بیروت، ایستاده در غبار - ۸.mp3
13.94M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۸
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #صیدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۷
واقعیت این است: شهادتِ سیدحسن، تاثیر منفیِ عمیقی روی ذهن دوستدارانِ حزبالله و مقاومت گذاشته. با هرکس از دوستداران سیدحسن که حرف بزنی، میبینی که مشتهاش را گره میکند و از تداوم مقاومت حرف میزند؛ اما کمی که بیشتر با آدمها حرف میزنی، میبینی که کفِ جامعهی محبِ حزب، برای تابآوری، دارد تقلا میکند. یکی از تقلاها، تلاش برای باور نکردنِ شهادتِ سید است. این را هرکس که این روزها گذارش به بیروت افتاده و با آدمهای معمولی همکلام شده باشد، مکرر دیده و شنیده. سید توی قلبِ آدمها زنده است اما عقلشان میداند که سید دیگر نیست. امروز فارِس -راننده- خیلی واضح گفت که منابع خبری متعددی میگویند که سید شهید شده اما خب، من دوست دارم که باور نکنم!
توی این شرایطِ روحی، هرکس از ظن خود تلاش میکند که به این سوال جواب بدهد: "دقیقا چرا اینگونه شد؟ ما از کجا ضربه خوردیم؟"
این روزها توی ذهن آدمها، هزار و یک جواب برای این سوال وجود دارد اما من میخواهم یکیش را بگویم و طبعا نتیجهگیری روی این جواب، علمی نیست؛ فقط یک گزاره در کنار بقیه گزارههایی است که توی ذهن آدمها وجود دارد.
چند سال قبل، وقتی پرچمهای سیاهِ جنگ در سوریه بالا رفت، بعضی از سوریها به لبنان مهاجرت کردند. یکی از نقاط اوج مهاجرت، البته بعدِ اعمالِ قانونِ تحریمیِ امریکاییِ قیصر بود.
مهاجران، اغلب، اهل سنت بودند. زکی، دوستِ مصریمان که چند سالی است لبنان زندگی میکند، میگوید که وقتی سوریها آمدند، جامعهی اهل سنت آغوشش را باز کرد؛ شاید تصور این بود که همگرایی و همزیستیِ اهل سنتِ دو کشور، به آنها قدرت میدهد.
سوریهای مهاجر، طبعا در مشاغلِ ردهپایین، مشغول شدند. پیکهای موتوری و نگهبانها و نظافتچیهای منازل و الخ! این، یک روی سکه است. مثلا همین پیکها، آدرسِ خیلی از آدمها را یاد میگرفتند؛ یا نظافتچیها رسما توی خانه و زندگی آدمها بودند و این، یعنی اطلاعات.
ورودِ حزبالله به جنگ سوریه، تشدید مشکلات اقتصادی در لبنان و از اینها مهمتر، رفتارهای خارج از عرف و بعضا تهاجمیِ بعضی از مهاجرانِ سوری، ورق را برگرداند. همان جامعهای که برای مهاجران آغوش باز کرده بود، حالا آنها را میراند؛ حتی گاهی با خشونت.
از طرفی، بعضیها در کفِ میدان، در جریان برخی از ضرباتی که به حزبالله وارد شده، انگشت اتهام را سمت سوریها میگیرند. این گمانه، توی ذهنِ آدمها وقتی تقویت میشود که میبینند تکفیریها مثلا در ادلب، بعدِ شهادتِ سید، جشن میگیرند.
این زمزمهها زیرِ پوستِ شهر، جریان دارد. علیالهادی، دوست لبنانیمان میگوید که این روزها عموما احساسِ خوبی به سوریهای مهاجر وجود ندارد؛ این گمانه که مهاجرین ممکن است اطلاعاتی به دشمن داده باشند، شاید درست باشد اما قدرِ مسلم، ماجرای نفوذ، عمیقتر از نفوذ مهاجرین در تشکیلات است.
نمیدانم اگر چیزی به نام "افکار عمومی" در لبنان وجود داشته باشد، در آینده جمعبندیاش درباره فرضیههای مربوط به علل آسیب دیدن حزبالله چه خواهد بود؛ اما باید فکر کرد، باید با دوستدارانِ حزب حرف زد؛ باید خطاها را جبران کرد؛ باید درباره تداوم این مسیر به مردم اطمینان داد؛ این قلبها نیاز به آرامش دارند.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
پنجشنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۸
بیم و امید!
این روزها، حزبالله دارد شهرکهای صهیونیستی و تلآویو و حیفا را میزند. مردم خوشحالاند؟ بله! خیلی؟ نه آنقدر که تصور میشود. دوستِ همنویسم به دوست لبنانیمان خرده گرفت که تو چرا اندازه ماها خوشحال نمیشوی از این که حزبالله دارد اسرائیل را میزند؟
روانِ عزادارانِ سید، عجیب تحت فشار است. اسرائیل را شخم هم بزنیم، این ثلمه، انگار جبران نمیشود. دیروز وسط یکی از گفتگوها، کسی گفت که در جهانِ عرب، مگر دیگر کسی مثل سید پیدا میشود؟
چیزی که میخواهم بگویم البته اینها نیست. ماجرای بیم است و امید. بعضی از دوستدارانِ حزبالله، این روزها فکر میکنند نسل جدیدی از فرماندهان که بعد شهادت بزرگانشان روی کار آمدهاند، دارند جسورانهتر عمل میکنند. حالا یا ذاتا جسورترند یا بعدِ سید، دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند؛ اللهاعلم!
از دوست لبنانیمان میپرسم که درباره نسل جدید فرماندهان، چطوری فکر میکند. میگوید حلقهی نزدیک به حزبالله، خیلی قبلتر از جنگِ امروز، معتقد بود که رده میانی فرماندهان، خانهتکانی میخواهد؛ خیلیها چند دهه فعالیت کرده بودند و کنار نمیرفتند مگر با بیماری یا شهادت. از یکی دو نفر هم اسم میبَرد.
حالا در کنارِ بیمِ از دست دادن بعضی از فرماندهان، این امید در دلِ جوانهای دلدادهی حزب جوانه زده که فرماندهانِ جوانتر، سیلیهای محکمتری بزنند به اسرائیل. خون تازهای انگار به رگهای حزبالله تزریق شده. درست وقتی امریکاییها توی خبرهایشان اعلام کردند که برای فردای بعد از حزبالله آماده شوید، حزبالله انگار جوانتر و زندهتر دارد خودش را از زیر آتش و خون میکشد بیرون.
فقط یک نگرانی هست؛ این که این جوانها دقیقا زیر یک بیرق با هم متحد شوند؛ متفرق نشوند. دیشب یکی از بچههای حزبالله میگفت، این جوانها آدم حسابیاند و بعید است که متفرق شوند اما باز هم سرِ این اتحاد، چشم امیدمان، به سیدالقائد است.
ماجرا، ماجرای بیم است و امید.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
پنجشنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۹
جمهوری اسلامی! لطفا هستهای شو!
قدیمها، صداوسیما که سرِ برنامههاش با مردم توی کوچه و خیابان گفتگو میگرفت، یک جواب ثابت میشنید: "خوبه! فقط زمانش رو بیشتر کنن!"
اینجا هم از هرکسی درباره پاسخِ ایران به اسرائیل بپرسی، چیزی شبیه همین جواب را میشنوی: "خوب بود، ولی کافی نیست، باید بیشترش کنن"
جامعهی شیعیِ لبنان، فارغ از هستهی بسیار معتقدی که میگوید ایران هر تصمیمی بگیرد، همان تصمیم درست است، خیلیها دلشان خنک نشده؛ خیلیها توقعشان از ایران بیشتر است؛ خیلیها انتظار دارند که اسرائیل را بزنیم به قصدِ نابودیِ قبل ۲۵ سال.
دو سه روز پیش، رانندهی تاکسیِ لبنانی، یک سخنرانیِ آتشین برایمان کرد که آقا! اگر الان اسرائیل و آمریکا حملهی هستهای کردند، شما چطوری میخواهید جوابِ متناسب بدهید؟ راهی جز این ندارید که هستهای شوید.
راننده میگفت من میفهمم که سیدالقائد، روی مصالح انسانی میگویند که بمب اتمی نداشته باشیم، اما اینها مگر میفهمند انسان چیست؟
میگفت خودش توی شبکههای مجازی خوانده که آمریکا زیردریاییهای هستهایش را آورده توی آبهای منطقه؛ خب بمبت را بساز و استفاده نکن!
امروز هم جوانِ همسفرم تا بعلبک، میگفت شما هستهای نشوید، بیروت و دمشق که هیچ، اسرائیل بدش نمیآید که زمینی بیاید تا مرزهای شما.
راستش، از شنیدن این حرفها، احساسات متناقضی به آدم دست میدهد. من از جهتی، خوشحال میشوم از این انتظار؛ این انتظار یعنی، علم به تواناییِ ایران؛ به این که ایران اگر بخواهد، دانشش را دارد که هستهای شود. جامعهی شیعی این انتظارها را از هیچ کشورِ دیگری ندارد. عراق که بعد اوسیراک، کلا بیخیالِ هستهای شد، بقیه کشورهای عرب هم که تکلیفشان روشن است (هستهای هم بشوند به کار مقاومت نمیآیند!)
آن سوی ماجرا اما این است که فرجامِ این انتظارها چه خواهد شد؟ این انتظارات، نو به نو روی هم انباشته میشود، اما پاسخی هم در راه خواهد بود؟ نمیدانم! اما میدانم که به هر طریق ممکن، این جامعه، نباید از ایران ناامید شود؛ همین!
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
پنجشنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #یحیی_سنوار
یا یحیی
فیلم لحظه شهادتش را چندبار نگاه میکنم. کوادکوپتر که به سمتش میآید همانطور آرام نشسته است روی مبل زهوار در رفته و خاکی. انگار که از نبردی تن به تن آرام گرفته باشد. شاید در آن لحظات، همه دوران زندگی، از کودکیاش در اردوگاه، تا ۲۳ سال اسیر و زندانی بودنش را مرور کرده باشد.
فیلم را میبینم و ناخودآگاه و بیآنکه معنای آیه را در ذهن داشته باشم، زیرلب میخوانمش:
«یا یحیی خذ الکتاب بقوة و آتیناه الحکم صبیا»
انگار خدا برای هر روزگاری یک یحیی خلق میکند تا از کودکی بار رسالتی بر دوشش باشد.
در اردوگاه که به دنیا آمده باشی، تمام کودکیات خلاصه میشود در بیوطنی، در بیهراسی از مرگ، در مرگ را به سخره گرفتن. آنقدر که در پس دوران سخت اسارت بیکار نمیمانی، عبری میآموزی، کتاب به عبری ترجمه میکنی، رمان مینویسی و اسمش را میگذاری «خار و میخک» و کدام اهل ادبیاتی است که نداند شخصیتهای اولین رمان هر نویسندهای، تکههایی از پازل شخصیت نویسنده است.
طراحی عملیات پیچیده هفت اکتبر فقط از یحیی سنوار بر میآمد و این شهادت روی تلی از خاک، با تنی زخمی، خسته و خون آلود، برازنده فرماندهای در میدان نبرد بود، نه فرماندهای خیالی که از او ساخته بودند.
مریم بهرنگفر
جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #خط_روایت
دربارۀ تبلیغات جنگ
پیشنویسی شتابزده از سرمقاله شماره آینده (پانزدهم) مجلۀ سوره
• وقتی در شرایط جنگی هستیم، صِرف «روایت جنگ» کافی نیست. باید به «تبلیغات جنگ» فکر کنیم. روایت، در شرایطی که رخداد از تجربه ما پیش افتاده، نمیتواند بهتنهایی جوابگوی صحنه باشد. باید به استقبال آینده رفت و حتی در آینده سهیم شد و این جز با تبلیغات ممکن نیست.
• ما از آینده با خبر نیستیم و نمیدانیم چه چیزی رخ خواهد داد. این قضیه نباید ما را در رسانه گیج و منفعل کند. نباید منتظر باشیم که اتفاقی بیفتد تا ما آن را تجربه و سپس روایت کنیم. باید روحیه مردم آمادۀ سازگاری با شرایط جنگی باشد و این، کار «تبلیغات جنگ» است.
• مثلاً یک کار مهم در زمان جنگ، «گمانهزنی» است؛ حدس درباره روند احتمالی حوادث. البته این گمانهها نباید فضای عمومی را به نفع طرح دشمن آشوبناک کند یا معنای اصیل مبارزه ما را مخدوش کند. باید این حدسها در چارچوب حکمی، حقیقی و یقینی تاریخ انقلاب اسلامی (یعنی تلقی کلان ما از سیر زمانی حوادث و غایت انقلاب) در کار آورده شود.
• گمانه، به ما امکان میدهد که جلوتر از رخداد، سررشته افکار را به دست بگیریم و زودتر به استقبال آینده برویم و مردم را برای پیشامدهای احتمالی آماده کنیم؛ بدون اینکه گزارهای یقینی و ابطالپذیر بگوییم و احتمالاً اعتبار رسانهمان را از دست بدهیم.
• روایت فتحِ شهید آوینی، جامع «روایت» و «تبلیغات» بود. اگرچه بهمرور، ارزش روایی آن اثر تهنشین شد و حتی آینده را ممکن کرد؛ اما آوینی به تصریح خودش، به تبعیت از امر امام، به دنبال تبلیغات برای روانه کردن مردم به جبههها بود. (نگاهی دوباره به روایت فتح، آینه جادو، جلد سوم).
• فراموش نکنیم که در آن دوران، نه ماهواره و نه اینترنت، رقبایی برای مدیوم تلویزیون ملی نبودند و همین مسئله به آوینی این امکان را میداد که با فرصت و فاصلهای معنادار از رخدادها، در کنار سایر فعالیتهای تبلیغی تلویزیون، وجه معنوی جنگ را «روایت» کند و از طریق روایت مردم را تحریض به قتال کند.
• اکنون که شتاب رخدادها و سرعت اطلاعرسانی و رقبای تبلیغی بسیار زیاد است، باید برای به صحنه آوردن آن معنای حقیقی جهاد و تشویق و آمادهسازی مخاطب برای مقاومت، راههای تازهای پیدا کنیم.
• امروز بیش از تمرکز بر سبک «روایت» در کار شهید آوینی، باید فنون «تبلیغات» را در روایت فتح او بازبینی کنیم. دستکم باید وجوه تبلیغاتی روایتش را پیش چشم بیاوریم؛ خوانشی تبلیغی از روایت فتح.
برای خواندن متن کامل، شماره آینده سوره را تهیه کنید...
سید علی سیدان
ble.ir/ali_seyyedan
شنبه | ۲۸ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
تازه فهمیدم سید خدایی داره
حزبالله تیپ گولانی را لتوپار کرده بود و ما خوشحال بودیم. از این حرف میزدیم که با این دست فرمان زمینگیر شدن کامل اسراییل دور نیست.
ولی سید قاطی بود. نمیخندید. گُر گرفته بود.
هرچه ما میگفتیم میگفت «ما مغرور شدیم؛ ما خدا رو فراموش کردیم؛ ما هیچ کارهایم؛ ما مشرک شدیم؛ باید دعا کنیم؛ کار حزب الله با دعا درست میشه...»
همه میدانند او از دقیقترین تحلیلگران حاضر در لبنان است. سالهاست میدان نبرد را از نزدیک دیده، خودش جانباز این جنگ است.
نیمه شب شد. موقع رفتن احسان پرسید:
- سید چت شده؟ چرا اینجوری شدی؟
گفت:
«من با سیدحسن اومدم لبنان. همه چیز من سیدحسن بود. خدای من سید بود. بعد از اون انفجار همه چیز من فروریخت. تازه فهمیدم سید خدایی داره. خدا هم هست.»
وحید یامینپور
@yaminpour
دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #جمعه_نصر
ماجرای نیمروز نابودی اسرائیل
بخش اول
پیش چشمم کمتر است از قطرهای
این حکایتها که از طوفان کنند
جمعه، سیزدهم مهر ماه هزار و چهارصد و سه:
ساعت شش و پنجاه دقیقه صبح از خانه بیرون زدیم. لقمههای نان و پنیر را از کیف در آوردم. نگاهم مثل آونگ میان دست بچهها و خیابان تاب میخورد. دنبال جمعیت میگشتم، دنبال سروصدا. خیال میکردم حالا که دیر از خانه بیرون زدهایم از قم تا مصلی باید با ترافیک دست به یقه باشیم. خیابانها ساکت بود و خلوت. تنها تصویر غیرمعمول، ماشینهایی بودند که بغل خیابان بدون سرنشین، قطار شده بودند. انگار اهالی شهر، خودرو و زندگیشان را گذاشته باشند و رفته باشند. بعد از عوارضی قم، پشت دیواری از ماشین متوقف شدیم. روی صندلی جابهجا شدم و گفتم: شلوغیها از همین جا شروع شد.
بغل جاده موکب زده بودند. پشت ماشینها عکس سید را میچسباندند و اسفند دود میکردند. از موکب رد شدیم. حرکت ماشینها روان شد و جمعیت رفته رفته سبک شد. جاده فرقی با جاده تعطیلات عید نداشت، فقط عکسها، این عکسها بودند که نمیگذاشتند لحظهای فراموش کنیم چه زخمی برداشتهایم.
سیم آیوایکس را به گوشی وصل کردم. از مدتها قبل خراب شده بود. این جاده را نمیشد بدون آیوایکس گذارند. شب قبل از مغازه بغل خانه نویش را خریده بودیم.
مداحی شور از باندهای ماشین پخش میشد. بچهها ضرب آهنگش را تکرار میکردند. خوردنیهایشان که تمام شد، به پشتی صندلی تکیه دادند و چشمهایشان سنگین شد.
صدای ضبط را کم کردم. خواستم کتاب الکترونیک بخوانم، نتوانستم روی جملهها تمرکز کنم. یک صفحه تمام شد و نفهمیدم چه خواندم. گذاشتمش کنار.
به تهران نزدیک شده بودیم. ساعت هشت صبح خیابانها هیچ شباهتی به هشت صبح مهرماه سال قبل که برای مراجعه به متخصص به تهران آمده بودم نداشت. آن زمان تا رسیدن به در بیمارستان ماشینها چفت هم جلو میرفتن.
اما حالا خیابانها خلوت بود. گه گاهی ماشینی از کنارمان رد میشد. عابرها سرشان را توی گوشی کرده بودند و پیادهرو را گز میکردند.
دختر جوانی پشت ماشین نشسته بود، شالش روی گردنش افتاده بود و ضبط صوت ماشینش بلند بود. نزدیک مصلی توی کوچه پس کوچهها بودیم. زنی را دیدم که دستمالسر به سرش بسته بود و موهایش روی گردنش ریخته بود. لباس اسپرت پوشیده بود. دست دختر هشت سالهای را گرفته بود. دخترک هم مثل مادرش لباس پوشیده بود. یک کیف دستی بزرگ هم دستشان بود و منتظر بودند. صبح جمعه و لباسهای آن مادر و دختر، با کوچههای شیبدار و درختهای سبز، هوای کوهنوردی به سرم انداخته بود. ماشین را پارک کردیم و پیاده شدیم.
غیر از پلیسهایی که دو سه تا دوسه تا با لباسهای سبز کنار خیابانها ایستاده بودند همه چیز مثل روزهای دیگر بود، مثل هر صبح جمعهی دیگری. از کنار پارکها رد شدیم بچهها انگشتمان را گرفتند و باذوق گفتند: بعد نمازجمعه بیایم پارک، سبدمونم بیاریم چایی و خوراکی بخوریم.
همینطور که قدمهایم را پشتسرهم به سمت مصلی برمیداشتم، یاد سکانسهای وضعیت سفید افتادم، یاد فیلمهایی که به ما جنگ ندیدهها نشان میداد زمانی جنگندههای بعثی تا تهران هم رسیده بودند. یاد یادواره شهدای سوم راهنماییام. رفته بودیم گلزار شهدای قم؛ برای یادواره اسامی شهدا را گرفته بودیم. تا آن روز نمیدانستم زمان جنگ، قم هم بمباران شده، تا وقتی روبه روی اسم شهدا در ستون توضیحات دیدم نوشته «شهدای بمباران قم».
چهل سال پیش وقتی که لب مرز با صدام میجنگیدیم بمبهایش به تهران و قم هم رسیده بود. حالا بعد چهل سال، دو روز بعد از انجام بزرگترین عملیات موشکی علیه اسرائیل، درست زمانی که نخست وزیر رژیم موقت تهدید کرده بود پاسخ سختی به ایران میدهد، بعد از ترور فرماندهان ارشد حزبالله و سید حسن نصرالله، بعد از این که تهدید کردند هدف بعدی رهبر ایران است، پایتخت یک صبح جمعه را شروع کرده بود مثل همهی جمعههای پاییزی که توی این سالها دیده. یکی نشسته توی ماشینش آهنگ گوش میدهد، یکی با دخترش میرود تفریح، ما هم از زیر درختها و وسط پارکهای تهران رد میشویم و میرویم نماز جمعه.
ادامه دارد...
فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #جمعه_نصر
ماجرای نیمروز نابودی اسرائیل
بخش دوم
پسر کو ز راه پدر بگذرد
پلهها را بالا آمدیم و از صحن اصلی مصلی خارج شدیم. روبهرویمان تا در خروجی مسیری بود شنزار آدم. آدمها مثل دانههای شن، چسبیده به هم کوتاه کوتاه قدم برمیداشتند. انگار نسیم ملایمی آمده باشد و از بالای تپهای به پایین سُرشان داده باشد.
هرچه روی پنجههای پایم میایستادم در خروج را نمیدیدم. نمیفهمیدم انتهای این جمعیت کجاست؟ تکهای از راه را رفتم. نمیتوانستم سنگینی پسر هشت ماههام را تحمل کنم. روی چمنهای بغل مسیر نشستم.
ضعف به دست و بالم پیچیده بود. لبهی مقنعهی دختر نه سالهام به پیشانیاش چسبیده بود. پرسید: مامان آبمون تموم شده؟
بطری آبمان تمام شده بود و آبخوریها آن قدر شلوغ بود که با بچهی کوچک نمیتوانستم نزدیکشان شوم. مردی با موهای جوگندمی که گمان میبردی در دهه پنجاه زندگیاش باشد، صدای دخترم را شنید و ازمان خواست بطری آبمان را بدهیم تا برایمان پر کند.
نشسته بودم روی زمین و چادرم پر از خاک شده بود. به جمعیتی که رد میشد نگاه کردم. هنوز باور نکرده بودم این منم که با دوتا بچه به دل جمعیت زدهام. انگار زن جنوبی درشت استخوانی، از همانها که پر چادرشان را به کمر سفت میکنند، طفلشان را روی سر و گردن میگذارند و میزنند به دل جمعیتِ زیر قبه، اختیار جسمم را به دست گرفته باشد تا از پنجره چشمهای من نماز جمعه نصر را ببیند.
بطری آبمان پر شده بود دعای خیری بدرقه راه آن مرد کردم. گوشی همراهم را از کیف در آوردم. پیامهایم ارسال نشده بود برای چندمین بار تماس گرفتم، تماس هم برقرار نشد.
ادامه دارد...
فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #جمعه_نصر
ماجرای نیمروز نابودی اسرائیل
بخش سوم
از تبار تو اییم
هر چه به خروجی نزدیکتر میشدیم فشار جمعیت بیشتر میشد. اطرافیانم سعی میکردند فضایی دورم خالی کنند تا دخترم زیر دست و پا نماند.
خانمی کنارم ایستادهبود. پوست دستها و صورت کشیدهاش چین افتادهبود اما سرحال و سرپا راه میرفت. بهم گفت: پسرت رو بده کمکت کنم.
بار اول نبود این جمله را میشنیدم. تمام سلولها نه اتمهای وجودم میگفتند قبول کن. مثل دفعات قبل بعد تعارفهای معمول گفتم: ممنونم میترسم، میترسم توی شلوغیها و جمعیت گمتون کنم.
لبخند زد، گفت: قبل انقلاب هر روز میاومدیم راهپیمایی، از میدون امام حسین تا آزادی. بعضی مادرها با بچهی کوچیک میاومدن، این بچهها رو از بغل مادرهاشون میگرفتیم، دیگه کسی نمیگفت کی هستی و از کجا هستی، میزدیم بغلمون و میرفتیم. مادر بیچاره هم یه جوری خودش رو بهمون میرسوند.
توی آن گرما، فشار و خستگی خاطرهاش مثل یک قوطی انرژیزا بود.
- یادش به خیر دیگه از تک و تا افتادیم. چه مسیری رو پیاده میرفتیم و آخرش هم پای پیاده، برمیگشتیم خونه. مثل الان نبود که این همه ماشین باشه.
گفتم: خوش به حالتون که از اون زمان تا امروز توی این مسیرید.
مثل آتشی که در هوای پاییزی بین علفزارها روشن کرده باشی، گرم خندید و گفت: کاش نَمیریم و ظهور رو ببینیم.
به در خروجی رسیده بودیم جمعیت هل میخورد. به مادرهایی که دور و برم بچههای کوچکشان را بغل گرفته بودند نگاه کردم.
روزی که به پیامبرش طعنه زدند و گفتند ابتر، خدا گفت: ما به تو کوثر عطا کردیم. آن خیر کثیر یک مادر بود، مادر پدرش، مادر حسنین. مادر یعنی برکت، تا وقتی مادرها توی این مسیرند، این راه ادامه دارد. ما ابتر نمیشویم.
پینوشت: عکسهای روایت جمعه نصر توسط نویسنده گرفته نشده است.
فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۹.mp3
17.2M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۹
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۱۸ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #یحیی_سنوار
وقت جنگ
توی دقایق بامداد جمعه، انگار نشسته باشم وسط کنسرت استاد سقایی و او بخواند:
"دایه دایه وقت جنگه
سنگران بَونیت لَشَم دِرارید (سنگرها را ببندید و نعشم را بیرون بیاورید)
قلایانه بَگردید چینه و چینه (خانهها را دیوار به دیوار بگردید)
لَشکَمه وردارید کافر نینَه نعشم را بردارید تا کافر نبیند)
خیره به کلیپ بودم. فیلم پهپاد اسرائیلی نشان از جنگیدن تا آخرین نفس یحیی سنوار میداد. نه بغض کردم و نه اشک ریختم. غیر از این هیچ سناریویی به مرگ او نمیآمد. خدا میخواست از دل صفحههای ناخوانده تاریخ پررنگ نشان همه بدهد که داد!
قرار بود تشت رسوایی اسرائیلیها از بام بیافتد که آن هم افتاد. دروغهایشان از سپر انسانی قرار دادن اسرا برای حفظ جان تا پناه گرفتن در تونلهای مخفی!
بقیهاش جنگ است؛ "وَ قاتَلُوا و قُتلُِوا". قرار نیست بیخون رنگ فتح را ببینیم. شیعه و سنی زیر یک پرچم، با هدفی واحد میجنگیم تا اگر نبودیم تاریخ بنویسد که روزگاری امت ابراهیمی در برابر ظلم قومی اسرائیلی خونها دادند ولی عاقبت "اِنَّ الارضَ یَرِثُها عِباِدیَ الصَّالِحُونَ"
زهرا شنبهزادهسَرخائی
جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ملاقات با ابراهیم هادی در بیروت.mp3
7.75M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ملاقات با ابراهیم هادی در بیروت
با صدای: یونس مودب
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
تبلیغ عملی
چشم و هم چشمی همیشه هم بد نیست.
امروز در مهمانی خانه مامان، دونفر از اقوام میل به دست با کامواهای آبی و کرم تند و تند رجها را بالا میرفتند.
دخترخاله مامان میپرسد چه میبافند و آنها توضیح میدهند شال و کلاه است برای جبهه مقاومت.
متوجه میشود کامواها را من از ساختمان جهاد گرفتهام. شروع میکند به پرسیدن. من هم از خدا خواسته، هر چه را بخواهد بداند میگویم.
سفارش میدهد چهارکلاف برایش بگیرم. در قبول یا رد این پیشنهاد تردید میکنم: «آخه میدونید، باید هر چی زودتر بافتها رو تحویل بدیم. بافتن چهارتا کلاف طول میکشه»
نگاه چپ چپی به من میکند و خاطرات سالهای دفاع مقدس را با مامان و مادربزرگ به رخ ما جوانها میکشد.
همهشان صبح میرفتهاند مسجد محل و کاموا میگرفتهاند. او تمام شب را بیدار میمانده و یک جلیقه را تا ظهر روز بعد تکمیل شده و اتو خورده و به قول خودش شیک و پیک تحویل میداده.
حالا هم با همان شوق حاضر است مثل قدیم روز و شب را به هم بدوزد و برای رزمندهها لباس گرم ببافد.
میگوید: «تو فردا کاموا رو به من برسون. زودتر از بقیه شال و کلاه رو تحویل میدم.»
دارم فکر میکنم اگر هر کدام از ما را با یک کلاف از این کامواها برویم در دل مهمانیهای زنان، با تبلیغ عملی و برانگیختن چشم و هم چشمی میان جمع، تا پایان زمستان چه اندازه رزمنده را از سرما نجات دادهایم.
و بعد در ذهنم گردانی از بانوان را تصور میکنم که مدام در حال بافتن هستند و فوجفوح فرشتگان را که از میان دانههای بافت، نور میبرند به آسمانها.
فهیمه فرشتیان
دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه، روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۰
بخش اول
دوباره آمدیم بعلبک. نرسیده به شهر، آثار خرابیها آشکار میشود؛ برِ خیابانِ اصلی. ظاهرا این بخشی از استراتژیِ رعب است. آثار اصابتها، باید توی ویترینِ شهرها پیدا باشد.
ساعتی را در حرم خوله میگذرانیم تا کسی بیاید دنبالمان. مثنی و فرادی میرویم خانهی یکی از دوستان. ناهار را که میخوریم میگویند باید جایمان را عوض کنیم. میرویم یک خانهی دیگر. امنیت بعلبک ظاهرا ناپایدار است. هنوز چند دقیقه از حضورمان در خانهی دوم نگذشته که صدای پهپادها شدیدتر میشود؛ شدیدتر از هر بار دیگری که در این چند روز شنیدهایم. این هم طبعا بخشی از پروژه ایجاد رعب است. مثل همین دو روز قبل که جنگندهها، توی آسمان بیروت، دو بار دیوار صوتی را شکستند.
چند دقیقه بعد از چرخیدن پهپادها توی آسمان، دو صدای انفجار نسبتا مهیب با فاصله چند ثانیه از هم، فضا را پر میکند و موج انفجار، بیاجازه از در و پنجره میآید تو! استقبال خوبی نیست!
یکی از دوستانِ همراهمان، چند دقیقه بعد انفجارها، عروسکی توی خانه پیدا میکند. عروسک را میگذارد روی پاش طوری که توی تصویر پیدا باشد و با خانوادهاش -دخترِ کوچکش- تماس تصویری میگیرد: "ببین بابا، اینجا همهچی آرومه، خودت از عروسک بپرس!"
صاحبخانه هرچند دقیقه یکبار میآید و با صدای بلند خواهش و تمنا و عتاب و خطاب میکند که گوشیها را خاموش کنیم. میگوید پهپادها سیگنالها را میگیرند، میزنند و جنتمکان میشویم. سعی میکنیم گوش کنیم.
یک بیسیم هم گذاشتهاند توی خانه که پیامهای هشدارآمیز میدهد؛ الان جنگندهها آمدند، الان پهپادها بالای سرمان هستند و الخ!
وسط این پلیسبازیها، یکی از جوانهای حزبالله میآید تو و لم میدهد روی مبل. یک کلاش هم گرفته دستش. با هم گپ میزنیم. یخش که باز میشود، گوشیاش را میگیرد سمتمان و فیلمهایی از خودش نشانمان میدهد؛ اغلب در حال تیراندازی!
از ظاهر فیلمها و آهنگهایی که روش گذاشته میفهمیم که اینها را توی شبکههای اجتماعی هم منتشر میکند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بعلبک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۰
بخش دوم
بگذار از یک زاویهی دیگر بروم سروقتِ رعب.
اسرائیل میخواهد نشان بدهد که تکان بخورید من میفهمم. که تکتکتان را میشناسم. که بینتان جاسوس دارم. که از بهترین تکنولوژیها استفاده میکنم و قسعلیهذا. سلمنا! اما خطاهای خودِ ماها هم گاهی در تکمیل اطلاعاتِ اینها بیتاثیر نیست. جوانِ حزبالله، فیلمهای نظامیش را که منتشر میکند، عملا یک شبکه در اطرافش شناسایی میشود.
از خوبیهاش هم بگویم. جوانِ محکمی است. حرفِ این میشود که یک خطر ممکن است این باشد که اسرائیل نیروهاش را در شمال هلیبورن کند و جبهه را گسترش دهد. جوان میگوید توی جنگ زمینی، ما دستِ برتر را داریم. بیایند پایین، ۱۰۰ هزار نفر فیالمجلس، آمادهی شلیکاند.
از وضعیت بعلبک میپرسیم. میگوید توی یکی دو هفتهی گذشته، بعلبک، ۱۰۰ تا شهید داده. در این عدد کمی تردید دارم اما خب، چیزی نمیگوییم.
وسط عملیاتِ رعبِ پهپادها، خبرِ شهادت السنوار، قطعی میشود. فیلمی که منتشر شده عجیب است. توی یک خانهی عادی او را زدهاند و صحنههای مقاومتش تا آخرین لحظه، به آدم احساس غرور میدهد. دارم فکر میکنم که پادزهرِ عملیاتِ رعب، یکیش دقیقا همین است. اسرائیل میخواهد ترس بیندازد توی دل مردم، بعد درست وسطِ این هراسها، رهبرِ حماس طوری شهید میشود که امریکاییها آرزو دارند قهرمانانشان را توی چنین قالبی در فیلمهای سینماییشان تصویر کنند؛ سلحشور، مقاوم، پاکباخته.
از خیلیها درباره پادزهرِ رعب پرسیدهام. بعدِ آن شب که راننده تاکسی، نزدیک ضاحیه با انگشت به بالا اشاره میکرد و میگفت آرامتر حرف بزنید، اصلا حرف نزنید که میشنوند؛ تا آن روز که یکی از اهالی ضاحیه نصف قیمت سوارمان کرد و تا آمدیم سوالهای بودار بپرسیم گفت که زنم -که جلو نشسته بود- استرس میکشد؛ بگذار برسیم مقصد، آنجا حرف بزنیم؛ ذهنم مشغول بود که با این ترس چه میشود کرد. واقعیت این است که دفع این هراسها، راهحل کوتاهمدت ندارد. این درست است که صدای پهپادها، چند صباح دیگر برای مردم عادی میشود اما باید نسلی تربیت شود که سرِ نترس داشته باشد، که الگوهاش، جای بتمن و مرد عنکبوتی، امثال السنوار باشند. بگذریم.
شب، صدای پهپادها، دستمایه شوخی میشود. بخوابیم و بمیریم یا نخوابیم و بمیریم؟ جوانِ عضو حزبالله خیلی جدی میگوید با مسئولیت من بخوابید! اگر زد و همهمان خلدآشیان شدیم، با کی باید حساب کنیم اللهاعلم!
سرمان را میگذاریم زمین و من فکر میکنم ما یک شبمان اینطوری پلیسی است اما این بچهها هرشبشان با خون و آتش، گره خورده.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بعلبک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا