فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به جبل الصبر خوش آمدید - ۳
تیک آف
روایت زهرا کبریایی | سوریه
📌 #سوریه
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۳
تیکآف
با «مهربان» کلی رفت و برگشت پیامکی داشتیم.
خانم هوشیاری را میگویم. همسفر سوریه! اسمش «مهربان» است.
۱۰ سالی از من کوچکتر است. روحیهی پرتحرک و بانشاطش مرا پرت میکند توی سالهای جوانی خودم.
دیشب بالاخره بعد از کلی گپ و گفت، با هم
قرار گذاشتیم.
ساعت ۶ صبح از ورامین راه افتادم. باید تا ۸ و نیم به فرودگاه میرسیدیم.
باران از شب قبل با شدت در حال باریدن بود.
داشتم به فوبیای پرواز و ارتفاع فکر میکردم.
پیامک مهربان را روی صفحهی گوشی دیدم:
«سمت شما هم داره از آسمون سیل میاد؟ نزدیک شدی از شرایط جوّی اونجا گزارش بده لطفاً.»
نوشتم: «توی راه که حسابی مه آلود و بارندگیه»
بلافاصله پیام بعدیش رسید:
«خدایی برای ترسیدن من خدا دیگه داره سنگتموم میگذارهها.»
مهربان هم فوبیای پرواز داشت.
دوتا آدم شجاع داشتیم میرفتیم سوریه،
وسط جنگ!
یک روز قبل از حرکت ما زینبیه را زده بودند. من از ترس این که مانعم بشوند، کوچکترین حرفی نزده بودم. مبادا پسرها بفهمند و از نگرانی بیفتند دنبال منصرف کردن من.
بعد از کلی توضیح و تفسیر تازه راضی شده بودند که بیایم سوریه.
علی خیلی کلنجار رفت تا منصرفم کند.
میگفت: «نمیشه همین جا بنویسی؟
بگیر بشین همین جا دیگه! حتماً باید بری سوریه؟ اونجا خطر داره. من نگرانم مامان!»
خدا را شکر کردم حواسش بعد از من به نامزدش پرت میشود و کمتر فکر و خیال میکند. مهدی چند ماه دیگر پدر میشود. طعم مادربزرگ شدن را برای اولین بار قرار است تجربه کنم. شب آخر با خانمش آمد دیدنم. نگرانی از چشمهایش پیدا بود. ناامیدانه گفت:
«الان هر چقدرم اصرارت کنم نری که فایده نداره. داره؟
تصمیمتو گرفتی دیگه. توروخدا خیلی مراقب خودت باش. جاهای خطرناک نرو.»
با محمدامین شنبه صبح که میرفت دانشگاه خداحافظی کردم. یک ربعی همدیگر را بغل کرده بودیم. برای بار چندم گفت: «خیلی مواظب خودت باش مامان.»
در گوشش گفتم: «هیچ خبری نیست مادر، نگران نباش.»
بغضم را نگه داشتم تا وقتی از خانه بیرون رفت یک دل سیر گریه کنم. سعی کردم به این فکر نکنم که شاید بار آخر است که میبینمشان. قد و قامت هر کدام را جدا جدا یک دل سیر نگاه کردم. سپردمشان به بی بی حضرت زینب. از بانو خواستم دست بکشد روی قلبشان. روی قلبمان!
به محوطهی فرودگاه که رسیدم آفتاب پهن شده بود روی آسمان و دیگر خبری از مه و باران نبود.
مهربان که از راه رسید مراحل لازم را طی کردیم و سوار هواپیما شدیم. سعی کردم به حکم همان ده سال بزرگتری، خواهرانگی کنم.
تصمیم گرفتم در طول پرواز حواسش را پرت کنم.
وسط تعریف کردن ماجرای ازدواج مهدی، پسر ارشد بودم که هواپیما شروع کرد به حرکت. استرس توی چشمهایش پیدا بود.
حرف زدن را ادامه دادم و سعی کردم خودم هم کمتر بترسم. توی دلم گفتم:
«پروردگارم! درسته من به مامان نگفتم دارم میرم سوریه! اما عتبات عالیات هم دروغ نیستا... سوریه جزء عتباته دیگه! نکنه به خاطر این که راستشو به مامان نگفتم منو تنبیه کنی! به خاطر خودش این کار رو کردم. نمیخواستم نگران بشه. شما به بزرگیت ببخش.»
لحظهی تیکآف هواپیما، انگار یک آن همهی قلب آدم کنده میشود. مهربان دستهایم را محکمتر فشار داد.
اضطراب داشتیم. اما کنار هم میخندیدیم.
معنی امت واحده مگر همین نیست؟
درد داری اما درد دیگر آدمها اولویت دارد به درد خودت.
از این رنج و غم باید الفت به جانت بنشیند.
تا غم آدمهای دیگر بشود غم خودت.
امت واحده که شکل بگیرد میشود آن چه باید بشود. رنج و درد از مردم دنیا دست نمیکشد تا ما با هم الفت پیدا نکنیم.
برای همین عازم سرزمینی شدم که مردم لبنان به دامان جبل الصبرش پناه بردهاند.
باید میفهمیدم چند مرده حلّاجم؟
آدم گذشتن از دلبستگیها و تعلقها هستم؟
پذیرش سختیها را دارم؟
برای تیکآف از دنیا خودم را آماده کردهام؟
هواپیما دل ابرها را میشکافت و من به روزهای پیش رو فکر میکردم.
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
سهشنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۳ | نیمهشب | #سوریه #دمشق زینبیه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو
📌 #فلسطین
هنوز منتظرم
دیشب سر مزار حاج قاسم دعا کردم قسمتم بشود بروم سوریه. چطور اسمم از توی لیست قطعی خط خورد؟ لیاقت نداشتم ولی حالا از ته دلم میخواستم بروم. انگار از مرز چهل سالگی که میگذری کاری نداری. زندگیات را کردهای. احساس میکردم باید بنشینم دقیق حساب و کتابهایم را جمع کنم. به عرشیا و پدرش هم گفتم که باید حواستان را جمع کنید بدهیهایم را از اموالم تسویه کنید. عرشیا گفت «اگه اتفاقی برات بیفته چقدر بهمون میدن؟ ببینیم میارزه.» گفتم «آره میارزه.»
صبح لباسها را ریختم توی ماشین لباسشویی و نشستم روی مبل و گوشی در حال شارژم را برداشتم و داشتم باهاش کار میکردم بوی سوختگی بلند شد. شارژر را از پریز کشیدم. شارژر نبود. رفتم توی آشپزخانه. دوشاخه ماشین لباسشویی آب شده بود و افتاده بود. قسمت فلزیاش داخل پریز بود. چند لحظه نگاه کردم و آتش سوزیهای زندگیام را که همه بر پایه یک اتصالی برق بودند در ذهنم مرور کردم. خدایا، دوباره؟ سریع رفتم توی راهرو فیوز را قطع کردم. برگشتم توی آشپزخانه و با دستمال کاغذی سر فلزی دوشاخه را کشیدم بیرون.
شاید خدا میخواست بهم نشان بدهد که هنوز از حادثه میترسی و اگر جگر شیر نداری سفر عشق مرو و...
اما نمیترسیدم. درست مثل تیتر کتابی که از گلزار شهدای کرمان گرفته بودم: از چیزی نمیترسیدم.
صبح نمیدانستم شبم اینقدر غمبار میشود. یک صلح نمایشی. خلع سلاح مخلصترین نیروهای شیعه و تمام. چه شد آن همه عشق و امید و آرزو. دارند با ما چه کار میکنند؟ با قلبهایمان که به قطعا سننتصر سید حسن آرام گرفته بود.
گلویم خشک شده. هنوز هم امید دارم به وعده صادق ۳. خوابم نمیبرد. هنوز هم منتظرم.
زینب عطایی | از #اصفهان
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۱:۵۲ | #کرمان گلزار شهدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
بازگشت - ۱
من اینجا ﺭﻭﺯﯼ ﺁﺧﺮ ﺍﺯ ﺳﺘﯿﻎ ﮐﻮﻩ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ
ﺳﺮﻭﺩ ﻓﺘﺢ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻢ
ﻭ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ
ﺗﻮ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺎﺯ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮔﺸﺖ...
آمدیم هتل قصر السادة الاشراف؛
لبنانیها نشستهاند پای تلویزیون هتل، اخبار را دنبال میکنند.
شبکه خبری دارد مناطق مختلف لبنان را نشان میدهد. مردم در حال برگشت به خانهها بودند.
برق امید توی چشمها دیدنی است.
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۰۰ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
زین دایره مینا - ۲
زين دايرۀ مينا خونين جگرم مِی ده
بخش اول
خبردار شدم که زینبیه را زدهاند! تلفن را قطع کردم. خودم باید میدیدم و مطمئن میشدم. این جور وقتها اشتباه زیاد پیش میآید. دوشنبه شب پاییزی و شلوغی بود. نم باران مطابق معمول خیابانهای تهران را قفل کرده بود. کلافه و سردرگم کنار خیابان توقف کردم؛ مشغول بالا و پایین کردن صفحات مجازی شدم. خیلی زود عرق سرد روی پیشانیام نشست. با خودم میگفتم: "خدا کنه اشتباه باشه. سوریه که خبری نبود."
بین تندتند رد شدن از خبرها، عکس یک خانۀ ویران نظرم را جلب کرد. در متن پایین عکس دنبال کلمه "زینبیه" میگشتم و با بقیه جملات کاری نداشتم. چشمانم درشت شد. خبر درست بود. یک ساختمان در زینبیه با موشک صهیونیستها هدف قرار گرفته بود.
فکرهای زیادی از سرم گذشت.
کامل داشتم مطمئن می شدم که سفر وعده داده شده را از دست دادهام. شروع به غُر زدن کردم که: "اگه دو تا گناه کمتر انجام داده بودی حضرت زینب اینطور از در خونهش ردت نمیکرد!! دیگه چطور بگن نمیخوایم بیای که تو ول کنی؟" ماشین را روشن کردم و همراه با اشکهایی که بیاختیار راهشان را پیدا میکردند، راهی خانه شدم.
از صبح فردا دیگر پیگیرِ جور شد یا جور نشدِ بلیط پرواز به دمشق نبودم. نه اینکه دلم نمیخواست. نه، کم کم نالایقی و بیتوفیقیام را باور کرده بودم. در دلم ولوله و غوغا بود اما کمتر بروز میدادم. آرام و ساکت شده بودم. دیگر هیچ شباهتی به دخترک پر شیطنت قبل نداشتم.
چمدان بستهی کنار جا کفشی، عروسکهای خندان و... همه چیز برایم آینه ی دِق شده بودند. چند روز گذشت و دوباره دمشق را زدند. این فقط شامات نبود که ویران میشد، من هم برای بار دوم فرو ریختم.
کم کم به لوازم داخل چمدان نیاز پیدا کرده بودم اما دلم نمیخواست حتی جایش را تغییر بدهم چه برسد به اینکه بازش کنم و...
عقربک ساعت خانه بیست دقیقه از پنج را رد کرده بود. لرزش گوشی تلفنم روی میز ناهارخوری خبر از پشت خط بودن کسی میداد.
عجلهای برای رسیدن و جواب دادن نداشتم. این روزها کمتر جواب تماس کسی را میدادم. بیحوصله صفحه گوشی را نگاه کردم. اسمی که روی صفحه افتاده بود نظرم را تغییر داد. از ترس قطع شدن به سرعت رنگ سبز کنار صفحه را لمس کردم. سلام کردم و حتی منتظر رسیدن جواب هم نشدم.
ادامه دارد...
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
دوشنبه | ۵ آذر ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
زین دایره مینا - ۲
زين دايرۀ مينا خونين جگرم مِی ده
بخش دوم
مستقیم رفتم سراغ اصل مطلب و گفتم: "خیر باشه، خبری از بلیطها شده؟" صدای خندهای از گوشی بیرون زد، بنده خدا مکث کوتاهی کرد و گفت: "پرواز اجنحه جا داده. آماده سفر بشید." بیهیچ پاسخی حیران مانده بودم که ادامه داد: "راستی، بارتون رو خیلی سنگین نکنین، پیادهروی زیاد دارین. لباس گرم هم بیارین شبا هوا سرده و وسیله گرمایش هم نیست. غذا هم ممکنه کم بهتون برسه، خوراکی مقّوی و کم حجم همراهتون باشه. توی روز یک ساعت بیشتر برق ندارید که باید همون موقع گوشیتون رو هم شارژ کنید. برق نباشه آبگرمکنها هم کار نمیکنن. البته حمام رو میتونین با آوارهها هم برین. سوالی ندارین؟" تازه به خودم آمدم و پرسیدم: "ساعت چند فرودگاه باشیم؟" پاسخ داد: "هشت و نیم دیرتر نشه.″ ادامه دادم: "مهرآباد؟" باز هم صدای خندهاش در گوشم پیچید و گفت: "حواستون نیستا، فرودگاه امام. اونجا منتظر باشید یه آقایی میاد که با هماهنگی از گیت ردتون کنه. شمارتونو به ایشون دادم. حرم حضرت زینب ما رو هم دعا کنید. خدانگهدار."
تلفن قطع شد. چند دقیقهای مات و مبهوت همانجا نشستم. عجیب شرمنده دعوت حضرت شده بودم.
خدا میداند که سختیها و شرایط پیش رو برایم مهم نبود. طی سفرهای قبلی خیلی تجربۀ اندوخته داشتم. اصلا خجالت میکشیدم به این موضوعات فکر کنم.
فقط با خودم میگفتم: "پس این همه مردم آواره با بچه کوچک و پیرزن، پیرمردهای کم طاقت چطور سرمای شب را به صبح میرسانند؟"
چمدان را باز کردم. باید تغییراتی میدادم. نگاهی به چینش وسایل و لباسها انداختم، در صف آدمهای منظم جایی نداشتم اما در چیدن مرتب چمدان جزء انسانهای سختگیر به حساب میآمدم. با انگشت اشاره لباسهایم را شِمُردم. موجود دوست داشتنی اما کم پیدای ذهنم بعد از مدتها سر و کلهاش پیدا شد و بیمقدمه گفت: "چه خبره؟ با سه دست لباس گرم داری کجا میری؟ جایی که مردم آواره حتی نرسیدن یک دستش رو از خونشون بردارن و بیان؟"
پیش خودم بدجور خجالت زده شدم. یک دست لباس گرم برایم کافی بود.
اضافه لباسها را خارج کردم. جای نسبتاً خوبی در چمدان کوچکم باز شد. تصمیم گرفتم چند شال و کلاه بچهگانه جایگزینشان کنم. فرصت برای بازار رفتن نبود. لباس پوشیدم و راهی خیابان اصلی شدم. در تاریکی مسیر یادم به چاپ پیکسلها افتاد.
شماره همراه آقایی که قبول کرده بود با تخفیف زیاد چاپشان کند را در گوشی داشتم. دویست تا سفارش دادم و قول داد تا آخر شب برایم بفرستد. به مغازۀ مورد نظرم در محله رسیدم. ویترین و دیوارها پُر از لباسهای بافت بود. چند شال و کلاه ساده اما رنگی بچگانه خریدم. آنقدر کارِ نکرده داشتم که دیگر وقتی برای چانه زدن همیشگی و تخفیف گرفتن نبود. سرم پایین و خیابان فرعیِ برگشت تاریک بود. نور دُکان علی آقا، ساندویچی محله توجهام را به پاهایم جلب کرد. بی اختیار خندهام گرفت. از عجله با دمپایی راهی خیابان شده بودم! با همان خنده و لبخند خودم را به خانه رساندم.
چمدان همچنان روی زمین پهن بود. تک تک شال و کلاهها را مرتب تا کردم و داخلش چیدم. لبخند رضایت روی لبم نقش بسته بود. خوشحال بودم، اما راضی نبودم. دلم تماشای لبخند شاد بچهها موقع پوشیدن شال و کلاهها را میخواست.
آری همه را، راه توان بست، اما
راهی که زِ دل به دل بُوَد نتوان بست
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
پنجشنبه | ۱ آذر ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
📋 فهرست روایتهای زهرا کبریایی از #سوریه و #لبنان
🔷 سلسله روایتهای «به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید»:
🔹 ۱- رزق لایحتسب
🔹 ۲- که عشق آسان نمود اول...
🔹 ۳- تیکآف
🔹 ۴- سرزمین ابرها
🔹 ۵- من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...
🔹 ۶- امی الحنون
🔹 ۷- ما گر ز سر بریده میترسیدیم...
🔹 ۸- نه این که نخواهم...
🔸 در حال تکمیل...
🔷 سلسله روایتهای «بازگشت»:
🔹 ۱- برق امید
🔹 ۲- قصر پادشاهی
🔹 ۳- السلام علی أشرف الناس...
🔹 ۴- اما سربلند...
🔹 ۵- شاخههای زیتون
🔹 ۶- سماحة السید؛ سلام!
🔹 ۷- کودکان جنگ!
🔸 در حال تکمیل...
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
@raavieh
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
📋 فهرست روایتهای مهربانزهرا هوشیاری از #سوریه و #لبنان
🔷 سلسله روایتهای «زین دایره مینا»:
🔹 ۱- مرا به حرف نگیرید، داستان دارم...
🔹 ۲- زين دايرۀ مينا خونين جگرم مِی ده
🔸 در حال تکمیل...
🔷 سلسله روایتهای «نصرالله آغوش باز کن»:
🔹 ۱- ای خدا، برمیگردیم خانه
🔹 ۲- دردش را نمیفهمیدم...
🔹 ۳- اشک ماهیها
🔹 ۴- مادر است دیگر...
🔹 ۵- ایستاده است حورا...
🔹 ۶- نصرالله در قدس...
🔹 ۷- فدای سر مقاومت...
🔸 در حال تکمیل...
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
📌 #لبنان
📌 #سوریه
🇱🇧 🇸🇾 با راویان اعزامی راوینا همراه شوید
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 زهرا کبریایی
@raavieh
📋 فهرست روایتهای سوریه و لبنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 مهربانزهرا هوشیاری
@dayere_minayi
📋 فهرست روایتهای سوریه و لبنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 طیبه فرید
@tayebefarid
📋 فهرست روایتهای سوریه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 شبنم غفاریحسینی
ble.ir/jarideh_sh
📋 فهرست روایتهای سوریه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 فاطمه احمدی
@voice_of_oppresse_history
📋 فهرست روایتهای سوریه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 محمدحسین عظیمی
@ravayat_nameh
📋 فهرست روایتهای لبنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 محسن حسنزاده
@targap
📋 فهرست روایتهای لبنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۴
سرزمین ابرها
روایت زهرا کبریایی | سوریه
📌 #سوریه
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۴
سرزمین ابرها
ساعت ۱۴:۳۰ به وقت دمشق بالاخره پرواز شرکت هواپیمایی اجنحة الشام روی زمین نشست. من و همسفرم یک نفس راحت کشیدیم.
توی هواپیما، آقای جویباری را دیدیم. قرار بود همراه ایشان تا محل اسکان برویم.
زیبایی آسمان دمشق با آن ابرهای بینظیرش بیرون ساختمان فرودگاه چند دقیقهای نگهمان داشت.
سوار تاکسی شدیم و راه افتادیم سمت زینبیه.
شیشهی ماشین پایین بود. من شروع کردم به گرفتن فیلم.
آقای جویباری گفت: «اینجا معروفه به سرزمین ابرها.»
نام برازندهای بود حقیقتاً!
اون ساختمونها که انتهای سمت راست میبینید زمان جنگ با داعش دست ایرانیها بود. بعد از جنگ تخلیه کردن و تحویل دادن.»
تاکسی پیچید سمت جادهای که خیلی شبیه طریق العلماء در عراق بود. چند دقیقهای انگار در مسیر اربعین حرکت کردیم. آقای جویباری با دست، خیابان سمت راستش را نشان داد.
چند پسر بچهی ده دوازده ساله کنار خیابان داشتند فوتبال بازی میکردند.
تُن صدایش جور عجیبی غم و شادی را با هم داشت: «این خیابون رو میبینید؟ زمان داعش کسی جرأت نداشت از اینجا رد بشه. تو تیررس مستقیم داعش بود این جاده. هیچ کس زیر ۱۵۰تا با ماشین رد نمیشد. داعش همه رو میزد. حالا بچهها این جا راحت بازی میکنن.
الحمدلله، الحمدلله مردم برگشتن به زندگی.»
تصورش هم سخت بود. من مستندهای زیادی راجع به جنگ داعش و سوریه دیده بودم. این که حالا درست توی همان جادهها و خیابانها بودم، حس عجیبی داشت.
از بین حرفهای آقای جویباری فهمیدم میدان دیده است. زمان جنگ ۵ سالی سوریه بوده!
گفتم: «حتماً یه وقتی به ما بدید یه گفتگوی مفصل با شما هم بگیریم.»
خندید و گفت: «برای کار یه سریال اومدم این جا. فکر نکنم وقت داشته باشم.»
رسیده بودیم به زینبیه. آقا سید درختهایی را در منتهی الیه خیابان نشانمان داد:
«اون پارک رو میبینید؟ ایرانیها ساختن.
اسمش پارک شهید شاطریه. درختهاش از پشت دیوار پیداست. ایرانیها خیلی اینجا کار کردن. خیلی زحمت کشیدن تا اینجا امن بشه. شرایط بهتر بشه.»
آقا سید میگفت و اسمها جلوی چشم من گل میکردند:
مهدی ثامنیراد، احسان میرسیار، قربانی، قاضیخانی، محمود شفیعی...
چه جوانهای رشیدی که از شهرم خونشان در این سرزمین بر خاک ریخته!
صدای آقا سید مرتضی توی کوچه پس کوچههای این شهر میپیچد:
«تو چه کردهای که سزاوار این همه عشقی، که سجدهگاه یاران خمینی میباشی...»
خیابانها را یکی یکی طی میکنیم.
من همراه آقا سید مرتضی زمزمه میکنم:
«ماییم که بار تاریخ را بر دوش گرفتیم تا جهان را به سرنوشت مختوم خویش برسانیم...»
رسیدیم به میدان حجیره. و ما أدراک حجیره؟
اینجا نقطهی صفر درگیریها با داعش بوده توی زینبیه!
هنوز آثار گلولهها روی دیوار خانهها و مغازهها دیده میشود. چه خونهای پاکی که برای حفظ زینبیه در این نقطه به زمین ریخته شده!
از تاکسی پیاده میشویم تا به سمت محل اسکان برویم.
آقا سید مرتضی آوینی گوشهی میدان حجیره ایستاده و نگاهم میکند:
«چه میجویی؟ عشق؟ همینجاست!
چه میجویی؟ انسان؟ اینجاست!
همهی تاریخ اینجا حاضر است...»
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/raavieh
چهارشنبه | ۳۰ آبان ۱۴۰۳ | نیمهشب | #سوریه #دمشق زینبیه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو
📌 #سوریه
نصرالله، آغوش باز کن - ۱
ای خدا، برمیگردیم خانه
به وقت ۹ صبح همین یک ساعت پیش بود که صدایش توجهام را جلب کرد. دخترک را میگویم.
با همان جثه کوچکش ساکها را با ذوق برمیداشت و به زور تا نزدیک ماشین میرساند. خنده از لبهایش نمیرفت. پشت هم میگفت: یا الله راجعین عالبیت
ای خدا، داریم برمیگردیم خانه...
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۰۰ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
بازگشت - ۲
قصر پادشاهی
دارم توی بازار میچرخم. با عربی دست و پا شکسته سر صحبت را با خانمها باز کردهام. میپرسم: «راجعین؟»
محکم میگوید: «اکید! اکید! الیوم...»
همین امروز دار و ندار اندکشان را جمع کردهاند که راهی شوند.
این ساعت روز معمولاً بازار خلوت است.
امروز هر جا را نگاه میکنم چند تا خانم لبنانی دارند لباسی، رو اندازی تهیه میکنند تا با خودشان ببرند.
از خرابههای خانهاش که حرف میزد انگار
قرار بود برود توی قصر پادشاهی!
«روی همان خرابههای خانهام چادر میزنم...»
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/raavieh
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۲:۰۰ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
بازگشت - ۳
السلام علی أشرف الناس...
برای نماز ظهر آمدهام مصلّی.
نشستهام تا جماعت شروع شود.
زیر چشمی دختر جوانی که کنارم نشسته را نگاه میکنم. کلیپ سخنرانی سید حسن نصرالله را تماشا میکند و ریز ریز اشکهایش را پاک میکند.
آهسته میپرسم: راجعین؟
سرش را تکان میدهد و با بغض میگوید:
«راجعین منتصرین...»
دستش را توی دستم گرفتم و گفتم:
«اکید، اکید حبیبتي...»
آمده بود نماز آخر را توی مصلی بخواند.
سلام بدهد به سیده زینب و با خانوادهاش راهی خانه بشود.
ویدیوی سخنرانی دوباره از اول پلی میشود.
صدای سید حسن توی فضای مصلی میپیچد:
«السلام علی أشرف الناس...»
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/raavieh
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۰۰ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
نصرالله، آغوش باز کن - ۲
دردش را نمیفهمیدم...
دمشق هوا سرد است، خیلی سردتر از روزها و حتی شبهای قبل.
از صبح هتلها را گشته و به آنهایی که آماده رفتن بودند تبریک گفتهام.
توجهام را جلب کرد. روی سنگهای سرد، کنار درب هتل نشسته بود. اسمش را پرسیدم. گفت: عباس؛ بلافاصله ادامه داد: فرزند شهید محمد طورابی
مادرش با صورتی عصبانی آمد و صدایش زد. قبلا حرم دیده بودمش؛ مرا شناخت.
اخمهایش باز شد. با خنده پرسیدم: چرا دعوایش میکنی؟ جواب داد: خستهمان کرده؛ فردا قرار است برگردیم، امروز دیگر ماشین نیست. از صبح زود لباس پوشیده و اینجا نشسته؛ آخر سرما میخورد.
عباس سکوتش را شکست؛ با اخم رو به مادرش گفت: پدرم هم در سرما نشسته و سرما میخورد.
حرفش را نمیفهمیدم. نه ، شاید دردش را نمیفهمیدم.
ده روزی میشد که خبر شهادت پدرش را شنیده بود. گفته بودند پیکرش در سرمای کوهها جا مانده است...
نزنم نمک به زخمی که همیشگیاست، باری
که نه خستهی نخستین، نه خرابِ آخرینم...
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۰۰ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #سوریه
بازگشت - ۴
اما سربلند...
خوشحالی توی چشمهای تکتکشان پیداست.
کوچک تا بزرگ، پیر و جوان!
وقتی حرف میزنند حواسشان هست روی سربلندیشان تأکید کنند. اصرار دارند بگویند:
«ما جان و خونمان را میدهیم. فرزندانمان را میدهیم. کمرمان با شهادت سید حسن نصرالله شکسته، اما سربلند برمیگردیم.»
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/raavieh
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۱۵ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #خط_روایت
روایت صحیح آتشبس لبنان
اگر چه جنگ روایتها از همان لحظه آغاز طوفان الاقصی، موازی با جنگ نظامی، امنیتی و سیاسی شکل گرفته است اما برخی رخدادهای بزرگ مثل بمباران بیمارستان معمدانی، ادعای کشف و انهدام تونلها، شهادت سید، حمله به ساختمان سفارت ایران در سوریه، وعدههای صادق و مسائلی از این دست، اهمیت جنگ روایت را به درجهای بالاتر از جنگ نظامی میرساند.
یکی از این رخدادهای بسیار مهم، آتشبس بین لبنان و رژیم صهیونیستی است. اسراییل امید دارد با ارائه اخبار نادرست و صحنهآرایی سیاسی، به گونهای اذهان را دستکاری کند که این آتشبس را برای خود به عنوان یک پیروزی استراتژیک، به تصویر بکشاند.
در این باره چند نکته مهم است:
۱- نتانیاهو سه هفته پیش وقتی گالانت وزیر جنگ جنایتکار خود را از کابینه اخراج کرد، استدلالش این بود که "او به اندازه کافی شجاعت و شهامت پیشبرد جنگ را ندارد". نتانیاهو میگفت: "ما بهتر میتوانیم کار حزبالله را به پایان برسانیم" حالا چه اتفاقی رخ داده که نتانیاهو و اطرافیانش به آتشبسی تن دادهاند؟ بنابراین، صحیح آن است که بگوییم اسرائیل تن به آتشبس داده است. نه اینکه چرا حزبالله آتش بس را پذیرفت.
۲- اسراییل همواره تاکید میکند که ۸۰٪ توان نظامی حزبالله را ویران کرده است!
اگر رژیم صهیونیستی چنین قدرت و توانمندی داشت، چرا برای ویران کردن ۲۰٪ باقیمانده، تهاجمش را ادامه نداد؟
۳- واقعیت آن است که جنگ در لبنان آنطور که اسراییل میخواست، پیش نرفت. عملیاتهای موشکی حزبالله فراتر از تصور اسراییل بود. از سوی دیگر سیاست "جامعهزدایی از مقاومت" شکست خورد و نه تنها حمایت شیعیان از حزبالله قطع نشد بلکه همبستگی لبنانیها با حزبالله بیشتر شد.
۴- اسراییل گمان میکرد میتواند حزبالله را تضعیف و با بحران سیاسی مواجه کند، در حالی که جریانهایی که در برخی موضوعات مانند انتخاب رئیسجمهور با حزبالله دچار اختلافاتی بودند، پس از تهاجم اسراییل به لبنان، سعی در نزدیکی بیشتر به حزبالله کردند. شرح و پیچیدگی این موضوع مبحث جداگانهای میطلبد. این موضوعی است که خود صهیونیستها را نیز شوکه کرده است.
۵- بندهای سیزدهگانه توافق آتشبس با پیشنویس مورد نظر اسراییل فاصله زیادی دارد. به عبارتی اصرار حزبالله موجب تغییرات جدی در بندهای توافق شده است. به عنوان مثال حزبالله از تشکیل "کمیته نظارت" جلوگیری کرده است. واژه مبهم "جنوب" را به جنوب لیتانی تغییر داده، نام قطعنامه ۱۵۵۹ را حذف کرده، از آوردن نام گروههای فلسطینی فعال در لبنان، جلوگیری کرده، اصرار داشته که آوارگان لبنانی به "منازل و زمینهای خود" برگردند نه به چیزی که در پیشنویس از آن با عنوان "دیار خود" یاد شده. چندین مورد دیگر نیز در اینباره با نظر حزبالله اعمال گردیده است که باید در وقت مقتضی بر روی تکتک آن، با افتخار تاکید کرد.
۶- از ساعاتی پیش آوارگان لبنانی در حال بازگشت به منازل خود در جنوب هستند اما در سرزمینهای اشغالی چنین بازگشتی وجود ندارد و صهیونیستها همچنان احساس ناامنی میکنند.
۷- اسراییل حساب زیادی روی ناامیدسازی ملتهای محور مقاومت باز کرده. اسراییل میداند که جبهه قوی، نیازمند پشت جبهه قوی است، قوت حزبالله به قوتی است که حامیان لبنانی مقاومت در پشت جبهه برایش ساختهاند. اسراییل می گخواهد این قدرت اجتماعی را بشکند. امتداد قدرت اجتماعی حزبالله صرفا در لبنان خلاصه نمیشود. همچنان که قدرت اجتماعی حماس در غزه خلاصه نمیشود. ما اکنون بخشی از قدرت اجتماعی و رسانهای حزبالله هستیم و نباید اجازه بدهیم که روایتهای صهیونیستی از جنگ و آتشبس در ذهنمان رسوخ کند.
اللهکرم مشتاقی
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
نصرالله، آغوش باز کن - ۳
اشک ماهیها...
هر روز در هتل میدیدمش. هتل که نه، زندان غربت زنها و بچههای خردسال.
با نگاه اول نشناختمش؛ جلو آمد و سلام کرد. بالاخره سیاهش را درآورده و رنگی پوشیده بود.
خودش زیبا بود و لباس رنگی زیباترش میکرد. حواسم جمع بود. این مدت، همیشه پیکسلهایی که داده بودم به لباسهایش سنجاق بود.
سربهسرش گذاشتم و گفتم: میهمانی دعوتی؟
خندید و گفت: برای روحیه بچهها و پیروزی مقاومت پوشیدهام.
تبریک گفتم و سرش را بوسیدم...
بغضی راه گلویش را بست. با صدای لرزان جواب داد: لبنان و لبنانی به صدای تبریک "سید حسن" عادت دارد. پس چرا صدایش هیچ کجا پخش نمیشود؟
حالا باید بیاید و بگوید: "اَیها الاَحِبّه سَتَعودون اِلی الدِیار هاماتُکُم مَرفوعَه، اَعِزاء کَما کُنتُم"
"ای عزیزان! به خانهتان برمیگردید، سربلند و عزیز، همانطور که بودید."
شک ندارم اشک میریزند ماهیها در آب
اشک ماهیها نباشد آب دریا شور نیست.
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۸:۰۰ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمده بود - ۵
به بيروت كه رسيديم شب شده بود ديگر. بیروت را دوست داشتم. شهری که سالها در ضاحیه آن زندگی کرده بودم. از کنار بیروت گذشتیم. قرار نبود به ضاحیه برگردم. باید به سمت شمال بیروت یعنی "جبیل" میرفتم... به خانه پدری. جبیل همان "بنتجبیل" نیست. جبیل شهری ساحلی و مسیحینشین در غرب لبنان است و بنتجبیل شهری شیعهنشین در جنوب لبنان. هنوز هم نمیدانم که چطور ما سر از جبیل درآورده بودیم؟ شهری که اکثریت آن با مسیحیان است و اقلیت آن شیعه. در روستای مادری من اکثریت مسیحی هستند. شاید هم روزی همه شیعه بودهاند. نمیدانم. اینقدر که تاریخِ جغرافیای من پر است از حکایتهای تلخ. سالهای سال زیر تازیانه و قتل و کشتار حتی به دین و مذهب ما هم رحم نکردند. ما شیعیان جز خدا کسی را نداشتیم. مسیحیان صلیبی ما را به جرم مسلمان بودن میکشتند و عثمانیها به جرم شیعه بودن. نمیدانم... شاید جبیل هم روزی شهری شیعهنشین بوده و حالا شیعیان در اقلیتاند. مثل شهر "جزین" که حالا اکثریت شهر مسیحیاند و روزی محل تولد "شهید اول" بوده است. باور میکنی؟ پدربزرگم یکبار برایم گفت. گفت در زمان یکی از همین حاکمان عثمانی وقتی مردم از قحطی شکایت میکنند پاشا میپرسد آیا تا به حال مادری فرزندش را از گرسنگی خورده؟ وقتی که گفتند نه گفت پس هنوز دچار قحطی نشدهاید.
سرم را تکان میدهم. نمیخواهم تاریخ را ورق بزنم. دلم نمیخواهد تاریخ قبل از مقاومت را بدانم. تاریخی که پر از درد و رنج شیعیان است. برای من همه چیز با مقاومت شروع میشود. عزت ما... عزت شیعیان. شاید حالا بهتر بدانی چرا جانمان و جان فرزندانمان را فدای مقاومت میکنیم. برای ما همه چیز با مقاومت شروع میشود.
جبیل از جاهای دیگر امنتر بود. یاد جنگ ۳۳ روزه افتادم. جنگ ۳۳ روزه من بچه بودم. از پنجره خانه کوچکمان میدیدم که آوارهها از جنوب به روستای ما آمده بودند و روز رفتن آنها را هم خوب یادم مانده است. با شادی میرفتند. هلهله میکردند. مادرم میگفت پیروز شدهایم. حالا باورم نمیشود که خود من هم جزء همانها هستم. ریحانه تشنه بود. این بار چندمی بود که آب میخواست و من تازه یادم افتاده بود آب با خودمان نیاوردهایم. از خانه که بیرون زدیم فقط جانمان را برداشتیم و حالا یکی یکی به یاد چیزهایی میافتادم که باید بر میداشتیم. شیر خشک. پوشک بچه. از همه مهمتر آب. برای نماز کنار مسجد اهل سنت نگه داشتیم. یکی از خواهرهایم هنوز روزه بود. و لبهایش خشک شده بود. مردم با اينكه همه در يك شرايط بودند اما به هم كمك میكردند. نمیدانم چه کسی آب به ما داد. اما خیالم راحت شد که تا جبیل مشکل آب برای بچهها نداریم. چند لقمهای که برداشته بودم فقط سهم بچهها شد. خودمان گرسنه ماندیم. وقتی به ساعتم نگاه کردم؛ باید ساعتها قبل به جبیل میرسیدیم و حالا به وسط راه هم نرسیده بودیم.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه كريمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
بازگشت - ۵
شاخههای زیتون
لبنان همین دخترک خندهرو است، پرچم حزبالله بر دوش! پر از امید، پر از نشاط، به امید جهانی بدون اسرائیل...
امروز شبیه این صحنه را زیاد دیدم. نسل جدید شاخههای زیتون، نسل جدید حزبالله، خون تازهی مقاومت در آینده!
اصرار داشتند توی کوچهها یا هتلهای محل اقامتشان شعار بدهند: «راجعین منتصرین»
آن هم با پرچم حزبالله روی دوششان.
شاخههای زیتون اگر بریده شوند، دوباره سبز خواهند شد. چرا که ریشهها همیشه در خاکند!
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/raavieh
پنجشنبه | ۸ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۰:۰۰ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #لبنان
سرنوشت اعضای سرزمین میانه
علی از نزدیکان شهید فواد شکر است. شهید فواد، پسر عمه مادرش است.
علی از گونهای از بیماری فلج مغزی رنج میبرد و در عین هوش فراوان، به لحاظ جسمی مشکلات فراوانی دارد.
از او خواستم که با مردم ایران سخن بگوید. از ایرانیها تشکر کرد. اما نکته اساسی او در پاسخ به سوالم بود که خواستم انتظارش از مردم ایران را بگوید. و او یک جمله تاریخی تمدنی گفت.
گفت از ایران میخواهم که با هم، همسرنوشت باشیم.
و میدانیم که همسرنوشتی، سرنوشت لاجرم اعضای سرزمین میانه است. ما همسرنوشتیم و به قول شهید سید حسن نصرالله "قطعا سننتصر"
حمیدرضا مقصودی
eitaa.com/hamidrezamaghsoodi
یکشنبه | ۴ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا