برش ها
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
محمد رضا مسئول تبلیغات انجمن اسلامی دبیرستان هاتف بود. اصرار داشت که در کنار کار عقیدتی، باید مراسم دعا هم داشته باشیم. از مدیر مجوزش را گرفت.
دوستانش موافق نبودند. می گفتند: اگر استقبال نشود، برای نیروهای انقلابی مدرسه بد می شود. اما او اصرار داشت. در اولین دعای کمیلش پنجاه نفر دانش آموز را پای #دعای_کمیل نشاند.
بعد از چند جلسه همسایه ها تقاضا کردند که آنها هم بتوانند در مراسم شرکت کنند. شب ها جمعه در #مدرسه باز بود. به روی همه.
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
#سیره_عبادی_شهدا
#دعای_کمیل_شهدا
#کتاب_یا_زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: امینیان، نوبت چاپ: ششم- آذر ۱۳۸۹؛ صفحه ۳۹ و ۴۰٫
برش ها
#شهید_علی_هاشمی
علی برای خودش #لباس نمی خرید. هیشه آنچه که داش را مرتب و تمیز نگه میداشت.
یک بار برای مدرسه اش کت خریدم؛ اما علی آن را نپوشید. میگفت: مادر برایم #لباس_معمولی بخر. در مدرسه بعضی از بچههای یتیم هستند، خیلی ها فقیرند، دلم نمیآید من لباس نو بپوشم و آنان نداشته باشند.
#سیره_اقتصادی_شهدا
#شهید_علی_هاشمی
#همراهی_با_مردم_در_سیره_شهدا
#نوجوانی_شهدا
راوی مادر شهید
کتاب هوری؛ زندگی نامه و خاطرات سردار شهید علی هاشمی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: انشارات شهید ابراهیم هادی، نوبت چاپ: چهارم- ۱۳۹۴؛ صفحه ۱۱.
برش ها
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
از سال دوم #دبیرستان که رفتیم رشته #ریاضی، درس های حفظی مان خوب نبود؛ اما در درس های فکری و ابتکاری همیشه نمره اول کلاس بودیم. صبح که می آمدیم مدرسه یک مسئله سخت را می گذاشتیم وسط. هر کسی زود تر به جواب میرسید، برنده بود. مصطفی کیف می کرد وقتی یک مسئله را از دو راه حل میکرد.
از آن بچه های شب امتحانی بود. #کنکور را هم همین طور خواند. از سر امتحان کنکور که آمد گفت: رتبه ام #سه_رقمی میشود آن هم فقط مهندسی شیمی شریف.
همین هم شد. رتبه ۷۲۹ مهندسی شیمی شریف.
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#سیره_علمی_شهدا
#استفاده_از_وقتهای_مرده
کتاب یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چاپ نهم- ۱۳۹۳؛ خاطره شماره ۳ و ۸٫
برش ها
#شهید_محمدجواد_باهنر
در همان ایامی که محمد جواد عازم #مکتب بود، یکی از اقوام سرزده آمده بود تا خوابی را که دیده بود تعریف کنند. می گفت در خواب دیدم که در حیاط خانه تان دو شاخه #گل_محمدی به چه بزرگی در آمده است. نه رنگشان به رنگ گلهای این دنیا می ماند و نه بویشان.
پدر محمد جواد، غروب روز بعد آن را برای یکی از دوستان هم مسجدی اش که تعبیر خواب می دانست تعریف کرده بود. او جواب داده بود: دو نفر در خانواده شما عالمان بزرگ خواهند شد.
خودش هم سالها بعد خواب یکی از منسوبین مرحومشان را دید. آن فرد به او گفت: همه مردم در آسمان اسمی دارند و اسم تو در عالم بالا #ناصر_الدین است.
ایشان به همین مناسبت اسم اولین پسرش را ناصر گذاشت.
#شهید_محمدجواد_باهنر
#الهامات_و_عنایات
کتاب #شهید_باهنر، نویسنده: مرجان فولاد وند، ناشر: انتشارات مدرسه، نوبت چاپ: هفتم؛ ۱۳۹۲؛ صفحه ۱۰ و ۳۹ و ۴۰٫
برش ها
#شهید_مهدی_زین_الدین
رفته بودیم شناسایی منطقه. قرار شد سری هم به بچه های #اطلاعات بزنیم. آقا مهدی گفت: به آنجا که رسیدیم اگر چیزی را تعارف کردند نخورید.
به هر زحمتی بود خودمان را با #تشنگی به سنگر شان رساندیم. برای پذیرایی آب و #کمپوت آوردند. یاد حرف آقا مهدی افتادم و چیزی نخوردم.
عراقی ها کاملاً بر ارتفاعی که سنگر اطلاعات آنجا مستقر بود مسلط بودند. نمی خواست به خاطر یک لیوان آبی که ما می خوریم، نیروهایش مجبور شوند بیشتر در جلوی دید دشمن رفت و آمد کنند.
#سیره_مدیریتی_شهدا
#شهید_مهدی_زین_الدین
#پرهیاز_زحمت_فرینی
راوی سردار مجید آئینه
کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- 1393 ؛ صفحه 32.
@boreshha
برش ها
#امام_موسی_صدر
امام موسی صدر از همان جوانی #اندیشه_تقریب در سر داشت. قبل از سال ۱۳۲۶ که تهران بود، به دیدار #علامه_امینی رفت. به ایشان گفت: ما باید نقاط اختلاف مان را با #اهل_سنت حل کنیم و یکدیگر را تحمل کنیم. بالاخره ما مشترکاتی با آنها داریم.
این سخن به مذاق علامه امینی خوش نیامد و فرمود: ما هیچ مشترکاتی با اهل سنت نداریم. آن خدایی که آنها می گویند ما قبول نداریم و خدائی که ما می گوئیم آنها قبول ندارند در پیغمبر و کتاب و اسلام هم همین است. در همه چیز با هم اختلاف داریم.
حرمت نگه داشت و چیزی نگفت. بیرون که آمدیم یک پارچه آتش بود. می گفت: یعنی چه؟ ما مسلمان ها در مقابل #صهیونیست ها و دشمنان اسلام چاره ای جز اتحاد نداریم.چرا شرایط را در نظر نمی گیرند؟
#امام_موسی_صدر
#سیره_فرهنگی_شهدا
#وحدت_بین_شیعه_و_سنی
کتاب سید موسی صدر؛ نگاهی به زندگی و زمانه امام موسی صدر، نویسنده: امیر صادقی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: دوازدهم- 1394؛ صفحه 10.
@boreshha
دوشنبه دوم آبان ۱۳۶۷بود که در کمپ ملحق تکریت بودیم. ظهر ستوان فاضل وارد کمپ شد. ولید و سعد که مقداری شکلات دستشان بود کنار ستوان فاضل ایستاده بودند. ستوان فاضل گفت: رئیس القاعد #صدام_حسین به مناسبت دوازدهم ربیع الاول #میلاد_پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله و سلم برای شما #شکلات فرستاده او حتی به اسرای جنگی هم فکر می کند رئیس القائد صدام حسین این شکلاتها را شخصا دستور داده برای اسرا بیارن.
به دستور او شکلات ها را بین بچههای بازداشتگاه تقسیم کردند رامین حضرت زاد که آدم باهوشی بود گفت: شکلات ها رو نخورید. نگه دارید برای روز #هفدهم_ربیعالاول تولد پیامبر اکرم بدیم به خود عراقی ها.
سی چهل نفر از بچهها شکلاتها را به رامین دادیم. دلم برای خوردن شکلات ها لک می زد. برای ما که مدتها شکلات نخورده بودیم، خوردن آن شکلات ها لذت داشت.
رامین شکلاتها را نگه داشت.
شنبه هفتم آبان ۱۳۶۷ تکریت کمپ ملحق
امروز هفتم ابان 67، قرار بود رامین حضرت زاد سراغ نگهبان ها برود و به آنها شکلات تعارف کند. رامین رفت نگهبان ها تعجب کردند می دانستند این همان شکلات هایی است که چند روز قبل به مناسبت دوازدهم ربیعالاول به اسرا داده بودند. چند نفرشان خوردند ولید از رامین پرسید به چه مناسبتی این شکلاتها رو آوردی؟
رامین گفته بود به مناسبت هفدهم ربیع الاول میلاد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم. رامین برای اینکه عصبانیت ولید حامد و موذن درجهدار استخباراتی را کم کند گفت: دوازدهم ربیع الاول میلاد پیامبر به روایت #اهل_سنت هفدهم ربیع الاول میلاد پیامبر به روایت شیعه است ما توی تقویم سالانه مون هفته ای داریم به نام #هفته_وحدت. این هفته از روز میلاد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به روایت اهل سنت شروع میشه و تا میلاد پیامبر اکرم به روایت شیعه ادامه داره. این هفته برای #وحدت_شیعه_و_سنی برای اینکه دشمنان نتونند تفرقه بین ما به وجود بیارن.
موذن به رامین گفته بود: رهبر شما با همین تدبیرش تونست حکومت شاه رو سرنگون کنه و #آمریکا و شوروی رو عصبانی کنه.
کتاب #پایی_که_جا_ماند ، یادداشت های روزانه سید ناصر حسینیپور از زندانهای مخفی عراق چاپ شصت و دوم# صفحات صفحه ۳۹۶ و ۳۹۷و ۴۰۴ و ۴۰۵.
@boreshha
برش ها
#شهید_علی_چیت_سازیان
علی آقا اهل سخنرانی نبود اما حرفش ساده بود و به دلم نشست. گروهان را به خط کرده بود برای گرفتن شهر مندلی عراق.
به نیروهایش گفت: هر کدام از شما یک #خشاب تیر دارید و سی خشاب الله اکبر.
یکی از نیروهای پرسیده بود یعنی چه؟
گفته بود دو معنا دارد: یکی این که فشنگ های تان خیلی کم است بی حساب تیر نزنید. معنی دوم این است که اگر با ذکر و #توکل نباشید خیلی کم می آورید.
آن نیرو گفته بود: این پاسدار از #آخوند ده ما باسوادتر است.
#شهید_علی_چیت_سازیان
#سیره_مدیریتی_شهدا
#مدیریت_معنویت_محور_در_سیره_شهدا
راوی: مهدی بادامی؛ هم رزم
#کتاب_دلیل ؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه 51.
@boreshha
سال ۱۳۶۰ یکی از مقرهای اصلی تیپ در مدرسه ای بزگ در سوسنگرد بود. من مسئول مقر بودم . حسین به همراه #شهید_ردانی_پور و شهید حمید سلیمانی آمده بود بازرسی مقر.
وقتی داشت از انبارها بازدید می کرد، انبار پتوها را باز کردم. دو نوع پتو داشتیم: یکی پتوهای معمول #سربازی بود و نوع دوم پتوهای مرغوب گلبافت که “ظَلَمتُ نَفْسِی” می گفتیمیش و خودمان استفاده می کردیم.
حسین با دیدن پتوهای گلبافت در انبار خیلی ناراحت شد. گفت: این پتوها برای کیست؟ گفتم: برای نیروها؟
گفت: پس اینجا چه می کنند؟
گفتم: دیدم این پتوها نوتر و قشنگ تر است و نیروها هم می خواهند بروند عملیات فعلا بهشان ندادیم تا بعد چه شود؟
به حمید سلیمانی گفت: برو آن طرف و مرا کشید داخل انبار.
با لحن تند و غضب آلودی گفت: فقط به خاطر اینکه در این چهار پنج روزه نیروها در حال رفت و آمدند و خسته، با تو کاری ندارم؛ وگرنه طوری می زدم در گوشت که یکی از من بخوری یکی از دیوار.
#شهید_حسین_خرازی
#سیره_مدیریتی_شهدا
#مدیریت_عدالت_محور_ در_سیره_شهدا
راوی: علی مسجدیان
#کتاب_زندگی_با_فرمانده ؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: سوم؛ ۱۳۶۴، صفحه ۲۱.
@boreshha
برش ها
#شهید_فضل_الله_محلاتی
وقتی قضیه ۱۵ خرداد پیش آمد ساواکی ها در به در دنبالش بودند. دوازده روز خانه به خانه، جا عوض می کرد.
شب اول در خانه اول، با آقایان اعتماد زاده، شجونی و مروارید #استخاره می گیرند، برای رفتن خوب می آید.
برای اینکه شناسایی نشوند، می روند چهار دست #لباس_شخصی می آورند. اکثر همراهان می پوشند؛ اما فضل الله زیر بار نمی رود.
می گوید آمدیم زد و من #شهید شدم. دلم نمی آید با لباس عاریتی شهید شوم. اصلا شهادت را با همین لباس خودم دوست دارم.
وقتی هم که #زندان_قزل_قلعه بود یکی از چیزهایی که مجاز بودیم ببریم، #لباس_روحانیت بود. یک دست #عبا و #عمامه تمیز برایش می بردم.
#شهید_فضل_الله_محلاتی
#سیره_حوزوی_شهدای_روحانیت
#تقید_به_لباس_روحانیت
راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهید
مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۱؛ محلاتی به روایت همسر شهید، نویسنده: معصومه شیبانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۲۲-۲۱ و ۲۸ .
@boreshha
برش ها
#شهید_سید_مجتبی_هاشمی
سید همیشه پا به رکاب بود. اکثر مواقع لباس سبز نظامی با کلاهی کج تنش بود و به سبک داش مشتی ها یقه اش را باز می گذاشت و یک تسیبیحی هم گردنش آویزان می کرد.
شب ها من که می خواستم ساعت ۱۰ به خانه بروم، می گفت خیالت راحت من هستم. تا صبح به #کمیته های دیگر هم سرکشی می کرد و گزارش جامعی ارائه می کرد.
یک بار گفتم: آقا مجتبی! رضایت بده و این پوتین و لباس را از تن در بیاور.
گفت: به جدم قسم! تا زمانی که #صدام هست و تکلیف #جبهه مشخص نشده، حتی دم مغازه هم با همین لباس می روم و فروشندگی می کنم.
آخر هم به خاطر روحیه اش نتوانست در شهر بماند. رفت سر وقت جنگ و گروه #فدائیان_اسلام را راه اندازی کرد.
#شهید_سید_مجتبی_هاشمی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#تکلیف_محوری در سیره شهدا
راوی: احمد هاشمی مطلق و محمد رضا رستمی
کتاب آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری، ناشر: تقدیر، نوبت چاپ: دوم- تابستان ۱۳۹۶؛ صفحه ۸ و ۱۲.
@boreshha