eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
225 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۰ بخش سوم صبح با یکی از جمع‌های جهادی همراه می‌شویم که برویم چند تا مدرسه. این که سبک گروه‌های جهادی دارد بین‌المللی می‌شود، چیز خوبی است. یکی از گروه‌های جهادی می‌خواهد احتیاجات عمرانی مدرسه‌ها را پایش کند و آستین بالا بزند. حالِ مدرسه‌ها در مجموع خوب است. توی مدرسه‌ی دوم، بچه‌ها با نیمکت‌هایشان یک دایره تشکیل داده‌اند و خانمِ معلم دارد با مهربانی چیزی یادشان می‌دهد. روی دیوارهای مدرسه، پر از نقاشی‌هایی است که عنصرِ پرتکرارش، پرنده‌ای است که برگِ سبزِ درخت زیتون را چپانده توی دهانش. زنی که می‌بیند دارم از نقاشی‌های روی دیوارها عکس می‌گیرم می‌گوید از من هم بگیر! بنویس آقا! بنویس که پیروزی دیر یا زود می‌رسد. و بعد ژست می‌گیرد و دستش را به علامت پیروزی می‌برد بالا؛ یک، دو، سه... جوانی از بچه‌های حزب همراهمان است. پخته و مشتی. یک ماه قبل رفته‌اند تا پای سفره‌ی عقد که جنگ می‌شود. می‌گوید حالا فرصت هست برای تشکیل زندگی؛ ان‌شاءالله بعدِ پیروزی. انگشتِ کوچکِ دست راستش را با آتل بسته. می‌گوید چند روز پیش توی یکی از انفجارها دست و پاش آسیب دیده. اولین‌بارش نیست. وقتی رفتیم یکی از مدرسه‌های تهِ بعلبک، به کوه‌های قلمون غربی اشاره کرد و گفت که داعش سال ۲۰۱۷، تا پشت این کوه‌ها آمده بود؛ توی جنگ با داعشی‌ها پایم تیر خورد؛ جریحِ معرکه‌ام. یکی دو ماهی ایران بوده و تلاش می‌کند با گفتن جمله‌های فارسی، ابراز ارادت کند. وقت رفتن از یکی از مدرسه‌ها، صدای بچه‌های قد و نیم‌قد را می‌شنوم که شعار می‌دهند. از دوستِ همراهمان می‌پرسم چه می‌گویند؟ می‌گوید دارند شعر می‌خوانند که نترسید، نترسید، هواپیمای وطنی است. صدای مستمر جنگنده‌ها روانِ بچه‌ها را می‌آزارد و یک آدم‌حسابی، برای تاب‌آوری، این شعار را یادشان داده. توی یکی دیگر از مدرسه‌ها مردی سروصدا می‌کند که نباید کسی عکس بگیرد. مردمی که از خانه‌هایشان به مدرسه‌ها پناه آورده‌اند، عجیب عزت نفس دارند. دوست ندارند تصویری از وضعیتشان منتشر شود که حاکی از ضعفشان باشد. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۰ بخش چهارم پیرزنی از ته سالنِ مدرسه می‌آید جلو و از دوست لبنانی‌مان می‌پرسد این‌ها اهل کجا هستند؟ تا می‌شنود ایران، یک سخنرانیِ آتشین می‌کند و بعد هم قبول می‌کند که دو کلام جلوی دوربینِ گوشی حرف بزند. پیرزن می‌گوید ما از این سگ‌های هار نمی‌ترسیم. ما به رزمنده‌هایمان اعتماد داریم. ما حیدری هستیم. می‌پرسم بعد شهادت سید، بعضی‌ها گفتند ایران، حزب‌الله را رها کرده. کسی آن‌طرف‌تر می‌پرد توی حرف پیرزن:"ایران، برادرِ حزب‌الله است؛ برادر که برادر را رها نمی‌کند." پیرزن انگار که حرف زنِ کناری‌ش را کافی می‌داند، به سخنرانی‌ش ادامه می‌دهد:"ما حاضریم تا آخرین نفس بجنگیم و بمیریم. مرگ برای ما عادی است؛ و شهادت، پیروزی." حرف‌هاش که تمام می‌شود، می‌آید سمتم، بازوهام را می‌گیرد و ماچم می‌کند! خیلی پیر است(به خدا!) جوانِ عضو حزب‌الله می‌گوید این‌جا عادی است، پیرزن‌ها که دیگر قیدهای جوان‌ها را ندارند، از روی محبت مادرانه ماچ می‌کنند! ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ایستاده در غبار - ۲۰ بخش پنجم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۰ بخش پنجم سر راهمان می‌رویم روستای العین. دوست لبنانی‌مان یک خانه‌ی ویران را نشان می‌دهد و می‌گوید که چند روز قبل، یک زن و شوهرِ جوان، از سرِ کار برمی‌گشتند که درست دم درِ خانه‌، پهپادها جانشان را می‌گیرند. یک بنای ویران‌‌شده‌ی دیگر کمی آن‌سوتر است که روی دیوارش نوشته خیاطی! هدف‌های غیرنظامی با اهداف نظامی. برمی‌گردیم بیروت. دوستِ جدیدِ اهل بعلبک، پیام می‌دهد:"من می‌خواهم فارسی یاد بگیرم؛ یادم می‌دهی؟" ما تازه داریم همدیگر را پیدا می‌کنیم. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 خدا قوت به مردم صبور جبالیا دوستان! وقتی از خانواده‌ام به عنوان یک نمونه‌ای از جامعه‌ی غزه‌ای صحبت می‌کنم، فقط دوست دارم حقایق را لمس کنید. سعی نمی‌کنم دلتان را بسوزانم. امروز ما؛ همه‌ی ما در یک جبهه هستیم و شانه به شانه داریم جلوی اسرائیل، نه، بلکه جلوی کل استعمار غربی می‌ایستیم. نقش مهم و خطیر مجاهدان و مردم غزه در این جنگ صبر و ایستادگی بود، این نقش در کنار نقش‌های بقیه مجاهدان در محور مقاومت تکمیل کننده کل داستان است. ایستادگی و صبری که مردم غزه، و خصوصا مردم شمال غزه، و امروز خصوصا مردم جباليا نشان دادند، باعث شد که این محور، این عکس العمل را نشان دهد. باعث شد حزب الله همه‌ی عملیاتش را تقدیم صبر و ایستادگی مردم غزه کند. باعث شد عملیات وعده صادق یک و دو رخ دهد. باعث شد یمنی‌ها و عراقی همچنین افتخاراتی به دست بیاروند. حالا فکر کنید از روز اول همه مردم غزه، پا به فرار می‌گذاشتند و می‌رفتند سینا. آیا این اتفاقات می‌افتاد؟ آیا محور مقاومت می‌توانست دلیلی برای اقدام داشته باشد؟ این نقش مهم نشان می‌دهد چطور این افراد ساخته شده‌اند، بزرگ شده‌اند. تصمیم به ماندن در آنجا آسان نیست؛ این تصمیم کاملا شخصی است، و هیچ کسی، هیچ کسی را برای ماندن مجبور نکرد، این تصمیم بنا بر احتمالات دنیوی جز مرگ هیچ سرنوشتی ندارد. این بصیرتی که مردم دارند جای ستایش دارد، که بنا بر آن تصمیم فردی، با بصیرت، منطقه دارد عوض می‌شود. امروز داریم با چشم‌های خودمان آزادی، وحدت و ظهور را می‌بینیم. خدا قوت به شما مردم با بصیرت ایران، و به همه افرادی که به اَحقّیت این مسیر اعتقاد دارند. خدا قوت به مردم صبور جباليا و نوار غزه. مهدی صالح | از eitaa.com/SalehGaza دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
عاقبت به‌خیر روایت مریم نامجو | شیراز
📌 عاقبت به‌خیر سال ۵۶ کویت متولد شدم. پدرم در کارخانه یخ‌سازی کار می‌کرد. انقلاب که شد همگی برگشتیم شهر خودمان لامرد. بعد از جنگ دوباره برگشتیم کویت. آنجا دو خانواده با ما دوست بودند. یکی از آنها اُم احمد، همسر رئیس کارخانه یخ‌سازی، اُردنی بود. شوهرش مال خود کویت بود. اُم احمد همیشه می‌گفت من فلسطینی‌ام. روی فلسطینی بودنش خیلی تأکید می‌کرد. معمولاً فکر و ذکرش همه درگیر کشورش بود. خانواده بعدی خانواده عبداللطیف بود که دوست پدرم بود. با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم. ایشان فلسطینی بود با خانمش و بچه‌هایش ساکن کویت بودند ولی بعد از مدتی پسرهایش برای کار به کشورهای دیگر رفتند و مشغول کار شدند. عبداللطیف مُدام دنبال این بود خبری از فلسطین بشنود. دوست داشت کشورش آرام بشود و برگردد با بچه‌هایش همان‌جا زندگی کنند. به خاطری که با این دو خانواده رفت و آمد داشتیم، خانوادگی درگیر خبرهای فلسطین بودیم. دوران نوجوانی سؤال‌هایی که در ذهنم بود از پدرم می‌پرسیدم و همه را جوابم می‌داد. چون قبلاً عبداللطیف برایش تعریف کرده بود. وقتی دیپلمم را کویت گرفتم، همان‌جا کنکور دادم شهرستان نور، مازندران قبول شدم، برگشتیم ایران و شیراز ساکن شدیم. بعد از دانشگاه هم ازدواج کردم، ثمره ازدواجم دو دختر است. طوفان‌الاقصی که اتفاق افتاد برای من قشنگ بود. چون سلاح فلسطینی‌ها دیگر سنگ نبود با سلاح گرم می‌جنگیدند، توانستند شهرک‌های زیادی را بگیرند. آن موقع چقدر به آنها افتخار کردم که هیچ امکاناتی نداشتند و توانسته بودند پیشرفت کنند. ولی بعد از طوفان‌الاقصی و شادی مردم جهان، اتفاقایی افتاد که دل همه را به درد آورد، حیف که زمان این خوشحالی کم بود. از آن موقع تا الان خانوادگی روزانه شبکه الجزیره قطر را دنبال می‌کنیم. معمولاً این شبکه در خانه ما خاموش نمی‌شود. جمعه شب ششم مهرماه، خبر حمله اسرائیل به ضاحیه بیروت را شنیدم که فردای آن روز هم مطمئن شدیم سیدحسن نصرالله شهید شده. اولین چیزی که از او به ذهنم آمد، ولایت‌مداری‌اش به آقا بود. یار رهبرم رفته بود. وقتی آقا آمد سخنرانی کرد و حکم جهاد را داد، فکرم درگیر بود که چه کار می‌توانم بکنم؟! از دوران کرونا عضو گروه پاتوق بین‌الطلوعین شدم. این گروه را مؤسسه سردار سلیمانی قم راه‌اندازی کرده بود. در همین گروه، لینک کانال «جنبش اهدای طلا به جبهه مقاومت» را گذاشتند. عضو کانال شدم. عکس طلاهایی که خانم‌ها برای کمک به مردم لبنان در دفتر آقا اهداء کرده بودند را دیدم. به خودم گفتم باید طلایی را اهداء کنم که از کار کرد شوهرم نخریده باشم. یادم به النگویی که مامانم سر سفره عقد بهم کادو داده بود، افتاد. گفتم خدایا من از النگو که هدیه مامانم است، می‌گذرم؛ از من قبول کن. چند سال پیش هم برای ساخت شبستان حضرت زهرا (س) در نجف اشرف سه تا النگو اهداء کردم. به یک سال نرسیده ۶ تا النگو گیرم آمد. به خاطر همین گفتم خدایا! نمی‌خواهم برایم جبرانش کنی، ذخیره‌ای باشد برای آخرتم. عکس النگو را برای مدیر گروه فرستادم و گفتم: «دوست دارم خودِ النگو رو برا دفتر آقا بفرستم.» قبول کردند. گفتن: «پس طلا رو به دفتر آقا تو شهر خودتون تحویل بدید.» سه روز طول کشید تا شماره‌ مسئول دفتر آقا در شیراز را پیدا کردم. تماس گرفتم و قرار شد بروم آنجا طلا را تحویل بدهم. صبح زود النگو را برداشتم و رفتم خانه مامانم. مامانم روی مبل نشسته بود، گفتم: «می‌خوام برم یه النگو بدم به دفتر آقا برا کمک به مردم لبنان. شما چیزی نمی‌خوای هدیه بدی؟» بلند شد رفت تو اتاق. وقتی که آمد، انگشتر طلایی که پسر خواهرم احسان، بهش هدیه داده بود را گذاشت در دستم. بعد گفت: «می‌خواسم انگشترو سر سفره عقد هدیه بدم به خانم احسان. ولی الهی شکر این انگشتر عاقبت به خیر شد.» رفتم فلکه ستاد تو دفتر مقام معظم رهبری طلاها را تحویل دادم. مسئول دفتر آقا در شیراز گفت: «قیمت طلاها مشخص نیست. چند روز دیگه برا رسید طلاها بهم زنگ بزنید.» زنگ نزدم ولی خودشان رسید را برایم فرستادند. از همان روز کانال را به همه دوستان و آشنایان معرفی می‌کنم. در همه گروه‌ها لینک کانال را کپی کردم. وقتی در مورد هدیه‌ام برای خواهرم تعریف کردم ایشان هم تصمیم گرفته انگشتر عقیقش را به دفتر آقا اهداء کند. مصاحبه با لیلا عدالتی مریم نامجو شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
دیو چو بیرون رود.mp3
9.15M
📌 🎧 🎵 دیو چو بیرون رود با صدای: یونس مودب محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh یک‌شنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 نمی‌توانم تنهایی خوشبخت باشم واقعیت این است که دلم سفر می‌خواهد، دلم غذای خوشمزه می‌خواهد، دلم می‌خواهد از مسخره‌بازی بچه‌ام خیلی بخندم، درباره چیزهای مختلف بنویسم، دلم کارهای الکی و خوشی‌های کوچک می‌خواهد... ولی وسط همه این‌ها صدای ضجه‌ای می‌آید و به قول آن قهرمان کتاب طاعون «نمی‌توانم تنهایی خوشبخت باشم.» قضیه، حتی اگر این همه تاریخ و آن همه جغرافیای لگدکوب شده هم نبود، اگر ماجرای غرور و چیزی که بشود برایش مرد، هم نبود؛ ...قضیه این است که دلم می‌خواهد زندگی کنم و کمی دورتر دست چنین پسر قشنگ و عزیزی که خنده خرگوشی‌اش لابد دل مادرش را هر روز می‌برده؛ آن طور در آتش نباشد. لازم نیست فکرهای پیچیده و ادله فلسفی جور‌ کنیم. قضیه این است که نمی‌شود این ۱۹ساله رعنا، شعبان احمد حافظ قرآن و خنده‌رو، در آتش «یاالله» بگوید و همه گلستان‌های عیش ما و جهان آتش نگیرد. هرچه می‌گذرد بیشتر باور می‌کنم هنوز هم برای سفیدها، ما آدم نیستیم. زهرا داور ble.ir/aghlozendegy سه‌شنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 تربیت شونده، تربیت کننده می‌شود لگوهایش را روی زمین می‌ریزد و دوباره به اتاقش برمی‌گردد. چادر را روی شانه می‌اندازم و استکان چای را نزدیک دهان می‌برم؛ هرمش لبم را می‌سوزاند. محمدصادق با یک کاسه و چند قلم اسباب‌بازی دیگر از اتاق بیرون می‌آید و روبه‌روی من، کنار لگوها می‌نشیند. همین‌طور که مشغول بازی کردن با استکان چای هستم، می‌پرسم: «عروسک نمیاری؟» پسرک جواب می‌دهد: «نه، خاله‌بازی نیست؛ جنگ بازیه.» و با جدیتی کودکانه لگوها را در کاسه می‌ریزد و به هم می‌زند. سعی می‌کنم از استراتژی جنگی‌اش سردربیاورم اما عقلم به جایی قد نمی‌دهد! بچه دست دراز می‌کند و از قندان جلوی دستم یک مشت قند برمی‌دارد. دو به شکّم که اجازه دارم بابت خوردن آن‌همه قند به او تذکر بدهم یا نه. شروع می‌کند به مخلوط کردن قند و لگو! به کاسه اشاره می‌کنم: «اینا چیه؟» جواب می‌دهد: «آرد.» احساس می‌کنم اگر نفهمم مشغول چه کاریست دق می‌کنم؛ همین است که دوباره می‌پرسم: «بهم می‌گی داری چی درست می‌کنی؟» بدون آنکه سرش را بلند کند می‌گوید: «نون می‌پزم.» نفس راحتی می‌کشم: «خوب، پس خاله‌بازی شد.» سرش را بلند می‌کند و با جدیت می‌گوید: «نه، جنگه!» با لحنی که انگار برگ برنده دست من است، می‌گویم: «پس باید با لگوهات تفنگ درست کنی نه نون.» با چشمان درشتش به من زل می‌زند: «مگه نمی‌دونی، الان که نمی‌تونیم بریم فلسطین، عوضش نون می‌فرستیم برا سربازا، بخورن قوی بشن.» سرم را پایین می‌اندازم و به استکانی که حالا وقت خوردن چای‌اش شده، چشم می‌دوزم. یادم می‌آید مادرش برای کمک به جبهه‌ی مقاومت، نان می‌پزد و در بازارچهٔ خیریه می‌فروشد. روایت فاطمه مهرابی به قلم: مریم سادات پرسته‌زاد شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | مشهدنامه، روایت بچه محل‌های امام رضا علیه‌السلام @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
کارگاه گل‌سر روایت زهرا قربانی | اراک
📌 کارگاه گل‌سر روی فرش کوچک اتاق پر شده بود از جعبه‌ها، روبان‌ها، مهره‌ها و نخ‌های رنگارنگی که دیدنشان حسابی آدم را سر ذوق می‌آورد. تصور اینکه آن روبان‌ها هنرمندانه روی گیره‌ای گره بخورند و تبدیل به گل سر شوند و روی موهای نرم دخترکی بنشینند، بسیار شیرین بود. دور تا دور اتاق نشستیم تا کار را شروع کنیم. همین که نشستیم نگاهی به جمع انداختم و دیدم در میان اعضا دانشجو، معلم و تعدادی هم مادر دیده می‌شود؛ ولی همگی‌مان، برای یک هدف مشترک از استراحت صبح جمعه زده بودیم تا بیاییم و کاری هر چند کوچک را برای جبهۀ مقاومت انجام دهیم. در حین کار، مدام این جمله رهبری از ذهنم می‌گذشت: «کمک کردن به جبهۀ مقاومت، بر همۀ ما مسلمانان فرض است.» نمی‌دانم، شاید همه مثل من داشتند به همین فکر می‌کردند که خدا کند ما هم بتوانیم به اندازۀ سر سوزنی باعث خوشحالی رهبرمان شویم. در همین فکرها بودم تا اینکه صدای خانم قربانی که داشت مهربانانه، کار را به همۀ ما یاد می‌داد من را به خودم آورد: - عزیزم اون فندک را اونطوری گرفتی، دستت نسوزه. - نه ببخشید حواسم رو جمع می‌کنم. - از من نمی‌خواد عذرخواهی کنی من برای خودت میگم. حال حتماً برایتان سؤال می‌شود که ماجرای فندک چیست؟ جانم برایتان بگوید که خانم قربانی به هر نفر یک کار را محول کرده و یادش داده بود و من هم وظیفۀ داشتم با حرارت فندک بعضی جاهای گل سرها را به هم بچسبانم. البته راستش را بخواهید تقریباً تمام طرح و ایده هم از خانم قربانی بود؛ گویا شبه نذری داشته که هنرش را مهربانانه در اختیار دخترهای فلسطینی بگذارد؛ اما چون نمی‌شد که گل‌سرها را به غزه و فلسطین رساند، تصمیم بر این شد که گل‌سرها را همین‌جا در غرفه‌ای بفروشیم و پولش را برای جبهه مقاومت بفرستیم. القصه؛ دست‌هایمان بین روبان‌ها، مهره‌ها و نخ‌های رنگی می‌چرخید و دل‌هایمان، خدا می‌داند کجاها که نبود. همگی با عشق و محبت و در عین حال بغضی گلوگیر، داشتیم گل‌سرها و دستبندها را آماده می‌کردیم. گل‌سرهای رنگی‌رنگی همۀ ما را به یاد کودکان غزه، لبنان و فلسطین انداخته بود: معصومیت کودکانه، جنگ، آوارگی، ترس، ناامنی، تشنگی، گرسنگی، کمبود دارو و ... زهرا قربانی دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | حسینیه هنر اراک @hoseiniyehonar_arak ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۰.mp3
26.99M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۰ با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap پنج‌شنبه | ۱۹ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 فدای روح سید رژیم موقت دیروز دوباره جنوب لبنان را بمباران کرد. تقریبا همه روستاها را خالی کرده‌اند. یوسف گفت: یه موشک خورده جلوی خونه‌م. گفتم: خونه‌ت خوشکل بود؛ خراب نشه؟! گفت: قبلا می‌گفتیم فدا اجر السید حسن (فدای پای سیدحسن نصرالله) الان می‌گیم فدا روح السید حسن! محمدعلی جعفری eitaa.com/m_ali_jafari چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ایستاده در غبار - ۲۱ بخش اول روایت محسن حسن‌زاده | لبنان