بیروت، ایستاده در غبار - ۱۹.mp3
8.7M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۹
جمهوری اسلامی! لطفا هستهای شو!
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
پنجشنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
خدایا! حاضر.mp3
13.2M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 خدایا! حاضر
با صدای: یونس مودب
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
سهشنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش اول
پیشنوشت: این روزها، مصطفی حمود، کسی که از طرف حزبالله مامورِ نفوذ توی تشکیلات موساد شده بود، دارد زندگیش را برایمان تعریف میکند. قبلا نیمهی اول ماجراش را نوشتهام و اینها که میخوانید، مابقیِ زندگی مصطفاست.
دوستم، آرام داشت با تلفن حرف میزد که سربازهای اسرائیلی سر رسیدند. هول هولکی گوشی را گذاشت کنار تشکش. سربازها ریختند توی سلول، همهمان را بلند کردند و خب، گوشی پیدا شد. هار شدند! موزاییکهای کفِ سلول را هم کندند؛ یک لایه از دیوارها را ریختند پایین و همهی ۶ تا گوشی پیدا شد! من گوشیم را توی دیوار پنهان کرده بودم. سه روز طول کشید تا با میخ دیوار را اندازه گوشی سوراخ کردم. خاک و سیمانی که از دیوار میریخت را با چسبِ سفید و خمیر دندان مخلوط میکردم و دیوار میشد مثل روز اولش.
اولینبار بود که اسیر دست اسرائیلیها، اینطوری پروتکلهای زندان را به سخره میگرفت. ما را بردند بالا. افسرِ اسرائیلی، داد میزد سرِ خودیهایشان که خاک بر سرتان! اینها کم مانده از کفِ سلول هواپیما بلند کنند!
ما ۱۴ نفر را دو ماه و نیم توی زندان انفرادی نگه داشتند؛ بعد هم پخشمان کردند. ۶ نفرمان را از زندانِ عسقلان بردند زندانِ نفحه؛ من و فادی با هم بودیم.
عسقلان بین زندانهایی که دیده بودم، از بقیه راحتتر بود. ده سال با آدمهایی زندگی کرده بودیم و حالا جدا شده بودیم؛ حسِ فقدان.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش دوم
زندان نفحه را نمیدانم چطوری توصیف کنم؛ فرض کن، یک خانهی قدیمی بزرگ بود؛ خیلی قدیمی. توی یکی از اتاقهای تو در توش، دوباره سمیر قنطار را دیدم؛ بعدِ ده سال.
ظاهرش با ده سال قبل، مو نمیزد اما افکارش... روزی که با هم آشنا شدیم، سمیر دُروزی بود؛ دروزیِ شناسنامهای؛ یک ملیگرایِ فلسطینی. حالا اما بعدِ ده سال نشست و برخاست با شیعه و سنی و بعد آن همه کتاب خواندن، قلبش به اسلام نزدیک شده بود.
از اسرای اهل سنت، کسی قبول نمیکرد که سمیر توی سلولشان بخوابد. بعضیها حتی به سمیر سلام هم نمیکردند. یکبار از من پرسید اینها چرا اینطوری میکنند؟ برایش توضیح دادم اما کلا عین خیالش نبود.
ما ولی سمیر را دوست داشتیم. تختِ بالاییِ من، مال سمیر بود. همینها هم توی گرایش سمیر به تشیع، بیتاثیر نبود. سوال میپرسید، با هم کتاب رد و بدل میکردیم و الخ.
من عاشق کتابهای تاریخی و مذهبی بودم؛ هرچه میخواندم را هم خلاصهبرداری میکردم.
سمیر به این فکر میکرد که چرا کشورهای عربی جلوی اسرائیل نایستادند اما حزبالله خون میدهد برای مبارزه.
وسطِ آن همه بیحوصلگیِ ناشی از حبس، شده بود مسئول پیگیری احتیاجاتِ اسرا. تشکیلاتی راه انداخته بود که نیازها را میسنجید و برای برطرف کردنش، رایزنی و پیگیری میکرد.
فادی هم توی زندان، پیش ما بود. روی سرِ منِ بیچاره، آرایشگری یاد گرفت. آنقدر خراب کرد که بالاخره آرایشگرِ قابلی شد. روی موی سر و صورت اسرا حساس شده بود. سر ناهار اگر روبروش نشسته بودی، ناگهان صورتش را نزدیکِ صورتت میکرد؛ توی چهرهات دقیق میشد و میگفت که مثلا دو تا مو خارج از چارچوبِ اصولیِ ریش، روی صورتت هست و آنقدر میگفت که طرف سر به قیچیِ اصلاح بسپارد.
به جز سمیر و فادی، توی زندان با جمال هم رفیق بودم؛ اهل غزه بود. آنقدر قلبهایمان به هم نزدیک شده بود که یکروز انگشترم را برای همیشه پیشش امانت گذاشتم؛ که هروقت میبیندم یادم بیفتد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش سوم
زندگی توی اسارت، یک روزمرگیِ مرگبار است. دیوارهای بتنی زندان، هفتهشتمتر تا آسمان بالا رفته بود و روی دیوارها هم نردههای آهنی بلندی گذاشته بودند؛ طوری که حتی گربهها هم نمیتوانستند راهی به زندان باز کنند. از توی حیاط برای پرندهها سوت میزدیم و دست تکان میدادیم بلکه گول بخورند و بیایند پیش ما، اما خب، افاقه نمیکرد.
سال ۲۰۰۰ که پیروز شدیم، سمیر، عجیب فکری شد. خبرِ پیروزی را اول توی تلویزیون الجزیره دیدیم و شنیدیم. اسرا آنقدر اعتراض کرده بودند که بالاخره توی اتاق ما، تلویزیون گذاشتند. آن روز هم تلویزیون روشن بود؛ خبرِ عاجل: اسرائیل از خاک لبنان عقبنشینی کرد.
باورمان نمیشد. خبر را از گوشیهایی که یواشکی برده بودیم توی زندان هم شنیدیم. گوشی را چطوری بردیم توی زندان؟ همانطور که توی زندانِ قبلی بردیم!
خبر باورنکردنی بود. ما که مثل حالا قوی نبودیم، امکاناتی نداشتیم. الجزیره که خبر را گفت، دوبار گریه کردیم؛ اول از سر خوشحالی و بعد که به خودمان آمدیم، از سر ناراحتی؛ ناراحتیِ این که توی روزهای پیروزی، ما از مجاهدان دوریم.
سمیر حیرت کرده بود که یک حزبِ به ظاهر کوچک، چطوری توانسته جلوی ارتش اسرائیل بایستد.
سال ۲۰۰۴، آلمانها را واسطه کردند برای تبادل اسرا. بین من و سمیر مانده بودند. با حزبالله یواشکی تماس گرفتم که جای من، سمیر را آزاد کنند. نمیدانم شنود کردند یا بعدِ درخواست حزبالله لج کردند؛ گفتند حالا که میگویید سمیر را آزاد کنیم، مصطفی را آزاد میکنیم. یک هدفشان هم این بود که بگویند حزبالله فقط برای آزادی لبنانیهای شیعه رایزنی میکند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش چهارم
من بالاخره بعد ۱۶ سال آزاد شدم. دم آخری سمیر گفت که یک روز، حتما آزاد میشود. من هم قول دادم که حزبالله نگذارد سمیر توی زندان بماند.
وعدهگاهِ مبادله، آلمان بود. ما را بردند زندانی توی تلآویو. چند ساعتی آنجا بودیم و بعد نمازِ صبح پریدیم. دمِ پروازِ اختصاصیِ تلآویو-برلین، همهچیزم را گرفتند. همه عکسها و نامههایی که خانواده و فک و فامیل از گذرِ صلیب سرخ برایم میفرستادند؛ خلاصههایی که از کتابها نوشته بودم؛ حتی کتابی را که خودم نوشته بودم. بیستسیتا کتاب خوانده بودم درباره امام مهدی(عج)؛ بعضیهاش پر از خرافات بود. بعدِ خواندن کتابها خودم دستبکار شدم و از امام مهدی(عج) نوشتم.
همه را گرفتند و به جاش، با کلماتِ عبری و دردهای ۱۶ سال اسارت و ۲۵ نفر دیگر از اسرا رفتم برلین.
تا لحظهی آخر نمیخواستند آزادم کنند. کینهی عملیاتِ استشهادیِ عبدالله عطوی، توی دلهای سنگشان زنده بود.
دلخوش بودم که دوستم، فادی جزار همراهم آزاد میشود؛ اما یادِ در بند بودن سمیر، آزارم میداد؛ هرچند سمیر محکمتر از این حرفها بود و توی سالهای طولانی اسارت، بارها دیده بود که اسرا میروند و او میماند.
اذان مغرب را داده بودند که رسیدیم بیروت. خیلی از مقامات آمده بودند. سیدحسن اما بینشان میدرخشید. خواهر و برادرهام هم بودند؛ همان برادرِ مذکور. همه بودند الا پدرم.
توی اسارت، یکروز دلم برای بابا شور میزد. اهلِ اینجور احساسات نبودم اما همهی قلبم، همهی ذهنم میگفت بابا را از دست دادهایم. دو سال و نیم بعد، توی زندان، با همان گوشیهای پنهانی، خبر مرگ بابا را دادند؛ درست همان روزی بود که حالم عوض شده بود.
القصه، جای خالی بابا توی جمعیتی که به استقبال ما ۲۶ نفر آمده بودند، توی ذوق میزد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش پنجم
دنیا توی این ۱۶ سال، عجیب عوض شده بود. من مثل اصحابِ کهف، دوباره به دنیای آدمها برگشته بودم. نوجوانهای فامیل، حالا زن و بچه داشتند. برادرم -همان برادرِ مذکور- که آن روزها نامزد داشت، حالا پنج تا بچهی قد و نیمقد دور و برش بودند. قدیمها همه با هم بودیم اما حالا آدمها از هم فاصله داشتند؛ منفرد شده بودند.
و امان از حبالدنیا!
خستگی راه که از تنمان رفت، سیدحسن ما را دور هم جمع کرد. گفت که تا اینجای کار، با صبرتان، کارتان را انجام دادید، اذیت شدید و دیگر بس است! بروید دنبال زندگیتان. زندگی؟ قبول نکردم. گفتم من که تا حالا اسیر بودم. کاری نکردهام برای مقاومت. تازه از این به بعد میخواهم آدمِ بهدردبخوری باشم. به دردتان میخورم آقاسید!
۴ ماه بعد از آزادی، توی خانه دوستم در مرکبا، با دختری آشنا شدم و مادر و خواهرم بقیه کارها را انجام دادند. من و فادی و سه نفر از اسرایی که توی زندان با هم بودیم، توی یک شب و توی یک مراسم، -با هماهنگی حزبالله- ازدواج کردیم.
به دو سال نکشید که جنگ شد؛ ۲۰۰۶. تمام آن سیوسهروز، لباس رزم تنم بود. همسرم با رفتنم مشکلی نداشت و خب، اینجا کسی نمیتواند جلوی رزمندهها را بگیرد!
جنگ به نفع ما بود؛ ما داشتیم با تفنگهایمان روی زمین شلیک میکردیم و پهپادهایمان از آسمان روی سر دشمن آتش میریختند.
جایی از این ۳۳ روز، توی جبهه جنوب، وسط درگیریهای شدید، من کفِ میدان بودم و بچهها، کمی بالاتر روی یک ارتفاع، من را میدیدند. میدیدند که یک خمپاره درست خورد کنارم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش ششم
وحشیانه و پیدرپی میزدند. توی شیاری پناه گرفته بودم و میشمردم. یک، دو، سه... تا ۱۰۱ خمپاره را شمردم و دیگر بیخیالِ شمردن شدم. خمپارهها جوری نزدیکم میخورد که بچهها فکر کرده بودند جنازهام هم برنمیگردد. خبر شهادتم را رسانده بودند به خانوادهام. ۲۴ ساعت توی منطقه مانده بودم. بچهها که آمدند تکهپارههای بدنم را ببرند، وقتی دیدند زندهام، چشمهایشان گرد شده بود. توی زندگیم فقط همین یک روز شهید بودم! بعد دوباره خبر زنده ماندنم را بردند برای خانواده.
و باز یکی از همین ۳۳ روز بود که گفتند باید یکی از فرماندهان ایرانی را بیاورم منطقه. از بنتجبیل سوارش کردم. قیافهاش تقریبا شبیه خودم بود. وسط جنگ آدم دوست دارد حرف بزند. دو ساعتِ تمام حرف زدم اما لام تا کام حرف نزد و فقط سرش را تکان میداد. به گمانم عربی نمیدانست. وقتی پیاده شد با لهجهی غلیظ گفت شکرا یعطیکالعافیه!
گذشت. جنگ تمام شد و ما برگشتیم سر کارهای مدنی و نظامیمان؛ تا این که جنگ سوریه شروع شد. اولش، فکر میکردم اتفاقاتی مثل اتفاقات لیبی و مصر دارد توی سوریه هم رخ میدهد اما بعد دیدیم دارند در سوریه، شیعهکشی میکنند؛ دیدیم دارند برای اشغال لبنان، توی شبهرسانههایشان رجز میخوانند. رفتیم به استقبالشان. تقریبا از همان اول درگیریها، در میدان بودیم. ایرانیها بودند که میدان را مدیریت میکردند. بعد فلسطینیها، عراقیها، یمنیها، پاکستانیها و افغانستانیها هم به جنگ پیوستند.
یکی از فرماندهانِ آنجا را بچههای ایرانی خیلی دوست داشتند. پیش ما هم میآمد. چندباری دیده بودمش. چهرهاش برایم آشنا بود. شبیه خودم بود. جنگ که طولانی شد، شناختیمش؛ نه فقط ما، دنیا او را شناخت.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش هفتم
اسرائیلیها عاشق زندگیاند و این نقطهی ضعفشان است. فرق داعشیها توی سوریه با اسرائیلیها این بود که انگار داعشیها میلی به زندگی نداشتند. متصلب بودند توی باطلشان. یکجا توی سوریه، آنقدر بهشان نزدیک بودیم که صدایمان به هم میرسید. میدانستیم طرف سعودی است. گفتم چرا اینجا توی جنگ مسلمان با مسلمان، آدم میکُشید؟ یکیشان فریاد زد: میکشیمتان، همانطور که حسینتان را کشتیم.
یا یک شب، توی غوطهی شرقی، یکیشان داشت به مواضع ما نزدیک میشد. شلیک میکرد و میآمد. اسلحه را گرفتم سمتش، شلیک کردم. دیدمش که تیر خورده به بدنش. تیر دوم، تیر سوم... انگار نه انگار که تیر میخورد. همچنان میآمد جلو. بچهها میگفتند اینها را چیزخور میکنند و میفرستند توی معرکه اما این که از مرگ نمیترسیدند هم بیتاثیر نبود.
توی همین غوطهی شرقی بود که مجروح شدم. ترکشهای یک خمپاره رسما ناکارم کرد. یکیش رفت کنار گردنم و چند تاییش توی کمرم مانده و کاریش نمیشود کرد. یکی از چشمهام هم بیناییش تقریبا از دست رفته.
هفت سالِ آزگار کارم این بود که بروم بیمارستان برای جراحی و دوباره جراحی و باز جراحی. هنوز هم حالم درست و حسابی سر جاش نیامده. تا قبل این روزها میگفتیم فدای سر سید.
سید را که زدند باورمان نمیشد که فرمانده را اول جنگ از دست دادهایم. سید را زدند و فضا مهآلود شد؛ حالا آرامآرام دارد فضا روشنتر میشود. ما به خودمان آمدیم. بزرگتر شدیم.
من این روزها دارم کلمات عبری را توی ذهنم مرور میکنم. لحظهشماری میکنم برای روزهایی که دوباره این کلمات به کارم بیایند...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
امتحان خوب
انتهای مصلی، روبروی تریبون نمازجمعه
جملهای از رهبر انقلاب، روی بنر نظرم را جلب کرد
«در دوران امتحانهای دشوار و بزرگ، شهر شیروان از جمله مناطقی است که امتحان خوبی داده است و نام نیکی از خود به یادگار گذاشته است ۹۱/۷/۲۴»
آن سالی که رهبر انقلاب به خراسان شمالی سفر کردند، این جمله را میگفتند، منِ دهه شصتی که خاطرهای از جنگ هشت ساله و وقایع بعد جنگ نداشتم، تصوری از امتحان خوب مردم شیروان هم در ذهن نداشتم...
ولی امروز، وقتی این حجم از همدلی و ایثار مردم شیروان دیدم، متوجه شدم به حق این جمله بیان شده و به حق در اینجا نصب شده...
بعد از اقامه نماز جمعه موج مردمی که به سمت جایگاه انتهای مصلی میآمدند بیشتر و بیشتر شد
عدهای راهنمایی کردند و مردم رل به صف کردند تا نظم به هم نریزد.
دقیقا یاد روزهای پرشور انتخابات میافتادم که در صفهای طولانی مردممان منتظر میشدند تا نوبتشان برسد...
برای ثبت این همه ایثار و این حجم از محبت و همدلی نیاز به عکاسهای بیشتری داشتیم
شاید اگر خبرگزاریهای دنیا میدانستند در شهرهای کوچک و بزرگ ایران دارد چه کار بزرگی توسط همین مردم رقم میخورد، برای ساعتی دست میکشیدند از مخابره خبرهای کنسرت کشور مصر و جشنهای عربستان
و سرازیر میشدند به این نقطههای ریز اما تعیینکننده در مقاومت...
امروز روز تصمیمهای بزرگ مردمی بود که در اوج قیمتهای جهانی طلا و دلار و... فشارهای اقتصادی حاصل از تحریم، تصمیمهای بزرگ میگرفتند
نو عروسی، حلقه ازدواج هدیه میکند به جبهه مقاومت
مهتا، دختربچهی ۷ساله، هدیه تولدش را برای کودکان جنگ زده میدهد، گمنامی سرویس طلا میبخشد، زنبورداری عسلهای خودش را به نفع جبهه مقاومت به فروش میگذارد
شیروان پیروز امتحانهای دشوار امروز است...
سارا رحیمی
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۰.mp3
27.95M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۰
دوباره آمدیم بعلبک...
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بعلبک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۶
غُفران
موهای خرمائیش را گوجهای بسته بالای سرش و زیپ کاپشن مشکیش را تا زیر چانهاش بالا کشیده. دود سیگار مردها کل لابی را برداشته. همه زنهای لبنانی شبیه هم نمیپوشند. به حس و حال و تیپ و قیافهاش میخورد از اینها باشد که فکر میکند عامل این آوارگی و دربهدری حزب الله ست...
از وقتی رسیدم این بار چندم است که با نگاهش حرفهای عمیقی میزند. حرف زدن با چشم ربطی به زبان و فرهنگ و اینجور چیزها ندارد. دلتنگی توی چشمهای گردش زار میزند. یک عالمه حرف زنانه از پنجره ذهنش بلند میشود و از میان موهای خرمائیش بیرون میزند و بیهیچ تغییری از فیلتر عبا و روسری من میگذرد. خب معلوم است دیگر! وسط این شرایط نامعلوم دلش برای خانهاش تنگ شده. برای غر زدن به جان بچهها که بنشینند پای درس و مشقشان. برای خودش وقتی پشت پنجره آشپزخانه مینشست و با انگشت روی بخار شیشه شکل قلب میکشید و پیادهرو خیس خیابان را میپایید. برای دور همی آخر هفتهها...
از این پا و آنپا کردن حوصلهام سر میرود و طاقتم تمام میشود میخواهم سر صحبت را باز کنم اما او پیش دستی میکند. فهمیده ایرانیام. اسمش غفران است. از اهالی بعلبک. بچههاش را نشانم میدهد. کمی که میگذرد، یخمان که آب میشود، حرف که میزنیم میگوید برادرش شانه به شانه حزب الله توی جبهه دارد میجنگد! این را که میگوید آب دهانش را قورت میدهد و چند دقیقه ساکت میشود. پدر و مادرش لبنان ماندهاند. نمیشود که برادرش برگردد و کسی خانه نباشد.
میشود؟
از تصورات چند دقیقه پیش خودم عقبنشینی میکنم و میپرسم «به نظرت حزب الله موفق میشه؟»
با اطمینان میگوید «معلومه... امید ما به شباب مقاومت و سید القائده»
به گوجه روی کلهاش نگاه میکنم، به رد تتوی ابرویش که ترمیم لازمست. به چیزهایی که از نگاه آدم پیدا نیست و تا نچپانیاش توی کلمه و از دهانت بیرون نیفتد نمیفهمی چند مرده حلاجی.
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
مثل یک دوست
مامان گفت رفتیم سپاه آباده استقبال تابوت محسن. گفت عمه فاطمه خیلی بیقراری میکرد، خودم آرامش کردم. گفتم: بچم شهید شده. مبارکمون باشه. شهادت که بیتابی نداره. دشمن شادمون نکن.
من نبودم. ندیدم. من خیلی به استقبال کسی نرفتهام. چه برسد شهید. نمیدانم چطور پای تابوت باید بین دلتنگی و افتخار جمع بست. امشب هم صدیقه بانی خیر شد آمدم. ماشین را که پارک کرد، بستهی دستمال را گرفت جلوم. به شوخی گفت بردار میدونم خیلی گریه میکنی. خندیدم و جدی گفتم: امشب خستم. اصلا گریه نمیکنم.
ورودی سالن انتظار کسی نبود، پیچ سالن را که رد کردیم دیدیم جماعتی منتظر نشستهاند. صدای مداحی توی سالن پیچیده بود. چند نفری شاخهی رز آفتابگردان و گلایل دستشان بود. بعضی گها با بچهی کوچکشان آمده بودند. اینها زرنگهای شهر بودند که یک طوری بالاخره استقبال امشب رزقشان شده بود. خیلیها اطلاع نداشتند و الا میآمدند. مثل همیشه مسئولان شهر انگار توی یک حالت غافلگیری مواجه شده بودند با مسئله. حتی یک بنر هم از معصومه توی فرودگاه نبود. مسافران بقیهی پروازها بی خبر از همه جا پا توی سالن که میگذاشتند، با دیدن جماعت و شنیدن صدای مداحی، تازه باید میافتادند دنبال شناسایی موقعیت. چند باری هی ساعت ورود تغییر کرد و نهایتا یک و نیم شب دوباره تیم خادم الشهدا، به حالت استقبال رسمی ایستادند. من معصومه را ندیده بودم. تا همین هفتهی قبل هم حتی اسمش را نشنیده بودم. ولی پا توی سالن که گذاشتم وجودش را مثل یک دوست احساس کردم. دلتنگش شدم و زور اشک چشمم به خستگی چربید. معصومه به من نزدیک بود انقدر که توی آن دو سه ساعت انتظار مدام خطابش قرار دادم. مدام دلم تنگ شد برای لبخند روی صورتش. مدام دعا کردم برای صبوری خانوادهاش.
هواپیما که نشست، اول پدر و مادرش و بچهها آمدند. با قدمهای محکم رفتند سمت جایگاه. بدون اینکه کسی زیر بغلهایشان را گرفته باشد. مهتدی را که از نزدیک دیدم، با آن آرامش نشسته روی صورت، رو کردم سمت تابوت پیچیده توی پرچم ایران. خواستم معصومه دعا کند برای عاقبت بچههامان. که مثل بچههای خودش "ما رایت الا جمیلا" شوند. دلشان وسیع شود مثل مهدی. توی اوج دلتنگی، فکر کنند به خدا و راه مستقیمش. دستشان نلرزد و علم مبارزه را محکمتر توی دست بگیرند.
سیده زینب نعمتالهی
چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۰
بخش اول
لبنان، سختترین آزمونِ طول تاریخش را از سر میگذراند! موفق شده؟ بله! اینطور به نظر میرسد. جامعهی لبنان عجیب متکثر است و بعدِ جنگ و بعدِ شهادت سید، منتظر بودیم که واکنشهای متفاوتی ببینیم، اما عمدتا یک واکنشِ واحد دیدیم..."
اینها را علاء قبیسی میگوید؛ فعال رسانهای جبهه مقاومت. سر ظهری، توی یک کافه در منطقهی الحمراء قرار گذاشتیم. سر قرار ماشینِ علاء خراب شد و کمی دیر رسید.
انگار همه پیرزنهای مسیحی لبنان را توی آن منطقه جمع کرده بودند. نیمساعتی تماشاگرِ گذر پیرزنها بودم تا علاء آمد. وضعیت جوری بود که نباید بلند بلند فارسی حرف میزدیم. خودش دو تا قهوهی تلخ سفارش داد تا بنشینیم و حرفهای تلخ و شیرین بزنیم.
علاء میگفت درصد زیادی از مردم، پذیرفتهاند که دارند امتحان میشوند. بعضیها عقبنشینی کردند اما دکمهی لاگاوت را نزدند! این امتحان البته جنگ نبود!
مردم ما، عجیب به سیدحسن، اعتقاد داشتند؛ اعتماد داشتند.
شیعههای لبنان، رفع همه نیازهایشان را از سیدحسن میخواستند. زندگیشان روبهراه بود. عزت و غرور میخواستند؛ سیدحسن تامینشان میکرد و برای مشکلاتشان، سیدحسن بود که راهکار میداد.
علاء میگفت چند روز پیش کارگری را دیده که گفته ما تازه بعد شهادت سید، فهمیدیم امام زمان باید بیاید. میگفت، مشکل توی نوع ایمان ما بود.
مشکلی اگر پیش میآمد، مردم انتظار میکشیدند که سید حرف بزند، که روی آن پردههای بزرگ تصویرش را ببینند. علاء میگفت خیلیها بای بسمالله سید و سینِ سلام و علیکش را که میشنیدند، تلویزیون را خاموش میکردند؛ خیالشان راحت میشد: خب، حل است دیگر، سید هست.
علاء میداند حرفی که دارد میزند حرف بزرگی است؛ میداند که موضعی است که شاید خیلیها را دلخور کند اما حرفش را میزند. میگوید نوع نگاه مردم به سید باعث شده بود که از خود سید بالاتر نروند؛ شاید گاهی خدای سید را نمیدیدند. سید در نگاه مردم، خودش عامل طمانینه بود، نه واسطهی آرامش. این آرامش، مخصوص شیعیان نبود. پیرزن مسیحی با تاثر و اشک میگفت ما بعدِ سید نمیتوانیم در لبنان زندگی کنیم؛ همان یهود که مسیح را به صلیب کشید، حالا نیروهای صلیب سرخ را هم میزند.
القصه که خودِ خودِ سید، موضوعیت پیدا کرده بود.
این، خودِ سید را هم به دردسر میانداخت، بار سنگینی میگذاشت روی شانههای سید.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۰
بخش دوم
علاء میگفت خودش از سید شنیده که خیلی از گرهها را فقط خودش باید باز کند؛ بس که همه کارها را به شخص خودش میسپردند؛ و این از سید انرژی میگرفت.
این تصویرِ سید در ذهنها و قلبها را بگذارید کنار تصویری که از مقاومت در ذهنها ساخته شده بود.
علاء میگوید روایت اقتدارِ حزبالله بر دیگر روایتها غلبه پیدا کرد و خیلیها توی همین سطح از ماجرا ماندند. روایت این اقتدار، عمدتا روایت اقتدارِ مادی بود. نیروهایی که کارهای عجیب و غریب میکنند و تجهیزات ویژهای دارند.
علاء میگوید کسی چند سال قبل توی سوریه ازش درباره یکی از ترانههایی که سال ۲۰۰۰ برای پیروزی حزبالله خواندهاند پرسیده؛ پرسیده که چرا توی آن ترانه گفتند که یکسری نیروهای "ساده" و پاک بر دشمن غلبه کردند؟ ساده؟ توی ذهن دوستداران حزبالله، نیروهای مجاهد، آدمهای غولپیکری بودند که هیچکس حریفشان نمیشد؛ حتی توی ذهن خیلی از تحصیلکردههایشان! یمنیها و عراقیها حتی اینطوری فکر میکردند. سرِ همین، وقتی توی سوریه آموزش میدیدند، میگفتند همین؟ اینطوری نمیشود! به ما همان آموزشهایی را بدهید که نیروهای حزبالله میبینند! همان تجهیزاتی را بدهید که توی فیلمهایشان میبینیم.
برای این حرفها توی ذهنم مصداق داشتم. مصطفی حمود -اسیرِ حزبالله در زندانهای اسرائیل- میگفت توی زندان عسقلان، فلسطینیها طالب دیدارم بودند و وقتی مرا با آن سن و سال و نیموجب قد دیدند، جا خوردند؛ میگفتند تصورِ ما از نیروی حزبالله یک اَبَرانسان است!
علاء میگفت بله! باید در برابر دشمن رجز خواند. امام، اولِ اول نهضت میگفت اسرائیل را باید نابود کرد؛ سیدحسن که مستظهر به لشکر و ایران بود، با قدرت بیشتری میتوانست از نابودی اسرائیل حرف بزند. من از خود سید شنیدم که میگفت سطح تهدیدِ من، هنوز به سطح تهدید آقا و امام نرسیده؛ هنوز عتاب و خطابی که امام با سعودی کرد، تکرار نشده.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۰
بخش سوم
خدا هم که با مشرکان حرف میزند، حرفش شداد و غلاظ است؛ حاوی کوچکانگاریِ دشمن است... اینها همه درست؛ اما ما باید در داخل، مردم را برای این سطح از چالش و مبارزه و تحدی آماده میکردیم.
علاء میگفت در فقدانِ این آمادگی، همهچیز را به سیدحسن ارجاع میدادند. حتی ایران با خودش میگفت پرچمِ زرد در لبنان، اسرائیل را نابود میکند دیگر، ما نباید به طور حداکثری درگیر جنگ شویم. نشانهاش؟ بعد از حمله اسرائیل به ایران، افکار عمومی کمتر از گذشته، طالب انتقاماند. این را بگذارید کنار این که مردم ایران، عموما از بزرگانشان و فرماندهانشان جلوترند. بعدِ سیدحسن البته بعضیها به این فکر افتادهاند که کی باید جلوی اسرائیل بایستد؟
این اتکای حداکثری به سیدحسن، در روحانیون لبنان هم دیده میشد. علاء میگفت به امام جمعهی مسجدی گفته که چرا کارش شده تکرار حرفهای آتشینِ سیدحسن؟ گفته حرفهای سید که نفوذ حداکثری دارد؛ مردم خودشان میشنوند دیگر، تو خودت وظیفه داری چه بگویی؟ اگر اینها را در تایید حرفهای سیدحسن میگویی که معادله برعکس است؛ مردم حرفهای تو را با تکیه بر حرفهای سیدحسن میسنجند، نه برعکس!
بگذریم!
بیایید این مساله را صورتبندی کنیم. حرف علا این است: اعتماد عجیب مردم به سیدحسن، تنه میزد به اتکال به سیدحسن! این نگاه از طرفی مانع شده بود از این که مردم، نگاهِ واقعا الهی داشته باشند و از طرفی، همه بارها را روی دوش سیدحسن میانداخت. وانگهی، غلبه روایت اقتدار بر دیگر روایتها، باعث شد که مردم برای حوادث سخت آماده نشوند. حالا بعدِ شهادت سیدحسن، شوک سختی به جامعه وارد شد؛ خدای جامعه رفت... مردم اما توانستند از این شوک عبور کنند؛ خدای واقعی را دوباره دیدند و تصورات ذهنیشان اصلاح شد. اینها نویدبخش است. فتامل!
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
فروش به نفع مقاومت
وارد بوستان نرگس شدم توجهام به نوشتهای جلب شد، نزدیکتر رفتم. روی آن نوشته شده بود: "فروش به نفع مقاومت". چند قدم جلوتر، دیگ بزرگی از آش قرار داشت که قیمت ظرف بزرگ آن ۸۰ تومان و ظرف کوچک ۳۰ تومان بود. با خانمی که مشغول توزیع آش بود صحبت کردم و او توضیح داد، مواد اولیه این آش از سوی گروه مادرانه جمعآوری شده و تمام سود و هزینه آن به جبهه مقاومت اختصاص دارد. خانمها دور هم جمع شده بودند و هر یک از آنها یکی از مواد را تهیه کرده و آش را آماده کرده بودند تا برای فروش به بوستان بیایند. هر کسی از کنار آن آش میگذشت، میپرسید اینجا چه خبر است و خانمها توضیح میدادند ما این آش را به نفع جبهه مقاومت درست کردهایم و از همه دعوت میکردند خرید کنند. مردم به لطف خدا استقبال خوبی کردند و بیشتر آش توسط آنها خریداری شد و باقیماندهاش را گروه مادرانه برای شام خریدند.
در سمت دیگر، میز دیگری قرار داشت که آنها نیز از گروههای مادرانه بودند. این گروهها محلهمحور هستند و یکی از آنها از محله سمیه و دیگری از پردیسان آمده بودند. این گروهها با هم هماهنگ شده بودند تا به اندازه توان خود به جبهه مقاومت کمک کنند. در کنار دیگ آش، دو میز بزرگ دیگر وجود داشت. روی میز اول شیرینی، پنبهای، پفیلا، سمبوسه و پیراشکی قرار داشت و یکی از میزها نیز به گفته خانمی که با او مصاحبه داشتم، انواع جنگولیجات از جمله گل سر و دستبندهای مختلف را عرضه میکرد.
یکی از مادران به طب سنتی آشنا بود و عطرهای طبیعی و روغنهای گیاهی را برای حمایت از جبهه مقاومت در بوستان به فروش گذاشته بود. کمی آن طرفتر، چند زیرانداز پهن کرده بودند و گروهی از بچهها دور هم جمع شده و مشغول نقاشی بودند. نقاشیهای آنها درباره جبهه مقاومت و قدس بود. وقتی با مربیشان صحبت کردم، او گفت: "به سهم خودم با بچهها کاردستی درست کردهایم و پرچم فلسطین را همانجا نقاشی و نصب کردهایم." بچهها بسیار خوشحال بودند و اینها همان فرزندان مادرانی بودند که برای کمک به جبهه مقاومت آمده بودند. حس و حال خوبی حاکم بود، بهویژه اینکه گروهی از مادران به همراه فرزندانشان برای کمک به جبهه مقاومت حضور داشتند.
حمیده عباسی
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #قم
حسینیه هنر قم
@hhonar_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
تصویری که هر شب با خودم مرور میکنم
در اردوگاه آوارگان طرابلس، شهری که حزبالله در آن جاپایی ندارد و شیعیان در آن غریبند، بعد از پایان مصاحبه، از پلهها پایین میآمدیم که زن جوان با عبا و روسری مشکی جلو آمد و از رفیق عضو حزبالهمان خواست چند دقیقهای بدون حضور ما با او صحبت کند. صورت زن جوان ترکیبی از شرم و درماندگی بود.
چند متری فاصله گرفتیم و در پاگرد راهپله به انتظار ایستادیم. هادی بعد از پایان مکالمه، به هم ریخته بود:
- چی شده؟! چرا اینقدر ناراحتی؟!
- شوهرش چند روز پیش توی مرز شهید شده. خودش هم اینجا با دو تا بچه کوچیکه. هیچچی نداره. با همین لباس، خونه و زندگیش رو رها کرده و اومده اینجا.
این صحنه را از روز ورود به ایران دائما در ذهنم مرور میکنم. درماندگی و استیصال زن، حیا و عفتش، مشکل بزرگی که دارد با آن دستوپنجه نرم میکند و همسرش که مردانه مقابل اسراییل ایستاده و به شهادت رسیده.
وقتی درباره رزمندههای حزبالله حرف میزنیم، با چنین افراد ازجانگذشتهای مواجهیم. حدود ۷۰هزار نفر از ارتش اسراییل مقابل چند صد نفر نیروی حزبالله در مرز زمینگیر شدهاند. ارتشی که پشتیبانی هوایی هم دارد و حزبالهی که حمایت ارتش لبنان را هم ندارد.
وقتی میگوییم نیروی حزبالله یعنی کسی که در مرز میجنگد و چند هفته است از خانواده آوارهاش هیچخبری ندارد. همسر، دست بچهها را گرفته و با لباس تنش، سوار بر ماشین بهسمت مقصدی مبهم و نامعلوم در اردوگاه آوارگان (در صیدا یا بیروت یا طرابلس یا سوریه) راهی میشود.
پ.ن: از دعای خیر فراموششان نکنیم و دغدغه روزانهمان کمک به مردم مظلوم جبهه مقاومت باشد. بهترین راه هم برای عامه مردم، کمک مالیست.
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
دهه نودیهای مقاومت
یه گوشه از مصلی آقایی کمک کرد و دوچرخه را روی دستش بالا برد و گذاشت در جایگاه.
صاحب دوچرخه، این بزرگمرد کوچک بود
وقتی ازش سوال پرسیدند چرا از دوچرخهات گذشتی ...؟!
دیگر چیزی نشنیدم، تمام وجودم چشم شد و به تماشای حلقههای اشکی نشست که در چشمانش نقش بسته بود و سرش را پایین میگرفت تا این چشمههای زلال، حال دلش را جار نزند...
با خودم فکر کردم احتمالا با همین دوچرخه آمده نماز جمعه، این اجتماع و کمکهای مردمی را که دیده تحت تاثیرشان قرار گرفته و در لحظه تصمیم گرفته دوچرخهاش را هدیه کند.
ولی دیدم همراه خودش سند دوچرخهاش را هم آورده، متوجه شدم به این کار فکر کرده و به این راه اعتقاد دارد...
این چشمها چقدر برایم آشناست...
یادم آمد...
مستندهایی که هشت سال دفاع مقدس میساختند،
مرحمت بالازاده، بهنام محمدی و...
چهل سال از آن روزها میگذرد ولی هنوز این قد و قوارهها دارند حماسه آفرین میشوند...
سارا رحیمی
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا