eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
268 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨🕊 🌙همان شب راه افتادیم. اصرار داشت در همان مینی‌بوس نماز جماعت بخوانیم. خودش را گذاشتیم امام جماعت، اما کیپ هم که می‌ایستادیم باز همگی تو مینی‌بوس جا نمی‌شدیم. 🌷امام جماعت را فرستادیم پایین در و خودمان پشتش بالای مینی‌بوس صف بستیم.  در کل مسیر غیر از خودم، چند مداح دیگر هم داشتیم. ☺️هرجا می‌رفتیم، مردم  دورمان جمع می‌شدند. در کنار همه این‌ها، بساط شوخی و خنده هم به راه بود. 🌱یادم هست که یکی از رفقا ناجی غریق بود. کنار اروند که رسیدیم، حاج‌اصغر و محمد پورهنگ شوخی‌شان گل کرد. دست‌ و پای آن بنده خدا را گرفتند و گفتند: «مگه نگفتی شنا بلدی؟! برو نشون‌مون بده.» 😅همگی فکر کردیم شوخی می‌کنند ولی جدی‌جدی از روی سکو پرتش کردند تو آب. ✨تک‌تک لحظات آن سفر برای من شد خاطره. بعد از آن، حاج‌اصغر را خیلی کم دیدم. همان سال درگیری‌های سوریه شروع شد و حاج‌اصغر جزو اولین‌ها بود که به سوریه رفت و تا شهادتش، به‌ندرت و برای زمان کمی به ایران می‌آمد... پایان🍃 (۴) 📲جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | به طبقه بالا برگشتم و وضو گرفتم که در اتاق با صدای کشداری باز شد و مجید آمد. صورت از سوزش آفتاب گل انداخته و لبهای خشک از تشنگی اش، همچون همیشه . با مهربانی سلام کرد و جعبه زولبیا را روی اُپن آشپزخانه گذاشت که نگاهش به پای چشمان و سرخم زانو زد و پرسید: "گریه کردی؟" و چون سکوت نمناک از بغضم را دید، باز پرسید: "از مامان خبری شده؟" سرم را پایین انداختم و آهسته جواب دادم: "میخوان فردا باز کنن." و همین که جمله ام به آخر رسید، صدای اذان بلند شد و نوای ناامیدی ام در میان آوای آرام گم شد. نفس عمیقی کشید و با لبهایی که دیگر نمیخندید، پاسخ نگاه پُر از ناامیدی ام را با امیدواری داد: "خدا بزرگه!" و برای گرفتن وضو به دستشویی رفت. طبق عادت شبهای گذشته، ابتدا نماز را میخواندیم و بعد برای صرف افطاری به آشپزخانه میرفتیم. نمازم را زودتر از تمام کردم و به آشپزخانه بازگشتم که تازه متوجه شدم کنار جعبه ، یک شاخه گل سنبل سفید هم انتظارم را میکشد. شاخه سنبل را با دو انگشتم برداشتم و رایحه را با نفس عمیقی استشمام کردم که مجید از اتاق بیرون آمد. با دیدن شاخه ظریف سنبل مقابل صورتم، لبخندی بر صورتش نشست و با لحنی عاشقانه زمزمه کرد: "امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود... ولی وقتی حالتو دیدم، روم نشد چیزی بگم...":و بی آنکه منتظر پاسخ من بمانَد، قدم به گذاشت و ساکت سر میز نشست. از اینکه ماههای اول زندگی مشترکمان این همه تلخ و پر درد و شده بود که حتی فرصت هدیه دادن شاخه گلی را از قلب دریغ میکرد، دلم گرفت و با سکوتی غمگین سر میز نشستم. ظرف پایه دار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی تعارفم کرد. به صورتش نگاهی کردم که لبخندش کم از شیرینی رطبهای تعارفی اش نداشت و با گفتن "ممنونم!" یک رطب برداشتم که با لحن گرم و مهربانش سرِ صحبت را باز کرد: "الهه جان! میدونی امشب چه شبیه؟" خرما را در دهانم گذاشتم و ابروانم را به علامت ندانستن بالا انداختم که خودش با نگاهی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد: "امشب شب تولد امام حسن (ع)" در برابر نگاه بیروحم با محبتی که در دریای دلش به امام حسن (ع) میزد، ادامه داد: "امام حسن (ع) به معروفه! یعنی.. یعنی ما اعتقاد داریم وقتی یه چیزی از امام حسن (ع) بخوای، دست رد به سینه ات نمیزنه! ما هر وقت یه جایی بدجوری میشیم، امام حسن (ع) رو صدا میزنیم." منظورش را خوب فهمیدم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و با طعم که در صدایم طعنه میزد، پرسیدم: "یعنی تو میگی اگه شفای منو خدا نمیده، (ع) میده؟" از تندی کلامم، نرنجید و در عوض با لبخندی مهربان جواب داد: "نه الهه جان! منظور من این نیس!" سپس با نگاهی لبریز ایمان به عمق چشمان مشکوکم نفوذ کرد و ادامه داد: "به نظر من خدا به بعضی بنده هاش خیلی علاقه داره و همین علاقه باعث میشه که به احترام اونا هم که شده دعای یه عده دیگه رو کنه! به هر حال تو هم حتماً داری که آبروی امام حسن (ع) از آبروی ما پیش خدا بیشتره!" نگاهم را به گلهای صورتی دوختم و با کلماتی شمرده پاسخ دادم: "بله! منم برای امام حسن (ع) احترام زیادی قائل هستم..." که به چشمانم شد و برای نخستین بار در برابر نگاه یک دختر سُنی، بی پروا پرده از عشقش کنار زد و با صدایی که از احساسی به رعشه افتاده بود، به میان نطق منطقی ام آمد: "الهه! فقط احترام کافی نیس! باید از ته دلت صداش بزنی! باید داشته باشی که اون تو رو و صداتو میشنوه! باید یقین داشته باشی که اگه بخواد میتونه برای دعات پیش خدا وساطت کنه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 سجده بیاورید به شکرانه عاشقان امشب خدا دوباره آفریده است... 🍃مهدی نظری مبارکباد🎊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
یاعلی✋💐 التماس دعا💐 شبتون شهدایی☕️🍰💐
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین❤️
❤️🍃 یا مُقلب قلب ما را شاد کن خانه‌ها را ای خدا آباد کن یا مدبر بهترین تدبیر کن کام ما را از محبت سیر کن یا محول حال ما را حال کن حال ما را بهترین احوال کن 🎉عیدتون مبارک🎊 ❤️عید بر شهدا و خانواده شهدا به خصوص و و مبارک @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 رسم است هرسال بزرگترها عیدی می دهند... محتاج یک نگاه توییم حسین جان! 😢🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱 باورش سخت است در این دنیای مدرن که همه برای گناه از هم گوی سبقت را ربوده اند؛ عده ای اینقدر برای انجام تکلیف و شهادت، فارغ از همه مستی های جوانی که زرق و برق زیادی در دنیای امروز هم پیدا کرده، شوق و شور داشتند... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 نامت چقدر گریه ز چشمانِ ما گرفت... تو گوهر بدونِ بدل داده‌ای به ما.. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۵۲) 🔹از همان زمان ورود متوجه برخورد دوگانه سوری‌ها شدم. برخی از آن‌ها با ناراحتی و گاهی خشم و با تصور اینکه برای دخالت در امور داخلی کشورشان آمده‌ایم با ما رو به رو می‌شدند. ✨در زمان حضور در سوریه به قدری [حاج محمد] ظرفیت روحی‌اش را افزایش داده بود که دیگر نمی‌توانست فقط به آرامش، امنیت و منفعت خودش فکر کند. 👌برای من دیدن این چیزها هم خوشایند بود و هم کمی ترسناک. به ویژه روزهایی که زمزمه شهادت روی زبانش بیشتر شد و بارها و بارها به طرق مختلف درباره شهادت و بعد از آن حرف می‌زد. 😔با وجود علمی که به تمایل او به شهادت داشتم با روز به روز عمیق‌تر شدن حس محبت و عشقی که به ایشان داشتم حس ترس از دست دادنش هم برایم بزرگ‌تر می‌شد. ✔️درواقع از خودم مطمئن نبودم که آیا ظرفیت و توان پذیرش این اتفاق را دارم یا خیر. ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📸تصویر کلیسایی در سوریه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
❤️🍃 مسلمان کرده ای من را خودت این را نمیدانی! تو با آوای چشمانت، موذن زاده میخوانی...! 🎂تولدت مبارک 💐 ۱۳۳۵.۰۱.۰۱ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
آسوده خاطرم . . . که تــ💞ــو در خاطر منی... امّـا...🍂 دلمان تنگ، زمین تنگ زمان پر حسرت تو دلت شاد... چه آرام در آغوش خدا🌱 🌷 🌷 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🔰 لوح | موانع را برطرف کنید 🔺️ رهبر انقلاب: سال ۱۴۰۰ یک زمینه‌ی خوبی برای شکوفایی جهش تولید وجود دارد. چه این دولت تا وقتی که بر سر کار است، چه دولت آینده از اوّل استقرار بایستی همّت خودش را بر این قرار بدهد که موانع را برطرف کند و حمایتهای لازم را انجام بدهد. ۹۹/۱۲/۳۰ | بیانات رهبرانقلاب در @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا 🍎🌹🌱 شبتون شهدایے🕊🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 ساعتم را میکشم هر سال یک ساعت جلو کربلایت می کشد من را به ساعت ها عقب . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊 با این‌که بچه‌ بسیار درس‌خوانی بود ولی دوست داشت بعد از مدرسه کار کند. این را بدون این ‌که ما از او بخواهیم و با میل قلبی خودش انجام می‌داد. خیلی کمک‌حال ما بود و برای خوشحال کردن‌مان همه‌جوره تلاش می‌کرد. مثلا وقتی من خواب بودم، با آن که سنش کم بود، بدون این ‌که کسی از او بخواهد، ماشینم را می‌شست. نسبت به همه‌ ما احساس مسئولیت می‌کرد. با این حال در کارهایش بسیار تودار و امانت‌دار بود. از مهم‌ترین ویژگی‌هایش عدم سازشگری بود. اگر حق را در کار یا چیزی نمی‌دید، به هیچ عنوان سازش نمی‌کرد و از حرف و نگاه دیگران ابایی نداشت. 🌷 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | برای لحظاتی محو شدم که انگار دیگر مقابل من و برای من نبود که در عالمی دیگر گشوده و به نظاره نقطه ای نشسته بود تا اینکه از ارتفاع احساسش نزد من فرود آمد و با که مثل ستاره روی آسمان صورتش میدرخشید، ادامه داد: "الهه جان! برای یه بارم که شده کن! امتحانش که ضرری نداره! من مطمئنم (ع) نمیذاره دست خالی از در خونه اش برگردی!" در جواب جولان اعتقاداتش مانده بودم که چه بگویم! من بارها بی بهانه و با بهانه و حتی با برنامه ریزی قبلی، مقدمه تمایل او به مذهب را پیش پایش چیده بودم و او بدون هیچ توجهی از کنار همه آنها گذشته بود و حالا به سادگیِ یک توسل ، مرا به عمق اعتقادات دعوت میکرد و از من میخواست شخصی را که هزاران سال پیش از دنیا رفته (به شهادت رسیده)، پیش چشمانم حاضر دیده و برای دعایم او را نزد پروردگار عالم واسطه قرار دهم! در برابر سکوت ناباورانه ام، لبخندی زد و خواست به قلبم اطمینان دهد که عاشقانه داد: "الهه جان! خیلی ها بودن که همینجوری خیلی کارا کردن! به خدا خیلیها همینجوری تو حرم (ع) شفا گرفتن! باور کن خیلی ها همینجوری تو هیئتها حاجت گرفتن!" سپس مثل اینکه حس در چشمانم دیده باشد، ادامه داد: "الهه! من از تو نمیخوام که دست از مذهب خودت برداری! من همیشه گفتم رو همینجوری با همین عقایدی که داری، دارم!" و بعد سرش را پایین انداخت و با لحنی نرمتر دنبال حرفش را گرفت: "فقط نمیدونم چرا به دلم افتاد که ازت بخوام امشب خدا رو اینجوری صدا بزنی! شاید بخاطر امام حسن (ع) خدا جوابمون رو بده!" و شنیدن همین جمله بود تا پس از چند دقیقه سکوت، شیشه بغضم بشکند و با حالتی عتاب کنم : "یعنی خدا این مدت به این همه اشک و ناله من هیچ کاری نداشته؟ یعنی این همه دعای من پیش هیچ ارزشی نداشته؟ اصلاً من هیچی، اینهمه که عبدالله و بقیه دعا کردن فایده نداشته؟ یعنی دعای خود با این حالش پیش خدا نداشته..." و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و نتوانستم بگویم هر آنچه از حرفهایش بر دلم میکرد. از طوفان گریه ناگهانی و هجوم جا خورد و با چشمانی که از ناراحت کردن دل من سخت پشیمان شده بود، فقط نگاهم میکرد. دستش را روی پیش آورد، دست لرزان از غصه ام را گرفت و با مهربانی صدایم زد: "الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم..." دستم را از حلقه انگشتانش بیرون کشیدم و میان هق هق گریه، اعتراض کردم: "اگه ناراحتم کنی، این حرفا رو نمیزدی... تو که میبینی من چه حالی دارم، چرا با این حرفا زجرم میدی؟..." باز دستم را گرفت و با چشمانی که به رنگ درآمده بود، التماسم کرد: "الهه جان! ببخشید، من فقط میخواستم." و من بار دیگر دستم را از گرمای محبت دستانش محروم کردم تا اوج ناراحتی ام را نشانش دهم و با سنگینی ، کلامش را شکستم: "فکر میکنی من کم دعا کردم؟ کم نماز و قرآن خوندم؟ کم به خدا کردم که مامانو شفا بده؟ اصلاً میدونی چند شب تا صبح نخوابیدم و فقط کردم و از خدا خواستم حال مامان خوب شه." از چشمانش میخواندم که اشکهای بی امانم را آتش میزند که دیگر ادامه ندادم و او برای بار سوم نه با یک دست که با هر دو دستش، دستم را گرفت و زیر لب نجوا کرد: 'الهه جان! دیگه چیزی نمی گم؛ تو رو خدا نکن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | و اینبار جذبه به قدری قوی بود که نتوانستم دستم را عقب بکشم و به آرامش رسیدم و قلب قدری قرار گرفت. از روی بلند شد، شاخه گل سنبل را در لیوان پر از آب نشاند و مقابل چشمان من روی میز گذاشت. سپس جعبه را هم آورد و همچنانکه مقابلم مینشست، در جعبه را گشود و با هر دو دست تعارفم کرد. نگاهی به ردیف زولبیا و بامیه که از شیره میدرخشید، کردم و پرسیدم: "اینم حتماً شیرینی امشبه؟ درسته؟" از هوشیاری زنانه ام لبخندی زد و با لحنی لبریز متانت پاسخ داد: "خُب ما معمولاً یه همچین شبی تو ماه زولبیا بامیه میگیریم!" در برابر پاسخ صادقانه اش لبخندی کمرنگ بر صورتم نشست و با دو انگشت یک برداشتم و به دهان گذاشتم که حلاوت دلنشین و عطر و طعم بینظیرش، به جانم انرژی تازه ای بخشید و ضعف و سُستی را از بدنم ربود. احساس و شیرینی که چندان هم برایم غریبه نبود و خاطره روزهای را زنده میکرد که شاید غم و رنج این مدت، یادش را از یادم برده بود. روز تولد (ع) که مجید برای ما یک بشقاب شیرینی آورد و روز که به نیت من یک ظرف شله زرد نذری گرفته و با دنیایی از حیا و محبت به در خانه مان آورده بود! طعمی که نه از جنس این دنیا که شبیه طعامی در خاطرم مانده و امشب با خوردن این بامیه، باز زیر زبانم جان گرفته بود. حالا دقایقی میشد که مجید به تماشای چشمان غرق در رؤیایم نشسته و من متوجه نگاهش نشده بودم که سرانجام صدایم زد: "الهه!" و تا نگاهم به چشمان منتظرش:افتاد، لبخندی زد و پرسید: "به چی فکر میکردی؟" در برابر پرسش بی ریایش، صورتم به خنده ای باز شد و پاسخ دادم: "نمیدونم چرا، ولی تا این بامیه رو خوردم یاد اون روز افتادم که یه بشقاب برامون اُوردی... راستی اون روزی رو که برای من گرفته بودی، یادته؟" از شنیدن این جملات لبریز از عطر خاطره، به آرامی و با صدایی سرشار از احساس پاسخ داد: "مگه میشه یادم بره؟ من اون روز شله زرد رو فقط برای تو گرفته بودم... از وقتی اون ظرفو از تو دادم به تو، هزار بار مُردم و زنده شدم! آخه نمیدونستم چه برداشتم تا وقتی برخوردی میکنی. میترسیدم ناراحت شی..." از تکرار لحظات به یادماندنی آن روز، دلم غمدیده ام قدری به وجد آمده و گوشهایم برای شنیدن میکرد و او همچنان میگفت: "یه ده دقیقه ای پشت در خونه تون وایساده بودم و نمیدونستم چی کار کنم! چند بار دستم رو بردم بالا که در بزنم، باز شدم... راستش دیگه منصرف شده بودم و داشتم بر میگشتم که خودت درو باز کردی و اومدی بیرون!" به اینجا که رسید صورتش مثل ماه درخشید و با شوری عاشقانه ادامه داد: "وقتی خودت از در اومدی بیرون، نمیدونستم چی کار کنم! نمیتونستم تو نگاه کنم! همه تنم داشت !" سپس به چشمانم دقیق شد و با صدایی که از باران عشقش نَم زده بود، زمزمه کرد: "الهه! نمیدونم چرا هر وقت تو رو می دیدم همه تنم میلرزید!" خندیدم و با نگاه مشتاقم ناگزیرش کردم تا اعتراف کند: "وقتی رو از دستم گرفتی و برگشتم بالا، تا شب به حال خودم ! آخه من عهد کرده بودم تا آخر صبر کنم، ولی دیگه صبر کردن برام سخت شده بود!" و بعد مثل اینکه احساس گرمی در دلش گرفته باشد، هلال لبخند در آسمان صورتش ظاهر شد و با لحنی ایمان ادامه داد: "اون روز تا شب همش پای تلویزیون نشسته بودم و پخش مستقیم رو میدیدم!" انگار یادش رفته بود که مقابل یک اهل نشسته که اینچنین از پیوند قلبش با کربلا میگفت: "فقط به گنبد امام حسین (ع) میکردم و باهاش حرف میزدم! میگفتم من به خاطر شما میکنم و خودتون کمکم کنید تا بتونم دَووم بیارم!" محو چشمانش شده بودم و باز هم نمیتوانستم باور کنم که او چطور از پشت تصویر تلویزیون و از پس کیلومترها فاصله با کسی سخن میگوید که چهارده قرن پیش از رفته است (به شهادت رسیده است) و عجیبتر اینکه یقین دارد صدایش شده و دعایش به رسیده است! همان اعتقاد غریبی که از من هم میخواست تا به حقیقتش ایمان آورده و شفای مادرم را از این دریچه تازه کنم! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊