eitaa logo
فرهنگ هزار موضوعی داستان، طنز،لطيفه ها و خاطرات آموزنده
107 دنبال‌کننده
14 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 🔰 🔰 🔰 🔰 🌷اهميت اخلاص https://eitaa.com/dastan_latifeh/353 🌷عابد مال دوست 📘 👈در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت. بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ پولی نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟ عابد گفت: تا آن درخت برکنم؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» باز ابلیس و عابد درگیر شدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟ ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی. 👈برچسب ها: مال صدقه انفاق شيطان 🔰اين گونه خدا شويم 📚داستان کوتاه 😍 💎جوانی گمنام عاشق دختر پادشاه شد. یکی از ندیمان پادشاه به او گفت: پادشاه اگر احساس کند تو بنده ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغت خواهد آمد. جوان به مشغول شد بطوری که مجذوب شد. روزی گذر پادشاه به مکان جوان افتاد و دریافت بنده ای با اخلاص است. همانجا از وی برای دخترش کرد. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه به جستجو پرداخت و بعد از مدت ها جستجو او را یافت و دلیل کارش را پرسید. جوان گفت: اگر آن که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به درِ خانه ام آورد، چرا قدم در نگذارم تا پادشاه را در خانۀ خویش نبینم؟ 🌷کاربد اين حکايت اخلاص و بندگی است. برچسب ها: فرق گذاری بين مخلص و غير مخلص 🌳🌲بهشت فروشی (ماجرای خریدن خانه زبیده و هارون الرشید از بهلول) زبیده زن هارون الرشید در راه عبور خویش، بهلول را دید که داشت با بچه‌های روی زمین خط می‌کشیدند . به بهلول گفت چه می‌کنی . بهلول گفت دارم خانه درست می‌کنم. زبیده گفت .. زبیده زن هارون الرشید در راه عبور خویش، بهلول را دید که داشت با بچه‌های روی زمین خط می‌کشیدند . به بهلول گفت چه می‌کنی . بهلول گفت دارم خانه درست می‌کنم. زبیده گفت خیلی زیباست آن را می‌فروشی؟ بهلول گفت هزار دینار می‌فروشم. زبیده گفت خریدام. بهلول هم آن پول ها را گرفت و بین فقراء تقسیم کرد. شب آن روز هارون الرشید خوابی دید که وارد بهشتی شده که در آن قصر مجللی است و او را به داخل آن راه نمی‌دهند و می‌گفتند مال زبیده است. فردا به زبیده گفت چنین خوابی دیدم. زبیده ماجرای خانه خریدن از بهلول را به هارون گفت. هارون هم رفت تا بهلول را ببیند اورا دید که با بچه‌ها روی زمین خط می‌کشد. گفت ای بهلول چه می‌کنی؟ گفت مگر نمی‌بینی دارم خانه می‌سازم. هارون گفت خانه ای را که تو درست می‌کنی به شکوه و جلال خانه پادشاهان نیست ولی آن را می‌خرم. بهلول گفت قیمتش خیلی گران است. هارون گفت هرچه را بخواهم می‌توانم بدست آورم. بهلول گفت هزاران کسیه پر زر و باغها و بوستانهای وسیع و اموال فراوان و ... 👑هارون گفت پس چرا به زبیده هزار دینار فروختی. بهلول گفت: زبیده ندیده آن را هزار دینار خرید ولی تو دیده‌ای و می‌خواهی بخری! 📚کتاب قصه‌های بهلول نوشته رضا شیرازی (تهران، نشر دا نش‌آموز سال 1378؛ 118ص.: مصور https://eitaa.com/dastan_latifeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🌷راهکار کنترل و تغيير اخلاق بد 🔰سخن درد آور 🔵 ✍️پسر بچه ای بود که خوبی نداشت و همه اطرافیان از این او خسته شده بودند روزی پدرش او را صدا کرد وگفت پسر دلم می خواهد کاری برای من انجام بدهی پسر گفت باشه پدر او را به اتاقی برد و جعبه میخی بدستش داد و گفت پسرم از تو می خواهم که هر بار که شدی میخی بر روی این دیوار بکوبی روز اول پسر بچه ۳۷ میخ به دیوار کوبید . طی چند هفته بعد ؛ همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر می شد . او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانت ر از کوبیدن میخه ها بر دیوار است به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند؛‌ یکی از میخ ها را از دیوار بیرون آورد. روزها گذشت و پسر ک بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخ ها را از دیوار بیرون آورده است . پدر دست پسرک را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت : پسرم تو کار خوبی انجام دادی اما به سوراخ های دیوار نگاه کن دیوار هر گز مثل گذشته نمی شود وقتی تودر هنگام عصبانیت حرفی را می زنی ؛ آن حرف ها هم چنینی آثاری را در دل کسانی که دلشونو شکستیم به جای می گذارند که متاسفانه جای بعضی از اونها هرگز با پر نمی شه. 👈ما چطور هیچ تا حالا فکر کردیم چقدر ازاین میخ ها در دیوار دل دیگران فرو کردیم 🌹بیایم از خدا بخواهیم که به ما انقدر و بدهد تا هرگز دردیوار دل دیگران میخی فرو نکنیم .. .: https://eitaa.com/dastan_latifeh 🔰 🔰 🔰 🎂رسوا شده کننده دروغی https://eitaa.com/dastan_latifeh/105 🔰 🔰 🔰 🌷 و و https://eitaa.com/dastan_latifeh/360 🔰 🌷فرشته هم کرد ☺️عجب عزرائیل ! 👈 (ع) روزی نشسته بود و ندیمی با وی ، ملک الموت ( عزرائیل ) در آمد و تیز در روی آن ندیم می نگریست ، پس چون عزرائیل بیرون شد ، آن ندیم از سلیمان پرسید که این چه کسی بود که چنین تیز در من می نگریست ؟ سلیمان گفت : " بود " ندیم ترسید، از سلیمان خواست که به باد فرمان دهد تا وی را به سرزمین برد تا شاید از گریخته باشد ، سلیمان باد را فرمان داد تا ندیم را به هندوستان برد ، پس در همان ساعت باز آمد ، از وی پرسید که آن تیز نگریستن تو در آن ندیم ما ، برای چه بود ؟ عزرائیل گفت : " عجبم آمد ، مرا فرموده بودند تا جان وی را همین ساعت در زمین هندوستان قبض کنم ، در حالی که مسافت بسیار دیدم ، میان این مرد و آن سرزمین ، پس تعجب کردم ! " " بخشی از کتاب حکایت پارسایان ، مولف رضا بابائی " 👈برچسب ها: مرگ https://eitaa.com/dastan_latifeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🌷عاقبت ارتباط داشتن با خدا https://eitaa.com/dastan_latifeh/189 🔰 🔰 🔰 🔰 🌷برکات ارج نهادن به ارزش ها https://eitaa.com/dastan_latifeh/124 🔰 ازخودگذشتگى 🔰 🌷ارزش ازدواج 🌷اهميت دادن به ارزش ها https://eitaa.com/dastan_latifeh/21 🌷برکات گذاشتن به ها https://eitaa.com/dastan_latifeh/118 🔰 🔰 🔰 🌷نقش استاد در تعيين سرنوشت https://eitaa.com/dastan_latifeh/135 🔰 🔰 🔰 🔰 🔰 🔰 🎂استغفار بر https://eitaa.com/dastan_latifeh/367 داستان سی سال استغفار عارفی سی سال، مرتب ذکر می گفت: استغفر الله مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار میکنی؟ ما که از تو گناهی ندیدیم! جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمداللهِ نابجاست! روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم حجره ی من چه؟ گفتند حجره ی شما نسوخته؛ گفتم: الحمدلله... معنی آن این بود که مال من نسوزد، مال مردم ارتباطی به من ندارد! آن الحمدلله از روی خود خواهی بود نه خدا خواهی چقدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم که شاکر هستیم؟! 🔰 https://eitaa.com/dastan_latifeh/107 🔰 🔰 🔰 🔰 🔰 🌷موجبات و چگونگی https://eitaa.com/dastan_latifeh/351 🔰 ف 🌷 در https://eitaa.com/dastan_latifeh/71 🔰 ✅تاريخ اسلام https://eitaa.com/danestanyhaybozorgan/106 🔰 و اعتبار 💦 🌷از نترسيد 📚 👈مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!» مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟» 👈مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!» مراد بیچاره ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ. 👈برچسب ها: فکر بد درگيری https://eitaa.com/dastan_latifeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🌷لزوم گذاشتن به ارزش ها https://eitaa.com/dastan_latifeh/91 🔰 🔰 🔰 فحشاء 🔰 🔰 🔰 🔰 🔰 🔰 🔰 🔰 ✅دعايي که مستجاب شد ✍️ نقل است در قرن نهم هجری در تبریز کودکی در پشت‌بام بازی می‌کرد، که در حین بازی پایش لیز می‌خورد و از بالا به پایین پرت می‌شود؛ پیرمرد حمّالی که امور زندگی خود را با حمل بار میگذارند كودك را که در حال افتادن بود دید؛ او به زبان محلی خود میگوید: «ساخلیان ساخلار» یعنی «نگهدارنده نگهدار»! در این هنگام بچه آرام پایین آمده، او ‌را میگیرد و بر زمین میگذارد! مردم که شاهد ماجرا بودند حمال پیر را در میان گرفتند، و لباس‌های او را تکه تکه کردند و به عنوان تبرک برداشتند و از او جویا میشدند که چگونه این‌کار را انجام داده؟! آیا او امام زمان است؟!! آیا او‌ از اولیای الهی است؟ و... او پاسخ داد: ای مردم، من آدم فوق‌العاده‌ای نیستم، کشف و کرامت ندارم، اکنون هم کار خارق‌العاده‌ای نکرده‌ام، یک عمر من امر خدا را اطاعت کردم، یک لحظه هم خداوند دعای مرا اجابت کرد. مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد. 🌺بقره آیه ۱۸۶: و هنگامی که بندگان من، از تو در باره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم؛ دعای دعا کننده را، به هنگامی که مرا می‌خواند، پاسخ می‌گویم؛ پس باید دعوت مرا بپذیرند. 🔰 🔰 🔰 🔰 🌷ميانه روى در هزينه https://eitaa.com/dastan_latifeh/71 🔰 🔰 🔰 🔰 🔰 🔰 🔰 🌷اعتماد به خدا https://eitaa.com/dastan_latifeh/234 🔰 🔰 🔰 🔰 🔰 🔰 🌷 https://eitaa.com/dastan_latifeh/122 🔰 🔰 🔰 🔰 🔰 🔰 🔰 🔰 🔰 ✅جايگاه و نقش امام در جامعه https://eitaa.com/dastan_latifeh/396 🌷 (عج)- https://eitaa.com/dastan_latifeh/13 🌷امام نور درخشنده https://eitaa.com/dastan_latifeh/103 🌷 (ع) https://eitaa.com/dastan_latifeh/105 ☺️ و منفی امامان https://eitaa.com/dastan_latifeh/107 🔰 🔰 🔰 📚 زیبا و خواندنی 🔴 👈نقل می‌کنند عدّه‌ای از کرمانشاه عازم بودند که در راه مورد هجوم و قرار گرفتند و کاروان غارت شد. یک نفر از اهل کاروان که جان سالم به در برده بود و امکان و پولی هم به همراه داشت، می‌گوید: از کنار تپّه‌ای بالا آمدم. سیاه چادرهایی دیدم. پیرمردی آن جا بود. بر او وارد شدم. از من پذیرایی کرد. امانتم را به او سپردم. چیزی نگذشت که غارت کاروان تمام شد. دیدم که از کنار تپّه‌ها، دزدان به سمت همین سیاه چادرها می‌آیند و اشیاء را در داخل چادرها می‌گذارند. معلوم شد که پیرمرد، رئیس دزدان این منطقه است. با خودم گفتم: آنها کاروان را غارت کردند، من خودم اموالم را به دستشان سپردم. دزدها که در چادرها جمع شدند، دیدم هوا پس است، یواش یواش به راه افتادم تا لااقل جانم را نجات دهم که پیرمرد صدا زد؛ کجا میروی؟ گفتم اجازه بدهید می‌روم. پیرمرد گفت بیا امانتت را بگیر. تعجّب کردم. وقتی اموالم را گرفتم، زبانم باز شد. گفتم اگر اجازه بدهید دارم. گفت بگو. پرسیدم مگر شما رئیس اینها نیستید؟ من که با دست خودم آورده‌ام؟ پیرمرد گفت درست است که ما دزدی می‌کنیم، اما نیستیم و به خاطر فقرمان دزدی می‌کنیم و با خود پیمانی بسته‌ایم که در امانت نکنیم. این خط را نگه داشته‌ایم. آن چه که مهّم است همین است که انسان چیزی برای خود باقی بگذارد و دستاویزی داشته باشد و بر همه چیز نشورد و پشت پا نزند و همۀ درها را به روی خود نبندد و نکند. برگرفته از : 📚آیه‌های سبز، 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 https://eitaa.com/dastan_latifeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 🌷نمونه موارد امتحان انسان https://eitaa.com/dastan_latifeh/351 🎂امتحان خدا https://eitaa.com/dastan_latifeh/234 ✅نعمت برخوردای از 👈در روایتی دیگر از پیامبر اکرم (صلی اللّه علیه و آله) نقل می کنند: که روزی ایشان به خانه یکی از مسلمانان دعوت شدند، وقتی وارد منزل او شدند، مرغی را مشاهده کردند، که در بالای دیوار تخم کرد و تخم مرغ افتاد(روی زمین) و نشکست، رسول گرامی(صلی اللّه علیه و آله) در شگفت شدند، صاحب خانه گفت آیا تعجب فرمودید؟ قسم به خدائی که تو را به پیامبری برانگیخته است به من هرگز آسیبی نرسیده است، حضرت برخاستند و از خانه آن مرد بیرون رفتند، و فرمودند: کسی که هرگز مصیبتی نبیند، مورد لطف خدا نیست. - عدل الهی، استاد مطهری، ص 180 🔰 ✅نمونه امداد الهی ويژه معصومان (ع) https://eitaa.com/nsbsva/44 ✅نمونه امدادهای غيبی مرحوم مغفور شیخ جعفر مجتهدی (رضوان الله علیه) می‌فرمودند : در ایام نوجوانی، یک روز که از مدرسه برمی گشتم، در راه پیرزنی را دیدم که مقداری اسباب و اثاثیه در دست داشت. وقتی به او نزدیک شدم، از من خواست تا اسباب را به منزل او ببرم... به منزل رسیدیم، در را باز کرده و داخل شد و من نیز داخل شدم... ناگهان در بسته شد و من با چند دختر جوان و زیبا، روبرو شدم. آن دختران خواسته نامشروعی داشتند. برای همین به تهدید متوسل شدند و گفتند: ما از تو خواسته‌هایی داریم که اگر انجام ندهی، با رسوایی مواجه خواهی شد. یک لحظه تامل کرده و نگاهی به اطراف انداختم، ناگهان چشمم به پله‌هایی افتاد که به پشت بام منتهی می‌شد. خود را از راه پله‌ها به پشت بام رساندم... آنها هم به دنبال من به پشت بام آمدند. با این که ساختمان سه طبقه عظیمی بود و دیوارهای بلندی داشت، با گفتن یک یا علی بی‌درنگ خود را از پشت بام به باغی که کنار آن خانه بود، پرتاب کردم. همین که در حال سقوط بودم، دو دست، در زیر کف پاهایم قرار گرفت و مرا به آرامی پایین آورد. سوخته اهل بیت ص10 ✅برکات امداد رسانی https://eitaa.com/dastan_latifeh/409 🔰 ☺️مردم و امر بمعروف https://eitaa.com/dastan_latifeh/78 🔰 🌷عوارض نبود امنيت https://eitaa.com/dastan_latifeh/358
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 🔰 🌹مورچه و سليمان نبی(ع)🌹 ✍️روزي حضرت سليمان(ع) در كنار دريا نشسته بود، نگاهش به مورچه اي افتاد كه دانه گندمي را با خود به طرف دريا حمل مي كرد. سليمان همچنان به او نگاه مي كرد كه ديد او نزديك آب رسيد. در همان لحظه قورباغه اي سرش را ازآب بيرون آورد و دهانش را گشود. مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه درون آب رفت. سليمان مدتي در اين مورد به فكر فرو رفت و شگفت زده فكر مي كرد. ناگاه ديد آن قورباغه سرش را از آب بيرون آورد و دهانش را گشود. آن مورچه از دهان او بيرون آمد ولي دانه گندم را همراه خود نداشت. سليمان(ع) آن مورچه را طلبيد و سرگذشت او را پرسيد. مورچه گفت: «اي پيامبر خدا! در قعر اين دريا سنگي تو خالي وجود دارد و كرمي درون آن زندگي مي كند. خداوند آن را در آنجا آفريد. او نمي تواند از آنجا خارج شود و من روزي او را حمل مي كنم. خداوند اين قورباغه را مأمور كرده مرا درون آب دريا به سوي آن كرم حمل كرده و ببرد. اين قورباغه مرا به كنار سوراخي كه در آن سنگ است، مي برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ مي گذارد. من از دهان او بيرون آمده و خود را به آن كرم مي رسانم و دانه گندم را نزد او مي گذارم و سپس باز مي گردم و به دهان همان قورباغه كه در انتظار من است وارد مي شوم. او در ميان آب شنا كرده مرا به بيرون آب دريا مي آورد و دهانش را باز مي كند و من از دهان او خارج مي شوم. سليمان به مورچه گفت: وقتي كه دانه گندم را براي آن كرم مي بري آيا سخني از او شنيده اي؟ مورچه گفت: آري. او مي گويد: اي خدايي كه رزق و روزي مرا درون اين سنگ در قعر اين دريا فراموش نمي كني، رحمتت را نسبت به بندگان با ايمانت فراموش نكن.(1) « و چون انسان را نعمت بخشيم روي برتابد و خود را كنار كشد و چون آسيبي بدو رسد دست به دعاي فراوان بردارد.»(2) 📚(1)- داستان انبیاء 📚(2)-سوره فصلت - آيه۵۱ ☺️برچسب هان: ☺️حکمت الهی روزی رسانی خدا https://eitaa.com/dastan_latifeh ✅اميد بخشی 🔴 از مادر! 🌺در زمان حضرت موسی(علیه السلام) جوانی بسیار مغرور زندگی می کرد. ⛔️او همواره مادر پیرش را رنج می داد. بی مهری او به مادر به جایی رسید که روزی مادرش را به کول گرفت و بالای کوه برد و در آنجا نهاد تا طعمه درندگان بیابان شود! 🔘هنگامی که مادرش را در آنجا نهاد و از آن کوه پایین آمد تا به خانه بازگردد.. 🌾مادرش در این فکر افتاد که مبادا پسرم در مسیر پرتگاه کوه بیفتد و بدنش زخمی شود و یا طعمه درندگان گردد! 🌺لذا برای پسرش چنین دعا کرد: خدایا! پسرم را از طعمه درندگان و از گزند حوادث حفظ کن تا به سلامت به خانه اش بازگردد. ✨از سوی خداوند به موسی(علیه السلام) خطاب شد: ای موسی! به آن کوه برو و منظره مهر مادری را ببین. 💥 ببین مهر مادری چه ها می کند؟ جفا دیده اما دعا می کند. 🌾موسی به آنجا رفت، وقتی مهر مادری را دریافت، احساساتش به جوش و خروش درآمد، که به راستی مادر چقدر مهربان است. 🌺خداوند به موسی(علیه السلام) وحی کرد: «ای موسی! من به بندگانم مهربانتر از مادر هستم. 📚منبع: سرگذشتهای عبرت انگیز، محمدی اشتهاردی آموزش بذهن سپاری مطالب آموزنده و تکرار آن تا فراموش نشود (منتخبی از کتاب داستان راستان اثر استاد شهید مرتضی مطهری) 🎂اميدهايي که به ثمر نرسيد. https://eitaa.com/dastan_latifeh/78 https://eitaa.com/dastan_latifeh