eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۴۳ و ۴۴ همین که گوشی را قطع میکند ، انگار از چند طبقه پرتم میکنند پایین دلم میریزد . باور نمیکنم اینهمه خلق تنگش را..او که هیچوقت حتی طاقت گریه‌ام را نداشت ، اینهمه و چرا !؟ مثل اسفند روی آتش شده ام . باید بفهمم که چه شده شماره ی خانه را میگیرم ، پوریا جواب میدهد . _ بله ؟ +سلام _سلام آبجی پناه خوبی ؟ +هیچ معلوم هست اونجا چه خبره پوریا _کجا؟ +بابا چرا قلبش گرفته ؟ باز با مامانت دعواش شده آره؟ _نمیدونم … یعنی … +من از همه چی باخبرم . بیخود پلیس بازی درنیار امیدوارم یک دستی ام بگیرد … _پس چرا میپرسی ؟ +چون میخوام تو برام بگی _چی رو ؟ اینکه بهزاد اومده تهران و تو رو با اون پسره دیده ؟ انقدر شوکه میشوم که حس میکنم دنیا دور سرم چرخ میخورد. _چی میگی پوریا ؟ +مگه نگفتی خودت باخبری … _بهزاد کدوم گوری بوده ؟ +تهران کار داشت .با بابا حرف زده بوده، اومد آدرس دانشگاهتو گرفت قرار شد بیاد ببینه اوضاعت خوبه یا نه _بیخود کرد اون بی‌دست و پا رو چه به مفتش من شدن ؟ +آبجی ،اینایی که میگفت راست بود؟؟ مستاصل‌تر از این نبوده‌ام در اتاق را میبندم و تکیه میدهم میپرسم _چیا گفت ؟ +گفت ... گفت تو رو با یه پسره دیده بعد کلاست _خب ؟ +گفت باهاش رفتی کافی شاپ ، گفت دو بار تو ماشین همون بودی بگو بخند میکردی … لبم را گاز میگیرم ، پوریا انگار جان میکند و حرف میزند مثلا که نه ، حتما غیرتی شده ! +بخدا من باروم نشد ، مامان افسانه دعواش کرد گفت حتما اشتباه دیدی یا همکلاسیش بوده _هه مطمئنی مامان افسانت پیاز داغشو زیاد نکرده ؟! +آره ، اصلا با بابا سر همین دعواش شد گفت چرا واسه دختری که خودش سایه بالا سر داره ، پدر و برادر داره یکی دیگه رو علم و بیرق میکنی و میفرستی خبر بگیره ازش نیشخند میزنم افسانه و این حرفها ! _بابا چی گفت ؟ +گفت بهزاد صاف و سادست ، من بهش اعتماد دارم تازه نمیخوام بفرستمش آمار دخترمو بگیره ! داره میره تهرون پی کارش خب یه احوالی هم از دخترخاله ش میپرسه _اولا که من دخترخالش نیستم چون اصلا مامان خدابیامرزم خواهر نداشت و مامان تو هیچ نسبتی جز زن بابایی باهام نداره دوما پسرخالت غلط کرد اومد فضولی و خبرچینی ، یه تار مو از سر بابا کم بشه من میدونم و اونو دروغاش ! بهش بگو پناه پیغام داده یه آشی برات بپزم که وجب وجب روغن داشته باشه … گوشی را قطع میکنم ، و نفس حبس شده ام را بیرون میفرستم یعنی من را با کیان دیده بوده ؟ چقدر سرک کشیده و تا کجاها که دنبالم نیامده! تازه میفهمم کنایه‌های پدر را در مورد و وای بر من ! دلم سیر و سرکه میشود هم برای حال خرابش و هم از ترس چیزهایی که به گوشش رسیده و هم از هول و ولای چیزهایی که ممکن است پیش بیاید ! بی صبر بالا رفتن و فکر کردن به بدبختی های تازه از راه رسیده ام هستم . سرسری با فرشته و حاج خانوم خداحافظی میکنم. فرشته قبل از بیرون رفتن کتابی به دستم میدهد و می گوید : _جواب خیلی از سوالای اون روزت توش هست ، بخون آرومت میکنه می گیرم و تشکر میکنم . کتاب را پرت میکنم گوشه ی اتاق ،گوشی ام را به شارژ میزنم و خودم چنبره میزنم روی مبل ، دلم میخواست الان بیمارستان بودم . یاد صحبت های پوریا که می‌افتم خنده‌ام میگیرد . افسانه و حامی من شدن ؟! دایه‌ی بهتر از مادر شده و برای من آدم فرستاده.! بهزاد کی و کجا بود که من ندیدمش؟! هرچه بیشتر به داستان فکر میکنم حالم بد و بدتر میشود …… تمام مسیر تا خانه را هزار جور فکر و خیال میکنم. دلم میخواهد زنگ بزنم به بهزاد، هرچه از دهانم درمی‌آید بگویم و قطع کنم اما حتی حوصله‌اش را هم ندارم! توی حیاط فرشته را می بینم،به گلدان ها آب میدهد،با دیدنم شیر را می‌بندد و میگوید: _سلام،خوبی؟چرا رنگت پریده؟ +سلام.چیزی نیست _بابات خوبه؟ +آره مینشینم روی تخت کنار حیاط و به شمعدانی‌های کوچک و بزرگ نگاه میکنم. می‌نشیند کنارم و دستم را با میگیرد، خجالت می کشم از پاکی فرشته، بلند میشوم که میپرسد: _چته پناه؟ گریه می کنی؟ +هیچی… اعصابم خرابه _بخاطر بابات؟ +نه! _پس دلت گرفته فقط…بیا بریم بالا پیش ما که کلی کار داریم امروز +نه مرسی _نمیای یعنی؟ +نه _مگه قرص نخوردی دختر؟ببینم حلوا دوست نداری؟ دلم میخواهد حواسم را پرت کنم...... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۴۵ و ۴۶ دلم میخواهد حواسم را پرت کنم ، خیلی پرت، جایی که فعلا نه فکر و خیال مهمانی هنگامه و پارسا باشد و نه بهزاد و بابا ! +دوست دارم _پس بزن بریم دیدن بساط حلوا پختن زهرا خانوم سر ذوق می‌آورم. دیس های گل سرخی را روی میز می‌چینیم. +بیا پناه این وسائل تزیین روی حلواها _اینهمه برای چی میپزین؟ شب جمعه هم که نیست… +نه، زن عمو سفره‌ی حضرت ابوالفضل داره هر سال مامان براشون حلوا میپزه چون دست‌پختش عالیه _انقدر تعریف نکن دختر،به قول قدیمیا مشک آن است که خود ببوید… +نخیرم،آن است که دخترش بگوید مامان خانوم میخندم و شیشه ی گلاب را بو میکشم. _وای من عاشق عطر گلابم +آخی،میگم حیف شد آش نیستا _چطور؟ +خب هم میزدی بلکه حاجت روا میشدی و بختت وا میشد . با شیطنت میخندد، همانطور که روی دیس حلوا را با قاشق تزیین میکنم به طعنه میگویم: _ببینم این زن عموت همون نیست که برات از کربلا چادر آورده؟ محکم میکوبد روی پایم و به مادرش اشاره میکند. +چرا همونه خیلی مهربونه _پناه جان +جانم زهرا خانم؟ _شما هم ،باید حتما بیای +دستتون درد نکنه من کلاس دارم دست روی شانه‌ام میگذارد و با صدایی آرام نجوا میکند: _اصرار نمیکنم اما بدون آدم اگر نباشه چنین مجلسی نمیشه، اگر دوست داشتی و به دلت افتاد بیا و برای پدرت دعا کن. شفا بخواه و شفاعت … اومدن به دله، نه به حرف من و دعوت زن عمو. چرا من اینجا تاب مخالفت با زهرا خانم و خانواده اش را ندارم؟ چرا هر لحظه هستم تا خودم را به آنها کنم و حس خانواده داشتن را از نزدیک لمس کنم؟ هرچه بیشتر در حقم خوبی میکنند بدتر وابسته میشوم.... برای آماده شدن مرددم که چه بپوشم. اما در نهایت مانتوی بلند مشکی و شال مدل چروک سیاهم را با شلوار جین انتخاب میکنم. از خیر آرایش نمیگذرم اما به یاد تذکرهای همیشگی افسانه در اینجور مراسم ها،کمتر از حد معمول به خودم میرسم. خیلی علاقه به رفتن ندارم اما بهتر از توی خانه ماندن است.البته ذوق فرشته را که میبینم و وسواسی که برای ظاهرش به خرج میدهد، تمایلم برای سرک کشیدن به خانه‌ی پدری دلداده اش بیشتر میشود! در میزنم و فرشته درحالیکه از همیشه زیباتر شده در را باز میکند. _به به چه خوشگل شدی +راستکی؟ _باور کن +پس دیگه نرم سراغ آینه؟ _دل بکن عروس خانوم! مامانت میفهمه ها +هیس،باشه بریم _پس زهرا خانوم؟ +پایین تو ماشینه _خوب شد اومدم دنبالت بریم میدانم درگیر حس و حال خودش است اما بین راه کلافه‌اش میکنم از بس پرس و جو میکنم.و تنها چیز مهمی که می‌فهمم این است که شیدا خواهر محمد،یک دل نه صد دل عاشق شهاب است … از همان لحظه ی اولی که وارد میشوم زیبایی خانه دلم را می‌برد . فرش‌های دست بافت و پرده های سرتاسری و مبل‌های نسبتا قدیمی اما هنوز سرپای قهوه ای رنگ مخمل؛گچ بری های چند رنگ سقف و ستون، شیشه های رنگی درهای چوبی و تابلوها و تابلو فرش هایی با طرح های مذهبی و ان یکاد و …همه جا هستند. انقدر همه چیز و که چند دقیقه می ایستم و فارغ از احوالپرسی های گرم بقیه،خیره به در و دیوار میمانم.باورم نمیشود که در قلب تهران هم هنوز چنین خانه‌های سنتی پیدا میشود. فرشته با دست به پهلویم میزند،دیس حلوا را به دختری که با لبخند نگاهم میکند میدهم و میگویم: _سلام +سلام،خوش اومدی عزیزم _مرسی فرشته شروع میکند به معرفی کردن: +ایشون پناه هستن،دوست من.ایشونم شیرین دختر بزرگه ی عمو محمود؛این خوشگل خانمم شیداست.دختر کوچیکه ی عمو جان شیدا را با کنجکاوی برانداز میکنم. چشم های سبز و نسبتا خمار و ابروهای بلند و قشنگی که عجیب به صورت گردش می‌آید اولین ویژگی خاص بودنش است. با مهربانی خوش آمد میگوید و تعارفم میکنند برای تو رفتن.حتی صدای خوبی هم دارد. تعجب میکنم که چرا فرشته نگفته بود “داداش شهاب یه دل نه صد دل عاشق شیداست”! کار دنیا برعکس شده… حتما شهاب‌الدین خان برای دخترعموی به این خوشگلی هم طاقچه بالا میگذارد. زیر نگاه‌های سنگین و لبخندهای یکی درمیان خانم هایی که دورتادور سفره پهن شده ی وسط اتاق نشسته اند،رد میشوم و کنار فرشته می‌نشینم. نگاهم که به محتویات سفره میخورد..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۴۷ و ۴۸ نگاهم که به محتویات سفره میخورد و صدای یکی از خانوم ها که انگار زیارت عاشورا میخواند، پرتم می کند به چند سال پیش..... به یکی از دعواهای اساسی منو افسانه. ایستاده بود وسط پذیرایی و همانطور که دسته‌ی جاروبرقی را بین زمین و هوا معلق نگه داشته بود تا بعد از وصل شدن برق بقیه‌ی کارش را بکند؛ رو به بابا و با استیصال گفت: _آخه صابر جان مگه من حرف بدی میزنم؟میگم نذر دارم باید ادا کنم.خب چه وقتی بهتر از حالا با حرص از روی مبل بلند شدم و رفتم توی اتاقم. چنان در را بهم کوبیدم که شیشه ی پنجره تکان خورد. صدای بابا بلند شد: +افسانه جان حالا دیر نمیشه،وقت زیاده بذار سر فرصت _ده ساله نذر دارما +حالا ده ساله حواست پی این چیزا نبوده همین امسال که این دختر کنکور داره و بهانه کرده که الا و بلا هیچ خبری تو این خونه نباشه گیر دادی که باید نذر ادا کنی؟والا بخدا من دارم وسط دعواهای شما سکته میکنم بیچاره افسانه آن روز هم بخاطر شوهرش مثل خیلی از اوقات دیگر زبان به دهن گرفت و با گریه ساکت شد! از آن روز حداقل چهار سال میگذرد. یعنی چهارده سال از نذرش گذشت و هنوز بخاطر بامبول های من نتوانسته کاری بکند. قطره‌های خوشبویی که روی صورتم پاشیده میشود به زمان حال برم میگرداند. شیدا با لبخند ببخشیدی میگوید و گلاب‌پاش را نشانم میدهد.من هم بیخودی میخندم! احساس میکنم مهره ی مار دارد.حتی راه رفتنش هم دارد… فرشته کنار گوشم پچ پچ می کند: _حضرت ابوالفضل باب الحوائجه،هر دعایی داری وقتشه ها.ایشالا که...... با دست میزنم به کمرش تا دعای خیر همیشگی‌اش را تکرار نکند.دوتایی و یواشکی میخندیم، خانوم مسنی که روبه رویم نشسته از بالای عینک نگاهمان میکند و با مهربانی سر تکان میدهد. انگار دیوانه شده ام! منی که با زمین و زمان دشمنی دارم حالا همه را خوب و دلنشین میبینم! هرکاری میکنم دعایی به ذهنم نمیرسد، فقط را میخواهم و بس... خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم مراسم تمام میشود و زن ها یک به یک خداحافظی میکنند. عجله ای برای رفتن ندارم،روی مبل می‌نشینم که شیرین میگوید: +فرشته زنگ بزن عمو و شهاب الدین شب بیان اینجا _چه خبره مگه؟ +شام دیگه زهرا خانم میگوید: _نه عزیزم برای ما تهیه و تدارکی نبینید که موندنی نیستیم +اِ چرا زن عمو؟! _ایشالا باشه سر فرصت مزاحم میشیم حالا مادر شیدا که خیلی هم شباهت به دخترش دارد میگوید: +تدارکی ندیدیم چون همه خودین.بمونید دیدارها تازه بشه بعد از چند ماه زهرا جان _آخه شیدا با ذوق میگوید: +وقتی زن عمو به اما و آخه بیفته یعنی دیگه حله! من خودم زنگ می زنم به عمو میگوید و به سرعت سمت تلفن گوشه ی سالن می رود.فرشته چشمکی به من میزند و میخندد.. زهرا خانوم به من اشاره‌ای میکند. کنارش می‌نشینم میگوید: _دخترم تو اینجا راحتی ؟ اگر فکر میکنی برای شام بمونی معذب میشی باهم برگردیم همین الان چقدر من گیج و حواس پرت شده‌ام! سریع بلند میشوم و میگویم: +نه زهرا خانم شما راحت باشین،من اتفاقا باید برم خونه کار دارم.فقط اگه لطف کنن برام آژانس بگیرن … دستم را میگیرد و میکشد .دوباره مینشینم. در چشم‌های قهوه ای رنگش خیره میشوم و میگویم : _جانم ؟ +نگفتم که بهونه بیاری برای رفتن.این جاری من صدتای ما مهمون نوازتره. فقط میخوام که به زور و توی معذورات اینجا نمونی مادر فرشته بلند میگوید: _تو رو خدا پناه لوس بازی درنیار.بمون که بمونیم دیگه…ایش و شیدا ادامه میدهد: +افتخار نمیدین پناه خانوم؟یه شبم کنار ما بد بگذره توی دلم فکر میکنم که اگر یک درصد هم میل به ماندن داشته باشم بخاطر کنجکاوی در رابطه ی تو و شهاب است! و جواب میدهم: _این چه حرفیه،خیلیم دوست دارم اینجا بمونم رک بودن از صفات بارز من بوده و احتمالا هنوز هم هست!در تمام مدتی که طول میکشد تا شهاب و بعد هم حاج رضا و مردهای خانواده ی برادرش پیدا شوند،من رفتار فرشته و شیدا را زیر نظر گرفته‌ام . دوست دارم ببینم مذهبی‌های تهرانی چجوری عاشق میشوند اصلا! شاید هم میخواهم جوابی را که آن روز بعد از بگومگوی ناهار از فرشته نگرفتم حالا از رفتارش بگیرم. شیرین نزدیکم می‌آید،یک چادر تا کرده را کنارم میگذارد و میگوید: +اینم برای اینکه راحت باشین، میذارم اینجا دوست داشتین بپوشین _مرسی و مثل نسیم میگذرد.. افسانه! یاد کردن‌های تو هم بخیر یاد چغلی کردن‌های ریز ریزت پیش بابا و سرکشی‌های من برای مخالفت با تو و بد حجاب بودن توی مهمانی ها… آنقدر طرح گلهای مخمل روی چادرقشنگ و دلنشین هست که ناخوداگاه برمی‌دارمش. چیزی می‌افتد کنار پایم. یک جفت ساق‌دست مشکی با نگین‌های ریز مدل‌دار . هیچوقت...... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۴۹ و ۵۰ چیزی می‌افتد کنار پایم.یک جفت ساق دست مشکی با نگین های ریز مدل‌دار. هیچوقت ساق دستم نکردم! نگاه میکنم به آستین مانتویی که کوتاه است و دستم که تقریبا تا نزدیکی آرنج بدون پوشش مانده ..یعنی از عمد برایم گذاشته اند!؟ عطر خوبی دارد و هنوز مارک خریدش بهش وصل شده مانده … زنگ در را می زنند.شیدا چادرش را می‌اندازد و میگوید: +عمو اینان فقط من هستم که همچنان بی‌حرکت و هنوز سر جایم نشسته‌ام! صدای یاالله گفتن‌ها را می‌شنوم. چشمم می‌افتد به زهرا خانوم… لبخند میزند و چشم‌هایش را جوری با اطمینان باز و بسته میکند که انگار از دل باخبر است! در برابر او و بودنش مطیعم! دارایی‌های تازه‌ام را برمیدارم و سمت اتاقی که فرشته آنجاست میدوم. خودم هم از رفتارم تعجب میکنم! عجیب است اما حتی رنگ ساق را با مانتو ست کرده‌اند برایم!دقیقا مثل خودشان که خیلی و هستند. فرشته روبه روی آینه ایستاده و لبه‌ی روسری‌اش را درست میکند.میگوید: _بپوش خواهرم که عجیب برکت داره چادرای این زن عمو خانم ما! این بار مثل دفعه ی قبل حس دودلی پررنگی ندارم.بجز من همه یک رنگ اند! چه عیبی دارد دوباره تجربه کردنش حالا که نه افسانه ای هست و نه زور و اجباری… شالم را باز میکنم، موهای به هر سو سرک کشیده‌ام را جمع میکنم و توی کش جا میدهم. دوباره شالم را روی سرم می‌اندازم اما کمی جلوتر میکشم.ساق ها را دستم میکنم و ساعت مچی‌ام را روی ساق میبندم. صدای احوالپرسی بلند شده و فرشته هم رفته من اما در حال و هوای خودم گوشه‌ی این اتاق مانده‌ام! به آینه نگاه میکنم،چادر را سرم میکنم ، و مثل خیره سرها به تصویر درون آینه زل میزنم. مثل رویای همیشگی بابا شده‌ام! حس سبکی میکنم. امروز خیلی برای سلامتی اش دعا کردم و همین حالم را بهتر میکند. در باز میشود و سر فرشته مثل اردک فضول‌ها می‌آید تو. +کجایی پس تو؟ واااای چقدر ناز شدی دختر _من که کاری نکردم +فکر میکنی! فقط چرا شالت رو اینجوری سرت کردی؟ _چیکار کنم؟ شالم را میگیرد و گوشه‌اش را مثل روسری‌ها مثلثی تا میزند و خودش سرم میکند. گیره ای که به روسری خودش هست را درمی‌آورد و به شال من میزند. +حالا درست شد.ببین _خودت چی؟ +گیره دارم تو کیفم _وای ازین مدل لبنانی ها بستی برام؟☺️ +آره،دیدی چه ناز شدی؟😍 لبخند میزنم به این چهره ی جدید و راسخ‌تر از قبل،عزم بیرون رفتن میکنم. نمیتوانم منکر حس حسادتی بشوم که به جانم چنگ می‌اندازد. دو خانواده انقدر و باهم برخورد میکنند که اصلا متوجه غریبه بودن خودم در میان جمعشان نمیشوم! حاج رضا هنگام سلام کردن با لبخند نگاهم میکند، یاد پدر می‌افتم و حرفهایی که از بخاطر تیپ من در مهمانی‌ها میزد. امشب اما خیال میکنم که حاج رضا را کرده ام.او را خودم دوست دارم.کسی که در آستانه ی دربه در شدنم دستم را گرفت و را به رویم باز کرد. شهاب خیلی رسمی و البته با احترام به شیدا و شیرین سلام میکند.چشم‌های شیدا خوب حال دلش را رو میکند،اما چه فایده وقتی نگاه مستقیمی از سوی مردی نیست که دوستش دارد؟ فرشته راست میگفت،حتی من اگر از قبل هم خبر از دلدادگی او و محمد نداشتم، امشب از رفتاری که محمد انجام میداد متوجه حس عمیق بینشان میشدم. فکر میکردم شهاب با دیدن‌حجابم تعجب میکند اما خیلی معمولی برخورد کرد. انگار نه انگار که چندبار من را تقریبا بی‌حجاب دیده و حالا تغییر کرده‌ام. نمیدانم چرا اما مدام مشغول . اگر مادر من هم زنده بود بعد از اینهمه سال مثل حاج محمود و همسرش،مثل حاج رضا و زهرا خانم،عاشق پدرم بود؟ هرچند…شاید حالا که من نیستم و دور به دست دشمن افتاده،افسانه میخ خودش را محکم کرده باشد! _حواست کجاست پناه؟ +همین جا فرشته جان _میگم میبینی حالا دوست داشتن محمد چقدر تابلوعه؟ +آره، فقط دقیق نشمردم که تا الان چندبار برات شربت و چای و شیرینی اضافه آورد. _چای و شربت چیه؟نمی بینی هی میره دم گوش خواهراش پچ پچ میکنه؟ +خب چه ربطی به تو داره؟ _باهوش!داره آمار منو میگیره دیگه +وا _حالا ببین،الان شیرین میاد اینجا ور دل من میشینه تا سر صحبت رو باز کنه به دو دقیقه نمیرسد که شیرین از کنار برادرش بلند میشود و پیش فرشته می‌نشیند. خنده‌ام میگیرد…مخصوصا از رفتارهای معصومانه‌ی محمد. چهره‌ی خوبی دارد،اما کاملا برعکس شیدا و شیرین، سبزه رو و مو مشکی است و البته برخلاف فرشته که به وقتش بمب انرژی‌ست او سربه زیر و آرام است انگار. هنوز مشغول بررسی محمد هستم که سنگینی نگاهی را حس میکنم.سر برمیگردانم و چشم در چشم شهاب میشوم! سرش را به چپ و راست تکان میدهد و بعد..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه فردا سه‌شنبه میذارم✨🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از محمد جوانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️⚔ تشکیل اصلی‌ترین استراتژی پیروزی در ♦️چگونه خرده‌روایت‌ها می‌توانند کلان‌روایت‌ها را بشکنند... 🎤 به روایت 📌اَبابیل به‌معنای گروه‌گروه، ویژگی پرندگانی است که اصحاب فیل 🐘را سنگباران کردند؛ این پرندگان با منقار و چنگال‌های خود سنگریزه‌هایی که قرآن از آنها به سِجّیل یاد کرده، حمل کردند و بر سپاهیان ابرهه که قصد تخریب کعبه را داشتند، زدند. بزنید روی متن آبی برای دریافت و مشاهده رایگان کارگاه‌‌ها و کتاب‌های جنگ‌شناختی و رسانه 🧠⚔علوم و جنگ شناختی|جوانی @CWarfare @CWarfare @CWarfare
هدایت شده از  جهاد فرهنگی شیراز
مسابقه مسابقه مسابقه قابل توجه سربازان ظهور شیراز دهه هشتادی ها 🍀 دختر و پسر 😊 مسابقه ی اربعینی ویژه ی دهه هشتادی های شیرازی ...👌 صرفا ساکنین شیراز می‌توانند در مسابقه شرکت کنند ... در صورت کسب امتیاز و ساکن شیراز نبودن ، هدیه تعلق نخواهد گرفت... 😔 لطفا اطلاعات را کامل وارد کرده و به سوالات پاسخ دهید ... به ۳ نفر به قید قرعه هدایایی تعلق خواهد گرفت ... ✌️ هدایا بعدا به صورت حضوری و در جلسه ی سربازان ظهور شیراز تقدیم خواهد شد 😜 لینک مسابقه 👇 https://formafzar.com/form/2k2v6 فقط دهه هشتاد ی ها بخیل نباشید ، هر کدام برا ۱۰ دهه هشتادی از هم کلاسی ها ارسال کنید و سند ارسال‌ شده رو در یک فرم بصورت اسکرین شات برا ادمین زیر ارسال کنید که یک امتیاز محسوب میشه در هیئت سربازان ظهور شیراز 👇 @Rjabbari ─━━━⊱🌺🌸️⊰━━━━─ جهاد فرهنگی شیراز @JahadefarhangiSHZ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب هم میخوام ۲۰ قسمت بذارم✨ از قسمت ۵۱ تا ۷۰🕊👇👇
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۵۱ و ۵۲ چشم در چشم شهاب میشوم! سرش را به چپ و راست تکان میدهد و بعد با دستی که به محاسنش میکشد رو میگرداند سمت آقایان. فقط برای چند لحظه ماتم می‌برد … نمیفهمم معنی نگاهش را! چرا سر تکان داد؟ نکند حجابم را مسخره کرده بود؟شاید هم من مثل همیشه بد برداشت کرده‌ام. گیج شده ام،دوباره نگاهش میکنم اما مشغول حرف زدن با پدرش شده.کاش همه چیز برای دو دقیقه هم که شده برمیگشت عقب یا ویدئو چک داشتم! تا آخر شب هرچه منتظر فرصتی میمانم که دوباره نگاهش را بخوانم،هیچ اتفاقی نمی‌افتد. موقع رفتن مدل روسری‌ام را تغییر نمیدهم و فقط به شیدا میگویم: _شیدا جون ساق‌ها رو میشورم میدم به فرشته که … +عزیزم این چه حرفیه،هرچند خیلی ناقابله ولی بمونه پیش خودت. _مرسی از تیپ جدیدم خیلی هم ناراضی نبوده ام!با ماشین شهاب برمیگردیم.فرشته زیر گوشم پچ پچ می کند و از مهمانی امشب حرف میزند. زهرا خانم میگوید: _حاج آقا،گوشتون با من هست؟ +بله حاج خانم بفرمایید _عطیه امشب کسب تکلیف کرد. +در مورد چی؟ _آقا محمد، میخواد براش آستین بزنه بالا حتی در تاریکی فضای ماشین هم گونه‌های سرخ شده ی فرشته را میبینم.کنار گوشش میگویم: +چرا به من نگفتی؟! _والا خودمم بی خبرم.شوکه شدم +کلک چه دعایی کردی که سه سوته حاجت روا شدی؟ _هییس شهاب راهنما میزند و میگوید: +بسلامتی. بالاخره یه شام عروسی انداخت ما رو این محمد حاج آقا میپرسد: _چرا از شما کسب تکلیف کرد حاج خانوم؟ دست های سرد فرشته را میگیرم.تمام حواسم را جمع برخورد شهاب کرده‌ام. دوست دارم غیرتی شدنش و داد و بیداد احتمالیش را ببینم.حتما با شنیدن داستان، نسبت به محمد حس بدی پیدا می کند! +تاریخ میخواست که تشریف بیارن برای خواستگاری شهاب از آینه نگاهی به مادرش میکند و به فرشته‌ای که سرش را پایین انداخته. _چی مامان؟ +میخوان بیان خواستگاری خواهرت میزند روی ترمز، برمیگردد عقب و متعجب میپرسد: _کی؟ خواستگاری فرشته؟ همین فرشته؟! +بله،مگه شما چندتا خواهر مجرد داری مادر؟ _به به! چشمم روشن +چشم و دلت روشن مادر _عجب این محمد آب زیر کاهه ها +غیبت نکن پسر _اِ خب آقاجون این همه با من هست و یه کلوم نگفته که چی تو مخش و دلش میگذره +شرم و حیا داره این پسر از بس _د اگه داشت که پا پیش نمیذاشت مادر من ! و می خندد. عجیب است که حتی در حضور من انقدر راحت حرف‌های خصوصی‌شان را می زنند. برعکس افسانه که هروقت مساله‌ای بود دست بابا را میگرفت میبرد و دور از چشم من و برادرم یا توی حیاط یا آشپزخانه و خلاصه هرجایی که میشد. این خانواده زیادی خوبند!.... این را وقتی مطمئن میشوم که شهاب برخلاف تصور من،برمیگردد و بجای عصبی شدن به فرشته میگوید: +میبینم که شمام رفتنی شدنی آبجی خانوم! فرشته لبخند خجولی میزند و شهاب ادامه میدهد: _میگم بیخود نبود امشب انقدر گذاشتی و برداشتی خونه عمو!میخواستی خوب خودتو جا بندازی که انگار انداختی زهرا خانوم با جدیت میگوید: _اذیت نکن گل دختر منو شهاب جان +چشم. ما که چیزی نگفتیم، خیره ان شاالله این لحظه‌ها چقدر خوب می گذرند! برای و بعد از لاله،از خوشحالی کسی خوشحال میشوم که کم کم خواهرانه‌اش قلبم را پر میکند. میرسیم و اول حاج آقا و زهرا خانوم پیاده میشوند. همین که دست شهاب به دستگیره در میرسد نمیتوانم سوالی که سر زبانم گیر کرده را نپرسم! میگویم: _آقا شهاب،شما ناراحت نشدین که پسرعمو و دوستتون قراره بیاد خواستگاری خواهرت؟ انگار از سوال ناگهانی‌ام تعجب کرده،کمی مکث میکند و پاسخ میدهد: _نه چرا باید ناراحت بشم +آخه میگن پسرا غیرتین و این چیزا! خب شما غیرتی نشدین ؟ _برای امر خیر و ازدواج خواهرم چرا باید غیرتی بشم !؟ +مشخصه! چون دوستتون یعنی همون پسرعموتون پا پیش گذاشته من شنیدم اینجور وقتا آقایون… _شکر میون کلامتون،بله اگر خدایی نکرده من میفهمیدم که دوستم یا همون پسرعموم، به هر دلیلی به خواهر من، ببخشید اما نظر داره گردنشم می‌شکستم. ولی وقتی با خانواده‌ش موضوعی رو مطرح کرده و قراره خیلی مردونه بیاد برای خواستگاری،و ازدواج هم که توسط خدا و پیغمبر تایید شدست چرا باید مثل زمان قدیم برخورد کنم!؟ متفکرانه شانه ای بالا می‌اندازم و میگویم: +پس در نوع خودتون روشن فکرین _من فقط قائل به فرهنگ خانوادم هستم و پیرو اصولی که اسلام حد و مرزش رو تعیین کرده. سرتاسرش روشن فکریه اگر که خوب و با تعمق بررسی بشه کاملا . توصیه میکنم شما هم براش وقت بذار. مثل امشب ! +امشب؟! _بله،شرکت در چنین مجالسی این نتایج خوب رو هم داره که البته امیدوارم با لطف و نظر خدا زیاد مقطعی نباشه میگوید و پیاده میشود..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۵۳ و ۵۴ میگوید و پیاده میشود.. نشسته‌ام و به عمق حرف‌هایش فکر میکنم! بنظرم کاملا واضح به حجاب و آرایش کمرنگم طعنه زد. پس خیلی هم نگاه سر شبی‌اش بی‌معنا نبود! چپ و راست کردن‌های سرش هم احتمالا بخاطر تأسف خوردن از احتمال همین مقطعی بودن تیپم بوده! صدای تق و تقی حواسم را پرت میکند. شهاب خم شده و به شیشه می زند، سوییچ را نشانم میدهد و میگوید: +شرمنده اما شما تشریف میارید پایین یا همون توی ماشین هستید؟ خجالت میکشم از این گیج بازی. کیفم را برمیدارم و پیاده میشوم. _ببخشید حواسم نبود +خداببخشه.بفرمایید و انقدر صبر میکند تا اول من وارد حیاط بشوم و بعد خودش تو می‌آید . قبل از بالا رفتن از پله‌ها دوباره میپرسم: _اینم غیرته؟ باز هم غافلگیر میشود و می‌پرسد: +با من بودید؟ _بله +چی غیرته؟ _همین که صبر میکنید تا اول من بیام تو نفس عمیقی میکشد و مثل معلم‌هایی که برای شاگردشان دیکته میکنند با آرامش و سری خم شده میگوید: _وقتی آخر شب باشه امکان مزاحمت یا هر اتفاقی توی کوچه برای یک خانم جوان هست. بنابراین رها کردنش حتی اگر غیرت نباشه هم دور از ادبه هم واقعا بی غیرتیه!اینو دیگه جنتلمن‌های غربی هم باید بلد باشن چه برسه به بچه مذهبی‌های با غیرت!یا علی... میرود و لبخند میزنم. از حرف‌هایش بیشتر خوشم می‌آید یا صدا و تن حرف زدنش!؟ نمیدانم اما نیم ساعتی روی پله های راهرو می‌نشینم و به همه‌ی اتفاق‌های امروز فکر میکنم … از عطر گلاب و شیرینی حلوا و خواستگار فرشته تا غیرتی شدن و جنتلمن‌بازی شهاب ! دستم را به چانه‌ام میزنم و زیر لب میگویم. روز خوبی بودا ! حال پدر کمی بهتر شده و بالاخره بعد از چند روز چند کلامی با من حرف میزند. خوشحالم که کار به جاهای باریک نکشیده اما هنوز حس انتقام شدیدی نسبت به بهزاد دارم و آتش درونم آرام نگرفته. پارسا دوباره قرار ملاقات گذاشته و از کیان هیچ خبری ندارم.هنگامه دوبار تماس گرفته و بی جواب گذاشتمش. توقع داشتم همان روز مهمانی که باناراحتی از خانه‌اش بیرون آمدم زنگ میزد. تنها کاری که توی شهر غریب تهران انجام نمیدهم همان بهانه ی آمدنم هست…فقط درس نمی‌خوانم و درست و حسابی سرکلاس‌ها حاضر نمیشوم. آدم عاقل که بند بهانه‌ها نمیشود! حوصله ی همه چیز را دارم الا درس و مشق… پارسا خواسته که امروز خوب باشم…خوب و متفاوت!چیزی که دل خودم هم میخواهد. ساق دست و گیره ای که پیشکش مهمانی خانه حاج محمود است را کنار سجاده و چادرنماز دست نخورده ی گوشه ی اتاقم میگذارم. با پارسا بودن که این چیزها را نمی‌طلبد! دور میشوم از این من تازه پیدا شده و دوباره همان پناه قبلی میشوم.بساط لاک و آرایش و شال‌های رنگارنگ و مانتوهای مد روزم را پهن میکنم. باید خوب به چشم بیایم،من هیچ وقت دست از زیبا و خاص بودن نمی کشم! لم میدهم به صندلی چرم ماشین و میپرسم: _خب نگفتی؟کجا میریم؟ +مهمونی ابروهایم بالا می رود _نگفته بودی +دعوتم کرده یکی از بچه ها _ببینم دوستای کیانم هستن؟ +منظورت خود کیان و آذره؟! _کلا.. +نه.اینا آدم حسابین، فقط خواهشا لوس بازی های قبلیت رو امروز تکرار نکن _کدوم لوس بازی؟ صدای زنگ موبایلش صحبتمان را نصفه‌کاره میگذارد.دوباره مهمانی و دورهمی و آدم‌های جدید! چرا حس خوبی ندارم؟ نگاهی به سر و وضعم میکنم. +پناه _بله +اگر میخوای با من باشی پناهی نباش که توی خونه هنگامه دیدم. یه آدم فراری از جمع و انگشت نما نباش. اوکی؟ پارسا خوش پوش و مهربان و دست و دلباز است. این روزهای مرا پر کرده و مدام به تنهایی های من هست.چرا نباید بخواهم که با او باشم؟! به نگاه منتظرش لبخند میزنم و میگویم: _اوکی +خوبه عینک دودی‌اش را میزند و بیشتر گاز میدهد. صدای خواننده فضای ماشین را پر میکند. همه چیز همانطور که میخواهم پیش میرود، اما چیزی توی دلم بیقراری میکند. خارجی خواننده زن و صدای حاج خانوم توی مغزم پیچ میخورند. به روی خودم نمی‌آورم که استرس دارم. من باید که همیشه پس ذهنم بود را محقق بکنم. وارد ویلای بزرگی میشویم. برعکس همیشه که عاشق شنیدن صدای سنگ‌ریزه‌های زیر لاستیک هستم این بار از حرکت ماشین در جاده خاکی تا رسیدن به ساختمان دل‌آشوبه میگیرم. از کنار درختهای نه چندان بزرگ صف کشیده، استخر وسط حیاط،تاب سفیدفلزی گوشه‌ی باغ و آلاچیق نقلی میگذریم و بالاخره میرسیم به ساختمان دو طبقه ی ویلا… عزیز یادم داده بود موقع انجام کارهای سخت بسم الله بگویم…اما این بار زبانم نمیچرخد. بسم الله نگفته‌ام و دنبالش روانه میشوم. دستم یخ زده،چرا حس خوبی که دوستانم از بودن در کنار دوست هایشان تعریف میکردند را ندارم؟! سرم را تکان میدهم و راه می‌افتیم..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۵۵ و ۵۶ سرم را تکان میدهم و راه می‌افتیم.واقعا احساس میکنم!سرگیجه دارم و همچنان دلم آشوب هست. فکر میکردم مثل پارتی قبل جمعی از پسر و دخترهای جوان در این مهمانی باشند،اما اینجا انگار رده‌ی‌سنی خاصی ندارد!حتی مرد و زن هایی به سن و سال پدرم و افسانه هم حضور دارند. پارسا به چند نفری معرفی ام میکند و من خیلی کوتاه اظهار خوشوقتی میکنم. +نمیخوای شال و مانتوت رو دربیاری؟ به سر و وضعم نگاهی میکنم. کسی صدایش میزند _پارسا؟به به ببین کی اینجاست!چطوری رفیق جان بی معرفت؟ بلند میشود و برای مرد جوان آغوش باز می کند.هنوز گرم خوش و بش هستند که من راهی حیاط میشوم. نفسم را فوت میکنم بیرون و فکر میکنم چرا انقدر محتاط شده‌ام؟! هنوز سرگیجه دارم. +چرا اومدی بیرون؟ برمیگردم و به پارسای سیگار به دست نگاه میکنم.جلوی بینی‌ام را میگیرم. با میگوید: _نگو که به بوی سیگارم حساسی! +گفتم که حالت تهوع دارم دو قدم فاصله‌ی بینمان را پر میکند و با یک حرکت ناگهانی شالم را از سرم میکشد...😈 مثل آدم های مسخ شده ماتم میبرد.هنوز شوکه‌ام و با دهانی نیمه باز نگاهم به شال سرخی مانده که بین پنجه های مردانه اش جاخوش کرده.. به خودم می آیم،دستم را حایل سرم می کنم و انگار که تازه از خواب پریده باشم فریاد میزنم _دیوونه شدی؟ این چه حرکت زشتی بود؟؟ با آرامش میخندد و میگوید: +خواب از سرت پرید؟😈 _بده به من شالمو😡 +بیخیال پناه!تو باید از جراتی که بهت دادم ممنون باشی!😈😏 از شدت خشم دندان‌هایم را روی هم فشار میدهم. _چرند نگو، بده بهم اون لعنتی رو😡 +یعنی نمیخواستی خودت بندازیش؟هوم؟اولش سخته پناه دو دقیقه ی دیگه عین خیالتم نیست.تازه دیر اقدام کردم! صدایم را بالاتر می برم: _عین خیالم هست! خیلی خیلی کار زشتی کردی در کمال خونسردی میگوید: +تو که از ده طرف موهاتو وا دادی بیرون دختر خوب. دیگه این یه تیکه پارچه کجا رو باید بپوشونه آخه؟ مثلا فکر کردی الانت با وقتی روسری داشتی خیلی متفاوته؟ از پک های عمیقی که به سیگارش می زند متنفرم. _واقعا که.به خودم مربوطه بدم به من شالم رو... منگوله‌های گوشه ی شال را می کشم اما انگار دارد از این تقلا لذت میبرد. محکم گرفته جوری که مرا عصبی تر میکند.😡 +چه سودی میبری از حرص دادن من پارسا؟؟؟؟؟ شانه بالا می‌اندازد و ته سیگارش را پرت میکند روی زمین و با کفش خاموش میکند. _واقعا هیچی .اما چرا….می دونی پناه انقدر دور و اطرافم رو دخترای دست و دلباز و همه جوره راحت پر کردن که تو مخم نمی‌گنجه یکی مثل توام هست! یکی که در شرایط عادی ممکنه روسریش از سرش سر بخوره و کاری نکنه ولی حالا بخاطرش حاضر باشه بجنگه! حس رو دارم الان و این برام لذت بخشه.. +پس تعادل روحی نداری!در شرایط عادی اختیار من با خودمه ولی به این کار تو میگن … با همه ی خشمم ساکت میشوم... و او ادامه میدهد: _تجاوز؟ نه؟ +آره به هر حرکتی که بی اجازه باشه و توی من نباشه _پس چرا به من یا هرکسی اجازه میدی راحت در موردت این فکرو بکنیم که آدم لارجی هستی؟ چرا ادای چیزی رو درمیاری که خودت نیستی؟ مسخره ست که یه نفر انقدر دوشخصیتی باشه… بغض کرده ام و آماده ی منفجر شدنم. سرگیجه‌های کلافه کننده هم دست از سرم برنمیدارند. _پناه معصوم من!میدونی کجا اومدی امروز؟ میدونی این مهمونی تا چه حدی سکرته و اگر یه درصد پلیس بریزه اینجا چه همهمه ای به پا میشه؟ میدونی بجای شربت و آبمیوه اون تو چی سرو می کنن؟میدونی کله گنده های چه قشری الان دارن تو سالن خوش و بش می کنن؟! اما نه از کجا باید بدونی؟ تو پاک تر از این حرفایی…داره باورم میشه رفتار اون روزت برخلاف نظر بچه ها واقعا ساختگی نبوده! اشک هایم را پس میزنم و میگویم: +داری حالمو بهم میزنی پارسا😭😡 _هنوزم عجیبه رفتارت برام + به چه حقی منو وایسوندی اینجا و صحنه ی نمایش برام درست کردی؟اصلا برو کنار میخوام برم _اوکی من اصراری به موندنت ندارم، آروم باش.بیا…اینم یه تیکه پارچه ای که انقدر دلت شورش رو میزنه، ولی برای من و مایی که سر و ته موهاتو دیدیم واقعا چه فرقی میکنه؟ روسری را رها میکند .... و یک قدم عقب میرود. بغض بزرگی هنوز توی گلویم گیر کرده. حس میکنم به معنای واقعی کلمه شده‌ام. +پناه، هیچکس امروز به عقبه ی مقدس تو فکر نمیکنه وقتی وسط چنین مهمانی ایستادی! تو برای من فقط در حد یه حس خوب بودی که یادآور دختری بود که روزی عاشقش بودم…اگرنه هیچ فرقی با آذر و رویا و دخترای دیگه نداری. امیدوارم توهمت ادامه دار نشه چون من آدم محتاطی توی دوست یابی نیستم و قید و بند رو تو این زمینه‌ها....... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۵۷ و ۵۸ _....امیدوارم توهمت ادامه دار نشه چون من آدم محتاطی توی دوست‌یابی نیستم و قید و بند رو تو این زمینه ها باور ندارم و حوصله‌ی ناز کشیدنم ندارم، خیلیا اون تو هستن که کافیه اراده کنم تا باشن… چند قدم میرود و ناگهان مثل کسی که چیزی یادش افتاده می‌ایستد و برمیگردد.انگشت اشاره اش را توی هوا تکان میدهد و با لحنی شمرده میگوید: +تو هرچقدرم که پاک و بکر باشی پناه اما یادت باشه همه ی پسرای اطرافت گرگن تا وقتی خلافش ثابت بشه ! اگه آدم با هرکسی پریدن نیستی حداقل خودت باش! او میرود ..... و من با زانوهایی سست شده مثل درختان تبر خورده میشکنم و روی زمین می‌افتم.😭😖 تمام مسیر برگشت به خانه را ... توی ماشین اشک میریزم.انقدر حالم نزار شده که علت نگاه های وقت و بی وقت و متعجبانه ی راننده آژانس از توی آینه را به خوبی درک میکنم. شاید می‌توانستم فکر کنم هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و حرکت پارسا فقط یک شوخی بوده و بس!بعد هم میخندیدم و سرخوش از ادامه ی مهمانی همانطور که دل خودم میخواست و لذت می‌بردم. اما هرچه با خودم کلنجار میروم بیشتر فرو می ریزم. با واقعیت شاید تلخی که به تازگی و از زمانی که به تهران آمده ام مواجه شدم و آن این است که من با اینکه هستم و میکنم و میخواهم اما مثل هیچ کدام از دخترهای بی حجاب توی آن پارتی !😞🥺 تابحال فکر میکردم بخاطر قید و بندهایی که افسانه برایم تعریف کرده مثل مرغ در قفس مانده ام اما حالا می بینم که خودم از بودن در چنین جمع هایی حس خوبی ندارم و بجز چیزی برایم ندارد.😞 ترمز کردن های پیاپی ماشین بخاطر ترافیک،حالت تهوعی که داشتم را شدیدتر کرده، چه روز نحسی شده امروز! چشمم که به خانه ی حاج رضا می‌افتد ، انگار دنیا را به من میدهند.کرایه ی ماشین را میدهم و پیاده میشوم. با دست‌های لرزانم کلید می‌اندازم و در را باز میکنم… دلم میخواهد مستقیم بروم پیش زهرا خانوم تا با حرفهای مادرانه‌اش آرامم کند اما با حال و روزی که دارم خیلی کار جالبی نیست! میروم بالا و اولین کاری که میکنم کندن شالم هست. پر شده از بوی سیگار و عطر پارسا و حالم را بدتر میکند! قرص مسکن میخورم و نمی فهمم چرا بیخود مسکن خورده‌ام؟! اینجور وقت ها افسانه برایم شربت آبلیمو یا عرق نعنا درست میکرد،اما هیچکدام را ندارم. بهترین بهانه دستم می آید برای پایین رفتن… راه می‌افتم و وسط پله ها تهوعم شدت میگیرد. با شدت در را میکوبم؛فقط چند ثانیه طول میکشد تا در باز شود. نه فرشته است و نه مادرش ،شهاب الدین است و تنها چیزی که فرصت میکنم ببینم گرمکن ورزشی مشکی هست که به تن دارد! و بعد چشم‌های گرد شده از تعجبش را میبینم و در اوج استیصال از کنارش میگذرم و خودم را به دستشویی می‌رسانم. انگار تمام محتوایات دل و روده ام را بالا می آورم. معدم پیچ میخورد و دلم همزمان مالش میرود…احساس سبکی می کنم، اما هنوز سرگیجه و ضعف دارم. سر بلند میکنم و به صورت خیس از آبم نگاه میکنم و مثل برق گرفته‌ها میشوم و تازه میفهمم علت تعجب شهاب چه بوده. حتی فراموش کرده بودم که چیزی سرم کنم!😓لبم را گاز می گیرم و مرددم که حالا با چه رویی بیرون بروم؟😞 اصلا چرا فرشته نیامد پیش من؟البته فقط صدای شیر آب در فضا پیچیده و همه جا سکوت است.پس حتما شهاب تنها بوده! حالم از چیزی که بود هم بدتر میشود. بدشانسی روی بدشانسی…با اتفاقاتی که امروز افتاد حتی از شهاب هم میترسم! دوباره آبی به صورتم میزنم و قفل در را باز میکنم. چاره ای جز بیرون رفتن هم دارم؟! اما همین که در را باز میکنم دلم منقلب میشود از صحنه ای که می‌بینم. روسری یشمی رنگی روی دستگیره ی در گذاشته شده که مطمئنم موقع آمدن نبود! توی دلم غوغاست. روسری را تا میکنم و روی سرم می‌اندازم. انقدر بی جان شده‌ام که توان حرکت ندارم. همانجا کنار در سر میخورم و مینشینم روی سرامیک های یخ... صدایی مثل همزدن لیوان آب قند توجهم را جلب میکند و بعد یاالله شهاب گوشم را پر میکند خودم را جمع و جور میکنم و با دست روسری را زیر گلویم محکم نگه میدارم. از آشپزخانه تصویر تارش را میبینم که با یک لیوان نزدیکم میشود.دولا شده و لیوان را به ستم دراز میکند. عطر عرق نعنا به دلم مینشیند، میگوید: _بفرمایید،فرشته رفته بود دانشگاهش. زنگ زدم الان خودشو میرسونه تا اون موقع تا این رو بخورید فکر میکنم خوب باشه براتون. من توی حیاطم راحت باشید اگر کاری هم داشتید صدام بزنید. با اجازه.. لیوان را روی زمین میگذارد و رفتنش تار تر میشود دوباره. شربت عرق نعنا را سر میکشم. شیرینی اش نه زیاد است و نه کم… دلم را نمیزند! خیلی سخت جلوی بیهوش شدنم را گرفته‌ام اما حالا احساس و عجیبی میکنم..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۵۹ و ۶۰ چشمانم را میبندم و به پارسا،کیان و بهزاد فکر میکنم و شهاب الدین! و ناخواسته قدری بیشتر روی اسم آخر تامل میکنم. یاد غیرتی شدن چند شب پیشش می‌افتم.... یاد نگاه غریبش توی مهمانی و یاد نصایح غیر مستقیمش… چقدر بین او و پارسا فرق بود! نه به روسری کشیدن پارسا و نه به روسری گذاشتن شهاب! نه به صدای یاالله مردانه ی شهاب و نه به پک های پردود سیگار و نگاه خیره ی پارسا. خسته ام و هنوز بی حال… چشم هایم به تاریکی پشت پلکها عادت کرده. شاید اگر بخوابم بهتر بشوم.آرام میخوابم بی هیچ دغدغه‌ای. چشم که باز میکنم منم و اتاقی که به در و دیوارش و و را آویزان کرده اند.روی تخت فرشته خوابیده‌ام و سرمی به دست راستم وصل شده. در اتاق باز میشود و فرشته تو می‌آید.با دیدنم لبخند میزند و میگوید: _سلام، آخه دختر خوب نونت نبود آبت نبود مسموم شدنت چی بود دیگه؟ نمیگی ما میایم خونه شما رو دراز به دراز وسط پذیرایی می‌بینیم سکته میکنیم؟ البته بگما حقته! دختری که دستش به آشپزی نره و از خیر غذاهای خوشمزه ی همسایشونم بگذره همین میشه دیگه…حالا به قول شهاب دلا بسوز! یک ریز حرف میزند و حتی اجازه نمیدهد من دهانم را باز کنم. _نمیدونی وقتی شهاب زنگ زد چقدر ترسیدم. گوشی رو برداشتم میگم بگو داداش دستم بنده، میگه بذار زمین خودتو برسون،میگم چی رو؟! میگه لیوان آبی که دستته. گفتم تو آموزشم دارم رایزنی فرهنگی میکنم وسط جلسه آب کجا بود، مزاحم نشو. میگه بحث مرگ و زندگیه ! گفتم ببین چقدر مهم شدم که دست شهاب به دامن من بند شده حالا…خلاصه آخرش دید من تو فاز فوق سنگین فرهنگی دانشگاهی و مد شوخی موندم دیگه یهو ضربه رو زد گفت بابا پاشو بیا این دوستت پناه غش کرده کسی هم خونه نیست.بهش گفتم یه لیوان آب قندی چیزی بده دستش تا من خودمو برسونم.بخدا انقدر هول شدم برای اولین بار با یه حرکت ماشینو از تو پارک دوبل درآوردم! بعدم پریدم وسط اتوبان با چه سرعتی! یکی نیست بگه آخه تو مگه عضو فعال هلال احمری! از همکاران امداد نجاتی یا چی خلاصه که اومدم سر راهم سارا رو آوردم که ببینه چه خبره،بچه محلمونه دانشجوی دکتریه…هعییی ببین بالاخره با مجاهدت فهمیدیم مسموم شدی و دردت یه سرمه! دیگه من ضمانت دادم نبریمت دکتر و درمان خانگی بشی.حالا بهتری؟ دستم را روی سرم میگذارم و میخندم: _بد نیستم،یه نفس بگیر وسط حرف زدن😅 +من راحتم همینجوریم.چی خورده بودی حالا؟😁 _کنسرو لوبیا +خوب شد نمردی!😁😉 _یه دور از جونی چیزی…😅 +تعارف که نداریم داشتی می‌مردی دیگه😁 _آره خب + اِ.. راستی پناه گوشیت دو سه بار زنگ خورد نوشته بود پارسا،بیا شاید کار واجب داشته باشه خجالت‌زده موبایل را از دستش میگیرم، یاد اتفاقات تلخ امروز می‌افتم و دوباره دلم پیچ میزند. خودم را بالا می کشم و تکیه میدهم به تخت. فرشته میگوید: _من برم بیرون برمیگردم +نه بشین فرشته،کارت دارم می‌نشیند لبه ی تخت و دستم را میگیرد. _جانم بگو نمیدانم از کجا و چطور بگویم اصلا ! اما دلم میخواهد خودم را برای یکبار هم که شده خالی کنم و چه فرصتی بهتر از حالا… بی‌مقدمه اولین چیزی را که به ذهنم میرسد میگویم: _من خیلی بدم فرشته، خیلی...😢 و بغضم میترکد خواهرانه بغلم میکند +این چه حرفیه؟خوب نیست آدم بد خودشو بگه ها _تو چه میدونی که از چی میگم.تو چه خبر داری که چه غلطایی کردم آخه؟ +دلیلی نداره که من بدونم،خدا ستارالعیوبه! شما هم نمیخواد بگی اگر گناهی هم بوده بین و خودته نباید جار بزنی که عزیزم وگرنه مطمئن باش منم خیلی خوب نیستم! _نگو فرشته، تو ماهی…یه دختر سربه زیر و خانوم و تحصیل کرده و شاد.کسی که هیچی از کمالات کم نداره و میخوان با منت بیان خواستگاریش +یکم دیگه تعریف کنی قول نمیدم باجنبه بمونم! _اما من چیم؟ من کیم؟! یه آدم و که یه عمر با همه جنگیدم،زندگی رو به کام بابای بدبخت مریضم زهر کردم. روزای پوریا رو عین شب سیاه کردم از بس و با مادرش راه انداختم.حتی همون افسانه ی بیچاره…😓😭 صدایم بین گریه پیچیده و نامفهوم شده صورتم را پاک میکنم و ادامه میدهم: _میدونی چقدر کردم؟ چون چشم دیدنشو نداشتم، چون اومد و تنهایی بابامو پر کرد. چون براش پسر آورد و من گل کرد.چون فکر میکرد من دخترشمو میخواست اونجوری که خودش بلده بزرگم کنه. برام چادر سفید دوخت و شکوفه بارونش کرد، اما پرتش کردم کنار. من عاشق چادر گل گلی ای بودم که عزیز برام دوخته بود و مامان کش زده بود بهش کوچیکم شده بود اما دوستش داشتم.یه روز که میخواستم عطرشو بو بکشم و نبود، فهمیدم قاطی لباس کهنه ها داده رفته…انقدر جیغ زدم که بابا دعوای وحشتناک کرد باهاش..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بریم ۱۰ تای بعدی💔👇
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ _....انقدر جیغ زدم که بابا دعوای وحشتناک کرد باهاش فکر میکرد اذیتم میکنه اما نمیکرد!فقط میکرد فرشته.ولی اون که مامانم نبود،از تمام فک و فامیلشم ،حتی از خواهرش بدم میومد چون نمیذاشت من با پسرش بازی کنم! میگفت خوبیت نداره دختر بعد از سن تکلیف با پسرا همبازی بشه. ولی بعدا همون خاله‌ی ناتنی پسرشو فرستاد خواستگاریم! تو چه میدونی که تک تک روزای من چجوری گذشت. فرشته من تو همین خونه به دنیا اومدم. همینجا بزرگ شدم، بابای من بود که درختای این حیاط رو با دستای خودش کاشت، انجیر و انگور و یه عالمه گلهای بنفشه و یاس در و دیوار اینجا منو یاد دردای آخر عمر مامانم می‌ندازه.یاد گریه های سر نماز عزیزم برای شفای دخترش… چرا خدا خوبش نکرد؟چرا تو جوونی عمرشو گرفت؟ میدونی،عزیز دق دخترشو نکرد بعد از اینکه رفتیم مشهد و افسانه شد زن بابام و خانوم خونه، گریه‌های یواشکی و سر نماز عزیز بیشتر شده بود.... یه روز که از مدرسه اومدم هنوز داشت نماز میخوند، عادت داشتم یه راست برم پیشش و اون نازمو بکشه بوی مامانمو میداد آخه اما از سجده بلند نمیشد، گفتم حتما باز داره گریه میکنه و دعا میخونه کلافه شده بودم، دلم تنگش بود. دست زدم به شونه‌هاش و صداش زدم اما مثل یه تیکه سنگ به پهلو افتاد کنار سجاده سر سجده‌ی نماز عمرش تموم شده بود.عمر منم همون روز تموم شد!بی پناه و بی کس شده بودم… حتی مرگ مادربزرگم رو هم انداختم گردن افسانه! مقرر شده....و از صبح تا شب بیخ گوش بابا میگفتم اگه این حواسش بود عزیز من اینجوری نمیمرد! افسانه از خداشه که ما تک تک بمیریم و اون جاش باز بشه… بچه بودم ولی پر از کینه و درد و غم و رنج. هنوزم پرم فرشته هنوزم!😓😭دور باطل زدم تو زندگیم.اینو الان فهمیدم که اینجا کنار تو نشستم، نه یک ماه و یک سال و پنج سال پیش… میدونی به یه جایی رسیده بودم که بالاخره طاقت نیاوردم هزارتا راه پیدا کردم واسه در رفتنو بیرون زدن از اون خونه..... میخواستم آینه ی دق بابا و داداشم نباشم.میخواستم باشم،....بهم نگن این کارو بکن اون کارو نکن....اینو بپوش اونو نپوش!...چادر خوبه رژ لب بده....چرا با پسرا حرف میزنی،... چرا بلند میخندی،... چرا با پسرعمه هات شوخی میکنی،... چرا چرا چرا….دیگه بریده بودم، میتونی تصور کنی؟.... اصلا حواسم نیست که چه میگویم و چرا مثل رگبار کلمات را از دهانم بیرون میریزم _اما نه تو از کجا میخوای بفهمی درد منو!تویی که سایه ی مادر و پدر هم قد و اندازه بالای سرت بوده تویی که درس و دانشگاهت بجا بوده و عشق و خانوادت بجا...تویی که همیشه یه حامی داشتی،یکی حتی برادرت!یا پدری که کل محل به سرش قسم میخورن،مادری که مثل کوه پشتته و خیالت راحته بودنشه.....من اما از درد بی مادری و داغ زن بابا داشتن بود که با همه چپ افتادم.با همه حتی خدا! وقتی صدبار دستمو دراز کردم سمتشو یه بارم نگرفتش باید بازم دوستش میداشتم؟ فرشته وقتی همین چند وقت پیش از همه بریدمو زدم تهران به بهانه ی درس و مشق،فکر میکردم اول آوارگیمه. هیچ جایی رو نداشتم که برم، خوابگاهی نبودو آشنایی نداشتم.وسط میدون راه آهن درمونده بودم و لاله دختر عمم تنها کسی بود که از جیک و پیکم خبر داشتو غصم رو از راه دور میخورد.ترس افتاده بود به جونم،تازه فهمیده بودم چه کردم! اما باور کن یهو خیلی بی‌مقدمه به ذهنم زد بیام اینجا تنها پناهی که توی این شهر بی سر و ته میشناختم از بچگی.... اصلا نمیخواستم اینجا موندگار بشم، نمیخواستم بیام که بمونم ولی همین که پشت بند تو پامو گذاشتم توی حیاط هری دلم ریخت.انگار یهو رفتم به دوران بچگیم. تو حال و هوای خودم نبودم اصلا، وقتی بابات عذرمو خواست حس آدمی رو داشتم که از روی کوه پرت میشه پایین. میترسیدم از بیرون رفتنو تنها موندن، از بیرون رفتنو بین آدمای هزار رنگ تهران گم شدن بهت دروغ نمیگم تا همین چند روز پیش کینه ی شهاب رو دلم سنگینی میکرد، اما… دوباره گریه ام شدت میگیرد و فرشته بی صدا فقط بغلم میکند. _تو رو خدا بهم بگو، بگو چرا… چرا دارم یکی یکی باورامو خراب شده میبینم؟چرا دیگه نمیتونم خوش باشم و بی دغدغه؟ چرا دلم هوای بابامو کرده؟ چرا هر روز و مدام نصیحتای لاله و افسانه است که مثل زیرنویس از جلوی چشمم رد میشه؟ من اصلا آدم درددل کردن نبودم،آدم حرف زدنو گریه کردنم نیستم! چرا این روزا مثل هیچ وقتی نیستم.آخه کجای کارم گره افتاده؟ _شایدم داره گره از کارت باز میشه به لبخند مهربانش نگاه میکنم و میپرسم: +یعنی چی؟ _یعنی میخوای چندتا چرای درست و حسابی هم من بذارم تو بساطت؟ این همه حرف چجوری رو قلبت سنگینی نکرده بود دختر خوب؟ چرا زودتر...... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ _یعنی میخوای چندتا چرای درست و حسابی هم من بذارم تو بساطت؟😉این همه حرف چجوری رو قلبت سنگینی نکرده بود دختر خوب؟چرا زودتر سفره رو باز نکردی تا هم سفرت بشیم؟چرا انقدر صبوری کردی و یه عمر درد روی درد کشیدی؟چرا… +ادامه نده که همش بی جوابه فرشته. من همین الانم گیجم و مثل آدمای گنگ نمیفهمم که چه خبر شده _شایدم تاثیر آمپول و دواهاست! +شاید!....فرشته قول میدی که حرفای امروزم بین خودمون بمونه؟ +نه صد در صد _چرا؟! +چون دارم میمیرم که به مامان بگم اینجا قبلا خونه ی شما بوده _بجز این مورد +قول شرف...ببینم مگه مورد دیگه ای هم هست؟ _نمیدونم +وقت زیاده برای صحبت کردن حالا الان هنوز حالت جا نیومده یکم استراحت کن،بیا این جوشونده رو هم مثلا آورده بودم که بخوری ولی یخ کردو از دهن افتاد.همین الان میام میرود.... و به این فکر میکنم که واقعا اگر خانواده‌ی حاج رضا نبودند من الان چه وضعیتی داشتم؟ در می زنند،با دیدن زهرا خانم نیم خیز میشوم. دست روی شانه ام میگذارد و میگوید: _بهتری دخترم؟ +سلام ، شرمنده من همیشه باعث مزاحمتم _علیک سلام، دشمنت شرمنده باشه.این چه حرفیه تو هم مثل فرشته‌ی خودمی +مجبور شدم بیام پایین خیلی حالم بد بود _کار خوبی کردی مادر،حالا بهتری؟ +مرسی _بگو الحمدالله☺️ و مهربان لبخند میزند و من زیرلب میگویم الحمدالله.☺️ فرشته با لیوان جوشانده ای که بخار از درونش بلند میشود می‌آید تو،در را با پا می بندد و با صدای آهسته می گوید: +پناه تا داغه بخور _چی هست؟ +جوشونده دیگه به محتویاتش چیکار داری بخور خوبه _ممنون +وای مامان فهمیدی چه خبره؟ به من نگاه میکند و میپرسد: _اجازه هست بگم؟ +چی رو؟ _ای بابا!همون قضیه که گفتم دل دل می کنم به مامان بگم شانه بالا می‌اندازم و با انگشت دور گلهای پتو را خط میکشم. دستهایش را بهم میکوبد و میگوید: +مامان! امروز یه کشف تازه کردم _ماشالا به تو، چه کشفی عزیزم؟ +باورتون نمیشه اگه بگم _خب حتما باید جون به لب کنی منو؟ +خدا نکنه! اینجا قبلا یعنی قبل از اینکه ما بخریمش خونه ی پناه اینا بوده به چهره ی زهرا خانوم خیره میشوم، هیچ تفاوت و تعجبی نیست و مثل همیشه فقط آرامش و لبخند است و بس! _وا مامان تعجب نکردی؟😳 +نه _چرا؟! به صورتم نگاه میکند و میگوید: +چون جدید نیست، میدونستم. دهانم باز میماند... و فرشته جیغ میزند: _چی؟!؟؟ +نشنیدی مادر؟ میگن چیزی که جوان ها تو آینه میبینن آدم های پیر تو خشت خام دیدن و رو به من ادامه می دهد: +همیشه هم نمیشه همه چیز رو پنهون کرد. هیچ ماهی پشت ابر نمی‌مونه! _چه جوری زهرا خانوم؟مگه میشه آخه +داستانش مفصله دخترم ××توروخدا بگید مامان حداقل هم پناه بفهمه هم من بدونم و شروع می کند به تعریف کردن + ”اون روز که منو حاجی از مسجد اومدیم و ناغافل چشمم افتاد به شما که وسط حیاط وایستاده بودی یهو انگار رفتم به سالها پیش....درسته خیلی تفاوت بود اما بی‌نهایت به مادرت شباهت داری...اولش نفهمیدم کی و کجا دیدمت اما همین که غرق خاطره‌ها شدم ، گفتم که این دختر رو یک جایی دیدم. اومدم جلو و به چهرت بیشتر دقت کردم، بله اگر آرایش سنگین صورتت رو پاک میکردی و موهای قشنگت رو مثل مادرت می‌بافتی و زیر روسری پنهونش میکردی، میشدی همون دوست و همسایه‌ی قدیمی که سالها بود حتی یادش نبودم که خدابیامرزی نصیبش بکنم.... همین که فرشته اسمت رو گفت، یاد پناهم گفتن های مادرت افتادم و خوشحال شدم که یه آشنای قدیمی پاش به خونم باز شده. اما نمیدونستم چرا انقدر مستاصل!....هی منتظر شدم تا بگی منم دختر فلانی،اومدم اینجا که چشمم بیفته به در و دیوار خونه‌ای که توش حق آب و گل داشتم!که اومدم برای این یا اون…..اما وقتی حاجی ندونسته جوابت کرد و تو سربه زیر و با بغض و سکوت رفتی، فهمیدم نقل تجدید خاطرات و این صحبت‌ها نیست....نخواستم سادگی کنمو خودم رک بپرسم که دختر آقا صابر چه خبر و چه عجب از این ورا؟حتما سکوتت حکمتی داشت و دلیلی نمی‌تونستمم تحمل کنم با این وضع و احوال پات رو از در بذاری بیرون....این بود که پیش قدم موندنت شدم و همون شب دور از گوش حتی فرشته، برای حاجی توضیح دادم که چه خبره! اون بنده ی خدا از من بیشتر تعجب کرد تجربه به ما میگفت یه جای کار لنگ میزنه و سکوت مشکوک این مسافر آشنای تازه از راه رسیده حکایت‌ها پشتش داره.... سالها پیش بعد از فوت مادرت خدابیامرز، آقا صابر گفت دیگه نمیتونم توی این خونه بمونم که خاطره‌هاش خوره شده و افتاده به جون خودم و بچم و مادرزن بیچارم که داغ بچش هنوز روی دلش سنگینی میکنه..... گفت میخوام بفروشم برم شهر و دیار پدریم ، برم مشهد مجاور آقا بشم ، و.....   🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ _....گفت میخوام بفروشم برم شهر و دیار پدریم ، برم مشهد مجاور آقا بشم ، و به درد خودم بسازمو بسوزم.....ما تازه خونمون رو که همین کوچه پشتی بود گذاشته بودیم برای فروش، دیوارای حیاطش نم کشیده و کلنگی شده بود.....گفتم حاجی دست دست نکن که از این خونه تا بوده صدای سلام و آقا صابر بلند بوده و مجلس مادرزنش شبای جمعه منو نمک گیر کرده.من دلم بند این خونه و درختای تازه قد کشیدش شده.اگه میتونی و میخوای هم کار یه همسایه رو راه بندازی و هم خونه ی خودمون رو به نحو احسن تغییر بدی کلید همینجا رو بگیرو بسم الله……دروغ نمیگم دلم نمیومد تو چهاردیواری باشم که یه زن هنوز پا به سن نذاشته رو با تمام آرزوهایی که داشت و نداشت به خوشی نرسونده بود!....اما خب قسمت و تقدیر بود شاید،نمیدونم.معامله زودتر از اونی که فکرش رو بکنی جور شدو ما یه کوچه پس و پیش شدیم و پدرت شما رو به امید اینکه دوری بهترتون بکنه خونه به دوش شهر آقای غریبم کرد……عجیبه که تو منو یادت نمیاد،هرچند خیلی سری از هم سوا نبودیم اما کمم ندیده بودیم هم رو توی مجالس و روضه ها.با همین فرشته و شهاب هم بازی بودی چند وقتی قبل از فوت مادرت.!! از همون روزی هم که مادرت عمرش را داد به تو و دست از این دنیا شست،از زبون مادربزرگت شنیدم که این پناه بی پناه شده دیگه رنگ خوشی و بچگی به خودش ندیده که ندیده” هرچه بیشتر میگوید، عمیق تر غرق خاطره های دور دوران کودکی میشوم یاد بچه های کوچه و بازی ها و مدرسه و مادر و زهرا خانوم و فرشته و حتی شهاب!.... تصویرهای گنگی توی کوچه‌پس‌کوچه‌های سرم چرخ میخورد... اما قبل از اینکه چیزی را با وضوح به یاد بیاورم با جیغ فرشته از خاطرات بیرون میپرم: _وای مامان چرا زودتر نگفته بودی آخه مگه من غریبه بودم !! اِ...میبینی تو رو خدا‌هی من میگفتم چرا بابا یهو پشیمون شد که بگرده یا بسپره برای پناه خونه پیدا کنن ها، نگو داستان ها داشته این قضیه و ما بی‌خبر بودیم! وایسا ببینم پناه اینجوری که مامان میگه منو تو باید همو بشناسیم که شانه ای بالا می‌اندازم و میگویم: _گیج شدم بخدا،نمیدونم خودمم.. +آخه اسمتم یجوری که آدم نمیتونه یادش بره یا اشتباه بگیره اما من هرچی الان به مخم فشار میارم جز بنفشه و نسترن دوست پایه‌ی دیگه ای تو این کوچه نداشتم.البته یه دختره عنق بود که خیلیم لوس بود و یه بار منو هول داد تو جوب آب و با چشم‌های درشت شده نگاهم میکند تو که نبودی؟🤨😁 در اوج تعجب خنده‌ام میگیرد و میگویم : _چی میگی فرشته؟😅 _آره دیگه یه بارم به شهاب پیشنهاد بازی داد که چون قبول نکرده بود منو از حرص هول داد تو جوب چون اهل مردم آزاری بود میزند زیر خنده ، و من هنوز گیجم چیزهایی همچنان یادم می‌آید و نمی‌آید زهراخانم یاعلی میگوید و بلند میشود، هول میشوم و دستش را میگیرم و میپرسم: _نمیخواین باقی حرفتون رو بگید +کدوم حرف؟ _اینکه چرا راضی شدین بدون هیچ سوالی بهم جا و مکان بدین؟ مینشیند اما دستم را رها نمیکند و میگوید: +یه بار تو زندگی از روی دست رد زدم به سینه کسی که نیاز به کمکم داشت، سالها تاوان دادم بخاطرش نمیگم خدا انتقام کمک نکردنم رو گرفت، نه خدا کریمه اما من توی خجالت مونده بودم و دنیا به کامم تلخ شد.... از همون موقع قسم خوردم تا روزی که جون دارم و توان، هرکسی که گره ای به کارش بود رو در حد توانم یاری بکنم تا بلکه لطف خدا شامل حال منو بچه هامم بشه.....نمیگم تو نیاز به کمک ما داشتی،میگم گره‌ای که اون شب به کارت افتاده بود رو باید یکی باز میکرد. کی بهتر از ما که اصل و نسبت رو می شناختیم.....با حاجی که مشورت کردم گفت شماره آقا صابر رو پیدا میکنم تا ببینم این استیصالی که شما میگی توی این دختر هست یا نه اما نه هیچ ردی بود نه هیچ نشونی تا اینکه چند وقت پیش تلفن خونه زنگ خورد و خودم برداشتم،...یه دختر جوان بود و در مورد تو پرس و جو میکرد میخواست ببینه اینجا کجاست و پناه از کجا بهش زنگ زده بوده...میگفت دخترعمته، لاله شماره ی خونه ی ما اون روز که برق رفته بود و تو اومدی پایین بهش زنگ زدی، افتاده بوده روی گوشیش.... کور از خدا چی میخواد....نشستم باهاش به حرف زدن گفت و گفت و شنیدم از دلتنگی ها و دلخوری هات،....از اشک‌های مردونه و یواشکی پدرت....و از دردی که به قلب کم جونش چنگ زده بخاطر دوری یکدونه دخترش....از سرزنش کردن‌های خود افسانه و سرکوفت خوردنش از این و اون که زن بابایی بالاخره و دختره رو پر دادی رفته از شهر و دیار خودش.... از بهانه گرفتن‌های داداش کوچکترت....و جون به لب شدن پسری که میگفت پسرخالته و زده به جاده که ببینه پناه کجاست.... و چجوری داره سر میکنه تک و تنها..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ _....و جون به لب شدن پسری که میگفت پسرخالته و زده به جاده که ببینه پناه کجاست و چجوری داره سر میکنه تک و تنها تو خوابگاه و تهران،....از حال خرابش بعد از برگشتنو چیزایی که دیده و شنیده بود.... از اینکه بابا صابرت بعد از شنیدن واگویه های بهزاد پس افتاده.... از و و تا چند روز کنج بیمارستان آه و ناله خوراکش بوده فقط. عرق شرم نه فقط روی پیشانی‌ام ، که انگار روی تمام تنم نشسته و ذوبم میکند از خجالت سرم را زیر انداخته و خیره مانده‌ام به گل های چندرنگ قالی کف اتاق، حال شاگردی را دارم که دور از چشم مهربان‌ترین معلمش تقلب کرده و حالا به بدترین وجه ممکن دستش رو شده،.. دست یخ زده ام را پس میکشم اما زهرا خانم مانع میشود و محکم تر از قبل نگهش میدارد بین دست های چروک خورده و گرمش گره افتاده بوده، _نه پناه جان؟ اشک‌های هول شده ام تند و تند راه باز میکنند😭😞 و دهانم قفل شده ذهنم قدرت حلاجی ندارد و همه چیز مثل آش شوربا درونش قاطی و مخلوط شده... سکوت سنگین اتاق را صدای ناله های نصفه مانده در گلویم هر از چند گاهی میشکند. نمیدانم چرا اما ناغافل میگویم: _کور گره افتاده😞 چیزی نمیگوید... و ادامه میدهم: _ نبود مگه؟😭 و نگاهش میکنم.... با گوشه ی روسری گلدار بزرگش اشک های صورتم را پاک میکند و میگوید: _هست، اما کو عیبی هرچی بوده بدی نبوده ان‌شاالله بیشتر از این تاب ماندن و آب شدن ندارم، تنهایی میخواهم و سکوتی عمیق. _میشه برم بالا +هر وقت خوب شدی برو _خوبم اما اگه بمونم نه! انگار جنس عجز درون چشمانم را میشناسد سرمی که حالا قطراتش تمام شده اند را میکند و دستمالی روی جای سوزنش میگذارد.. بلند میشوم و بی هیچ حرفی راه می‌افتم. نمیدانم فرشته از کی نبوده و نیست .. در را که میبندم و هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب در راه پله میپیجد... +بهترین ان شاالله؟ دستم به سمت گره‌ی روسری‌ام میرود و برمیگردم.روبه رویم ایستاده با یک جعبه شیرینی…نگاهش که به صورتم می‌افتد اخم میکند و می‌پرسد: _گریه میکنید؟ به همه شک دارم؛ احساس میکنم بازی خورده ام یا نه،قصدی و ترحمی بوده،شاید هم پدرم از حاج رضا خواهش کرده که نگهم دارند و مواظب رفت و آمدم باشند…یا نه صحبت ها فقط بین زهرا خانوم و لاله بوده و بس. +مزاحم نمیشم خیره ان شاالله هنوز حالم جا نیامده و ضعف دارم،دستم را بند نرده میکنم و میگویم: _شمام می دونستین؟ +چی رو؟ به گره ی ابروانش نگاه میکنم _علت اومدن من به خونتون با انگشت پیشانی‌اش را میخارد و میگوید: +خب بله خشکم میزند _از کی؟! +همون موقع که اومدین پایین _پایین؟ انگار کلافه‌اش کرده‌ام، دستی به موهایش میکشد و میگوید: +مگه منظورتون امروز نیست؟خب حالتون بد بود که اومدین پایین نفسی که توی گلویم حبس شده بود را بیرون میفرستم.بیخودی میپرسم: _شیرینی برای چیه؟ حتی چشم‌هایش میخندد +امر خیر دلم میخواهد زار بزنم اما خیلی مودبانه میگویم _بسلامتی +چرا تنها میرین بالا؟ راستی مامان نگفتن عمو اینها قراره… _ممنون میرم بالا و مثل روانی ها با جانی که ندارم بدون خداحافظی و سریع به سمت پناهگاه کوچکم میروم.پشت در می‌نشینم و زانوانم را بغل میکنم،میزنم زیر گریه.😞😭 چه روز پر ماجرایی بوده و هست! خیال تمام شدن هم ندارد انگار... تازه باید داستان شیدایی شیدا را میدیدم و می شنیدم! البته برای پسر پاکی مثل شهاب، چه کسی بهتر از شیدا که هم زیبا بود و هم به قول فرشته همه چیز تمام. کسی در میزند اما حتی حوصله ی در باز کردن هم ندارم.کم کم صدای فرشته بلند میشود +پناه کجا فرار کردی تو؟باز کن ببینم… پناه…باتوام ها! خبرای جدید دارم، نمیخوای تو مراسم خواستگاری باشی؟ الو…عمو اینا قراره بیان خواستگاری در را باز میکنم،با خوشحالی بغلم میکند و میگوید: _بالاخره بختم باز شد😜 و من هم با آرامشی که انگار یکهو به قلبم ریخته اند می خندم…😄 نگاه‌های گاه و بی‌گاه «عمه مریم» که رویم زوم میشود و میخندد معذبم میکند .دلم میخواهد در حال و هوای خودم سیر کنم... یا شاید اصلا به حرکات شهابی خیره بشوم که در نهایت احترام و مثل همیشه سلام کرد و حتی جویای حالم شد! چرا اوایل انقدر نسبت به او بدبین بودم و موضع میگرفتم؟ مگر حالا چه اتفاقی افتاده بود که نسبت به اعضای این خانواده که هیچ، انگار به داشت عوض میشد. من پایم را فراتر از دایره ای گذاشته بودم که خانواده‌ی خودم و افسانه را شامل میشد. تنها پسر مذهبی که خیلی از نزدیک دیده بودم افشین برادر لاله بود که شکاک بود اصلا! و انقدر نامزدش را اذیت میکرد که بنده ی خدا را به ستوه آورده بود. مشکل من این بود که...... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۶۹ و ‌۷۰ مشکل من این بود که افسانه تا کوچکترین آتویی گیر می‌آورد یا مرا به باد نصیحت میگرفت یا کف دست میگذاشت... اما من اینجا چند ماه در خانه‌ای زندگی کردم که همه جوره از همه چیز خبر داشتند و . که حتی نصیحت و توبیخ کردنشان رنگ و بوی و داشت.طوری که بدتر من را میکرد! این وسط ذهنم پر از چراها و سوالاتی هم شده که دلم میخواهد زودتر فرصتی دست بدهد تا از زیر زبان زهرا خانوم بیرون بکشم. _خوبی دختر گلم؟ به مریم خانوم نگاه میکنم که شربتی در دستش گرفته و کنارم می‌نشیند. +متشکرم شما خوبین ؟ _سلامت باشی عزیزم،بفرمایید شربت +نوش جان _دوست فرشته جون هستی؟ +تقریبا _حالا چرا تقریبا؟ یا هستی یا نه دیگه +خب…خب چون تازه دوست شدیم _آها!بسلامتی چند وقته مثلا؟ +چند ماهی میشه _عجیبه که دوستش تو مراسم خواستگاریشم هست ~•بله عمه جون از بس به ما سر نمیزنی براتون عجیبه وگرنه پناه جون چند وقتی هست که مهمون ما هستن _وا!!یعنی چی مهمون شمان فرشته جان؟یعنی تو خونه ی شماست؟ ~•خب بله،البته اینجا که نه.طبقه ی بالا _اما بازم عجیبه عمه جان ~•چرا؟ _چون داداش رضا خونه به کسی اجاره نمیده اونم دختر و پسر مجرد ~•بله اما ایشون استثناعا فرق دارن و خیلی عزیزن _اون که صددرصد.خدا شاهده امشب همین که چشمم به پگاه جان افتاد مهرش نشست به دلم ~•پناه عمه جون،نه پگاه _آره؛ببخشید ~•البته پناه خونه ی عمو محمودم اومدها _خب من مراسم سفره حضرت ابوالفضل زن داداش نبودم رفته بودم با بچه‌ها کرمان ~•بله یادمه _کم سعادتی ما بوده که دختر به این قشنگی و محجوبی رو دیر دیدیم دیگه +لطف دارین مرسی فرشته ضربه ای به پهلویم میزند و میخندد. یاد حرفش می‌افتم و با چشم دنبال پسرهای عمه مریمش میگردم. کنار گوشم پچ پچ میکند _گفتم که حواست باشه.خداروشکر بخت توام داره انگار باز میشه و قراره فامیل بشیم. حالا خیلی خودتو به آب و آتیش نزن بابا، اونی که نشسته کنار محمد،پسر بزرگشه. حسام… ماشالا به چشم برادری برازنده هم هست اگه ازت سر نباشه از سرتم زیاده بهرحال! نگاهم را زوم میکنم روی حسام. راست میگوید هرچند خیلی جذاب نیست اما محجوب و سربه زیر و خوش پوش هست درست مثل باقی پسرهایی که توی این جمع دیده ام. میخندم و میگویم : +چرا پسرای شما همشون چشمشون به دم دماغشونه؟ _بده انقدر سر به زیرن؟الان مثلا با نگاهش ما رو قورت میداد جذاب بود؟ میخندیم، سنگینی نگاهی را رویم حس می کنم.از چهره ی حسام نگاهم را میکنم و به سمت شهاب برمیگردانم. اخم ظریفی میکند و دقیقا شبیه اتفاقی می‌افتد که منزل عمویش پیش آمد…. میمیرم از کنجکاوی تجزیه و تحلیل این نگاه تکراری!تا ته مراسم هوش و حواسم به هیچ چیز نیست جز اخم‌های در هم کشیده‌ی شهاب. عمه مریم ریز ریز بیخ گوشم از خوبی های پسر بزرگش میگوید و من حتی یک کلمه‌اش را هم نمیتوانم بخاطرم بسپارم. حسام که به من روسری نداده بود! اصلا آن روسری خوش رنگ گره خورده به دستگیره شده بود تنها دلیل اتصال خیالهای دخترانه‌ی من به مردی مثل شهاب که شاید در آن شرایط برای هرکس دیگری هم جز من، همین کار را میکرد! اما واقعا دوست نداشتم رویاهایم را بهم بزنم.چه ایرادی داشت که من هم غرق ذوق بشوم!؟حسی که هیچوقت در هیچ رابطه ای نداشتم و حالا بود… انگار از حال و هوای جمع فقط من دورم. بلند میشوم و لیوان های خالی شربت کنار دستم را برمیدارم و سمت آشپزخانه میروم. هنوز دو قدم به در مانده که صدای شهاب را میشنوم: _شما خانوما کلا ماشالاتون باشه +چرا داداش؟ _از بس که بحث واسه حرف زدنای درگوشی دارین +ول کن این حرفا رو، چرا محمد گند زده به موهاش امشب؟ مگه فرق کج چش بود که یه خرمن مو رو داده بالا مثل گندمزار شده آخه؟ _لا اله الا الله! دو روز دیگه میشه شوهرت خودش بهش بگو، من سر پیازم یا تهش الان؟ +وا چه اخمو شدیا! قبلنا نمیومدی آشپزخونه کمک؟ _بیا، اصلا رو هوا برای آدم حرف درمیارین. بده اومدم شب خواستگاریت کمکت که دست تنها نباشی؟ +نه خب! ولی با اینهمه اخم و نق زدن آخه؟ _من اهل غیبت کردن نیستم فرشته،ولی از سر شب تاحالا این عمه بدجور...استغفرالله +عمه چی؟ _هیچی،بده به من اون سینی رو +دیگه همه میدونن عمه تو هر مراسمی چارچشمی دنبال دختر همه چی تموم میگرده واسه شازده پسرش.توام نمیدونستی بدون که امشبم مثل همیشه‌ست.‌ منتها انگار ایندفعه تویی که فرق کردی _چه فرقی؟ +چه میدونم.. _مرد باش حرفتو تا ته بزن +زنم و نصفه حرف میزنم ،کجا؟ خب حالا داداش جان شوخی کردم، بیا که اینهمه چایی دست برادر عروسو می‌بوسه _بده به من، همین که تونستی از سماور بریزیشون تو فنجون منو شاد کردید شما، دیگه.... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌