eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
264 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 لحظهٔ آخیش بخش دوم وسط کوچه‌پس‌کوچه‌های ضاحیه رفته بودیم خانه یک شهید هجده ساله. فیلم وصیتنامه شهید که خودش را به دوربین خوانده بود، از تلویزیون پخش می‌شد. یک لحظه چشم از تلویزیون برداشتم و دیدم مادرش نشسته و سرش را بالا گرفته و دارد پسرش را تماشا می‌کند. از چشم‌هاش گوله گوله اشک می‌ریخت، اما لب‌هاش می‌خندید. انگار توی دلش داشت می‌گفت: «آخیش... همونی شدی که می‌خواستم، حبیب قلبم! بهترین چیزی شدی که فکرش رو می‌کردم، میوه دلم! چقدر بهت افتخار می‌کنم!» مادری، مثل بالا رفتن از یک کوه بلند است. گاهی زیر پایت را نگاه می‌کنی و می‌گویی «ایول بابا! چقدر بالا اومدم! دم خودم گرم!» ولی می‌دانی هنوز یک عالمه دیگر راه داری. آن بالا، روی قله، مادر شهید ایستاده. جایی که دیگر می‌تواند با خیال راحت بگوید: «آخیش! خستگی‌م در رفت! بچه‌مو به آسمون رسوندم، پرواز کرد و رفت بالا!» منصوره مصطفی‌زاده ‌eitaa.com/motherlydays چهارشنبه | ۱۵ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
سال‌شمار مقاومت! بخش چهارم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 سال‌شمار مقاومت! بخش چهارم ۱۹۹۶: نیروهای اسرائیلی در مثلثِ عدیسه، رب‌ثلاثین و کفرکلا، چندین روز تحت فشار را می‌گذرانند. درگیری با اسرائیلی‌ها در این نقطه شدت می‌گیرد. مصطفی بدرالدین، در این سال می‌درخشد. او هربار با شنیدن خبر شهادت نیروهای حزب‌الله، به مواضع اسرائیل، کاتیوشا می‌زد. ۱۹۹۷: اسرائیلی‌ها پهپادها و نیروهایشان را برای شناسایی به روستای انصاریه می‌فرستند. هکرهای مقاومت، دوربین پهپادها را هک و مسیرِ عملیات نیروها را شناسایی می‌کنند. روز عملیات اسرائیلی‌ها، همه‌چیز برای مرگشان آماده بود. مین‌ها و رزمندگان مسلح با هم عمل کردند و منطقه برای نیروهای اسرائیلی به جهنم تبدیل شد. ۱۲ تا ۱۸ نیروی ورزیده‌ی کشته و مجروح را هلی‌کوپتر اسرائیلی به اراضی اشغالی برد. روزنامه‌های جهان اسرائیل را مسخره کردند؛ یک شکست روانی بزرگ برای اسرائیل. ۱۹۹۸: تاسیس السرایا اللبنانیه لمقاومه احتلال الاسرائیلی. در همین سال، ۶۰ اسیر و پیکر ۴۰ شهید به خانه برمی‌گردند. هادی نصرالله هم بین بازگشتگان‌ است. او و سه نفر دیگر سال ۱۹۹۵ به شهادت رسیدند. ۱۹۹۹: اسرائیل از منطقه جزین عقب‌نشینی می‌کند. ۲۰۰۰: آزادسازی جنوب لبنان. پرچم لبنان در ناقوره بالا می‌رود. مقرهای جاسوس‌ها و نیروهای امنیتی لبنان، نابود می‌شود. مردم محلی به مناطق آزادشده برمی‌گردند. دومین انتفاضه فلسطین در این سال اتفاق می‌افتد. ۲۰۰۳: تجربه مقاومت به عراق منتقل می‌شود و مقاومتِ عراق، شکل می‌گیرد. ۲۰۰۴: تبادل اسرا. شیخ عبدالکریم عبید و حاج مصطفی دیرانی در میان آزادشدگان هستند. در این سال پهپاد مرصاد یک، ۱۳ دقیقه بر فراز فلسطین اشغالی پرواز می‌کند. ۲۰۰۶: در عملیات وعده‌ی صادق، دو اسرائیلی اسیر و ۸ نفر کشته شدند. جنگ ۳۳ روزه در همین سال اتفاق می‌افتد. معادله‌ی حیفا و بعد از حیفا، چند روز بعد جنگ مطرح می‌شود. سیدحسن اعلام می‌کند هربار که ضاحیه را بزنید، حیفا را می‌زنیم و هربار که بیروت را بزنید، تل‌آویو را می‌زنیم. حزب‌الله در جنگ پیروز می‌شود. ۲۰۰۸: چهل و چند سال زندگیِ پرحادثه‌ی حاج‌عماد با شهادت در دمشق به پایان می‌رسد... ادامه دارد... محسن حسن‌زاده @targap پنجشنبه| ۱۶ اسفند ۱۴۰۳| ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
🔖 📌 اعلام نتایج مسابقه روایت‌نویسی «ما و سَیِّد» 🔷 داوری مسابقه روایت‌نویسی «ما و سید» با موضوع سید حسن نصرالله به پایان رسید. از بین ۷۴ اثر دریافتی ۳۳ اثر واجد شرایط مسابقه بوده و در راوینا منتشر شدند. (روایت‌های منتشر نشده غالباً داستان یا دلنوشتهٔ صِرف بودند.) در مرحله داوری نهایی ۵ اثر از بین ۳۳ اثر برگزیده شدند. 🔷 آثار برگزیده به ترتیب تاریخ انتشار در راوینا: 🔹 از پارچه تا پرچم | زهرا جلیلی | 🔹 خدا! چقدر ما بدشانس بودیم... | محمدسبحان گودرزی | 🔹 مسافر بیروت | راحله دهقان‌پور | 🔹 شروعی دوباره | زهرا سالاری | 🔹 کربلا یه قدس نزدیکتر شد | خاطره کشکولی | 🔶 داوران بخش نهایی: 🔸 سعید معتمدی 🔸 محمدحسین عظیمی 🔸 محسن حسن‌زاده ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
🔖 📌 از پارچه تا پرچم محرم امسال هیئت می‌رفتم. هیئت حضرت علی‌اصغرِ نزدیکِ خانه. توی تلویزیون‌های بزرگِ گوشه‌کنار، سخنران را دیدم. چند ثانیه‌ای از شروع سخنرانی نگذشته بود که دکور پشت سر سخنران؛ توجهم را جلب کرد... ادامه روایت... زهرا جلیلی دوشنبه | ۶ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
🔖 📌 خدا! چقدر ما بد شانس بودیم... مسیر تهران به قم بر قاعده نقشه و نشان ۱ ساعت و ۹ دقیقه راه است، اگر باران آمده باشد و جاده زیر چرخ ماشین‌ها امان ندهد می‌شود ۱ ساعت و ۵۷ دقیقه و اگر ایران، یک بازی باخته مقابل ژاپن را در یک چهارم نهایی جام ملت‌های آسیا در دقایق پایانی، با گل دقیقه ۹۶ جهانبخش برده باشد و رسیده باشد به بازی نیمه نهایی با قطر، این مسیر زیر ۳ ساعت طی نمی‌شود... ادامه روایت... محمدسبحان گودرزی دوشنبه | ۶ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
🔖 📌 مسافر بیروت تا شنید بابا راهی لبنان است نگرانی نقش بست توی چشم‌های کوچکش و در کسری از ثانیه شبنم اشک جا خوش کرد روی مژه‌های نازکش... ادامه روایت... راحله دهقان‌پور شنبه | ۱۱ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
🔖 📌 شروعی دوباره اول مهر بود و قرار بود در مدرسه‌ای جدید به‌عنوان مربی تربیتی مشغول شوم، اما همچنان درگیر خاطرات سال گذشته بودم. دانش‌آموزانی بی‌تفاوت، مدیری که کارم را جدی نمی‌گرفت، و منی که بودن یا نبودنم تفاوتی نداشت. آن‌قدر ناامید بودم که هنوز قدمی به سمت مدرسه برنداشته بودم... ادامه روایت... زهرا سالاری سه‌شنبه | ۱۴ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
🔖 📌 کربلا به قدس نزدیکتر شد بیل مکانیکی با احتیاط زمین را چنگ می‌زد و خاک‌ها را برمی‌داشت. ایستاده بودم جلوی در راه‌روی خانه پشتی که حالا حیاط ندارد و به کوچه و باغ جلوی خانه پدری مشرف شده. دلم گرفت، خانه قدیمی بود اما هنوز جان داشت برای زندگی، تصمیم گرفته بودند از نوبکوبند، چند طبقه بالا بیاورند... ادامه روایت... خاطره کشکولی سه‌شنبه | ۱۴ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 خواب شیرین هرشب همین بازی‌ست... چراغ که خاموش می‌شود، انگار یک زنگ هشدار که فقط بچه‌ها می‌شنوند، توی خانه روشن می‌شود. "مامان شییییر" صدای فاطمه‌یاس از زیر پتو می‌آید. پشت بندش فاطمه‌سما می‌گوید: "منم" محمدعلی هم از قافله عقب نمی‌ماند: "مامان منم می‌خوام ها" یک نگاه به مهدی که غرق خواب است می‌اندازم و بلند می‌شوم. توی تاریکی به سمت آشپزخانه می‌روم و ۳ تا لیوان شیر گرم دست بچه‌ها می‌دهم. محمدعلی و فاطمه‌سما با ولع می‌خورند. اما فاطمه‌یاس با ناز لیوان را نگاه می‌کند. آن دوتا مسواک زدند که تازه لیوان شیر فاطمه‌یاس تمام می‌شود. با یک نفس عمیق خونسردی را به مغزم تزریق می‌کنم تا بالاخره مسواک فاطمه‌یاس هم تمام می‌شود. چشم‌هایم سنگین شده و پلک‌هایم گرم. صدای گریه و مامانی که توی فضا پیچیده. - نه... باز دوباره. صدای فاطمه‌سماست. نق‌نق‌کنان دست‌هایش را سمتم دراز کرده. چشم بسته بغلش می‌کنم. توی تاریکی راه می‌روم و تکانش می‌دهم تا کم‌کم نفسش منظم می‌شود. وزنش روی دستم سنگینی می‌کند و پاهای کوچکش آویزان است. چشم‌های نیمه‌بازم را می‌بندم که دوباره صدای «مامان آب»... توی تاریکی سایه فاطمه‌یاس را می‌بینم. - مامان تو که از آشپزخونه رد شدی چرا آب نخوردی؟ با لحنی پر خواهش می‌گوید: «مامان خودت» دیگر به این کار شبانه عادت کردم، غر نمی‌زنم، وقت تلف نمی‌کنم. فقط می‌روم. - خواب؟ چقدر خوابیدم؟ صدای خفیفی بین خواب و بیدار می‌پیچد. یه نفس عمیق می‌کشم؛ - هوا هنوز تاریکه. صدا کم کم نزدیک می‌شود. آشناست؛ واضح‌تر می‌شود. - مهدیه پاشو، نیم ساعت دیگه اذانه - وای! خواهش می‌کنم، برای اذان صدام کن. مهدی یک نفس عمیق می‌کشد؛ معلوم است که جواب تکراری من را می‌داند. - خانوم، شیطون رو لعنت کن و با یه یا علی بلند شو - اون موقع که سه تا شیطون واقعی سر و کله من بودن، شما خواب تشریف داشتی سکوتی که بعد از هیاهوی بچه‌ها افتاده واقعا وسوسه انگیز است. ولی دلم نمی‌آید این وقت را از دست بدهم. با یک نفس عمیق و وعده خواب صبح، پتو را کنار می‌زنم. بعد از زیارت عاشورا، انگار تمام خستگی‌هایم یادم می‌آید و فوری زیر پتو می‌خزم. نیم ساعت وقت دارم. فقط نیم‌ساعت. چشم‌هایم گرم خواب است که صدای زنگ گوشی مثل مامور اعلام حضور می‌کند. وقت تمام است. می‌خواهم پنج دقیقه به خودم وقت اضافه بدهم که... - وای الانه که سرویس محمدعلی بوق زنان برسه. مثل برق از جا می‌پرم. هنوز گیج خوابم. ولی دست‌هایم حسابی حرفه‌ای شدند. محمدعلی را بیدار می‌کنم، سفره پهن، تغذیه آماده توی کیفش کنار در. سرعت عملم واقعا عالی‌ست، راضی‌ام از خودم. - محمدعلی صدقه یادت نره یک بوس آبدار هم روی لپش می‌گذارم؛ که فوری پاکش می‌کند و از در می‌زند بیرون. یک نفس آسوده و نگاه به ساعت؛ - وای مهدی و فاطمه‌یاس خواب موندن. لباس‌های پیشِ فاطمه‌یاس را تنش می‌کنم. صبحانه را با خواهش و تهدید و هزار ترفند که بلدم به حلقش می‌ریزم. با یک خداحافظی گرم، آنها هم می‌روند. چشم‌هایم سنگین است. فقط یک ذره که... در اتاق مثل لپ‌لپ باز می‌شود و فاطمه‌سما با موهای آشفته و چشم‌های خواب‌آلود اعلام حضور می‌کند. دوباره همان مراسم تکراری، فقط با یک بازیگر جدید. هنوز خوابم می‌آید. یک خمیازه و یک فکری که مثل برق از توی ذهنم رد می‌شود. امروز جلسه انجمن اولیاست. فقط نیم ساعت وقت دارم تا فاطمه‌سما را به مامانم تحویل بدهم و خودم را به مدرسه برسانم. استرسم بابت ناراحتی محمدعلی‌ست که اگر دیر برسم، بهش بر‌می‌خورد و بعد از ناهار حسابی گله می‌کند. - آخ خدا... ناهار چیکار کنم؟ صدیقه خادمی چهارشنبه | ۱۵ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
کارگزاران کوچک خدا روایت ثریا عودی | مشهد
📌 کارگزاران کوچک خدا همین که بسته پاستیل را در دست شهرزاد پنج ساله‌ام می‌گذارم می‌پرسد: «مامان اینا اسرائیلی نیست؟» از روزی که با محصولات اسرائیلی آشنا شده‌ایم خیلی حساس شده، قبلا عاشق دنت بود و هرماه یکی دو تا برایش می‌خریدم. اما حالا اصلاً لب نمی‌زند. می‌دانم که دل کندن از این خوراکی موردعلاقه چقدر برایش دشوار بوده است. حتما اگر گروه مادرانه نبود، باید سختی زیادی می‌کشیدم تا به دخترم بفهمانم که دنت تحت لیسانس اسرائیل است و بخشی از سود آن بمب می‌شود روی سر کودکان غزه. گروه مادرانه خوبی‌اش این است که باید حتماً بچه‌ها در آن حضور داشته باشند. برعکس بعضی جاها که حضور کودکان را مزاحمت می‌دانند. برای شهرزاد این فهم عمیق آن روزی ایجاد شد که در هیئت ماهانه‌مان بحث کالاهای اسرائیلی را مطرح کردیم و از همه خواستیم نظرشان را بگویند. بعضی‌ها باور نداشتند و می‌گفتند که این حرف‌ها کار شرکت رقیب است. برایشان توضیح می‌دادیم که این تحقیق از منابع موثق انجام شده و پیشینه این شرکت‌ها کامل بررسی شده است. بنری هم تحت عنوان تحریم کالاهای اسرائیلی چاپ کرده بودیم که در آن تصاویر محصولات تحت لیسانس اسرائیل چاپ شده بود. وقتی بنر را دست به دست چرخاندیم، واکنش‌های متفاومتی دیدیم: «ای وای من از اول خونه‌داریم دارم پرسیل استفاده می‌کنم.» یا «دست‌های من فقط با پریل عادت داره». بعضی هم تعجب کرده بودند که محصولات معروفی مثل پوشک‌ مولفیکس و ببم و حتی بعضی شیرخشک‌ها جزو این دسته است. عده‌ای هم غصه می‌خوردند که این همه مدت بی‌خبر بوده‌اند و ناخواسته به اسرائیل کمک کرده‌اند. همانجا با مادرها قرار گذاشتیم که هر کس تابه‌حال از محصولات تحت لیسانس اسرائیل خریده، پوکه خالی آن را بیاورد زمین خالی کنار مسجد تا همه را آتش بزنیم. همه به خانه‌ رفتیم و وسایلی که جزو این دسته بود جدا کردیم. موقع اذان ظهر بود که حدود ده تا از مادرها با ۷، ۸تا بچه روی زمین خالی ایستاده بودند. صدای اذان از مسجد پخش می‌شد و مردمی که از آنجا عبور می‌کردند توجه‌شان به سمت ما جلب می‌شد. پوکه خمیر دندان سیگنال، دستمال کاغذی تنو، پاپیون، پوشک مولفیکس و بقیه چیزها را روی هم انداختیم. آخر هم تصویر پرچم اسرائیل را گذاشتیم و آتش زدیم. بچه‌ها که عاشق آتش‌بازی هستند با دیدن شعله‌های آن حسابی ذوق می‌کردند و پشت هم شعار مرگ بر اسرائیل سر می‌دادند. سخنرانی لازم نبود. بچه‎ها با چشم‌های خودشان دیدند که ظلم را تحریم کردیم و اسرائیل دود شد و به هوا رفت. بعد از آن هم برای نماز به مسجد رفتیم. هنوز در زمینه تبیین این مساله بعضی از اطرافیانم را نتوانسته‌ام قانع کنم. وقتی می‌بینم با وجود اینکه می‌دانند باز هم اهمیت نمی‌دهند دیگر چیزی نمی‌گویم تا دعوا و بحث پیش نیاید. اما بچه‌هایم با عمق وجودشان باور کرده‌اند و فطرتشان نمی‌پذیرد که کسی بخواهد به کودکی مثل خودشان ظلم کند. برای همین هر جا ببینند می‌گویند. چند روز پیش برای ناهار منزل یکی از دوستان مهمان بودیم. سر سفره نشسته بودیم که شهرزاد به سمت کوکاکولا اشاره کرد و خطاب به صاحبخانه گفت: «شرکت این نوشابه‌ها به اسرائیل کمک می‌کنه که بمب بسازن و بریزن رو سر بچه‌های غزه، ما نباید از این نوشابه‌ها بخوریم.» و جواب شنید که «نه دخترم از این حرفا نزن...» انگار این افراد خودشان را به خواب زده‌اند. به هر حال شهرزاد این روزها یکی از کارگزاران کوچک خدا شده که هرجا می‌رود تلاش می‌کند تلنگری به فطرت‌ها بزند. امیدوارم روزی بتواند بیدارشان کند. خاطرهٔ وجیهه توسلیان به روایت ثریا عودی جمعه | ۱۷ اسفند ۱۴۰۳ | مشهدنامه؛ روایت بچه محل‌های امام رضا علیه‌السلام @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها