eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.1هزار دنبال‌کننده
308 عکس
622 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 مبارک🙏💜 تولد ماهی های عزیز مبارک📍 بفرست برای دوست دی ماهییت❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شاهین نگاهی به کیارش خان انداخت گفت:میدونی اتابک خان کشته شد؟؟ _چی؟!چرا کی؟! _ما هم نمیدونیم.... کی این کارو کرده؟ فقط هرکسی بوده با اتابک خان دشمن بوده... سری تکون دادم گفتم:خوب بودن تو و کیارش خان کنار هم برای چیه؟! _میدونی ساتین من ازدواج کردم... _واقعا؟!خیلی خوبه مبارکه با کی؟! _با گلناز... چشم هامو تنگ کردم ،گلناز خواهر کیارش خان ؟هه تبریک میگم فقط این وسط من بد آوردم و قربانی شدم.... شاهین گفت:_من گلنازو دوست داشتم.. _خیلی خوبه و بهش رسیدی... مبارکه دشمنا دوست میشن ،عاشق میشن... _تو ناراحتی؟! نگاه غمگینی بهش انداختم:_نه برای تو خوشحالم که به عشقت رسیدی ،برای خودم و جوونیم که تباه شد ناراحتم، تو با خودخواهیت و این با دستم کیارش خان و نشون دادم پسر خان با خودخواهیش، هر دو تون باعث شدین تا زندگی چند نفر تباه بشه، پدر و مادرم که آواره شدن ،خواهر جوونم زیر خروارها خاک خوابید و منی که بی سر و سامون شدم.... شاهین چیزی نگفت از جام بلند شدم.... _من باید برم روسیه ....پیش پدر و مادر، قبلش باید سهراب و پیدا کنم، حداقل یه بار برام برادری کن و شوهرمو پیدا کن... _پیداش میکنم خیالت راحت.. شاهین از سالن بیرون رفت... خواستم برم سمت پله ها که کیارش خان صدام زد... نگاهی به اون دو گوی سیاه انداختم:_بله‌. _بهت گفته بودم دوست دارم و آخرش ماله خودم میشی؟؟ _منم گفته بودم شوهر دارم... _یادمه... اما الآن که دیگه نداری.. انگشت اشاره ام و گرفتم سمتش:_ببین پسر خان ،گذشت اون روزا که ازت می ترسیدم و حساب می بردم، دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم و رعیت توام نیستم، من یه زن شوهر دارم و شوهرمو دوست دارم... یهو عصبی گفت:اون شوهر بی غیرتت اگه غیرت داشت که تو رو ولت نمیکرد بره، اما خوب دیگه مهم نیست، خودم تا فردا جنازشو تحویلت میدم و عقدت میکنم ،رسمی و قانونی میشی زن من ،زن کیارش خان.... عصبی غریدم:منم ساتینم دختر فرهاد خان، مطمئن باش هیچ وقت به آرزوت نمی رسی.. جناب خان چیزی به پایان خان بازی شمام نمونده، پس دل خوش نکن.. _خیلیم مطمئن نباش... _آقا.. نگاهی به مردی که لباس های محلی و تفنگ بزرگی روی دستش بود کردم.... _آقا باید همراه من بیاین اوضاع یکم بهم ریخته.. کیارش خان نگاهی بهم انداخت گفت:بریم... و همراه مرد از سالن خارج شدن، سرگردان رفتم سمت اتاقم.... تا شب نه خبری از شاهین شد نه کیارش خان... نگران شدم ،یعنی چی شده؟! کاش شاهین بیاد و خبری از سهراب بیاره.. نیمه های شب بود که دره اتاقم زده شد... _بفرمایین.... در اتاق باز شد و شاهین وارد اتاق شد با دیدنش تند از جام بلند شدم و رفتم سمتش _چی شد؟!سهراب و پیدا کردی؟! _فعلا نه اما بچه ها دنبالش حتما پیداش می کنن.. مطمئن باش، فقط یه چیز.. _چی؟!! _ساتین باید خودتو آماده کنی، برای هر اتفاقی فهمیدی؟! دلم یه جوری شد:_منظورت چیه شاهین؟! _ببین عزیزم امکان داره هر اتفاقی برای سهراب افتاده باشه‌‌ سری تکون دادم و رفتم سمت تختم:_من میرم استراحت کنم... فردا گلناز میاد اینجا... _باشه‌.‌ شاهین از اتاق بیرون رفت زانو هامو بغل کردم سرمو روی زانوم گذاشتم و قطره اشکی از چشمم چکید زیر لب نالیدم:خدایا سهراب زنده باشه خدایا خدایا.و صدام تبدیل به هق هق شد به پهلو شدم و بالشتو بغل کردم تا صبح فقط کابوس دیدم، هر دفعه احساس کردم صدای فریاد کمک خواستن سهراب رو و هر دفعه که بیدار می شدم گیج به اتاق تاریک زل میزدم هوا گرگ و میش بود که از تخت پایین اومدم و رفتم طبقه پایین.... کسی تو سالن نبود وارد آشپزخونه شدم و صبحانه رو آماده کردم، خونه ی بزرگ و امکانات خوبی بود ،چرخیدم تا از آشپزخونه بیام بیرون که نگاهم به چشم های کیارش خان افتاد، انگار تازه از خواب بیدار شده بود... دستشو توی موهاش برد و نگام کرد، خواستم از آشپزخونه خارج بشم که گفت:چرا باور نمیکنی دوست دارم؟! _شمام چرا باور نمیکنین این دوست داشتن نیست، اینکه به خاطره خودتون زندگی من و تباه کردین، میتونستین از یه راه دیگه وارد بشین نه این راه.. _تو نمیفهمی،من از هر راهی وارد شدم اما پدرت اجازه نداد، حتی نذاشت یه بار بیام و حضوری خواستگاری کنم... _هه چطور وقتی زن داشتین عاشق یکی دیگم شدین؟؟؟ گفت:_من قبل از ازدواج با زیبا از تو و جسارتت خوشم میومد ،با من لج نکن ساتین.. بدون حرفی از آشپزخونه خارج شدم با دیدن گلناز کنار شاهین سرجام ایستادم‌‌‌ چمدون کوچک توی دستش و گذاشت زمین اومد سمتمنگاهی به تیپ شهریش انداختم ، نمیدونستم از دیدنش خوشحال باشم ،فقط میدونم هیچ حسی بهش ندارم هیچ حسی محکم بغلم کرد..‌با هیجان گفت:وای باورم نمیشه دوباره می بینمت ساتین دیدی تو آخرش مال کیارش هستی..‌ ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دستمو دو طرف بازوش گذاشتم و از خودم دورش کردم لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود زدم و گفتم:_سلام زن داداش تبریک میگم عروسیتونو.. خندید گفت:ممنون بالاخره به آرزوم رسیدم.. سری تکون دادم :_خیلی خوبه به پای هم پیر بشین... _تو هم در کنار کیارش قیافمو متعجب کردم:_کی گفته من قراره با کیارش خان ازدواج کنم؟!من شوهر دارم و به زودی هم از اینجا میریم عزیزمو بدون اینکه بهش اجازه دوباره صحبت کردن بدم دوباره رفتم سمت آشپزخونه:_صبحانه آماده کردم اگه می خورین تشریف بیارین.. وارد اشپزخونه شدم....کیارش خان روی صندلی نشسته بود برای خودم چایی ریختم و با تکه ای نون و پنیر لقمه کردم شاهین و گلناز هم اومدن و توی سکوت صبحانه رو خوردیم‌‌‌ کیارش خان و شاهین دوباره رفتن دنبال کاراشون روی مبل نشستم و گلناز اومد کنارم روی مبل نشست گفت:_تو ناراحتی که شاهین با من ازدواج کرده؟! نگاهی بهش انداختم :_نه به من ربطی نداره ،خوشبخت باشین.. گلناز دیگه حرفی نزد که پرسیدم:_همسر خان داداشت کجاست؟! _منظورت زیباست؟! سری تکون دادم... ده بعد مرگ پدر همه اومدن عمارت‌. _خوب چرا خان داداشت ده نیست؟!الان کیارش خان ، خان اون ده حساب میشه باید ده باشه.. _آره اما فعلا آریا هست .... دیگه حرفی نزدم و گلنازم رفت تا چیزی درست کنه ظهر بود که شاهین و کیارش خان اومدن و با هم رفتن توی اتاق‌‌‌بعد از یک ساعت حرف زدن با هم از اتاق بیرون اومدن... بعد از ناهار کیارش خان گفت:قراره یه تعداد از بچه ها بیان و اینجا موندگار بشن... رو به شاهین کردم:_از سهراب خبر داری ؟؟!پیداش کردن؟! _تا شب بچه ها خبرشو بهم می دن.. استرس افتاد تو جونم ،دعا دعا می کردم سهراب حالش خوب باشه.. تا غروب خبری از هیچ کس نشد‌‌‌نزدیک غروب بود که در زدن، گلناز رفت در و باز کرد چند تا زن اومدن داخل خونه با گلناز سلام و احوال پرسی کردن و پشت سرشون چند تا مرد با لباس محلی و تفنگ های بزرگ رو دستشون... کیارش خان هم وارد خونه شد...اما از شاهین خبری نشد گوشه ای سالن نشستم و نگاهم رو به در ورودی دوختم.. با استرس پامو تکون دادم همه در حال صحبت و بحث بودن..‌ هیچی از حرفاشون سر در نیاوردم... با باز شدن در و دیدن شاهین از جام بلند شدم..رفتم سمتش: _چی شد شاهین؟!!!!سهراب و پیدا کردی حالش خوبه؟! _دونه دونه آروم باش... _نمیتونم تورو خدا بگو حالش چطوره؟!زندست؟ شاهین دستی به موهاش کشید و گفت: _سهراب ..با آوردن اسمش دلم زیر و رو شد _سهراب چی؟!؟ _ببین ساتین... پاهام دیگه وزنم رو تحمل نکرد و با زانو زمین خوردم.... شاهین اومد سمتم، صدای کیارش خان از پشت سرم بلند شد:_چی شده شاهین؟ به شاهین تکیه دادم و قطره اشکی از چشم روی گونم چکید:_نمیدونم چرا یه دفعه اینجوری شد؟ ساتین بریم اتاقت.. _نه بگو سهراب و صدای هق هقم بلند شد _ساتین تو الان باید خوشحال باشی... با بغض گفتم:_خوشحال باشم؟!!اینکه شوهرم مرده آره؟ خوشحالی داره؟؟ _چی میگی ساتین کی گفته سهراب مرده؟؟ نمیدونستم بخندم یا گریه کنم دستم و سمتش گرفتم:_تو الان گفتی.. _خواهر من، من کی گفتم؟!تو اصلا مگه گذاشتی من حرف بزنم؟!؟ هول هولکی دستی به چشم هام کشیدم _خوب من منتظرم چی شده؟!؟حالش خوبه کجاست؟!؟ شاهین سری تکون داد:_آره خوبه... با شوق دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدای جیغم بلند نشه،با هیجان گفتم:وای خدا خدایا شکرت شکرت!!!!از کجا پیداش کردین؟!؟ _صبر داشته باش الان از زور هیجان سکته میکنی.. صدای عصبی کیارش خان باعث شد تا نگاهی بهش بندازم:_من نمیدونم عاشق چیه اون شدی؟! _لازم نمیدونم به هرکی جواب پس بدم... از سالن بیرون رفتم با شوق و هیجان تو حیاط شروع به راه رفتن کردم، هر لحظه برام مثل سال می گذشت،با باز شدن در حیاط از راه رفتن ایستادم و نگاهم خیره ی در باز شده موند، قلبم مثل گنجشک به سینه ام میزد و از هیجان سر انگشتان سرد شده بود با دیدن مرد غریبه نا امید خواستم نگاهم رو از در بگیرم که با دیدن اون مرد قد بلند قلبم زیر و رو شد..... قدمی برداشتم طرفش، مرد کنار رفت و حالا واضح میدیدمش، جالا میفهمیدم دوستش دارم ،خیلیم دوستش دارم درگیر احساسم بودم که سهراببا صدای خسته ای گفت: بهت گفته بودم دوست دارم ؟؟ یه لحظه به نبودنت نمیتونم فکر کنم... آروم زمزمه کردم:خدا رو شکر زنده این... نگاهی به صورتم انداخت گفت:_یادت نرفته که من شوهرتم..شمایی در کار نیست.. شاهین اومد طرفمون و سهراب رو بغل کرد گفت:_خدارو شکر زنده ای ،ساتین خیلی نگرانت بود... با این حرف شاهین، نگاهی به سهراب انداختم، نگاهی به چشم هام کرد..‌ سرم و پایین انداختم... بهتره بریم داخل.... همراه شاهین و سهراب وارد سالن شدیم ،کمی از دیدار سهراب وکیارش خان استرس داشتم... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
کیارش خان با دید من و سهراب اخمی به ابروهاش داد و روشو اونور کرد... زیر لب گفت:این اینجا چیکار میکنه؟! _برادر خانومه شاهینه... _ جدی ؟ سری تکون دادم ... روی مبل دو نفره ای نشستیم،شاهین و بقیه گوشه ای با هم صحبت می کردن، کیارش خان اومد سمتما و روی مبل رو به روییمون نشست... پاشو روی پاش انداخت گفت:دوباره به هم رسیدیم سهراب احتشام، آیسا خانوم کجا هستن؟! سهراب دو تا دستاشو روی زانوهاش گذاشت به جلو خم شد گفت:به چی میخوای برسی جناب خان زاده زندگیه من،زن من به شما ربطی نداره.. کیارش خان خونسرد به پشتی مبل تکیه داد دست زیر چونه زد گفت:هه تو از زن داشتن چیزی سرت میشه؟!وقتی زنت زیر دست ساواک بود،کجا بودی؟ نگاهم به دوئل این دو مرد بود، سهراب خیره ی چشم های کیارش خان شد گفت:_به چی میخوای برسی؟!دنبال چی هستی...ساتین زنمه فهمیدی!!!؟ بهتره کمتر تو زندگی من دخالت کنی‌.از جاش بلند شد گفت:ما فردا از اینجا میریم... کیارش خان هم بلند شد گفت: اگه من اجازه ندم؟؟ سهراب چرخید سمت کیارش پوزخندی زد گفت:اجازه ی چیو ندی؟ که از اینجا سالم بیرون بری..... _هنوز اونقدر قدرت دارم .که از یه تازه به دوران رسیده نترسم.... امشب رو با ساتین اینجا میمونیم ،فردا میریم و کسی هم نمیتونه جلوی ما رو بگیره ،بهتره سرت توی کاره خودت باشه..... و بی توجه به نگاه خصمانه ی کیارش خان گفت: اتاقت کجاست؟ سری تکون دادم و همراه سهراب طرف پله های طبقه ی بالا رفتم...در اتاق و باز کردم، سهراب وارد شد درو بستم... _حتما خیلی خسته ای..... _روزای بدی و داشتم..... گفتم:_میدونم،تمام این روز ها به اون لحظه اتفاقی که افتاد فکر می کردم، شب وحشتناکی بود... گفت:دیگه روزای بد تموم شدن،میدونم سختی زیاد کشیدی..... تا اومدم دهنم و باز کنمگ گفت:_هیس هیجی نگو ساتین ،خودم به موقعش همه چیزو بهت میگم... گفت:بخوابیم فردا صبح زود باید بریم... سری تکون دادم ... چشم هام و بستم و توی دلم از اینکه خدا سهراب و بهم برگردونده شکر کردم‌‌ و بعد از گذروندن شب های سخت و بی خوابی یه شب آروم رو سپری کردم ،بودن سهراب بهم آرامش میده... صبح که از خواب بیدار شدم، نگاهم به نگاه سهراب گره خورد ،لبخندی کنج لبش نشست: _پاشو عزیزم باید بریم.... از جام بلند شدم و همراه سهراب از اتاق بیرون رفتیم... شاهین و کیارش خان توی سالن نشسته بودن. شاهین با دیدنمون لبخندی زد و گفت: _صبح بخیر،صبحونه توی آشپزخونه اس‌.. کیارش خان نگاه گذرایی بهمون انداخت ... با سهراب وارد آشپزخونه شدیم ،دوتا چایی ریختم و توی سکوت صبحانه خوردیم... نگاهی به سهراب که داشت صبحانه میخورد انداختم:_از اینجا قراره کجا بریم؟! سهراب لقمه ای توی دستشو گذاشت روی میز، نگاهی به اطرافش انداخت گفت: _باید از مرز گرجستان بریم ،از اونجا هوایی میریم روسیه پیش پدر و مادرت، بعد تصمیم میگیریم برای زندگیمون...اگه صبحانتو خوردی بریم... _دیگه نمیخورم بریم.. دوباره توی سالن برگشتیم، سهراب رو به شاهین کرد :_ما باید بریم.. شاهین متعجب گفت:کجا؟! _معلومه ،از اولم قرار بود از ایران خارج بشیم، اگه این اتفاق نیوفتاده بود الان روسیه بودیم ،فقط تا جایی باید مارو برسونی... شاهین هم از جاش بلند شد که کیارش خان گفت:هیچ کسی حق خروج از این خونه رو نداره.... شاهین نگاهی به ما کرد.... سهراب_منم دیشب بهت گفتم خان زاده کسی به من دستور نمیده چیکار کنم یا نکنم... کیارش خان از جا بلند شد،یهو اسلحش و گرفت سمت سهراب... از ترس جیغی کشیدم.. صدای شاهین بلند شد:_چیکار میکنی کیارش؟!!! _هیچی فقط دارم به این آقا می فهمونم دورش تموم شده و الآن حرف،حرفه منه... _دوره ی توام زود تموم میشه خان زاده من و از اون اسلحه توی دستت نترسون... گفت:بریم ساتین... قدمی برداشتم که صدای شلیک گلوله توی فضای بسته ی اتاق پیچید... لحظه ای هوش از سرم پرید و احساس کردم قلبم ایستاد ج،رأت باز کردن چشم هامو نداشتم، با ترس و نگرانی چشم هامو باز کردم،نگاهم به خورده شیشه هایی که بر اثر گلوله شکسته بود افتاد ،چرخیدم و نگاهم به سهراب و کیارش خان افتاد...که هر دو سینه به سینه ی هم ایستاده بودن.. صدای عصبی شاهین بلند شد:_چیکار میکنی کیارش؟!قرار ما این نبود... _ما قراری نداریم... _بذار برن، کیارش تو به من قول داده بودی‌. _هیچ کی بدون اجازه من از این خونه بیرون نمیره... سهراب پوزخندی زد :_دردت چیه خان زاده؟ میخوای بگی قدرت داری؟!بریم ساتین.. صدای عصبی کیارش خان بلند شد:_نذار بهت شلیک کنم.... _هه نمیتونی.. سهراب پشت به کیارش خان کرد ،اما من دلم شور میزد ،همین که کیارش خان ماشه رو کشید جیغی زدم و خودمو پرت کردم جلوی اسلحه... که صدای خفه ی گلوله بلند شد ،از درد چشم هامو بستم، صدای فریاد شاهین و سهراب بلند شد... ادامه دارد....‌ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
درد تا مغز استخوانم رفته بود، گرمی خون و زیر دستم احساس کردم، گلوله به بازوم خورده بود، انگار همه توی شوک بودیم ‌‌‌‌سهراب کمکم کرد روی زمین نشستم... عصبی در حالی که دستاشو مشت کرده بود به سمت کیارش خان رفت و داد میزد میکشمت.. هنوز روی زمین بود و به دست خونیم نگاه میکرد عصبی یقه ی کیارش خان و چسبید و کشیدش بالا ...تا حالا انقدر عصبی ندیده بودمش.. از بین دندون های کلید شدش غرید:_ چیکار کردی؟!؟!حقته یه گلوله خالی کنم تو مغزت.. مشتی به صورت کیارش خان کوبید و شاهین رفت جلو گفت:_بس کنید الآن باید به داد ساتین برسیم خون ریزی داره.. با این حرف شاهین، سهراب یقه ی کیارش خان و ول کرد گفت:_بعدا حسابتو میرسم و با گام های بلند اومد طرفم، کنارم روی زمین زانو زد گفت:_شاهین یه چیز بیار... از درد پیشونیم عرق کرده بود... سهراب با قیچی آستینم و پاره کرد ، با دستمال بازومو تمیز کرد و نگاهی بهش انداخت گفت:_خداشکر عمیق نیست و گلوله فقط ازش رد شده ...دستم و بست و گفت: من لیاقت این همه محبت رو ندارم.. چشم هامو روی هم گذاشتم ،شاهین لیوان آب قندی آورد گرفت ،جلوی دهنم گذاشت،مجبوری کمی خوردم.. نمیدونم گلناز کجا رفته بود.. با خوردن آب قند کمی حالم بهتر شد ،نگاهی به آستین لباسم که پاره شده بود انداختم .... سهراب_شاهین میشه یکی از لباسای زنتو برای ساتین بیاری؟! شاهین سری تکون داد و رفت ..سهراب کمکم کرد تا از جام بلند شم... همراه سهراب به اتاق شاهین و گلناز رفتیم ،شاهین یه دست لباس روی تخت گذاشت و گفت:ببخش ساتین نگران هیچی نباش،خودم امروز از اینجا میبرمتون و از اتاق خارج شد.. سهراب کمکم کرد ولباسای گلناز و پوشیدم ... سهراب گفت:_اگه حالت خوب نیست فعلا نریم... نگاهی بهش انداختم و با صدایی که ضعف توش بود گفتم:_نه بهتره هرچه زودتر از این خونه بریم.. سهراب سری تکون داد و کمکم کرد با هم از اتاق بیرون اومدیم.... شاهین با دیدن ما از جاش بلند شد گفت: میرم ماشینو آماده کنم... کیارش خان پشت به ما رو به پنجره ایستاده بود ،وقتی شاهین گفت میره ماشینو آماده کنه هیچ عکس العملی نشون نداد.... با سهراب سمت در سالن رفتیم که با صدای کیارش خان ایستادم:_من نمیخواستم اینطور شه و دوباره از دستت بدم، اما انگار قسمت تو با من نبود، بابت این اتفاق معذرت میخوام ،نمیخواستم بلایی سرت بیاد... با تعجب به عقب برگشتم، باورم نمیشد کیارش خان مغرور معذرت خواهی کرده باشه، هنوز داشتم به قامت بلندش که پشت به ما بود نگاه میکردم که با صدای جدی سهراب به خودم اومدم:_بریم ساتین‌.. چشم از کیارش خان گرفتم و همراه سهراب از سالن خارج شدم. شاهین تو ماشین نشسته بود نگاه آخرمو به خونه انداختم و سوار شدم...چشم هامو بستم و با بسته شدن چشم هام خوابم برد... با تکون های آرومی چشم هامو باز کردم، نگاه گیجی به سهراب انداختم:_پاشو ساتین رسیدیم‌‌... از ماشین پایین اومدم،نگاهی به درخت های بلند رو به روم انداختم، شاهین اومد جلو و گفت: مراقب خودت باش،به پدر و بقیه سلام برسون... _توام مراقب خودت باش... _تو که منو میبخشی ساتین مگه نه؟! چشم هامو باز و بسته کردم و با بغض گفتم: _سعیم رو میکنم.. دیگه چیزی نگفت، با سهرابم خدافظی کرد‌. بعد از رفتن شاهین رو به سهراب کردم:_الان کجا میریم؟! _یکم باید پیاده روی کنیم.. از اونجا با کشتی میریم گرجستان و از گرجستان با هواپیما میریم روسیه‌... با هم به سمت درخت ها رفتیم، بعد از طی مسافتی با دیدن کشتی بزرگی سهراب گفت:_اون کشتیه مطمئنه.. مرد با دیدن ما اومد سمت ما:_سلام آقا به موقعه اومدین، زود سوار شین تا حرکت کنیم‌.. سوار کشتی شدیم و با راهنمایی مرد رفتیم سمت پایین کشتی، چند تا پله پایین رفتیم در کوچکی رو باز کرد گفت:_برین داخل ،رسیدیم بهتون خبر میدم... سهراب روی شونه ی مرد زد و سرشو خم کرد و وارد اتاقک شد‌.. وقتی چشم هام به تاریکی عادت کرد نگاهی به چند زن و مردی که داخل اتاقک بودن انداختم، همراه سهراب گوشه ای رو انتخاب کردیم نشستیم... چشمم به دختر ۱۳ ساله ای بود که با بازوی زن مسنی رو چسبیده بود ‌. از چهره اش ترس و نگرانی می بارید، تو جام تکونی خوردم... سهراب گفت:_کشتی داره حرکت میکنه آروم باش.... سری تکون دادم ،دوباره ضعف بهم دست داد، چشم هامو بستم.. نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با تکون دست سهراب چشم باز کردم:_پاشو ساتین یه چیز بخور.. نگاهی به کنسرو لوبیا انداختم و بخاطر اینکه ضعف نکنم خوردم، رو به سهراب کردم:_چقدر طول میکشه؟! سهراب نگاهی به ساعت توی دستش انداخت:_فعلا مونده،امیدوارم به سلامت برسیم.. زیر لب زمزمه کردم:خدا کنه... فضای بسته ی اتاقک باعث شده بود تا احساس خفگی کنم، سرمم درد میکرد،دستی به بازوی زخمیم کشیدم، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چشم هامو دوباره بستم، یعنی همه چی تموم شده..دارم به آرامش نزدیک می شم؟؟ دلشوره افتاد توی دلم، نکنه سهراب بره پیشه آیسا...تو ذهنم درگیر بودم که با صدای جیغی هراسون چشم هامو باز کردم،نگاهم به دختر جوان افتاد.... روی زمین افتاده بود و با درد به خودش میپیچید... نگران به سهراب نگاه کردم.... _چی شده؟! سهراب شونه ای تکون داد:_نمیدونم.. از جام بلند شدم تا برم جلو ببینم چی شده که سهراب مانع شد گفت:_کجا میری ساتین؟؟ نگاه متعجبی کردم :یعنی چی کجا میری؟ دارم میرم ببینم چی شده... _به ما چه... سری تکون دادم و رفتم کنار همون زن مسن کناره دختره ،روی زمین نشستم:_چی شده؟! زن با گریه گفت:نفس تنگی داره، هوای بسته ی اینجا باعث شده تا اینطوری بشه، اگه بیرون نبرمش میمیره... _صبر کن.‌ از جام بلند شدم، رفتم طرف سهراب :_این درو باید باز کنن... _شوخی میکنی؟؟ _یعنی چی؟!حالش بده میمیره... _میگی چیکار کنم؟!این درو باز نمیکنن حتی اگه بمیره.. رفتم سمت در با مشت محکم به در زدم اما انگار نه انگار...یه نگاهم به دختره بود، یه نگاهم به در که آیا باز میشه یا نه...اما بی فایده بود،تمام بلاهای که توی زندان ساواک سرم آوردن جلو چشم هام اومد...مرگ مریم..درد زایمان ......اشک از چشم هام سرازیر شد ،با هق هق به در کوبیدم... سهراب کنار گوشم گفت:حالت خوبه ساتین؟! هق زدم:یه کاری کن، نذار بمیره خواهش میکنم... _آروم باش، اون دختر مرده..... شوک زده سرم و بلند کردم و نگاهی به دختر ۱۳ ساله کردم..... نذار بمیره خواهش میکنم ،نگاه به اون دختر که حالا دیگه تکون نمیخورد انداختم،خواستم برم سمتش که سهراب نذاشت‌. _بذار برم..... _کاری ازت برنمیاد ساتین ،تو از این چیزا زیاد دیدی و این اولین و آخرین باری هم نیست که میبینی... احساس ضعف کردم ،چشم هامو با درد بستم لب زدم:مگه مرگ انقدر راحته؟!صنا توی دستای خودم تموم کرد، مریم و حالا این دختره ،اگه مرگ انقدر راحته چرا من زیر اون همه شکنجه جون سالم به در بردم و هنوز زنده ام؟؟ سهراب گفت:دیگه راجب مرگ حرف نزن و آروم بردم سره جای اولمون رفتیم.... صدای هق هق و جیغ و داد زدن توی گوشم زنگ میزد و خاطرات بد جلوی چشمم رژه میرفت.. دلم میخواست بخوابم و دیگه بیدار نشم ،از این همه سختی و درد خسته شده بودم... چشم هام بسته شد.. یک روز کامل جنازه توی اتاقک کشتی و کنارمون موند ،با هر بار دیدنش حس خفگی بهم دست میداد،با داد و فریاد بقیه، دو تا مرد وارد اتاقک شدن و خواستن جنازه رو ببرن که زن خودشو انداخت رو جنازه و با هق هق گفت:_نبرینش ترو خدا نبرینش.. اما بی توجه به زجه های زن جنازه ی دختر و بردن...ِ از روی ساعت توی دست سهراب می فهمیدم که چند ساعته روی آب معلق در حرکت هستیم.... بالاخره در اتاقک باز شد و صدای زمخت مردی که گفت رسیدیم... با شنیدن رسیدیم مرد، اشک شوق توی چشم همه جمع شد هیچ کدوم امید به سلامت رسیدن نداشتیم،همین که از اتاقک تاریک بیرون اومدیم، هوای آزاد و با شوق بلعیدم.‌. نگاهی به ستاره های درخشان آسمون انداختم،هوا کمی سوز داشت ‌.. سهراب گفت:_بالاخره به خوشبختی نزدیک شدیم ..... حرفی نمیزنم، هم خوشحالم، هم دل نگران.. سمت ساحل میریم ،انگار از قبل ماشین اونجا منتظره..با دیدن ما در ماشین و باز میکنه و سوار میشم ،نگاهی به شهری که توش هستیم میندازم،اصلا نمیدونم کجا هستیم ، فقط میدونم گرجستانیم... راننده کنار هتلی نگه میداره ،پیاده میشم،با دیدن مرد خندونی که به اسقبالمون اومد، متعجب نگاهش میکنم، توی دو قدمیمون می ایسته،نگاهی بهمون میندازه :_سلام بر بانوی روسی و شجاع ،بنده رو که شناختین؟؟ لبخندی میزنم:_دوست سهراب درسته؟! _احسنت به این هوش ‌‌ خودمم و خیلی خوشحالم که دوباره این بانوی زیبا رو می بینم... سهراب سرفه ای میکنه که سام میگه :دوست شفیق و رفیق بنده هم که اینجاست و هر دو صمیمانه یکدیگرو بغل میکنن:_میدونم خیلی خسته هستین، براتون اتاق رزرو کردم و لباس آماده گذاشتم... _ممنون پسر ایشاالله جبران کنم... _نه داداش نمیخواد جبران کنی ،فقط دردسر جدید درست نکن.... با هم وارد هتل میشیم، سام با مسئول اونجا صحبت میکنه، کلید میگیره،و با هم به سمت ته راه روی هتل میریم،کلید و میذاره کف دست سهراب :_برین استراحت کنید ،فردا حرف میزنیم... بعد از خدافظی میره...اما من هنوز کنجکاوم بدونم موضوع از چه قراره... با هم وارد اتاق شیک و تمیزی میشیم،نگاهم به لباس های روی تخت میوفته ،سهراب میره سمت اتاقی که احتمالا سرویس بهداشتی و حموم باشه:_من اول برم دوش بگیرم... شونه ای بالا میندازم و سهراب وارد حموم میشه.. نیم ساعتی طول میکشه که از حموم میاد بیرون.‌‌... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد از اینکه منم دوش گرفتم سهراب یه نگاه به خم دستم کرد:_خداروشکر عمیق نیست فقط باید روشو باند کوچکی پوشوند‌‌‌‌‌... خسته ای شام سفارش دادم باید استراحت کنیم، فردا روز پر کاری داریم... بعد از خوردن شام هر دو روی تخت دراز کشیدیم،دل تو دلم بند نبود شوق دیدن مادر و پدرم رو داشتم، هم استرس از دست دادن سهراب رو ...اگه برای همیشه پیشه آیسا بره چی؟!به خودم که نمیتونم دروغ بگم من این مرد و دوست دارم ،با دل نگرانی چشم هامو روی هم گذاشتم و همه چیز و موکول کردم به وقتش، گذر زمان همه چیز رو روشن میکنه.. با تابش نور آفتاب چشم هام رو آروم باز کردم.اول کمی گیج شدم ، که اینجا کجا ست؟ اما با یادآوری،نفس آسوده ای کشیدم. صبح بخیر خانووم،پاشو آماده شو بریم ببینیم سام چیکار کرده، باید کی بریم روسیه.. سری تکون دادم از جام بلند شدم و هر دو آماده از اتاق بیرون رفتیم.سام رو دیدم که روی صندلی توی رستوران هتل نشسته و با دیدن ما دستی تکون داد.رفتیم سمتش از جاش بلند شد. -سلام به خانوم و آقای محتشم صبحتون بخیر. -صبح تو هم بخیر بشین. هرسه نشستیم. -خب تصمیمتون چیه؟ سهراب نشونه ای بالا انداخت :-معلومه اول روسیه می ریم. لحظه ای نگاهش و بهم دوخت و ادامه داد :-از اونجا هلند می ریم... سام متفکر گفت : خوبه اما رفتنتون چند روزی طول می کشه..‌ -عیب نداره. از جام بلند شدم ... -چی شد ساتین؟ -می‌تونم تا محوطه هتل برم. سام تند گفت : آره آره برو، ولی زود بیا برای صبحانه. -باشه و از میزشون فاصله گرفتم‌..رفتم سمت محوطه باز هتل ..نفس عمیقی کشیدم نگاهی به آسمون آبی که تک و توک ابرهای سفید داشت انداختم...بی حوصله لبه سکوی نشستم. ...یهو دلم گرفت‌.. سهراب هیچی راجب زندگیمون و اینکه آیسا کجاست بهم نگفته...اصلا کجای زندگیش هستم؟؟؟از جام بلند شدم، آروم رفتم سمت رستوران هتل، اول صبح خلوت بود تک و توک کسی دیده می‌شد. سهراب پشتش به من بود و سام داشت چیزی بهش می‌گفت ، نگران شدم آروم رفتم و پشت نزدیک ترین ستون به میزشون ایستادم. قلبم از استرس تند تند می‌زد. صدای سام به گوشم خورد:-پس می‌خوای چیکار کنی سهراب ؟ -می‌گی چیکار کنم نمی‌تونم زن و بچه ام رو ول کنم. -من نمی گم زن و بچه ات رو ول کنی اما ساتین الان داره می ره پیش خانواده اش و هر تصمیمی میتونه بگیره برای زندگیش. -اما ساتین زنمه پس من شوهرشم. چی می‌گی تو ، آیسا باعث و بانی تمام بلاهایی که سر ساتین اومده هست ، نگو که می خوای هر دوشون تویه خونه زندگی کنن... با شنیدن حرف های سام و سهراب چیزی توی دلم ریخت‌‌‌ بغض نشست تو گلوم.. همش صدای سهراب تو گوشم اکو می‌شد زن و بچه ام ..آیسا براش بچه آورده، پس من رو دیگه نمی‌خواد...اگه نمی خواست چرا اومد دنبالم؟؟ هوای بسته ی رستوران طاقت نیاوردم و آروم سمت در خروجی سالن رفتم، با خروجم از سالن اصلی، اشک هام گونه هامو خیس کرد.. هنوز تو شوک حرف های سام و سهراب بودم، پس آیسا براش بچه آورده، با یادداوری بچه دستی به شکم تختم کشیدم ،یه روزی منم بچه داشتم ،به امیدش تمام شکنجه ها رو تحمل کردم،اما هیچ وقت ندیدمش..کاش میتونستم همین حالا از پیش سهراب میرفتم‌‌ بدون مقصد از هتل بیرون زدم و توی پیاده رو شروع به قدم زدن کردم... دلم از عالم و آدم گرفته، تا دیشب فکر میکردم سهراب دوستم داره ،اما حالا هیچ امیدی ندارم، نباید بذارم بفهمه دوستش دارم ....بعد از کلی الکی راه رفتن تصمیمو گرفتم ...با احساس ضعف و خستگی به خودم اومدم نگاهی به جایی که برام نا آشنا بود انداختم ،ترس افتاد توی دلم، اصلا حواسم نبود از هتل دور شدم،با استرس گوشه ی لبم و به دندون گرفتم اصلا نمیدونستم ساعت چنده و کجا هستم.... نگران و پریشون نگاهی به اطرافم انداختم، از چند نفر به زبان روسی سوال پرسیدم ،اما حرفامو نفهمیدن،همینطور راه رفته رو برگشتم ..شاید به هتل برسم،اما بی فایده بود دیگه خسته شده بودم،رفتم سمت مردی که چند قدم ازم جلوتر به دیواری تکیه داده بود... اینبار به فارسی ازش سوال پرسیدم همین که دهن باز کرد فهمیدم حالش خوش نیست... قدمی به عقب برداشتم که خیز برداشت طرفم و تا اومدم بفهمم چی شده،پرتم کرد تو کوچه باریکی که به دیوارش تکیه داده بود... از ترس تمام تنم میلرزید از جام بلند شدم که دوباره اومد....شروع کردم به داد و فریاد کردن...مثل دیوونه ها قهقهه ای سر داد ... از فرصت استفاده کردم و لگد محکمی بهش زدم تند از دستش در رفتم و شروع به دویدن کردم ،صدای قدم هاش از پشت سرم به گوش میرسید،نفسم به شماره افتاد ،همینطور دویدم که با برخورد به کسی خوردم زمین، هراسون بدون اینکه بفهمم کی هست به فارسی ببخشیدی گفتم و خواستم بلند شم که صدای عصبیش باعث شد نگاهش کنم: ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه حس میکنی امید توی زندگیت کمرنگ شده ، این شعر مولانا مخصوص خودته (دوستان داستانسرا ،با دیدن این ویدیو من که بغضم گرفت،هیچوقت تو سختی خدای قدرقدرت و یادتون نره🙏🙏🙏) ‌ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من زهــرام از چهارمحال بختیاری مامان ایلیا کوچولو تو کانالم کلی غذاهای خوشمزه و طبیعت زیبای استانما نشونت میدم😍 کانال روزمرگی تو ایتا زیاده اما اگه دنبال یه کانالی که تو روزمرگی زندگی سرگرمت کنه درست انتخاب کردی😎 روزمرگی های دلبرونه😊 انگیزشی های مادرانه🌺 ترفندهای جالب🤗 آشپزی نمونه🥘🫕 رمان های جذاب 📚 یه سبک متـفاوت خاص در ایـــتا https://eitaa.com/joinchat/2846753554Ca08d09cf75
داستان های واقعی📚
من زهــرام از چهارمحال بختیاری مامان ایلیا کوچولو تو کانالم کلی غذاهای خوشمزه و طبیعت زیبای استانما
داستان دوستای عزیز،اونایی که داستان صوتی دوست داشتن ،میتونند روزمرگی های زهرا رو دنبال کن ،که برای اعضای کانالش داستان صوتی جذاب هم میذاره✅ https://eitaa.com/joinchat/2846753554Ca08d09cf75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد با سعادت فخر دو عالم ❤️ سرور زنان بهشت ❤️ ام ابیها ❤️ حضـــــرت فاطمه زهرا (س)❤️ بر تمام عاشقانش ❤️ مبارکــــــــ باد 🎉 🎊 🎉 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
_کجا هستی از صبح تا حالا... باورم نمیشد سهراب باشه، یهو مثل دیوونه ها زدم زیر گریه ،تنها و بی کس بودن توی یه شهر غریب خیلی سخته..خیلی.. سهراب گفت:_آروم باش ساتین، از صبح تا حالا کجا رفتی تو؟؟ آخه نمیگی نگرانت میشم؟؟ _من نیازی به نگرانی شما ندارم آقای احتشام... _منظورت چیه... _واضحه..منو تو قرار نیست با هم باشیم.. _اون وقت کی این تصمیم و گرفته؟! _من... _تو تنها؟؟ _بله ،دیگه بسه هرچی تو سری خوردم، هرچی هرکی از راه رسید بلا سرم آورد ،بهتره برین به زن و بچتون برسین....دست از سر من بردارین... _فعلا بریم هتل اونجا با هم حرف میزنیم.. _میریم اما ما حرفی برای زدن نداریم... سام اومد نزدیک:_خدارو شکر سالمی،بریم هتل حتما خیلی گرسنته... نگاهی بهش انداختم و با کنایه گفتم:_شاید دختر خان باشم ،اما انقدر بلا سرم اومده که دیگه یه روز گرسنه موندن من و از پا در نیاره، حتما میدونید که بخاطر توطئه همسر این آقا ماه توی زندان ساواک بودم...اونم حامله... سام گفت:_نمیدونم از چه کلمه ای استفاده کنم که کمی تسکین دردات باشه... _دارین میگین درد،درد تا ابد درد میمونه...به خصوص که هر وقت بدنت رو نگاه کنی جای جای بدنت آثارشو ببینی... سری تکون داد اما سهراب هیچ حرفی نزد با هم وارد هتل شدیم... هوا دیگه تاریک شده بود... سام سفارش شام داد و هر سه در سکوت شام خوردیم... بعد از خوردن شام سام گفت:خب من برم اگه بتونم برای فردا شب براتون بلیط هواپیما میگیرم برای روسیه... سهراب دست داد و بعد از خدافظی از ما رفت... با هم به سمت اتاقمون رفتیم، سهراب در اتاق بست و گفت:_باید صحبت کنیم... کلافه نفسم و بیرون دادم:_آقای احتشام من تصمیم رو گرفتم، شما من و روسیه که گذاشتین میرین پیشه فرزند و همسر عزیزتون ...تموم شد _کی گفته من تو رو تنها میذارم؟؟تو همسر من هستی، و هرجا من برم باید با من بیای... _هه اون ساتین مظلوم و تو سری خور مرد جناب ،پس فکر اینکه بخواین به زور کاری رو بهم تحمیل کنین و از سرتون بیرون بیارون‌‌. از من بدت میاد؟! نگاهم و به پشت سرش دوختم، ناراحت گفتم:من چرا باید از شما بدم بیاد، مثل تمام آدم ها اومدین تو زندگیم و دارین میرین... _ساتین منو نگاه کن.. به چشم هاش چشم دوختم... _با من رسمی حرف نزن، من شوهرتم اولین و آخرین مرد زندگیت.....تو زن منی‌... _هه نه آقا من برای شم ا نیستم... شما زن و بچه داری... _توام زنمی.... عصبی شدم:_من یه زمانی زن شما بودم که قرار بود براتون بچه بیارم، حالا که همسر مهربونتون براتون بچه آورده، دیگه منو میخوای چیکار؟! اما از هیچکدومتون نمیگذرم...انگشت اشارمو گرفتم طرفش: _اینم بدون متنفرم، از آدمی که باعث ۶ ماه بدبختیم شد..و بچه ای که بی گناه مرد ،حتی یه بار لمسش نکردم... _خوب به من نگاه کن،این جای شکنجه ها یادآوره روزهای بد توی زندان و این شکنجه ها تیمسار و یادم نمیاره ،اینا همه زن تو رو یادم میاره و نفرتم رو زیاد می‌کنه. -آروم باش عزیزم تو فقط به من اعتماد کن، تمام این آدم هایی که این بلا ها رو سرت آوردن به سزای کارشون میرسونم، مطمئن باش. -دیگه چیزی برام مهم نیست. رفتم سمت تخت و گوشه ی تخت مچاله شدم. پتو رو کشیدم روی خودم،بعد از چند دقیقه سهراب هم اومد. با پایین و بالا شدن تخت فهمیدم که دراز کشیده. از صبح چون کلی راه رفته بودم با ذهن مشغول خوابم برد. صبح زودتر از سهراب بیدار شدم و توی جام چرخی زدم و به پهلو شدم.نگاهمو به سهراب که چشم هاش بسته بود دوختم . بغض نشست توی گلوم ،من این مرد و دوست دارم. اما باید قلبمو سنگ کنم و مهرش رو گوشه ی قلبم پنهان. چند لحظه بیشتر نگذشته بود که صداش اومد گفت : -بهت افتخار می‌کنم . این همه نجابت ستودنیه. قلبم داشت تند تند می‌زد دعا کردم نفهمه بیدارم. تخت تکونی خورد فهمیدم از رو تخت پا شده.آروم چشم هامو باز کردم ،نگاهی به جای خالیش انداختم‌.با باز و بسته شدن در سرویس بهداشتی آسوده از جام بلند شدم، موهامو شونه کردم بستمشون. سهراب از سرویس بهداشتی بیرون اومد، لحظه ای هر دو بهم خیره شدیم،زودتر از سهراب نگاهم و ازش گرفتم هر دو آماده از اتاق بیرون رفتیم.. سام مثل دیروز تو رستوران هتل منتظرمون بود، با دیدنمون لبخند زنان اومد طرفمون گفت:_یه خبر دسته اول... سهراب دست داد بهش:_خوب چی هست این خبر دست اول؟؟؟ _برای دو ساعت دیگه براتون بلیط به مقصد روسیه گرفتم .. باورم نمیشد انقدر زود میتونستم پدر و مادرمو ببینم...با ذوق گفتم:وای ممنون.. لبخندی زد:خوشحالم که انقدر خوشحال شدی.. سهراب چیزی نگفت....بعد از خوردن صبحانه و برداشتن وسایلامون با سام به فرودگاه رفتیم.. دل تو دلم نبود بعد از دو سال پدر و مادرم و میدیدم... ادامه دارد........ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وقتی بلندگوی فرودگاه پرواز و اعلام کرد، استرس افتاد به جوونم ،از سالن فرودگاه خارج شدیم و رفتیم سمت باند پرواز هواپیمایی... کنار سهراب روی صندلی نشستم و کمربندم و بستم....چشم هامو بستم تا از طولانی بودن سفر خسته نشم.... تمام این دو سالی که گذشت جلوی چشم هام اومد ،دلم برای خواهرکم تنگ شد،قطره اشکی از چشمم بستم روی گونم سر خورد.. باورش برام سخت بود که چنین روزایی رو پشت سر گذاشته باشم ..نجات جونم و مدیون آبتین بودم ...کاش میشد دوباره ببینمش ازش بابت کمک هاش تشکر کنم ،نمیدونم چقدر تو فکر و خیال بودم که با صدایی که رسیدنمون رو اعلام کرد چشم هامو باز کردم..... نگاهی به سهراب انداختم،انگار از نگاهم حرفم و خوند که گفت:_نگران نباش فعلا کسی منتظر ما نیست..میخواستم سوپرایزشون کنم.. سری تکون دادم و از هواپیما خارج شدیم افتاد.... بعد از رد شدن از قسمت امنیتی نگاهی به شهری که پدر و مادرم داشتن توش نفس میکشیدن انداختم و با لذت هوای پاکشو نفس کشیدم... سهراب تاکسی گرفت..با اینکه چندین سال پیش روسیه اومدم.. اما برام نا آشنا بود همه جا ....طاقت نیاوردم:_الان کجا داریم میریم؟! _خونه ی پدر و مادرت، گفتم شاید بخوای هر چه زودتر ببینیشون... سری تکون دادم... از خیابون های بزرگ و سرسبز عبور کردیم... ماشین کنار خونه ای کوچک و زیبا ایستاد دوباره قلبم شروع به تند زدن کرد..از ماشین پیاده شدم و نگاهی به خونه ی رو به رو انداختم ...احساس میکردم قدم هام سنگین شدن و نمیتونستم از جام تکون بخورم.. قدمی برداشتم.... سهراب زنگ در و زد زنی به روسی گفت : کیه ؟؟؟ سهراب به انگلیسی گفت:درو باز کنید.. دهنم قفل شده بود، در آروم باز شد میترسیدم سرم و بلند کنم.... با فریاد زن به خودم اومدم، باورم نمیشد این زن رنجور و ساده پوش مادر دردانه ی من باشه...قدمی برداشت که خورد زمین ...تند رفتم سمتش و کنارش رو زمین زانو زدم ...دستش اومد بالا، صورتم و لمس کرد با صدای لرزونی گفت:_باور کنم رویا نیستی ؟باور کنم دخترک خودمی و اشک هاش روان شد.... بغضم شکست ..مادر بغلم کرد و با صدای بلند زد زیر گریه... میون گریه_کجا بودی دخترکم این دو سال نه شب داشتیم نه روز..خدا دوباره تو رو به ما برگردوند...صورتمو تو دستاش گرفت بوسه ای روی پیشونیم زد.. طاقت نیاوردم محکم بغلش کردم‌‌‌ عطرشو عمیق بو کشیدم...چقدر اون روزا دل تنگ این آغوش میشدم‌.. اما افسوس که نبود.. .با صدای سهراب به خودمون اومدیم مادر و کمک کردم ،تا بلند شه نگاهی به سهراب انداخت و گفت:تو باید همسر ساتین باشی.. سهراب قدمی جلو برداشت دست مادر و گرفت وگفت:_بله من همسرشم.. _خوشبختم پسرم،ممنون از اینکه دخترم و دوباره برام برگردوندی.. سهراب فقط لبخندی زد... _مادر؟؟؟ _جانم.. _پدر کجاست؟!حالش خوبه؟! گفت:_خوبه دخترم، بریم داخل الآن پیداش میشه... با مادر وارد خونه زیبا و جمع و جورشون شدیم‌.. هرچند اون عمارت کجا و این خونه کجا ...اما اینجا بوی زندگی میده، روی مبل نشستیم ..مادر خواست بره چیزی بیاره که دستشو سفت چسبیدم:_نرو مادر.. دوباره اشک های مادر روان شد ،دستی به صورتم کشید... سهراب گفت:کجا میتونم استراحت کنم؟؟ فهمیدم میخواد منو مادر تنها باشیم، مادر اتاقی رو نشون داد و سهراب رفت سمت اتاق با رفتن سهراب نفسم و بیرون دادم..مادر و دوباره بوسیدم، مادر دست هامو نوازش کرد: _تعریف کن مادر از این دو سال زندگیت.. میدونم چقدر سخت برات گذشت، دلم نمیخواست مادر از همه چیز با خبر بشه ، دیگه هر چی بوده گذشته،فقط غصه اش مونده،مادر و پدر به اندازه کافی غصه خوردن با سانسور خیلی چیزها از دو سالی که گذشت برای مادر گفتم و با هر حرفی که میزدم اشک هاش روان میشد...با یاد اوری صنا اشک های خودمم روان شد، مادر بغلم کرد... _مادر دلم براتون خیلی تنگ میشد ،چه شب و روزایی که آرزو داشتم مثل الان بغلم کنی _مادر فدات بشه بعد از شنیدن خون بس شدن تو و صنا دیدی که اومدم ،اما اومدنم بی فایده بود، کار شب و روزم گریه کردن شد... اینکه برای پدرت پاپوش درست کردن و ما با کمک آبتین و چند تا از دوستای پدرت از ایران خارج شدیم، اومدیم روسیه پیش دایی هات ،اما تمام شب و روز به فکر و یاد تو بودیم، پدرت بعد از شنیدن مرگ صنا شکست، برای اولینبار اشکشو دیدیم، انگار گرد مرگ پاچیدن به زندگیمون... شاهین برادرت ایران برگشت و شنیدم با دختر خان ازدواج کرده... پدرت نمیخواست شاهین با گلناز ازدواج کنه، اما خوب اونم عاشق بود و به حرف پدرت گوش نکرد... _مادر.... _جانم عزیزکم... _مادر صنا کجاست؟! من و شهربانو تو همین خونه زندگی میکنیم.. اما شهین تاج جدا از ما و با شهباز چند خیابان بالاتر زندگی میکنن.. _پدر کجاست؟! ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
_شهربانو رو دکتر برده، حالش این روزا خوب نیست.... _چرا چی شده؟! _هی مادر ،مادر نیستی تا بدونی چقدر سخته، سنگ باشی که مادر نباشی ..بعد از شنیدن خبر مرگ صنا دیگه با کسی حرف نمیزنه، دکترا میگن افسرده شده، درکش میکنم اما چیکار کنم که کاری ازم ساخته نیست.. سرم و روی پای مادر گذاشتم دستی به موهام کشید... _مادر‌.‌ _جانم.. _شهباز چیکار میکنه؟! _حقیقتش مادر بعد از اتفاقایی که افتاد خیلی از دست شهباز ناراحت بودم، حتی باهاش حرف نمیزدم،اما وقتی فهمیدم گناهی نداشته و همش پاپوش بوده ،دلم برای اون بچم سوخت... قربانی کارای بقیه شد... همینجا یه زن روسی گرفته و با شهین تاج زندگی میکنه... بوسه ای روی دست مادر زدم... _باید برای اومدنت جشن بگیریم ،یه جشن بزرگ، دائی هات و زندایی هات خیلی خوش حال میشن از دیدنت.. لبخندی به این همه هیجان و شادی مادر زدم که صدای در سالن اومد... تند از جام بلند شدم و به در سالن چشم دوختم...وقتی اون قامت چهار شونه اما خمیده رو دیدم قلبم زیر و رو شد،اشک توی چشم هام نشست،موهای یک دست سفیدش، عصای تمام چوبش...نگاه پدر وقتی بهم افتاد اول شوکه شد،نگاهشو بهم دوخت، قدمی سمتش برداشتم،با این حرکتم انگار از شوک در اومد ،که پدر هم قدمی برداشت...دست هاشو از هم باز کرد، نم نگاهش و دیدم و سیب گلوش بالا پایین شد.... خودم و انداختم تو بغلش، پدری که اسطوره ی زندگیم بود.. صدای لرزونش کنار گوشم بلند شد:_باور کنم خواب نیستم و تو ساتین دختر خودمی؟! _آره پدر جون منم دختر خودت... سرم و بلند کرد،بوسه ای رو پیشونیم زد،با سر انگشتاش نم اشکمو گرفت، نگاهم به شهربانو افتاد، با دیدنش لحظه ای یکه ای خوردم، چقدر پیر و شکسته شده،لبخند پر از دردی زد،قدمی سمتش برداشتم و بغلش کردم چقدر لاغر شده ،یه پاره استخون..صدای گریش بلند شد میون هق هق گفت:_چرا تنها اومدی؟!مگه قرار نبود مراقب صنا باشی؟!دخترکم و چرا نیاوردی؟! بگو اونم میاد... با شنیدن حرف های پر از دردش اشک هام روان شدن...محکم تر بغلش کردم... _مادر شهربانو من تمام سعیمو کردم ،اما نشد و بد قول شدم، صنا رفت با رفتنش داغون ترم کرد، خودم خواهرکم و خاک کردم و صدای گریم بلند شد... پدر از بغل شهربانو کشیدم بیرون:_آروم باش پدر جان، دنیا خیلی برای ما بد کرد، دوره گردونه پدر جان... _اما روزای بدی بود پدر خیلی بد... سرم رو سینه اش فشرد:همش تقصیر منه، اگه پایبند اون خرافات نبودم، الآن شما هر دو تا در کنار ما بودین...مقصر همه ی این اتفاقات منم، اما چیکار کنم که دیر فهمیدم.. _خودتو اذیت نکن پدر.. قسمت ما این بوده و آروم زمزمه کردم:چه بد قسمتی داشتیم.... مادر با لبخندی گفت:_بیاین بشینین از وقتی دخترم و دومادم اومدن یه آب بهشون ندادم، ساتین برو سهراب و بیدار کن... _چشم مادر جان‌‌‌ پدر لبخند غمگینی زد:_دخترکم شوهر کرده.. سرم و پایین انداختم و رفتم سمت اتاقی که سهراب برای استراحت رفته بود،آروم در و باز کردم و وارد اتاق شیک و دلبازی شدم.. نگاهی به سهراب که با پهلو خوابیده بود و پتو تا کمرش بود انداختم‌‌.. با قدم های آروم رفتم جلو و بالای سرش ایستادم‌‌‌ اخمی بین ابروهای پر پشتش بود،یعنی چند روزه دیگه ما در کنار همیم؟!میدونم به زودی پیش زن و فرزندت میری. سهراب یکدفعه چشمامو باز کرد..... _تو بیدار بودی؟! _نه با کوچک ترین صدا بیدار میشم،داشتم خواب میدیدم که احساس کردم کسی بالای سرمه، بخاطر همین، کارم دست خودم نبود... -میشه پاشی ، پدر و مادرم منتظرن. همراه سهراب از اتاق بیرون رفتیم. پدر با دیدن سهراب از جاش بلند شد... با هم احوال پرسی کردن. همه کنار هم نشستیم. باورم نمی شد که الان کنار خانواده ام نشسته باشم. وبا آرامش در کنار هم چای بخوریم. وسط پدر و مادر نشستم و شهربانو سر درد رو بهانه کرد به اتاقش رفت. میدونستم دلش برای صنا تنگ شده بهش حق میدم . آهی کشیدم که پدر دستی به سرم کشید سرمو روی شونه اش گذاشت.. مادر گفت : -آقا چطوره برای ورود ساتین جشنی بگیریم و همه رو دعوت کنیم. بعد از چند سال باهم شاد باشیم. -چرا که نه خانم بهترین جشن و برای دخترم می‌گیرم. بعد از خوردن شام سهراب رفت خونه یکی از دوستاش.مادر تو سالن تشک پهن کرد. روی زمین کنار پدر و مادرم دراز کشیدم. پدر و مادر از دلتنگی اون روز هاشون گفتن و منم با سانسور بعضی چیز ها از روزهای سختی که بهم گذشت گفتم. چند روزی می‌شد که به روسیه اومده بودیم. پدر و مادر در تدارک مراسم بودن . سهراب هم نمی دونستم می‌خواست چیکار کنه. تلفن خونه زنگ خورد، روی مبل دراز کشیده بودم و توی این چند روز نذاشته بودم مادر جای زخم های تنمو ببینه ..مادر گوشی رو برداشت، حتما بازم یا فامیل بود یا کسی کار داشت ...چشم هام بستم که با صدای جیغ مادر با هول چشم هامو باز کردم‌.. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نمیدونم چی داشت میگفت اما قیافش نشون میداد که خبر بدی شنیده. همین که گوشی رو قطع کرد.. تند از جام بلند شدم رفتم طرفش:_چی شده مادر؟! دستامو با هول گرفت گفت:نمیدونی وای خدایا شکرت. _میگی چی شده ؟اینی که زنگ زده بود کی بود؟؟ _آبتین.. _چی؟؟ سری تکون داد:_آره مادر آبتین بود حال تورو پرسید و وقتی فهمید اینجایی خیلی خوشحال شد. گفت روسیه ست... -منم دعوتش کردم شب بیاد اینجا و فردا شب توی مهمونی باشه. _خیلی خوشحالم مادر خیلی،من جونمو مدیونشم. صدای سهراب از پشت سرم بلند شد:_مدیون کی؟! چرخیدم با خوشحالی گفتم:_آبتین روسیه ست و قراره بیاد اینجا خیلی خوشحالم سالمه و دوباره میبینمش.... سهراب خونسرد سری تکون داد و گفت:خوبه و دیگه حرفی نزد.. رفتم آشپزخونه کمک مادر تا یه شام درست و حسابی درست کنیم. چند بار که از سالن اومدم سهراب و تو فکر دیدم... انگار نگران چیزی بود، اما فکر چی نمیدونستم هرچند دلم میخواست ازش بپرسم، اما این روزا ازش دوری میکنم تا راحت تر با رفتنش کنار بیام.... با صدای زنگ در نگاه من و سهراب بهم گره خورد. نتونستم بفهمم چه حسی داره. مادر با خوشحالی رفت طرف در قدمی برداشتم که مانع شد،سوالی نگاهش کردم... _تو هنوز حسی به آبتین داری؟! _چرا این سوال و میپرسی؟! _همینطوری.... گفت_فقط یادت نره تو شوهر داری و باید فقط به شوهرت فکر کنی. خواستم چیزی بگم که صدای احوال پرسی مادر و آبتین اومد.. آبتین اومد داخل و نگاهش اول به من بعد به سهراب افتاد. خجالت کشیدم دلم نمیخواست حسرت بخوره...قدمی سمت آبتین برداشتم، لبخندی زدم و روبه روش ایستادم نگاهم و به چشم های قهوه ای مهربونش دوختم و تمام کارهایی که برام کرده بود اومد جلوی چشمم. لبخند تلخی زد و گفت:_خوشحالم سالم کنار همسرت میبینمت... _منم خیلی خوشحالم که دوباره سالم میبینمت... صدای سهراب از پشت سرم بلند شد: سلام آقا آبتین ... سهراب بهش دست داد، با هم احوالپرسی کردن ... رفتم آشپزخونه تا به مادر کمک کنم،آبتین رفت تا دوش بگیره ...با اومدن پدر جمع‌مون کامل شد و پدر با دیدن آبتین صمیمانه بغلش کرد... میز شام رو چیدیم و توی سکوت دورهم شام خوردیم... فردا پدر تمام دوستان و فامیل هایی که روسیه زندگی میکردن رو دعوت کرده بود... با سهراب برای خواب به اتاقمون رفتیم همین که دراز کشیدم رو به سهراب کردم: فکر کنم پس فردا بری؟ ابرویی بالا انداخت: کجا؟ -معلومه پیش زن و بچتون... حرفی نزد و دستشو روی پیشونیش گذاشت چشم هاشو بست ،پشت بهش کردم و خوابیدم... اما فکرم پیش سهراب و آیسا بود اگه آیسا حامله است ،پس چطور زمانی که ایران بود نمیتونست بچه بیاره؟ اینجا چیزی مشکوکه کلافه نفسمو بیرون دادم و بعداز کلی کلنجار رفتن خوابم برد. صبح با نوازش دستی چشم هامو باز کردم‌‌‌با دیدن مادر لبخندی زدم خم شد و صورتم رو بوسید... دستمو دور گردنش حلقه کردم و محکم بوسیدمش... پاشو مادر کلی کار داریم .. با مادر سمت آشپزخونه رفتیم. -پس بقیه کجان؟ +آبتین صبح زود رفت انگار کسی باهاش کار داشت... سهراب هم مثل همیشه رفت و گفت زود برمیگرده.. سری تکون دادم و صبحانه‌ام رو خوردم ..‌چندتا کارگر برای کارها اومدن... مادر یه دست لباس شیک روی تختم گذاشت.. نگاهی به پیراهن بلند انداختم... و رفتم سمت حموم و دوش اب و باز کردم، وقتی خوب حموم کردم اومدم بیرون جلوی ایینه ایستادم و نگاهی به جای شکنجه ها انداختم که یهو در اتاق باز شد .... ماتش شدن،با هول دستم و گذاشتم تا جای شکنجه ها معلوم نباشه.. مادر وارد اتاق شد ،تا اومد چیزی بگه با دیدن بدنم حرف تو دهنش موند،اومد نزدیک ... _مادر میشه برین من الآن آماده میشم.. +دستتو بردار.. _مادر؟ +ساتین دستتو بردار.‌‌ ناچار دستمو برداشتم‌‌ دست لرزونش اومد سمت بدنم:+اینا جای چی هستن؟! با هول لبخندی زدم:_چیزی نیست‌‌‌.... نگاهشو به چشم هام دوخت:+مادر تو ساده خیال کردی ؟؟؟انگار چیزی روی پوستت خاموش شده... _مادر نگران نباش گذشته بوده تموم شده... یهو بغلم کرد :+آخه چرا باید تو انقدر زجر بکشی مادر...بمیرم برات... _فدات بشم مادرم این چه حرفیه حالا که دیگه تموم شده... اشکاشو پاک کرد _آماده بشم؟! سری تکون داد:+آره عزیزم من میرم بیرون.. با رفتن مادر نفسم رو بیرون دادم،موهامو خشک کردم،لباس مشکی بلندی که تمام گیپور بود و از زیر ساتن مشکی و روش تمام کار شده بود پوشیدم‌... سرمه ای توی چشم هام کشیدم،وقتی آماده شدم رفتم سمت در اتاق تا از اتاق خارج بشم که در اتاق باز شد و سهراب کت شلواری وارد شد..با دیدنم نگاهی سر تا پام انداخت،منم نگاهی بهش انداختم اومد طرفم و گفت:_آماده ای؟! بوی عطرش پیچید توی دماغم‌..سری تکون دادم.... _آخر شب میخوام چیزی بهت بگم ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
_باشه<یعنی چی میخواست بگه؟؟> با هم از اتاق خارج شدیم.....بعد از چند روز بالاخره شهین تاج و دیدم روی مبلی نشسته بود...با دیدنش یاد شبی افتادم که به شاهین گفت نباید کسی بفهمه شهباز و پیدا کردی ..هنوزم مثل چند سال پیش مغرور بود‌‌ با دیدنم پشت چشمی نازک کرد.. مادر اومد سمتمون و لبخندی زد:_دخترم پیش شهین تاج برو... _اما مادر.. چشم روی هم گذاشت:بزرگترته،من تو رو اینطوری تربیت نکردم... به خاطر مادر رفتیم سمتش‌.از جاش حتی بلند نشد، لبخند مصنوعی زدم:_سلام مادر شهین تاج.. سری تکون داد:_سلام دختر جان، خوبه زنده میبینمت.. دندون قروچه ای کردم و دیگه چیزی نگفتم‌‌‌ ‌‌با تموم مهمون ها تک تک احوال پرسی کردم.. نگاهی به مهمون ها انداختم ،اما آبتین نبود، چرا نیومده؟! با سهراب روی مبل دو نفره ای نشستیم،صدای موزیک بلند شد... آبتین وارد سالن شد،خوشحال لبخندی زدم... با دیدن ما دستی تکون داد متقابلا دستی تکون دادم....اومد طرفمون:-سلام بر بانو... لبخندی زدم :-سلام ... شما چطورین جناب احتشام؟ -به مرحمت شما خوبیم. -من برم به بقیه سلام کنم برمیگردم. باشه. با رفتن آبتین چشم به بقیه دوختم.از اینکه روزهای به اون سختی و شکنجه گذشتن لبخندی روی لبم نشست. هنوزم باورم نمی شه از اون شکنجه گاه نجات پیدا کرده باشم. -خیلی دوسش داری؟ متعجب به سهراب نگاه کردم. کی رو؟ -خودت رو به اون راه نزن. -من نمی فهمم چی می‌گی؟ -خوبه من می رم بیرون کمی هوا بخورم... از جاش بلند شد و رفت.آبتین اومد طرفم و گفت میتونیم حرف بزنیم؟؟ -تو از عاطفه و علی خبر داری؟ -فقط اونقدر می‌دونم که هنوز زندانن. ناراحت سرم و پایین انداختم. -نگران نباش چیزی تا سرنگونی رژیم شاهی نمونده ،اون ها هم آزاد میشن... خدا کنه خیلی نگرانشونم. -همه چیز درست می‌شه راستی ... سرم و بلند کردم - چی ؟ -شوهرت خیلی دوست داره.. -از کجا فهمیدی؟ -از کارها و رفتارهاش ،الانم داره میاد سمتمون. چند دقیقه نشده بود که صداش از پشت سرم بلند شد:میتونمپیش زنم بشینم؟؟ آبتین لبخندی زد و گفت - البته بفرماین ... و رفت. سهراب :-خوش گذشت.. -جای شما خالی... -آهان ‌.. آروم گفت من دوست دارم.... و ازم فاصله گرفت. دلم با این حرفش زیر رو شد.نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت . بعد از صرف شام مهمان ها کم کم رفتند. ساعت از نیمه شب گذشته بود. با سهراب وارد اتاق شدیم، نمی تونستم بخوابم که امد و خواست باهم حرف بزنیم... _تو رو نمیدونم، اما من اسیرت شدم میدونی کی فهمیدم دوست دارم؟زمانی که از ایران خارج شدم ،به خدمتکار زنگ زدم وقتی گفت بارداری، نمیدونستم از خوشحالی باید چیکار کنم، با هزار زحمت برگشتم ایران، اما اوضاع اون طوری که فکر میکردم نشد... شکوفه گفت از خونه گذاشتی رفتی ،فهمیدم دوستم نداشتی ،نا امید شدم،ایران دیگه کاری نداشتم خواستم برگردم که خیلی ناگهانی با علی و عاطفه آشنا شدم،وقتی راجب کارشون گفتن دلم خواست یه کاری کرده باشم تو میدونی من یه ساواکی بودم مکثی کرد گفت:شاید تقاص گناهام و خدا خواسته از عزیزترین کسم بگیره تا من بفهمم درد یعنی چی،مطمئن باش حساب اشکانم میرسم هنوز به اندازه ی کافی آدم دارم.... حرفی نزدم نمیدونستم ،چی باید بگم... به چشم های مشکیش چشم دوختم که ادامه داد _مدتی با علی و فاطمه بودم که آبتین رو دیدم،میدونی من از همون روزی که آوردمت عمارت، میدونستم عاشق آبتین بودی و آبتین رو میشناختم..برام تعجب داشت که اونجا ببینمش، با دیدنم برای اولین بار از یه نفر سیلی خوردم،بهم گفت بی غیرت،گفت آدم نیستم که زن حامله ام رو ول کردم رفتم و حالا زیر شکنجه ی ساواکه.... دیوونه شدم...مثل روانی ها خودم و به آب و آتیش زدم ،باورم نمیشد چقدر خوش خیال بودم که فکر میکردم تو دنبال زندگیت رفتی، آبتین خیلی مرده خیلی با کمک اون تونستم تو رو نجات بدم... من این مرد و دوست دارم اما نمیتونم آیسا رو در کنارم تحمل کنم،اگه قبل اون اتفاق می بود برام مهم نبود که زن دوم سهرابم اما نفرتی که به آیسا دارم اجازه نمیده حتی فکر کنم که یه روز ببینمش... صداش بلند شد.._عزیزم،نمیخوام فکر کنی اونم بد ..دلم میخواد اینبار فقط عاشقم باشی باشیم...اما یادت باشه هر اتفاقی بیوفته تو زن منی .. از اینکه اینقدر قاطع میگفت تو مال منی حس مالکیتش خوشحال شدم... اما آیسا و بچش چی؟! با هم از اتاق خارج میشیم‌..همه دور میز صبحانه نشسته بودن....بعد از سلام و صبح بخیر شروع به خوردن صبحانه میکنم...که تلفن خونه زنگ میخوره،مادر پا میشه میره تلفن برداره،نمیدونم یهو چم میشه که استرس بهم دست میده.. سهراب پسرم تلفن با تو کار داره... نگاه متعجبی به سهراب میندازم،شونه ای بالا میندازه و از جاش بلند میشه میره تلفن و جواب بده... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
لقمه ی توی دستم و برمیگردونم تو بشقاب و گوش هامو تیز میکنم،نگاهی به رفتنش میکنم وقتی میره سمت تلفن و صدای سلامش به گوش می خوره ،نمی تونم دیگه بشینم و لقمه ی توی دستم و میذارم توی بشقاب،از جام بلند میشم میرم سمت در اشپزخونه ...یعنی کی به سهراب زنگ زده و کارش داره؟ دوباره صدای سهراب به گوشم میرسه: چی میگی سام چی شده؟ قدمی برمیدارم تا برم طرف سالن اما با حرفی که میزنه پاهام دیگه توان حرکت کردن ندارن -آیسا تصادف کرده ؟؟باشه من امروز میام هلند... دستامو مشت میکنم ... نمیدونم کی قطع کرد ،اما با دیدنم یکه ای خورد، اما بلافاصله به خودش مسلط شد ... بدون هیچ حرفی سر میز برمیگردم،سهراب هم میاد... ببخشید من باید چند روزی برم هلند... چیزی شده پسرم؟ سهراب نگاهی به من میندازه و میگه : نمی دونم پدر، اما انگار همسرم تصادف کرده من باید برم هلند.. پدر سری تکون میده و مادر نگاهی به من میندازه .. از روی صندلی بلند میشم میرم سمت اتاق، دل خور و ناراحت روی تخت میشینم، هرچی فکر بده میاد تو سرم . عصبی میشم اما چرا باید عصبی بشم، اون زنشهو حالام بارداره، سرمو بالا میکنم و سهراب رو بالای سرم میبینم :-میدونم ناراحتی، اما میرم زود برمیگردم باشه؟ از جام بلند میشم و تمام قد روبروش می ایستم و نگاهی بهش میندازم:-بر نگردی هم مهم نیست، اگه یادت باشه قرار بود از هم جدا بشیم... چی داری میگی؟؟ شونه ای بالا میندازم: حقیقت ،شما میری پیش زن و فرزندت و طلاق منو میدی.. -کی گفته من طلاقت میدم؟؟ -من میگم... -تو بیجا کردی تو زن منی... -نمی خوام زنت باشم.. -از اونجا برگردم حرف میزنیم.. -ما حرفی نداریم... میرم سمت ... - با من اینطوری رفتار نکن ساتین ،فهمیدی تو زنه منی، پس فکر طلاق رو از سرت بیرون کن، بذار با خیاله راحت برم ببینم تو اون کشور چه خبره ... شما مختارید میتونید برید آقای احتشام تند از اتاق بیرون میام... نفسم رو عمیق بیرون میدم تا خونسرد به نظر برسم، بعد از کمی سهراب چمدون کوچکی به دست از اتاق بیرون میاد و با همه خداحافظی میکنه... -ساتین رو تا برگشتنم به شما میسپارم مادر.. -برو پسرم... پوزخندی میزنم که از چشمای تیز بینه سهراب دور نمی مونه.. -خداحافظ خانومم ... -خداحافظ... ازم فاصله میگیره و میره ،اما نمیبینه که با رفتنش دلم چجوری زیر و رو میشه... بغض توی گلوم میشینه ،میرم طرف اتاقم.. مادر میاد داخل اتاق کنارم میشینه و دستمو توی دستش میگیره :-دوستش داری؟ -کیو ؟؟ -شوهرتو... سرم رو پایین میندازم ادامه میده... -میدونم برات سخته که کنار زنه دیگه ای ببینیش، اما عزیزم قبول کن اول اون زنش بوده و حالا به همسرش نیاز داره ،تو باید اینو قبول کنی ... توی آغوشش فرو میرم : دخترکم عاشق شده... بغضی که از صبح نگه داشته بودم میترکه و میزنم زیر گریه و مادر فقط پشتم رو نوازش میکنه ....انقدر گریه کردم تا آروم شدم .... مادر از اتاق بیرون رفت روی تخت دراز کشیدم... با دیدن جای خالی سهراب دوباره بغض اومد توی گلوم.. خدایا از الان دلم براش تنگ شده... مادر چه می دونه درد من زن داشتنه سهراب نیست... درد من نفرتیه که نسبت به آیسا دارم و هیچ جوره نمی تونم تحملش کنم .. روز ها از پس هم میگذشت و هیچ خبری از سهراب نداشتم ..نبودنش کلافه ام میکرد اما هیچ کاری نمی تونستم بکنم ‌.. شب با پدرو مادر کنار هم نشسته بودیم که آبتین اومد ،پریشون به نظر میرسید.. تا وقتی که پدرو مادر برای خواب رفتن سکوت کرده بود، اما با رفتن پدرو مادر و شهربانو، آبتین اومد روی مبل کنارم نشست:-یه خبری شده.. -نگران شدم،چی شده ؟ اتفاقی برای سهراب افتاده .. -نه خبر از ایرانه ... -خب چیه... -تیمسار رو کشتن .. -چی؟؟؟! -یکی از بچه های که ایرانه امروز بهم تلگراف کرد، دیشب توی خونش بهش حمله کردن و کشتنش ....با یاد آوری بلاهایی که سرم آورده بود تنم مور مور شد... با اینکه از مرگ تیمسار نه خوشحال شدم نه ناراحت اما باعث شد بیشتر از پیش نگرانه سهراب بشم ..ِ. -خوشحال نشدی ساتین؟ لبخندی زدمو:-باورت می‌شه هیچ حسی ندارم با اینکه اگه یکم بیشتر توی اون زندان و با اون آدم روانی می موندم دیوانه میشدم. -می‌دونم توی زندگیت سختی زیادی کشیدی، خدا جواب این همه صبوریت رو میده.یه سوال خیلی ذهنم و مشغول کرده ؟ -چی ؟ اینکه تو علی و عاطفه رو از کجا می شناسی ؟و چطور باهاشون همکاری میکردی ؟ -اگه یادت باشه من همه اش شهر بودم و با علی چندین سال دوست بودیم، هم دانشگاهیم بود،بعد از اینکه از نیلوفر جدا شدم و اون رفت خارج ،رفتم پیش علی و ازم خواست برم تو حزبشون ،وقتی حرفای که راجب انقلاب و ازادی زد به دلم نشست،باهاشون شروع به فعالیت کردم، اما هیچ کس از فعالیتم خبر نداشت تا اینکه تو رو دیدم و بعدش سهراب رو، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی وقتا تنها چیزی که نیاز داری یه فنجون چای تو دل طبیعته ... سلام صبح بخیر زندگی🌹 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
انگار اتفاقی با علی دوست شده بوده . الان دیگه چیزه مبهمی توی ذهنت نیست ؟ نگاهی بهش انداختم چرا از نیلوفر جدا شدی ؟ -پوزخندی زد ما از اول هم برای هم ساخت نشده بودیم، فقط اشتباهی برای مدتی وارد زندگی هم شدیم ... -میدونی خیلی مهربونی تا خبر زنده بودنت رو اوردن هر لحظه اون چهره ای غرق به خون جلوی چشم هام بود... -لبخند مهربونی زد توام خوب و صبور و مهربونی، فقط نمیدونم چرا قسمت من نشدی ؟؟ سرم و انداختم پایین... -نفسش رو بیرون داد ،برو بخواب دیر وقته ‌‌‌ از جام بلند شدم‌‌‌،اما دلم برای تمام مظلومیتش سوخت و بغض نشست تو گلوم زیر لب زمزمه کردم :-مرد مهربون روزهای سختم .... و رفتم سمت اتاقم ،روی تخت دراز کشیدم.تمام خاطرات این دو سال اومد جلوی چشم هام. نفسم و کلافه بیرون دادم،شهباز برادرمه ،اما یک بار هم نیومد دیدنم ،با اینکه تمام این اتفاق ها بخاطر اون بود. یک هفته از رفتن سهراب می‌گذره اما هیچ خبری ازش ندارم حتی یه بار زنگ نزد. روی تراس نشستم مادر و بقیه بیرون رفته بودن. نگاهم به کوچه بود که مردی کنار در خونه ایستاد. هر چی دید زدم نفهمیدم کیه ،با بلند شدن صدای زنگ تند داخل رفتم..... یعنی کی می‌تونه باشه. دلم می خواست سهراب باشه . -کیه؟؟ -می‌شه در باز کنی؟؟ آیفون گذاشتم چقدر صداش آشنا بود ..در سالن و باز کردم و از چند تا پله پایین رفتم .اما با دیدن شهباز سر جام ایستادم.باورم نمی شد اومده باشه اینجا .... با دیدنم قدمی سمتم برداشت ...که قدمی عقب رفتم. -می‌دونم ازم متنفری. پوزخندی زدم:-چه عجب اینورا.... سرش و پایین انداخت:-هرچی بارم کنی حقمه، اما خدا شاهده روی اومدن نداشتم.... آخه چطوری می اومدم وقتی... باعث بانی بدبختی تو و مرگ صنا منم اما به خدا من اونو نکشته بودم. من از مرگ می ترسیدم، نفهمیدم چیکار کنم فقط تونستم فرار کنم. یهو جلوی پام زانو زد و به پام چسبید :-ببخش من و خواهرم ببخش توی این دوسال یه خواب راحت نداشتم. یک سال دارم قرص مصرف می‌کنم، هر شب صنا رو خواب می‌بینم که ازم کمک می‌خواد. دارم دیونه میشم. تو حداقل منو ببخش. زد زیر گریه باورم نمی شد این مرد ضعیف برادر شجاع منه.دلم طاقت نیاورد کنارش روی زمین نشستم ... ببخش خواهرم منو ببخش. میدونستم شهباز تقصیری نداره ،شاید منم اون لحظه همین کار می‌کردم. -من ازت فقط دلگیر بودم که چرا نیومدی. -فدات بشم روم نمی شد. چطور می اومدم اما دیگه دلم طاقت نیاورد ،دل و زدم به دریا اومدم. برادر تو به چایی دعوت نمی‌کنی ؟ با پشت دست اشکام و پاک کردم سری تکون دادم:-بیا تو.. همراه شهباز داخل رفتیم،رفتم سمت آشپزخونه و چایی تازه دم آماده کردم .چند ساعتی کنار شهباز نشستم و از هر دری باهم صحبت کردیم. برای نهار نموند رفت. دوباره روزها از پی هم تکرار می‌شدن بدون اینک بدونم سهراب داره چیکار می‌کنه. حتما براش داره خیلی خوش می گذره که چندین هفته ای رفته و یادی از من نکرده. با پدر و مادر جلوی تلوزیون نشسته بودیم . که یهو تلوزیون اعلام کرد سر نگونی رژیم شاهی . همه نفس هامون تو سینه حبس شده، خیره تلویزیون بودیم باورم نمی شد رژیم شاهنشاهی سقوط کرده باشه. اشک بود که تو چشم همه مون حلقه بست ... مادر رو سفت بغل کردم نمی دونستم بخندم یا گریه کنم ...پدر خدارو شکر گفت و مادر بلند شد :-برم شیرینی بیارم بخوریم... همه خوشحال بودیم از اینکه مردم به آزادی که می خواستن رسیدن.. ساعتی نگذشته بود که آبتین با خوشحالی اومد : خبر دارم، اونم چه خبری... پدر خندید : خبرت دسته دوم بود پسرم .. آبتین دستی داخل موهاش برد و اومد روی مبل نشست‌.. شب به خوبی و خوشی کنار هم به انتهاش رسید ،سر میز صبحانه نشسته بودیم که مادر گفت : ساتین امروز بریم خرید .. خواستم اعتراض کنم : مادر.. -مادر مادر نداریم .. خندیدم: چشم بریم .. لبخندی زد: پس برو آماده شو... ناچار رفتم اتاقم و آماده شدم همراه مادر به پاساژ ها رفتیم و از هرچی خوشش میومد برام می خرید... بالاخره بعد کلی گشت و گذار و خرید به خونه برگشتیم ...مادر یکی از لباس هارو جلوم گذاشت : برو حموم، بعد اینو بپوش شب مهمونی دعوتیم .. اعتراض کردم : من نمیام ،مادر جان چرا از اول نگفتی من نمی خوام بیام.. مادر اخمی کرد : رو حرف مادرت حرف نزن برو .. مگه میشد رو حرف مادر حرف زد طبق خواستش حموم کردم و لباس های انتخابیش رو تن کردم از اتاق بیرون اومدم.. -مادر من آمادم ... صدایی نیومد انگار کسی توی خونه نبود رفتم سمت آشپزخونه ...اونجا هم خالی بود چرخیدم تا از آشپزخونه بیام بیرون که نگاهم به کسی خورد... با دیدن کسی که رو به روم بود. حرف تو دهنم موند. مات نگاهش شدم،باورش برام سخت بود. لبخندی زد، از شوک بیرون اومدم. دل گیر نگاهم و ازش گرفتم .چه می دونست چقدر دل تنگش بودم. اما اون ... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
-زن خوشگلم چطوره بغض نشست توی گلوم سرم و بلند کردم و به چشم هاش چشم دوختم. -هه خوش گذشت؟؟ -اون جوری که فکر می‌کنی نیست. -من هیچ جور فکر نمی‌کنم حالا هم می خوام برم مهمونی ... چندقدم بیشتر ازش فاصله نگرفته بودم که متعجب برگشتم :-تو چطوری اومدی داخل خونه؟ مادر کجاست؟ -مادر خودش درو برای من باز کرد. چی ، یعنی مادر می دونست تو میای الان خودش کجاست.. -با پدرجون و با شهربانو رفتن مهمونی. -پس من چی ؟ تو کنار همسرت میمونی. _من همسری ندارم بهتره برگردی پیش زن و فرزندت.. _کدوم زن و بچه؟! _هه آیسا جونتون و بچه تون حتما پسره‌. _اما من یه زن بیشتر ندارم... _آره خوب اونم آیسا خانومه حالا برو کنار می‌خوام برم.... _کی گفته آیساست اون زن فقط توئی می فهمی تو.. _اما من نمیخوام باشم... _حق انتخاب نداری، تو زن منی زن من هم میمونی.. _کی گفته ؟؟ با گذاشتن لب هاش روی لبام حرف توی دهنم -باید باهات حرف بزنم ساتین خواهش میکنم.. برای اولین باره که ازت خواهش کردم سری تکون دادم ... منتظر نگاهش کردم... _تا حالا شده فکر کنی خیلی زرنگی اما یه جایی از زندگیت تازه می فهمی اشتباه می‌کردی ؟!زمانی که سام بهم گفت آیسا بهش زنگ زده و با گریه گفته بارداره، توی دو راهی گیر کرده بودم، من تو رو می خواستم ،دلم نمی خواست به هیچ قیمتی از دستت بدم، اما اونم زنم بود و حالا باردار، اینم میدونستم که تو از آیسا متنفری ،اما نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم، تا اینکه سام اطلاع داد آیسا تصادف کرده ،وقتی هلند رسیدم، سام هم زمان با من رسید، هر دو بیمارستانی که آیسا بستری بود رفتیم، وقتی از پرستار حالش و پرسیدم ،گفتن حالش خوب نیست، سام حال بچه رو پرسید پرستار متعجب گفت : ایشون که باردار نیستن .... هر دو شُوکه شده بودیم ،توان ایستادن نداشتم ،خیلی سخته که از نزدیک ترین کس خودت ضربه بخوری ،طاقت نیاوردم و رفتم دیدن مادرش... مادرش با وقاحت تمام گفت : بهم دروغ گفتن، ادعا می‌کرد آیسا من و دوست داره اما حقه اش اینقدر سنگین بود برام که نمی تونستم ببخشمش ،اما وجدانم اجازه نمی داد ولش کنم بیام، صبر کردم تا بهوش بیاد و دلیل تمام کاراشو بپرسم ... اما چه بهوش اومدنی ،ضربه ای که به سرش خورده بود باعث شده بود عقلش و از دست بده و شیرین عقل شده ... با این حرف سهراب لحظه ای بدنم مور مور شد، باورم نمی شد آیسا دیوونه شده باشه ... اصلا نمیدونستم چی بگم حرفی توی دهنم نمی‌چرخید تا به زبون بیارم که خودش ادامه داد :_کارهاشو کردم متأسفانه تیمارستان بستریش کردم، چون پدر و مادرش هم توان نگهداری شو نداشتن، نمی‌دونم شاید تقاص کاری که با تو کرده بود رو داره اینجوری پس میده اما ساتین خیلی بد تقاص پس داد... _اما من نفرینش نکردم .. _میدونم عزیزم تو خیلی مهربونی،واقعا نمی دونستم چه تصمیمی بگیرم...ساتین روزهایی که اینجا بودیم و من از خونه بیرون میرفتم دنبال خونه بودم ،همه کار هارو کرده بودم، فردای مهمونی میخواستم بهت بگم و سورپرایزت کنم که اون اتفاق افتاد ،ازت میخوام که هرچند که سخت باشه گذشته رو فراموش کنی و زندگی جدیدی رو کنار هم شروع کنیم همینجا کنار پدر و مادرت .. -اما... _هییشش اما و اگر نیار من دوست دارم ساتین، اما اگه تو واقعا ازم متنفر باشی برای همیشه میرم ... کلافه از جام بلند شدم، پشت به سهراب کردم و رفتم سمت پنجره و نگاه غم زده و کلافم رو به بیرون خونه دوختم،به خودم که نمی تونستم دروغ بگم ،من سهراب رو دوست دارم، اینو با رفتنه این چند هفته اش به خوبی حس کردم و فهمیدم... نگاهی به آسمون بی ابر انداختم و لبخندی زدم ،احساس کردم مریم و صنا دارن نگام میکنن و لبخند رضایت میزنن ،با بغضی که تو گلوم نشسته بود، لبخند کم جونی رو به آسمون زدم، یعنی آرامش بهم رو آورده؟ قطره اشک سمجی از گوشه ی چشمم روی گونم سر خورد ... ساتین من خیلی دوست دارم ،همین حالا تا ابد.. _سهراب تو میدونی چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتم؟ دلم یه زندگیه آروم میخواد ،دیگه نمی کشم میتونی این زندگیه آروم رو به من بدی ؟!! _تمام سعیم رو میکنم تا بهترین زندگی رو برات بسازم ،تو فقط کنارم باش .. نفس عمیقی کشیدم :_ هستم ... تا آخرین نفس... باید یه فرصت جبران به خودم و مرد زندگیم میدادم‌.. چند سال بعد.... با صدای جیغ جیغ صنا از اتاق بیرون اومدم.. _مامان بدو دیر شد دایی آبتین منتظره ... نگاهی به صنای ۶ ساله ام انداختم،این یعنی ۶ سال از زندگیم کنار مردم میگذره و زندگیه مملو از آرامشی کنار هم داشتیم ... سهراب_عزیز همن به چی فکر میکنه؟! _به زندگیه شیرین تر از هر عسلمون، به خوشبختیه بی انتهام‌. _خوشبختیت نه خانومی خوشبختیمون ‌. سرمو تکون دادم ... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
داستان های واقعی📚
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ساتین #قسمت_آخر -زن خوشگلم چطوره بغض نشست توی گلوم سرم و بلند کردم
ذهنم سمت آبتین پرواز کرد ،بالاخره تن به ازدواج داده بود .... _برای آبتین خوشحالم که بالاخره جفت خودش رو پیدا کرد.. _منم خوشحالم همیشه فکر میکردم هنوزم دوست داره و این برام عذاب بود.. _اِ سهراب .. _چیه خب من حسودم.. خانمم عشقه منه کسی حتی حق نگاه کردنشم نداره ،چه برسه به عاشق شدن..حالام برو عروس دوماد زودتر از ما رسیدن.. سوار ماشین سهراب شدیم و به سمت مکان عروسی حرکت کردیم ...یاد روزی افتادم که آبتین خبر آزادی علی و عاطفه رو داد ،اون روز چقدر گریه کرده بودم .. به آسمون پر ستاره خیره شدم و لب زدم : _ خدایا شکرت بخاطر تمامه عزیزایی که کنارم هستن و کنارشون خوشبختم ♥️پایان فصل اول ♥️
دوستان امیدوارم که فصل اول و دوست داشته باشین🙏🙏❤️ از ظهر شروع فصل دوم ساتین رو با ما همراه باشین❤️
رو تخت چوبی مادرجون، که زیر تاک انگور کنار باغچه قرار داشت با هلنا دراز کشیدیم‌‌‌ هر دو خسته و کوفته تازه از سرکار اومدیم خونه.‌. عزیز هوای تیرماه گرم و طاقت فرساس... اوف چقد گرمه .... آره خدایی خیلی هلاک شدم صدامو.. انداختم رو سرم:عزیز جون چی شد اون هندونه ی تگریت .... _ا ببر اون صداتو کر شدم... یکی زدم تو بازوی هلنا : ادب داشته باش ‌.. چشم عزیزم لطفا کم تر حرف بزن.. _هلنا!! الان خودت گفتی ادب داشته باش... یه نسیم خنکی وزید دستمو دراز کردم و یه خوشه انگوری که تازه داشت میرسید چیدم،یه حبه انگور انداختم تو دهنم ...هلنا دستشو دراز کرد چند حبه انگور یه جا انداخت تو دهنش ..... مال من بودااا... من و تو نداریم که عشقم... جمع کن بابا این بساط عاشقی رو.. میگم دریا.. _هوم... هوم چیه بگو جانم ،نفسم ... -هلنا تو باز سیمات قاطی کرده... هلنا غش غش خندید که باعث شد منم بخندم، میون خنده گفتم:چی میگفتی دختر... هلنا جدی شد :میگم دریا عمه فیروزه یادته؟ -اره چند سال پیش رفتن اتریش... اره یادته دوتا پسر داشت؟؟ - اوهوم پسراش از ماها بزرگتر بود... اره اون موقع که عمه رفت اتریش ما ۱۵ سالمون بود، الان ۲۵ سالمونه .. -اره سعید و سیاوش هم با چند سال تفاوت سنی، هم سن ما بودن چه روزای خوبی بود.. -خوب حالا چی شد یاد اونا افتادی؟ هلنا سرجاش نشست :مامان اینا دیشب میگفتن عمه شاید چند ماه دیگه بيان، من میگم چطوره یکم این پسرعمه هارو اذیت کنیم؟؟ -چطوری!؟ هلنا چشماشو ریز کرد،مثلا تو جای من به سعید پیام بده، منم جای تو به سیاوش، ببینم کدوممون میتونیم اون دوتارو عاشق کنیم.. کمی فکر کردم: فکری نیست... عزیز با هندونه اومد سمتون: - شما دوتا دختر باز چه نقشه ای ریختین؟!؟ _ عزیز نقشه چیه ما دخترای به این خوبی. عزیز سری تکون داد: اره خیلی ،من نمیدونم شماها چرا ازدواج نمیکنین مثلا ۲۵ سالتونه من جای.. پریدم وسط حرف عزيز:شما ۲۵ سالتون بود همه بچه هاتون رو اورده بودید.! عزیز خندید، بعد ادای مارو دراورد :پس شما دو تا ترشیده شدین .. هلنا معترض گفت:عزيززز من هنوز ۶ ماه دیگه مونده به ترشیده شدنم ،دریا ترشیده شده. با دهن کجی گفتم:هه هه عزيزم ما الان ۵ ساله ترشیدیم ،اون ضرب المثل معروف و چیه که میگه دختر که رسید به ۲۰، باید به حالش گریست ... -من و تو کارمون از گریه گذشته ... بسه بسه باز شماها پر حرفیتون گل کرد.. -بفرما عزيز مارو باش ...هی دنیا از عزیزم شانس نیوردیم... - شما دو تا مگه هندونه نمیخواستین؟ -چرااا؟! -خوب پس چرا باز به جون این انگورای بدبخت افتادین.. - کیی ما ؟کی گفته؟!؟! نگاهی به هلنا کردم: _هلی ما انگور خوردیم؟! هلنا : نه باز کار این کلاغای مهاجره بوده.. -شما دوتا گفتین منم باور کردم.. ی قاچ هندونه برداشتم و با زور تو دهنم جا کردم.. - یواش دختر چه خبرته؟ عزیز تو دریا رو نمیشناسی چقد شکمو هست، بعد خودش یه قاچ گنده ورداشت. با دهن پر گفتم:من شکموام تو چی هستی؟! -من خوشگل فامیلم‌‌‌ -اره جون عمه ات تو خوشگل فامیلی پس من چیم!؟ -تو زشت محله.. یهو نگاهش به قیافه مثلا عصبی عزیزجون افتاد،، خندید: ها چیه راست میگی حرفاتو یه بار دیگه تکرار کن؟ -من انقد بی ادب نیستم.. عزيز :هردوتاتون تا نیم ساعت دیگه از اینجا نرین با چوب بیرون میندازمتون..! یعنی من کشته مرده این محبتام عزيز.. آقاجون خدا بیامرزم حتما عاشق همین اخلاقتون بوده.. . عزيز: بسه بچه، کم زبون بریز برین خونه هاتون، پاشين هي هر روز اینجا هستین.. هلی: خوب دوستت داریم عزيز... عزیز :نمیخواد نمیخواد من شما دوتا رو میشناسم، باز حتما معلوم نیست چه بلایی سر ماماناتون اوردین که از خونه پرتون کرده بیرون...! _ عزیز یعنی انقد تابلوء؟ عزيز:من شماها رو میشناسم حالا بگین چیکار کردین؟ انگشت اشارم ام رو وسط دندونام گذاشتم، خودمو لوس کردم :اوووم عزیرجون ما کاری نکردیم که ‌‌ -اوهوم دریا راس میگه ما فقط شر یه مزاحم و کم کردیم .. عزيز : اها فقط شر یه مزاحمو کم کردین چطور اون وقت؟ با هلنا نگاهی بهم انداختیم و زدیم زیر خنده‌‌‌ . عزیز سری تکون داد .. عزیز باز از اون نگاه معروفات کردیا...بابا من دلم نمیخواد ازدواج کنم، مامان بدون اطلاع من یه قرار برای من و این پسره گذاشت‌، رفتم سر قرار هلنام اومد همین‌. عزيز : فقط هلنا اومد؟ نیومد که خودشو جای دوست دختره پسره جا بزنه و توام بری به مامانت بگی پسره دختر بازه ا میگم عزیر اینا از کجا فهمیدن همه چی زیر سر خودمونه؟؟ عزيز : مثلا بچه هاشونين، اونم شما دوتا عالم و آدم شما دوتا رو میشناسه ... -ولی بگم عزیز کارشون ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هلی:اشتباه مارو از خونه انداختن بیرون ... دریا:هلی راس میگه اگه دختر فراری بشیم، اگه معتاد بشیم،وای اخرش از تزریق زیاد بمیریم، وای وای.. عزیز لنگه دمپاییشو در اورد، هر دو ساکت شدیم.... عزیز تنبیه بدنی بده ها بد اموزی داره نزن زشته... عزيز : وااای از دست زبون شما دو نفر ،ببینم صاحب کارتون چطور شما دو تا رو تا حالا بیرون نکرده! - عاشق چشم ابرومونه ‌.. -اره عزیز خوشگلی دردسر داره .. عزیز بلند شد گفت:برین از ماماناتون معذرت خواهی کنین... عزیز مگه ما اونا رو از خونه بیرون کردیم؟ عزيز : استغرالله همین که گفتم وگرنه منم بیرونتون میکنم.. عزیز دلت میاد دختر فراری بشیم، معتاد بشیم تزریقی بشیم بعد لب جوب بمیریم..!؟ عزيز:هیچیتون نمیشه بادمجون بم آفات نداره -یعنی راهی نداره..؟ - نه حالا چیکار کنیم دریا؟؟ چه میدونم بریم دیگه... اوهوم راهی جز رفتن نداریم .. وسایلمونو برداشتیم رفتیم سمت در، داد زدم عزیززز ما رفتیم .. عزيز : به سلامت برین .. ای عزیز نامهربون .. - دیدی عزیزم بیرونمون کرد‌‌. . - اوهوم... وای خستم کی بره تا خوونه ‌. - من و توی بی نوابا چی؟؟ با خط یازده باباهامون دیگه... خونه ما تا خونه عزیز یه کورس ماشین میخورد. ما با عمو اینا تو یه ساختمون چهار طبقه، ۸ واحده زندگی میکردیم‌‌ واحد ما و عمو رو به روی هم بود. البته این آپارتمان ها رو قسطی خریده بودیم و خدا رو شکر قسطشم تموم شده ،اما خونه ی خوبی هست و ما بسیار راضی.. - میگم هلیا.. چیه ؟؟؟ -چطوره برای چابلوسی از مامان اینا گل ببریم براشون..؟ بد فکری نیست، بریم بخریم ... -عه نه بابا ،خریدن چیه اون فضای سبز سر کوچه مونو میبینی؟ آره به نظرت گلهاش قشنگ نیست..؟ آره خب که چی؟؟ هلی تو کشیک بده کسی نبینه من میرم چند شاخه میچینم میام.. -چیییی؟؟! چی نداره بیا... دست هلی و کشیدم نگاهی به اطراف انداختم... وقتی خیالم از خلوتی اطراف راحت شد ،رفتیم سمت فضای سبز ،خب تو اینجا وایسا تا من برم و بیام... باشه برو ... -تندی رفتم سمت گل های رز و از هر کدوم چهار شاخه چیدم، خواستم بیام بیرون که نگهبان فضای سبز سر رسید :چیکار میکنی خانم؟؟!؟ من هیچی..! _اونا چیه تو دستت؟ گل هارو پشتم قایم کردم چیزی نیست ،من باید برم ..تندی از کنارش رد شدم... _وایساااا ببینم _هلییی بدو هوا پسه و هردومون شروع به دویدن کردیم، سرکوچه خودمون نفس زنان ایستادیم... هلی: دریا آبرومونو بردی‌.. - برو بابا دوتا دونه گل چیدم‌.... بیا دوتاش مال زنعمو ،دوتاشم مال مامان من! با کلید در اصلی ساختمون و باز کردیم سوار اسانسور شدیم و طبقه سوم پیاده شدیم کف دستامونو بهم زدیم... - برو ببینم شیر میشی یا روباه!؟!برات آرزوی موفقیت میکنم! کلید انداختم و اروم وارد آپارتمانمون شدم، خودمو لوس کردم و با صدای بلندی گفتم: مامان مهربونممم بیا گل دخترت اومد... یهو مامان ملاقه به دست از اشپزخونه اومد بیرون... - بسم الله......خوبی مامان؟! مامان دست به کمر شد گفت : اوغور بخير..از اینورا؟!! رفتم سمتش گلای تو دستمو گرفتم طرفش و گفتم : گل برای مامان خوشگلم اوردم..! مامان دست به کمر شد:باز این گلای بدبختو از کدوم فضای سبز چیدی؟ سرمو خاروندم :خیلی تابلوعه؟ نه اصلاااا پس از کجا فهمیدین.!؟! مامان ملاقه شو برد بالا ... _نزنينا ناقص میشم رو دستت میمونم... تو همین جوریشم ناقصی دختر... مااامان دلت میاد..؟ ببین یه دختر داری شاه نداره از خوشگلی ماه نداره به کس کسونش نمیدی به همه.... مامان زد تو سرم:خیلی خودتو تحویل میگیری!!. . یه دوربین مخفی بزارم تو این خونه به خواستگارات نشون بدم میرن دیگه بر نمیگردن.. دستامو دور کمر مامان حلقه کردم:مامان مهربونم، شما که دلت نمیخواد ترشیده بشم رو دستت بمونم؟ -تو همین طوریشم ترشیده شدی ،خودت خبر نداری.. خوب راه افتادیا حالا بیا با هم دوس باشیم من که دختر گلتم..! اها عزيز راتون نداد حالا اومدین منت کشی ارره؟ آاه منت کشی چیه شما سرور مایی تاج سر مایی.. -بسه بسه باز شروع کردی به زبون ریختن -ببین تا منو داری غم ندارری ... مامان رفت سمت اشپزخونه، گفت:اره راس میگی خودت یه غم بزرگی برام تا تو عروس بشی خوشبخت بشی منو پیر و کور کردی ‌‌ واه مامان مگه اکسیر جوانی خوردی، باید پیر بشی دیگه، دور دوره ی ما جووناس مامان.. سری تکون داد،این سر تکون دادن یعنی برای من متاسفی که هنوز فرشته ام و ادم نشدم اما فرشته ها که ادم نمیشن، همیشه فرشته میمونن... تو این همه اعتماد به سقف و از کجا میاری با اون قدت نمیدونم ‌... -قرار نشد به قد رعنای من حسودی کنیا مثلا مامان و دختریم.. مامان بالاخره یه لبخندی زد... - منم شیر شدم از اون ماچ های ابدارم کردم ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دست کشید رو صورتش.. مامان این بهترین بوسه منه... خدا بخیر کنه از بقیه ی بوسات..! مقنعه ام و از سرم دراوردم ،سامان و ساسان کجان مامان؟ -ساسان بچم که سرکاره دنبال یه لقمه نون حلال ...سامانم که دنبال کارای خودشه، بهش گفتم کنکور امتحان بده، دانشگاه برو تا چند سال از سربازی خبری نیست... اما شازده میگه درس کیلو چنده ؟میخوام برم بازاری بشم ،چند سال درس بخونم بعد سربازی برم، بعد ایا کار گیرم بیاد یا نه ،سربازیمو میرم بعدش میام میرم دنبال کار ...چی بگم هر کسی یه نظری دار ،الان بابات جدا از کلی درس و دبیر بودن بازنشسته شده و تو اموزشگاهای خصوصی درس میده، یه حقوق بازنشستگی میگیره ولی خداروشکر من راضیم ،همین که سالم و سلامت سایه اش بالا سرمونه کافیه.. - قربون مامان عاشقم بشم.. مامان ملاقشو برد بالا:برو چشم سفید‌. -چشمکي زدم از آشپزخونه بیرون رفتم.. خونه ی ما یه آپارتمان دلباز و سه خوابه است که یه خواب مال مامان و باباس ، یه خواب مال من ، یه خواب مال ساسان و سامان ....ساسان از همه بزرگتره و ۲۷سالشه ، من دریا ۲۵ سالمه و سامان ۲۰ سالشه دیپلمه و در شرف سربازي رفتن... ساسانم لیسانس زبان داره و مترجمه به شرکت تجاريه ، منم داروشناسي خوندم، مشغول کار تو یه دارو خونه ي خصوصي که مال یه پسره... من یه عمه و یه عمو دارم ، عمه فیروزه که اتریش هست و دوتا پسر داره ، عمو فرزاد واحد رو به روئي و دو دختر و یه پسر داره.. هلنا هم سن و هم رشته ي منه ، هیوافعلا دانشجو هست ، هیرادم ازدواج کرده و نوه ی ارشده و یه پسر کوچولوي ناز داره... ما همه توي يه رده سني هستيم و یه عمه هم داشتیم، قبل از بابام بوده انگار فوت کرده... ما که چیزی نمیدونیم... آقاجون خدا بیامرزمم دو سال پیش فوت کرد، اما عزيز راضي نشد بیاد با ماهازندگي كنه ، عمه فیروزه براي فوت آقا جون اومده ... اما پسراشو نیاورده بود. با یاد آوري پسر عمه هاي گرام، یاد پیشنهاد هلنا افتادم، تندي يه شال روي سرم انداختم: مامان من یه دقیقه میرم پیش هلنا ... مگه شما از صبح پیش هم نبودین؟ -کارش دارم .. کارای شما دوتا تمومی نداره... -من رفتم مامان... تندي رفتم سمت واحد عمو اینا، زنگ آپارتمانشونو زدم.. چند دقیقه بعد هیوا با اون عينك دور مشکیش و کتاب به دست ظاهر شد:سلام خانوم نخبه.. هيوا-سلام دریا .. وارد خونه شدم:زن عمو و هلنا کجان؟ هلنا جیغ جیغ کنان از آشپزخونه اومد بیرون، پشتش زن عمو با کفگیر.... سلام زن عمو، باز این دختره چیکار کرده؟ زن عمو:سلام عزیزم ،ميبيني از دستش آسایش ندارم، صد دفعه گفتم گلاي فضاي سبزو نچین ،باز رفته واسه من گل چیده. -هلنا خجالت نمیکشي با این قد و هیکل رفتي گل چیدي؟ هلنا: دریا میزنمت ها،کي رفت گل چيد، هان؟ -کي چيد من نمیدونم .. هلنا:مامان کار خودش هست.. - زن عمو جونم به قيافه ي من میخوره اخه؟ من دختر به این مظلومي خانومي.... زن عمو یه دونه از اون نگاه مارپلیاش انداخت... سري تکون داد :من نمیدونم منو عطيه جون سر شما دوتا چي خوردیم که شما اینطوري شدین! دستت طلا زن عمو با این تعریفت .... هیوا:مامان راس میگه، همش در حال خراب کاري هستين،این هلنا خانومم که یه خواستگار نداره بره ،عینهو چراغ قرمز جلوي منو گرفته شاید من دلم خواست ازدواج کنم.. زن عمو:چشم من و بابات روشن آب نميبيني شما هیوا خانوم.. هیوا: إمامان خب راست میگم دیگه .. زن عمو: نميري تو اتاقت؟؟ هلنا:ميبيني مامان من سن این بودم نمیدونستم شوهر چیه، ولي این و تو ببین.. - من ریز ریز میخندیدم ... زن عمو:تو یکي حرف نزن که از دسته تو یه آب خوش از گلوم پایین نرفته..از اول مدرسه تا دانشگاهت بعضي وقتا فکر میکنم نکنه تو پیش فعال بودي ما نمیدونستیم... هلنا:مام_IIIIان -واي زن عمو ببرینش دکتر شاید بوده .. هلنا: باشه دریا خانوم دارم برات ،مامانچرا باور نمیکنی همه اش زیر سر دریاست، این رفت گلا رو چید ‌... زن عمو:اره دریا؟ -نه .. زن عمو یه نگاه دقیق بهم انداخت ،سرم رو انداختم پایین .. زن عمو:از دست شما دوتا ، الان وقت شوهر کردنتونه... -همین دیگه زن عمو مرد خوب نیست، خودتو مامانو نگاه نکنین شانس اوردین، باباهاي ما اومدن گرفتنتون ،ما از این شانسا نداریم که.. هلنا-والا .. زن عمو کفگیرشو بالا برد گفت يعني باباهاتون از سر ما زیادن؟ نه نه كي گفته ؟شماها زیادین .... دست هلنارو گرفتم، همینجور که به سمت اتاق میرفتیم گفتم - شمام به آشپزیت برس‌، بعدم زن عمو خودتو ترگل ورگل کن واسه عموم، دوره زمونه بد شده، یکی عموی خوشگلمو نقاپه ... زن عمو: دریا!!! _آها نه نه نمي قاپه ... رفتیم تو اتاق هلنا پام گیر کرد به مبل آي آي پام.... هلنا:بس که دستو پا چلفتي هستي... دهن کجی کردم ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾