بره بندر عباسو اونجا کار بکنه و وقتایی هم که تهران بود همش سر سیم کشی ساختمونا و خونه های نوساز بود.منم بیشتر تو خونه تنها بودمو وقتایی که میرفتم خونه هما خانم همسایه ها پارچه میاوردن تا براشون لباس بدوزم.یه شب اکبر اومد گفت مادر میخوام مغازه بخرم. بسه دیگه شاگردی کردن.گفتم اکبر مغازه یه قرون دوزار نیست. گفت نگران پولش نباش.جور میشه.یه سالی شبانه روز کار کردیم تا تونست پول خرید یه مغازه رو تو همون خیابون فروردین جور کنه.حالا مغازه خریده بود ولی مغازش وسیله نداشت.یه روز حاج امین اومد خونمون.ازش پذیرایی کردم. گفت اکبر چرا مغازتو باز نمیکنی..اكبر گفت آخه حاج امین پول ندارم وسیله بخرم.گفت پس چرا به من نگفتی؟ اکبر گفت اخه حاج امین روم نشد.تاحالا شما خیلی هوامو داشتید. گفت ببین اکبر. من سه سالم بود که پدرم فوت کرد.یه شوهرخاله داشتم که هوامونو داشت.هرچی دارم از اون دارم.همیشه بهم میگفت امین اگر یتیم دیدی بهش کمک کن. نه بخاطر اون. بخاطر آخرت خودت.منم هرکار کردم بخاطر آخرت خودم کردم. به اکبر گفت فردا بیا بریم باهم بازار.فردا باهم رفته بودن بازارو حاج امین اکبرو به کسایی که میشناخت معرفی کرده بود و گفته بود جنس امانی بهش بدن.بعد اکبر قول داده بود پول جنسارو به محض فروششون براشون ببره. خلاصه برای مغازه جنس گرفتن.اکبر حالا دیگه هم تو مغازه وایمیساد هم هرجا سیم کشی بود میرفت انجام میداد.دیگه وضع مالیمون خوب شده بود و من نیازی نبود خیاطی کنم.هما خانم هروقت میومد خونه ما تا اکبرو نمیدید نمیرفت. میگفت از وقتی تو رفتی تنها شدم. من روز به روز درد کتف و سینم بیشتر میشد ولی چیزی به کسی نمیگفتم.اکبر بیست و هفت ساله بود که یه شب با یه آقایی اومد خونه.درو که باز کردم جلوی در خشکم زد چون اون آقا که تقریبا همسن اکبر میخورد باشه شبیه صمد بود. تعارف کردم اومد تو. سرش پایین بود.من میوه و چایی آوردم براشون.خودمم نشستم.اکبر صورتش خیلی گرفته بود.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_سیوچهار
پاشد رفت تو حیاط دست و روشو بشوره.یهو اون آقا گفت:صنوبر خانم.من سجادم. پسر شمسی.قلبم ریخت.از کجا مارو پیدا کرده بود؟نکنه آقا محمد پیدا شده؟ حالم اصلا دست خودم نبود.رنگم پرید. گفتم آقامحمد پیدا شده؟ گفت نه صنوبر خانم. پدرم یه ساله تو بستر بیماریه. میگه تا صنوبرو بچه هاشو نبینم نمیمیرم. من یکساله دارم دنبال شما میگردم. خونه پدریتون رفتم گفتن فروختید.
بالاخره آدرس خواهرتونو که توشهر خودتونه پیدا کردم و اون آدرس این خواهرتون که تو تهرانه رو بهم داد و از اونجا شمارو پیدا کردم تا ببرمتون شاید بابام شمارو ببینه و راحت چشماشو به این دنیا ببنده الان اکبر آقا میگه حاضر نیست بیاد.همون لحظه اكبر اومد تو و سجاد ساکت شد. وقتی اکبر دید رنگم پریده عصبانی شد ولی چون تو خونه ما مهمون حرمت زیادی داشت حرفی نزد.من بلند شدم شامو آوردم. فکرم مشغول بود یاد اون روزا افتادم. نتونستم شام بخورم. بعد از شام گفتم اکبر. فردا آماده شو با اقا سجاد میریم روستا.اكبر گفت مادر. یادت رفته باهات چیکار کردن. اخم کردم. گفتم اکبر.خدارو خوش نمیاد مریض چشم انتظار بمونه. یه چشم گفتو دیگه حرفی نزد.اکبر تازه يه ژیان خریده بود. فردا صبح حرکت کردیم سمت روستا.اول تا آخر مسیر من استرس داشتم.تو راه از سجاد پرسیدم که جسد آقامحمد پیدا نشده؟ گفت نه.پدرم خیلی گشت ولی پیدا نکرد.دلم خیلی گرفت.گفتم حتما حیوونا خوردنش.سجاد گفت پدرمم همین حدسو میزنه.چون وجب به وجب روستارو تا شهر چندبار بعدازرفتن شما گشتن. گفتم حق آقا محمد اینجوری مردن نبود.چشمام تر شد. موقعی که ما از شهر میخواستیم بیایم تهران مسیر انگار خیلی طولانی بود ولی اینسری که میخواستیم بریم روستا صبح که حرکت کردیم شب رسیدیم. تا روستا رو دیدم قلبم شروع کرد به تند زدن.همه خاطرات اون دوران اومد توی ذهنم.چقدر دلم میخواست قبل از مرگم یه بار دیگه اینجارو ببینم. وقتی رسیدیم جلوی خونه یاد اولین روزی که رفتم تو اون خونه افتادم. استرس داشتم. بالاخره رفتیم تو. توی حیاط هیچکس نبود.خونه تغییر زیادی نکرده بود. وایسادم جلوی در اتاقمون و نگاهش کردم. یاد اونروزا افتادم. یاد همه خاطرات خوب و بد.یاد آقامحمد.یاد زهرا خانم.یاد رقیه.یاد سیمین.دلم میخواست زمان برگرده.
کاش رباب خانم هرروز منو میبرد توی زیرزمین با کفگیر کتکم میزد ولی آقا محمد هنوز زنده بود.اشک از گوشه چشمام ریخت. من از آقا محمد:الان فقط یه کت داشتم.همون لحظه اكبر صدام زد.سجاد مارو برد سمت اتاق مهمان. دستام میلرزید. وقتی رفتیم تو دیدم تو اتاق هیچکس نیست یکم خیالم راحت شد. نشستیم و برامون شام آوردن.از سجاد پرسیدم زهرا خانم کجاست.گفت خیلی سال پیش فوت شده.دلم گرفت.زهرا خانم مثل مادرم بود.شامو خوردیم. بعد از شام چایی آوردن ولی هنوز خبری از بقیه نبود. بعدش اکبر گفت آقا سجاد ما واسه دیدن آقاصمد اومدیم. زودتر ببینیمش و بریم سمت تهران.سجاد بلند شد و مارو برد سمت اتاق صمد. وقتی ما میرفتیم اتاق صمد و شمسی به اتاق ۱۲ متری بود ولی این اتاقی که رفتیم توش خیلی بزرگتر بود.یه رخت خواب بالای اتاق پهن بود.کنارش شمسی نشسته بود. زیاد تغییر نکرده بود. هنوز همونقدر بی روح بود. تنها تغییرش طلاهایی بود که توی دست و گردنش انداخته بود. سلام دادم بهم با بی تفاوتی سلام داد. انگار نه انگار بعد سالها منو میدید.چشم از اکبر برنمیداشت.گفت این اکبره؟گفتم بله. گفت هیکلش شده شبیه آقامحمد خدابیامرز.گفتم اتفاقا اخلاقشم مثل پدر خدا بیامرزشه. با اکبر رفتیم کنار رخت خواب صمد.وقتی صمدو دیدم توی رخت خواب یاد پری خانم افتادم. باورم نمیشد.صمد شبیه استخونی بود که روش لباس تن کردن.سجاد اومد جلوتر نشست.گفت اکبر آقا. بابای من میگه مدیون شما و مادرتونه. اون زمینایی که برای آقامحمد بوده رو میخواد بهتون برگردونه.شماهم لطفا حلالش کنید. بذارید با خیال راحت بمیره.اكبر گفت آقاصمد شما با خیال راحت بمیر.اون زمینا وقتی به دردم میخورد که مادرم آواره اون شهر درندشت نشده بود. زمینا وقتی به دردم میخورد که مادرم دست به چرخ خیاطی واسه سیر کردن شکم ما نبرده بود. حالا خودم همه چیز دارم.
زمینا به دردم نمیخوره.شما راحت بمیر.حساب کتابت بمونه با آقامحمد. یهو سجاد اومد جلو.صمدو بلند کرد.لباسشو زد بالا.تن صمد پر از زخم بود.گفت صنوبر خانم.یه چیزی بگو. پدرم مدیون نمیتونه از دنیا بره. زخمارو که دیدم دلم برای صمد خیلی سوخت.همون لحظه در باز شدو رباب خانم اومد تو.تا رباب خانمو دیدم بدنم شروع کرد لرزیدن.هنوز ازش میترسیدم. سنش بالا رفته بود ولی سرحال بود.هنوز ازش میترسیدم. دهنم دوباره قفل شد. با همون اخم همیشگیش اومد و یه گوشه اتاق نشست. سلام دادیم ولی جواب نداد. من یادم نمیاد هیچوقت جواب سلاممو داده باشه. اکبر تا رباب خانمو دید بلند شد.گفت دیگه باید بریم.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾