📌 #یحیی_سنوار
ارزش برخی انسانها
معلم ادبیات خوش ذوقی داشتیم که الان حتی اسماش هم یادم نیست.
اما یادم هست در مورد آیات قرآن در باب خلقت انسان ماجرایی را تعریف میکرد که نمیدانم چقدر پای آن ماجرا در متون دینی بود، اما میدانم که از حقیقتی پردهبرداری میکرد.
او میگفت: «وقتی فرشتگان به خدا گفتند چرا میخواهی کسی (انسان) را خلق کنی که در زمین فساد کند؟ خدا به آنها سیدالشهدا و اصحابش در روز عاشورا را در حالی که راضی بودند را نشان داد و گفت من چیزی میدانم که شما نمیدانید...»
گویی که ارزش و مقام آن لحظه انسان به کل آفرینش میارزد، گویی حسین همه خواست خدا از خلقت بشر بوده است که بودنش میارزد به اینکه دنیا و آدمهاش با آن همه نافرمانی باشند تا در مقابلاش ارزش حسین (ع) پدیدار شود..
معلم ادبیات ما که امروز اسماش را یادم نیست چیزی در دل من کاشت که هنوز یادم هست. اینکه ارزش برخی انسانها از ارزش همه آفرینش بالاتر هست...
این روزها که خبر شهادت اسطورههایی چون سیدحسن و یحیی سنوار را که از جنس همان انسانها هستند میشونم دائما به خودم و صحبتهای معلم ادبیات زمان دبیرستانم فکر میکنم...
غصهام از رفتن چنین انسانهایی که به اندازه بشریت ارزش دارند چند برابر میشود، اما با خودم میگویم آنها از سپاه حسین(ع) هستند، که آنطور شهید شد...
آری به قول یحییِ عزیز مقاومت بگذار کربلای دیگری رخ دهد...
سید حامد ترابی
ble.ir/khack
جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۳:۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۶
کارِ کتابِ شهید عباس دانشگر -از شهدای مدافع حرمِ سمنان- تقریبا تمام شده بود. اسم کتاب را هم تثبیت کردیم: "راستی! دردهایم کو؟"
با نزدیکِ ۹۲ نفر مصاحبه کرده بودیم اما هنوز آن لحظات آخر، مبهم بود. این که عباس چرا از تیم خودشان جدا و با تیم دیگری همراه میشود، چرا جایی از مسیر روستای الهویز از ماشین پیاده میشوند، وقتی ماشینِ خالی را با موشک میزنند، چرا فقط عباس میماند و آن ده بیست نفر زنده میمانند و میروند؟
روزهای آخر تدوین کتاب، خبر رسید کسی که آخرین لحظات، کنار عباس بوده، از لبنان آمده ایران و فقط همین امشب فرصت هست که دو کلام تلفنی حرف بزنیم. حتی اسمش را هم نگفت؛ اسمِ جهادیش سیدغفار بود.
حرف زدیم. خیلی از ابهامها برطرف شد. موشک که ماشین را هدف میگیرد، خیلیها مجروح میشوند و عباس شهید میشود. سیدغفار میگفت بعد انفجار عباس را دیده که به حالت سجده افتاده روی زمین. میگفت دستش را گذاشته روی گلوی عباس که ببیند نبض میزند یا نه. نمیزده. سید خودش گیجِ انفجار بوده. با نجباء میریزند عقب یک وانت و برمیگردند؛ بدون عباس. تهِ مصاحبه، تلخ شدم. بعدِ رفتن سید، یک موشک دیگر ماشین را هدف میگیرد و پیکر عباس میسوزد. تلخ شدم که چرا عباس را رها کرده و برگشته. فقط یک جمله گفت: "آقا! تا حالا کنارت موشک تاو منفجر شده؟ گیجِ انفجار شدی؟"
سه چهار سال گذشته.
دیروز توی بیروت رفته بودیم دیدنِ یک آقازاده. موقع بدرقه از شهدا گفت؛ از شهدای سوریه. از عباس.
- شما عباسُ میشناسید؟
- آره بابا من آخرین نفری بودم که دیدمش. یکی زنگ زده بود چند سال پیش، عتاب خطاب میکرد که چرا ولش کردی...
- شما سیدغفارید؟
- آره!
- اونی که زنگ زده بود بهتون من بودم!
آقازاده هم آقازادههای قدیم. سیدغفار، پسرِ سیدعیسی، عیسای بعد از امام موسی صدر در لبنان، توی جنگ سوریه، جانش را گذاشته کف دستش و حالا هم میگوید کاش بعدِ سید نمانیم؛ کاش شهید شویم.
خلاصه که پشت تریبون: شرمندهام آقاسید! خیلی مَردید!
پ.ن: از قضا، دنیا هم همینقدر کوچک است که میبینید!
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
پنجشنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #شهید_نیلفروشان
گِردِ شهید
گامهایم را کمی سریعتر برمیدارم تا مبادا از تشییع عقب بمانم. از سراشیبی ورودی درب ۸ حرم بالا میروم تا وارد شبستان شوم. داخل شبستان که میشوم سیل جمعیتی را میبینم که به شوق زیارت شهید از یکدیگر سبقت میگیرند تا دستشان بوسه بر تابوت پاکش زند و معطر به عطر شهید شود.
به صحن صاحب الزمان که میرسند همه گرد شهید همچون حلقههای به هم فشرده تسبیح حلقه میزنند. گویا اینبار شهید خود راوی حماسه خویش است و مردم مستمع مجلس پرفیض شهید.
بغض گلوی جمعیت را فشرده. حلقههای اشک از گونهی میهمانان سرازیر است و قلبشان را آبیاری میکند. لشگری که قائدش شهیدی شده است تا خون حیات را بر رگ زائرینش جاری کند. زائرینی که عزت و افتخارشان را مدیون پایداری شهید میدانند.
گوینده مجلس بلندگو به دست شعار مرگ بر اسرائیل میدهد و مردم به همراه او با شعار مرگ بر اسرائیل، تجدید پیمانی میکنند با شهید.
علیرضا امین
سهشنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
مدافع بچههای حرم.mp3
5.1M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 مدافع بچههای حرم
با صدای: یونس مودب
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
یکشنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #یحیی_سنوار
یحیی
خیلی برایش حرف درآوردند.
۲۵ سال اسیر زندان اسقاطیلیون بود. ۲۵ سال با هر که عمر بگذرانی بلدش میشوی. يحيى بلدِ اسقاطیل بود، بلد زبانش، بلد زبان نفهمیاش.
این بلدی را کردند چماق توی سرش. هرجا نشستند گفتند جاسوس است، خانن است. عربی را به عبری فروخته.
اسقاطیل گفت هرجا دستش به او برسد، قطعاً میزندش. تا این را گفت، یحیی زنده جلوی چشم دوربینها روی زمین راه رفت و برای دشمن دست تکان داد.
یک عمر دربهدرش بودند، دربهدر پسری که در اردوگاه خان یونس به دنیا آمده بود و نمیدانستند کسی که از اول عمرش آواره به دنیا آمده، دنیا را خانه نمیبیند، دل به تیر و تختهٔ زهواردررفتهٔ دنیا نمیبندد.
تحریفش کردند. تخریبش کردند. گفتند حماسیها از آن سنیهای دوآتشهاند که به مرگ شیعهجماعت راضیاند. یحیی نفر دوم حماس بود. نشست جلوی دوربین حدیث از امیرالمؤمنین گفت و سه بار قربان صدقه مولا رفت. گفت: «از امام علی یاد گرفتم
دنیا دو روز است. روزی که در آن مرگ سرنوشت تو نیست و روزی که مرگ سرنوشت توست. در روز اول هیچکس نمیتواند به تو آسیبی برساند و در روز دوم
هیچکس نمیتواند تو را نجات دهد» يحيى كلمات على را زندگی میکرد.
دیوار حائل را طوری ساختهاند که پشه اطرافش بجنبد، شستشان خبردار شود. قصهایست برای خودش. بتنریزی در عمق بیست متری، انواع رادارها و حسگرهای حرکتی و گرمایی بالای دیوار، پهپادهای تصویربرداری بیستچاری بر فراز آسمانش و یحیی همه اینها را به سخره گرفت. سالها همان بچههای اردوگاههای خان یونس که همه از دم بچه شهید بودند، پابهپای یحیی دویدند تا دیوار را از میان بردارند. بعد یک عمر آزمون و خطا، دو سال آزگار فقط طراحی عملیات نهایی طول کشید.
طوفان الاقصی غاصبان را انگشت به دهان کرد. ۸۵ نقطه در دیوار حائل فروریخته بود
و هنوز کسی نفهمیده چگونه جز مغز متفکری که پشت عملیات بود: یحیی.
بدجور سوختند جلوی چشمشان کسی حیثیت جعلی هفتاد سالهشان را برده بود. چو انداختند یحیی بیست اسیر اسقاطیلی را کرده سپر انسانی، به آنها مواد منفجره بسته و در اعماق تونلها میانشان نشسته تا اسقاطیل او را نزند.
امروز یحیی متولد شد.
یحیی میان آوار خانهای در رفح، با لباس رزم، وسط میدان، به تمام شایعهها و تهمتها پشت پا زد. با فرق شکافته، شبیه مردی که دوستش داشت، دوباره به دنیا آمد، با دستهایی گشودهتر برای زنده کردن دلها، درست مثل اسمش.
یحیی مرگ را زندگی کرده بود. کسی که مرگ را زندگی کند، هرگز نمیمیرد. بدا به حال اسقاطیل که نفهمیده قهرمانها نمیمیرند، تکثیر میشوند.
پرستو علیعسگرنجات
پنجشنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #مرکزی #اراک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #فلسطین
در آرزوی لبخند
امروز مسافر جمعه شدیم؛
تصمیم گرفتیم این جمعهرا با نام اردوی جهادی، میان دخترانی ساده و بیریا باشیم.
عطرجمعه با تمام روزهای دیگر متفاوت میشود.
دل را به خدا بستیم،
کولهباری از آرزو را با خود همراه کردیم.
سحر حرکت ما شروع شد، از خواب صبحگاهی زدیم،
در آرزوی لبخند کودکی، در آرزوی جهادی، در آرزوی رضایت مولایمان مهدی.
گروهی کارهای آمادهسازی فضا را پیش میبردند،
گروه دیگر هم در کلاس ها تدریس میکردند،
چشم برهم زدیم که معلمجهادی کلاس چهارم جمع، اولین خاطره را تعریف کرد.
دانشآموزش به او گفته بود:
غصه نمیخورم ولی زیاد گریه میکنم؛
مامان و بابای من سفرند ولی خیلی خیلی دور!
اما آخر وقت، بعد کارها و بازی های انجام شده، با حس خوب از کلاس بیرون میرود.
ما میمانیم و دل بزرگ دخترک یتیم.
کاری از دستمان برنمیآید، ولی دلمان خوش است حداقل لبخندی برای لبانش هدیه آوردیم.
کلاس اولیها را که میبینیم دلمان غنج میرود! دور معلمشان میگردند و دوست داریم را زمزمه میکنند.
دلمان خوش است که قطره محبتی به جانشان نشست.
شر و شلوغی های کلاس سوم، نزدیک است کلاس را به هوا ببرد، نجات بخش هوا نرفتنش معلمی میشود که پیشنهاد ادغام بازی و ریاضی میدهد.
کلاس سوم تبدیل میشود به شور حل تمرینی که جایزهاش اجرای پانتومیم است.
و با همان آرزوی رضایت آقایمان مولا، همزمان دکور جشن ولادت امام حسن عسکری (ع) را آماده میکنیم.
فردی که ترس از ارتفاع دارد را بالای نردبان درحال وصل پرده برای تزئین جشن میبینیم
و دختری که با وجود ضعف بیماری، تمام تلاشش را در پشت صحنهی تدارکات میکند...
فقط چون دل به او بستهایم.
کلاسِ ششم دانشآموزی دارد، اهل درس و نکتهبین، نگاهش که میکنی انگار نکات کتاب را جویده، معلم تا اشتیاق او را میبیند، نکات مشاورهای و قبولی آزمونها را میگوید، بلکه بیشتر کمکش کند و توجهی خاصتری به او کرده باشد.
دلش نمیآید که جوانهای خشک شود، یا امیدی کمرنگ شود.
ما آرزوهای زیادی داریم
حتی بزرگتر از لبخند دخترکان مدرسه،
به اندازهی لبخند همه کودکان دنیا.
پس باهم، پرچم فلسطین ساختیم.
دخترها هوای همدیگر را دارند و دوست ندارند که کسی از مرحلهای عقب بماند.
با کاغذ های برش خورده، سبز، سفید، مشکی و قرمزی که تدارکات چند ساعتی بیوقفه برایش وقت گذاشته است.
دخترکی که کار پرچمش تمام شده ذوق میزند و به مربی کنارش میگوید:
وای خانوم اینطوری خیلی باحاله!
و با همان لحن کودکانهاش در جواب مربی که علتش را میپرسد، جواب میدهد:
من تا الان فقط نقاشی پرچم فلسطین کشیدم، ولی الان تونستم درستش کنم.
مربی میماند، غوطهور میشود میان اشک و لبخند.
دلشان میخواهد کارشان درست و اصولی باشد، وقتی مربی حواسش نیست و در حال چسب زدن چوب پرچم است،
تذکر میدهند:
خانوم جون، رنگ مشکی بالاست؛
این شکلی اشتباهه.
و دیگری ادامه میدهد:
آره خاله، ما میدونیم پرچم فلسطین چه شکلیه.
مربی با لبخند تشکر و درونی خجالتزده از حواسپرتی، چوب را از طرف دیگر وصل میکند تا رنگ مشکی بالا باشد و سبز پایین.
مربی دیگری میکروفون دست میگیرد و برایشان قصه پرغصهی فلسطین را میگوید؛ برای اینکه تکبیرهایشان را با یقین بیشتری بدهند.
قصه که تمام میشود،
دانشآموز و معلم و کادر اجرایی با هم زمزمه میکنیم:
مرحبا لشکر حزبالله...
دخترکان پرچمهایشان را بالا میبرند و تکان میدهند،
نگاهشان کنی، اوضاعشان مشخص است،
مستخدم مدرسه کنار یکی از کادر اجرایی که وسط ایستاده و آنها را نگاه میکند، میایستد و میگوید:
اون دختر میبینی دوست داره کسی بغلش کنه؟ مادرش از دست داده برای همین دلش میخواهد کسی کنارش باشه.
قصههایشان را که بشنوی اوضاعشان مشخصتر.
مرحبا لشکر حزبالله بار بعد را دختران بلندتر میخوانند.
اصلا انگار آنهایی که قلبی بزرگ دارند، میتوانند کنار رنجهای خودشان نسبت به رنج دیگران بیتفاوت نباشند...
دل به او بستهایم،
به خانه که میرسیم تقریبا غروب است؛ گرفتگی غروب جمعه با عطرهای صبح در دل با هم درمیآمیزد.
ما ماندیم و احوالی عجیب که نمیدانیم از کجا اللهم عجل لولیک فرج میخواند!
کوثر نصرتی
یکشنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه، روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه |ایتــا |ویراستی |شنوتو |اینستا
📌 #شهید_نیلفروشان
بوی امام رضا
مداح میخواند:
خاکم نکنید، امام رضا قول داده میاد
پیرزن پوستر سیدحسن را دستش گرفته و کنار خانمها روی نیمکت نشستهاند. هنوز پیکر شهید نیلفروشان به گلستان شهدا نرسیده.
پیرزن میگوید: «اهل مشهدم. برای وفات حضرت معصومه رفته بودیم قم. وقتی شنیدیم که قراره شهید نیلفروشان تشییع بشه، خودمان را رساندیم اصفهان. دیشب حرم زینبیه خوابیدیم و حالا اومدیم برای تشییع.»
هاجر صفائیه
پنجشنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان
رستا، روایت سرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isfahan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۶.mp3
19.61M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۶
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
یکشنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهید_نیلفروشان
معراج مردان
هنوز چندان خبری نیست. دور میدان بسیج خلوت است. اما او آماده و حاضر در میدان است.
از امکاناتی که همراه دارد معلوم است صبح زود از خوابش زده، هر چه برای کودک شیرخوارهاش لازم داشته جمع و جور کرده، سیبها را پوست گرفته و برش زده تا پسرک به دل خوش نرم نرم بخورد.
همانقدر که حواسش به پروراندن جسم بچههاست، بزرگی روحشان نیز برایش مهم بوده.
از دامنی چنین گسترده، مردان اولین گامهای خود را به سوی معراج برمیدارند.
فهیمه فرشتیان
چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه، روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #لبنان
آغاز هر اتفاقی، امکان تخیل آن اتفاق است
ابوحیدر فیلم خانهاش در جنوب را به من نشان داد. با خاک یکسان شده بود. میخندید و علامت پیروزی نشان میداد.
پرسیدم آخر و عاقبت این جنگ چه میشود. چند نفر شروع کردند به بحث کردن. ابوحیدر صدایش را بلند کرد و گفت: "این جنگ، جنگ وجودی است، مرگ و زندگی است. ربطی به انتخابات آمریکا و چیزهای دیگر ندارد."
گفتم جنگ وجودی یعنی چه؟
- یعنی یا ما میمونیم یا اونا. حالا بذار تا هر وقت که میخواد طول بکشه.
شاید برای گفتن این حرف زود باشد؛ نمیدانم. مردم و حتی تحلیلگران خیلی سادهتر از قبل درباره نابودی همیشگی رژیم صهیونیستی حرف میزنند. آغاز هر اتفاقی، امکان تخیل آن اتفاق است. حالا خیلیها درباره امکان شکست اسرائیل حتی در چند ماه حرف میزنند.
عجیب اما امیدبخش است.
و ماالنصر إلا من عند الله العزیز الحکیم
وحید یامینپور
@yaminpour
دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا |ویراستی | شنوتو | اینستا