eitaa logo
[نگاه ِ تو]
271 دنبال‌کننده
433 عکس
42 ویدیو
3 فایل
‌ من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ برای معاشرت: @MoHoKh ‌ ‌صفحه اینستاگرام: @fatemehakhtari14‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ 🌱 فطرت بالفعل است؛ منتها مرتبه ضعیفه‌اش بالفعل است. فرمود این «وَ یُثِیرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ»، همین است. وجود مبارک حضرت امیر در آن خطبه اوّل نهج‌البلاغه فرمود انبیا علیهم السلام آمدند تا این را شکوفا کنند، آبیاری کنند، این نهال است، این را باید آبیاری کرد. فرمود اشک چشم شما آبیاری این است. اگر بخواهی بجنگی «سِلَاحُهُ‏ الْبُکَاء»، بخواهی کشاورزی کنی «سِلَاحُهُ‏ الْبُکَاء»، بخواهی ناله کنی «سِلَاحُهُ‏ الْبُکَاء»، حتی بخواهی ناز کنی برای خدا «سِلَاحُهُ‏ الْبُکَاء». این اشک است! اصلاً این اشک سرمایه است برای همین خلق شد. حیف این اشک است که آدم برای جای دیگر بریزد. اشکی که برای اهل‌بیت، مخصوصاً برای ایام فاطمیه می‌ریزد از همین اشک است. @Negahe_To
‌ ‌ 🌱 گمشده این روزهای ما برکت است. برکت در وقت، در مال، در معنویت، همه چیز. حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها، معدنِ برکتِ الهی است. وقتی خواستند ایشان را بعد تولد، بغل حضرت خدیجه بدهند گفتند: بگیر فرزندت را که او مبارکه است. امشب در دعاهایتان، برکت بخواهید از ایشان. تسبیحات حضرت زهرا را هم فراموش نکنید. @Negahe_To
‌ ‌ 🍃 تقویم، هرروز جلوی چشمم است اما تاریخ را گم می‌کنم. موقع نوشتن تاریخ، هربار مجبور می‌شوم مکث کنم. هفته پیش سر جلسه امتحان میان‌ترم، برای امضا کردن فرم‌های آموزش، آنقدر مکث کردم که صدای مسئول ستاد آزمون درآمد. نوشتن عدد ۱۴۰۳ هنوز برایم غریب و عجیب است. انگار مال زمان من نیست. با اینکه می‌بینم روزهای آخر فصل پاییز دارد می‌گذرد ولی موقع نوشتن عددها، روزها و ماه‌ها را گم می‌کنم. انگار روزها و شب‌ها جوری چسبیده‌اند پشت‌سرهم که نمی‌توانم فاصله بینشان را حس کنم. شاید هم مشکل از آنجاست که بیشتر در زمان گذشته و آینده زندگی می‌کنم تا حال! امشب توی آخرین شب از مراسم فاطمیه، آنجا که دست‌ها را بالا برده بودم برای دعا، یادت افتادم و به خودم گفتم یادم باشد این دفعه که دیدمت، دوباره بیایم در بغلت و توی گوشت بگویم: "ننه، ناراحت نباش که مراسم نرفته‌ای‌. من به جایت رفتم و خیلی دعایت کردم." بعد بنشینم جلویت و اصرار کنم موهایم را باز ببافی. اما یادم افتاد تو چند سال است که دیگر نیستی و نمی‌توانم بیایم پیشت. تو اگر نیستی، چرا انقدر برایم زنده‌ای؟ و اگر هستی، پس چرا نمی‌بینمت؟ اصلا همین احتمالات است که آدم را دیوانه می‌کند. همین‌هاست که نمی‌گذارد حواسِ آدم جمع باشد تقویم دارد چه روزی را نشان می‌دهد. ‌ ‌ ‌قیصر راست گفته که: "ما در عصر احتمال به سر می‌بریم در عصر شک و شاید در عصر پیش‌بینی وضع هوا از هر طرف که باد بیاید. در عصر قاطعیتِ تردید عصرِ جدید عصری که هیچ اصلی جز اصلِ احتمال، یقینی نیست!" می‌دانی ننه، تو بلد بودی چیزهایی را که من باید توی زندگی یاد می‌گرفتم را یک‌جورِ قشنگی یادم بدهی. اصلا من وقتی تو را دیدم فهمیدم آدم می‌تواند قلبش آنقدر وسیع بشود که همه را در خودش جا بدهد. امشب هم یادم دادی باید به جایی برسم که هر روز و هر شب به امام زمانم بگویم: "تو اگر نیستی، چرا انقدر برایم زنده‌ای؟" من امشب فهمیدم قیصر به همان جا رسیده بود که تو می‌خواستی یادم بدهی. برای همین شعرش را اینطور تمام کرده است: "اما من بی نامِ تو حتی یک لحظه احتمال ندارم! چشمان تو عین الیقین من قطعیتِ نگاهِ تو دین من است! من از تو ناگزیرم من بی نامِ ناگزیرِ تو می‌میرم." پ.ن. خودم باورم نمی‌شد اما واقعا امروز، ۱۶ آذر، روز دانشجو رو فراموش کرده بودم! روزتون مبارک باشه دانشجوهای عزیزِ من🌹 @Negahe_To
‌ ‌ ‌🍂 انگار چاره‌ای نداریم توی این دنیا جز اینکه با اختیار، بریم سراغ شناخت نقطه‌ضعف‌هامون؛ و بعد هم وایسیم پای اصلاحشون. ولو کارِ زجرآوری باشه و یه عمر هم درگیرش باشیم. 🍂 وگرنه انقدر از اون نقطه‌ضعف‌ها توی این دنیا، مدام آسیب می‌خوریم و زیر بار فشارشون، لِه می‌شیم که به اجبار، اصلاح بشیم! راه سومی انگار وجود نداره. @Negahe_To
‌ ‌ ‌خیابانِ اصلی شلوغ بود. خیابان‌های فرعیِ منتهی به خیابان اصلی، شلوغ‌تر. رسیدم سرِ گذر. نگاهم افتاد به ماشین‌های ردیف‌شده در خیابان فرعی سمت راستم. ماشین‌ها پشت‌سرهم قطار شده بودند و راننده‌ها کلافه بودند. راننده اولین ماشین، با چشم‌های منتظر و ناامید، نگاهم کرد. سرعتم کم بود. ترمز کردم. چشم‌هایش خندید و رد شد. ماشین پشتِ سرم بوق کشید. محل ندادم. ماشین دومی از خیابان فرعی پیچید توی خیابان اصلی و رد شد. ماشینِ پشتِ سرم دوباره بوق کشید. این‌بار طولانی‌تر. از توی آیینه عقب نگاهش کردم. خانم بود. جوان‌تر از خودم. راننده ماشینِ سوم نگاه محترمانه‌ای کرد و ایستاد. سر تکان داد که من بروم. ‌راه افتادم. ماشینِ پشت سرم، پُرفشار گاز داد و همزمان، دوباره بوق کشید. دستم را به نشانه "چته؟" از شیشه بیرون بردم. بیشتر گاز داد و پیچید جلوم. سرعت را کم کردم تا راحت رد بشود. موقع رد شدن از کنارم باز دستش را گذاشت روی بوق و تا چند متر جلوتر برنداشت. صدای کشیده شدن لاستیک‌های ماشینش روی آسفالتِ خنکِ خیابان، عصبانی بود. هوایِ عصرِ پاییز را نفس کشیدم. در کنارِ زاینده‌رودِ پُرآب، هوا، خنک و شیرین و خوشمزه شده بود. پنجاه متر جلوتر، سرِ چهارراه‌، پشتِ چراغ قرمز ایستاده بود که رسیدم کنارش. نگاهش کردم. نگاهم نکرد. شیشه را دادم پایین و با لحنِ آرام گفتم: "اینهمه بوق کشیدی که دو دقیقه زودتر بیای اینجا وایسی؟" سرش را برنگرداند. دستش را دوباره گذاشت روی بوق. @Negahe_To
‌ ‌ ‌🌱 خدا می‎داند که چقدر این جمله شیرین است! این جمله‎ای که وجود مبارک زکریا به خدا عرض کرد: رَبِّ إِنِّی ... لَمْ أَکُنْ بِدُعائِکَ رَبِّ شَقِیًّا. زکریا سلام الله علیه، فرزند می‎خواست، خودش هم پیر بود، عیالش هم که نه تنها پیر بود نازا بود؛ نه تنها در زمان پیری نازا بود بلکه حضرت عرض کرد آن وقتی که جوان بود نازا بود. کانَتِ امْرَأَتی‏ عاقِراً. حالا مقدمه درخواستِ او است. ادبِ حضرت زکریا چیست؟ می‌گوید: «خدایا من دیگر پیر شدم سنّ من گذشت» وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَیْبا. این دو تا حرف دارد. اینکه می‎گوید من پیرم، نمی‎خواهد بگوید که از نظر پدر بودن، من مشکل دارم، یا از جهت مادر بودن، همسرم مشکل دارد. تنها این نیست که بخواهد بگوید من پیر شده‌ام. می‌گوید: «سال‎هاست که عمرم گذشته، سال‎هاست، اما خدایا، یک دفعه نشد که من چیزی از تو بخواهم و تو ندهی!» این «کان» فعل مضارع است با «لم» جاذمه مجزوم بشود ماضی مستمر را می‎رساند «لم اضرب» یعنی من تا حالا نزدم «لم اکتب»، نه «لا اکتب». «لم اکتب» یعنی تاکنون این کار را نکردم. زکریا قبل از اینکه بگوید به من فرزند بدهید عرض کرد و لَمْ أَکُنْ بِدُعائِکَ رَبِّ شَقِیًّا. یعنی خدایا در تمام این مدت هر چه خواستم دادی؛ یک وقت نشد بگویی نه! یک وقت نشد بگویی چند بار آمدی؟ یک وقت نشد بگویی من دیروز دادم پریروز دادم چه خبرت است؟ یک وقت مرا رد نکردی. هر چه خواستم دادی. حالا اینکه من نیامدم چیزی را بخواهم، یک مطلب دیگری است ولی در طول این مدت، تا حالا که من پیر شدم، موی سرم سفید شد، یک وقت نشد که من چیزی بخواهم و تو ندهی. می‌بینید چقدر این دعا، این جمله و لَمْ أَکُنْ بِدُعائِکَ رَبِّ شَقِیًّا، شیرین است! @Negahe_To
‌ ‌ ‌🍃 غنچه گو تنگدل از کارِ فروبسته مباش ‌ ‌‌کز دمِ صبح مدد یابی و انفاسِ نسیم @Negahe_To
[نگاه ِ تو]
‌‌ ‌ ‌🍃 امام رضا، خودکارهای تبرکی‌ام دارد تمام می‌شود.‌ #خودکار_تبرکی #امام_مهربانِ_من @Negahe_T
‌ ‌ ‌خواهرم پیام داده: "آبجی، علی میگه یه وقتی که خاله فاطمه، درساش تموم شده بود، خاله فاطمه رو ببریم کوهِ مشهد، اونجا آب هم داره".‌ امام رضا، حواسم هست که بازم روم رو زمین ننداختی و یک ماه نشده، آذوقه رو هرجور بود به دستم رسوندی؛ اما ببین، حتی علی هم فهمیده من، باید بیام پیشت. بیام جایی که کوه داره، آب داره، امامِ مهربون داره. @Negahe_To
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ ‌ ‌+ ولی سحابی اسکیمو خیلی دیدن داره. قشنگ‌ترین قبرستونی هست که توی عمرم دیدم. -- قبرستون؟ + آره، سحابی، هم محل تولد هم محل مرگِ ستاره‌هاست. همه‌شون برمی‌گردن به همون جایی که ازش متولد شدن. -- من نمی‌دونستم ستاره‌ها هم می‌میرن. + همه‌شون می‌میرن. خیلی از ستاره‌ها که ما الان داریم می‌بینیم، شاید میلیون‌ها سال پیش مردن. ولی ما به خاطر مسافتی که باشون داریم هنوز داریم اونا رو می‌بینیم. -- یعنی انقدر دورن؟ + خیلی دور، خیلی نزدیک! @Negahe_To
‌ ‌ 🍁 ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت این شام صبح گردد و این شب سحر شود @Negahe_To
[نگاه ِ تو]
هر سال که شب قدر، دعای جوشن را تند تند می‌خواندم حسرت می‌‌نشست روی قلبم که چقدر با این صفت‌ها غریبه‌
‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌تمام شد! امروز ۲۷۲امین روز از سال ۱۴۰۳ بود. روزی که نقطه پایان گذاشتم تهِ خطِ یکی از قرارهایم. قراری که از ابتدای قرن جدید با خودم شروع کرده بودم. از روز اول فروردین سال ۱۴۰۱. از آن روز تا امروز، دقیقا هزار روز گذشته است. هزار روزی که برای من، یک اختلاف مهم با روزهای قبل عمرم داشته است. توی این هزار روز، یکی از صفحه‌های همیشه باز در گوشی‌ام، صفحه دعای جوشن کبیر بوده. هر روز که به لطف خدا چشم باز کرده‌ام و از خواب بیدار شده‌ام، یک صفت از دعای جوشن را مثل برچسب چسبانده‌ام به روزم. سعی کرده‌ام آن روز، از صبح تا شب، هروقت یاد خدا افتادم، صدایش کردم، غر زدم یا گله کردم، با صفتِ آن روز او را بخوانم. تا قبل از این هزار روز، با خدایِ شب‌های قدر، غریبه بودم. او خدایی بود که فقط در شب‌های قدر سراغش می‌رفتم و تندتند هزار تا اسمش را پشت‌سرهم صدا می‌کردم و تمام. اما حالا دوسال‌و‌نُه‌ماه است با آن خدا زندگی کرده‌ام. هرچند من در این دوسال‌و‌نُه‌ماه، خیلی وقت‌ها یادم رفته باید به سراغش بروم اما او یادش نرفته باید حواسش به من باشد. خدایی که امروز با صفت "یَا حَافِظا لا یَغْفُلُ" یادم آورد هیچ‌وقت، هیچ‌کس را فراموش نمی‌کند. من حالا بعد از هزار روز، به برچسب زدن به روزهایم معتاد شده‌ام. صبح‌هایم بدونِ اسمی از او، به خیر نمی‌شود. نمی‌دانم تا سوتِ پایانِ عمرم چند تا از این هزار روزهای دیگر فرصت دارم. اما می‌خواهم تلاش کنم تا فرصت دارم بیشتر با او انس بگیرم. اگر دوست داشتید شما هم طعمش را بچشید. از فردا یا از هر روز دیگر که خواستید. قول می‌دهم پشیمان نشوید. باید تا عمرمان تمام نشده، شروع کنیم. @Negahe_To
‌ ‌ ‌بالاخره آوردمش خانه، کنار خودم. یک ماه، هر روز از توی ماشین تماشایش کردم. از کنارش که رد می‌شدم می‌دانست نگاهش می‌کنم. با غرور سرش را می‌داد بالا و زیرچشمی نگاهم می‌کرد. دلبری می‌کرد برایم. می‌دانست چقدر دوستش دارم. گاهی با فاصله می‌ایستادم و طولانی نگاهش می‌کردم. اما دل‌ودماغ خریدنش را نداشتم. از روز اول مهر، منتظر آمدنش بودم. حالا یک ماه بود آمده بود و من یخ کرده بودم انگار. چشم‌انتظارِ رفیقی، آشنایی بودم که او را به من هدیه بدهد و ما را باز وصل کند به‌هم. کسی پیدا نشد. دیشب بالاخره یخ‌ها را شکستم. دیدم زمان گذشته و دارد دیر می‌شود. رفتم سمتش. از روزِ سختی که گذرانده بودم به او پناه آوردم. با تمام وجود، عطرش را کشیدم در بطن‌های قلبم. به خاطر روزهایی که بدونِ او گذرانده بودم از خودم عذرخواهی کردم. بهش قول دادم نگذارم بقیه صبح‌های سردم، بدونِ عطرِ گرمِ او آغاز شود. @Negahe_To