eitaa logo
جان و جهان
514 دنبال‌کننده
740 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند.دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ هر چهارتا بچه خوابند. می‌دانم که علی‌القاعده باید جایی دورتر را برای قرآن به سرگرفتن انتخاب کنم. اما عمداً سجاده‌ام را به زور جا داده‌ام بین‌شان. روی آیکون رادیوی موبایلم می‌زنم و صدا را تا جایی که می‌شود کم می‌کنم. «یا عاصِمَ مَن اِستَعصَمَه... یا راحِمَ مَن اِستَرحَمَه..» همین یک خط مثل دینامیتی بغض را توی چشم‌هایم می‌ترکاند. در ذلیل‌ترین حالت روی مهر می‌افتم. «یا غافِرَ مَن اِستَغفَرَه...» حالا کلمات هم می‌خواهند از توی سینه‌ام بیرون بپرند. توی حالت سجده صدایم گنگ و‌ خفه به گوش خودم می‌رسد: «خدایا من اشتباه کردم... شاید این منم که این بلا رو سر معصومه آوردم. اونجایی که باید همراهیش نکردم. اونجایی که نباید سکوت کردم...» هق هقم می‌آید و کلمات را مثل رودی از دهانم می‌شوید و می‌برد. «یا ناصِرَ مَن اِستَنصَرَه...» حالا که معصومه نیست می‌خواهم داد بکشم، اما پرش آرام پلک‌های نازک بچه‌ها باعث می‌شود باز صدایم را قورت دهم: «خدایا! کمکم کن... کمکم کن... راه درست چیه؟ من ضعیفم. نابلدم. بی‌عقلم. تو که خدایی. تهِ همه این داستانایی. بگو من با معصومه چه کنم؟» صدای رادیو قطع و وصل شد: «یا حافِظَ مَن اِستَحفَظَه...» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ علی توی خواب غلت می‌زند و دستش از زیر پتو بیرون می‌افتد. «خدایا بچه‌هامو دست خودت می‌سپرم. اصلا جز تو کی رو دارم؟؟» بند دعا به الغوث الغوث رسیده است و ساعت نزدیک یازده. معصومه قرار بود یک ساعت پیش برسد. نگاهم از روی ساعت و خانه درهم برهم و چهره بچه‌ها می‌گذرد و به قرآن پیش رویم می‌رسد. دست روی قرآن می‌گذارم و خدا را قسم می‌دهم: «خدایا! به حق همین امشب، قطعه‌ای که تو این ازدواج غلط کار می‌کرده رو بهم نشون بده.» حالم از گریه فراتر رفته است. «تموم این شبای قدر، برای معصومه دعا کردم. این شب قدر برای خودم، برای دلم دعا می‌کنم. خدایا منو به راهی ببر که صلاحم و رضای تو در اون باشه.» با تماس معصومه، صدای «خَلِّصنا مِنَ النّارِ» رادیو قطع می‌شود. اشک‌هایم را پاک می‌کنم و با صدای بمی می‌پرسم: «کجایی پس؟» صدای معصومه عشوه و تهدیدی همزمان دارد: «گفتم که خونه میترا می‌مونم امشب. بخدا خسته‌م، تا ساعت هشت تو بازار دنبال جنس بودم. دارم می‌میرم از خواب.» به سقف نگاه می‌کنم و آه می‌کشم. «امشب نماز نخوناشم، دو رکعت نماز می‌خونن. چاقوکشا و لاتا این امشب رو توبه می‌کنن. دزدا میشینن تو خونه. مستا دهناشونو آب می‌کشن. شب بیست و سوم ماه رمضون، چطور می‌تونی بخوابی؟» معصومه غلاف کلماتش را می‌اندازد: «چرا حرف تو کله پوکت فرو نمیره؟ چه ماه رمضونی؟ چه کشکی؟ اینا برای من ارزشی ندارن.» قرآن را گذاشتم روی قلبم. قلب شکسته‌ام. «تو کِی اینجوری شدی معصومه؟!» نطق از پیش آماده‌اش را با صدای جیغ‌آسایی می‌خواند: «تقصیر تو و خوانواده‌اته. من از هرچی اسلام و مسلمونی که شماها باشین متنفرم. حالم از نماز و...» حرفش را می‌برم. سعی می‌کنم صدایم نلرزد. «تو راست میگی. من آدم بدی بودم. مسلمون حقیر و حال‌بهم‌زنی بودم‌. چرا خودتو خراب کردی؟ چرا برای اینکه منو نبینی خنجر کردی تو چشم‌ خودت؟ اگه واقعا اسلامو میخواستی و منو نمی‌خواستی چرا ازم جدا نشدی؟» سکوت هیچ پالسی را جابجا نمی‌کند. قرآن را توی دستم بیشتر می‌فشارم. از دلم می‌گذرد «خدایا اگه معصومه تو رو نمی‌خواد، منم دیگه نمی‌خوامش.» با صدای معصومه سکوت و تمام چیزهای بین من و او در این ده سال می‌شکند و خرد می‌شود: «گور بابای تو و اسلامت! من طلاق میخوام... دیگه به اون خونه برنمی‌گردم!» تماس قطع می‌شود و دوباره صدای رادیو توی خانه می‌پیچید: «سُبحانَکَ یا لا إلهَ إلّا أنتَ... ألغَوث..‌. ألغَوث... خَلِّصنا مِنَ النّارِ یا رَبِّ» حالا می‌دانم تمام سال‌های بعد از اینِ عمرم را در همین لحظات، در لحظه‌ی گرفتن این تصمیم خواهم زیست. پایان. [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1168 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون 😜 شب اومده به دست‌های بابا نگاه می‌کنه و با غصه می‌گه: «دست من مو نداره!»🥹 منم براش کاشتم... 🥲😍🤣 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
صبح جمعه لیست اعمالش بلندبالا بود. می‌خواستم یک زائر فردگرا باشم و گوشه‌ای بنشینم و تند و تند لیست ذهنی‌ام را تیک بزنم. خانمی کنارم نشست. چند بار به هم لبخند زدیم و چیزی تعارف کردیم. مدت طولانی‌ای کنار هم نشسته بودیم. در استراحت بین دعاها پرسیدم: «کجایی هستید؟» - فلسطینی. - من ایرانی‌ام. خندید: «ایران با ماست.» و من شروع کردم حرف زدن. انگلیسی را خوب می‌فهمید و حرف می‌زد؛ بهتر از من. برایش از شب‌هایی که تا صبح نخوابیدم گفتم و دانه دانه شب‌های اتفاقات غزه را مرور کردم. گفتم چقدر دلمان پیش مردم غزه بوده و گریه کردم. وسط گریه حرف زدم و حرف زدم و او هم ... گفتم حتی موقع غذا درست کردن برای بچه‌هایم هم غصه‌ی کودکان غزه آراممان نمی‌گذاشته و گریه کردم. گفتم: «درسته زائران کشورهای مختلف حرفی نمی‌زنند ولی دلشان با مردم شماست. می‌ترسند ابراز کنند.» خیلی کریمانه گفت: «بله مسلمانان به ما لطف دارند و با مردم ما هستند.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ این تفکیکش بین حکومت‌های خائن و مردم مسلمان خوب بود. گفتم: «شما در غزه مردم عجیبی دارید. نیروی ایمان، آن‌ها را تبدیل به مردم عجیبی کرده؛ مردمی مثال زدنی.» خودش گفت: «مردم غزه بخاطر شرایط چند سال گذشته و ارتباط با قرآن چنین شده‌اند. چیزی در آنها رشد کرده؛ ما می‌فهمیم که چقدر فرق کرده‌اند و از ما هم فاصله دارند.» گفتم: «من این استیکر موبایل و پیکسل را برای این آوردم و زده‌ام که مردم بدانند امت اسلام آرمان‌های مشترکی دارد. فلسطین تبدیل به نماد تولّی و تبرّی ما شده است؛ تولّی و تبرّی‌ای گسترده شده. از جنس تولی و تبری‌ای که امام خمینی(ره) یادمان داده است. اسلام ناب محمدی. نه از جنس اسلام آمریکایی‌ها که در زندگی فردیِ مصرف‌زده غوطه‌ور است و با هر کفر و شرکی سازش دارد و نه از جنس متحجّرانی که به خاطر شیعه نبودن برخی از امت و دلایلی از این دست آن‌ها را کنار گذاشته‌اند.» به او هم استیکر هدیه دادم و همدیگر را بغل کردیم و برای بار اول در این سفر گفتم: «بیا عکس بگیرم.» خندید و گفت: «عکس با یکی از فلسطینی‌ها!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پارک بانوان بود یا سالن مُد؟! گروه‌گروه زن‌ها یا دخترهای نوجوان خوش‌تیپ دور هم جمع شده بودند. هر کدام از این تیپ‌ها حتماً اسمی داشتند و هر کدام از این لباس‌ها هم همین‌طور. فقط می‌دانستم این تیشرت‌هایی که دختران نوجوان پوشیده‌اند، کراپ است. شلوار‌ها هم لابد بگ؛ اگر این‌ها هم انواع نداشته باشند. خواهرهایم که آمدند، بساط بربری و پنیر و چای و میوه را پهن کردیم. بوی یاسی که به نظرم غلیظ بود، را به بوی بربری ترجیح می‌دادم، البته بعد از این‌که سیر شدم. بچه‌ها را که دنبال گربه می‌دویدند می‌پاییدم و حواسم به حرف‌های خواهرم مریم بود: - ضدآفتاب بزن حتماً. اشتباه منو نکن. تو پوستت خوبه. از جهت صدایش فهمیدم که با من است. از تعریفش خوشحال شدم. برگشتم سمتش و گفتم: «من کجا پوستم خوبه؟ این همه چاله چوله. پوست خودتم که مشکلی نداره.» - نه بابا!، پوست من خیلی چروک داره. به زور بوتاکس، این شده. بحث همیشگی شروع شد. از خط چشم دائم مهتاب تعریف شد. چشم‌های گود مینا به مادرم نسبت داده شد. من هم گاهی تأیید می‌کردم و بیشتر ساکت بودم. بچه‌ها از دنبال کردن گربه خسته شدند و آب می‌خواستند. مهتاب دوباره به پسرش اصرار کرد که هوا گرم است و آستین کوتاه بپوشد. وقتی با تعجب دلیل این اصرارش را پرسیدم گفت: «زشته! همه آستین‌کوتاه پوشیدن. هوا گرمه آخه.» بازهم سکوت کردم. مریم که دوروبر را نگاه می‌کرد گفت: «می‌بینی همه چه بد تیپ زدن؟ لباسای ارزون. رنگا همه تکراری.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ این بار نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم و گفتم: «حالا من داشتم فکر می‌کردم که یه سریا چه تیپای قشنگی زدن. خوبه زیاد بیرون نمیاما، یهو میام همه چی برام جدیده.» چندساعت بعد، در سکوت خانه نشسته بودم و سایت‌ها را دنبال مانتو بالا پایین می‌کردم. «باسلام» لباس‌های خوبی داشت و «اسنپ» قیمت‌هایش بالاتر بود. لباس‌های بچگانه را هم باید می‌دیدم. امروز هم چند ساعتی در بازار بودم. لباس بچگانه خریدم ولی از قیمت زیاد مانتوها نارحت به خانه برگشتم. وقتی دیدم چندین ساعت از وقتم را هنوز در سایت‌ها دنبال لباس هستم، شک کردم. با خودم گفتم: «حتما از عوارض بیرون رفتن و دیدن لباسای قشنگه.» خودم را سرزنش کردم که چرا این‌قدر جوگیر هستم و تحت تأثیر قرار می‌گیرم. هنوز صوت‌های روزانه را گوش نداده بودم و روزانه‌نویسی هم نکرده بودم. لباس را به بعد موکول و برنامه‌هایم را دنبال کردم. بعد با خودم فکر کردم که چه چیز باعث شده که این‌قدر تحت تأثیر جو قرار بگیرم. همان لحظه یاد این حرف افتادم که «اگر گروهی را از عمل بدی نهی نکنی، خودت از آن‌ها می‌شوی.» شاید کاربرد این حرف همین‌جا بود. از خودم پرسیدم که چرا اینقدر منفعل بودم؟ چرا وقتی خواهرها درگیر این بحث‌ها بودند، بحث را عوض نکردم؟ اصلا بحثی به ذهنم نرسیده بود. چون همیشه همین‌طور بودم. در دل از این که بیشتر فکرشان را ظاهر پر کرده بود، ناراحت بودم. ولی در عمل چیزی نمی‌گفتم. حداقل باید تلاشی می‌کردم. حالا من مانده بودم و استغفار برای خودم و همه‌ی آن‌هایی که درگیر ظواهر شده بودیم. #ر._م. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
صفحه‌ی اینستاگرام را باز کردم و در قسمت جستجو اسم و فامیل‌ش را به لاتین نوشتم. شش سالی بود که خبری از او نداشتم چون سارا هم مثل خیلی از هم‌دانشگاهی‌های دیگر عاشق صدای کش‌و قوس‌دار خانمی بود که می‌گفت: «مسافران عزیز تا چند دقیقه‌ی دیگر فرودگاه امام‌خمینی را ترک خواهیم کرد.» ادامه‌ی جمله اهمیت چندانی نداشت چون «اپلای» مهم‌ترین رؤیای زندگی‌اش بود. از بین عکس‌های پروفایل یکی به چشمم آشناتر آمد. چهار سالِ سخت را شانه به شانه‌ی هم معادله حل کرده‌ بودیم و در اشک و خنده‌ی هم شریک بودیم. ناسلامتی دوست صمیمی بودیم. مگر می‌شود چهره‌‌ی سارا از یادم رفته باشد. روی عکسش ضربه زدم.‌ صفحه‌ای پیش چشمانم باز شد. با دیدن عکس‌ها و خواندن کپشن‌ها احساس کردم به جای گوشی، یک لیوانِ استیل یخ به انگشتانم چسبیده است. هرچه بیشتر می‌خواندم و عکس‌های مفتضحش در کنار بطری‌های رنگارنگ و آدم‌های جورواجور به چشم‌هایم اصابت می‌کرد اعضا و جوارحم بیشتر مثل قطب‌های هم‌نام یک آهنربای قطعه‌قطعه شده از هم فاصله می‌گرفت. قلبم دیگر در سینه جا نمی‌شد. زیر لب گفتم: «سارا این تویی؟» باور کردنِ واقعی بودن عکس‌ها از امتحانات برگزار شده در ساختمان ابن‌سینا هم سخت‌تر بود. - بالاخره به آرزوت رسیدی. بغل کردن کتابهای کَت و کلفت هوافضا توی دانشگاه اشتوتگارت به نظرت باکلاس‌تره، نه؟ باکلاسی برایش خیلی مهم بود. این را چهارده سال پیش که کتاب استاتیک را توی مترو در دستانش چرخاند تا نوشته‌ی لاتین کتاب دیده شود فهمیدم. وقتی با هیجان می‌گفت که بارانی‌اش را از مغازه‌ی بی‌بی خریده و برند کفش‌ش نایک است. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ همان چهارده سال پیش بود که نشستن در کلاس‌های دانشگاه برایش مایه‌ی افتخار شده بود. دانشگاهی که حتی تصور قبولی در آن، برق در چشمانِ بی‌رمق هر کنکوریِ از جنگ برگشته‌ای می‌اندازد و در همان حالِ سرمستی وقتی سینه‌اش را جلو می‌دهد چند سانتی‌متری به قدش اضافه می‌شود. تصویر یک چرخ‌دنده‌ی بزرگ سفید‌رنگ، روی پس‌زمینه‌ای آبی آسمانی با نوشته‌ای در میان آن با عنوان «دانشگاه صنعتی شریف»، ساختمان ابن‌سینا را برند کرده بود. سارا عاشق برند بود و حالا از همین سکوی ساختمان ابن‌سینا با اولین پرواز به یک آسمانِ آبی کم‌رنگ و بی‌رمق پریده بود. در همین‌حال که دفتر خاطرات دوران دانشجویی را ورق می‌زدم ناگهان صدای افتادن یک ایمیل توی اینباکس گوشی، حواسم را از سارا پرت کرد. رویش ضربه زدم. معاون آموزشی دانشکده تاریخ دفاع را تایید کرده‌بود. وقت زیادی نداشتم. نه برای تماشای مبارزه‌‌ی سهمگین ذوق‌زدگی و اضطراب و نه برای تکمیل پایان‌نامه. چند ماه بعد که با تمام مشقت‌ها در حال نوشتن صفحه‌ی تقدیم بودم، یاد روزهایی افتادم که برای انتخاب عنوان پایان نامه با استاد راهنما کلنجار رفته بودم. - استاد برای من مهم اینه که موضوعی باشه که به درد ایران بخوره و کاربردی باشه. می‌دانستم «پرواز دسته‌جمعی هواپیماها» موضوع روز دنیاست، ولی فقط به‌خاطر اینکه برای کشورم آن را پیاده کنم زیر بار سختی‌ها و پیچیدگی‌هایش کمر خم کرده‌بودم. به خاطر سفارش بابا که تاکید می‌کرد: «ببین برای این مملکت چیکار می‌تونی بکنی، همون کار رو بکن» زمانی که شروع به انجام پروژه کردم تمام جزئیات را مطابق با شرایط ایران انتخاب کرده‌بودم. شرایط آب و هوایی، کریدور پروازی، اطلاعات مأموریت و هواپیماها، با همان ذوق همیشگی از همه‌شان لباسی دوخته بودم که تنها به تن «ایران»ِ من اندازه می‌شد. روز دفاع که فرا رسید تن‌ بی‌جانم به کمک خرماهای پیارم راهی کلاس سمعی بصری دانشکده شد. سخت گذشت ولی بالاخره با نمره‌‌ی عالی جلسه تمام شد. ساعتی بعد استاد راهنما، من و پدرم با قدی بلندتر و چشمانی براق‌تر روی سنگ‌فرش منتهی به ساختمان ابن‌سینا قدم می‌زدیم و چرخ‌دنده‌ی سفید‌رنگ کوبیده شده بر فراز آن برای اولین‌بار در ذهنم نه، بلکه در قلبم و در باورم پر قدرت‌تر از همیشه می‌چرخید. حالا که چند دقیقه‌ای به فجر صادق مانده و زینب‌سادات شش‌ساله و زهراسادات دوساله پلک‌های نازکشان را آرام روی هم گذاشته‌اند دفتر خاطرات را می‌بندم. دیگر حواسم پیش سارا نیست، حواسم پیش «وعده‌ی صا‌دق» است. اولین عملیات ایران با تعداد زیادی هواپیما در یک پرواز دسته جمعی. از این‌که آرزوی کاربردی بودن موضوع پایان‌نامه‌‌ام به حقیقت پیوسته و «ایران» مقصد همه‌ی پروازهایم شده‌است قلبم آرام‌تر از همیشه می‌زند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون هر وقت مطلبی از دخترم تو گروه می‌ذاشتم، بهش نشون می‌دادم و می‌گفتم: «مامان ببین حرفات قشنگ بوده بقیه پسندیدن، برات قلب فرستادن ...» دیروز میگه: «مامان بیا ببین دارم چیکار می‌کنم!» رفتم دیدم چهارپایه گذاشته داره ظرف می‌شوره! میگه: «برو تو گروه مادرانه بگو دخترم منو غافلگیر کرد. برام ظرفا رو شست!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
26.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷امام خمینی(رحمت الله علیه): «ما گرچه دوستان و عزیزان وفاداری را از دست دادیم که هر یک برای ملت ستمدیده استوانه بسیار قوی و پشتوانه ارزشمند بودند، ما گرچه برادران بسیار متعهدی را از دست دادیم که 'أشدّاء علی الکُفّار رُحَماء بَینَهُم' بودند و برای ملت مظلوم و نهادهای انقلابی سدّی استوار و شجره‌ای ثمربخش به شمار می‌رفتند، لیکن سیل خروشان خلق و امواج شکننده ملت، با اتحاد و اتکال به خدای بزرگ هر کمبودی را جبران خواهد کرد!» گفته بودی که ره عشق، ره پر خطری‌ست عاشقم من که ره پر خطری می‌جویم!... اجرای نقاشی پرتره؛ ❤️تقدیم به روح مطهر و ملکوتی امام راحل و سید شهدای خدمت... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
امام و پسرش به جابر نزدیک شدند. زین‌العابدین به محمد گفت: «پسرعمویت را ببوس.» کودک جلو رفت و سر جابر را بوسید. جابر نابینا بود و هنوز منتظر. پرسید: «این کیست؟!» - پسرم، محمد. جابر چسباندش به سینه. - محمد، حضرت محمد به تو سلام می‌رساند. فقط یک کودک بود که پیامبر یکی از نزدیک‌ترین اصحابش را مامور کرده بود سلامش را به او برساند‌. ◾️◾️◾️ پیرمرد می‌آمد، می‌نشست جلوی نوه‌ی پیامبر تا او برایش حدیث بگوید. مردم مدینه می‌گفتند: «کارهای جابر عجیب است! خودش از اصحاب پیامبر است؛ ولی می‌آید پیش این کودک تا از او درس بگیرد.» ◾️◾️◾️ از خدا که حدیث می‌گفت، می‌گفتند: «واقعا ما کسی را از ابوجعفر باجرأت‌تر ندیده‌ایم. چه ادعاهایی می‌کند؟!» از پیامبر که حدیث می‌گفت، می‌گفتند: «کسی را دروغ‌گوتر از این محمد ندیده‌ایم. با این‌که پیامبر را ندیده ولی از او حدیث می‌گوید.» بالاخره از جابربن‌عبدالله حدیث گفت که از پیامبر نقل کرده، آن‌وقت قبول کردند. خبر نداشتند جابر خودش از محمدباقر حدیث می‌گوید! جان و جهان؛ 🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
شب جمعه‌ای که اجازه‌ی ورود به مسجد را نداشتم، مقابل باب ملک عبدالعزیز، آن‌جا که چشمانم از حجم کعبه لبریز می‌شد، از محمدحسین جدا شدم و قول گرفتم در طواف نام مرا هم ببرد. اسباب‌بازی بدی دست این شرطه‌ها داده‌اند؛ چیزی شبیه پازل‌های خانه‌بازی... هر جا را اراده کنند بی‌دلیل می‌بندند و راه حجاج را دستخوش تغییر می‌کنند! امشب از آن شب‌ها بود که چشم تیز کرده بودند کسی نزدیک این وسایل بازی اتراق نکند. زیرانداز را آرام باز کردم و چند باری با شرطه‌ی مقابلم چشم در چشم شدم ولی اصلا به روی مبارک نیاوردم، نشستم و هم‌زمان صوت دعای کمیل حاج منصور در گوشم نجوا کرد. در کنارم خانمی تقریبا مسن با چادر و مقنعه مشکی روی زیرانداز طرح گلیمی به همراه پدر پیرش نشسته بودند. پیرمرد لهجه‌ی شیرین مشهدی داشت و نصیحتم می‌کرد که «از اینا‌ (شرطه‌ها) اصلا نترس! کار خودتو بکن.» و در همان‌حال پاها را آرام دراز کرد و کیف را زیر سر قرار داده و با این توجیه که «نفسم بالا نمیاد»، به طور کامل دراز کشید! در دلم داشتم می‌گفتم: «ای پدر و مادرت خوب! جام تازه تثبیت شده بود، شما چرا دراز کشیدی؟!» که همان لحظه شُرطه پرخاشگرانه آمد و پیرمرد را بلند کرد و ایشان هم سریع بساط را جمع کردند و رفتند. یاد نصیحت‌هایش برای نترسیدن و این چیزها بودم که دوباره با شرطه چشم در چشم شدم. این بار کاسه چشم‌هایش را گرد کرد و یک «حاجیة»‌ی غلیظ گفت و اشاره کرد بلند شوم! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ هیچ جای دیگری را نمی‌شناختم که دید مستقیم به خانه داشته باشد. به سمت راست کشیده شدم. در مسیری که رو به دیوار بود زیرانداز را پهن کرده و نشستم. حاج منصور به اواخر دعا رسیده بود. تمام که شد، یکی از مداحی‌ها را پخش کردم و چشمانم را بستم. هوای کربلا در سرم پیچید. آنجا که در گوشم کسی می‌گفت: «شاه و اربابِ من، درّ نایابِ من، مهر و مهتابِ من، حسین...» در همان حال و هوا بودم که حاج خانم هندی به کوله‌ام اشاره کرد و چیزهایی گفت که من فقط قرآن را متوجه شدم. این یکی حتی کلمه‌ای انگلیسی هم متوجه نمی‌شد. می‌خواست سوره آل عمران بخواند و قرآن نداشت. کتاب را به دستش دادم و خواستم دوباره مداحی را پخش کنم که هندی‌خانم با صوت محزونی شروع به قرائت کرد. از ادامه‌ی مداحی منصرف شدم. تا حالا به قرائت هندی‌ها توجه نکرده بودم. زیبا بود. با دقت‌ نگاهش کردم؛ پیراهن گل‌بهی با گلدوزی سفید و پولک‌های طلایی داشت و مقنعه‌ی سفید بلند. پیراهن‌های هندی در بازار عربستان هم به این زیبایی نبود. این روزها دلم می‌خواهد با همه‌ی زبان‌ها سخن بگویم‌؛ چینی، هندی، افغانی، مالزیایی، اندونزیایی، ترکی و... دلم می‌خواهد از حال مداحی قبل از آمدنش برایش بگویم و بگذارم گوش کند، از حسین علیه السلام... اما تابحال تنها زبان مشترک همان قرآن بوده و بس! حتی صف‌های نماز جماعت هم گاهی فصل مشترکی با هم ندارد! و این سوختن بی‌صدای شیعه در این سفر است... هندی‌خانم کماکان مشغول قرائت قرآن اما در حالت بی‌صدا به سر می‌برد. دومین بار است که قرآنم امانت گرفته شده و خوشحالم از این بابت. سوره را تمام کرده و قرآن را روی کوله می‌گذارد و با ایماء و اشاره زمان باقی‌مانده تا اذان صبح را جویا می‌شود. وقتی سه تا از انگشتانم را می‌بیند انگار خیالش راحت شده باشد، دو متری عقب‌تر می‌رود و سر را روی کیف دوشی می‌گذارد و به خواب می‌رود. آه آرامی می‌کشم و دکمه را می‌فشارم: «نامت مُحییُ الاموات، مِهرت قاضی الحاجات، جانِ عالمی تو، اسمِ اعظمی تو.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
✍بخش دوم؛ هیچ جای دیگری را نمی‌شناختم که دید مستقیم به خانه داشته باشد. به سمت راست کشیده شدم. در م
با این روایت رفتم توی رؤیا؛ ماه ذیحجه سال ۱۴۰۵ شمسی شده. من نشستم همین‌جایی که فاطمه خانم نشسته‌‌ بود‌. حتی یادش می‌کنم و برای روا شدن حاجاتش صلوات می‌فرستم. یادم می‌آید جمعه‌ای که روایتش را خواندم، چقدر دلم شکست و اشکم ریخت روی پیراهنم. مداحی عاشورایی توی گوشم را با هندزفری پخش می‌کنم و با خودم می‌گویم دوسال پیش همین‌جا بود که دلِ من را لرزاندها. شاید همان موقع حَجّم را از خدا گرفتم. آن موقع فکرش را هم نمی‌کردم پولم جور بشود و بتوانم این اسباب‌بازی‌های شرطه‌ها را از این فاصله‌ی نزدیک ببینم. حتی الان که این‌جا نشستم و قشنگ‌ترین مکعب‌ مشکی عالم را می‌بینم، هندی‌های خوش‌لباس از کنارم رد می‌شوند و با هم علی، علی می‌گویند. انگار نسبت به دو سال پیش شیعه کمی از غریبی در آمده. خودم را روبروی گنبد سبز حرم رسول الله (ص)‌ پیدا می‌کنم، بلند می‌شوم، بند و بساطم را جمع می‌کنم و راهم را به سمت همان‌جایی کج می‌کنم که اول بار، عشق حج را توی دلم پررنگ‌تر کرد‌‌‌. همان‌‌ تکه‌ای از زمینِ خدا که حقِ لمس کردن خاکش را به من نمی‌دهند‌. می‌روم و نزدیکترین مکانی که اجازه‌ی توقف دارم می‌ایستم و از دور برای چهار مرد شریفش سلام می‌فرستم. حتی سلام اهلِ جان‌ و جهان را هم به عرض مبارکشان می‌رسانم. أرزو بر عاشقان عیب نیست... #م._نیکو شما هم فعالانه‌تر با جان و جهان باشید! این‌قدر خوشمان می‌آید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف می‌زند!🍀 شناسه کاربری ادمین‌ها برای ارتباط بیشتر: @zahra_msh @m_rngz در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
ای آرزوی آرزو، آن پرده را بردار زو من کس نمی‌دانم جز او، مستان سلامت می‌کنند... عکس از ؛ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پادکست جان و جهان_ عیدتر از نوروز.mp3
11.77M
نویسنده: گوینده: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_داستان «معصومیت از دست رفته»، دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان، که چند هفته، «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» همراه آن بودید، به نقطه پایان رسید، شاید برای آغاز در وقتی دیگر... ..._یکی_نبود... بسم‌الله «نوشتن با تنفس آغاز می‌شود.»؛ این عنوان کتابی بود که ماه پیش درباره داستان‌نویسی خواندم و برای صدمین‌بار از روی عنوان یک کتاب، قضاوت اشتباه کردم. فکر می‌کردم کتاب می‌خواهد توصیه کند از موضوعاتی بنویسید که خودش یا خاطره‌اش یا حداقل زخمش در شما نفس می‌کشد؛ از دیدگاهی که زندگی‌اش کرده‌اید، یا از شهودی که در حین تجربه‌ای، درون شما زنده شده است. ولی کتاب راجع به تکنیک‌های تنفس و ریلکسی اندام بدن بود در وقت نوشتن! وقتی داستان سریالی «معصومیت از دست رفته» را شروع کردم، حس فتح شهری سوخته را داشتم. در خاکسترهای زندگی برادرم دنبال گوهر ارزشمندی می‌گشتم که احتمالا جا مانده. یا به خیال خام خودم دنبال کشف منبع و علت آتش‌سوزی‌ بودم. اما نویسنده که بازرس بیمه نیست... هست؟ به وسط‌های داستان که رسیدم، خودم هم می‌فهمیدم که تعهد به واقعیت و رعایت حق‌الناس معصومه‌ی پارمیدا نامی، شخصیت‌های مقوایی ناسوری ساخته؛ تک‌بعدی، قابل پیش‌بینی و البته دیو و فرشته. و کدام خواهرشوهری پیدا می‌شود که نقش فرشته را به برادرش ندهد؟! راستش می‌خواستم از مسیر معصومه تا پارمیدا شدن بنویسم؛ از شیب تند و وحشتناکش. از سقوط بهمنی که ابتدا قدر یک لایک کوچک است اما تا به یک k فالور می‌رسد، چنان هیبت هیولاواری می‌گیرد که حفظ قرآن و حجاب و پوشیه و عشق طلبگی و حتی چهارتا بچه را با خودش می‌برد. می‌خواستم از شغل بی‌شرافتی به نام «بلاگری» بنویسم، که توش زن با تبرّج و تجمّل پول در می‌آورد و بعدتر با نمایش انحناهای بدنش. حتی از آن هم بدتر! بلاگری فضای آلوده‌ایست که مادری می‌تواند حتی بچه‌هایش را هم بگذارد توی ویترین هزاران چشم پاک و ناپاک. اما نمی‌شد. انگشت شَستم را روی صفحه گوشی بی‌هوا می‌چرخاندم اما چیزی برای نوشتن نمی‌آمد. معصومه برای من مرده بود. چیزی درون من نفس نمی‌کشید که بتوانم از صدای نفس‌هایش شخصیتی خلق کنم. اگر در گوشه‌ای از ذهنم وجود داشت، نمی‌توانستم قطرات اشک دخترش را که توی بغلم خودش را جمع می‌کند، تحمل کنم. اگر آن زن برای برادرم نمرده بود، نمی‌توانست دوباره ازدواج کند. نمی‌توانست گم شدن پارمیدا سه ماه بعد از طلاق را برای بچه‌هایش توضیح دهد. گم‌شدنی که حتی پدر و مادرش هم از جایش بی‌اطلاع بودند. فقط از روی استوری‌هایش می‌شد فهمید که با مرد مسنی در خارج از مرزهای ایران است... من در کنار دیوارهای دوده گرفته آن شهر سوخته، چشم‌های غمگین برادرزاده‌هایم را دیدم که هنوز معصومه برایشان زنده بود‌. آنها گنجی بودند که باید پیدا می‌کردم. باید اول دست آنها را می‌گرفتم و از آنجا می‌بردم. این خیلی بهتر و مهم‌تر از نوشتن از زندگی‌ خودشان و مادرشان بود. معصومیت از دست رفته، پایان یافت چون دیگر نمی‌توانست نفس بکشد‌... [قسمت پایانی] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1185 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
وقتی آقای جوان آبی‌پوش، با طمأنینه درب چوبی حسینیه را باز کرد، عکس پانورامای نقش‌بسته روی شبکیه‌ی چشمانم تمام خستگی‌های رسوب گرفته در سلول‌هایم را شست و برد. دخترک شش‌ساله‌ام پرید توی سالن حسینیه: - مامان اینجا رو نگا... دریای توپ‌های رنگی، سرسره‌ی سبز‌ رنگ گوشه‌ی سالن، انبوه لگوها و سبدهای پر از اسباب‌بازی بهترین بهانه‌ها برای تشدید شادی کودکانه‌اش بودند. داخل شدیم. دوستان یکی‌یکی سر رسیدند و دیدارها تجدید شد. همه چیز برای یک جلسه‌ی پرنشاط به سبک ساده و صمیمی مادرانه مهیا بود. مسئول منطقه‌ بحث را شروع کرد. در بخش «در متن»، تنور محفل با بحث داغ انتخابات روشن شد و دوستان ایده‌های عملی برای جذب مشارکت حداکثری در محله‌ها را مطرح کردند. فعال‌ترین عضو جلسه شاید، مدادِ خانم مسئول منطقه بود که تند‌تند روی کاغذهای دفترچه کلماتی را می‌نوشت و کوچک‌ترین عضو جلسه با آن چهره‌ی شش‌ماهه‌ی معصومش لبخند را مهمان چهره‌های متفکر می‌کرد. بچه‌ها گرم بازی بودند و مادرها گرم بحث و گفت‌وگو. عقربه‌های ساعت که یک دور، دور دنیایشان زدند، نوبت کاغذهای نقاشی خلاق بود که مربی کوچک و با‌ استعدادمان در اختیار بچه‌ها گذاشت و پوست پسته و قارچ و ماهی تحویلمان داد! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ مغزها در حال ورزش و طناب‌زدن بودند و مداد در حال بدو بدو روی صفحه‌ی دفترچه تا این‌که گریه‌ی کوچک‌ترها یادمان آورد جسم‌مان هم به انرژی نیاز دارد. سفره‌ی میان‌وعده، نمایشی تمام از همکاری و همدلی دوستان بود و بحث و گفتگو، دور سفره‌ همچنان ادامه داشت. عقربه‌ها تقریبا سه دور چرخیده و سرگیجه گرفته بودند، که تازه بچه‌ها دور سفره‌ی خمیربازی خانگی خلاقیت‌هایشان گل کرده بود و بدن‌هایشان آرامشی نسبی را تجربه می‌کرد. مادرها اما هنوز مشغول بررسی طرح‌ها و پیشنهادات «در متن» و «پایگاه تابستانه» و دیگر برنامه‌ها بودند. با جمع شدن بساط میان‌وعده، با همکاری جمعی بین‌ مادرها و بچه‌ها حسینیه مرتب شد. «خستگی» از دستشان خسته شده و رفته بود ولی حیف که عقربه‌ها پایان جلسه را فریاد می‌زدند. بانوانی که هرکدام بار یک مسئولیت اجتماعی را به دوش می‌کشیدند، حالا به عنوان یک «مادر» راهی خانه می‌شدند؛ خانه‌ای که امید داشتند نقطه‌ای نورانی در شکل‌گیری جامعه‌ای اسلامی و زمینه‌ساز استقرار حکومت مهدوی باشد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بوی وایتکس مسیر سلول‌های بینی تا مغزم را لایه‌برداری می‌کند. هوای طوفانیِ آخرین روزهای بهار، سالن را کم‌نور و دلگیر کرده. صدای دخترم می‌آید: «پنجاه و شش، پنجاه و هفت…» مربی‌اش می‌گوید: «سه تا دیگه مونده، پاتو محکم کن، محکم...» همان‌طور که عضلات پایش را ماساژ می‌دهد رو به من می‌کند: - این شش ماهی که نیاوردینش خیلی عقب افتاده درمانش! صدای صبح دکتر توی گوشم پیچید وقتی ابرو بالا داده بود، نسخه می‌نوشت و با تشر می‌گفت: «مگه شوخی داشتم من باهات؟ شیش ماه آینده اگه جدی پیگیری نکردی دیگه می‌ریم برای عمل!» - این مدتی که میاوردمش اصلا تغییری حس نمی‌کردم، راستش خسته شدم؛ هم از هزینه‌ها، هم از رفت و آمد با سه تا بچه… آخرشم دیدم هیچی بهتر نمی‌شه!» - بله خب سخته ولی باید زمان بدید به بچه. چرا فکر می‌کنید نمی‌شه؟ آروم آروم درست می‌شه. سعی می‌کنم نگاهی به اطراف بیندازم، چند ماهی از آخرین جلسه‌مان گذشته، آدم‌ها و بچه‌ها اکثرا عوض شده‌اند. مربی دختر بغلی می‌گوید: «اول اینطوری کن، فشار بده، خم‌ش کن، حالا برو… دوباره از اول برو.» برمی‌گردم دختر را ‌ببینم. حداقل دوازده سیزده سالی باید داشته باشد، هیکلش درشت است. وزنه‌ای نه چندان سنگین توی دست دارد که باید فشارش بدهد ولی دستش توان ندارد. فقط موهای کوتاه و طلایی‌ پشت سرش را می‌بینم. وزنه‌اش دوباره می‌افتد، از ته‌دل می‌خندد سرش را تکان می‌دهد و موهایش در‌ هوا می‌چرخد. وزنه از‌ دستش می‌افتد اما مجدانه به تلاشش ادامه می‌دهد.ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ در روبرویم باز و معلوم می‌شود منشأ بوی وایتکس، دستشویی کارمندان بوده‌است. پسرکی نوجوان با چشم‌های درشت و نافذ که پهن بودن صورت و حالت گونه‌هایش خبر از مهاجر بودن خود یا والدینش دارند دستکش به دست از اتاق خارج می‌شود. مربی دخترم می‌گوید: «حسنای زبر ‌‌و زرنگ دوباره باید بشماری.» نگاهشان می‌کنم؛ دخترکم با معلم جدیدش حسابی خو گرفته و این دلم را قرص می‌کند. این‌بار رویم را که بر‌می‌گردانم، مربی دیگری دختر تازه‌واردی را بغل گرفته. او را روی زیرانداز سیندرلایی که مادرش پهن کرده می‌گذارد. در وهله‌ی اول حس کردم دختر کوچک توان حرکت دادن خودش را ندارد. بوی تند عطر زنانه به مشامم می‌رسد. مادر دخترک کنارم نشسته. دائم دخترش را صدا می‌زند. سارا مثل یک تکه گوشت بی‌حرکت روی زیر انداز است. مربی دست و پاهایش را تکان می‌دهد. مادر می‌گوید: «دندان در آورده و ژل بی‌حسی زدم براش. برای همین نتونسته شیرکاکائو و دنتش رو بخوره.» مربی سعی می‌کند سارای کوچک را بنشاند. تازه جثه‌اش را می‌بینم. شاید حالت صورتش چهار پنج ساله باشد اما بدنش خیلی کوچکتر می‌نماید. مادرش هر سی ثانیه می‌گوید: «ساراااا…» سعی می‌کنم برای چند ثانیه دزدکی صورت مادرش را ببینم؛ صورتی شاداب ‌‌و پرانرژی با چشمانی پر از درخشش که مژه‌های بلند و ریمل‌خورده سایه‌بانشان شده‌اند. از تیپ لباس‌ها و وسایل همراه مادر سارا می‌شود حدس زد بابت هزینه‌ها فشار خاصی متحمل نمی‌شود یا حداقل به دیگران اینطور نشان می‌دهند. مربی، سارا را روی دوپا نگه می‌دارد ولی سارا مثل گلی که دو هفته آب نخورده توی دست مربی‌اش ولو می‌شود و می‌‌افتد. مادرش با مربی خوش و بش می‌کند: -می‌بینین چقد خوب سعی می‌کنه خودشو نگه داره؟ فقط اگه پشتی‌ای چیزی باشه خودشو میندازه وگرنه قشنگ نگه‌می‌داره دیگه کمرشو! -اوهومم، رفتنتون کی افتاد راستی؟ -همسرم رفته کارهای نهایی رو انجام بده دیگه. خونه هم اوکی بشه مام بریم اونجا. مربی، سارا را طاق باز خوابانده و هربار قسمتی از بدن سارا را به سمتی فشار می‌دهد و تا دستش را رها می‌کند دخترک دوباره به حالت قبلی باز می‌گردد. درست مثل یک ژله که با انگشت به سمتی هولش داده باشی. - عه؟ به سلامتی پس تا چند ماه آینده بیشتر نمی‌بینیم سارا خانومو. - آره دیگه… این‌جا جای موندن نیست. برای دخترش با شادی و هیجان شکلک‌های بامزه در می‌آورد و می‌گوید: - تا قبل رفتن فکر کنم راه رفتنش دیگه قشنگ ردیف شه! یعنی همچین تکه گوشتی را می‌توان در چند ماه راه انداخت؟ *چقدر خوش‌بین می‌تواند باشد یک نفر؟* دختر موطلایی وزنه به دستش بسته و خرامان از وسط سالن می‌رود و برمی‌گردد. انگار در کلاس باله ثبت‌نام کرده است. آن‌قدر شادمانه لبخند می‌زند که فکرش را هم نمی‌کنی توان نگاه داشتن همان وزنه‌ها را ندارد. با صدای تق محکمی به خودم می‌آیم. طوفان پنجره اتاق کناری را محکم کوبیده توی خیالات من. رفتم توی اتاق، چشمم به منظره‌ی بهاریِ حیاط پشتی افتاد. پنجره را بستم و برگشتم سمت دخترم و ‌نگاهش کردم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
مردی از روی حسادت رفت پيش متوكل و گفت: «علی، پسر محمد، قصد شورش دارد.» متوكل همان شب فرستاد خانه امام هادی. دو كيسه پول پيدا كردند، با مُهر مادرش. خبر را شنيد، عصبانی شد، از مادرش جواب خواست. گفت: «مريض كه شدی، پزشكان عاجز شده بودند از درمانت. هزار دينار نذر علی‌بن‌محمد كردم. خوب كه شدی، نذرم را ادا كردم. همين.» جان و جهان ما تویی؛✨ http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بسته‌ی پفک را از روی چمن‌ها برداشت و به سمت معصومه‌سادات گرفت: «الان اینو ببین طعمش چقدر شوره؟ کجا می‌شه اعتراض کرد؟ اصلا کی به حرفت گوش می‌کنه؟!» معصومه‌سادات بسته را برگرداند و گوشی موبایلش را از کیف درآورد: «ایناهاش، این شماره‌ی کارخونه‌ش. من الان زنگ می‌زنم، مطالبه می‌کنم برا پولی که از جیب رفته و پفکی که شوره..» رویم را سمتش گرداندم و پوزخند زدم: «معصومه، ول کن تو رو خدا!» همان‌طور نشسته، کج شدم سمت خانم دهه‌ شصتی که شالش را روی یقه‌ی باز مانتویش کشیده بود و به مکالمه‌ی شوخی ما نگاه می‌کرد: «این دوستم خیلی حوصله داره. هر جا کم و کاستی می‌بینه، فوری زنگ می‌زنه. به قول خودش باید مطالبه کنه. میگه من اگر از مسئولا نخوام، بعد بگم چرا فلان کار نشد که نمی‌شه‌.»ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ خانم دهه‌‌ چهلی که هم‌سن مادرم بود، از توی فلاسک چای ریخت و لیوان یکبار مصرف را سمتم گرفت: «حالا شما می‌گی اگر خواستم رأی بدم، به کی رأی بدم؟» معصومه هنوز مشغول زنگ زدن به کارخانه چی‌توز و پیام گذاشتن برایشان بود. - ممم، من نمی‌گم به کی رأی بدید. من می‌گم خودتون تحقیق کنید و به آدمی که راه آقای رئیسی رو ادامه بده رأی بدید. دستی روی سر نوه‌ی ده ساله‌ی لاغر اندامش کشید و خانم دهه شصتی را نشان داد: «دخترم با شوهرش همه‌ی مناظره‌ها رو نگاه می‌کنه.» معصومه‌سادات، خانمی که مژه‌های کاشته‌اش، چندین بار دست‌مایه‌ی شروع بحث و شوخی‌ام با او شده بود را تشویق می‌کرد به مطالبه. او هم به کارخانه پفکِ شور زنگ زده بود و داشت پیام می‌گذاشت. به همدیگر نگاه کردیم و از خانم‌ها برای اینکه اجازه داده بودند کنارشان بنشینیم و در مورد آینده‌ی کشورمان صحبت کنیم، تشکر کردیم. مادربزرگ دهه چهلی دستش را به سمتم گرفت: «ای کاش بازم می‌‌نشستید، خوش گذشت بهمون.» دستش را به گرمی فشردم: «به ما هم خوش گذشت، مخصوصا که چایی هم بهم دادید.» کمی که دور شدیم، دست معصومه روی شانه‌ام آمد: «خیلی مردم خوبی داریما. دیدی چقدر شهید جمهور رو دوست داشتند؟ ای کاش کارخونه چی‌توز به پیام اون خانم جواب بده.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan