سید مهدی رفیق جانی و برادر عقد_اخوت ی ام بود.
وقتی در عملیات_بدر تیر به شکمم خورد، حالم بد بود. روی زمین افتاده بودم و دست و پا می زدم و منتظر تیر_خلاص عراقی ها بودم.
در این گیر و دار صدای سید مهدی را شنیدم. گفت: یا علی! بلند شو.
با هر زحمتی بود مرا به کول انداخت و به خاکریز خودی رساند و صورتم را بوسید و رفت. وقتی از بیمارستان به خانه برگشتم، سید مهدی خیلی شهید شده بود. خیلی دلتنگ دوستان شهیدم بود. در خواب سید مهدی را دیدم. با لباس خاکی بالای سرم ایستاده بود.
گفت: ما رسم_رفاقت را به جا آوریدم. اولین شبی که آمدی خانه، به دیدنت آمدم. تو هم سعی کن تسبیحات_حضرت_زهرا (س) را شمرده شمرده بگویی.
راوی: حاج حسین یکتا
کتاب_مربع_های_قرمز ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۲۷۸-۲۸۰ و ۲۸۵.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
تازه به محل جدید آمده بودیم. آن روزها محمود رضا نوجوان بود. #پنج_شنبه ها اتوبوسی مردم را از جلوی مسجد سوار می کرد و می برد مسجد جامع برای #دعای_کمیل.
من به بهانه اشتغالات درسی کمتر شرکت می کردم. اما محمود رضا کبوتر جلد این مراسم بود.
بار اولی که رفته بود و کلی گریه کرده بود، بهش گفتم خوب بود؟
گفت: «حیف است آدم این دعا را بخواند بدون این که بداند چه می گوید».
هر موقع نوای دعای کمیل را می شنوم، این جمله محمود رضا مرا به حیرت می اندازد.
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#سیره_عبادی
#دعای_کمیل_شهدا
#خاطرات_مناسبتی (پنج شنبه ها)
راوی: برارد شهید
#کتاب_تو_شهید_نمی_شوی ؛ حیات جاودانه شهید محمود رضا بیضایی به روایت برادر، نشر معارف، نوبت چاپ: سوم-زمستان ۱۳۹۶؛ صفحه ۱۶.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
#شهید_امروز
#شهید_مصطفی_چمران
خاطرات و مطالب مربوط به این شهید عزیز را در اینجا مشاهده بفرمایید.
yon.ir/rOsqM
مصطفی وقتی #آمریکا بود رفته بود جایی سخنرانی. خانمی عاشقش شده بود. چمران شرط و شروط خود را بیان کرد. اول باید مسلمان شوی و دوم باید #پروانه باشی و بسوزی. من شمعم هر کس به من نزدیک شود؛ اگر #ذوب نشود، خواهد سوخت. وقتی خانم همه چیز را پذیرفت اسمش را گذاشت پروانه تا نمادی باشد برای سوختن.
پروانه دارای روح قوی بود تا جایی که می توانست روحش را از بدنش جدا کند و به دیگران در جاهای مختلف سر بزند.
وقتی چمران آمد #لبنان و تصمیم گرفت که مسئولیت بچه های #یتیم مدرسه جبل عامل را بپذیرد، پروانه هم با چهار فرزندش آمد. خیلی به بچه های یتیم رسیدگی می کرد و غذا در دهان شان می گذاشت و زخم هایشان را مداوا می کرد. بعد از یک سال طاقتش طاق شد. می گفت: بیا برگردیم آمریکا.
مصطفی گفت #تکلیف من ماندن در اینجاست؛ اما تو آزادی می توانی به هر جا که خواستی برگردی.
می گفت: من اکنون چهار فرزند ندارم. من ۶۰۰ فرزند دارم که نمی تولانم رهایشان کنم.
پروانه برگشت آمریکا؛ حتی وقتی یکی از پسرانش در استخر غرق شد، برنگشت.
غیابی از همدیگر جدا شدند.
چمران همیشه می گفت: پروانه زن خوبی بود؛ اما حیف که نتوانست تحمل کند.
#شهید_مصطفی_چمران
#سیره_خانوادگی_شهدا
#طلاق_های_شهدا
راوی: فاطمه نواب صفوی
#کتاب_چمران_مظلوم_بود ؛ خاطراتی از شهید چمران، نویسنده: علی اکبری، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: هفتم- زمستان ۱۳۹۳؛ صفحه ۱۷-۱۹.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
گاهی اوقات بچه می پرسیدند: چرا #تلویزیون بابای خیلی ها را نشان می دهد؛ اما شما را نشان نمی دهد؟ هیچ وقت نمی گفت: این کارها همه کار ماست.
این اواخر می گفت: «می خواهیم کاری کنیم که به واسطه کار ما (ساخت #موشک )، مقدمات #ظهور را فراهم شود. وقتی #امام_زمان (عج) تشریف بیاورند، شاید از این ابزار ما (موشک) استفاده کنند. اگر صبور باشید شما ههم در اجر آن شریک خواهید بود».
ما از این حرف خیلی روحیه می گرفتیم.
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#روحیه_کار_جهادی
#شهدا_و_امام_زمان
#خاطرات_مناسبتی (امام زمان عج)
#کتاب_با_دست_های_خالی ؛ خاطراتی از شهید حسن طهرانی مقدم؛ نویسنده مهدی بختیاری؛ نشر یا زهرا (س)، چاپ سوم- پاییز ۱۳۹۵؛ صفحه ۸۱.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
در مرحله دوم عملیات #والفجر_هشت، قرار بود در جاده #ام_القصر حوالی رأس البیشه کار شناسایی انجام بدهیم. ما جلوتر بودیم و منتظر علی آقا. عراق معرکه ای بر پا کرده بود. زمین مثل طبل زیر پای مان می لرزید.
علی آقا وقتی رسید، گفت: بچه ها! می بینید دشمن چه معرکه ای گرفته؟ کسی چیزی نگفت.
تا روحیه ها را احیا نمی کرد نمی شد کاری انجام داد.
ادامه داد: «اینجا گود #زور_خانه است؛ پس اول گود می زنیم. سر یک ساعت بچه ها با گونی سنگری میدان زو رخانه را بر پا کردند. علی شد میان دار و بچه های واحد اطلاعات عملیات حلقه زدند. میل و تخته نداشتیم. با #کلاش میل گرفتیم و نوار #شیر_خدا هم مثل همیشه دم دست بود.
روحیه ها شد توپ و آماده عملیات.
#شهید_علی_چیت_سازیان
#سیره_ورزشی_شهدا
#ورزش_باستانی_زورخانه_ای
#خاطرات_مناسبتی (روز ورزش زور خانه ای)
راوی: کریم مطهری؛ هم رزم شهید
#کتاب_دلیل ؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۱۴۱.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
در شناسایی های قبل از #والفجر_هشت بودیم. در شلمچه حاج قاسم به حسین گفت که اکبر موسی پور و حسین صادقی نیامده اند. به قرار گاه خبر بده. احتمالا #اسیر شده باشند.
حسین گفت: امشب را صبر می کنم تا فرادا از همه چیز مطلع می شویم. صبح آمد و گفت: دیشب هر دو نفرشان را خواب دیدم. هر دو شهید شده اند. در خواب اکبر به من گفت: ما ۱۲ شب دیگر با حسین می آییم.
می گفت: در خواب که دیدم شان. اکبر جلو بود و خیلی #نورانی و حسین عقب تر و کم نور تر.
بعد پرسید: اگر گفتی چرا این گونه بود؟
گفتم: خودن بگو.
گفت: اکبر هیچ وقت #نماز_شب ش ترک نمی شد و در سخت ترین شرایط حتی در شناسایی های داخل آب نماز شبش را می خواند؛ اما حسین بعضی وقت ها که خسته بود نماز شبش را نمی خواند.
پرسیدم: تو چه کردی که توانستی آنها را در خواب بینی؟
گفت: کاری نکردم. فقط یک #حمد برای خواب دیدن شان خواندم و دیدم شان.
#شهید_محمد_حسین_یوسف_الهی
#سیره_عبادی_شهدا
#کارکرد_نماز_شب
راوی: حمید شفیعی
#کتاب_رندان_جرعه_نوش ؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۱۵۸.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
حاج رحمت با خرید #موتور خیلی مخالف بود ؛بر عکس مجید کشته مرده موتور. هر چه مجید اصرار کرد حاج رحمت زیر بار نرفت.
به جایش برایش #رنو خرید. وقتی بوی #جبهه رفتن مجید بلند شد، حاج رحمت خیلی باهاش صحبت کرد تا برای ماندن متقاعدش کند؛ اما مجید ماندنی نبود.
گفت: «بیا همین جا کنار دست خودم ، توی #بازار کار کن و هر چه در آوردی را خرج جبهه کن».
اما مجید مُصرّ بود که برود؛ حتی برایش موتور خرید که پابندش کند؛ اما طوفان جبهه هر چه که بوی دنیا می داد را از جلوی پایش برداشته بود.
#شهید_مجید_صنعتی_کوپایی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#فرار_از_عافیت_طلبی_در_سیره_شهدا
راوی: حاج حسین یکتا
#کتاب_مربع_های_قرمز ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۴۲۷-۴۲۸.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
برش ها
رنج های مردم #کوخ_نشین و پا برهنه ها آزارش می داد. شبی جمعی از پزشکان مهمان آقا بودند. ایشان در ضمنِ صحبت هایی فرمودند: « #مردم خیلی مشکل دارند. باید به داد مردم رسید».
دکتر معزّ پرسید: چه کاری از دست ما بر می آید؟
ایشان طرحی را ارائه کردند که سه بُعدی بود. فرمودند: «اول از همه باید یک #صندوق_قرض_الحسنه تشکیل دهیم. شما از بهره #بانکها صرف نظر کنید. پول های تان را در این صندوق بگذارید تا به مردم نیازمند، برای رفع احتیاجات، فقر و بیماری و ازدواج وام داده شود».
یک سال بعد شهید مدنی در اطلاعیه بیلان کاری که منتشر کردند، آورده بودند که : «مبلغ نود هزا رو نهصد تومان از کمکهای مردمی که با قبض های ده ریالی جمع شده، به ۶۲ خانواده وام داده شده و آن ها به کسب و کار مشغول شده اند و آبرویشان محفوظ مانده است».
– «دوم اینکه باید یک درمانگاه خیریه تأسیس کنیم. اسمش را هم بگذاریم #درمانگاه مهدیه».
دکتر گفت: با کدام پول؟
آقای مدنی گفتند: «پولش با من و طبابتش با شما. مردم تا کی بروند التماس #بیمارستان ها کنند یا از بی پولی بمیرند؟».
– «سوم اینکه کنار بیمارستان باید یک #دار_الایتام درست شود. وقتی تهی دستی از دنیا می رود، کسی نیست که از فرزدندانش مراقبت کند».
عده ای از تجار و سرشناسان همدان هم دعوت شدند و از آنها ۵۰۰ هزار تومان جمع آوری شد و قرار شد عده ای هم ماهیانه پرداخت کنند.
بالای مسجد مهدیه چند اتاق درست کردیم؛ اما جوابگوی مراجعات مردم نبود. به پیش نهاد آیت الله جلالی، مسجد را به جای دیگر منتقل کردیم و همه ساختمان درمانگاه شد.
ایشان در همان اطلاعیه بیلان فرموده بود: مسلما بدانید دعای کلیه افراد خانواده های نیازمندان سبب برکت در کسب و کار شما شده و این عمل خیر، اندوخته بسیار خوبی برای آخرت شما خواهد بود و نتایج مادی آن را به زودی مشاهده خواهید کرد. زیرا بهترین وسیله رفع #بحران_های_اقتصادی ، کمک و مساعدت به زیر دستان است.
#شهید_سید_اسدالله_مدنی
#سیره_اقتصادی_شهدا
#اولویت_های_انفاق
راوی: حسین مسچی
#کتاب_سید_اسد_الله ؛ خاطراتی از شهید سید اسد الله مدنی، نویسنده: علی اکبری مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: اول – ۱۳۹۳؛ صفحه ۳۳-۲۹.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
حمید همان روزهای اول ازدواج، مدارک و پرونده تحصیلی تحصیل آلمانش را دور ریخت. می گفت: اگر راضی باشی با هم میرویم قم. آنجا یک دوره مسائل_شرعی را صحیح تر و سالم تر یادم می گیریم. خودمان میرویم نه اینکه در کتاب ها بخوانیم.
می گفت: همیشه که نباید نظر این و آن باشد.
سه ماه بیشتر نگذشته بود که درگیری های بانه بین من، حمید و افکارش فاصله انداخت.
راوی: فاطمه امیرانی؛ همسر شهید
کتاب_به_مجنون_گفتم_زنده_بمان ؛ حمید باکری،نویسنده: فرهاد خضری، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دهم- ۱۳۹۲؛ صفحه ۱۰.
کتاب_نیمه_پنهان_ماه ، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ناشر: روایت فتح، چاپ شانزدهم- ۱۳۹۵ ؛ صفحه ۲۰.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
May 11
سال ۶۵ بود و در جاده اهوا اندیمشک سه راهی دهلران آموزش #غواصی می دیدیم. صدای اذان بچه را کنار هم جمع می کرد. حاج آقای اکبر زاده برای خودش حال و هوایی داشت. اولین نفر بود که در صف #جماعت منتظر می نشست تا بچه ها جمع شوند.
موقع #قنوت که می شد انگار یادش می رفت این همه جمعیت پشت سرش نشسته اند. سه بار با سوز و ناله می خواند” «اللهم ارزقنی الشهادة فی سبیلک».
در تاریکی هوا لرزش شانه هایش را می دیدم. با قنوت ملتمسانه اش یک گام به #شهادت نزدیک تر می شد. بعد از نماز حاج آقا #زیارت_عاشورا می خواند و بغض ها یکی یک می ترکید.
#شهید_مجتبی_اکبر_زاده
#سیره_عبادی_شهدا
#قنوت_شهدا
راوی: حاج حسین یکتا
#کتاب_مربع_های_قرمز ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۴۲۴.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
حسین آقا که آمده بود مرخصی، همه #خانواده دور هم جمع شده بودند. من دیس #غذا ها را می آوردم و حسین داخل بشقاب هر کس می ریخت.
برای همه بزرگ ترها غذا کشید. آخر سر هم مرضیه را روی پای خودش گرفت و برای من و حودش هم غذا کشید؛ اما تا بزرگ تر ها مشغول به غذا نشدند لب به غذا نزد.
می گفت: باید به بزرگ تر ها #احترام گذاشت. آنها #برکت زندگی ما هستند.
#شهید_حسین_املاکی
#سیره_خانوادگی_شهدا
#آداب_مهمانی_های_شهدا
راوی: همسر شهید
#کتاب_نیمه_پنهان_ماه ، جلد ۳۲؛ املاکی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: رقیه مهری آسیا بر، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۶؛ صفحه ۵۳.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
مسئول تیم شناسایی بودم و به دستور علی آقا باید وضعیت تنگه #سومار را در می آوردم. از هر طرف که می رفتیم، می خوردیم به #میدان_مین و موانع و نرسیده به آنجا کپ می کردیم. دیگر خسته شده بودم.
آمدم پیش علی آقا و گفتم: نمی شود.
جوابی نداد.
گفتم: از هر طرف که رفتیم به سیم خار دار و میدان موانع بر می خوریم.
معلوم بود که علی آقا عصبانی شده. وقتی عصبانی می شد، چشم های سبزش را گوشه ای می دوخت.
با عصبانیت داد زد: مگر ما #امام_زمان نداریم. این جمله را با تمام وجودش گفت.
گفت: همین الان می رویم.
مات و مبهوت گفتم: حالا؟ توی این روز روشن؟
رفتیم و شناسایی کامل انجام شد.
#شهید_علی_چیت_سازیان
#شهدا_و_اهل_بیت (ع)
#شهدا_و_امام_زمان (عج)
#خاطرات_مناسبتی (امام زمان عج)
راوی: کریم مطهری؛ هم رزم شهید
#کتاب_دلیل ؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۱۲۱.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
#شهید_امروز
#شهید_سید_محمد_حسینی_بهشتی
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
خاطرات و مطالب مربوط به این دو شهید عزیز را در اینجا مشاهده بفرمائید.
yon.ir/XMXcl
هدایت شده از روی خط شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فیلم
#مستند
#مستند_راه_بهشت
#شهید_سید_محمد_حسینی_بهشتی
#شهدای_هفتم_تیر
قسمت اول
این مستند در سه قسمت تهیه شده است. قسمت دوم و سوم را در اینجا ببینید.
https://www.aparat.com/v/Ws105
@khateshahadat
احمد چند سال معاون گردانم بود. می گفت: اگر در این عملیات #کربلای_پنج شهید نشدم معلوم می شود آدم نشدم. دیگر از از عمل خودم نا امید می شوم و باید فکر دیگری بکنم.
سال های سال در زمان طاغوت پاک و اهل #دعا زندگی کرده بود. همسایه ها هم صدای دعایش را می شنیدند.
حاج قاسم سلیمانی عاشق #اذان احمد بود. وقتی اذان می گفت تمام بدنش می لرزید. کسانی هم که صدای اذانش را می شنیدند گریه می کردند.
#شهید_احمد_عبد_اللهی
#سیره_عبادی_شهدا
#اذان_گفتن_شهدا
راوی: حیمد شفیعی
#کتاب_رندان_جرعه_نوش ؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۱۸۶.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
گزیده ای از فهرست موضوعی #نمی_توانست_زنده_بماند ؛ خاطرات #شهید_مهدی_باکری به صورت اکسل و پی دی اف
#معرفی_کتاب
.