📌 #میرزا_کوچکخان
داماد جنگلی
پدربزرگ مادریام پهلوان جوادمهدیزاده، مرد دلیری بود که با همهی سختیهای زندگی روستایی درد خاک را فهمید و پای کار وطن درآمد. کُشتی گیلهمردی میگرفت و بنا به گفته آنهایی که دیده بودند پشت رقیب را همیشه به خاک میکشید.
پهلوان جواد همرکاب میرزا بود. اینکه تفنگچی بود یا دست و بازوی محلیِ میرزا را دقیق نمیدانم و حسرت ندانستنش همه عمرم را بس.
حوالی "کسما" میرزا برای استقرار تفنگچیهایش اتاقی اجاره کرده بود. صاحبخانه دختر رسیدهای داشت و پهلوان جواد، زنش را طلاق داده و یک پسر بدون مادر روی دستش مانده بود. خودش که پاگیر جنگلیها بود و بچه خانهی اقوام سر گردان. بخاطر همین حال و روز بدش نمیآمد سر و همسری اختیار کند. همین که حرف خواستگاری دختر صاحبخانه را جلوی میرزا پیش کشید، میرزا دنبالهاش را گرفت و یک هفته بعد کاسخانم، دختر چشمسبز صاحبخانه زیر چادر چیت گلدار با صیغهی عقدی که میرزا کوچک خان برایشان خواند، شمع و چراغِ خانه تاریک تفنگچی میرزا شد. عقد که بدون چشم روشنی نمیشد. میرزا، کاسخانم را به داماد جنگلی که سپرد،یک تسبیح و چند سکه گذاشت کف دستش و بزمزمه دعایی خواند که گره وصلت این دو نفر تا عاقبت بخیری جفت بماند.
زندگی پهلوان و کاسخانم با حضور بچهها گرم شد و زمان دست جفتشان را به روزهای کهولت رساند. مادربزرگم وقتی عروس خانه آنها شد به چشم دیده بود که کاس خانم تا سالها تسبیح چشم روشنی سر عقدش را برای در امان ماندن از شلوغی خانه عیالوارشان توی هفت سوراخ قایم میکرد و عاقبت هم نفهمید آن مهرههای بند کشیدهی عزیز کرده را کجا و چجوری گُم و گور کرد.
در یکی از نبردها گلولهای به بازوی پهلوان جواد نشست و ساچمهی گردی، زیر پوستش جا خوش کرده بود.
مادرم میگوید: یکی از سرگرمیهای کودکی ما این بود که پالوان جواد (پهلوان جواد) روی کُتام خانهاش، برای زواله خواب سر روی متکا میگذاشت. همین که خُرناسش هوا میرفت نوهها پاورچین پاورچین دورش را میگرفتیم و با دست ساچمهی زیر پوستِ شُلِ پیر مرد را جا بجا میکردیم. آنقدر میخندیدیم و سر نوبت جر و منجر راه میانداختیم که چرتش پاره میشد و همه را با لگد حواله میداد توی آفتاب حیاط....
دست بیشناق (ناسپاس) روزگار، میرزا را شهید کرد و جنگلیها را پراکنده. اما راه و رسم جوانمردی مَحو نشد.
یادگاری، مثل مُهری خاطرهها را به نام آدمها سند میزند. آنهم یادگاری از جنس سُرب و ساچمه که خو گرفته به گوشت تَن آدم. آنهم یادگاری از جنس مرام و معرفت که مشی میرزا بود و میخکوب شد به ذهن و ضمیر هر که او را دید و شناخت. یادگاری رمز فراموش ناشدن است.
یادگاری میرزا برای کاس خانم تسبیح سر عقد شد. برای پهلوان جواد هم رکابی و بهره از لمس جوانمردیاش، برای مادرم بازی با ساچمه زیر پوست پدر بزرگش و برای من
یادِ عزتمند عزیزی که تنیده در بافتهی وجودم .
حمیده عاشورنیا
پنجشنبه | ۸ آذر ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #لبنان
ملاقات همسایهها
دیروز عصر گلزار شهدای حورا زینب ضاحیه بودیم.
آقای بسطامی وسط مصاحبه این ملاقات را ضبط کرده بود.
همسایه بودند؛
دو ماهی میشد که همدیگر را ندیده بودند.
حالا بعد دو ماه، هر دو مادر شهید بودند.
یکی از قبل مادر شهید بود و دیگری به تازگی مادر شهید شده...
سید مهدی خضری
eitaa.com/khezri_ir
پنجشنبه | ۸ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
وعدهی صادق همدلی
شاید صدای یک بلندگو پیچیده توی روستایشان، شاید هم یکی از اهالی روستا رد میشده و گفته: «پول واسه کمک به غزه و لبنان جمع میکنن»
شاید علی داشته به اینکه پولش برای خرید دوچرخهی دلخواهش است فکر میکرده و توی سرش کلنجار میرفته که برای یک پسر عشایر نهبندانی چه فرقی میکند جبههی مقاومت پیروز باشد یا شکست خورده، شاید هم مثل قاسم(ع) حتی فکر نکرده که «من تکلیف دارم یا نه؟» و گذشتن از آرزوهایش برایش احلی من العسل بوده و قلکش را با عشق شکسته.
شاید عقیل، فکر میکرده این پولها را توی این وضعیت نابسامان اقتصادی میتوان جایگزین کرد یا نه؟ شاید هم فکر نکرده و همین که توی تلویزیون، بچههای کوچک فلسطینی را دیده که توی سرمای زمستان میلرزند، قلک را بیهوا زمین زده و پولها را بدون اینکه بشمارد برداشته و دویده سمت محل جمعآوری کمکها.
شاید عماد، بارها شنیده که زنهایی سرویسهای طلا و حلقههای ازدواجشان را هدیه به جبههی مقاومت کردهاند و هربار ناامیدانه پیش خودش گفته: «کاش منم...» و دست آخر نگاهش گره خورده به قلکش و ته دلش قند آب شده که یک دارایی شخصی دارد برای بخشیدن.
شاید هر سهشان بدون اینکه به هم بگویند قلکهایشان را پنهانی شکستهاند و جلوی در همدیگر را با پولهایشان دیدهاند و خندهشان گرفته، شاید هم از قبل جلسهی کودکانهای گرفتهاند و شکستن قلکها، تصمیم جمعیشان بوده و بلافاصله بهترین لباسهایشان را پوشیده، موهایشان را آب زده و راه افتادهاند.
شاید عکاس که سه قهرمان را دیده، خواسته که لبخند بزنند و اسکناسها را جلوی دوربین بالا بگیرند انگار که سلاح ارزشمندی توی دستانشان است و پیروزی جبهه مقاومت را تضمین میکند.
شاید عکس چرخیده توی فضای مجازی و بچههای جنگزدهی لبنان و غزه، عکس را دیده و دلهایشان توی هوای سرد پاییزی از این وعدهی صادق همدلی، گرم شده باشد.
مهدیه سادات حسینی
جمعه | ۹ آذر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
سجاده بابابزرگ
بابابزرگ ابوالشهید بود. سجادهای داشت که آن قدر رویش نماز خوانده بود، جای اعضای سجدهاش ساییده بود و رنگ عوض کرده بود.
عمه بعد از فوت بابابزرگ سجاده را نگه داشته بود و آویزان کرده بود به دیوار اتاقش.
اگر این نامه را توی خانهام پیدا میکردم مثل عمه سجاده را به دیوار آویزان میکردم. هر روز دست میکشیدم رویش، به تبرک به صورت بچههایم میکشیدم.
پینوشت: نامهی مجاهدان حزب الله در خانههای مردم لبنان «از سجادهتون استفاده کردیم، رویش نماز خواندیم و خوابیدیم»
فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
جمعه | ۹ آذر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهدای_امنیت
📌 #فلسطین
از سری عددی فیبوناچی بدم میآید
یکی دو ماه پیش با یکی از دوستانم، طبق معمول غروب هر پنجشنبه، آرام و قدمزنان از میان قبرها میگذشتیم و به سنگ قبرها نگاه میکردیم. روی هر سنگ قبر کلمه قرمز رنگ شهید حک شده و بالای سرش پرچم سه رنگ ایران نصب بود. وقتی به اواسط راهروی آخر رسیدیم، دو جایگاه، خاکش قهوهای تیره و تازه به نظر میرسید. پرسیدم: «این هفته دوتای دیگر هم اضافه شده؟»
جواب داد: «بله متأسفانه.»
مثل همیشه شروع کردم برای خودم چرتکه انداختن و بالا و پایین کردن. بله، درست حدس میزدم این دفعه میانگین از ماهی یکی رسیده بود به هر دو هفته یکی و این اصلاً چیز جالبی نبود؛ این میانگین تعداد کتابهای مطالعه شده من نبود که با کمتر شدن مدت زمانش خوشحال شوم یا تعداد ارائه دادنهایم در کلاس دانشگاه نبود که به آن افتخار کنم.
از زمان دبستان همیشه ریاضیام خوب بود و به امتحان درس ریاضی که میرسیدم خیالم راحت بود که باید کمتر از دیگران وقت بگذارم برای درس خواندن؛ تازه نمره بهتری هم میگرفتم. به همین خاطر از زمانی که یاد گرفتم اعداد دو رقمی را با هم جمع کنم، همیشه دوست داشتم همه چیز را ذهنی حساب کنم؛ جمع هزینه خرید وسایل خانه، جمع ارقام پلاک ماشینها، شمردن تعداد سنگفرشهای مدرسه تا خانه و حتی شمردن تعداد بنرهای خیابان مدرسه. از وقتی رفت و آمدم در گلزار شهدای زاهدان زیاد شد، کم کم کارم شد شمردن قبرها.
کمی در آن راهرو ایستادیم و برای دو جایگاه خاکی حمد و توحید زمزمه کردیم. من چیزی نگفتم ولی او گفت: «دیگر واقعاً داریم جا کم میآوریم؟»
راست میگفت، به تازگی سمت چپ گلزار شهدا پر شده و برای تشیع شهدای جدید آمده بودند آخرین ردیف سمت راست گلزار. اینجا هم اگر پر شود، دیگر جای درستی در گلزار برای تشیع نیست مگر اینکه در این مدت جای جدیدی درست کنند.
دوباره ناخودگاه به تعداد سنگفرشهای ادامه راهرو نگاه کردم و آنها را شمردم تا ببینم چندتای دیگر باقی مانده است؟ چندتای دیگر جا برای سنگ قبر باقی مانده است؟ در همین لحظه به خودم آمدم و سرخ شدم. سرم را پایین انداختم و خجالت کشیدم. شده بودم محاسبهگر تعداد شهدای آینده! لعنتی به شیطان فرستادم و آن روز از آنجا گذر کردم.
از زمان شروع طوفان الاقصی بیشتر این جملهی «ما عدد نیستیم» از فلسطین به چشمم خورده بود و وجه اشتراک فلسطین و سیستان و بلوچستان برایم جدا از وحدت شهدای طیف شیعه و سنی شده بود این اعداد که داخل اخبار به چشمم میآمد.
گذشت تا آن روز صبحی که خبر حمله اسرائیل به ایران بازتاب داده شد. من هم مثل بقیه در پی اخبارش بودم و از نحوه حمله تا کلیپهای مسخره کردن وسعت آن را دنبال میکردم. نزدیک بعدازظهر بود که ناگهان نوتیفیکیشنی بالای صفحه گوشی موبایلم ظاهر شد. بازش کردم: «در پی ناکامی رژیم سفاک صهیونیستی در جبهه مقاومت و همزمان با تعدی آن رژیم منحوس به برخی از نقاط ایران اسلامی، تروریستهای مزدور، دست به جنایت زده و ۱۰ تن از مأموران خدوم و فداکار و غیورمردان دلاور فراجا را ناجوانمردانه در حوزه شهرستان تفتان استان سیستان و بلوچستان به شهادت رساندند.»
با دیدن این خبر اعصابم بدجور خورد شد. از این عصبانی شده بود که اسرائیل با آن همه ادعا کار خاصی نتوانسته بود انجام دهد ولی این تروریستهای اطراف مرز، خانوادههای زیادی را عزادار کرده بودند. بدتر اینکه دیگر برای ما تعداد شهدا عادی شده بود.
حالا از آن روز به بعد هر موقع به گلزار شهدای زاهدان میروم، دوست دارم فرض کنم محاسباتم افتضاح شده. دوست دارم فرض کنم از درسها بیشترین درسی که باید برایش وقت بگذارم و آخرش هم نمرهام مشروط میشود همین ریاضی شده. دوست دارم آنقدر ریاضی را افتضاح بلد باشم که وقتی میروم میانگین شهدای این مدت را حساب کنم میانگینشان بشود هر سه ماهی یکی یا شش ماهی یکی یا اصلاً سالی یک شهید. دیگر از سری عددی فیبوناچی بدم میآید. دیگر دوست ندارم چیزی را ذهنی حساب کنم، دوست ندارم به اعداد داخل پیامهای فضای مجازی نگاه کنم، چه به تعداد انسانهایی که روزانه در غزه و لبنان شهید میشوند و چه به تعداد شهدایی که چند هفته یکبار در سیستان و بلوچستان شهید میشوند. از آن روز به بعد سعی میکنم فقط به اسامی تک تک شهدا نگاه کنم، اسامی را بخوانم و سعی کنم به زندگی هر شهید فکر کنم.
امیررضا انتظاری
یکشنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان گلزار شهدای زاهدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
قلک موشکی
گروه مهد را باز کردم، مربی زینب سادات نوشته بود: «امروز با بچهها یه سری قلک فرستادیم، لطفاً کمکهای بچهها به کودکان غزه و لبنان رو داخل قلک بندازن و تا دوشنبه بیارن مهد.
ممنونم.»
این ماه اولین حقوقم را گرفته بودم، قصد داشتم یک درصد طلایی را برای این حقوق محقق کنم.
قبلا دیده بودم خیلیها یک درصد از درآمد ماهانهشان را هرماه نذر امام زمان عجاللهتعالیفرجهالشریف میکنند و پولشان برکت خوبی پیدا میکند.
پیام قلک را که دیدم، گفتم با یک تیر دو نشان میزنم، هم آن یک درصدِ نذر ظهور را میدهم و هم این پول را کمک کردم به مردم فلسطین.
اما زینب سادات که ظهر رسید نگذاشت من تصمیمم را اجرایی کنم. راستش باید تا عابر بانک میرفتم. اما همین که رسید آمد سر معامله. - مامانجون پول میدین بندازم تو قلکم برای کمک به بچههای لبنان و غزه و فلسطین؟
هنوز از راه نرسیده داشت از مامانم پول میگرفت بندازد داخل قلکش.
مامانم گفت: «کارهای خوب انجام بدی بهت پول میدم بندازی قلکِت.»
فردا وقتی از سرکار برگشتم، زینب سادات گفت: «مامانجون پول ندادینا؟»
مامانم رو به من گفت: «امروز خیلی کارهای خوب انجام داده، دختر آرومی بوده، با آبجیش بازی کرده.
زینب سادات برو کیف پولم رو بیار برات پول بندازم داخل قلک.»
زینب سادات چهار ساله بدو بدو رفت سمت کیف مامان جون.
پول را گرفت و انداخت داخل قلکش.
اولین پول، پول من نبود.
پولی بود که مادرم بعد پنج روز روضه خانگی، نیت کرد و انداخته شد داخل قلک.
زهرا بذرافشان
شنبه | ۱۰ آذر ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #شوسف
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمده بود - ۹
با وحشت چشمهایم را باز کردم. نور خورشید افتاده بود توی صورتم. خواب مانده بودم. باید بچهها را آماده میکردم برای مدرسه. دیر شده بود. اطرافم را که نگاه کردم. یادم افتاد اينجا جنوب نيست. من هم در اتاقم نيستم. اينجا جبیل است روستای پدریام. اطرافم را نگاه کردم هر کس یک طرف افتاده بود و خوابش برده بود. فقط مادرم بیدار بود و مثل کودکیهایم بوی قهوهاش تمام روستا را برداشته بود. اصلا یادم نمیآمد دیشب چطور به داخل خانه آمدهام. چه خانهای؟ عمر این خانه از صد سال هم بیشتر است. پدربزرگم این خانه را ساخته. بعد از آن هم تعمیر نشده است. یعنی مادرم رضایت نميداد. میگفت این خانه برای یک نفر کافی است. حالا یک نفر نبودیم. ۲۶ نفر در این خانه خوابیده بودند.
يعنی قرار بود چند روز اینجا بمانیم؟ دلم برای خانهام در جنوب تنگ شده بود. خانهای که نمیدانستم چیزی از آن باقی مانده است یا نه. دلم برای مادرم میسوخت. پیرزن ۷۵ سالهای که به سکوت زندگیاش عادت کرده بود و حالا ۲۶ زن و دختر کوچک و بزرگ مهمان خانهاش بودند. یعنی اگر فقط هر کس یک کلمه حرف میزد خانه میشد مثل بازار دست فروشها. مادرم زن كم حوصلهای بود. بچه که بودم نمیدانستم چرا اینقدر بیحوصله است. بعدها فهمیدم اگر شوهرت نباشد و تو مانده باشی و بچههای کوچک و زندگی بیرحم تو هم بیحوصله میشوی. باید عادت میکردیم. به اتاقهای نمور کوچک که در نداشت و به هم باز میشد. به پنجرهای که از شیشههای شکستهاش سرما هجوم میآورد و تو حتی پتوی کافی نداشتی که خودت را بپوشاتی. خودت که هیچ. حتی نمیتوانستی دخترهای کوچکت را بپوشانی. مادرم این همه پتو نداشت. باید عادت میکردی که شبها از سرما بلرزی. به آشپزی در آشپزخانه کوچکی که طول و عرضش بیشتر از دو متر هم نبود. بدون پنجره. با گازی قدیمی و شکسته که امواتت را میآورد جلوی چشمانت و تو به آنها سلام میکردی تا میتوانستی یک غذای ساده بپزی. گاهی برق میرود. نه. بهتر است که بگویم گاهی برق میآید. در لبنان ما حتی در شرایط غیرجنگی برق دولتی نداریم. باید اشتراک بخریم. گاهی فقط ۲۰۰ دلار در ماه پول اشتراک برق میشود. حالا اينجا فقط تاریکی بود و شبهای درازی که با نگرانی میگذشت. تاریکی بود و آشپزی با شمع در آشپزخانهای که در آن حتی نفس نمیتوانستی بکشی. فرصت خوبی بود برای گریه كردن. گریه برای کسانی که آنها را میشناختی و یکی یکی خبر شهادتشان را میشنیدی. پسر همسایه. همان که يكبار پشت در مانده بودم و از دیوار خانه بالا رفت. علی، دوست نزدیک شوهرم که در زیارت اربعین نگذاشت من یک بار هم چمدانم را بردارم. یکی یکی شهید میشدند و تو فقط در سکوت گریه میکردی. آرام. نباید کسی میفهمید که گریه میکنی. باید روحیه همه را بالا میبردی. وقتی کسی به آشپزخانه میآمد میخندیدم و میگفتم باید این گاز مامان رو ببریم موزه.
مادرم هم اخمهایش میرفت توی هم و چیزی نمیگفت. باید غذا درست میکردم. غذایی که کافی نبود و شاید فقط بچهها را سیر میکرد. سیر نمیشدیم. سیر نمیشویم. از روزی که آواره شدهایم شاید یک بار هم درست و حسابی غذا نخوردهايم. صف دستشویی. صف حمام. آبگرمکن خراب بود. مجبور بودم که خودم درستش کنم. مردها همه در جنگ بودند و گاهی تو مجبور میشوی خودت مرد خانه باشی. آبگرمکن که راه افتاد تمام صورتم سیاه شده بود. دختر خواهرم عکس گرفت و گفت برای شوهرت میفرستم. شوهرم موبایل نداشت. وسط میدان جنگ بود. شاید خودش هم صورتش را سیاه کرده بود. استتار کرده بود. نمیدانم. دخترهای نوجوان گاهی با هم بحثشان میشد. باید درکشان میکردیم. اما وسط جنگ بودیم. فرصت درک کردن هم را نداشتیم دیگر. حالا باید فقط زنده میماندیم. به انتظار پایان جنگ. وقت خواب، خانه کمی آرام میشد. بچهها را به زحمت میپوشاندم. بعد خیالم تا میدان جنگ میرفت. خجالت میکشیدم از اینکه برای روی زمین خوابیدن اعتراض کنم. بهترین جوانهای ما یعنی الان چکار میکنند؟ غذا خوردهاند؟ کجا خوابیدهاند؟ گاهی دختر کوچکم بیدارم میکرد و آب میخواست. یا میخواست برود دستشویی باید زیر لب صلوات میدادی و نذر و نیاز میکردی تا دست و پای کسی را لگد نکنی و باز هم صدای ناله یکی میرفت بالا. خواب که به چشمهایت میرفت صدای خش خش موشی که به جان وسایل کهنه مادرم در کمد قدیمی افتاده بود بیدارت میکرد. اگر جنوب بودم جیغ میزدم و میرفتم روی صندلی و تا شوهرم دم موش را نمیگرفت و بیرونش نمیکرد آرام نمیشدم. اما اینجا عادت کرده بودم دیگر. حالا وقت ترسیدن از موش نبود. باید میخوابیدم. اینبار صدای خرخر خواهرم نمیگذاشت. بعد پای دختر کوچک خواهرم میآمد روی صورتم، بوی جوراب مریم. باید میخوابیدم. یک روز سخت دیگر هم گذشته بود. یک روز به پیروزی نزدیکتر شده بودیم...
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه كريمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #میرزا_کوچکخان
ننه خانم
همه جا پر بود از سربازان روسی که بهشان سالدات میگفتند.
دل بزرگ میخواست تا بتوانی از خانه بیرون بروی. زنی با قامت بلند در لباس محلی گیلان این جسارت را کرد.
صدایش میکردند «ننه خانم»
خیلی وقت بود که تحت تعقیب روسها بود و هر بار مثل بز کوهی از دستشان در میرفت.
با دلهرهای سنگین همراه کودکی که پشتش بسته بود، از مسیری جنگلی گذشت. سالها بود در مبارزات نهضت جنگل همراهشان بود.
ناگهان در کمین چند سرباز روس گیر افتاد.
ننه خانم که جز به فرار و نجات جان کودکش فکر نمیکرد، خودش را پشت گمار جا داد. پارچه ای در دهان کودک فرو کرد تا صدایی ازش درنیاید ولی کودک نتوانست ساکت بماند و به گریه افتاد. سربازان با شنیدن صدا، ننه خانم رو پیدا کردند.
زیبارو بود و چشمان تجاوزگران با دیدنش برق میزدند. مردی قوی هیکل و سپیدروی با هوس به ننه خانم خیره شد. مرد به ننه نزدیک شد و کودک را از دستش گرفت و به سمت گزنههای کنار جاده پرت کرد.
چند مرد دیگر که همراه او بودند به این ماجرا با لذت نگاه میکردند. آنها منتظر سهم خود از این هوس بودند
که ننهخانم با غیظ چاقوی تیزی که در شال کمر خود داشت بیرون آورد. ننه، قابله بود و این چاقو ابزار کارش برای بریدن بند ناف. ناگهان آن روح لطیفِ مادرانه به یک شیر زنِ مبارز تبدیل شد و در درگیری سه نفر از آن مردان را به هلاکت رساند. اینقدر این ماجرا سهمگین بود که بقیهی مردان پا به فرار گذاشتند.
با رفتنشان ننه خانم به زانو بر زمین نشست و آرام شد.
با صدای «خانمها بفرمایید به اتاق بعدی تا بقیهی روایت نهضت جنگل را برایتان بیان کنم»
به خود آمدم اینجا خانهی پدری یونس استادسرایی، رهبر نهضت جنگل هست با کلی خاطره که بین آجرکهای سرد و نمور نهفته است.
پ.ن: تصویر اثری از خانم ساجده ستاری
تولید شده در رویداد «جنگل بارانی»
الهام هاتف
پنجشنبه | ۸ آذر ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۶
امّی الحنون
از خیابان روبروی حرم راهمان را کج کردیم سمت اولین فرعی. چند دقیقهای پیاده رفتیم،
تا رسیدیم هتل البغداد.
از در هتل که وارد شدیم، پیرمرد به استقبالمان آمد.
یک دستش سیگار بود و دست دیگرش را گذاشته بود روی سرش. پشت سر هم میگفت: «السلام علیکم و الاکرام،
ایرانی نور عینی...»
شیخی که رابط حزبالله بود، برای پیدا کردن سوژههای گفتوگو، پیش از رسیدن ما، معرفیمان کرده بود.
لابی هتل پر بود از مردها و زنهای لبنانی که روی مبلها نشسته بودند و با هم حرف میزدند. در این شرایط و روزهای سخت، چارهی دیگری جز پناه بردن به حرم و دور هم جمع شدن و گعده گرفتن به یاد روزهای گذشتهشان نداشتند.
بچهها وسط لابی مشغول بازی بودند.
تا همین چند وقت پیش توی حیاط خانه یا مدرسه، مشغول بازی با دوستانشان بودند.
طفلکیها، کجا فکرش را میکردند سرگردان هتلهای سوریه بشوند؟!
برق نبود. فضای هتل کمی تاریک شده بود. سوریه سر جمع روزی دو ساعت برق دارد. اگر هزینهی مولّد نداشته باشی باید با بیبرقی سر کنی.
روی یکی از مبلها خانم مسنی نشسته بود. فهمیدم همسر همان آقاست که موقع وارد شدن به هتل دیدیم. چهرهی مهربانش مرا یاد مادربزرگم میانداخت.
رفتم طرفش. دستم را دراز کردم و گفتم:
«السلام علیکم امّی. کیف حالک؟ انا ایرانی»
تا اسم ایران را شنید، انگار دنبال جایی برای خالی کردن بغضش بگردد محکم مرا کشید توی بغلش و با گریه گفت: ایران،
امّی الحنون... حبیبتی، نور عینی، حبیبتی، امّی...»
چقدر شنیدن این لفظ لذت داشت.
قلبم از گرمی کلمههایش جان گرفت.
ایران مادر مهربانشان بود. تا حالا این لفظ را نشنیده بودم. شیرینیاش به جانم نشست.
با گریه میگفت: «اگر ایران نبود ما نبودیم. هر چه داریم از ایران داریم. ایران مادر مهربان ماست. خدا سید قائد رو برای ما حفظ کنه. خدا ایران رو حفظ کنه.»
از شوق بغلش کرده بودم و مدام میگفتم: «حبیبتی، امّی...»
پیرمرد عاشق آقا بود. وقتی نظرش را نسبت به آقای خامنهای پرسیدم اشک توی چشمش جمع شد. پک محکمی به سیگارش زد و گفت: «چی بگم که زبانها از وصفش قاصرن! من چی میتونم بگم در مورد سید القائد؟ همینقدر بگم که من بیشتر از سید حسن نصرالله دوستش دارم. هیچکس نشناخته سید القائد رو.
خدا برای ما نگهش داره. بعد از سید حسن نصرالله دلمون به سید القائد گرمه!»
با دو تا از دخترها و نوههایش آمده بودند سوریه! خانهشان ناامن شده بود. موشک بارانها که شدت گرفته بود بچهها را جمع کرده بود و ناچار شده بود به ترک وطن!
که جان بچهها را نجات بدهد.
دامادش نیروی حزبالله بود. هنوز آن قدری نگذشته بود که خبر شهادت دامادش را داده بودند. دخترش ۶ تا بچه داشت. پرسیدم:
«بچهها رو چه جوری بزرگ میکنید؟ سخت نیست؟»
سرش را تکان داد و گفت: «چرا، خیلی سخته!
ولی فدای مقاومت. فدای حزبالله. ما و همه بچههایمان فدای مقاومت. شهادت سید حسن کمرمان را شکست. خدا رو شکر که سید علی خامنهای هست.»
از مصاحبه چند روزی گذشته. حالا هر شب مادر و دختر را توی مصلی میبینیم. هر بار که ما را میبیند جوری بغلمان میکند و گریه میکند که مهربانی همهی دنیا میریزد توی قلبمان.
ما به هم گره خوردیم و این راستترین حرف تاریخ است.
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/raavieh
سهشنبه | ۶ آذر ۱۴۰۳ | ظهر | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو
📌 #سوریه
هقهق مردانه
مردها هم مگر گریه میکنند؟ آن هم مردهای چهارشانه و ورزیدهای که سلاح توی دستشان جا خوش کرده؟
از گوشه گوشه حرم صدای هقهق مردانه میآید. اسم رفقای شهیدشان را میگویند و زار میزنند. نگاهم روی یکیشان قفل میشود. چمباتمه زده، تکیه داده به دیوار، با سری کج و چشمهای خیس و نگاهی که از ضریح جدا نمیشود. مینشینم کنارش. یک پارچه نور است. صدایش در نمیآید. بغض توی گلویش را فرو میدهد و شروع میکند قصه سقوط نبل و الزهرا را بگوید. میان حرفهایش هی گریز میزند به حاج قاسم. گریز میزند به سید حسن و یکباره بغضش میترکد. میگوید همه زحمات شهدای مدافع حرم در چند روز، به باد رفت. خانوادهاش را امانت سپرده است به بیبی زینب و خودش راهی است. منتظر دستور فرمانده است؛ آماده جهاد و شهادت.
دعا کنیم برای پیروزی مجاهدین جبهه مقاومت.
سید ابراهیم احمدی
یکشنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق زینبیه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
پناهگاه درماندگان
کوچه ها و خیابانهای زینبیه میرفت که خالی شود. لبنانیها وسایلشان را جمع کرده بودند و میرفتند سمت لبنان. میرفتند سر خانه و زندگیشان، حتی اگر قرار بود روی ویرانه خانهشان چادر بزنند، باز هم خیالشان راحت بود که خانهشان است.
کوچهها و خیابانهای زینبیه میرفت که خالی شود؛ اما انگار اینجا را از ازل پناهگاه آفریدهاند: پناهگاه درماندگان. کوچهها و خیابانها دوباره پر شده است از زن و بچه و مردهایی که نشستهاند ترک موتور یا پشت ماشین، پای پیاده، با بقچهای در دست یا پتوی نازکی روی شانه، با بچههای قدونیمقد، بدون چمدان و ساک و کیف کوچکی حتی. فقط فرصت کردهاند دست بچههایشان را بگیرند و از خانه بزنند بیرون. از خانه و از شهرشان نبل و الزهرا. بیهیچ وسیلهای، با همان لباس تنشان. سواره و پیاده چند روز راه آمدهاند تا خودشان را برسانند به حرم بیبی. تشنه و گرسنه، توی سرمای جانسوز سوریه. حالا رسیدهاند به زینبیه، به حرم جبل الصبر. زن و مرد و پیر و جوان، نشستهاند گوشه گوشه حرم و استخوان سبک میکنند. مگر چند سال از آن روزهای سخت میگذرد؟ از روزهای محاصره نبل و الزهرا؟ از روزهایی که شهید دادند ولی دوام آوردند و مقاومت کردند؟ حالا انگار دوباره قرار است تاریخ تکرار شود. مردها سلاح به دست، زن و بچههایشان را میرسانند به حرم بیبی، به پناهگاه بیپناهان، توسلی میکنند و برمیگردند برای جنگیدن. خودشان میگویند شهید میشویم ولی تسلیم نه؛ مقاومت میکنیم.
سید ابراهیم احمدی
یکشنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق زینبیه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
نصرالله، آغوش باز کن - ۵
ایستاده است حَورا...
شنیده بود قرار است همراه ما به لبنان برگردد. یک جان نه، صد جان گرفته بود. مثل ماهی قرمزی بیرون افتاده از آب، که دارد به حوض برمیگردد.
بیشتر از دو ماه میشود که خانهاش را رها کرده و آمده سوریه. پدرش افغانی و مادرش لبنانیست. خودش سوریه به دنیا آمده و بزرگ شده لبنان است. مدرسه ایرانیها در بیروت درس خوانده و فارسی را مثل بلبل اما با لهجهای شیرین حرف میزند. تصمیم گرفته بود در سوریه کار جهادی کند. مترجم ایرانیها بوده و حالا فراتر از مترجم، عزیزِ جان من است. خیلی زود دلبستهاش شدم. برایم خواهر، برایم مونس شد.
با هم به لبنان آمدیم، با هم آمدیم ضاحیه؛ شهرش اینجاست، خانهاش اینجاست.
آنچه در فیلم و عکسها دیده بودیم کجا و این وسعت ویرانیها کجا؟
ایستاده است حَورا، ایستادهام کنارش، ایستادهایم ما.
ویران نمیشویم...
کجایی ماهیِ آرام در آغوش اقیانوس؟
به من برگرد، این دریای غم لبریزِ دلتنگیست.
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
یکشنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ضاحیه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #لبنان
هنیئاً لک...
پیکر پسرش بعد از آنکه مدتها از شهادتش گذشته بود، برگشته بود و تشییع شد و در روضه آرام گرفت. پدر کمی با فاصله از مزار پسر ایستاده بود و دوستان و آشنایان به او تسلیت میگفتند. ترجیعبند و اول جملهی آنها یک چیز بود: هنیئاً لک! ترجمهی خودمانیاش میشود خوش به حالت و خوشا به سعادتت!
اینگونه آرام بودن و این ادبیات ویژه را در این لحظات خاص برای هر انسان، به کار بردن، نشان از عقلانیتی متفاوت است. افتخارکردن به شهادت و مجاهدت عزیزان و غبطهخوردن افراد نسبت به آنها که در مسیر حق، هزینه میدهند، شعور بالایی میطلبد که از آن انسان مؤمن است.
عقلانیت ایمانی معجون عجیبی است. جوهرهی فرق ما با دشمن همین است و مزیت اصلی ما و رمز پیروزی ما نیز همین است. انسانی که خداباور است و در همهی صحنههای زندگی او را حس و حضورش را لمس میکند، خلیفةالله بودن را مجسم میکند. چنین اتصالی به الله، چنانکه شهید والای امت، چندی پیش آن را تبیین میکرد، همهی جنود الهی را به نفع تو به میدان میآورد چه که «لله جنود السماوات و الأرض».
به او گفتم آمدهایم از ثبات شما مدد بگیریم و از ایستادگی شما الهام بگیریم. بیدرنگ پاسخ داد: شما، یعنی ایرانیها، استادان ما در این راه هستید. یعنی ما شما را دیدیم و یاد گرفتیم.
نعیم حسینی
eitaa.com/AatasheDel
جمعه | ۹ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ضاحیه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
امان از غم سیّد
عاقلهمردی بود میانسال؛ کنار مغازهاش که فروشگاه کوچک مولّد برق در ضاحیه بود ایستاده بود. ما را که دید با روی باز استقبال کرد و وقتی حدسش به یقین تبدیل شد که ایرانی هستیم، بیشتر گرم گرفت و خوشحال و بشاش صحبت میکرد. پس و پیش مغازهاش و حتی طبقات بالایی دکانش، یا موشک خورده و یا با موج انفجاری تخریب شده بود.
از مقاومت میگفت و از اینکه اینجا را دوباره میسازیم. از این میگفت که این خیابان نزدیک مجمع سیدالشهداء در محرم امسال به طرز عجیبی شلوغ بوده و پر از موکب. میگفت ببخشید نمیتوانم دعوتتان کنم. فضای صحبت به صمیمیت و حماسه و رضایت پیش میرفت.
سخن اما تا رسید به سید ، مَرد بغضش گرفت. آتش درونش جوشید و باران چشمانش شروع به باریدن کرد. میگفت این بزرگترین غم ماست. بقیه درست میشود. ولایت عجیبی میان امت سید و امامشان وجود داشته است. این پیوند معنوی با امام خمینی و امام خامنهای نیز کاملاً محسوس است و «آنان که معنای ولایت را نمیدانند، در کار ما سخت درماندهاند.»
نعیم حسینی
eitaa.com/AatasheDel
شنبه | ۱۰ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمده بود - ۱۰
درِ قدیمی و زنگ زده خانه را باز کردم و از خانه بیرون زدم. بچهها را با خودم نبردم. باید برای خانه خرید میکردم. این روزها هر چقدر هم که خرید میکردی کفاف غذای این همه آدم را نمیداد. باید برای بچهها لباس گرم میخریدم. لبنانی که باشی خوب میفهمی جماعت زمستان و تابستان یعنی چه. اینکه یک عده طرفدار تابستاناند و یک عده طرفدار زمستان. گاهی برای هم کری میخوانند. شاید این رقابت در هیچ کجای دنیا مرسوم نباشد اما این رقابت هم قصه دارد. لبنان سوخت و انرژی زیادی ندارد. با اینکه مقاومت تمام تلاشش را میکند تا به مردم سوخت برساند اما گاهی زمستانها دندانهایت به هم میخورد از سرما و نمیتوانی خودت را درست و حسابی گرم کنی. تابستان هم برق نداری و خبری از کولر نیست. اینجا زمستانها گاهی مجبوری در خانه هم لباس گرم بپوشی. مادرم که حتی بخاری هم ندارد. شیشهها هم شکسته. باید برای بچهها لباس گرمتر میخریدم. هر روز که میگذشت بیشتر میفهمیدم چه چیزهایی ضروری بوده و من در جنوب جا گذاشته بودم. از کنار یکی از حسینیههای روستا گذشتم. حسینیه شیعیان. اینجا شیعیان دو حسینیه دارند که حالا طبقه بالا و پایین آن پر شده است از آواره. خانه مادر من شاید قدیمی بود اما باز خانه مادری بود. لباسشویی مادر من اگر چه قدیمی و شکسته بود و آب تا وسط اتاق میآمد اما باز لباسهایمان را راحتتر میشستیم. در حمام را باید به زور میبستی اما باز هم میتوانستی دوش بگیری. دلم برای آوارهها میسوخت. هر چند وضعیت خودمان هم تعریفی نبود. جنگ که شدید شد یک عده رفتند سوریه یک عده هم عراق. شنیدم نخست وزیر عراق دستور داد به جای کلمه "آواره" از "مهمانان عراق" استفاده کنند. مردم را هم با احترام در نجف و کربلاء اسکان دادند. بعضی هم خودشان را به شهرهای سنینشین مثل طرابلس رسانده بودند که امنیتش بیشتر بود. از کنار حسینیه قدیمی میگذشتم. دلم میخواست وارد حسینه بشوم و زندگی مردم را ببینم اما فرصت این کار را نداشتم باید سریع به خانه برمیگشتم. پیرمردها بیرون حسینیه روی صندلی نشسته بودند و قلیان میکشیدند. بیخیال جنگ. بیخیال آوارگی. اوایل اوضاع به هم ریخته بود. خیلی زود مقاومت اوضاع را کنترل کرد و وضعیت آوارهها بهتر شد. پتو، بالش، غذا، لباس گرم، آب، خواهرهای من داوطلب شدند و برای کمک به آوارهها رفتند. چند باری هم برای ما کمکهای غذایی آوردند. از كنار پیرمردها که میگذشتم گوشم به حرفهایشان بود. شنیدم که میگفتند تک پسر اُم جواد یکی از پیرزنهای حسینیه شهید شده اما خودش هنوز نمیداند و هیچکس دلش نمیآید خبرش کند. اینجا همه دلهایشان در جنوب است. هر کس عزیزی را جا گذاشته. دقیقا مثل من. دقیقا مثل ما که تمام مردهایمان در جبهه بودند. اینجا هر لحظه صدای شیون از حسینیه بلند میشد. یکی شوهرش شهید شده. یکی برادرش. یکی پدرش. یکی نامزدش. باید از دور میشنیدند فقط. نمیتوانستند به دیدن شهیدشان بروند. جنگ بود. نمیتوانستند با او خداحافظی کنند. تشییعش کنند. شهیدشان تنها و غریبانه زیر آتش سنگین دشمن دفن میشد. میدانی چقدر سخت است که پاره تنت بدون خداحافظی برود؟ خواهرم یکبار میگفت. میگفت وقتی که آنجا بود خبر شهادت جوانی را آوردند و حسینیه شد غرق گریه. میگفت مادر شهید سرش را بالا گرفت و گفت پسرم فدای مقاومت. هنوز دو پسر دیگر دارم آنها هم فدای مقاومت. باور میکنی؟ این مردم آواره شدهاند. خانههایشان رفته. عزیزانشان زیر آتشاند. اما یک نفر را هم نمیبینی که به مقاومت معترض باشد. فقط منتظر پیروزیاند. به تنها مغازه لباسفروشی روستا رفتم. پول زیادی برایم نمانده بود. اما باید بچهها را می پوشاندم. لباسها را نپسندیدم. قدیمی و از مد افتاده و شل و ول اما چارهای نبود. باید برای بچهها لباس گرم میخریدم و فرصت انتخاب زیادی نداشتم. وقت برگشتن دوباره از کنار حسینیه گذشتم. از کنار مردهایی که روی صندلی پلاستیکی نشسته بودند و قلیان میکشیدند و از رادیوهای کوچک اخبار جنگ را دنبال میکردند و مثل کارشناسان خبره شبکههای خبری جنگ را تحلیل میکردند. اینکه حتما پیروز میشویم و بر میگردیم. از حسینیه صدای شیون بلند شد. درد در تمام جانم پیچید. میدانستم که مادری خبر شهادت پسرش را شنیده است.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
یک کار فرهنگی تمیز
از دیشب و با فراخوان حزبالله، مردم فوج فوج به مکان شهادت شهید والای امت، سید حسن نصرالله میآیند تا در یک برنامهی فرهنگی شرکت کنند.
مقتل سید با انجام نورپردازی مختصری و با روشن شدن شمعهای شام غریبانی که مردم با خودشان آوردهاند، حال و هوای خوبی پیدا کرده است. برقهای منطقه قطع است و در تاریکی و با کمی نور قرمز و یک نور سفید قوی از نقطهی شهادت سید عزیز، حالتی معنوی پدید آمده است.
کانون اصلی و نقطهی قوت این برنامه اما صوتهایی است که در این فضا پخش میشود. انتخاب فرازهایی از سخنرانیهای معنوی، آرام، تبیینگر و آرامبخش سید با اندک موسیقی افزوده شده و تنها یک سرود آرام که در فاصلهی بین سخنان سید پخش میشد، چنان فضایی را پدید میآورد که چندان توصیفشدنی نیست. گویی خود سید دارد مردم امتش را آرام میکند.
مردم از هر طیف و طائفه حاضر شدند و چشمان باریده که سرخ شده بود گواه خوبی برای اثرگذار بودن آن بود. صداهایی از سید پخش میشد که عرشی بود. فرازهایی از دعای کمیل، شرح ادعیه، تفسیر آیات خاص جهاد و امثال آن بهگونهای بود که انسان حاضر در آن، بوی عوالم دیگر را حس میکرد.
نیروهای فرهنگی حزبالله، نبض جامعهشان را خوب تشخیص دادند و با ابتکاری ساده و جذاب، یک کار فرهنگی تمیز را به اجرا گذاشتند که بیش از آنکه برد رسانهای داشته باشد، برای آرامکردن مردمانی مقاوم که در بهت خبر شهادت سید حتی فرصت نکردند گریه کنند، بسیار مؤثر است؛ البته آرامکردنی که ایمانافزاست و عزمآفرین و نه تخدیری و دور از مبارزه.
نعیم حسینی
eitaa.com/AatasheDel
یکشنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
از لبنان برایم بگو... - ۱
همه جای لبنان سرای من است...
بعد از پیگیریهای زیاد قرارمان برای ساعت ۶:۱۵ عصر قطعی شد...
آدرس خانهشان را بلد نیستم...
خدا پدر سازنده برنامۀ نشان را بیامرزد...
آدرس را در برنامه وارد کردم. ۹ دقیقه تا آنجا فاصله دارم .
حرکت کردم و برای به جا آوردن رسم ایرانیها بین راه جلوی یک شیرینی فروشی ایستادم و شیرینی خریدم.
درب مجتمعشان رسیدم و منتظر رسیدن دو دوست دیگر شدم.
در حین انتظار چند مرد با دشداشه عربی از مجتمع خارج شدند. با تحلیلهای کارآگاهانه پیش خودم میگویم حتما توی این مجتمع عربها ساکناند، اما جانب احتیاط را رعایت میکنم و درمورد سوریه و لبنان و عراقش نظر نمیدهم!
بعد از ربع ساعتی رژه رفتن در هوای تاریک و بسناجوانمردانه سرد، آن دو دوست رسیدند.
از قبل نمیشناختمشان.
اما سلام و احوالپرسی گرمی موجب آشنایی بیشترمان میشود.
خانهشان طبقه اول بود. بعد از بالارفتن از ۷-۸ پله، مقابل درب خانهشان رسیدیم.
عکس شهیدی از حزبالله روی در جلوهگری میکند.
یکی از دوستان گفت برادرشوهرش است.
با دستپاچگی گوشیم را درآوردم که عکس بگیرم اما در باز شد و عکس، عکس نشد.
خانمی جوان در را باز کرد و پشت سرش دختر بچهای با موهای فرفری قهوهای و چشمان رنگی که بعد فهمیدم اسمش فاطمهمعصومه است و سه چهار سال دارد ظاهر شد.
خانم جوان با فارسی دست و پا شکسته ما را به داخل دعوت کرد.
با ورود به خانه چند عکس دیگر از همانهایی که روی در ورودی بود به چشم میخورد.
نشستیم.
پرسید نسکافه یا چای؟
و ما بعد از تیکه پاره کردن چند تعارف چای را انتخاب کردیم.
فاطمهمعصومه کمک مادرش شیرینی و بشقاب آورد و من که در خیالاتم فکر میکردم فارسی بلد نیست فقط به او لبخند زدم و به برکت آموختههایم از اربعین گفتم شکرا!
تا مادر فاطمهمعصومه مشغول چای ریختن است، در اسباب و وسایل خانه دقیقتر میشوم.
یک مبل پنج نفره، یک استخر توپ کوچک، یک موتور اسباببازی زرد رنگ، یک گلیمفرش و یک میز کوچک که معلوم است برای مطالعه است، یک بخاری و همین است سیاهه اقلام آنچه که میبینم.
ساده و بیتکلف...
مادر فاطمهمعصومه با سینی و سه چای لیوانی فرا رسید.
با رسیدن سینی چای باب گفتگو رسما آغاز شد.
میگفت ما در لبنان در استکانهای کوچک چای میخوریم اما چند باری که در ایران مهمانی رفتم دیدم با لیوانهای بزرگ چای پذیرایی میکنند.
به همین خاطر برای شما چای لیوانی آوردم.
از او خواستم بیشتر از خودش برایمان بگوید تا بیشتر با هم آشنا بشویم.
اسمش فاطمه بود و ۲۲ساله.
۴سال از ازدواجش میگذشت و از چند روز بعد از ازدواج به ایران آمده بود.
در لبنان زیست میخوانده و شرط خانوادهاش برای ازدواج ادامه تحصیل بوده است.
این را که گفت فهمیدم در شروط ازدواج با ایرانیها شباهتهایی دارند. البته از مادری که چندین گواهی یا به قول ما لیسانس از روانشناسی و پرستاری و مدیریت تغذیه و معلمی دارد و پدری که در عین مدیریت درمانگاه، دوران تحصیلات دکتری را میگذراند، چنین شرطی دور از انتظار نبود.
وقتی قرار شده بود که به ایران بیاید ترجیح داده بود به جای زیست غربی در ایران علوم تربیتی اسلامی بخواند.
فارسی را در کرونا و در دورههای مجازی آن زمان زیر نظر جامعةالزهرا قم یاد گرفته بود.
میگفت وقتی برای ثبتنام دوره فارسی به جامعةالزهرا رفته بود از نگهبانی تا محل ثبتنام را با چالش اینکه کسی زبانش را نمیفهمیده طی کرده.
او تا قبل از آمدن به ایران یک کلمه هم فارسی بلد نبوده است.
حرف زدنمان با چاشنی شیرین زبانی عربی فاطمهمعصومه که از مادرش میخواهد برایش شکلات باز کند همراه است.
فاطمهمعصومه فارسی بلد است اما تمایلی در او برای فارسی صحبت کردن ندیدم.
احتمالا فارسی را از مهدکودکی که مادرش وقتی دانشگاه میرود و او را در آنجا میگذارد آموخته است.
میپرسم «اهل کجای لبنان هستین؟»
میگوید «جنوب... روستای فرون»
پیگیریم را که برای دقیقتر گفتنش میبیند میگوید به خاطر شغل پدرم در جاهای مختلف زندگی کردیم اما در کلامش معلوم است که خود را متعلق به جای خاصی از لبنان نمیداند و یک همه جای لبنان سرای من است در گفتارش پیداست...
- راستی همسرتون الان کجاست؟
زهرا جلیلی
یکشنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا