eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
770 عکس
116 ویدیو
2 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 مشارکت حداکثری دم انتخابات مجلس بود. قرار بود بیاییم وسط میدان و هرکسی شده یک نفر دلسرد را دلگرم کند و بیاورد پای صندوق‌های رأی. آخر آقا گفته بود مشارکت حداکثری. مردم دوندگی‌های آقای رئیسی را دیده بودند، اما تورم و قیمت‌هایی که هی بالا می‌کشید ناامیدشان کرده بود. با این حال وقتی سر حرف را باز می‌کردیم سعی می‌کردیم دست بگذاریم روی نقطه‌های روشنی که داشت خودش را نشان می‌داد. داشت روز انتخابات می‌رسید. با چند نفری سر حرف را باز کرده بودم؛ مادری که مثل خودم دخترش را آورده بود پارک، یکی از اقوام دور که می‌دانستم رأی‌بده نیست، اما گفتم شاید به واسطه سلام و علیکی که داشتیم، نظرش عوض شود و .... دست آخر تلفن را برداشتم و زنگ زدم به کسی که می‌دانستم دلبسته آقا و حاج قاسم است. اما وقتی سر حرف را باز کردم از شنیدن حرف‌هایش و در واقع دادهایش پشت تلفن جا خوردم. - تروخدا دیگه بسه. یادته دور قبل سر انتخابات ریاست‌جمهوری چقدر اصرار کردی؟ به خاطر حرفات به رئیسی رای دادم، ولی نگاه کن قیمتا رو؟ بابام دیگه چقدر باید بدوه و مسافرکشی کنه. الآن وقت بازنشستگیشه، ولی همش باید کار کنه. آخرش که چی؟ یه تیکه گوشت نمی‌تونه بخره تو خونه بیاره. این مسئولا همشون فقط به فکر خودشونن. جیباشون پر پول می‌کنن بچه‌هاشونم همشون خارجن و .... پشت تلفن وا رفتم.انتظار داشتم فقط سر اینکه اسم کی را روی کاغذ رأی بنویسیم شک داشته باشد، اما ترمز بریده بود‌. حال خوشی نداشت و زیاد پی ماجرا را نگرفتم. فقط تلفن را که قطع کردم کمی بعد برایش صوتی فرستادم و هرچه در چنته داشتم گفتم و تمام. ۳۱ اردیبهشت که خبر قطعی پیدا شدن پیکر رئیس‌جمهور شهید و همراهانش رسید و هنوز که در بهت بودم، حرف‌های همان رفیق معترض آن هم با روسری مشکی به نشانه‌ی عزای عمومی، بهتم را بیشتر کرد: - از وقتی که خبرو شنیدم حسابی ریختم بهم. بنده خدا داشت کار می‌کرد‌. خیلی دلم سوخت. گمان کنم این بار نیاز نباشد دم انتخابات دوباره برای دعوت، به او زنگ بزنم. آخر چند روز بعد پیام داد: «داشتم فکر می‌کردم کاش آقای رئیسی به خاطر رأیی که بهش دادم شفاعتم کنه». زهره راد چهارشنبه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 کابوس تلخ با صدای «فریبا و رعنا میدونن؟» از خواب پریدم. و پشت بندش برادرم بالای سرم آمد و گفت: «بیدار شید» و ادامه داد: «هلی کوپترو پیدا کردن. کامل سوخته». وحشت‌زده سر جایم نسشتم. چند لحظه‌ی بعد گفت: «کامل سوختن رئیسی و همه». دنیا روی سرم آوار شد. توی سرم زدم و گریه‌ام گرفت. چه کابوس تلخی. از دیروز بعد از ظهر تا همین چند ساعت قبل، چشم‌مان به گوشی و تلویزیون و خبرها خشک شد که سالم پیدا بشوند. زنده باشند. اما نشد. مظلومیت رئیس‌جمهورمان توی ذهنم آمد. تا ساعت‌ها غمگین نشستم. فضای همه‌ی اهل خانه همین بود. همه ناراحت بودیم. این غم‌ها و داغ‌های ما تمامی ندارد؟! دو روز بعد راهی تهران شدیم برای تشییع پیکر رئیس‌جمهور، وزیر خارجه و مسئولان همراه و شهیدمان. صبح زود رسیدیم. فقط جمعیت دیدیم و جمعیت. کاش دلیل آمدن این جمعیت‌های میلیونی را می‌فهمیدم. از شب قبل نخوابیده‌ و خسته‌ بودم. اما تحمل کردم. پیاده‌روی تا دانشگاه را، صف ورود و حضور در دانشگاه برای نماز میت رئیس‌جمهور شهیدمان را، توی نماز به امامت رهبری «الهم لا نعلم الا خیرا» که می‌گوید، صدای گریه‌ی مردم بلند می‌شود. نماز تمام می‌شود. بعضی‌ها در گوشه و کنار خیابان‌ها، کوچه‌ها و لب جدول به گریه می‌نشینند. باز هم گرما، پیاده‌روی و تشییع چند ساعته، گرسنگی و تشنگی، چرا نمی‌توانم یک لیوان آب بخورم؟! فقط مظلومیت او در چشمم می‌زند. توی یکی از خیابان‌ها بالاخره چشمم به ماشین حمل تابوت‌ها می‌رسد. هنوز باورم نشده این تابوت‌ها که پرچم ایران روی هر کدام است، آقای رئیسی و حسین امیرعبدالهیان باشند. با موبایلم چند عکس می‌گیرم. امیر عبدالهیان را به مقاومت در برابر غرب و زیاده‌خواهی‌هایشان در ذهن دارم. و سید ابراهیم رئیسی را هم هر سری و هر چند روز آوازه‌ی سفرهای استانی‌اش به شهرها را که می‌دیدم و می‌شنیدم. هنوز تبلیغات انتخاباتی‌ چند سال قبل را به یاد دارم. متانت در پاسخگویی‌اش به طرف‌های مقابل. به خرم‌آباد برمی‌گردم. هنوز هم باورم نشده. از وقتی برگشته‌ام مدام پای تلویزیونم و مراسم تشییع در مشهد و شهرهای دیگر را می‌بینم. توی یکی دو تا کلیپ مادر و برادرهای شهید رئیسی را می‌بینم. این بار اول است که می‌فهمم دو برادر دارد و یکی از آنها عطاری دارد. چه خانواده‌ی ساده‌ای. راستش این سال‌های گذشته آنقدر از برادرهای رئیس‌جمهور قبل و برادرهای اشرافی شنیده‌ام که باور این حجم از سادگی و مظلومیت قدری برایم سخت شده است. حالا کم‌کم دلیل آمدن این جمعیت‌های میلیونی را می‌فهمم. فریبا مرادی‌نسب دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 افطاری در کنار رئیس‌جمهور نوشته‌های یک روشندل یاد یک خاطره افتادم. حیفم می‌آید نگویم. اردیبهشت ۱۴۰۱ بود و من آن وقت‌ها یکی از کارگرهای شرکت فیروز بودم. خیلی‌ها می‌دانند که شرکت فیروز هم مدیرش معلول است و هم پرسنل معلول هستند. از من نابینا گرفته تا آن کسی که ویلچری هست؛ مثل میوه‌های روی چرخ تبافی در همیم، کج و راست، ریز و درشت، بزرگ و کوچک، کال و رسیده، همه در همیم. روزهای آخر ماه رمضان بود. و من برای شب‌های احیا رفته بودم حرم امام رضا. شب بیست و یکم هنوز توی راه بودیم و نرسیدم و تنها به احیای شب بیست و سوم حرم رسیدم. فردای آن روز هم برگشتم. حدود یک روز توی راه بودم، تا اینکه بالاخره دم‌دم‌های سحر رسیده بودم خانه. فردا قرار بود رئیس‌جمهور بیاید شرکتمان و به کارگرهای معلول سر بزند. خیلی‌ها را تعطیل کردند. سرشیفت که آدم شوخی بود، از وسط سالن داد زد: «سمیه چون تازه نفسی و از مشهدم برگشتی، برو تو لیست اضافه‌کار اجباری. اون لبخند ژکندتم از رو لبت جمع کن». خنده‌ام گرفت. آخر من اصلاً لبخند نزدم. البته از این توفیق اجباری بدم نیامد. دوست داشتم ببینم رئیس‌جمهور با معلول‌ها رفتارش چجوری است. رئیس‌جمهور زیاد دیده بودم، اما توی مصلا و مشغول داد و بیداد. فردا از راه رسید. مادرم یک نامه‌ی طویل گذاشت توی کیفم که به رئیس‌جمهور بدهم. راستش را بخواهید من زیاد با نامه کنار نمی‌آیم. نامه را ندادم. خیلی هم گرفتار بودم، ولی بی‌خیالش شدم‌. توی این وضع بد مالی همه‌اش مسکن ملی ۴۰ تومن می‌خواست، با ماهی ۷ تومان. چطور باید ۴۰ می‌دادم؟ گفته بودند هر ۴، ۵ ماه ۴۰ تومان. ولی مسکن ملی قزوین هر ماه پول می‌خواست. آن روز سید آمد و علی‌رغم مشکلاتم نامه را ندادم. سید وارد شرکت شد. ما کلی معلول بودیم و مشغول تولید. برایش جالب بود که معلول‌ها صاحب شغل هستند. نزدیک افطار بود. توی دلم گفتم: «الان براش میز جدا چیدن». نزدیک اذان انتخاب کردند چند نفر با آقای رئیسی نماز بخوانند. من هم جزئشان بودم. نماز اول وقت را خواندیم و بعدش هم افطار. هرچیزی که جلوی دست من کارگر بود، جلوی ایشان هم بود؛ از سوپ جو سرد بگیر تا قیمه‌نثار قزوین. هرچند آن سال من را بی‌دلیل اخراج کردند و الان من بی‌کارم، با کلی سابقه کار، و دارم نانم را از دل مجازی درمی‌آورم. اما فقط خواستم بگویم تنها رئیس‌جمهوری بود که من باهاش سر یک سفره نشستم. سمیه شریفی‌خواه جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مامانِ نوجوون، باید سیاسی باشه «ربِّ اشْرَحْ لي صَدري و یَسِّرْ لی أمری و احْلل عُقدةً مِنْ لساني یَفقَهوا قَوْلی» را توی تاکسی خواندم و به خودم فوت کردم. به پارک که رسیدم معصومه‌سادات را کوله‌ به کمر و منتظر دیدم. هر دو در چشم‌های همدیگر ترس را می‌دیدیم. کمی روی نیمکت پارک نشستیم و جمله‌های شروع هم‌صحبتی با مردم را چِک کردیم. هیچ چیز قابل توجهی به ذهنمان نمی‌رسید. معصومه دست‌هایش را توی هم قلاب کرد: «النجاتُ فی الصدق، پاشو بریم». اولین نیمکتی که سر راهمان بود، سه‌تا خانم نشسته بودند. روبه‌رویشان ایستادم و خنده‌ای پهن چاشنی جمله‌ام کردم: «سلام، شما بچه دارید؟» نگاه‌های پرسشگرشان بین هم رفت و آمد داشت. خانمی که چشم‌های عسلی داشت، پیش‌قدم شد:«بله دخترم یازده سالشه داره تو پارک تاب می‌خوره». خانم سمت راستی، دستی توی موهای مِش کرده‌اش کشید: «بله دختر منم رو سرسره‌ست» کنار نفر سوم نشستم و از توی کیفم پازل‌های غدیری را سمتشان گرفتم: «بفرمایید، بدید به بچه‌ها. باهاشون درباره‌ی امام اولمون صحبت کنید». از ذوقِ خنده‌ای که روی صورتشان نشست، استفاده کردم: «دوستان، میشه یه کم در مورد انتخابات با هم صحبت کنیم؟» چشم‌های عسلی‌اش را به سمتم چرخاند: «من که همه‌ی صحبت‌ها و برنامه‌هاشون رو نگاه می‌کنم. کلا آدم سیاسی هستم». معصومه‌سادات که همه‌ی مناظرات را حفظ بود، سر کلاف صحبت را دست گرفت و مشغول شد. کنار خانمی که ساکت‌تر بود و فقط نگاه می‌کرد، نشستم: «شما چی؟ رأی می‌دی؟ نمی‌دی؟ به کی رأی میدی اصلا؟» لبه‌ی راست مانتویش را روی آن لبه کشید: «من اصلا نه تلویزیون نگاه می‌کنم، نه می‌شناسمشون. بعداً از این دوستم که خیلی آدم‌ سیاسی هست، می‌پرسم به کی رأی بدم؟» هعععی کشیدم: «آره، سیاست خیلی حوصله می‌خواد. منم زیاد حوصلم نمی‌گیره حرفاشونو گوش کنم. معمولاً تکه‌های صحبت‌ها رو می‌خونم یا از همین دوست پاکارم می‌پرسم. اما خب ماها که نوجوون داریم باید یه کم از سیاست و اوضاع جامعه سر در بیاریم. حتی مسائل اقتصادی و فرهنگی هم همین‌طوره، راستی اسمت چیه؟» بطری آب را به دخترش که با لپ‌های قرمز کنارش ایستاده بود داد: «فاطمه‌ام، همین امسال عید دخترم می‌گفت: مامان من شومیز نمی‌خوام، تیپ گنگ می‌خوام بزنم. از دوستاش یاد گرفته بود. یه روز دیگه اومد گفت مامان به کی می‌خوای رأی بدی؟» نگاهی به چانه‌ی گرم معصومه‌سادات و دو خانم انداختم و ادامه دادم: «ببین، ماشاالله چقدر این دهه نودیا بلا شدن. ماها باید یه کم از اوضاع جامعه سر دربیاریم تا بتونیم باهاشون صمیمی شیم و بعدتر تو مسائل مخصوص خودشون رو ما حساب کنن. حتی خانمی که سیاسی باشه و چهارتا اصطلاح مهم رو بدونه، همسرش هم روی مشورت باهاش حساب باز می‌کنه، هرچند همسرمون هم سیاسی نباشه». زن فکری کرد: «آره راست می‌گی، حالا یه کم، فقط یه کم‌ها میرم صحبت‌های نامزدها رو نگاه می‌کنم». جمله‌ی آخرش را با خنده‌ی ملیحی گفت. صحبت معصومه هم با خانمی که می‌گفت: «رأی نمی‌دم، خودشون قبلاً رئیس‌جمهور رو انتخاب کردند»، تمام شده بود. با خانم‌ها مصافحه کردیم و راه افتادیم. چشم چرخاندم و چندین پسر نوجوان سیگار به دست را گوشه‌ی پارک دیدم. - نگاهم را از روی پسرهای دهه هشتادی توی چشم‌های خوش رنگ معصومه‌سادات انداختم: «پایه‌ای بریم ببینیم تو احوال انتخابات هستن یا نه؟» مهدیه مقدم @httpsbleirhttpsbleirravi1402 سه‌شنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 افطاری در کنار رئیس‌جمهور نوشته‌های یک روشندل یاد یک خاطره افتادم. حیفم می‌آید نگویم. اردیبهشت ۱۴۰۱ بود و من آن وقت‌ها یکی از کارگرهای شرکت فیروز بودم. خیلی‌ها می‌دانند که شرکت فیروز هم مدیرش معلول است و هم پرسنل معلول هستند. از من نابینا گرفته تا آن کسی که ویلچری هست؛ مثل میوه‌های روی چرخ تبافی در همیم، کج و راست، ریز و درشت، بزرگ و کوچک، کال و رسیده، همه در همیم. روزهای آخر ماه رمضان بود. و من برای شب‌های احیا رفته بودم حرم امام رضا. شب بیست و یکم هنوز توی راه بودیم و نرسیدم و تنها به احیای شب بیست و سوم حرم رسیدم. فردای آن روز هم برگشتم. حدود یک روز توی راه بودم، تا اینکه بالاخره دم‌دم‌های سحر رسیده بودم خانه. فردا قرار بود رئیس‌جمهور بیاید شرکتمان و به کارگرهای معلول سر بزند. خیلی‌ها را تعطیل کردند. سرشیفت که آدم شوخی بود، از وسط سالن داد زد: «سمیه چون تازه نفسی و از مشهدم برگشتی، برو تو لیست اضافه‌کار اجباری. اون لبخند ژکندتم از رو لبت جمع کن». خنده‌ام گرفت. آخر من اصلاً لبخند نزدم. البته از این توفیق اجباری بدم نیامد. دوست داشتم ببینم رئیس‌جمهور با معلول‌ها رفتارش چجوری است. رئیس‌جمهور زیاد دیده بودم، اما توی مصلا و مشغول داد و بیداد. فردا از راه رسید. مادرم یک نامه‌ی طویل گذاشت توی کیفم که به رئیس‌جمهور بدهم. راستش را بخواهید من زیاد با نامه کنار نمی‌آیم. نامه را ندادم. خیلی هم گرفتار بودم، ولی بی‌خیالش شدم‌. توی این وضع بد مالی همه‌اش مسکن ملی ۴۰ تومن می‌خواست، با ماهی ۷ تومان. چطور باید ۴۰ می‌دادم؟ گفته بودند هر ۴، ۵ ماه ۴۰ تومان. ولی مسکن ملی قزوین هر ماه پول می‌خواست. آن روز سید آمد و علی‌رغم مشکلاتم نامه را ندادم. سید وارد شرکت شد. ما کلی معلول بودیم و مشغول تولید. برایش جالب بود که معلول‌ها صاحب شغل هستند. نزدیک افطار بود. توی دلم گفتم: «الان براش میز جدا چیدن». نزدیک اذان انتخاب کردند چند نفر با آقای رئیسی نماز بخوانند. من هم جزئشان بودم. نماز اول وقت را خواندیم و بعدش هم افطار. هرچیزی که جلوی دست من کارگر بود، جلوی ایشان هم بود؛ از سوپ جو سرد بگیر تا قیمه‌نثار قزوین. هرچند آن سال من را بی‌دلیل اخراج کردند و الان من بی‌کارم، با کلی سابقه کار، و دارم نانم را از دل مجازی درمی‌آورم. اما فقط خواستم بگویم تنها رئیس‌جمهوری بود که من باهاش سر یک سفره نشستم. سمیه شریفی‌خواه جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 چشم‌هایم‌ چون آسمان قم بارید یک ساعتی می‌شد که در بلوار پیامبر اعظم‌ (ص) منتظر سید ابراهیم و همراهانش‌ بودم، غرق بودم در جایِ خالی او! غرق بودم که دستی به شانه‌‌ام خورد، از خیال رها شدم و به حال برگشتم. - دیدی خانم، دیدی‌ چی‌شد؟! چشم‌هایش پر از اشک بود. با بغض ادامه داد: - قدرشو ندونستیم، قدرِ خوبی‌هاشو، قدر خدمتاشو‌، قدر مهربونیاشو. بغضش ترکید و با گریه گفت: - آقای رئیسی خیلی مظلوم بود، قدر مردونگی‌شو‌ ندونستیم! چشم‌هایم‌ چون آسمان قم شروع به باریدن کرد، همان زمان ماشینی که تابوت شهدا رویش بود از جلویم عبور کرد. مردم به سر زنان‌ می‌دویدند، گریه‌ می‌کردند، یا حسین‌ع می‌گفتند! در دلم گفتم: «آره سید ابراهیم ما قدرتو‌ ندونستیم، عمری شما دنبال حل کردن کارهای مردم می‌دویدی، حالا ماییم که دنبال تابوت تو می‌دویم و چه تلخ است این جای خالی شما و لبخندی که همیشه قابِ صورتتان‌ بود»!‌ محدثه اسما‌عیلی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 صندوق خونین سال ۶۴ دور دوم انتخابات ریاست جمهوری حضرت آقا بود. مسجد شهرک دارخوئین مقر ستاد لشکر ۱۴ امام حسین علیه‌السلام در اهواز محل اخذ رای بود. نیروهای واحد‌ها و گردان‌ها به نوبت برای رای دادن به مسجد می‌رفتند. چهار نفر مسئول صندوق سیار بودند که با یک جیپ لندور آن را حمل می‌کرند. از مسجد که برمی‌گشتیم هواپیماهای جنگنده عراقی رسیدند و شروع به بمباران شهرک کردند. به جیپ حامل صندوق رای چندتا ترکش اصابت کرد. دونفر که جلوی جیپ نشسته بودند به بیرون پرتاب شدند. بمباران که تمام شد رفتیم برای کمک. دیدیم دونفر عقب جیپ خودشان را روی صندوق رای انداخته‌اند تا ترکش به صندوق رای نخورد. یکی از آن‌ها شهید و نفر دوم به شدت‌ مجروح شده بود. ازش پرسیدم: «چرا وقتی بمبارون شروع شد از ماشین پیاده نشدین؟» مجروح گفت: «بیشتر از هزار رای داخل صندوقه؛ اگر حادثه‌ای پیش می‌اومد مدیون صاحبان رای بودیم. صندوق رای از جون ما عزیزترِ.» هر دوی آن‌ها از پاسداران سپاه شادگان بودند. حسن عصاریان‌نوش‌آبادی چهارشنبه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 آنها الآن خوشحال هستند پسرم ۷ ساله هست. بالاخره یک جایی متوجه شد که اتفاقی افتاده است. گفت: «چرا گریه می‌کنی مامان؟» اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم: «دلم گرفته». گفت: «الآن بغلت می‌کنم خوب شی». بغلم کردو گفت: «خوب شدی؟» گفتم: «آره، عالی‌ام». گفت: «این آقاهه کیه که شبیه سید علیه؟» گفتم: «آقای رئیسی». گفت: «مرده؟» گفتم: «شهید شده». گفت: «بچه هم داشته؟» گفتم: «آره». گفت: «خب بچه‌ش گناه داره که» گفت: «دردش گرفته؟» گفتم: «نمی‌دونم، اما مهم اینه که الآن خیلی خوشحاله». گفت: «آره، می‌دونم حاج قاسمم همینه! چرا خب! خودشون می‌رن خوشحال می‌شن، ما باید ناراحت شیم و غصه بخوریم» دیگه هیچ جوابی براش نداشتم ... مثل وقتی که حاج قاسم را زدند و جوابی برای دخترم که آن موقع او هم ۷ سالش بود نداشتم. رضانیا سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ایران بدون رئیس جمهور هم برای دشمنانش ترسناک خواهد بود خیل جمعیت جمع شده بودند. جای ایستادن هم نبود. همه منتظر خواندن نماز رهبر بر پیکرهای شهدا بودند. مخصوصاً همه منتظر اللهم انا لانعلم منهم الا خیرا رهبرشان بودند که او چه واکنشی دارد آیا مثل حاج قاسم است؟! آیا باز باید شاهد گریه‌های رهبر بود؟! آن زمان وقتی برای حاج قاسم گریه کرده بود، دل همگان شکسته بود و اشک همه جاری شده بود که حتی آن زمان ما شاهد اشک‌های آیت‌الله رییسی در مقام قوه قضاییه بودیم. آری شاید همان اشک‌ها برای مقام حاج قاسم و دل رهبر او را شهید کرد. اما همگان بدانند حاج قاسم رفیق قدیمی و دلسوز و یاور رهبر بود. به قولی رفیق گرمابه و گلستانی مثل حاج قاسم را از دست دادن، برای رهبر سخت بود. امروز اما با وجود سخت بودن برای رهبر، ایشان با اقتدار و بدون گریه البته با کمی بغض و کمی مکث سه بار این جمله را خواند. تا اولاً با تأکید بگوید هیچ چیزی جز خیر از او ندیدم؛ ثانیاً همه بدانند او تمام همت خود را برای خدمت به مردم ایران کرد. اما شهید رئیسی که شخصیت دوم مملکت بوده بیشتر دنیا نگاهشان به فرمانده کل قوا، یعنی رهبری است که او در از دست دادن رئیس جمهور چه می‌کند؟! رهبر با وجود غمی که در چشمانشان بود ولی خم به ابرو نیاورد تا به جهانیان بفهماند که ما با وجود اینکه ناراحت هستیم، ولی سست نمی‌شویم و مشکلی برای جمهوری اسلامی پیش نمی آید، چون پشتمان به حضرت ولی عصر گرم است. این را بدانید حتی ایران بدون رئیس جمهور هم برای دشمنانش ترسناک خواهد بود. مریم شیاسی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 صندوق خونین سال ۶۴ دور دوم انتخابات ریاست جمهوری حضرت آقا بود. مسجد شهرک دارخوئین مقر ستاد لشکر ۱۴ امام حسین علیه‌السلام در اهواز محل اخذ رای بود. نیروهای واحد‌ها و گردان‌ها به نوبت برای رای دادن به مسجد می‌رفتند. چهار نفر مسئول صندوق سیار بودند که با یک جیپ لندور آن را حمل می‌کرند... 📃 متن کامل گوینده: مجید مرادی حسن عصاریان‌نوش‌آبادی چهارشنبه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ایران سربلند همین که نماز را خوانده راه افتاده است. مسیر‌ها بسته بود. به سختی یک موتوری سوارش کرده تا رسیده اینجا. چند ساعت است که منتظر است. دعایش سربلندی ایران بود. انسیه شکوهی eitaa.com/chand_jore_ba_man پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مسافتی دورِ دور... از لبنان آمده‌اند، دوست دارم نزدیک بروم و با عربی دست و پا شکسته‌ام، سخنی بگویم و جوابی بشنوم، ولی هروله می‌کنند، بر سر و صورت می‌زنند و راه باز می‌کنند! هوا گرم است و مشهد داغِ داغ!! چه آفتابش چه دلِ مردمش. خدا صدایم را شنیده ولی باید فرصت را غنیمت بشمرم. از خانمی کنارم ایستاده که به گمانم عرب است، فوری می‌پرسم: «چرا بر سر و صورت می‌کوبند؟ مگر این آیینِ مخصوص، برای بزرگان عرب نیست؟» می‌گوید: «رئیسیِ عزیز و امیرعبداللهیانِ عزیز، فقط بزرگمرد ایران نبود! آنان بزرگانِ امت اسلام هستند، آنان پرچمدارِ انقلاب امام زمانند...» با جمعیت جلو می‌رویم من، اما در همان نقطه از خیابان مانده‌ام! مراقبم که همراهم را گم نکنم ولی بیشتر از کمی در این فضا سیر نمی‌کنم! با خودم مدام می‌گویم: «قطعا کسی که برای خدا قدم بردارد، خداوند دنیا را برای قدم گزاردن میانِ تشییع باشکوهش‌، قطار می‌کند...» فاطمه نیکویی‌مقدم | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 مسیر خاص آقای رئیس‌جمهور روایت فرماندار بوشهر از ملاقات چهار دقیقه‌ای با شهید رئیسی صالح رحیمی | فرماندار بوشهر چهارشنبه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۳ | دریچه، رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 رای سفید هرگز سال ٩٨ دانشجوی دانشگاه علوم پزشکی در بوشهر شدم. ترم دوم، انتخابات مجلس بود و منم رای اولی. اخبار انتخابات را دنبال می‌کردم. تفکر و مواضع نامزدها بیشتر برایم اهمیت داشت. با جمعی از دوستان دانشجو، با یکی از نامزدها که تفکراتش به انقلاب و نظام اسلامی نزدیک‌تر بود جلسه گذاشتیم. سوالاتمان را پرسیدیم و جواب‌هایش را شنیدیم. برایم قانع کننده نبود با این حال از بین نامزدها آن نامزد که نظراتش نزدیک تر بود را انتخاب کردم. از طرفی رای ندادن و یا رای سفید دادن به نظرم کمک به آن‌هایی بود که به لحاظ فکری بیشتر باهاشان فاصله داشتم. از قضا آن نامزد سابقه زیاد و خاصی نداشت که بشود از روی سابقه مدیریتی‌اش، ارزیابی‌اش کرد. در آخر به آن کاندید رای دادم و انتخاب شد. وقتی هم که به مجلس رفت، در برهه‌هایی جوابگوی سوالات و خواسته های ما و مردم بود. در انتخابات بعدی برخی دانشجوها می‌گفتند بخاطر آینده شغلی در انتخابات شرکت و رای سفید می‌دهیم. اما با آن‌ها حرف می‌زدم که رای سفید به کسی کمک نمی‌کند. سعی می‌کردم قانعشان کنم رای سفید ندهند و در مرحله بعد به افراد شایسته رای بدهند. از نظر من رای سفید دادن پوچ است. یعنی انگار از اجبار است ولی وقتی یک نفر را انتخاب می‌کنیم در واقع یک رای به نامزد شایسته و یک رای به نظام اسلامی داده‌ایم. در دانشگاه طیف زیادی از دانشجویان میانه هستند و ممکن است به سمت هر کدام از جناح‌های سیاسی کشیده شوند. برخی رای دادن را بی فایده می‌دانستند و نظرشان این بود هیچ تاثیری در زندگی مردم ندارد. برایشان از خدمات یکی از نماینده‌ها که آشنای دانشجویان بود، مثال آوردم. مثلا وقتی کشاورزها مشکل داشتن او به روستا رفت و مشکلاتشان را از نزدیک دید. بعد هم از طریق مسئولین موضوع را حل کرد. یا در اردوهای جهادی همراه بود و پای درد دل اهالی مناطق محروم و بچه‌های جهادی می‌نشست. وقتی مستندات را بهشان نشان دادم و از کارهای صورت گرفته برایشان گفتم؛ بعضی‌هایشان قانع شدند و در انتخابات شرکت کردند. ابراهیم اخوان به قلم: عبدالرسول محمدی یک‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 قهرمانان دیار ما بخش اول از اولین ثانیه‌ای که روایت سوپروایزر قهرمان بیمارستان قائم رشت را خواندم، دلم خواست ببینمش. مطمئن بودم حرف‌های مهمی از آن شب دارد. خانم هدایتی روی یکی از تخت‌های اورژانس بود که رفتیم ملاقاتش. سردرد ناشی از استنشاق دود و حالت تهوع، صحبت کردن را برایش سخت می‌کرد. با این‌ حال تمام توانش را برای توضیح آن شب به کار گرفت: «توی اورژانس نشسته بودم و پذیرش بیماران را انجام می‌دادم که آلارم حریق به صدا در آمد. قبلاً هم سابقه داشت که همکاران در آشپزخانه کتری بگذارند و بخارش اینقدر زیاد شود که صدای آلارم دربیاید. با این حال بلند شدیم و دنبال منشأ صدا رفتیم. رفتم سمت آشپزخانه. آنجا هم خبری نبود. دنبال کردم تا طبقه منفی. تأسیسات قبل از من رسیده بودند. از زیر در اتاق مربوط به کامپیوترها دود می‌‌آمد بیرون‌. یو پی اس‌های مربوط به چیلر بر اثر گرما و کار زیاد ذوب شده و اتصالی کرده بودند. بلافاصله با آتش نشانی تماس گرفتیم. تا رسیدن آنها سعی کردیم با کپسول‌های اطفاء حریق، آتش را کنترل کنیم. به محض باز کردن در، دود بسیار غلیظی ریخت بیرون. چشم، چشم را نمی‌دید. پانصد تا کپسول در بیمارستان بود و کمبود کپسول نداشتیم. اما اصلا نمی‌شد حریف دود شد. طبقه منفی موبایل آنتن نمی‌داد. دویدم بالا، تلفن‌خانه. به مدیر و مترون اطلاع دادیم. به پرستارها اعلام کردم فعلا تو بخش‌ها بمانند تا تکلیف ماجرا مشخص شود. به دلیل بسته بودن در بخش‌ها، دود هنوز به آنجا نرسیده بود. چند لحظه بعد برق‌ها هم قطع شد. خاموشی و تراکم دود که از طبقه منفی تا بالای ساختمان رسیده بود، کار را خیلی سخت می‌کرد. با این وضع باید مریض‌ها را هر چه زودتر خارج می‌کردیم. به عنوان سوپروایزر و مسئول بیمارستان، فشار زیادی رویم بود. می‌دانستم نگاه بچه‌ها به من است و اگر کم بیاورم اتفاق خیلی بدی می‌افتد. تمام شجاعتم را جمع کردم. همه مریض‌ها برای ما اهمیت داشتند اما باید اولویت‌بندی می‌کردیم. اول رفتیم سراغ بخش زنان. ادامه دارد... سرمست درگاهی پنج‌شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 قهرمانان دیار ما بخش دوم آتش‌نشان‌ها خیلی زود رسیدند. حجم دود آنقدر زیاد بود که آنها هم با ماسک و تجهیزات حریفش نبودند، حتی حال پنج نفر از آنان به دلیل مسمومیت بد شد. با تیرگی چهره و تنگی نفس منتقل شدند بیمارستان رازی. در این شرایط ما بدون حتی یک ماسک ساده در حال بالا و پایین کردن پله‌ها در تاریکی برای نجات مریض‌ها بودیم. کادر بیمارستان از جان مایه گذاشتند و اصلاً به خودشان فکر نمی‌کردند. مردهای جوان بعضی مریض‌ها را کول می‌گرفتند و می‌بردند. یک سری مریض‌ها را هم با ویلچر و بغل از پله‌های اضطراری به حیاط بردیم. در آن صحنه فجیع، این همکاری خیلی با ارزش بود. به حیاط که می‌رسیدم چک می‌کردم بیماران حساس را زودتر سوار آمبولانس کنند و ببرند. همان اول حادثه به بچه‌های اورژانسِ بیمارستان، که در اورژانسِ ۱۱۵ هم کار می‌کردند، گفتم مستقیم با دوستانشان تماس بگیرند و ازشان بخواهند که خودشان را برسانند. در آن ساعات همه آمبولانس‌های رشت، به جز تنها سه عدد، آنجا بودند. علاوه بر آن، آمبولانس‌های خصوصی و هلال احمر هم رسیده بودند. دو سه نفر از بچه‌های هلال احمر هم دود اذیتشان کرد و با چهره سیاه به رازی منتقل شدند. حدود ۱۵۰ بیمار بیمارستان قائم را تخلیه و با آمبولانس به بیمارستان‌های سطح شهر پخش کردیم. شرایط طوری بود که وقتی به طبقات بالا می‌رفتیم احساس خفگی می‌کردیم، انگار بمباران شیمیایی شده باشد. جنس دود هم عجیب بود. تمام صورتم چرب شده بود. بیشتر از چهل بار پله‌ها را میان تاریکی و دود بالا و پایین کرده بودم. آخرین بار که به آی‌‌سی‌یو رفتم، بیهوش شدم و افتادم. نفسی برایم نمانده بود. همکاران من را بیرون بردند. با صورت سیاه به بیمارستان رسیدم. هنوز حالم خوب نشده و دکتر اجازه مرخصی نداده. با این‌حال راضی‌ام که وجدانم ناراحت نیست. ما ظرف حدود سه ساعت تمام مریض‌ها را خارج کردیم. هیچ‌کس دچار سوختگی نشده بود چون اصلاً آتشی به آن صورت نبود اما وضعیت بعضی مریض‌های بخش ویژه آنقدر حاد بود، که حتی برای جابجایی داخل بیمارستان در حد عکسبرداری هم محدودیت داشتند. همه‌شان هم افراد سن‌داری بودند. قطعی برق، جابجایی یا استنشاقِ آن دود عجیب؛ هر کدام می‌تواند عامل مرگشان باشد. جان آنها هم برای ما ارزشمند بود و دوست داشتم همه نجات پیدا کنند اما ما تمام صد خودمان را گذاشتیم وسط تا تلفات انسانی به حداقل برسد. خدا رحمتشان کند.» حرف‌هایی که شنیدم فداکاری‌ نسلی بود که نه انقلاب را دیده، نه جنگ. اما در شرایط حساس توانست تکلیف سنگین روی شانه‌هایش را حس کند. عجیب نیست این دست قهرمانی‌‌ها در دیار میرزا. پایان. سرمست درگاهی پنج‌شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 حج خونین بخش اول/ قربانگاه مثل گندم‌زاری که وقتی باد شدید میاد می‌ریزه‌ روی هم، آدم‌ها اینجا روی هم می‌افتادن... محمد زمانی‌قلعه | فرزند شهیده توران کیان‌افراز پنج‌شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۳ | مناره، رسانه دفتر تاریخ مردمی انقلاب اسلامی اصفهان @menareh_isf ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 حج خونین بخش دوم/ در انتظار پیکر جوری از ما استقبال کردن، انگار ما یه گروه مسلحیم... محمد زمانی‌قلعه | فرزند شهیده توران کیان‌افراز پنج‌شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۳ | مناره، رسانه دفتر تاریخ مردمی انقلاب اسلامی اصفهان @menareh_isf ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 با دلم آمده‌ام در خلوت خودش بود، مدام با تاروپود فرش‌هایی که در صحن باب‌الجواد پهن بود، بازی می‌کرد و نم‌نم اشک می‌ریخت. می‌گفت با دلم آمده‌ام! آمده‌ام که به سید شهید بگویم سلام من را به مادرم حضرت زهرا برسانید. از مادربزرگش که در فاروج در بستر بیماری بود می‌گفت که باعث شده بود به سختی خودش را به مراسم تشییع برساند. با بغض ادامه داد: «ولی خودم رو با هزار سختی به مشهد رسوندم، ترس این رو داشتم که به مراسم تشییع نرسم. وقتی رسیدم مشهد، خودم رو به خادم‌ها رسوندم، که گفتن هنوز پیکر شهید رو نیاوردن. اصلا حالی شدم؛ واقعا نمیدونم چطور خودم رو رسونده بودم. مطمئنم که امام رضا اینجور سراسیمه منو طلبیده، چون هر چه دارم از امام رضا دارم. قبل از شهادت رئیس جمهور زیاد نمی‌شناختمش و از این موضوع خیلی ناراحتم. واقعا افسوس می‌خورم که بعد از شهادت، ارزش واقعی این سید خدا رو فهمیدم.» حال دلش قشنگ بود، پرسیدم «دوست دارید شهید چه دعایی در حقتون بکنند؟» بغض کرد، سرش را پایین انداخت، گفت: «بهش فک نکردم، ولی ازشون می‌خوام توی عمری باقی موندم مثل خودشون سربلند باشم و از خدا و ائمه دور نشم...» آصف بهاری | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 پروژه‌های تحولی از یک طرف خزانه مشکل داشت، از طرف دیگر ابروزارت‌خانه اقتصاد باید سازمان‌های مختلفی را اداره می‌کرد. همه منتظر بودید آقای رئیسی شخص باتجربه‌ای را برای این وزارت‌خانه تعیین کنند تا شاید مرهمی بر زخم‌های خزانه باشد. اما رویکرد ایشان میدان دادن به جوان‌ها بود. کسی فکرش را هم نمی‌کرد که در چنین شرایطی مسئولیت وزارتخانه اقتصاد به شخص جوانی چون دکتر خاندوزی سپرده شود. تیم جوان ایشان تجربۀ اجرایی در این حوزه را نداشت. شناخت وزارتخانه، شناخت افراد و مدیریت وضعیت موجود کلی زمان می‌برد. برخی از کارشناسان نگران عواقب این تصمیم بودند. افراد تیم می‌توانستند هرکدام مدیریت سازمانی را برعهده بگیرند، جلسه تشکیل دهند، تصمیم‌گیری کنند و کارها را طبق سال‌های قبل جلو ببرند. اما آنها با هدف اصلاح اقتصاد وارد میدان شده بودند. کلی ایده ناب داشتند که حاصل سال‌ها تحقیق و پژوهش بود. باید مردم نتایج اعتماد به جوانان را لمس می‌کردند. باید در کنار سیاست‌گذاری جایی برای کارهای تحولی باز می‌شد. با حمایت رئیس‌جمهور، دبیرخانۀ پروژه‌های تحولی شکل گرفت و اصلاح اقتصاد شروع شد. بهبود وضعیت معیشت، توسعۀ اشتغال و ثروت‌آفرینی شاخص‌های انتخاب پروژه‌ها در این دبیرخانه بود. طراحی مدل هوشمندسازی یارانه آرد و نان یکی از پروژه‌های تحول است که آماده واگذاری است و انشاله به زودی برکات آن را در معیشت مردم شاهد خواهیم بود. روح‌الله ابوجعفری سه‌شنبه | ۸ خرداد ۱۴۰۳ | روایت کفایت @revayate_kefayat ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 پیرزن قوچانی دور فلکه آب جمعیتی از زنان و مردان، کوچک و بزرگ کیپ تا کیپ نشسته بودند و منتظر. آفتاب تمام تلاشش را می‌کرد که در آخرین لحظات، گرمای این دیدار آخر برای همه ماندگار شود. پیرزنی با تکان دادن گوشه چادرش، خوش نسیمی را به صورتش نوازش می‌داد؛ عکس رئیس جمهور شهید را محکم در بغلش گرفته بود. لبخند روی لبش مرا به سمتش سوق داد، سلام و علیکی کردم، از قوچان با عروس و نوه‌هایش آمده بود. در آن شلوغی عروسش را گم کرده و منتظرش نشسته بود، جایی که با هم قرار گذاشته بودند. درد پاهایش، امانش را بریده بود! از لحظه شنیدن خبر شهادت گفت: «آنقدر گریه کردم که فشار خونم بالا رفت، با سختی به مشهد اومدیم، طاقت نیاوردم باید میومدم با اینکه حاج آقایم سخت مریض بود ولی دل کَندَم اومدم.» با لحن کش‌دار و قشنگ قوچانی‌اش از علاقه‌اش به آقای رییسی که همشهری‌اش بود گفت: «با اینکه بی‌سوادم ولی خیلیییییییییی دوستش داشتم، هر چی بگم کم گفتم. برای همه خوب بود، خیلی روستائیان را دوست داشت.» لبخند روی لبش بیشتر شد، آهسته‌تر گفت: «دخترجان تو کرمانجی!؟» گفتم: «بله!» گفت: «اصلا به دلم نشستی...» خراسانی که باشی همنشین امام رضا که باشی هر جا که باشی، دل به دلش راه دارد، مثل شهید جمهور که امام رضا (ع) خریدش... حکیمه وقاری | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 رئیس جمهور باید نشان دهد من ظرفیت دارم او همیشه منافع کشور و نظام را بر منافع شخصی مقدم می‌داشت... امیرحسین بانکی‌پورفرد جمعه | ۱۸ خرداد ۱۴۰۳ | روایت کفایت @revayate_kefayat ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مثل ابراهیم عکس‌نوشت اول رئیس جمهور باید "مثل ابراهیم" مردم‌دار باشد... گردآوری: علیرضا اسلامی طراح: علیرضا باقری مدیر تولید: امین زاده‌تقی زهره نمازیان شنبه | ۲ تیر ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی استان کرمان @artkerman ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روز شلوغ اصفهان هفتم مهرماه ۱۴۰۲ است. صدوپنجاه دانشمند بین‌المللی از کشورهای اسلامی میهمان اصفهان هستند. اولین بار است که جایزۀ مصطفی (صلوات‌الله‌علیه) خارج از تهران برگزار ‌می‌شود. معمولاً رویدادهای علمی وقتی از تهران خارج می‌شود، رئیس‌جمهور‌ها در آن شرکت نمی‌کنند؛ اما آقای رئیسی برای افتتاحیۀ این رویداد به اصفهان سفر می‌کند. در دنیا، شهری زنده و پویا و بین‌المللی است که بتواند از رویدادی بین‌المللی میزبانی کند. فعالیت‌های رئیس‌جمهور در کشور و دنیا رصد می‌شود. با حضور آقای رئیسی، تمام کشور و دنیا در جریان این رویداد علمی در اصفهان قرار می‌گیرند. اصفهان روز شلوغی را تجربه می‌کند؛ رئیس‌جمهور از آب اصفهان غافل نیست. برای بازدید از خط انتقال آب دریا می‌رود، پروژه‌های بزرگی در شرکت فولاد مبارکه و پالایشگاه نفت اصفهان را افتتاح می‌کند، مشکلات سالن اجلاس اصفهان را پیگیر می‌شود و در کنار همۀ این‌ها در رویداد جایزۀ مصطفی هم سخنرانی می‌کند. از نیاز بشر به علم نافع می‌گوید. علمی که بتواند با ایجاد نورانیت، ظلمت، تبعیض، بی‌عدالتی و فساد را از بین ببرد و به زندگی انسان هویت ببخشد. آقای رئیسی با دو پیشنهاد، اهالی دانش را برای ادامۀ رویداد ترغیب می‌کند: جایزۀ مصطفی در همۀ علوم ورود پیدا کند؛ نه‌ فقط علوم پایه و اندیشمندان در نشست‌های علمی برای رنج‌های بشریت راه‌ها نو بیندیشند. به کسی که با وجود دغدغه‌های معیشتی، آب، صنعت و علم، دغدغۀ نورانیت بشر و از بین‌بردن ظلمت را هم دارد، می‌توان با اطمینان کشوری را سپرد. حامد یزدیان به قلم: ملیحه نقش‌زن یک‌شنبه | ۲۰ خرداد ۱۴۰۳ | روایت کفایت @revayate_kefayat ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تواصی چهره‌اش را از وقتی به یاد می‌آورم که برای هر قدمش، پنج قدم برمی‌داشتم تا خودم را به گرد پای او برسانم. وقتی خسته می‌شدم و دور شدنش را می‌دیدم صدای گریه‌ام مهار قدم‌هایش می‌شد. صورت مهربانش به سمتم می‌چرخید. سایه‌اش سایبان گرمای هوا می‌شد و با دستان بلندش بلندم می‌کرد و در آغوش می‌کشید. جای داداش خالی. نور به قبرش ببارد. در این حال و هوای انتخابات بدجور دلم هوایش را کرده. او را به یاد می‌آورم که نشسته و با چه ظرافتی نخ‌های حروف انگلیسی بافته شده‌ روی پیراهنش را بیرون می‌کشد. از غربی‌ها خوشش نمی‌آمد. شاید هم چون انگلیسی بلد نبود و معنای کلمۀ روی لباسش را نمی‌دانست، آن را می‌چید. انگار به غربی‌ها اعتماد نداشت؛ چه سازی برای ما کوک می‌کنند. چه خوابی برای ما می‌بینند! خودش هیچوقت رأی نداد؛ خوب که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی از شهدا علی‌رغم مقید بودن به اسلام و ولایت و جمهوریت، حتی یک بار هم در عمرشان رای ندادند؛ چون آنها زودتر از شناسنامه‌شان بزرگ شدند. زودتر از سن‌شان به جایگاهی که می‌خواستند رسیدند. آمار ثبت شده درباره سن شهدای هشت سال جنگ تحمیلی نشان‌ می‌دهد که ۴۴ ﺩﺭﺻﺪ ﺷﻬﺪﺍ ﺍﺯ ۱۶ ﺗﺎ ۲۰ ﺳﺎﻝ بودند. پای چراغ گردسوز روی زیلوی پهن شده توی حیاط در آن شلوغی که بچه‌ها از سر و کلۀ هم بالا می‌رفتند، مشغول نوشتن چیزی بود. تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم. طبق معمول رفتم کنارش نشستم. نگاهی به برگه انداختم و بلند بلند شروع کردم به خواندن و بخش کردن کلماتی که زیر سایۀ دستش روی دفتر نقش می‌بست؛ من، پَ یا مم به مِل لَت این است... نگاه چپی به من انداخت، لبانش را جمع کرد، ابروهایش را در هم کشید و تمام قد بلند شد رفت گوشۀ خلوتی دیگر شروع به نوشتن کرد؛ ... من پیامم به ملّت این است که خدا نکند زمانی فرا رسد که این ملّت مثل مردم کوفه کنند و دست از یاری امام و اسلام بردارند، که خدا نکرده عذاب الهی بر سرتان نازل خواهد شد، اگر دست از یاری امام بردارید دوباره ستمگری دیگر بر سرتان خواهد آمد... «شهید سید علی‌اکبر حسینیان راوندی» وصیتنامه‌اش را از دوره‌ی ابتدایی از بر می‌خواندم. حفظم بود؛ اما چیزی از آن نمی‌فهمیدم. رفتم سراغ وصیتنامه، کاغذی که سال‌ها روی طاقچه خاک خورده بود. حالا که به این مرحله رسیده‌ام و دو برابر سن او را دارم معنای کلمات آن را بهتر درک می‌کنم و چقدر دیر یادمان می‌آید... آسیه‌سادات حسینیان‌راوندی یک‌شنبه | ۳ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا