eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "- ببین ملیسا منو تو عین همیم با یه فرق کوچیک .تو جسمت پیش منه و فکرت دنبال عشق از دست رفتت و من جسمم کنار دیگرونه و کل فکرم و ذهنم پیش تو و عشقت.- ببخشید اون وقت شما از کجا به این نکته دست پیدا کردید که من فکرم یه جای دیگه س؟ خندید .بلند و عصبی خندید.- اوه هانی تابلوئه .وقتی با خوندن دفتر یادداشتش تا یه هفته به هم می ریزی وقتی هنوزم که هنوزه تو چشمات غصه می بینم وقتی از خداته ازم فرار کنی و جلوی چشمت نباشم وقتی ... وسط حرفش پریدم و با عصبانیت گفتم: - این اراجیف چیه به هم می بافی؟ - اگه قضیه دفتره س که وقتی تو با اون حال داغون اومدی خونه مامانت و هلنا زنگ زد حالت رو پرسید پیله کردم بهش و علت اصلی ماجرا رو فهمیدم. - خب که چی؟ - پس ما هر دومون خائنیم نه؟ - لعنت بهت آرشام ازت متنفرم. - در عوضش من عاشقتم. - لعنت به خودت و عشقت. - عاشقتم خانومم. با حرص به طرف اتاق خواب رفتم و وسط راه نفهمیدم چی شد که پخش زمین شدم و از حال رفتم. * وقتی بهوش اومدم توی بیمارستان بودم و آرشام هم با نگرانی باالای سرم ایستاده بود با دیدنش اخم کردم و صورتم رو برگردوندم. - می خوام برم خونه.- نمیشه عزیزم.باید نتیجه آزمایشات آماده بشه تا علت ... حرفش رو قطع کردم و گفتم: - حالم خوبه. "تا اومد حرفی بزنه خانم دکتر سفید و بوری وارد اتاق شد و رو به ما گفت: - نگران نباشید جنین سالمه فقط مادر یه کم ضعف کرده و باید تقویت بشه.نگاه متعجب من و آرشام به هم دوخته شد و همزمان گفتیم: - جنین؟! * نمی دونستم از داشتن یه بچه خوشحال باشم یا ناراحت؛ خوشحال از خلاص شدن از شر این تنهایی عذاب آور و ناراحت برای بد موقع بودن بارداریم حاالا که آرشام تو چشام خیره میشه و به خیانتش بهم اعتراف میکنه تازه اون قدر حق به جانبم حرف می زنه که این وسط یه چیزیم بهش بدهکار شدم .صدای متین تو گوشم زنگ می خورد "اگه دختر بود اسم بچمون رو بذاریم مبینا." آرشام با لبخند کنارم نشست.- ملیسا باید برام دختر بیاری. - دیگه دستوری ندارین؟ تعارف نکنیدخدایی نکرده رنگ ،چشم ،مو پوست؟ - وای ملیسا قیافش کپی تو باشه و رفتاراش مثل من. - اوه نه بابا؟ - الهی بابایی دورش بگرده! - آرشام من همش دو ماهمه. - اوه تا هفت ما دیگه از کم طاقتی می میرم. حرفی نزدم .آرشام به خاطر این بچه رفتاراش صد و هشتاد درجه فرق کرده بود .اگه بهش رو می دادم اجازه نمی داد پام رو رو زمین بذارم. * هاله زنگ زد و هر چی فحش بود بهم داد. - خاک برسرت حاالا باید من از این و اون بشنوم دارم خاله می شم؟ مارمولک موذی! - هوی چته یه بند فحش می دی؟ بابا هنوز خودمم مطمئن نیستم آرشام زیادی دهن لقه.- اوکی منو بپیچون نوبت منم میشه."- گمشو !به جون تو هنوز به مامان اینا هم نگفتم.- از بس آب زیر کاهی. پوف! - غلط کردم خوبه؟ یا پیاز داغش رو زیادتر کنم؟ - باشه بخشیدمت حرص نخور برای گوگول خاله بده.راستی ملی آرشام چقدر مشتاق بود .ندیدی چطور به فرشاد گفت دارم بابا می شم. سکوت کردم .آرشامم فهمیده بود که طناب این زندگی مشترک پوسیده شده و حضور یه بچه می تونه همه چیز رو عوض کنه. * مادر جون و مامان قرار شد ماهای آخر رو کنارم باشن.بارداری فوق العاده راحتی داشتم و از این جهت روزی صد بار خدا رو شکر می کردم .بچه دختر بود و آرشام پاش رو تو یه کفش کرده بود که اسمش رو بذاره طلوع .اولش مخالفت کردم اما جنگ اعصابی که آرشام به راه انداخت فراتر از حد تصورم بود و من ناچارا عقب نشینی کردم .بدترین اتفاق اومدن مهلقا و دخترعموی آرشام بهارک که یه بار با مادرجون خوب جوابش رو داده بودیم به نروژ و اقامتشون طبقه باالا بود.مهلقا هنوزم نچسب و بد قلق بود .دخترعموی آرشامم که دیگه رو اعصاب بود.ماه هشتم بودم و قرار بود مامان و مادرجون یه هفته دیگه پیشم باشن.از شیش ماهگی با آرشام رابطه نداشتم و از این بابت از این بچه فوق العاده ممنون بودم .حاالا با اون شکم قلنبه و بینی و دست و پای باد کرده خیلیم زشت شده بودم و آرشام هر دو ساعت یه بار این موضوع رو بهم یادآوری می کرد.بهارک با اون آرایش غلیظ و اون تاپ و دامن کوتاه و بازی که پوشیده بود مدام جلوی آرشام عشوه خرکی می اومد و من فقط حرص می خوردم .یه روز عصر که کنار هم نشسته بودیم و اصطلاحا چای میخوردیم البته من بیشتر حرص میخوردم بهارک بی مقدمه از نامزد سابقش گفت. منم گفتم: - حاالا چرا نامزدیتون به هم خورد؟ با خنده گفت: - پسره ورشکست کرده. با بهت گفتم: دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
https://eitaa.com/havase/21908 https://eitaa.com/havase/21935 https://eitaa.com/havase/21953 https://eitaa.com/havase/21983 https://eitaa.com/havase/22009 https://eitaa.com/havase/22043 https://eitaa.com/havase/22067 https://eitaa.com/havase/22093 https://eitaa.com/havase/22118 https://eitaa.com/havase/22145 https://eitaa.com/havase/22164 https://eitaa.com/havase/22189 https://eitaa.com/havase/22219 https://eitaa.com/havase/22249 https://eitaa.com/havase/22280 https://eitaa.com/havase/22303 https://eitaa.com/havase/22331 https://eitaa.com/havase/22361 https://eitaa.com/havase/22389 https://eitaa.com/havase/22416 https://eitaa.com/havase/22444 https://eitaa.com/havase/22589 https://eitaa.com/havase/22630 https://eitaa.com/havase/22658 https://eitaa.com/havase/22693 https://eitaa.com/havase/22721 https://eitaa.com/havase/22753 https://eitaa.com/havase/22787 https://eitaa.com/havase/22822 https://eitaa.com/havase/22849 https://eitaa.com/havase/22882 https://eitaa.com/havase/22912 https://eitaa.com/havase/22948 https://eitaa.com/havase/22979 https://eitaa.com/havase/23013 https://eitaa.com/havase/23043 https://eitaa.com/havase/23060 https://eitaa.com/havase/23092 https://eitaa.com/havase/23123 https://eitaa.com/havase/23155 https://eitaa.com/havase/23190 https://eitaa.com/havase/23224 https://eitaa.com/havase/23255 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🍃❤️🍃❤️🍃 "- یعنی فقط به خاطر پول به هم زدی؟ پس عشق و علاقه چی؟ مهلقا با پررویی جواب داد: - وا عزیزم تو دیگه چرا این حرف رو می زنی؟ تو که ازدواجت فقط واسه پول بود و بس! وا رفتم و بی حرف به آرشام مظلومانه نگاه کردم تا حداقل ازم دفاع کنه که آقا با کمال صفا فرمودند. - خوب کردی بهارک جون .این روزا پول حلال همه مشکلاته با پول حتی میشه عشقم خرید. این حرفش دیگه خیلی سنگین بود .با عصبانیت به اتاقم رفتم و در رو محکم به هم کوبیدم .حرف حساب که جواب نداشت داشت؟ * نیمه شب بود که با احساس درد وحشتناکی تو ناحیه کمرم از خواب بلند شدم .آرشام کنارم نبود و این باعث تعجبم شد .از جا بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا حداقل قرصام رو بخورم اما نمی دونم چرا بی اختیار از پله ها باالا رفتم .درد داشتم اما برام مهم نبود مخصوصا حاالا که صدای خنده های ریز بهارک رو می شنیدم .پشت در اتاق خوابمون رفتم اتاق خواب سابقم که به خاطر حاملگی مجبور به ترکش و رفتن به طبقه پایین شدم .دستم روی دستگیره قرار گرفت و به آرومی در رو باز کردم .من قبلا این صحنه رو دیده بودم فقط معشوقه ی شوهرم تغییر کرده بود وگرنه صحنه همون صحنه بود.اشک جلوی دیدم رو گرفت."خدایا به تاوان کدوم گناه این طوری عذابم می دی؟" آرشام و بهارک اون قدر غرق در کار خودشون بودن که متوجه باز بودن در نشدن .صدای مهلقا از پشت سرم بلند شد. - خدای من این جا چه خبره؟! نگاه ترسان آرشام به سمتم برگشت و من در آغوش مهلقا سقوط کردم. * - هاله بچم؟ - به خاطر نارس بودنش تو دستگاهه گلم .نگران نباش دکترش گفت تا دو هفته دیگه که ریه هاش قشنگ تشکیل شد می تونی ببریش خونه. مهلقا مثل پروانه دورم می چرخید .گفت بهارک برگشته ایران و آرشامم روش نمیشه بیاد دیدنم ."به جهنم چه بهتر." هاله بی خبر از همه جا از ذوق آرشام وقتی طلوع رو دیده بود تعریف می کرد و فرشاد که انگار یه بوهایی برده بود مرتب تاکید می کرد مثل برادر پشتمه. * "طلوع صورت زیبایی داشت .دقیقا شبیه مامانم بود و من عاشق دستای کوچولو و لبای غنچه ایش بودم .سینم رو نمی تونست بمکه و مجبور بودم توی یه سرنگ بدوشم و به زور تو حلقش بریزیم .آرشام کنارم اومد اما من ندیده گرفتمش و حتی جواب حرفاش رو هم نمی دادم .آرشام واقعا برای من مرده بود.مامان و مادرجون به دلیل حضور مهلقا و اصرارهای من نیومدن.دوست نداشتم اونا هم به رایطه ی خراب بین من و آرشام پی ببرند .ازشون خواستم نیان در عوض من دو ماه دیگه برم پیششون .آرشام مخالفت کرد اما مهلقا جلوش محکم ایستاد و گفت: - واسه تو که بهتره بدون سر خر به گند کاریات می رسی. - خاله تو دخالت نکن .من نمیتونم از طلوع دور باشم. - بهتره عادت کنی چون من و ملیسا با هم برمی گردیم .می خوام یه چند ماه ازت دور باشه تا بتونه اون اتفاق رو فراموش کنه .نترس با اون چک و سفته ها محاله ازت جدا بشه. پوزخندی زدم .ببین چقدر بدبخت شدم که مهلقا با اون قلب سنگیش دلش به حالم سوخته .طلوع مرخص شد و تمام دار و ندار من و آرشام شد.هیچ کدوممون راجع به اون شب کذایی حرفی نمیزدیم اما کماکان من انقدر با آرشام سرد برخورد می کردم که واقعا بعضی وقتا اصلا متوجه حضورش نبودم. * قرار بود پنجشنبه من و مهلقا و طلوع برگردیم ایران و آرشام تا یک ماه فقط بهمون فرصت داده بود که برگردیم و گرنه خودش می اومد.یک ماه ندیدنش هم غنیمت بود .آرشام هر شب دو تا تقه به در می زد و وارد اتاق می شد کنار تخت طلوع می رفت و اون رو می بوسید و بعد نگاه حسرت زدش رو بهم می انداخت منم ملحفه رو تا روی سرم باالا می کشیدم و اون فقط زمزمه می کرد "شب بخیر" و بعد می رفت. شب آروم طلوع رو تو تختش خوابوندم و به سمت تختم رفتم تا روش دراز بکشم که آرشام دو تا تقه به در زد بعد وارد اتاق شد به سمت تخت طلوع رفت اما یه چیزی مثل هر شب نبود .به طرف آرشام برگشتم که متعجب و وحشت زده به طلوع خیره شده بود .به سمت تخت دویدم. طلوعم کبود شده بود و نمی تونست نفس بکشه.اونقدر هول کردم که فقط بغلش کردم و دویدم .آرشامم دنبالم می دوید.سوار ماشین شدیم و خودمون رو به بیمارستان رسوندیم .همه چیز ده دقیقه هم طول نکشید.دکتر بیرون اومد و فقط گفت: - متاسفم! آرشام یقه اون رو گرفت و به دیوار کوبیدش. - یعنی چی؟ دکتر با ملایمت دست اون رو پس زد. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃 💕join ➣ @Online_God ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "- ریه هاش ... دیگه چیزی نشنیدم .خون جلوی چشمام رو گرفت .این بار من یقه آرشام رو چنگ زدم .تو چشمای ترسیدش خیره شدم و گفتم: - به خاطر توی عوضی و خیانتت زودتر از موعد زایمان کردم .تو ...تو قاتل طلوعمی! حرفی نمی زد و فقط به چشمام خیره بود. - توی آشغال گفتی پول حلال تموم مشکلاته .،یاالله با پول طلوعم رو بهم برگردون !اون همش دو ماهش بود .طلوعم خیلی زود غروب کرد! شروع کردم به زدنش .هم خودم رو می زدم هم اون رو .کارام دست خودم نبود .من دیوونه شده بودم اما آرشام مثل یه سنگ فقط ایستاده بود و نگاهم می کرد حتی پلکم نمی زد .پرستارها به زور جدامون کردن و سوزش بازوم و تزریق آمپول آرام بخش باعث شد چشمای پر نفرتم بسته بشه و تصویر آرشام محو بشه. * بیدار که شدم هاله با چشمای اشکی کنارم بود.سینه هام از تجمع شیر درد گرفته بود و تموم وجودم طلوع کوچکم رو می خواست.زمزمه کردم: - طلوع گشنشه! گریه هاله یادآور حوادث تلخ بود که من به زور می خواستم به خودم بقبولونم که کابوسی بیشتر نبوده.ضجه زدم و بچه ام رو خواستم اما نتیجش فقط تزریق یه آرام بخش دیگه بود. * دو روز بستری بودم دو روزی که طلوع از پیشم رفته بود.انگار یه رویای شیرین بودحضورش .بی خبر اومده بود و بی خبر رفته بود.مهلقا هم به دلیل افت فشار بستری بود .فرشاد اومد و هاله رو صدا زد.نگاه غمگینش رو از من گرفت و با هاله از اتاق خارج شد.نیم ساعتی از رفتن هاله می گذشت که فرشاد وارد اتاق شد.نگاهم کرد و آروم زمزمه کرد: - ملیسا؟ - آرشام خیلی طلوع رو دوست داشت .خب ...حاالا که طلوع ... هق هق گریه هام تمومی نداشت.انگار تازه به عمق فاجعه پی بردم. - آرشام خودکشی کرده.وقتی رسیدم ...خب من دیر رسیدم.ملیسا اون ...تموم کرده بود. با بهت نگاهش کردم ."چی می گفت واسه خودش؟" - معلوم هست چی می گی؟ - قرص خورده بود و راحت روی تختش خوابیده بود.یه نامه و یه وصیت نامه هم نوشته بود.- فرشاد؟! - نامش رو بهت میدم هر وقت دیدی طاقتش رو داری بخونش.بغضش ترکید و اتاق رو ترک کرد.خیره به نامه و غرق در بهت شوک هایی که پشت سر هم بهم وارد می شد بغضم ترکید.نامه رو باز کردم. "ملیسا نتونستم.نتونستم طلوعمون رو برگردونم.اون برای همیشه رفت منم باهاش میرم.اولین بار تو زندگیم به چیزی که می خواستم نرسیدم به طلوعم .از دستش دادم .خودم مقصر بودم و اون غریزه ی حیونیم .من در حقت بدکردم چون دوستت داشتم و دارم از همه چیز و همه کس بیشتر .برای به دست آوردنت کم وقت نذاشتم.آره دیگه وقتشه بدونی کل قضیه ورشکستگی بابات زیر سر من و وکیلم بود.بابات خیلی ساده به رابطم اعتماد کرد و اون تموم پولا رو باالا کشید .تحت فشارگذاشتمتون طلبکاراتونم تحریک کردم .میدونستم دلت با اون پسره س برای همین کارا رو سریع پیش بردم.وقتی متین رفت دبی و مخ رابطم رو زد و اون ده میلیارد رو پس گرفت فهمیدم که برای اجرای نقشم فقط یه روز وقت دارم.شرط و شروطا محکم بود.نمی خواستم با برگشت متین بزنی زیر همه چیز.شاید از دست دادن طلوعم و عذاب حاالام تاوان دل شکسته ی تو و متین باشه اما من واقعا می خواستمت.تو دلت باهام نبود و من نمی تونستم از لذتای اطرافم به راحتی چشم بپوشونم.تمام ثروتم رو به نامت زدم .کاش بتونی ببخشیم." نامه از دستم افتاد ."نه من باورم نمیشه لعنتی!" با احساس سردی عجیبی توی سر تا پام روی تخت ولو شدم و دیگه هیچی نفهمیدم.انگار مرگ اونقدر هم که فکر می کردم ترسناک نیست حداقل از زندگی و واقعیت های االانم بهتره. *** هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از ازدواجم این طوری به ایران برگردم به خونه پدریم.نگاهم تو باغچه چرخ می خورد .خودمم نمی دونستم دنبال چی میگردم .زنگ رو که زدن یلدا و بهروز همراه پسر کوچولوشون اومدن داخل.نگاهم به سمتشون کشیده شد.یلدا رو به روی صندلی چرخ دارم نشست دستای سردم رو تو دستش گرفت.چشماش به اشک نشست اما سعی کرد به زور لبخندی بزنه بیشتر شبیه زهر بود لبخندش. - سلام. می دونست نمی تونم جوابش رو بدم .دقیقا بعد اون سکته ی لعنتی بود که دیگه نتونستم حرف بزنم نتونستم راه برم نتونستم بخندم حتی نتونستم گریه کنم.خواستم و نتونستم.من حتی نتونستم تو مراسم تشییع جنازه هاشون باشم.شش ماه تو کما بودم و یه سکته مغزی رو رد کردم.دکتر میگه تا مرگ مغزی فاصله ای نداشتم؛ دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "روزا خدا هم حوصلم رو نداره .خواست برم پیشش و من با این وضعیت اسف بار حاالا جلوی یلدا نشسته بودم .سرم رو به سمت پسر تپلوش برگردوندم .چقدر شبیه بهروز با چشمای یلدا بود. - ملیسا عزیزم سردت نشه؟ پوزخند صدا داری زدم .زندگی من جهنم بود حاالا سرما و گرماش چه فرقی می کرد؟ - می خوام با بچه ها بریم کافی شاپ نزدیک دانشکده یادته؟ سرم رو به نشونه مخالفت تکون دادم .بی حوصله نگاهش کردم .نمی دونم که تو نگاهم چی دید که به گریه افتاد و بهروز بلندش کرد .حاالا به جای یلدا بهروز مقابلم زانو زده بود .بی حرف تو چشمای هم خیره شدیم. - ملیسا این طوری نباش تو رو خدا .من نمی تونم تحمل کنم .کوروش با دیدنت میگرنش عود کرده مائده هم که فشارش افتاده نازنینم که انگار افسردگی گرفته شقایق بیچاره هم که هر روز این جاست .یاالله دختر بیا بریم کافی شاپ .من بچه ها رو دور هم جمع می کنم مثل قدیم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. اتفاق؟ نگاهم رو به صندلی چرخدارم دوختم .بهروز بهم خیره شد .انگار فهمید حتی اگه بخوامم اصل قضیه فرقی نمی کنه. * پدرجون نگاه غم زدش رو بهم دوخت و آهی کشید .مادرجون هم طبق روال این چند وقت فقط اشک می ریخت. - بابا می دونم االان حوصله نداری اما باید این برگه ها رو امضا کنی. بدون نگاه به برگه ها هم می دونستم که تمام املاک و دارایی های آرشام که طبق وصیت نامش بهم می رسیده.اخم کردم و روی برگه ی رویی ضربدر زدم .هیچ کس جز من و فرشاد از نامه و اعترافات آرشام خبر نداشت.میزان تنفر من از آرشام بهادری رو فقط خودم میدونستم .مادرجون با صدای بلند گریه میکرد .پدرجون با چشمای اشکی نگام کرد و گفت: - می دونم تحمل داغ آرشام و طلوع اون قدر سخته که تو رو به این روز انداخته اما این آخرین خواسته آرشامه. به برگه ها اشاره کرد. پوزخندی روی لبم نقش بست.ویلچر رو به سمت اتاقم هدایت کردم می خواستم تنها باشم تنهای تنها .واقعا آخرین خواسته آرشام چه اهمیتی داشت وقتی با خواستن های الکیش گند زده بود به کل زندگیم؟ حضور دوستام هم دور و برم بیشتر باعث عذابم می شد.خاطرات گذشته مثل خوره تموم هستی منو میخورد و من سرگردون بین پذیرش واقعیت ها و سیر در گذشته اصرار به موندن در خاطره های شیرینم داشتم .خاطره هایی مثل حضور متین کنارم دور بودن از آرشام و وجود طلوع کوچکم .با به خاطر آوردن چهره ی ناز طلوع بغض راه نفسم رو بست و من اشک ریزان"هنوز تو گذشته اسیر بودم .خاطره هام رو به رویا تغییردادم رویایی که در اون من و متین و دخترکم بودیم .متینی که با چشمای سیاه جذابش صدام می کرد .دست مامان روی شونم نشست و منو از رویاهام بیرون کشید .زمزمه کرد: - رفتن. چه اهمیتی داشت پدرجون و مادرجون رفتن؟ - شیش ماهه دارن میان و میرن نمی خوای که ... با دیدن نگاه عصبیم حرفش رو خورد و چند لحظه مکث کرد و بعد گفت: - به سوسن بگم واست چی درست کنه؟ نگاهم رو از چشمای مهربونش گرفتم .مدت ها بود که هیچ چیز دلم نمی خواست .کاش منم با طلوع می رفتم. روی تختم دراز کشیده بودم و به حرفای مائده فکر می کردم ."ملیسا تا کی می خوای بشینی این جا و غصه بخوری؟ یه کم به خودت بیا .بشو همون ملیسای قبلی همونی که تو شیطنت و سرخوشی نظیر نداشت." پوزخندی زدم .من چیم شبیه به ملیسای گذشته س؟ هیچی !من بیشتر شبیه مرده ای هستم که جسم ملیسا همراشه؛ یه مرده ی متحرک البته نه از ناحیه پا و زبون. صدای آیفون رو که شنیدم با ناراحتی چشمام رو بستم .واقعا االان حوصله هیچ کس رو نداشتم .اگه فکر کنن خوابم چه بهتر .آهنگ حسین زمان رو تو ذهنم برای خودم می خوندم. "کجایی که تنهایی و بی کسی با من آشنا کرده حس غمو ...."صداش اگرچه بغضداربود اما همون طور محکم و با صلابت بود .چشمام یه ضرب باز شد و به سمت در اتاق برگشتم. دیدمش قامت بلند و چشمای مشکیش .بهت زده زمزمه کردم: - متینم؟ چشمای سیاه جذابش مثل یه شب بارونی شد .وارد اتاق که شد اشکام جاری شد .خدایا رویا نباشه .خدایا باهام این کار رو نکن .نگاه خیرش رو از چشمام گرفت و به سمت در برگشت .واقعی تر از همیشه به نظر میرسید .نکنه می خواد بره و تنهام بذاره؟ این بار دیگه نه .نفهمیدم چی شد.من ... صدای جیغ مامان حرفم رو قطع کرد. - این ...این یه معجزه س !خدایا شکرت !اون حرف می زنه و راه میره! متین دستام رو از دور کمرش باز کرد و به سمتم برگشت .متین کنار گوشم زمزمه کرد: - این معجزه ی عشقه! دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 - متین؟ - جانم؟ - چه احساسی داری؟ یه لبخند خبیث زد و گفت: - حماقت عزیزم حماقت. - ا که این طور !اگه ده دقیقه پیش می دونستم بعد بله دادنم این احساسته صد سال بله نمیدادم. - شما بیجا می کردین .به زور ازت بله می گرفتم. - این جوریاس؟ - بله دیگه خانمم. از لفظ خانمم ته دلم غنج رفت .خدایا این رویای پنج روزه رو تموم نکن. - متین چی شد پنج روز پیش که اومدی تو اتاقم خواستی سریع بری؟ "- خب وقتی چشمای اشکیت رو دیدم حس کردم اگه از اتاق بیرون نرم میام و محکم بغلت می کنم تا آروم بشی . اگرچه خانم بلا آخرم یه کاری کرد که بنده بغلشون کنم. خوشم اومد که با این که مدتی تو کانادا زندگی کرده هنوز اعتقاداتش پا بر جاست. - خیلی دوستت دارم متین بیشتر از همیشه. - ما بیشتر. مائده و کوروش ماشینشون رو موازی ماشین متین قرار دادن و مائده گفت: - های دختر شیطون کمتر مخ این داداش بیچاره منو بخور این همین طوری دیوونه هست.- تازه شدم شبیه کوروش بعد ازدواج با تو! - ای آدم فروش بذار دو دقیقه از زن گرفتنت بگذره بعد خواهرت رو به زنت بفروش.- االان دقیقا پونزده دقیقه و سی و دو ثانیه از زن گرفتنم گذشته.- نه دیگه داداشی تو دیگه فنا شدی رفت! متین سریع ازشون سبقت گرفت.دستم رو تو دستش گرفت و آروم بوسید. - خانم خوشگلم االان کجا برم؟ - مهم نیست کجا فقط می خوام کنارت باشم.من سراپا همه زخمم تو سراپا همه انگشت نوازش باش .متین دیروز پدرجون منظورم پدر ... حتی دوست نداشتم اسم آرشام رو ببرم.- آقای بهادری؟ - آره اومد خونه سر تقسیم ارثیه.من همش رو بخشیدم به خودش.گفت برای شادی روح پسرش می خواد وقف کنه.- خوب کاری میکنه. - آهان راستی بهمون پیشاپیش تبریک گفت.- خانمی امروز همه رو بیخیال روز خودمه و خودت. - متین تو مرموزترین و پیچیده ترین آدمی هستی که تا حاالا دیدم .نمی تونم هیچ وقت پیش بینیت کنم. - آخ جون پس شرایط همسر ایده ال خانومم دارم. - ای مائده ی دهن لق! - فکر کردی پس واسه چی بهش اصرار کردم بهت پیشنهاد مشهد رفتن رو بده؟ ولی خیلی اذیتم کرد. - منظورت حال گیریای پشت تلفن بود؟ - ای بابا یعنی تو هم متوجه شدی؟ - َپ نه پَ توقع داشتی نقش کبک و کله زیر برف رو بازی کنم؟ - نه خانم خانما شما فقط نقش سرورم رو بازی کنید. - چه زبونیم داره. - مخلصیم! پایان" 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
https://eitaa.com/havase/21908 https://eitaa.com/havase/21935 https://eitaa.com/havase/21953 https://eitaa.com/havase/21983 https://eitaa.com/havase/22009 https://eitaa.com/havase/22043 https://eitaa.com/havase/22067 https://eitaa.com/havase/22093 https://eitaa.com/havase/22118 https://eitaa.com/havase/22145 https://eitaa.com/havase/22164 https://eitaa.com/havase/22189 https://eitaa.com/havase/22219 https://eitaa.com/havase/22249 https://eitaa.com/havase/22280 https://eitaa.com/havase/22303 https://eitaa.com/havase/22331 https://eitaa.com/havase/22361 https://eitaa.com/havase/22389 https://eitaa.com/havase/22416 https://eitaa.com/havase/22444 https://eitaa.com/havase/22589 https://eitaa.com/havase/22630 https://eitaa.com/havase/22658 https://eitaa.com/havase/22693 https://eitaa.com/havase/22721 https://eitaa.com/havase/22753 https://eitaa.com/havase/22787 https://eitaa.com/havase/22822 https://eitaa.com/havase/22849 https://eitaa.com/havase/22882 https://eitaa.com/havase/22912 https://eitaa.com/havase/22948 https://eitaa.com/havase/22979 https://eitaa.com/havase/23013 https://eitaa.com/havase/23043 https://eitaa.com/havase/23060 https://eitaa.com/havase/23092 https://eitaa.com/havase/23123 https://eitaa.com/havase/23155 https://eitaa.com/havase/23190 https://eitaa.com/havase/23224 -پایان https://eitaa.com/havase/23255 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
میدونی موقع تولد وقتی خدا داشت بدرقمون میکرد چی گفت!!!؟؟؟ گفت:داری به دنیایی میری که غرورت را میشکنن و به احساس پاکت سیلی میزنن !!! نکنه ناراحت بشی ...!!! من تو کوله پشتیت عشق گذاشتم ... تا ببخشی !!! خنده گذاشتم ... تا بخندی !!! اشک گذاشتم ... تا گریه کنی !!! و مرگ گذاشتم ... تا بدونی دنیا ارزش بدی کردن نداره !!! پس خوب باش و خوبی کن !!! 💎 @MOSBAT
پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله: الزُّهْدُ فِي اَلدُّنْيَا قَصْرُ اَلْأَمَلِ وَ شُكْرُ كُلِّ نِعْمَةٍ وَ اَلْوَرَعُ عَنْ كُلِّ مَا حَرَّمَ اَللَّهُ زهد به دنيا ، عبارت است از: كوتاه كردن آرزو، گزاردن شكر هر نعمتى، و پرهيز از هر آنچه خداوند ، حرام كرده است. تحف العقول ج1 ص58 •✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂مهربان معبودم 💫شب خود و دوستانم را 🍂بـه تـو میسپارم 💫آرزوهایم زیاد است 🍂اما ناب ترین آرزویم 💫نعمت سلامتیست 🍂بـرای همه ی عزیزانم 💫صبور باشیم 🍂مشکلات هم تاریخ انقضا دارند 💫امشب بـراتـون 🍂سلامتی آرزو میکنم 💫ان شـاءالله همیشه 🍂سلامت و شـاداب باشید 💫شبتون بخیر عزیزان #
📚 💊قوانین طبی هارون الرشيد دكترى متخصص نصرانى داشت . روزى به على بن حسين واقدى گفت : در كتاب شما مطلبى از علم پزشكى نيست ! با اينكه علم دو دسته اند؛ علم اديان و علم ابدان . على بن حسين - دانشمند اسلامى - در پاسخ گفت : خداوند علم طب را در نصف آيه از قرآن جمع نموده است آنجا كه مى فرمايد: كلوا و اشربوا و لا تسرفوا بخوريد و بياشاميد ولى اسراف نكنيد. و پيغمبر ما نيز در يك جمله بيان كرده كه مى فرمايد: المعده بيت الداء والحميه راءس كل دواء... معده مركز دردها و پرهيز (از خوردنيها) بهترين داروها است ولى نبايد نيازهاى جسمى را فراموش كرد. پزشك نصرانى گفت : قرآن و پيغمبر شما چيزى از طب جالينوس - حكيم يونانى - باقى نگذاشته همه را بيان داشته اند! •✾📚 @Dastan 📚✾•
📚داستان ها وحكايت ها،صفحه۱۲۰ هنگامی كه حضرت ابراهيم علیه السّلام را در منجنيق گذاشتند،عمويش آذر آمدو سیلی محكمی به صورت او زد و گفت:از مذهب توحيديت بازگرد،حضرت ابراهيم علیه السّلام اعتنايی به او نكرد،در اين هنگام خداوند فرشتگان را به آسمان دنيا فرستاد تا نظاره‌گر اين صحنه باشند،همه موجودات از خدا تقاضای نجات ابراهيم علیه السّلام را كردند،از جمله زمين گفت: پروردگارا!بر پشت من بنده موحدی جز او نيست و اكنون در كام آتش فرو می رود،خطاب آمد:اگر او مرا بخواند،مشكلش را حل مي‌كنم،جبرئيل در منجنيق به سراغ او آمد و گفت:ای ابراهيم! به من حاجتی داری تا انجام دهم؟حضرت ابراهيم علیه السّلام گفت:به تو نه،اما به خداوند عالم آری!و هنگامی كه حضرت ابراهيم علیه السّلام به ميان آتش پرتاب شد،خداوند به آتش وحی فرستاد:سرد و سالم باش برای ابراهيم علیه السّلام در اين هنگام آتش خاموش و به محيطی آرام بخش تبدیل گشت و جبرئيل در كنار ابراهيم علیه السّلام قرار گرفت و با او به گفتگو نشست،نمرود از فراز جايگاه با خود چنين گفت:من اتخذ الها،فليتخذ مثل اله ابراهيم علیه السّلام اگر کسی می خواهد معبودی برای خود برگزيند،همانند معبود ابراهيم علیه السّلام را انتخاب كند. 📚تفسیر علی ابن ابراهیم جلد۲صفحه۷۳ •✾📚 @Dastan 📚✾•