بعداز مداحی پای برهنه تو
بین الحرمین به سمت علمدار راه افتادم
وارد صحن شدم زانوهام بغل کردم و چفیه لبنانی از روی شانه هام انداختم روی سرم و باهش چشمام گرفتم
اشکام جاری شد
سرم به نرده های پشت سرم تکیه دادم و چشمام بستم
خواب دیدم یه جایی مثل مقبره است
هشت تا مزار شهید گمنام
یه دخترماهی دستش تو دستم بود
تا سرش بلند کرد که چادر عروسش بزنم بالا دیدم❤️ #زینب_السادات_موسوی هست ❤️
چشمم که باز کردم تو یه حالت اغنایی بودم
خواب ازدواج اونم تو حرم حضرت عباس
به فکر فرو رفتم چند وقتی بود مادر به ازدواجم گیر داده بود
رفتم زیارت آقا
زمانی که برگشتم هتل
به مادرم پیام دادم
-سلام مامان جان
مامان :سلام عزیزدلم زیارتت قبول
چ خبر
یادی از ما کردی ؟
-مادر یه شماره بهتون میدم لطفا تماس بگیرید برای امر 🙈😍
مامان:وای فدات بشم بده مادر 💞
-۳۳........
#ادامه_دارد....عصر ❤️
نام نویسنده :بانوی مینودری،
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی مینودری
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5619
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5640
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/5648
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/5666
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/5674
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/5698
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5706
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5724
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/5732
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/5755
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/5763
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/5783
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/5791
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/5817
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/5825
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/5842
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/5852
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_هفدهم
&راوی زینب سادات موسوی &
وارد اتاقمون تو هتل
روسری و چفیه و لباسای که برای بچه بهار و لیلا خریده بودم گذاشتم بیرون که صبح ببرم برای تبرک کردن
مهدیه:حداقل اون کش موهات بازکن بعد بخواب
-مهدیه حال ندارم ولش کن
مهدیه: الهی بمیرم
-😡😡بگیر بخواب
یه چادر با گلای صورتی
سفره عقدم خیلی قشنگ بود
وسط نورالشهدا قزوین
دور تا دورمون آقای با لباس بسیجی بود بینشون #شهید_آقاسید_محمدحسین_میردوستی
و
#شهید_حجت_اسدی بود
وسط سفره انگار نور پاچیده بودن
حلقه ام انقدر خوشگل بود
یه صدای فوق العاده ناز
خانم دوشیزه محترمه زینب سادات موسوی آیا وکلیم شمارو به عقد دائم آقا سیدحسین حسینی دربیاورم ؟
تا اومدن بله بگم بیدار شدم
اولین چیز کی خواستم لمس کنم حلقه خوشگلم بود
ولی اون رویا بود
اشکام آروم آروم روان شد
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
آه امروز روز آخر اقامت مان در کربلا بود
با خوابی که دیشب دیده بودم حال هوایم زمینی نبود
داشتیم از پله ها میرفتیم پایین
داداش گفت :سادات
-بله
داداش :خوبی ؟
رنگ به رو نداری
-خوبم داداش
داداش:اون چیه تو باکس ؟
-چفیه ،روسری با لباسای که برای نی نی شما و بهار خریدم
داداش:😍☺️
لیلا:مهدی بیا دیگه یک ساعت چی به سادات میگی ؟
داداش:یه لحظه وایستا
آجی یه چیزی بخوام برام میکنی ؟
-مطمئن باش هرچی بخوای حتما
داداش :داری لباس تبرک میکنی از آقا بخواه به حق دل پاک تو
برائت شهادتم امضا کنم
-😭😭😭😭فکر نمیکنی چیز خیلی سختی ازم میخوای
داداش :تو عالم خواهر و برادری همین یه کار ازت میخوام
-خیلی سخته 😭😭
داداش:نذار بقیه بفهمن خب آجی
-چشم
از هتل تا حرم آروم آروم اشک ریختم
وارد حرم امام حسین شدم تاپ شلوار برای بچه بهار خریده بودم تبرک کردم
موقع تبرک کردن لباس بعدی رسید
آقا خیلی سخته 😭
خواهر برای برادرش تو مکان واجب دعوه دعای شهادت کنه 😭
خودت کمکمون کن 😭
کمک کن به آرزوش برسه 😭
وای شلوارک لباس کو
خاک برسرم
بهار بهار
شلوار لباس تبرکی برای لیلااینا خریدم گم شد
بهار:عزیزم خب داداش حاجت روا میشه
با شنیدن این جمله غش کردم
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
پیش به سوی سامرا و یه خواب فوق العاده عجیب و اشک آور
حال خود زینب السادات،بهار و داداش تو واقعیت بعداز این خواب خیلی بد بود
بسم رب العشق
وقتی چشمام باز کردم تو درماندگاه الحسین بودم
بهار:آجی جان خوبی ؟
-آره
بهار :پاشو پاشو اتوبوس منتظر ماست
تو ماشین میخوابی
بهار دستش دور کمرم پیچوند
تا رسیدیم اتوبوس خوابیدم
تو یه جاده آسفالت بودیم
خیلی شلوغ بود
-بهار این کجاست ؟
داریم کجا میریم ؟
بهار:پیاده میریم کربلا
یه خانم نورانی :زینب دخترم
-خانم جان شما کی هستید؟
خانم:مادرت
من زهرای مرضیه
اومدم تورو برای پسرم خواستگاری کنم
چشمام باز کرد
تو اتوبوس بووووووودم
زمان فراموش کردم
زدم زیر گریه
بهار و لیلا اومدم سمتم
زینب خوبی ؟
چی شده ؟
-بهار 😭
بهار 😭
حضرت زهرا اینجا بود
بخدا اینجا بود 😭
بخدا راست میگم
بهار:باشه باشه آروم باش
لیلا اون آمپول آروم بخشش بده بهش تزریق کنم
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
شاید همه بگن دیدن این خوابا لیاقت میخواد و آدم به چشم شهدا و ائمه میاد
اما وقتی نتیجه نمیدونی بدتر بهم میریزی
این روزها گاهی با خودم میگم کاش میشد مثل چندسال پیش باهشون قهر کنم
تا زودتر به نتیجه برسم
اما همیشه داداش و بهار میگن
صبر صبر صبر
وارد سامرا شدیم با ورود به دروازه سامرا بغض کربلا ترکید
آقای غریبم الان کجایی ؟
یعنی تو سرداب هستی ؟
ما رو میبنی ؟
چندساعت سامرا بودیم و مسئول کاروان سفارش کردن که جدا نشید از کاروان و تنهایی جایی نرید
چون کثرت اهالی سامرا وهابی ها هستن
حالا که داعشم دیدن حتما نیرومندتر شدن
بعد از زیارت سامرا راهی کاظمین میشویم
زیارت دو باب الحوائج یکی دنیویی دیگری اخروی
سفر کربلا به چشم بهم زدنی به پایان رسید
والان تو فرودگاه بغداد هستیم تا اعلام پرواز
این پرواز کجا و اون پرواز کجا
اون پر از ذوق دیدار بود
این پر از استراب رفتن
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری،
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
هواپیما تو فرودگاه امام زمین نشست
یه نیم ساعتی طول کشید تا ساک و چمدون ها روی ریل نمایان بشن
بهار:اینا🎒💼👜👛👝همه مال تو هستش ؟
یا چمدونای کل کاروان جمع کرد
-خخخ
إه بهار مامان اینا
تا بابا دیدم پریدم بغلش عطر تنش بلعیدم
بابا:این اشکای دلتنگی برای ماست ؟
یا امام حسین ؟
-هردو😭😭😭😭
مامان :این دسته گل برای بهار خوشگلم🏵
🏵این برای پسر و عروس قشنگم
اینم برای سادات خانم 🏵
-مامان مطمئنی من بچه اصلیتم ؟🤔
مامان :بین شما سه تا فرقی نیست حالا تو را به دنیا آوردم
اون دوتارو خدا بهم داده بعد سال ها
-بله بله
بچه ها هرکدوم راهی خونه خودشون شدن
دوسه روز خیلی سرمون شلوغ بود
امروز چهارمین روزی که از کربلا اومدم
و قراره بریم خونه داداش اینا
![بهار چند روزیه اومدن طبقه پایان داداش اینا اجاره کردن]
سوغاتی های اونم با خودمون بردیم
دیگ دیگ دیگ دیگ
داداش : باز تویی ورجک دستت گذاشتی روی زنگ
زنگ سوخت بچه جان
تا وارد خونه شدیم
بابا:ببخشید بچمون پیش فعاله 😉
-خیلی هم ممنون
بهار هم اومد
-بفرمایید اینم سوغاتی های شما
داداش:سراینا داشتی مارو سکته میدادی 😡😡😡😡
بالاخره امروز بعد از پنج روز رفتم کانون
وقتی برگشتم خونه مامان گفت :سادات خواستگار زنگ زده
-وا
مامان: گفتن میدونیم دخترتون شیمیایی هست
#ادامه_دارد.....فردا ظهر❤️
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی مینودری
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5619
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5640
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/5648
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/5666
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/5674
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/5698
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5706
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5724
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/5732
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/5755
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/5763
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/5783
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/5791
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/5817
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/5825
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/5842
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/5852
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/5878
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_هجدهم
کی میان ؟
مامان :فردا ساعت ۶بعدازظهر
-چی بگم
مامان :تو چته ؟
چرا چشمات نگرانن ؟
چرا اشک توشون
-هیچی
من کار دارم
فعلا برم
مامان :از دست تو
نگرانی لحظه ای منو ول نمیکرد
پنجشنبه زودتر از موعد اومد
ساعت ۲بود که چادر مشکی ام سر کردم
مامان :کجا میری ؟
-بهشت زهرا پیش آقاسیدمحمدحسین میردوستی
مامان :الان ؟
-تا ساعت ۴برمیگردم
مامان :باشه
وارد بهشت زهرا شد یه آقای هم اونجا بود ایستادم تا ایشان برم دیدم آقای حسینی
نشستم کنار مزار خودت کمکم کن
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال
@zoje_beheshti
تو آشپزخونه با بغض نشسته بودم ک گوشیم لرزید
بهار:مامان میگفت برات داره خواستگار میاد
-اوهوم
بهار:توچته ؟
-هیچی
بهار:دلدرد
-یه خواب دیدم تو کربلا
بهار:خب خواهرمن صبور باش
مامان :سادات دخترم چای بیار
با چای وارد پذیرایی شدم
از دیدن کسی که اونجا بود تعجب میکردم
آقای حسینی 😭😍😳
دستام میلرزید فقط خودش و مامانش بودن
چای ک گرفتم نشستم کنار مامان
مادر آقای حسینی شروع کرد:خانم موسوی ما برامون افتخاره عروسمون شیمیایی باشه
حسین من پاسداره ۲۶سالشه
یه اعزامم به سوریه داشته
ما نظرمون مثبته
ان شاالله شما هم پسرمارو لایق دخترخانمتون بدونید
فعلا بااجازه
مامان که برگشت یه نگاه به من کرد گفت :رنگ رخت باز شد😉
-مامان من جوابم مثبته
بی صبرانه منتظر صبح بودم
تا برم دیدن شهید میردوستی
صبح بالاخره دلش به رحم اومد و وارد صحنه شد
قبل ازرفتن به موسسه تصمیمم عملی کردم
وارد قطعه شدم
کنار مزار یه آقا
تا برگشت دیدم آقاسیده اومدم سلام بدم که ایشان پیش سلام شد
آقای حسینی :سلام خانم موسوی
اول صبح اینجا ؟
خیره ان شاالله
-بله خیره
آقای حسینی:من جواب الان بگیرم یا تماس بگیرم منزلتون
-وقتی حضرت زهرا خواستگاری میکنن
و کربلا عقد کنار شهدا میبنم چطور جواب منفی بدم
آقای حسینی:شماهم این خوابارو دید؟
-بله
آقای حسینی:خانم موسوی اون مزار شهدا کجاست؟
-قزوین
آقای حسینی:اگه اجازه میدید مادر زنگ بزنن برای بله برون ؟
-ان شاالله
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
بسم رب العشق
مادر آقاسید زنگ زدن و مامان برای شب جمعه هماهنگ کرد
مامان زنگ زد به بهار و داداش بهشون گفت برای بله برون حتما بیان
شب جمعه سریع تر از همیشه رسید
بهار و لیلا وارد اتاقم شدن
وای چه جیگری شدی سادات
یه بلوز و دامن آبی پوشیدم با روسری سفید
لیلا:چادرت کو؟
-این که برای کربلا خریدم
گل آبی نقره کوب
داداش:شما رفتید سادات بیارید یا خودتون بمونید پیشش ؟
-سلام داداش خوش اومدید
ممنون که اومدید
داداش:مگه میشه برای ورجک نباشم
صدای زنگ در بلند شد
مامان :بچه ها اومدن
حاج آقا:با اجازه شما
این چادر سادات جان و حلقه اش
مهریه اش هرچقدر خودش بخواد 😊
بابا:آقای حسینی دختر خانم ما کنیز حضرت عباسه مهریه اش هم ب ایشان مربوطه خودتون میدونید
حاج آقا:۷۲سکه خوبه دخترم ؟
-بله پدرجان
حاج آقا:زنده باشی دخترم
با اجازه حاج آقا موسوی بچه هارو محرم کنیم تا عقد
بابا:بفرمایید با ۱۴سکه برای دوهفته محرم آقاسید شدم
بعداز رفتن آقاسیداینا بسته چادر باز کردم با دیدن چادر اشکام جاری شد
یه چادر گل صورتی 😭😭😭
#ادامه_دارد
بانوی مینودری
🚫 کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال
بسم رب العشق
تو اتاقم دراز کشیده بودم و به این چند وقت فکر میکردم
خوابهای یک زمان خودخوریش میکردم حالا به واقعیت رسیده بود
غرق ذوق بودم که گوشیم لرزید
آقای حسینی:سلام خوب هستید؟
سادات خانم اگه اجازه بدید
با پدر هماهنگ کنم
فردا بریم برای آزمایش و خرید حلقه
اگه تایمم موند بریم نورالشهدا قزوین
-بله حتما صاحب اختیارید
آقای حسینی:ممنون بزرگوارید💞
تق نق
-بفرمایید
بابا:سادات بابا برای صبح آماده باشید
با سید برید خرید
-چشم
به بهار پیام دادیم
--بهار من میترسم
بهار:از چی
-از همه چی
بهار:دیونه با خوابای که دیدی از هیچی نترس
صبح تیپ خوشگل بزن
-بهار تو کی باید بری سونو ؟
بهار: فردا ساعت ۱۶
-من از جنس فنقل بی خبر نذار
#ادامه_دارد
نام نویسنده: بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
خرید حلقه و آزمایش مون تا ظهر طول کشید
آقاسید:سادات خانم بریم یه جا ناهار بخوریم ؟
بعدش بریم قزوین
-بله حتما
بعد از خوردن ناهار به سمت قزوین راهی شدیم
-آقاسید میشه اول بریم مزارشهدا؟🙈🙈
-بله خانم سادات
روم نمیشد زیاد باهش حرف بزنم تمام طی راه فقط صدای مداحی تو ماشین بود
وارد قزوین شدیم
آقاسید:خب خانم بفرمایید از کدوم سمت باید بریم
آدرس دادم وارد مزار شدیم
اصلا حواسم به سید نبود
بدون توجه بهش سمت مزار شهید حجت
سید:شهدا دیدی؟ مارو فراموش کردی خانم
-🙈🙈
سید:از صبح چهارتا کلمه حرف زدی فقط
میخای عایا خوابمون برای هم بگیم ؟
-بله
پس بریم نورالشهدا
هرکدوم خوابمون تعریف کردیم
وارد نورالشهدا شدیم
دستم روی سنگ مزار گذشتم
کنار دستم دست سید حس کردم
#عاشقانه_با_شهدا_شروع_کردیم
نویسنده:بانوی مینودری
#ادامه دارد... عصر
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال
@zoje_beheshti
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی مینودری
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5619
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5640
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/5648
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/5666
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/5674
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/5698
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5706
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5724
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/5732
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/5755
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/5763
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/5783
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/5791
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/5817
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/5825
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/5842
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/5852
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/5878
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/5892
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_نوزدهم
دوهفته به چشم بهم زدنی تموم شد واقعا باید خداشاکر باشم به خاطر حضور بهار و لیلا
راستی گفتم بهار بچه اش پسره
و محسن و بهار نمیدونن اسمش چی بذارن
با تمام شرایط سختش کنارم هست کارای عقدم همه رو داداش و بهار و لیلا کردن
عاقد چند ساعت زودتر برده بدن نورالشهدا قزوین
غروب پنجشنبه
آیه های محرمیت ابدی من و سیدحسین جاری شد
زمانی که عاقد برای سومین بار اسمم خوند گفتم
با اجازه آقا امام زمان و مادرم حضرت و بزرگترا بله
طنین صلوات فضا را برداشت
شنیده بودم زمان جاری شدن عقد دعا برآورده میشه
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
مادرجان میدونم الان این جا هستید و اومدید تا جواب خواستگاریتون بگیرید
حالا من ازتون یه خواهش دارم
به حرمت خودتون و شهدای گمنام بخت همه دختر و پسرای جوان باز کن
و به همشون همسرای شهدایی عنایت کن
مادرجان بخت شهدایی_زهرایی به دوستام اعظم،مهدیه،پریسا عنایت کن
سید:خانم جان کجایی ؟
-داشتم بچه هارو دعامیکردم
سید:برای ظهور آقامون دعاکردی ؟
-بله
سید:سادات خانم ان شاالله مارو به بهشت برسونی
-ان شاالله
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال
@zoje_beheshti
یک هفته از عقدمون میگذشت
سید:سلام خانمم
-سلام همسرم
سید:خانم فردا صبح ساعت ۹آماده باش میخوام برمت جایی
-کجایی ؟
سید:نترس نمیدزدمت
-خخخ جراتش نداری
سید:باشه خانم باشه
مامان :زینب با کی حرف میزنی ؟
-با آقا سید
مامان :سلام برسون بگو نهار بیاد
-آقاحسین مامان میگه ناهار بیا اینجا
سید:ممنون ناهار مهمون هستیم
-کجا؟
سید:بماند
مواظب خودت باش
یاعلی
-همچنین
یاعلی
-مامان حسین تشکر کرد گفت ناهار جایی هستیم
مامان :باشه پس زنگ بزن بهار و لیلا ناهار بیان اینجا
-مامان شما پرسیدی ببینی بچه بهار دختره یا پسر ؟
مامان :بله پسره
الحمدالله صحیح سالمه
-خداشکر
زنگ زدم بچه ها ناهار بیان
بهار ۸ صبح خونه ما بود
-سلام عشقم
بهار:شبیه پری دریایی شدی سادات
-بهار میخای اسمش چی بذاری
بهار:به شهید هادی گفتم هرچی ایشان بگه
-ان شاالله یه اسم قشنگ
دینگ دینگ
إه جوجه اومد
-لیلا تو نمیخای مامان بشی ؟
لیلا :تو از کجاشاید مامان شده باشه
-وووووای لیلا
اگه پسر باشه داماد خوددددمه
لیلا:وای آره
بچه پرررررو
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
شماره داداش گرفتم
-سلام داداش
داداش: سلام عروس خانم خوبی؟
تعجب یادت افتاد داداشم داری ؟
-وووووییی چه بداخلاق
داداش:هه بداخلاق توقع داری ذوووق کنم بعداز یک هفته سراغم گرفتی
-ببخشید میشه مهربون باشی
داداش:از دست تو دق میکنم
-خخخ نترس ۳-۴تحمل کنی حله
داداش :بسههههه 😡😡😡
-بله چشم زنگ زدم شماره آقای داماد بدم تا باهش حرف بزنی
داداش:بله اس مس کن
به حسود خان هم سلام برسون
-راستی بابا شدنت مبارک
داداش:مرسی خواهری
مواظب خودت باش
یاعلی
-یاعلی
مامان :سادات بدو آقاسید اومده
سوار ماشین شدم
سید:تقدیم خانم گل
-سلام آقا کجا میریم
به ساعتش نگاه کرد وگفت :یک ساعتی صبرکنی میرسیم
بعداز یک ساعت دیدم رسیدیم اون روستای طرح هجرت
تا ماشینمون ایستاد
بچه ها داد زدن عموووووحسین
حسین پیاده شد و صندوق عقب ماشین باز کرد پر بود از لوازم التحریر
علی :عمو با خاله ازدواج کردی ؟
حسین :علی بیا بریم فوتبال بازی کنیم
گوشیش دست من بود که داداش زنگ زد
-آقاسید گوشی
یه نگاه ب من کرد یه نگاه ب شماره
ازم فاصله گرفت
یه نیم ساعتی حرف زدن وقتی اومدن
رو به بچه ها گفت :بچه ها برای هفته بعد میریم شمال
بچه ها یک صدا:هوووووورا
وقتی سوار ماشین در حالیکه باضبط سر کله میزد گفت :خیلی آقامهدی دوست داری ؟
-آقامهدی برادرمه
توی این دو سال همیشه همه جا پشتم بود
برادرمه
برادرتوهم هست
نشناختیش هنوز
خیلی مرده
سید:چی بگم
-فرصت شناختش بده به خودت
سید:چشم
یه قرار بذار بریم خونشون
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
مامان بابا زودتر رفتن
منم حاضر منتظر سید بودم تیپم متشکل از یه شلوارلی روشن مانتوی سرمه ای دو تیکه با روسری نقره ای
نیم ساعتی گذشت
صدای زنگ موبایلم بلند شد
الو
سید:خانم بدو بیا پایین
سوار ماشین شدم
-سلام
سید:سلام خانم جان
بفرمایید اینم شیرینی برای اخویتون
-تنکس همسری حسود خودم
سرراه یه دسته گل هم بخریم
سید:وای وای
خدایا یه امشب رو به من صبر ایوب بده
-حسودی نکن
تو تاج سری
سید:بعد آقا مهدی تون چی هستن؟
-قلبمی
آقامهدی مون مغزم
هر کدومتون نباشید سادات میمره
سید:😡😡😡😡خدا نکنه دیونه
بفرمایید رسیدیم خونه اخویتون
-وای حسین دیدی یادم رفت
خاک برسرم
حسین :چی یادت رفت ؟
-دو مَن عسل بخرم بریزم سرت تو ملت ازت نترس 😄😄
انگشتم کشیدم وسط ابروهاش تا بازشد
همزمان با باز شدن در
دستم گرفت تو دستش
-بخدا منو دزد نمیبره
درب واحد باز شد داداش و لیلا تو چارجوب درب نمایان شد
مجبور شد دستم ول کنه
سید :سلام آقامهدی
داداش:سلام اخوی بفرمایید
خوبی آجی ؟
-مرسی
بیایم داخل عایا ؟
داداش:بله بفرمایید
با ورودمون سید مامان بابا که دید آرومتر شد
داداش و حسین زود باهم رفیق شدن
رفقاتی ماندگار و جاودان
روزها از پی میگذشت و رابطه داداش و سید صمیمی تر شده 👬
بهار و لیلا ماههای بارداری طی میکردن
بچه لیلاهم پسره اسمش میخان محمدحسین به یاد شهید میردوستی
اما پسر بهار ....
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti