#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت_آخر
خداروشکر همشون عاقل و بالغ بودن و خیلی راحت مسئله کنار اومدن و خیلی زود با هم صمیمی شدن بعد از اون شب وقتی همه فهمیدن که نادر پسر منه زود عقد بنفشه و نادرو برگذار کردن و با فاصله ی کوتاهی براشون عروسی گرفتیم حبیب مثل نگین به نادر و نرگس هم محبت میکرد و هیچ فرقی بینشون نمیذاشت.نادر و بنفشه به خاطر شرایط کاری و درسشون به تهران برگشتن و همونجا خونه گرفتن. نرگس پیش ما موند و بهترین خواهر برای نگین شد.بچه ها هر اخر هفته به شهر ما میان و همگی دور هم جمع میشیم. الان یک سال از ازدواج نادر و بنفشه گذشته و تمام این یک سال هر دو خانواده تصمیم داشتیم که به تهران بریم و کنار بچه هامون باشیم و دوری این چند سالو
تلافی کنیم.بالاخره به تهران رفتیم و یه آپارتمان دو طبقه شیم و نوساز گرفتیم و هر کدوم یه طبقه ساکن شدیم،بعد همه کشمکشهایی که برادرام سر ارث داشتن یه مبلغی خم به من رسید، برادرام حتی خونه رو فروخته بودن و مادرم و طاهره اجاره نشین شدن ،ولی من سهم الارثم و پس اندازی که داشتم و با مشورت حبیب بهشون دادم و اونا تونستن یه خونه کوچیک بخرند،هرچی باشه خاهر و مادرم بودند و از یه خون بودیم ،هر چند این خطه سالها من آدم حساب نکردن و موقع بلا و سختی تنهام گذاشتن.
اینروزا با مریم و حبیب و بچه ها احساس آرامش و خوشبختی میکنم و از خدا میخوام همه اونایی که تو شرایط بد گرفتارن رو کمکشون کنه و بهترینهارو براشون بخواد
پایان
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_اول
گوشه اتاقم نشستمبی خیالِ همه اتفاقای بد که برام افتادن خودمو کنج اتاقم حبس میکنم دیگه از همه وعده های دروغ که از این و اون میشنوم بدم میاد وقت تنهایی و خلوت با خودمه !
حالا دیگه تنها شدمخودم موندم وخودم
دیگه کسی دورو برم نمونده ،با خودم میگم خدایا چرا بعضی وقتا سرنوشتا انقدر غمگینن ؟
حتما سرا پا آماده ایی که داستان زندگیموبخونی نه ؟ دلت میخواد بفهمی چه اتفاقای تلخ و شیرینی تو زندگیم افتاده تا به اینجا رسیدم ! عزیز دلم بیا تا بهت بگم که از کجا شروع شد…..
من ملیحه هستم تک دختر و ناز پروده پدر و مادری صبور و مظلوم .من دختری بودم که خودمم مظلومتر از اونا بودم پدرم مغازه بقالی داشت ومادرمم زن خانه دار بود دوتا برادرامم آروم بودن ما زندگی ساده ایی داشتیم آرام و بدون دغدغه داستان زندگی من برمیگرده به سالهای هزارو سیصدوچهل .من متولد همین سال هستم اون موقع ها که دلهامون خوش بود که فقط یه لقمه نونی بخوریم و هزار بار شکر خدا رو بکنیم .
مامانم همیشه سرش تو لاک خودش بود با کسی کاری نداشت خانوم جون با ما زندگی میکرد .
اون مادر پدرم بود یه خونه کوچیک داشتیم که سه تا اتاق داشت بعضی وقتا که تو اتاق دراز میکشیدم چشام که به سقف اتاق می افتاد دریچه شیرونی روکه میدیدم میگفتم مامان اون بالا توش چی داره میگفت هیچی دختر یه مقداری چوب واین چیزا نگهداری میکنیم واسه زمستون ؛اخه زمستونای اون موقع سرد بود خیلی سرد وسیله هامون جور نبود یاعلاالدین بود یا کرسی ،منیادمه مامان از صبح که بلند میشد تا شب سر پا بود و کار میکرد اما گلایه ای هم از زندگیش نداشت،بماند که خانم جون گاهی بهش غُر غُر میکرد و یکسره بهش کار میداد،بعضی وقتا که مامان کار داشت از توی اتاق فریاد میزد عروس کجایی منیژه مادر بیا و مامان از رو در بایستی که با خانمجون داشت مثل برق و باد می اومد تو اتاق و میگفت بله خانم جون کاری داری ؟ اونم میگفت دختر یه چایی بیار تنمون گرم بشه هوا سرده و بعد که مامان چایی رومی آورد خانم جون با جویدن قند تو دهنش و صدای سر کشیدن چاییش ،گوشت تنمون رو میریخت اما کی جرأت داشت که بهش بگه اینجوری چایی نخور ! !!نمیدونم چرا فکر میکردن حالا که یه پسر آوردن و دومادش کردن باید مثل میر غضب اون بالای اتاق می نشستن و دستور میدادن که اینو بیار واونو ببر ! خانمجون چارقدش رو سفت به سرش می بست و با سنجاق زیر گلوشو می بست موقع نماز هم بلند میشد و جورابش رو که روی شلوار چیتش کشیده بود درمیاورد و هی با خودش میگفت الله اکبر الله اکبر و بسمت حوض حیاط میرفت، وضو میگرفت وبعدش شروع میکردبه نماز خوندن …چنان با آرامش نماز میخوند که آدم دلش میخواست ساعتها بهش نگاهش کنه، خانمجون اسمش روی خودش بود دیگه !
مادر شوهر بود، اون زمان کمتر کسی بود که اون روی خودشو به عروس نشون نده و زهر چشمی از عروس بیچاره اش نگرفته باشه ،ظهرها پدرم که بخونه می اومد خانم جون شروع میکرد به قربون صدقه رفتن آقام !
من به پدرم میگفتم آقا ،خانم جون تا آقا می اومد میگفت حسین جان بیا یه کم پاهاتو ماساژ بدم تا خستگیت در بیاد،بعد پاهای اقام رو میزاشت روی یه سفره قدیمی و روغن میمالید به کف پاهاش به آقام میگفت بچم ! پادرد تو فقط با روغن مالی خوب میشه آخه اقام از صبح تا شب سر پا بود وباید مشتریهاش رو راه می انداخت دوتا برادرهام محمد و جواد هم که نگم براتون چقدر عزیز دل خانمجون بودن خانم جون پسر دوست بود خیلیییی،همش میگفت دورتون بگردم که انقدر ماهین ،اما تا من می اومدم تو اتاق دراز بکشم میگفت خُوبه ،قباحت داره دختر دست و پاشو جلو جمع دراز کنه ،پاشو ننه خوب نیس ولی محمد و جواد که می اومدن میگفت برید یه دازی بکشید تا خستگی پاهاتوندر بیاد منم تا اعتراض میکردم میگفت برو گیس بریده تو باید دست و پات جمع باشه …
خلاصه دوران کودکی من که اون هفت سال بچگیم بود بزودی گذشت و من برای اولین بار که بمدرسه رفتم خیلی خوشحال بودم چون از محیط خونه دور شده بودم و پا به محیط دیگه ایی میزاشتم که برام تازگی داشت با دخترای زیادی دوست شدم و همشون برام عزیز بودن اما تو اون همه دوست فریده برام یه چیز دیگه ایی بود.انقدر باهم خوب بودیم که به هم قول دادیم تا آخر عمرمون با هم دوست باشیم حتی وقتی ازدواج کردیم آخه اونم مثل من تنها بود و خواهر نداشت.مامانم خیلی سختگیر نبود که نزاره من برم خونه فریده ،گاهی وقتا میرفتم خونشون و مشق می نوشتم اما خانم جون میگفت نزار دخترت از خونه بیرون بره فردا میره خونه مردم یه بلایی سرش میارن اونوقته که تا عمر داری باید بسوزی ! اما من میگفتم مامان تو رو خدا بزار برم بخدا فریده برادر نداره مامان میگفت اگه دست خودم بود میزاشتم بری اما خانم جون شب به آقات میگه اون وقت از دماغ هر دومون در میاره.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_دوم
خلاصه که رفاقت من با فریده ادامه داشت فریده تک دختر بود که بعدهفت سال مادرش دوباره باردار شد و خدا بهشون یه پسر داد که اسمشو امیر گذاشتن .یعنی زمانیکه منو فریده هشت ساله بودیم خانواده فریده اینا چهار نفره شدن .
روزهای کودکی و نوجوانی من بسرعت برق و باد گذشتن ومن به مدرسه راهنمایی رفتم. فریده هم با من همکلاس بود زمان ما کلاس ششم و هفتم ….اینها نبود اول راهنمایی بود که تا سوم ادامه داشت خانم جون تا من به کلاس اول راهنمایی رفتم به مامان گفت منیژه کم کم باید بفکر ملیحه باشی که ردش کنی بره دختر نباید زیاد بمونه .مامان با تعجب گفت آخه خانمجون دورت بگردم ملیحه که سنی نداره !
گفت واه واه دخترهای حالا انقدر رو دارن که امشب برن خونه شوهر فردا حامله شدند کجا بچه هستن !
مامان گفت چکار کنم خانم جون یعنی شما میگی برم به یکی بگم بیا دخترمنو بگیر ؟
گفت نه جانم از الان شروع کن ریز ریز واسش جهیزیه جور کن هی بخر بزار کنار تا انشاالله موقع رفتنش یهو کم نیاری .من از حرفهای خانم جون بهت زده شده بودم وبغض در گلومو گرفته بود من چطور باید شوهر میکردم که خودم هنوز بچه بودم و فکر دور شدن از خانواده ام و فریده دلمو آتیش میزد مادرم بعد از حرفهای خانم جون به آشپز خونه رفت منهم بدنبال مامان از اتاق بیرون رفتم گفتم مامان تو رو خدا منو شوهر ندی من هنوز خودم بچه ام !مامان با مهربونی گفت دورت بگردم خیالت راحت باشه من دخترم رو به این زودی شوهر نمیدم .وقتی مامان این حرفو زد و خیالم راحت شد بوسه ایی از گوشه لپ مامانم کردم و یدونه سیب زمینی سرخ شده از ماهی تابه برداشتم خوردم و بسمت اتاق رفتم ،خانم جون گفت باز رفتی به غذا نوک زدی صد بار نگفتم انقدر به غذا نوک نوک نکن
اون روزهای پر استرس میگذشتن اما خانم جون ول کن نبود و به مامان میگفت که تیکه تیکه وسیله بخر بزار تو انباری ! ومامان مظلومم هم گاهی چیزهایی میخریدو به انباری منتقل میکرد .سه سال راهنمایی من تموم شد و قرار بود که من به دبیرستان برم اما می دیدم تمام دخترها تو اون سن عاشق میشن و یا یکی یکی ازجمع ما کم میشن و ازدواج میکنن اما من هیچ حسی به کسی نداشتم فریده هم مثل من بود ولی به محض رفتن به دبیرستان کم کم برامون خواستگار می اومد اما من همش مخالف خواستگارهام بودم.
خانمجون میگفت دختر انقدر لگد به بختت نزن چرا هرکس تو رو میخواد قبول نمیکنی ؟ مگر کسی رو زیر سر داری ! مامان میگفت خانم جون آخه این چه حرفیه شما میزنی بدتر داری روی این دختر رو به روی خودمون باز میکنی اون وقت فردا میاد میگه من فلانی رو میخوام .خانم جون محکم میگفت همینم هست حالا تو صبر کن ببین کی گَندش در میاد یکروز صبح که به مدرسه رفتم دیدم فریده ناراحته ، گفتم چی شده فریده جون چرا ناراحتی ؟ گفت والا دیروز برام خواستگار اومده با ناراحتی گفتم خب بعد ! گفت راستش منم ازش خوشم اومده و مامان و بابامم راضین که منو بدند به همین پسره ، وای منو میگی دنیا رو سرم خراب شد گفتم فریده تو رو خدا شوهر نکن بابا شوهر چیه ؟ گفت ملیحه من مثل تو نمیتونم زیاد پافشاری کنم.
بعدم این پسره ،یعنی مصطفی خیلی بچه خوبی بود بدونهیچ حرفی چندثانیه سکوت کردم و گفتم پس اسمش مصطفی هست
با خجالت گفت آره ، گفتم باشه مبارکت باشه پس تو راه خودتو پیدا کردی .فریده دیگه حرفی نزد منم بغضم گرفت فقط آروم گفتم خوشبخت بشی.اما خودم بگم ته دلم یه جوری شدم یه جور سر خوردگی یه جور حسادت !هر دو حس باهم قاطی شد و گفتم چرا من زودتر ازدواج نکردم حالا فریده بره من با کی دوست بشم زیاد اهل دوست و دوست بازی هم نبودم یک کم تو فکر رفتم ظهر که رفتم خونه به مامانم یواشکی گفتم که فریده براش خواستگار اومده .مامان انگشت سبابه اش رو روی لبش گذاشت گفت هیسسس خدا خیرت بده خانم جون اگه بفهمه روز و روزگار برامون نمیزاره….اونروز انقدر دلم برای فریده گرفت که رفتم یه اتاق دیگه و برای فریده زار زدم دلم نمیخواست تنها بشم اون تنها دوستم بود که مثل خواهر نداشته ام بود .سال اول دبیرستان من رو به اتمام بود فریده عقد کرد فریده بهم گفت که تا ابد مثل یک خواهر کنارم میمونه روز عقدش منو مامانم رو دعوت کرد بلا خره خانم جون فهمید و کلی بهمون تیکه انداخت من با مامانم سرعقدش رفتیم شاید باورتون نشه روز عقد انقدر من کارکردم و پذیرایی کردم که همه فکر میکردن من خواهر فریده هستم .سرعقد فریده وقتی عاقد خطبه عقد رو میخوند
فریده از زیر تور روی سرش داشت همه رو نگاه میکرد وقتی چشمش تو چشمم افتاد اشکش از گوشه چشمش اومد بعد با اشاره انگشتش بهم گفت بیا ،من هم رفتم جلو گفتم جانم چیه ؟
گفت ملیحه میگن هرکی رو سر عقد دعا کنی حاجتت برآورده میشه من دارم تو رو دعا میکنم که الهی هرچه زودتر بختت باز بشه و
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_سوم
دو تامون باهم بچه دار بشیم و باهم بریم بیایم مثل قبل و شوهرامون مثل دوتا برادر بشن.من بحرفش خندیدم گفتم فریده چه بیکاری ،دعاهای خوب خوب در حق خودت کن من کی هستم آخه .اونروز فریده و مصطفی رسماً زن و شوهر شدن منو مامانم هم عین یک خواهر واقعی کمک خانواده فریده کردیم و شبش به خونه اومدیم .تا رسیدیم و به خانم جون سلام کردیم گفت ؛دیدی دوستت چه کارعقلی کرد شوهر کردو رفت سر زندگیش حالا تو چی ؟ هیچی ! عاطل وباطلی ،منم گفتم خانم جون غصه نخور منم میرم خونه شوهر حالا مگه من چند سالمه ؟ اونشب با غر غر های خانم جون گذشت ومن خودم واقعا دلتنگ فریده بودم چون دیگه هیچ دوستی نداشتم سال دوم دبیرستان که شروع شد دیگه خودم به تنهایی به مدرسه میرفتم و بر میگشتم ،آخ که چقدر جای فریده معلوم بود،اما چاره ای نبود .زندگیم عادی بود تا اینکه وسطهای سال تحصیلی بود از مدرسه که می اومدم بیرون یک پسر همیشه با این موتورهای بزرگ (تریل )می اومد جلو مدرسه وهی جلو تمام دخترها مانور میداد همه از دستش عصبانی بودن که چرا انقدر میاد جلو پای ما ومارو می ترسونه امامن اصلا بهش اهمیت نمیدادم چون هیچ وقت تو صورتش نگاه نکردم هرروز کار این پسر همین بود که بیاد و همه دخترها رو اذیت کنه اما کم کم فهمیدم که داره دنبال من میاد و تا سر کوچه مون منو همراهی میکنه بعد میره من هم یک دختر چادری بودم که حجابم هم خیلی سفت و سخت نبود یکروز که داشتم بخونه میرفتم از کنارم که رد شد خیلی آروم پشت چادرم رو کشید و با خنده گفت چطوری حاج خانم ؟ بعدخندید ویه گوشه ایستاد و نگاهم کرد من بقدری عصبانی شدم که دنبال چیزی میگشتم که به سمتش پرت کنم اما چیزی دور و برم نبود .
با عصبانیت گفتم میری گم بشی یا خودم بیام پدرتو در بیارم گفت آخ ترسیدم میرم گم میشم و بسرعت از جلوی چشمام دورشدوقتی چشمم بهش افتاد نمیدونم چرا دلم لرزید اما بخودم میگفتم من از این پسر نفرت دارم
اونروز تا شب تو فکر این بودم که مبادا دوباره جلو راهم سبز بشه فردای اونروز که به مدرسه رفتم نمیدونم چرا چشام دنبالش بود که ببینمش و ببینم باز میاد جلو راهم یانه ؟ ولی اون بازم بعد از اینکه زنگ مدرسه ام میخورد جلو در ایستاده بود که بازم بیاد جلوم وجولان بده وقتی میدیدمش عصبانی بودم و وقتی دعواش میکردم و میرفت ناراحت میشدم .اینکار تا پایان سال دوم دبیرستانم ادامه داشت و خودم نمیدونستم ازش بیزارم یا دوستش دارم .درست یادمه روز آخر مدرسه ام بود که رفته بودم کارنامه بگیرم وقتی داشتم از مدرسه ام بیرون می اومدم دیدم کمی سر براه ترشده، اومد جلوم و من بی اهمیت از کنارش رد شدم اونروز آروم آروم دنبالم اومد دیگه مانور نداد و با لحنی ملتمسانه گفت ببخشید خانم من میخواستم چند دقیقه ایی وقتتون رو بگیرم آیا اجازه دارم ؟من فقط نگاهش کردم بعد اون گفت بخدا برای امر خیر مزاحمتون شدم
منم با ناراحتی گفتم چی امر خیر ؟
مگر من میام همینطوری به تو بگم آره بیا خواستگاریم در ضمن من ازت بدم میاد تو یه روانی بیشتر نیستی برو پی کارت ! گفت من نمیرم آره تو راست میگی من یه دیوونه ام ! اونم دیوونه تو من عاشقتم بخدا دوسِت دارم
تا این حرفو زد نمیدونم چی شد نگاهم که بهش افتاد احساس کردم منم یه جوری شدم بعد گفت ملیحه با من اینجوری نکن تو نمیدونی که منوچهر برات میمیره ،…با شنیدن اسمم از دهن اون پسر گفتم چی ؟ کی اسم منو به تو گفت ؟ گفت ای بابا کاری نداره من به هرچی که فکرشو کنم میرسم اینکه یه اسمه ،از شنیدن حرفاش تنم گُر گرفته بود عرق سردی به پیشونیم نشست باخودم گفتم دارم باعثآبرو ریزی خانواده ام میشم اونهم آبروی پدری که انقدر مظلوم بود و همه محل رو اسمش قسم میخوردن،چادرم رو محکمتر روی صورتم گرفتم و انگشتم رو از زیر،رو بینیم گرفتم …بدون اینکه محلش بزارم به راهم ادامه دادم اما اون آروم آروم بدنبالم می اومد
تو دلم غوغایی بود بهش گفتم خواهش میکنم دنبالم نیاین لطفا !!! تو رو خدا برید
گفت به یک شرط میرم. گفتم چه شرطی ؟گفت بهم بگو منوچهر برو …بناچار گفتم آقا منوچهر برو خواهش میکنم اونم با پررویی گفت آخ قربون اون منوچهر گفتنت الان میرم ….سرم روپایین انداختم و بسمت خونه براه افتادم در روکه زدم مامان در حیاط رو باز کرد گفت ملیحه جان چرا انقدر صورتت قرمز شده گفتم مامان جان هوا گرمه دیگه ..بسرعت بسمت اتاق رفتم ولباسهای راحتی پوشیدم بسمت حوض حیاط رفتم به صورتم آبی زدم و صدای منوچهر تو گوشم می پیچید که میگفت من برای امر خیر مزاحمتون شدم بخودم گفتم اصلا منوچهر چکاره هست ؟چرا من هیچی ازش نپرسیدم کاش میدونستم اصلا بچه کدوم محل هست ؟ باخودم گفتم اگر آدم خوبی بود دم دبیرستان دخترونه چکار میکرد ؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_چهارم
کمی با خودم کلنجار رفتم و بخودم گفتم ولش کن منکه علاقه ایی بهش ندارم
منپیش رو سه ماه تعطیلی داشتم که باید در کنار مادرم میگذروندم و با خانواده بودم گاهی دلم برای فریده تنگ میشد یکروز به مامان گفتم اجازه دارم برم خونه فریده یکسر ببینمش ؟ گفت برو زود بیا اما خانمجون نفهمه .آخه خانم جون دوست نداشت که من تنها از خونه بیرون برم میگفت تودخترخوشگلی هستی می دزدنت
نمیگم من خیلی خوشگل بودم ،
اما یه کم از خودم بگم که من چشمای درشتی داشتم ابروهام باریک بود انگار که بقول خانم جون خدا منو اصلاح ابرو کرده بود ،بینی کوچکی داشتم قدبلند بودم اما من لاغر نبودم و نسبتا ً اندامم درشت بود چاق هم نبودم .
خلاصه اونروز یواشکی طوری که خانم جون نفهمه به خونه فریده رفتم تا همدیگرودیدیم محکم بغلش کردم انقدر بوسیدمش که خودش میگفت انگار صد ساله همدیگرو ندیدیم ازخودش تعریف کرداز زندگیش راضی بود میگفت با مصطفی خیلی خوشبخته و قصد داشت که باردار بشه ،یک کم که از زندگی خودش تعریف کرد بلند شد رفت از یخچال یه کم میوه آورد و چایی دم کرد دوباره اومد پیشم .بهش گفتم فریده بیا بشین میخوام یه موضوعی رو بهت بگم اما باید قول بدی که بین خودمون بمونه ! گفت خاک تو سرت نکنن تا حالا از من چیزی شنیدی که این حرفو میزنی ؟ گفتم نه این حرف رو نزن این با همه درد و دلهام فرق داره گفت اه بگو دیگه جون به سرم کردی .
منم از سیر تا پیاز ماجرا روبراش تعریف کردم
فریده متعجب گفت والا نمیدونم چی بگم ،بعد گفت تو چی ؟ تو هم دوستش داری ؟ گفتم نمیدونم ولی یه جوری ام دو دلم راستش هم آره هم نه ؟ گفت یعنی چی این که نشد جواب بعد گفت ملیحه ، بهتر نیست اگر توهم دوستش داری بهش بگی مادرش رو بفرسته خونتون خواستگاری ؟ گفتم وای من چه طوری بهش بگم بیاد گفت نمیخواد تو بگی ! هر وقت خودش گفت بیام خواستگاری ؛تو جوابی نده مگه نشنیدی میگن سکوت علامت رضایته .
گفتم والا عقلم به اینجا نرسیده بود.من فکر میکردم فریده خیلی میتونه راهنماییم کنه اما اون طفلک هم نمیدونست که باید چکارکنم فقط گفت ملیحه خدا کنه ازدواج کنی تا باهم دیگه مثل دوتا خواهر رفت و آمد کنیم اونروز کلی با هم حرف زدیم و بعد من بخونه خودمون برگشتم اما وقتی سر کوچمون رسیدم منوچهر با موتورش سر کوچه ایستاده بود و با دیدن من با یه حالت طلبکارانه
گفت کجا رفته بودی عشقم میدونی من از کی تا حالااینجا منتظرت بودم با عصبانیت گفتم کی گفته شما منتظر منباشی؟کی بهت اطلاعات منو میده ؟گفت خیلی راحته کاری نداره که ! اما بهت نمیگم تا بیشتر بسوزی
از دستش لجم گرفته بود اما خیره گیش رودوست داشتم .فوری داخل خونه شدم مامان جلو اومد یواش گفت تو خرید بودی یادت نره ها! بعد اشاره کرد به خانمجون ،من خیلی زود متوجه شدم که خانم جون دنبالم میگشته آروم به سمت اتاق رفتم که خانمجونگفت هیچ معلومه کجایی ؟ گفتم رفته بودم تا سر کوچه خرید کنم که یک کم طول کشید یهو با فریاد گفت انقدر بیرون نرو این لات و لوتا یه بلایی سرت میارن بدبخت میشی ها.
گفتم نه خانم جانم مراقبم .دوباره رفتم ویه کنجخونهنشستم با خودم گفتم خدایا کی آمار منو به این پسره میده .
اونم انقدر دقیق ! باید پیداش میکردم
روزگارم تا آخر تابستون همین بود منوچهر همش می اومد دم خونمون ! حالا یا باهام حرف میزد یا به شوخی یه چیزایی بهم میگفت و میرفت .
سه ماه تعطیلی تموم شد و من کلاس سوم دبیرستان بودم که در یک ساعت خاصی منوچهر می اومد جلو مدرسه مون و منو می دید و برمیگشت میرفت این کارهاش ادامه دار بود تا نزدیکهای عید که یکروز دیدم پیاده اومده جلو مدرسه بخودم گفتم این همیشه موتور داشت چی شد که یکدفعه این بار پیاده اومده؟ خونه ما تو خیابون حافظ بود و ما به کوچه برلن یا همون مهران نزدیک بودیم اونجا منطقه پر جمعیتی بود پُراز تولیدی های لباس و کلا محل فروش انواع و اقسام پوشاک بود منهم گاهی از تو کوچه مهران رد میشدم و نگاهم به مغازه های لباس و کیف وکفش اینا بود ضمن اینکه اون موقع ها اکثراً برای خرید عروس به اونجا می اومدن.تو فکربودم که چرا منوچهر پیاده اومده که برگشتم دیدم داره دنبالم میاد یک کم قدمهامو تندتر کردم تا از شلوغی مهران رد بشم اونم تند تند به راهش ادامه داد وقتی واردخیابون اصلی شدم
منوچهر ملتمسانه گفت ملیحه جان تو رو خدا یک کم صبر کن بخدا کارت دارم دیگه از شوخی گذشته دارم اذیت میشم،تو روخدا یک لحظه صبر کن ! دوباره تکرار کرد فقط یک لحظه صبر کن تا حرفهایی که یکسال و نیمه تو دلم مونده رو بهت بزنم ،بعد با خواهش گفت تمنا میکنم.جان من ! یک لحظه گوش کن بعد برو …نمیدونم چرا ؟اما ایستادم و گفتم زود بگو کار دارم و اینکه ممکنه یکی منو ببینه و به پدر و مادرم بگه ،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐هرچی آرزوی
خــوبه مـال تـو...🌺🍃
امشب شب آرزوهاست...🌺🍃
💐شبی که خـدا
بی حساب می بخشـد...🌺🍃
💐براتـون
بهترین آرزوها رو دارم...🌺🙏🌺
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیشب آرزو کردیم🙏
آمدنت را
امروز هم
در فراغت اشک می ریزیم😔
امروز برای آمدنت نماز حاجت میخانیم
یا صاحب الزمان عجل علی ظهورک🙏
#صبح_آدینتون_بخیر🌸
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_پنجم
گفت الان میگم ،سینه اش رو صاف کردو گفت راستش رو بخوای من عاشق تو شدم بخدا اهل هیچی نیستم حتی سیگار هم نمیکشم از اینکه فکر کنی من معتاد یا علاف باشم خیالت راحت باشه من تو یک تولیدی توی کوچه برلن کار میکنم تولید لباسهای زنونه میکنیم و من در پخش هم کمک میکنم آخه میدونی چیه ؟
من یه دوست جون جونی دارم که با اون شریکم .بعد گفت اینم بگم که ما یه خانواده پر جمعیت هستیم ،یعنی پدرو مادرم با هفت تا برادر و یه خواهر .بعد باخنده گفت اما نترس هفتامون رو جمع کنن یه آدم خطرناک نمیتونن ازش بسازن پدرم مسن هست و مادرم که الهی قربونش برم یه زن مهربونه اما ….بیماری قلبی داره میدونی چرا؟ چون زایمانهای طبیعی داشته و بر اثر فشارهای مکرر که به قلبش اومده قلبش بزرگ شده ،بعد گفت راستی ملیحه جان من پسر ته تغاری این خونه ام خیلیییی واسه پدرو مادرم عزیزم اینم بگم خرج پدر و مادرمم منو برادرام میدیم خواهرمم ازدواج کرده …من فقط گوش میدادم که گفت حالا حرفی سخنی سوالی هیچی نداری بپرسی ؟
منم جوابی ندادم گفت پس جوابت مثبته ! بعد لبخندی زد وگفت مبارکه ،نه؟
اون موقع لال شده بودم نمیدونستم چی بگم
گفتم نمیدونم باید با پدر ومادرم صحبت کنی ببینی اونا چی میگن ! گفت ای به چَشم صحبتم میکنم .
امری نیست خانم ! گفتم نه برو تا رفت بلند بلند گفت آخ خدایا شکرت همه چی حله
اونروز که چشم تو چشم منوچهر شدم وبه حرفاش گوش دادم فهمیدم منم یه جوری شدم !!!!
آره عزیزای دلم منم عاشقش شده بودم
اما جرأت اینکه به مادر مهربونم بگم رو نداشتم و تا شب تو فکر منوچهر بودم حتی با خیالش خوابیدم فردای اونروز بود که داشتم از مدرسه می اومدم دیدم منوچهر ایستاده بود جلو در مدرسه تامنو دید لبخندی زد از جلوش که رد شدم سلام کرد منم آهسته جوابشو دادم گفت ملیحه جان امروز بعد از ظهر مادرم با خواهرم رسماً به خواستگاریت میان ببینم چیکار میکنیا .مبادا کاری کنی که مادر خواهرم تو رو نپسندن من یدفه گفتم قربون خدا برم چه خودخواه .گفت وای تو عصبانی هم میشی ولی اصلا بهت نمیاد گفتم مگه من آدم نیستم
گفت دلم میخواد همیشه عصبانی بشی منم بیشتر لجتو در بیارم بعد خودم بیام منتت رو بکشم و بعدش قهقه میخندید .
زمان ما اکثراً خواستگاریها سنتی بوددیگه برای همه هم عادی بود . وقتی منوچهر ازم خداحافظی کرد
قدم هامو بلندتر برداشتم و سریع به خونه رفتم .تو فکر این بودم که یه حمومی برم به خودم برسم ،ما تو خونه هامون حموم داشتیم اما سرد بود و فقط موقع ضروری حموم خونه میرفتیم وگرنه برای بهتر تمیز شدن حموم بیرون میرفتیم که میگفتیم (حموم نمره )حمامی خصوصی بود که خیلی ظاهر زشتی داشت اما بناچار میرفتیم ،بعد من دیدم اگه بخوام حموم بیرون برم خیلی طول میکشه بناچار رفتم حموم خونه ،تا میخواستم برم تو حموم خانم جون گفت بچه کجا میری الان میچایی! گفتم عزیزجونزود میام کمی عرق کردم خانم جون گفت ای خدا ازدست جوانهای امروزی ! برو مادر زود بیا که سرما میخوری .
حموم سرد بود و بقول خانم جون منم گربه شور کردم و اومدم بیرون تند تند حاضر شدم موهامو رو علاالدین خشک کردم از بوی کز خوردن موهام تو علاالدین خوشم می اومد داشتم بو میکشیدم که خانم جون گفت وای دختر خدا خفه ات کنه بازم که داری موهای کله پاچه رو کز میدی خندیدم و گفتم خانم جون بوش که خوبه ! گفت آره جون خودت خیلی بوش خوبه ، به حرفهای خانم جون خیلی میخندیدم گاهی از حرف زدنش خیلی خوشم می اومد.
مامان اونروز گفت ملیحه جان مادر واسه شام قُرمه سبزی گذاشتم بیا یه توک پا با هم بریم خرید گفتمواسه چی گفت یه کم میوه بخریم منهراسون گفتم عه میوه نداریم گفت چرا داریم اما کمه ؛گفتم پس بیا سریع بریم و برگردیم چون میدونستم مادر و خواهر منوچهر میخوان به خونمون بیان خلاصه که مثل برق و باد حاضر شدم و با مامانم رفتیم برای خرید میوه ؛ تو راه مامان میگفت ملیحه از خدا میخوام وقتی شوهر کردی با مادر شوهر زندگی نکنی خیلی سخته ؛میدونی چرا ؟ نه بخاطر یه لقمه نونه ! چون اون داره نون پسرشو میخوره بخاطر غر غرهاشون میگم این خانمجون پدر منو در آورده بسکه میگه این کارو بکن اون کارو نکن مگه من چقدر توان دارم دختر ؛الان نزدیک بیست ساله با منه همش بکن نکن.
مامانم خیلی مظلوم بود هیچ وقت به خانم جون از گل کمتر نگفت منم گفتم مامان جان ولش کن تو همه مراحل سخت زندگیتو رد کردی ماهارو بزرگ کردی خانم جونم پیرشده دیگه گذشت .
گفت آره گذشت اما به قیمت سفید شدن همه تارهای موی من !بعد با آه گفت ملیحه مگر من چند سالمه که انقدر موی سفید دارم ؟ گفتم الهی قربونت برم خودتو ناراحت نکن مامان سکوت کرد بسمت میوه فروشی رفتیم تند تند با مامان پرتقالهای درشت رو جدا کردیم یک کم سیب برداشتیم و مامان داشت از مغازه بیرون می اومد که گفتم ،
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_ششم
مامان یه خورده نارنگی هم بگیر هوس کردم
گفت باشه دخترم زودتر میگفتی دوباره برگشتیم و نارنگی هم خریدیم و بسمت خونه براه افتادیم چادرم رو سرم هی سُر میخورد پلاستیک میوه ها تو دستم بود به خونه که نزدیک شدیم مامان کلید رو به در انداخت مامان اول وارد خونه شد بعد من وارد شدم ناخودآگاه به عقب برگشتم دیدم از سر کوچه دوتا خانم دارن بسمت خونه ما یا همون ته کوچه میان بدو رفتم تو و درو بستم میوه هارو تو آشپز خونه گذاشتم چادرمو به جالباسی زدم که صدای زنگ بلند شد مامان گفت ملیحه جان برو در رو باز کن گفتم جواد بدو برو درو باز کن جواد برادر کوچیکم در رو باز کرد بعد با عجله اومد تو اتاق و گفت مامان یه خانمیه با تو کار داره میگه واسه امر خیر اومده .
یهو خانم جون گفت الهی شکر واسه ملیحه اومدن ! مامان گفت یا خدا خیر باشه چادر چیتش رو از سر جالباسی برداشت و بسمت در حیاط رفت.من گفتم وا خانمجون الهی شکرت دیگه واسه چیه مگه من چند سالمه بعد گوشهامو تیز کردم ببینم چی میگن که دیدم مامان تعارفشون کرد که بیان تومنم فوری رفتم تو اتاق دیگه اما حسابی گوشامو تیز کرده بودم .
مادر منوچهر اینطوری شروع کرد که والا خانم !!! ببخشید اسمتونم نمیدونم ! مامان گفت من منیژه هستم گفت خوشبختم منم طلعت هستم دخترمم طیبه اس ..مامان گفت خوشبختم از آشناییتون .
طلعت خانم دوباره گفت داشتم میگفتم؛والا راستش اینه که من هشت تا پسر دارم که منوچهر ته تغاری خونمونه همشون رو زن دادم فقط مونده این آخری ! خانمجون خیلی با مزه گفت وا مادر چقدر هزار الله اکبر زاییدی ! جفتشون خندیدن بعد طلعت خانم گفت قربون چشات برم مادر جون بسکه شوهرم بچه دوست بود و راستش بخوای پسر دوست ! منم که دختر دوست داشتم هفت تا پسر که آوردم بعدش خدا بمن طیبه رو داد ،بعد خنده نخودی کرد و گفت منوچهرم از دستمون در رفت وگرنه دیگه تعطیلش کرده بودیم همگی خندیدن بعد طلعت خانم گفت ؛اما پسرم در عوض خیلی زرنگه ،کاردان ، پول در آر …یهو یه ژست غمگینی بخودش گرفت وگفت هییییی چی بگم چند وقتیه عاشق دختر شما شده هر روز میاد خونه و میگه یه دختر دیدم مثل پنجه آفتاب من همونو میخوام و بس ..
بعد طلعت گفت ننه منم دوست دارم تا زنده ام همشون برن سر خونه زندگیشون ،الحمدالله همه رفتن فقط منوچهر مونده که اگه اینم داماد کنم دیگه هیچ آرزویی ندارم .
در ادامه گفت ماشالا عروسام یکی از یکی بهتر خانمتر و نجیبترن ..حالا دختر خانمت رو صدا کن ببینم دل پسر منو کی برده ؟
مامان طفلک صدا زد ملیحه مادر بیا مهمون داریم منهم که میخواستم اظهار بی اطلاعی کنم سریع موهامو یه شونه زدم و یه سنجاق سیاه به موهام زدم که آخر آرایش ما بود بعد با خجالت وارد اتاق شدم سلام کردم طلعت خانم گفت ای علیک سلام قربون این دختر خوشگل برم من عجب سلیقه ایی داشته منوچهر بلا برده ،چشم بد ازت دورباشه مادرررر
طیبه هم که اونزمان خودش یدونه دختر داشت و جوان بود سلام داد و زیر پام بلند شد من هم با خجالت کنار دستشون نشستم طلعت خانم همش تو چشام زل زده بود وچشم ازم بر نمیداشت و طیبه هم که میخواست سرحرف رو باز کنه گفت چطوری آبجی ؟ یهو طلعت خانم گفت ما تو خونمون چیزی بعنوان زن داداش اینا نداریما همه به هم میگن آبجی ! آخه هیچکس با آبجیش بد نمیشه .
بعد روکرد به خانم جون گفت دروغ میگم مادر جون؟ اونم گفت صد البته که نه.دیگه صمیمیت از حد گذشت هرکی یه چیزی میگفت و تعریف میکرد کار به خاطره ها رسید از قدیم گفتن از دوران خواستگاری خودشون و این حرفا،و من فقط بهشون نگاه میکردم
من کلا دختر ساکت و مظلومی بودم حتی صدام هم ریز بود اصلا صوتم بلند نبود دست خودمم نبود اینطوری خلق شده بودم دیگه ،
طلعت خانم وطیبه بعد از اینکه حرفاشون تمومشد بلند شدند که برن موقع رفتن طلعت خانم گفت دختر قشنگم ملیحه جان از این ببعد بمن نگی مادرشوهرها من بدم میاد بمن بگو عزیز جون و خنده ریزی کرد گفت چه جونی هم بخودم گفتم !!! همه خندیدن یهو خانم جون گفت حالا بزار دختر من پسر شما روببینه ما بدونیم پسندیده یا نه ؟ اونوقت تو اسم رو خودت بزار ،طلعت خانم فوری رفت سر خانمجونو بوس کردوگفت تی بلا می سر، قربونت برم مادر معلومه که می پسنده من بچم قشنگه،اونجا بود که فهمیدم خانواده منوچهر اصالتاًشمالی هستن .وقتی رفتن خانم جون گفت منیژه ؛ما این موهارو توآسیاب سفید نکردیم این خانواده باید خیلی آدمای خوبی باشن خیلیییی مامان گفت خداکنه آخه منم همین یه دخترو دارم الهی همه سفید بخت بشن دختر منم خوشبخت بشه.اونشب وقتی آقام اومد خونه :خانم جون و مامان همه ماجرا رو براش تعریف کردن آقا
انقدر هراس داشت منو شوهر بده که خدا میدونست زودگفت وای عجله نکنید بزارین ببینم پسره کجا کار میکنه ؟ کین ؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_هفتم
چیَن؟ بعد! همینطوری نگید بیان .مامان هم گفت نه بابا خیالت راحت اگه طلعت خانم اومد میگم آدرس محل کار پسرشو بده که تو بری تحقیق ! اونوقت میگیم بیان بعد با نگرانی گفت حسین جان خوب تحقیق کنی ها یه وقت بدبخت نشه بچم .
دوسه روزی گذشت طلعت خانم تنها بخونمون اومد مامان تعارفش کرد اومد تو خونه من به مامانم گفتم مامان من دیگه جلو نمیام اگه ازت پرسید من کجام بگو با محمد داداشم رفتم خرید ،طلعت خانم صداش خیلی بلند بود تا نشست گفت والا میخواستم یه وقت بگیرم که بیایم برای آشنایی !!!
مامان زود گفت نه طلعت خانم جون والا حسین آقایعنی آقامون گفتن اول باید برنتحقیق اگه میشه آدرس آقازادتون رو بدید اونم گفت با کمال میل ،طلایی کهپاکه چه منتش به خاکه !!!
طلعت خانم آدرس تولیدی رو به مامان داد و خانمجون گفت انشاالله خیره ,مادررر یه تحقیق جزییه چیزی نیست غصه نخور نَنَه …انگار داشت بهش دلداری میداد من اونور تو اتاق از خنده روده بُر شده بودم ! بخودم میگفتم آخه عزیز جون شما این وسط چی میگی واسه خودت قربونت برم من …
طلعت خانم موقع رفتن گفت پس الهی خیر ببینی منیژه خانم اگر تحقیق کردین و خوب شنیدین تو رو خدا دیگه اجازه بدین ما زود بیایم چونکه من مریضم میدونین آخه من بر اثر زایمان زیاد قلبم بزرگ شده و زیاد نمیتونم در رفت و آمد باشم.
خانم جون گفت الهی خدا شفات بده زیاد بخودت فشار نیار ..بعد گفت من از خودمون مطمئنم پس من میرم شماره تلفن میدم ولی شماهم زود خبر بدین تا با پسرم وآقامون بیایم آخه من آرزومه عروسی منوچهرمم ببینم
بنده خدا طلعت خانم بدون اینکه بگه من کجا هستم و چکار میکنم رفت وقتی رفت خانم جون گفت مثکه خیلی ملیحه رو پسندیدن منیژ!!!آخه خانم جون گاهی وقتا به مامان میگفت منیژ …مامانم هم گفت انشاالله هرچی خیره همون بشه .شب که آقا اومد مامان آدرس رو به آقام داد که بره تحقیق فردای اونروز آقا رفته بود تحقیق و از هرکس پرسیده بود همه ازش خوبی گفته بودن آقا قَسمشون داده بودکه تو رو قران اگه آدمای بدی هستن به ما بگین آخه من دخترم خیلی مظلومه ،یه آقایی گفته بود آقا بقدری این خانواده خوب و مظلومن که خدا میدونه ؛والله اگر از من دختر میخواستن من بهشون دخترمو میدادم. آقام دیگه دلش قرص شده بود چون میگفت بقدری اون آقا مومن بود که حد نداشت وقتی آقا اومد خانم جون گفت بیا اینجا ببینم حسین جان شیری یا روباه ! آقا گفت والا مادر همه ازشون خوبی گفتن دیگه نمیدونم …
خانم جون گفت ردش کن بره دیگه پسر ! تو این دوره زمونه دختر رو باید زود رد کرد رفت زمانه بد شده ! طفلک آقا فقط بهش خیره خیره نگاه میکرد.
مامان گفت پس من به مادرش میگم بیان دیگه .
فردای اونروز مامان به طلعت خانم زنگ زد و گفت که شب جمعه ما منتظر شما هستیم با آقاتون تشریف بیارید. تا مامان گوشی رو گذاشت خانم جون گفت یا امام زمان یه وقت تعارف مارف پسراش نکنی که یه اتوبوسن و ما از خنده غش کرده بودیم گفت چیه خب راست میگم .آخ که خانم جون همه حرفاش قشنگ بود .
ما خودمون روبرای مهمونیه شب جمعه آماده کردیم مامان گفت ملیحه بیا بریم یه کت و دامن کرپ برات از همین کوچه برلن (همون مهران) بخرم که اونشب جلو فامیل شوهر تنت کنی حالا فکر نکنن تو شلخته ایی .
مامان به آقام گفت پول بده واسه این دختر میخوام لباس بخرم طفلک آقا که شادی میکرد گفت باشه بیا این پنج هزار تومن روبگیر برو هرچی میخوای بخر ما وقتی رفتیم خرید من یک کت دامن گلبهی خریدم که از نظر خودم خیلی شیکبود یه جوراب شلواری هم گرفتم که با لباسم جور در بیاد ،مامانم گفت یه چادر وال گل ریز هم برات بگیرم خودمم میدوزم تا چادر کهنه سرت نباشه حالا جلو قوم شوهر بَده،بعدش که به خونه رفتیم نمیدونی خانم جون چه ذوقی میکرد .مامان چادرم رو داشت میدوخت که خانم جون گفت الهی سفید بخت بشی ننه ! خودمم خوشحال بودم روز خواستگاری طلعت خانم با منوچهر و شوهرش منصور آقا به خونمون اومدن یک دسته گل کوچیک تو دست منوچهر بود یک کیک گرد کوچیک هم تودست منصور آقا بود طلعت خانم هم یه چادر چیت سرش بود و هِس هِس کنان وارد خونه شد سلام که کرد گفت وای ننه چقد نفسم تنگی میکنه همه بهشون خوش آمد گفتن منهم چادرم رو سرم بود جلو رفتم سلام کردم منصورآقا با خنده گفت به به دختر قشنگ خودم ! حالت چطوره؟ با خجالت گفتم ممنونم منوچهر گل رو بدستم داد و گفت بفرمایید و آروم بهم گفت (عروس خانم زیبا ) همگی با هم تو اتاق پذیرایی ساده مون نشستیم و خانم جون گفت خوش اومدی پسرم ایشالا که پسر خوبی از آب دربیای همگی خندیدن !آقا که خیلی احترام برای خانم جون قائل بود گفت از دعای شما مادر جان ،منصورآقا که انگار از خودش خیلی خاطر جمع بود گفت خوشبختش میکنم حاج آقا ! خانم جون گفت توکل برخدا
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_هشتم
دیگه صحبت ها بالا گرفت یکی از کار میگفت یکی از آب و هوا میگفت خلاصه تا رسیدم به اصل مطلب منصور آقا رو به آقام کرد و گفت هر شرایطی برای دختر خانومت داری بگو ما هم سراپا گوشیم آقا گفت والا من همین یه دختر رو دارم نمیخوام باهاش معامله کنم شرطی ندارم فقط بزارین هم ملیحه دیپلمش رو بگیره هم این دختر و پسر باهم برن بیان آشنا بشن گفت اینا همش قبول دیگه چی ؟ مهریه ؟ شیر بها؟آقام روشو کرد به طلعت خانم وگفت من نمیخوام که بچه ام رو بفروشم که بخوام شیر بها بگیرم ،مهریه هم چهارده تا سکه بنام چهارده معصوم کافیه فقط میخوام پسرتون خوب باشه.خانم جون گفت حسین جان چهارده سکه خیلی هم عالیه اما تو یه دختر بیشتر نداری پسرم !لااقل بکن پنجاه سکه ،منصور آقا گفت صبر کنید الان درستش میکنم چهارده سکه بنام چهارده معصوم باشه پنجاه سکه هم خودم بخاطر خانم بزرگ اضافه میکنم خوبه؟ یعنی بشه شصتوچهارسکه ،اگر حرفی نیست صلوات بفرستید.همه صلوات فرستادن و به همین راحتی در سال پنجاه و هشت منشیرینی خورده منوچهر شدم اونشب بعدش دیگه هی با هم تعریف میکردن و میگفتن میخندیدن یهو وسط اون حرف و خنده ها خانم جون گفت پاشین جوونا برید اون اتاق یک کم با هم حرف بزنید آخه ببینید چی از هم میخواین از همدیگه سوال بپرسین تا باهم آشنا بشین ! من صورتم سرخ شده بود و خجالت کشیدم بقدری که طلعت خانمم فهمید یهو طلعت خانم گفت ببین میگن بزرگترا جواهرن
ما هیچ کدوم عقلمون نرسید راست میگه مادر،،،پاشو منوچ جون برو یه صحبتی با ملی جون بکن ! از طرز گفتن اسممامون از زبون طلعت خانمخنده ام گرفته بود ،منوچ ! ملی!..چه زود آدمها خودمونی میشدن ،دستپاچه گفتم باشه طلعت خانم حالا میریم بعداً…با خنده گفت اولا طلعت خانم نه و عزیزجون دوماً نا فرمانی از مادرشوهرت کردی فهمیدم که خیره سری یالا پاشو ،پاشو ببینم تا غمگینم نکردی ،یالا کیجا یالا دَتر (آخ …یک کم سکوت میکنم )ای وای چقدر طلعت خانم زن نازنینی بود بلند شدم و بقول عزیزجون با منوچ رفتم اتاق ازش خجالت میکشیدم چادرمو و سرم محکم کردم گفت ای بابا خجالت نکش من از این ببعد شوهرتم چادرتو بردار ببینم موهات چقدره؟گفتم بلنده گفت آخه تا کجاته ؟ گفتم تا کمرم خندید گفت ماشاالله بعد گفت یه نظر حلاله یدفه بلند شد اومد سمتم ازش ترسیدم گفتم چکار داری میکنی چادرم رو آروم از سرم کشید گفت به به چه موهای قشنگی همونی هستی که میخواستم و خیلی خودمونی گفت ملیحه جون امیدوارم بتونم خوشبختت کنم ، بعد گفت تو حرفی نداری بزنی ؟ گفتم فقط تا آخر عمرت با من رو راست باش بگذار همیشه بهت اعتماد کنم گفت ای به چَشم من غلام حلقه به گوشِت میشم تو جون بخواه منم فقط از تو میخوام در بست مال من باشی، گفتم مگه غیر از اینهم هست ؟ دوباره گفت هیچ شرطی ندارم هرجا دوست داری با زن داداشام یا طیبه برو اجازه هم نگیر اما شب که اومدم خونه شامت آماده باشه فقط بگیم و بخندیم مندیگه چی میخواستم از این بهتر ؛از همین الان کلید آزادیم دست خودم بود منوچهر باهام کاری نداشت اونشب وقتی از اتاق بیرون رفتم مامان با اشاره گفت خوبه؟منم با سرم گفتم آره آخه زمان ما که خیلی سختگیری نبود نه خونه میخواستیم،نه ماشین، تازه اگه طرف مقابلمون یه موتور هم داشت کِیف میکردیم که تَرک شوهرمون بشینیم و بریم بالای شهر بگردیم.اونشب منصور آقا گفت پس ما یه بعله برونی میگیریم این بچه ها یه انگشتر دست کنند باهمدیگه برن و بیان خانم جون گفت ببخشید منصور آقا اما دوتا دوتا بیاین ما خیلی جا نداریما ! خونمون کوچیکه یهو مامان لبی گزید وگفت وا خانم جون این چه حرفیه هر چند نفر اومدین بیاین خونمون اینی که هست ظاهرو باطن ،ما اهل شیله و پیله نیستیم طلعت خانم به حرف خانم جون خندید و گفت عیب نداره از دهن خانم جون دُر و طلا میباره ما ناراحت نمیشیم بعد گفت ما هفته دیگه جمعه میایم واسه بعله برون آخه میدونی چیه ما میخوایم هرچه زودتر قال قضیه کنده بشه ماهم حوصله برو بیا نداریم هرچه زودتر میخوایم فامیل بشیم اونشب با خوبی وخوشی گذشت از اون ببعد هر روز طلعت خانم، منوچهر رو میفرستاد دنبالم میرفتیم مهران و برام ریز ریز خریدای نامزدیمرو میکردن یکروز چادر یه روز پارچه کیف وکفش در آخر منوچهر منو به یه زرگری برد با آبجی طیبه و یه انگشتر قشنگ که روش یه قلب بود با گلهای ریز ریزی توش بود برام برداشتن.وای نمیدونی چه ذوقی میکردم.بهتر دونستم که فریده رو دعوت کنم هرچند که فریده خاله رو رو شده بودو پا به ماه بود اما خوشحالی از سر و روش میبارید اونشب تمام خواهر برادرهای منوچهر اومدن و عمو وعمه منوچهر هم با همسراشون بودن منم یه خاله داشتم که دعوت کردیم وخودمونبودیم دیگه از فامیلام نمیخوام زیاد
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_نهم
(توضیحی بدم و وارد جزییات بشم )اما جاریهام و برادرای منوچهر یکی از یکی گلتر بودن اونشب ناخودآگاه من صاحب هشت تا آبجی شدم یعنی جاریام و خواهرشوهرم و عزیزجون هم که مادرشوهرم بودبه منصور آقا هم همشون میگفتن آقاجان،منم که یه پیراهن سفید خریدم فقط موهامو شونه زدمویک گلسر کلیپسی که گل رُز بود پشت سرم زدم و یه مدادمشکی تو چشمم کشیدم ویه رژ کمرنگ هم به لبم زدم و اون شد آرایش من!اما بگماز منوچهر که یک کت شلوار سفید که اونزمان خیلی مد شده بود پوشیده بود ویک کراوات مشکی هم زده بود وخیلی قیافه اش تو اونلباس قشنگشدهبود واینم بگم که منوچهر خیلی بانمک بود ومن خیلی دوستش داشتم.
اون موقع ها قبل از شروع صحبت یه دفتر می آوردن و تمام شرط و شروط ها رو می نوشتن و یکنفر حالا یا از خانواده دوماد یا خانواده عروس اون رو با صدای بلند برای همه میخوند و همه هم میگفتن مبارکه و کار تمام میشد یادمه برای منم این کار رو برادر شوهر بزرگم سیاوش کرد و برای همه اون متن رو خوند همه دست زدن و بعدش انگار صمیمیتی بین همه ایجاد شد .نوار کاست رو توی ضبط گذاشتن و با آهنگ اسفند دونه دونه عروس میاد تو خونه همه شروع کردن به دست زدن و رقصیدن چقدر دلهامون خوش بود بعد همه می اومدن جلو منوچهر قر میدادن و ازش شاباش میخواستن ،ما یه اتاقمون تو در تو بود و همه تو همون اتاق جلوی پای هم نشستن جاریهام خوشحال بودن عزیز جون هم همینطور همش کِل میکشید بلاخره تو رقصیدن نوبت بمن رسید جاریام گفتن عروس باید برقصه خانم جون گفت خاک به گورم دیگه چی ؟ عروس حجاب داره ! مگه میشه جلو مردا …خدا مرگم بده دوره آخر زمانه ..آقام گفت مامردا میریم تو اتاق تکی ! تا شما راحت باشید .بعد همشون از اتاق رفتن بیرون .سریع آهنگی گذاشته شد منوچهر فقط تو اتاق مونده بود بلند شد دستم رو گرفت گفت پاشو مَلی جان و منم شروع کردم به رقصیدن حالا تو اون حال عزیز پولی رو از وسط سینه اش در آورد و اصرار داشت تو دهنم بزاره و من از اینکه پول رو تو دهن شخصی که می رقصید میزاشتن خیلی بدم می اومد گفتم عزیز جان بده دستم منوچهر آروم گفت بابا یه دقیقه بزار بعد بردار اما اصلا تو کَتم نمیرفت بلاخره همه متوجه شدن وشاباش ها رو بدستم دادن و منهم چه رقصی میکردم بیشتر موهامو میچرخوندم و منوچهر میگفت بابا بپا موهات میره چش و چالمون ،اونروز من رو ابرها بودم بعد با فریده رقصیدم دیگه حس حسادتم از بین رفته بود ولی فریده خوش قلب آرام آرام با من می رقصید و وقتی به شکمش نگاه کردم بخودم گفتم سال دیگه که ازدواج کنم حتما منم بار دار میشم و این ژست وقیافه های فریده رو برمیدارم خلاصه مامان واسه شام زرشک پلو با مرغ درست کرده بود یه کارگر هم آورده بود تا کمکش کنه .اونشب همه شامشون رو که خوردن با احساس رضایت از مهمونی از خونمون رفتن .تا همه پاشون رو از در بیرون گذاشتن خانم جون گفت آخیییی الهی شکر که رفتن قوم یأجوج مأجوج .ما همه خندیدیم خانم جون گفت منیژه به اینا رو مو ندی ،اندازه دونه های تسبیحنبزار برن فقط منوچل رو بگو بیا بقیه رو ول کن ،وای خدا خانم ….جون هیچوقت تلفظ اسم منوچهر از زبانش از یادم نمیره.
روزهای نامزد بازی من شروع شد منوچهر هرروز با موتور می اومد دنبالم ومیرفتیم میگشتیم .
بهم میگفت ملیحه چادرت رو بردار بامانتو روسری باش اینطوری سختت میشه خدای نکرده چادرت میره لای چرخ موتور برام دردسر میشه میگفتم نه همه آقامو میشناسن برام حرف در میارن اونم با ناراحتی میگفت گور باباشون من مثل کوه پشتتم کی میخواد برات حرف دربیاره ! انقدر اخلاق منوچهر خوب بود که دلم میخواست هرچه زودتر ازدواج کنیم وبریم سر زندگی خودمون .
از مهربونیاش که دیگه نگم براتون ! همه چی برام میخرید گاهی اوقات سر اینکه چیزی برام نخره بحثمون میشد میگفتم منوچهربرای چی انقدر ریخت وپاش میکنی بزار پولامون رو پس انداز کنیم برای پول پیش خونمون لازم داریم اونم میگفت فکرشو نکن خدا بزرگه درست میشه .
طلعت خانم؛ خونه خودش دو طبقه بود و عروس شیشمی دختر خواهرش بود ومشخص بود که اونو یه جور دیگه ایی دوست داشت البته از حق نگذریم اونم انقدر دلسوزش بود که طیبه دخترش هم مثل اون نبود پس در نهایت ما باید میرفتیم مستأجری .برادرشوهرام همشون خونه داشتن بجز یه دونه از اونها و منوچهر …تو اون سال که من سوم دبیرستان بودم مامانم خورد خورد برام جهیزیه میگرفت اینم بگم من خیلی جهیزیه آنچنانی نداشتم پدرم بقال بود ما وضع مالی خیلی خوبی نداشتیم اما الحمدالله محتاج هم نبودیم مامان وقتی میخواست برام رختخواب درست کنه خانم جون میگفت لحافدوز سر کوچمون رو صدا کن بیاد پنبه های تشک رو توحیاط خودمون بزنه و آستر بکشه من خودم رویه هاشون رومیدوزم خانم جون خیلی ذوق داشت .
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_دهم
برادرهامم که کاری ازشون نمی اومد فقط به فکر این بودن که آقام براشون لباس بخره و شادی کنن ،بلاخره در عرض یکسال و دوسه ماه جهیزیه من آماده شد منم نزدیک امتحانهای دیپلمم بود منوچهر هم آماده شده بود که عروسیمون رو بگیریم طلعت خانم یکروز به خونمون اومد با خوشحالی گفت یه خونه واسه منوچهر پیدا کردم من با خوشحالی گفتم عه کجاست چه جوریه ؟ گفت ای دردت به جونم دختر تا تو نری ببینی که ما نمیگیریم نزدیک خونه خودمه در اصل همسایه خودمون میشی.
منم خوشحال گفتم باشه عزیز جونبا منوچهر میریم خونرو میبینیم چون دیگه خونه مامان پر از وسیله شده اینا هم جا ندارن که ؛طفلکا همین سه اتاقه با این همه وسیله ….
طلعت خانم گفت اصلا میدونی چیه پاشو باهم همین الان بریم خونه رو ببین؛
اصلا ببین می پسندی ؟بعد نگاهی به مامان انداخت وگفت منیژه خانم شما هم پاشو بریم خانم جون گفت آره منیژ تو هم برواین دختر جوونه اگه خوب نبود یکی دیگه پیدا کنن ،مامان بلند شد جوراب ساقه بلندش رو روی شلوارکش کشید و چادرش رو برداشت سرش کردو باهم دیگه سه تایی رفتیم
تا خونه ایی که طلعت خانم پیدا کرده بود رو ببینیم طلعت خانم اینا نسبتاً به ما نزدیک بودن تو کوچه خودشون که وارد شدیم طلعت خانم گفت اوناها اون خونه که درش طوسیه رو می بینی خونه همسایمونه بعد رفت در زد خانم صاحبخونه که درو باز کرد سلام علیک گرمی کرد و ما داخل شدیم وقتی رفتیم خونرو دیدیم یه کم تو ذوقم خورد یه خونه کوچیک که دو اتاق داشت با یه آشپز خونه وحمام و دستشویی که هر سه تاش تو حیاط بوداما کرایه اش خیلی ارزون بود ماهی پونزده هزار تومن بود و منوچهر بهم گفته بود که سعی کن خونه گرون نگیریم تا بتونیم خودمون زود صاحب خونه بشیم این حرفش تو گوشم مونده بود مامان وقتی خونرو دید با اشاره گفت نه خوب نیست بعد نگاهش که کردم گفت ایششش ..اما
بعدش که صاحبخونه اومد کنارمون و با ما صحبت کرد دلمون گرم شد یه خانم سی ساله بود با دوتا بچه یه دختر داشت یه پسر ،
پسرش تو بغلش بود گفت خوش اومدی. طلعت خانم خیلی ازت تعریف میکرد خدایی تعریفی هم هستی ،بعد گفت منم زهرا هستم صاحب خونه که نه !دوست شمام ! بعد گفت منم صبح تا غروب با این دوتا بچه سرگرمم و تنها .دوباره روکرد به طلعت خانم و گفت اسمش ملیحه جون بود دیگه ؟…طلعت همگفت آره زهرا خانم جون دیدی چه عروس نازی دارم .همونجا منو مامان شیفته زهرا خانم شدیم خونه رو بی خیال شدیم گفتیم همینکه زهرا خانم آدم خوبیه برای ما کافیه
مامان گفت زهرا خانم جون دختر من خیلی مظلومه جون تو و جون ملیحه ..زهرا خانم گفت انقدر میگیم میخندیم که شما از یادش بری ، طلعت خانم گفت پس مبارکه ؟ پسندیدی؟ گفتم آره عزیزجون تا بچه نداریم خوبه دیگه گفت پس شما جهیزیه رو تا بیاری ما هم یه سالنی میگیریم و این شد که من اولین خونه ام رو انتخاب کردم و بعد از یکهفته جهیزیه ام رو به اون خونه بردم .راستش اون موقع سرویس خوابها با میز توالت وکمد سه تایی بود که تو اتاق عقبی چیدم یک مبل ظریف هم برای اتاق جلویی گرفته بودم که شد پذیرایی مون .
یه یخچال معمولی داشتم با یه گاز از این ساده ها که کمد داشت و کمی هم لوازم آشپزخونه که اونا رو چیدم تو همون آشپز خونه اون طرف حیاط و براشون کلی ذوق داشتم برای من که پدرم یک بقال زحمتکش بود خیلی هم زیاد بود فریده هم با پسر شیطونش برای جهیزیه من اومده بود وهردومون خوشحال بودیم میگفتیم دیگه راحت باهم میریم میایم دیگه. مامانوباباهامون نیستن که بخوان بهمون اجازه بدند و اختیارمون دست خودمونه اونروز که جهیزیه ام رو بردم زهرا خانم برامون چایی و میوه آورد گفت کمی خستگیتون رو از تن بیرونکنید نمیدونید برای جهیزیه جزیی من چه بهبه و چهچهی میکرد بعد میگفت ملیحه جون خدا کنه زودتر بیای تا باهم درد و دل کنیم منم سرم گرم بشه .
آخه شوهر منم صبح میره غروب میاد
خونه زهرا خانم کوچیک بود ولی تمیز بود میگفت ما تازه تصمیم گرفتیم که این دو اتاق رو اجاره بدیم گفتیم یه کم کمک خرجمون بشه.
چون ماهم تازه این خونرو خریدیم و قرض داریم .جهیزیه چیدنم تموم شد روز بعدش منو واسه اصلاح ابرو به یه آرایشگاه بردن که نزدیک خونه طلعت خانم بود ما انقدر صورت هامون دست نخورده بود که با یک اصلاح ابرو کلی تغییر میکردیم .
طلعت خانم یه اصطلاحی داشت که میگفت دختر های ما مثل کاسه نشُسته میمونن که با یه دست کشیدن به خودشون کلی برق می افتن و خیلی از اینکه عروساش دست به صورتشون نبُرده بودن خوشحال بود .خلاصه که یه سالن هم تو خیابون جمهوری برامون گرفته بودن و شب عروسیم منم مثل همه دخترا تو لباس عروس سفیدم خیلی قشنگ شده بودم .اینو نگفتم که منوچهر موتور تریل رو فروخت و یه موتور معمولی خرید تا کمک خرج مادرش تو عروسی باشه .
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این آهنگ قشنگ وتقدیم کنید به اونی که مهربونترین بوده براتون ❤️
#شبتون_بخیر🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈خوشبختی یعنی:
لذت بردن از خوشی های کوچک🌸
قدر دان داشته ها بودن💕
خوشبختی یعنی:
🌺دادن امید و انگیزه به
کسانی که دلخوش اند به بودنما☺️
#صبحتون_بخیر🌸
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_یازده
شب عروسی منوچهر خیلی خوشحال بود و میگفت من از اینکه تو رو پیدا کردم و باهات ازدواج کردم خیلی خوشحالم وباید اینکار رو خیلی زودتر انجام میدادم تا زودتر خانواده سه نفرمون شکل بگیره گفتم اوه تو بفکر بچه ایی هیچی نشده ؟ میگفت بعله اونم یه پسر کاکل زری ،دیگه هر دومون تو سالن میرقصیدیم وخوش بودیم انگار تمام دنیا مال من بود و اون شب بهترین اتفاق زندگیم بود[اما آخر شب که شد آقا ومامان و خانم جون بادو تا داداشام اومدن جلو که ازم خداحافظی کنن
یهو با دیدن چهره همشون بغضمگرفت اما نگذاشتم اشکم سرازیر بشه آقام جلو اومد و دستشو دور گردنم انداخت گفت ملیحه جان بابا داری میری گفتم آره آقاجان حلالم کن زحمت زیادی برام کشیدی تا اینو گفتم ؛بغض جفتمون ترکید تا حالا روم نشده بود آقام رو اینطوری بغل کنم چقدر ما قدیمیا حیا اضافه داشتیم خب چی میشد من تو اون سالها پدرمو بغل میکردم بوسش میکردم اما حیا مانعمیشد که بوسش کنم مگر مناسبتی یا چیزی میشد .ما حتی پامونو جلو پدرمون دراز نمیکردیم خلاصه آقام رو بغل کردم حالا گریه نکن و کی گریه کن آقام دم گوشم گفت ملیحه جان تو منو حلال کن اگر تو خونه من نتونستی به آرزوهات برسی ،گفتم آقا جانم من دیگه چی میخواستم آرامش داشتم راحتی داشتم درسم رو خوندم دیگه چی میخوام ! پدر منوچهر اومد و آقام رو از بغلم بیرون کشید و گفت بابا بس کنید حسین آقا خونه من نزدیک خونه ملیحه جونه،اصلا هر روز خودم میارمت خونمون و باهم میریم خونه ملیحه …تازه داشتم آروم میشدم که مامان اومد خداحافظی کردو بعد خانم جون اومد اما حرفهای خانم جون دلمو آتیش زد گفت ملیحه جان انشاالله خوشبخت بشی چه روزهای خوبی در کنار هم بودیم اگر کاری کردم حرفی زدم منم ببخش شاید دیگه عمری نباشه که باهم باشیم .گریه ام بلند تر شد گفتم خانم جون خدا نکنه تو همیشه هستی این حرفو نزن ،همون موقع طلعت خانم اومد گفت جیگر دخترتونو خون کردین انشاالله همگی فردا ناهار مهمون خودمین …خلاصه همگی رفتن و من با خانواده منوچهر به خونه جدیدم رفتم، حالا دیگه باید با خانه داری و خونه خودم بودن اُنس میگرفتم.همه مارو همراهی کردن و در خونه کوچکم گذاشتنمون. زهرا خانم با منقل کوچکی اسپند دود کرد و طلعت خانم زیر پامون گوسفند کُشت و کم کم همه خداحافظی کنان رفتن و منو منوچهر تنها موندیم نگاهی به خونمون کردم چقدر برام قشنگ بود اما یهو دلتنگ خانوادم شدم همینطوری روی مبل نشسته بودم که منوچهر گفت نکنه تا صبح میخوای همین طوری بشیینی ،گفتم نه!نمیدونم چرا اینطوری شدم،
گفت ملیحه جان طبیعیه که تو سالها با پدر ومادرت زندگی کردی حالا اومدی خونه من،بعد به شوخی گفت که اینجا اصلی ترین جای زندگیته،من گفتم امیدوارم که اینطور باشه و اونشب من اولین شب زندگیم رو با منوچهر تجربه کردم.
صبح با نور خورشید که مستقیم تو چشمام افتاده بود از خواب بلند شدم یهو قاطی کردم بخودم گفتم من کجام اینجا کجاست؟کم کم یادم افتادکه اینجام،خونه خودمم،یه نگاه به منوچهر کردم که تو خواب عمیق بود آروم پتو رو کنار زدم داشتم میرفتم تو حیاط دست و رویی بشورمکه زهراخانم اومده بود پایین که بره دستشویی کنار حیاط! من زود پیش دستی کردم و سلام دادم اونم تاچشمش بمن افتاد با خنده گفت سلام ملیحه جون؛چه خبرا؟ دیشب که اینجا تو خونه فسقلی بودی سختت نبود؟ گفتم نه خداروشکر خوبه ! گفت امروز اولین روز زندگیته نمیخواد صبحانه درست کنی من براتون آماده میکنم،میخواستم بگم که نه زحمت نمیدم دیدم زنگ زدن.
گفتم من میرم درو باز میکنم رفتم بسمت در ! در رو بازکردم دیدم مادرشوهرمه، با خوشرویی گفت سلام دختر قشنگم ؛بعد دیدم تو دستش یک مجمع یا همون سینی گرد بزرگی بود پر از خوراکی نون و پنیر گردو شیر و زیتون کره عسل ودر کنارش کاسه کوچک بود که توش کاچی با روغن حیوانی بود بعدبا چشمش اشاره به کاسه کردو گفت اینو خودت بخور عروس جان.
خجالت کشیدم فقط گفتم دستت درد نکنه …
زهرا خانم سلام علیکی با طلعت خانم کردو گفت چرا شما زحمت کشیدی من هم میخواستم الان براش همه چی آماده کنم .طلعت خانم گفت الهی قربون دستات که تو انقدر مهربونی …
خلاصه من سینی رو تو اتاق گذاشتم رفتم دست و روموشستم ودیگه هرکی به خونه خودش رفت .منوچهر رو بیدارکردم گفتم پاشو تنبل اینجوری میخوای پول جمع کنی ؟ مرد اونه که صبح زود بلند بشه بره سر کار.اونم یهوپرید بغلم کرد وگفت اصلا نمیخوام برم میخوام بمونم تو خونه نمیرم سرکار بعد هی قلقلکممیداد صدای خندمون تا کجاها که نرفت گفتم تو رو خدا قلقلک نده صدامون میره بالا زهرا خانم میشنوه .صبحانه رو که خوردیم منوچهر رفت سرکار چون روز پاتختی بود وهمه اومدن خونه طلعت خانم که برام کادویی بیارن ،چقدر همه زدندو رقصیدن و شادی کردن خانم جون ومامان هم با فریده و خاله ام اومده بودن.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_دوازده
انقدر برام پتو وپارچ ولیوان و کاسه اوردن که تا سالها نیاز به هیچی نداشتم.خانم جون با یه قیافه حق به جانب اومد جلو و گفت مَلی نَنه حالا اخلاقش خوب هست و من از خنده مرده بودم گفتم خانمجون بزار یکروز بشه بعد.
مهمونا که رفتن انگار غم عالم دلمو گرفت شب که منوچهر اومد یدفه زدم زیر گریه.گفت وا ملیحه چرا اینجوری میکنی؟بعد شروع کرد به شوخی کردن و گفت یعنی من انقدر بدم که گریه میکنی؟گفتم نه بخدا یهو دلم تنگ شد! دلتنگ خونه آقام.
گفت خودم نوکرتم چرا اینطور میکنی؟پاشو بریم یه دور با موتور بزنیم بیایم تا غماتو فراموش کنی .
گفتم پیاده بریم حالا خوب نیس تو محل هی با موتور بریم بیایم .پاشدم چادرمو سرم کردم و با منوچهر رفتیم بیرون یک کم تو محل گشتیم اون هم از آینده میگفت هی میگفت اینجور میکنم اونجور میکنم منم میگفتم انشاالله ..
از فردای اونروز منوچهرسر کار میرفت ما انقدر پول نداشتیم که بخوایم ماه عسل بریم بخاطر همین بیخیال شدیم روزها میگذشتن من با زهرا خانم شدیم مثل دوتا خواهر درسته که اون از من نُه سال بزرگتر بود اما برام خواهرنداشته ام شده بود با هم هرروز تو حیاط قرار میزاشتیم میرفتیم می نشستیم سر پله تعریف میکردیم یا یه فرش پهن میکردیم تو حیاط بچه هاش بازی میکردن ماهم تعریف میکردیم.
دیگه شده بودمحرم رازم ! شوهرش هم مرد بسیار خوبی بود مومن و با خدا !
یکی یکی بگم براتون از مادرشوهرم که زن بسیار خوبی بود فقط بخاطر ناراحتی قلبیش نمیتونست کار خونه بکنه و همون دختر خواهرش همه کارهاشو انجام میداد برادر شوهرهام همه آقا بودن و پدرشوهرمم مرد بی آزار و مهربونی بود با جاری هام هم که مثل خواهر بودیم خود منوچهر هم که عاشقم بود و بی امان کار میکرد تا ما بتونیم هرچه زودتر خونه بخریم واز این خونه بریم….
یعنی این آرزوی منوچهر بود صبح که میرفت تولیدی آخر شب بخونه می اومد و میگفت باید برات بهترین زندگی رودرست کنم .زمانیکه من عروس این خانواده شدم جاری کوچیکم مهین که دخترخاله منوچهر هم بود بارداربود بعدش خدا بهش یه پسر داد منوچهر که خیلی خوشحال بود میگفت من الان عمو شدم خوشحالم حالا تو فکرشو بکن اگه خودم بابا بشم چه حالی دارم منم میگفتم خدا بزرگه معلومه که ماهم بچه میاریم .از ازدواجمون یکسال گذشت اما من هنوز بچه ایی نیاورده بودم خیلی هم دوست داشتم که بچه دار بشم یکروز به زهرا خانم گفتم شما که تجربه دوتا بچه داری بنظرت منچرا باردار نمیشم ؟ گفت ملیحه جون بهتره یه دکتر بری آخه من چی میتونم که به تو بگم ! فقط بهم گفت میخوای بری دکتر به خانواده همسرت چیزی نگوشاید زمان ببره اون وقت هی میخوان بگن چرا حامله نمیشی .منهم یکروز با منوچهر رفتیم دکتر و من همه چیز رو برای دکتر توضیح دادم اما دکتر گفت باید آزمایش بدین تا من دقیق بهتون بگم علتش چیه
همه آزمایشارو انجام دادیم من فقط به مامانم رازم روگفته بودم مامان طفلک نگرانم بود میگفت مادر همش سر نماز دعات میکنم که خدا دامنت رو سبز کنه ،دیگه خدا میدونه روزی که رفتم آزمایشمروگرفتم چه حالی بودم گفتم منوچهر من بیرون منتظر میمونم تو برو جوابشو بگیر نمیدونم چرا انقدر استرس دارم گفت باشه میرم اما فقط دعا کن وقتی جواب آزمایشامون رو میبریم پیش دکتر خبر خوبی بهمون بده که خوشحال بشیم منوچهر رفت اما وقتی جواب آزمایشامون تودستش بود و برگشت پایین کمی کسل شده بود گفتم منوچهر چیه چرا هنوز دکتر ندیده تو ناراحتی ؟گفت آخه من به اون آقامسئول آزمایشگاه گفتم آقا این جواب آزمایش خواهرمه تو رو خداشما یه نگاهی بهش بنداز ببین چیه اونم گفت ببر پیش دکتر ولی با اصرار من گفت فکر نکنم بچه دار بشه ،من تااین حرفوشنیدم انگار سرم گیج رفتم یهو کنار خیابون نشستم گفتم وای منوچهریعنی….
گفت پاشو سر پا بریم پیش دکتر حالا مگه اون دکتر بود ،در ضمن ؛حالا گیرم بچه دار هم نشی مگه منتو رو بخاطر بچه ول میکنم میدونستم داره دلداریم میده ولی با قدمهای لرزون به سمت مطب راه افتادیم .وقتی وارد مطب شدیم کمی شلوغ بود بلاخره نوبتمون شد رفتیم تو اتاق ! دکتر تا برگه های آزمایش رو دید، هی ورق میزد و هی چشماشو ریز میکردبعد گفت ؛خب ملیحه خانم شما یککم مشکل داری اما همسرت همه چیزش خوبه ! همون موقع دهنم خشک شده بود و اصلا نمیتونستم حرف بزنم.منوچهر گفت آقای دکتر مشکلش چیه ؟ گفت ایشون قطعا که نه.نمیگم صد درصد نازاست اما اگر احتمال بدیم که بچه دار بشن احتمالش یک در هزاره همونجا عرق سردی از پیشونیم پایین اومد بعد گفت نا امید نشین امیدتون بخدا باشه
منم دارو میدم شما تحت نظر باش تا ببینیم خدا چی میخواد از مطب که بیرون اومدیم شروع کردم گریه کردن منوچهر گفت خجالت بکش دختر حالا مگه بچه تحفه اس گفتم آره خیلی ….
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_سیزده
تو نمیدونی آدم بعد از ازدواجش همه چشم امیدش به یه بچه اس که سرشو گرم کنه دوباره گفتم منوچهر این رسم روزگاره،زندگی بدون بچه جهنمه.انقدر توراه گریه کردم که خدا میدونه بعدیهو گفتم بریم خونه راجب زندگیمون یه تصمیم اساسی بگیریم .منوچهربا ناراحتی گفت مثلا چه تصمیمی ؟منم خیلی رُک گفتم منوچهر مادرو پدر تو دلشون بچه میخواد .میخوان بچه تو رو تو بغلشون بگیرن جلو من فیلم بازی نکن تو خودت هم بچه دوست بودی یادته قبل از عقد میگفتی منپسر میخوام ،گفت بس کن ملیحه من هیچی نمیخوام گفتم اما من میخوام. گفت چی ؟ گفتم طلاق ….منوچهر آنچنان عصبانی شد که دستشو بالا برد بزنه تو صورتم خودمو جمع کردم که گفت لا اله الا الله خجالت داره والا ؛میدونی چیه مَلی هرکس اومد خونه ما با لباس سفید میاد با کفن برمیگرده فهمیدی ؟ گفتم آره بابا فهمیدم و هردودر سکوت رفتیم خونه خودمون. منوچهر درباره گفتاز این موضوع با هیچکس صحبت نمیکنی من میرم داروهارو میگیرم میام تو هم استفاده میکنی تا ببینیم خدا چی میخواد .بعد محکم گفت شیر فهم شد ؟ گفتم آره ..منوچهر که رفت بغضم ترکید هی با خودم گفتم وگریه کردم چرا من انقدر بدبختم خدایا چرا من ؟ چرا منو امتحان کردی من از پسش برنمیام داشتم گریه میکردم زهرا خانم ضربه ایی به در زدو گفت ملیحه جان خونه ایی ؟ آروم گفتم آره بیا تو عزیزم من خونه ام
وقتی منو با اون حال و روز دید گفت خدا مرگم بده چی شده گفتم هیچی خاک برسرم شده ! چی میخواستی بشه .من بچه دارنمیشم ایراد هم از منه! گفت پاشو دختر به این زودی کم آوردی از قدرت خدا ناامید شدی .مگه من ولت میکنم انقدر خودم میبرمت این دکتر اون دکتر تا حامله بشی .
گفتم وای زهرا خانم تمام جاریام بچه دارن حالا هفت تا جاری بچه دارن من بدبخت ندارم حالا چکار کنم؟گفت خدات بزرگه نگران نباش
منوچهر اومد کیسه داروها رو گذاشت جلوم گفت ملیحه از همین امروز مثل شام و ناهارت که واجبه و باید بخوری داروهاتو سر وقت میخوری خُب !!!
گفتم باشه بعد با ناراحتی گفت پاشو برو دهنت رو آب بکش ! تادیگه اون اسم کوفتی طلاق هم ازش دور بشه .با ناراحتی بلند شدم رفتم غذا درست کردم وبه زندگی تلخم ادامه دادم فردای اونروز به خونه مادرم رفتم و داستان بدبختیم رو به مادرم گفتم
مامان گفت ای قربونت فقط خانمجون نفهمه
مامان شروع کردبه دلداری دادن من،گفت که عیب نداره کی از کار خدا خبر داره خدا به یه کسایی بعد بیست سال بچه داده تو که سنی نداری ،واز این حرفا خانم جون همش تو فکر اخلاق و رفتارمنوچهر تو خونه با من بود هی می پرسید ننه باهات خوبه ؟میگفتم خانمجون بخدا خوبه ،،بعد از چیزایی می پرسید که ربطی بمن نداشت .
مثلا مادر شوهرت با جاریات خوبه؟ پدرشوهرت چکار میکنه منم با خنده زورکی میگفتم وای خانمجون ول کن به زندگی این و اون چکار داری به چه درد ما میخوره،البته اونم پیر بود جایی که نداشت بره همش دوست داشت از این واون خبر بگیره اونروز به مامان گفتم همه چیز بین خودمون بمونه تا ببینم خدا چی میخواد .دیگه هر روزم با فکر کردن به بچه شروع میشد که خدایا من کی بچه دارمیشم ؟
یکروز زهرا خانم اومد دنبالم گفت ملیحه یالا سریع آماده شو که یه دکتر خوب برات گیر آوردم میگن پنجه طلاست گفتم راست میگی گفت دختر دروغم چیه فقط بریم دکتر و زود برگردیم گفتم بچه هات چی گفت فکرشو کردم .بعد دوتا بچه هاش رو آماده کرد که ببره بزاره خونه خواهرش .ما تا از جلو خونه مادر شوهرم رد شدیم یهو طلعت خانم از در بیرون اومد و گفت عه بسلامتی دختر جان کجا میری ؟ گفتم والا داشتیم میرفتیم ….یهو زهرا خانم گفت داشتیم میرفتیم سینما یه فیلم برای بچه ها اومده من میخواستم بچه هامو ببرم گفتم ملیحه رو هم ببرم اونم گفت وا ملیحه جان !! تو اجازه از منوچهر گرفتی داری میری سینما؟ دهنم از ترس خشک شده بود گفتم آره اجازه دارم گفت خب برو ..اما تو اون خب برویی که گفت یه دنیا حرف بود با زهرا خانم رفتیم خونه خواهرش جلو در بچه هارو بهش داد وبعدش رفتیم دکتر …
حالا دلشوره داشتم نوبتمون دیر بود هی میگفتم زهرا خانم کی نوبتمون میشه ؟ زهرا خانم گفت ای بابا نترس اگه دیر رسیدیم میگم بچه هارو بردیم پارک تو کاریت نباشه اونش با من بلاخره نوبتمون شد وارد مطب شدیم و دکتر به زهرا خانم گفت بفرمایید مشکلتون چیه ؟ زهرا خانم گفت ببخشید خانمدکتر ایشون مریض هستن نه من !صدام میلرزید استرس داشتم تمام آزمایشاروگذاشتم جلو دکتر گفتم ببخشید من باردارنمیشدم رفتم یه دکتر دیگه و ایشون هم برام آزمایش نوشتن وبعد گفتن من بچه دار نمیشم اگرهم بشم خیلی سختتت …دکتر یه نگاهی به آزمایشام کردو گفت ببین دخترم همیشه معجزه هست تو نگران نباش من خیلی مریض مثل تو داشتم ،که بعد از چند سال بار دار شدند نا امید نباش بعدش من نسخه قبلی رو نشون دادم
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_چهارده
اونم گفت داروهات هم خوبه اما منم یه قرص دیگه اضافه میکنم و بعد گفت اینکاروبکن ..اینجوری کن و…در آخر گفت ناامید هم نباش کی میگه احتمالش اصلا نیس بار دار بشی فقط تو یک کم ضعیفی ..انقدر بهم امید داد که سر از پا نمیشناختم گفتم یعنی امیدی هست دکتر هم گفت همیشه امید هست ..انقدر خوشحال شده بودم که میخواستم صورت دکتر رو بوس کنم با یه شادی غیر قابل توصیف به خونه برگشتیم بچه ها رو از خونه خواهر زهرا خانم برداشتیم تا اومدم تو کوچه منوچهر رو دیدم که تو کوچه جلو در منتظرم بود دلم هُری ریخت گفتم وای زهرا خانم چکار کنم ؟
گفت کاریت نباشه وایسا کنار …فقط مدارک پزشکی و نسخه ات روبده بمن .منم سریع از زیر چادرم همرو دادم زهرا خانم اونم گرفت زیر چادرش .تا رسیدم منوچهر گفت کجابودی ملیحه؟ سلام کردم گفتم با زهرا خانم بودم رفته بودیم !!!!زهرا خانم گفت آقا منوچهر جان سلام خوبی داداش ؟ اونم گفت سلام ممنون زهرا خانمبعد زهرا خانم گفت والا ما اول میخواستیم بریم سینما بعد گفتیم ولش کن مارو چه به سینما ! رفتیم خونه خواهرم نشستیم تعریف کردن که یهو دیدیم دیر شد دیگه سریع اومدیم بعد روکرد به دخترش گفت مگه نه زینب جون (دختر زهراخانم زینب بود )بعد اونم گفت آره مامان کاش بیشتر میموندیم تا من بیشتر بازی میکردم زهرا خانم فوری با حرف زد تو دهن زینب و گفت خُوبه برو تو ببینم اگر هر روز بری خونه خاله ات سیر نمیشی ..من نفس عمیقی کشیدم یهو منوچهر گفت من از سینما خوشم نمیاد هیچ وقت نری زهرا خانم گفت نه بابا منم الکی گفتم ..خلاصه بخیر گذشت با منوچهر اومدم تو اتاق ،آروم گفت ملیحه هیچ وقت تنها سینما نرو من تا مامان بهم گفت زود اومدم خونه. بعدش گفت تو کی از من اجازه گرفتی ؟ که به مامانم گفته بودی اجاره دارم .گفتم منوچهر منم دلم تنگ بود الکی گفتم تو ببخش .اونم هیچی نگفت ولی من مونده بودم طلعت خانم کی گزارش رو داده بودمنوچهر تا رفت تو آشپز خونه چیزی بخوره لباسهای خونه رو پوشیدم و طوری وانمود کردم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.بلاخره اونروز بخیر گذشت منوچهر هم بی خیال شد زهرا خانم فردای اونروز اومد پایین مدارکای پزشکیم رو دادنسخه رو برداشت وگفت بده من برم قرصتو بگیرم بیام ،گویا خطرناکه باهم بریم تو بچه هامو نگهدارمن الان میرم میام .دختر پسرش روبردم تو اتاق و با پسرش که کوچیک بود بازی میکردم گفتم ای خدا چی میشد این بچه الان بچه من بود منم به مراد دلم میرسیدم بی اختیار اشکم اومد بعد از نیمساعت زهرا خانم با قرص برگشت گفت بیا ملیحه جان اینم قرصت فعلا اینارو بخور ببین خدا چی میخواد مبادا ناامید بشیا فقط خدا !!!! بعد دست دخترو پسرش روگرفت و رفت بالا ،من با خودمگفتم خدایا این زن فرشته اس چقدرمهربونه گفتم خدایا شکرت که من رو تو این خونه فرستادی من که خواهری ندارم از طرفی مامان خودش اسیر خانم جونه من چطوری برم واونجا درد و دل کنم خانم جون خیلی حساس بود هر وقت میرفتم خونه مامان میگفت ملی ننه بچه مچه نداری ؟ و این سوأل بیشتر اعصابمو خورد میکرد دلم میخواست داد بزنم بگم بخدا اگه من بچه دار بشم خبرش رو تو بوق کرنا میکنم روزهای باهم بودن من با منوچهر بسرعت میگذشتن انقدر کار منوچهر خوب شد که ماشین خرید منوچهر به پاقدم و خونه خیلی اعتقاد داشت میگفت این خونه پاقدمش برای ما خوب بوده منوچهر دیگه عین یه مرد جا افتاده شده بودسرش شدیدا ً تو کارش بودخیلی پول جمع کرده بود.اما میگفت فعلا دوست ندارم از این خونه برم منم تا میگفت از اینجا بریم غم دنیا دلم رومیگرفت اخه من با زهرا خانم خیلی اُخت شده بودم یکروز غروب که رفتم خونه مادرشوهرم آقا جان درو باز کرد سلام کردم دیدم آقاجان خوشحال گفت خوش آمدی عروس جان بیا که تو این خونه امشب جشن داریم منم ساده گفتم تولدکیه ؟ گفت هنوز دنیا نیومده اما بزودی میاد یهو طلعت خانم گفت مَرد بزار بیاد تو بعد بگو انگار اجاق کورت روشن شده من یه چیزایی حس کردم اما نمیخواستم قبول کنم که عزیزجون گفت ماشاالله مهین حامله است و تا چهار ماه خودشم خبر نداشته انگار پاهام شل شدن
دستگیره در رو گرفتم شاید باورتون نشه اما وجودم پُر از حسادت شد نه به مهین به اون بچه توی شکمش! هیچکس درد منو نمی فهمید که من با دنیایی از حسرت زندگی میکنم بناچار وارد اتاق شدم وخیلی مصنوعی به مهین تبریک گفتم یهو عزیزجون گفت غصه نخور خدا دامن تو رو هم سبزمیکنه.
آرام کنار اتاق نشستم آقاجان پسر بزرگ مهین رو بغل کردوگفت بیا ببینمبیا بغل آقا جان دیگه نری بغل مامان دلش درد میگیره ،
منعین شمع داشتم آب میشدم خجل یه گوشه نشسته بودم که عزیزجون گفت آقا جان بیا بریم بالا مهین هم میخواد شام درست کنه بزار با ملیحه تنها باشه تا آقاجان رفت بالا ؛
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_پانزدهم
مهین گفت آخی رفتن بالا راحت شدم میخواستم برات تعریف بارداریم رو بکنم
منمبا تظاهر گفتم آره بگوببینم چی شد که باردار شدی ؟ گفت والا من اصلا روحمم خبر نداشت حالت تهوع داشتم حالم بد بود ولی بطور مرتب عادت ماهانه هم میشدم و هیچ وقت فکر نمیکردم حامله باشم بعد دکتر بهم شک کرد که شاید باردار باشم وگفت برو اول آزمایش بار داری بده و بعدآزمایش های دیگه رو انجام بدیم و من فوراً آزمایش دادم که نا باورانه دیدم باردارم بعد دستی به شکمش کشیدو گفت دکتر گفته هفته دیگه هم باید سونو گرافی بدی چون وضعیتت اینطور بود باید بچه رو ببینم در چه حاله!بعد گفت ملیحه ماهم مثل آدما دیگه یکبار پیش پیش میفهمیم چی میزایم و خنده ای بی منظور کرد.بعد یه نگاهی بمن انداخت و گفت ملیحه جان چیه چرا رنگت پریده ؟ گفتم هیچی امروز یککم حالم خوش نیس!اونم بی منظور گفت ای شیطون نکنهههه! یعنی میخواست بگه حامله ام منم زود گفتم نه بابا این توالت دستشویی ما تو حیاطه بهم سرما زده.اونمخیلی مهربونانه گفت نمیدونم این منوچهراز اون خونه چی میخادبابا بگو بکَن برو از خونه ! مگه نمیبینه تو در عذابی ؟گفتم وای نه من عاشق زهرا خانمم اسمشم نیار
اونم دیگه هیچی نگفت وکلا سکوت کرد
مهین بی منظور حرف میزد ومهربون بود اما کلا برای من سنگین بود که باردار نمیشم. مهین داشت شام درست میکرد که من پاشدم، یهو گفت ملیحه جان کجا آبجی گفتم برم منم یه شامی درست کنم منوچهر الان میاد خونه.زود از جام بلند شدم وخداحافظی کردم ورفتم .انقدر خودمرو نگه داشتم تا از خونشون خارج بشم و اشکام نیان،به محض اینکه وارد خونه شدم زدم زیر گریه بلند بلند گریه کردم که دیدم صدای ضربه به درمنو بخودم آورد تند تند اشکامو پاکردم گفتم کیه؟ زهرا خانم گفت ملیحه جان طوری شده؟ گفتم نه بیا تو.وقتی وارد اتاق شد مثل بچه ایی که مادرشو میبینه میره بغلش،پریدم تو بغل زهرا خانم.گفتم زهرا خانم مهین حامله اس با خونسردی گفت خُب باشه مگه چیه؟گفتم می پرسی مگه چیه؟اون دومیش رو هم آورد من بعد از دوسال هنوز خبری نیست.گفت صبر داشته باش تو هم حامله میشی .به جرأت می تونم بگم دلداری های زهرا خانم منو دلگرم و امیدوار میکرد.شاید خانواده منوچهر بی منظور حرفی رو بین خودشون میزدند اما من به خودم میگرفتم .
مهین بعد از مدتی بخاطر وضعیتش سونو گرافی دادو همه فهمیدن که بچه اش پسره.
من هم خودم رو الکی خوشحال نشون میدادم و میگفتم آبجی مبارکت باشه اونم منو بوس میکردو میگفت انشاالله قسمت خودت بشه منم میگفتم وای نه زوده من حالا حالا بچه نمیخوام خودم بچه ام ،امایکروز بخودم گفتم بیچاره تا کی میخوای خودتو گول بزنی و از حقیقت فرار کنی تودر اصل داری خودتو گول میزنی نه اونهارو ،چون خانواده منوچهر زرنگتر از اینحرفا بودن که من ! ملیحه ! آدم بی سر زبون بخوام اونا رو گول بزنم.
یکروز به منوچهر گفتم به خانواده ات بگو من بچه دار نمیشم اما منوچهر با دعوا و اخم گفت بیخود میکنی بگی به اونا چه ربطی داره زندگی خصوصیتو به کسی نگو گفتم تا کی میخوام پنهون کاری کنم ؟گفت تا هرجا که لازم باشه .روزها میگذشتن اما سخت! پسر دوم مهین به دنیا اومد وهمشون خوشحال بودند و همه دورش جمع میشدن و ساعتها هر وکِر میکردن برای منهم هیچ مشکلی تو زندگیم نبود اِلا بچه !
وارد سال سوم ازدواجم شدم یکروز منوچهر اومد خونه هوا سرد بود دید دستام قرمز شدن گفت ملیحه چرا دستات قرمزه گفتم زیر شیر حیاط یک تکه دستمال آشپزخونه داشتم اونو شستم گفت چرا نرفتی تو حموم با آبگرم بشوری گفتم نه خودم نرفتم،گفت از اینجا میبرمت یه جا دیگه تا راحت زندگی کنی، گفتم وای نه من همین خونه کوچولو رودوست دارم گفت نه تو داری بخاطر من صبوری میکنی دیگه لزومی نداره دلت برای من بسوزه من وضع مالیم الان خیلی بهتر شده میتونم برات آپارتمان اجاره کنم گفتم من اینجا راضیم دلمم خوشه به زهرا خانم به بچه هاش عادت کردم دلم واسه رضا پسر شیرین زبونش تنگ میشه ! گفت بزار ببینم چه تصمیمی میخوام بگیرم.
بعد گفت من با دوستم میخوایم یه مغازه بگیریم ،هم خودمون تولید کنیم هم بفروشیم بعد با خوشحالی گفت میدونی چیه مَلی ما وضعمون خیلی خوب شده اما بین خودمون بمونه.
به منوچهر گفتم بزار همینجا بمونیم اما تو برو مغازه بزن منم اینجا دلم خوشه …
اونم گفت باشه حالا ببینم چی میشه پاشو فعلا یه چیزی بیار بخوریم .بعد بی خیال شد
بهتون بگم از فریده دوستم که تو این سه سال شوهرش نزاشت فریده با من رفت آمد کنه و نمیدونم چرا ! ولی من گاهی میرفتم بهش سر میزدم حالا فریده هم دوباره باردار بود و از شوهرش خیلی راضی نبود میگفت خیلی بددله و اذیتم میکنه بمن میگفت خوشبحالت هرچی باشه منوچهر مهربونه تو رو دوست داره حالا بچه دار هم میشی و کلا میخواست منودلداری بده ،بگذریم ! دوسه
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_شانزدهم
هفته بعد از اینکه از صحبت های من و منوچهر برای رفتن از این خونه گذشته بود دیدم یکروز منوچهر ظهر بخونه اومد و با خوشحالی گفت آماده باش کم کم میخوایم از این خونه بریم انگار غم دنیا دلمو گرفتگفتم کجا بریم ؟ نباید با من مشورت میکردی ؟ گفت نه بابا جای غریبی نیس میریم طبقه دوم خونه آبجی طیبه !
با شنیدن اسم آبجی طیبه یه جوری شدم گفتم وای درسته که اون خیلی مهربونه اما من پر از ایرادم سختمه باهاش زندگی کنم ،گفت بهونه نیار که دیگه صحبت کردم گفته ماهی صدهزار تومن باید اجاره بدید گفتم وای صدهزارتومن چه خبره ؟
گفت مگه چیه پول دارم و اونجا هم نزدیک صد متره،نوسازه ،گفتم چی بگم دلم نمیخواد بیام اما باشه.
عصر رفتم بالا خونه زهرا خانم کلی گریه کردم اونم طفلک گریه میکرد گفتم چکارکنم؟ زهراخانم دید منوچهر یک کلامه و میخواد منو ببره گفت ملیحه جان گریه نکن منم خیلی بهت عادت کردم اما برو نزار که خدای نکرده شوهرت ناراحت بشه منم میام کمکت.بعد باهم رفتیم پایین گفت بیا بریم از سر کوچه کارتن بگیریم وچینی هاتو توی روزنامه بپیچیم و جمع کنیم و همینکارم کردیم تا آخر شب که منوچهر اومد من خیلی با زهرا خانم اسباب جمع کرده بودم منوچهر بادیدن وسیله ها گفت آفرین چه سرعت عملی ! گفتم نخیر اگر زهرا خانم نبودمن همچین عُرضه ایی نداشتم.خلاصه دوسه روزی طول کشید تا من کل وسایلمو جمع کردم و به مامان گفتم روز اسباب کشی بیاد کمک من .اینم بگم که زهرا خانم تلفن داشت و من میرفتم خونه زهراخانم و به مامانم زنگ میزدم بلاخره روز رفتنم فرارسید.
منوچهر اونروز سر کار نرفت مامان هم غذای خانم جون رو آماده کرده بود و صبح زود به کمکم اومده بود طلعت خانم هم با مهین اومده بودن خونمون که مثلا مارو بدرقه کنن ،یهو زهرا خانم از پله ها پایین اومد رضا تو بغلش بود تا منو دید گفت ملیحه جون رفتی بعد زد زیر گریه منم بغلش کردم گفتم چه کنم دست من نبودکه بمونم یا برم. قسمتم این بود هردومون گریه میکردیم حتی مامان هم گریه میکرد بعد زهرا خانم گفت حلالم کنید مامان به زهرا خانم گفت ما از چشممامون بدی دیدیم اما از شما بدی ندیدیم تو دلم غوغا بودوسیله هام به ماشین بار منتقل شد و وقتی تموم شد یه نگاهی به دور و برم انداختم و یاد تمام خاطراتم افتادم .خوب بد همه چی گذشت چادرم رو سرم کردم و از در خونه بیرون آمدم زهرا خانم کاسه آبی پشت سرم ریخت بهش خندیدم گفتم منکه نمیرم سفر که بخوام برگردم گفت انشاالله بسلامتی بری اما من نمیدونستم چه سرنوشتی در انتظارمه ! سوارماشین خودمونشدم و بخونه آبجی طیبه رفتم نمیدونم چرا خوشحال نبودم دلم برای خونه کوچیک و بی امکانات زهرا خانم تنگ شد جایی که فقط توش خوش بودیم و خندیدیم بماند که زهرا خانم چقدر منو یواشکی دکتر بردو همیشه به بارداریم خوش بین بود .با ورودمون بخونه آبجی طیبه همه چی بخوبی پیش میرفت حالا جام بزرگتر شده بود دو تا اتاق خواب و سالن پذیرایی داشتم اما دل خوشیم کم بود طیبه خودش بچه داشت یه دخترو پسر داشت و حسابی با دخترش مشغول درس خوندن بود مثل یک معلم خصوصی به دخترش درسمیداد.خونه خودش طبقه اول بود و من طبقه دوم بودم
من همه وسیله هامو با کمک مامان چیدم، من تو بیشتر کارها تنها بودم بودم.
منوچهر هم با وجود هفت تا برادر تنها بود همشون سرکار بودن مامان تاشب پیشم موند و شب به منوچهر گفت پسرم دیگه منو ببر خونمون .خانم جون هم تنهاس ،پیرشده و بهانه گیر.
شب که شد مامان هم رفت من تنها موندم دیگه کسی نبود دوباره بیقراری کردم.بلاخره روزگار میگذشت ومنتظر هیچکس نمیموند .یکهفته گذشت خوب که خونرو چیده بودم یک روز دیدم غروب بود منوچهر زنگ زد گفت ملیحه آماده باش بیام ببرمت بیرون ،شام هم درست نکن مهمون من هستی منهم خوشحال بلند شدم ته آرایشی کردم ومنتظر منوچهر موندم اینم بگم این خونمون تلفن داشتیم ومن در انتظار منوچهر بودم که بیادو بریم بیرون.
خیلی منتظرمنوچهر بودم اما نیومد کم کم دلم شور افتاد بلند شدم زنگ زدم تولیدی اما اونجا هم کسی جوابگو نبود دیگه نمیدونستم چکار کنم طیبه هم اونطور نبود که بیاد پیش من ! بخودم میگفتم صد رحمت به زهرا خانم باز از پی دلم بالا میرفت کاش الانم اونجا بودم قربون صد تا غریبه ،اونشب انقدر امید داشتم منوچهر میاد منو میبره بیرون که با چادر آماده روی مبل نشسته بودم دیگه ساعت از یازده گذشت که دیدم زنگ میزنن سراسیمه گوشی اف اف رو برداشتم با عجله گفتم کیه ؟ منوچهر گفت مَلی منم باز کن فوری دکمه در باز کن رو زدم منوچهر اومد بالا با دیدن سرو وضع آشفته اش شوکه شدم گفتم یا خدا چی شده ؟ گفت مَلی بدبخت شدم تمام دارو ندارم سوخت.تولیدی آتیش گرفت محکم روی دستم کوبیدم گفتم ای داد بیداد چرا ؟گفت اصلا علتش رو نفهمیدم اما هم من هم دوستم بدبخت شدیم .
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️دوست خوبم
این آرزوهای زیبا تقدیم تو 🌹
شمام ارسال کن برای بهترین آدم های زندگیت
امیدوارم دل همه مون شاد بشه و دل گرم به زندگی ...❤️🌹
#شبت_بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋
به بهمن ماه خوش آمديد ❄️
دراین صبح زیباے زمستانی ❄️
الهے💓
روزیتون فراوان
وجودتون پر مهر
خندہ هاتون همیشگے
وجدانتون آروم
دستتــــــون بخشنــدہ
و همراهتون دعاے خیر باشہ
زندگیتون شاد و پرنشاط❄️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_هفدهم
منوچهر تمام لباسای تنش سوخته بود صورتش دود زده بود موهاش کز خورده بود
گفتم بروتو حموم نظافت کن بیا ببینم چکار میکنیم.لباسهای منوچهر رو دور انداختم ویکدست لباس پشت در حموم گذاشتم و بسرعت یه نیمرو درست کردم تا منوچهر از حموم بیرون بیاد اما وقتی از حموم اومد بیرون مثل یک زن شروع کرد به گریه کردن گفتم منوچهر بس کن تو مردی ،جوونی ، اینکارها چیه؟اما خودمم بغضم گرفته بود خودمم از خود بیخود شدم و اشکم اومد گفتم ما هردو با هم دوباره زندگی رو میسازیم .
منوچهر خیلی مهربانانه گفت الهی بمیرم برات ملیحه چقدر ملاحظه منو کردی چقدر زنیت کردی اما یک شبه به باد رفت گفتم میسازیم ! دوباره همه چیز رو از نو میسازیم!گفت مرده شور پا قدم این خونه نوساز رو ببرن .قربون خونه فسقلی زهرا خانم.
چقدر روزی دار بود بخدا ملیحه میرم می افتم پای زهرا خانم تا برگردیم تو همون خونه و دوباره از نو شروع کنیم گفتم وای نه منوچهر دیگه ما از اونجا بیرون اومدیم زشته.
گفت هیچم زشت نیس.منوچهر شدیداً به پا قدم معتقد بود.
منوچهر فردای اون روز به خونه زهرا خانم رفته بود و گفته بودزهراخانم خونتون رو اجاره دادین یا نه؟اونم گفته بود نه والا سپردیم بنگاه تا ببینیم چی میشه!منوچهرهم گفته بود نه تو روخدا اجاره ندین ما دوباره خودمون میخواهیم به همین خونه برگردیم .زهرا خانم گفته بود شوخی میکنی یا راست میگی؟ منوچهر هم گفته بود تا بحال انقدر جدی نگفتم ،بعدش منوچهر تمام اتفاقاتی که تو این چند وقت افتاده بود رو برای زهرا خانم گفته بود و اونم گفته بود فدای سرتون درست میشه فقط بیاین که منم دارم برای ملیحه دق میکنم من دوباره اسباب هامو جمع کردم ومامانم رو صدا زدم بیاد خونمون و دوباره به خونه زهرا خانمرفتیم.
خواهر شوهرم اصلا نگفت چرا میرید چون اخلاق منوچهر رو میدونست و براش هم بود ونبود ما تو اون خونه مهم نبود طیبه خوب بود ولی اخلاق خاص خودشو داشت ، وقتی اسبابهامو دوباره بردم تو اون خونه کوچک انگار بهشت رو بمن دادن زهرا خانم اومد تو بغلم گرفتم بوسیدمش و گفتم دیدی چه بدبخت شدم همه چیمون از دستم رفت گفت عیب نداره همینکه شوهرت سالمه برو خدا رو شکر کن دوباره وسایلمو چیدم مامان شبش رفت خونشون .انگار تمام آرامش من تو این خونه بود دوباره صبح ها می رفتم رضا رو می آوردم پایین بهش خوراکی میدادم بغلم میکردم و میگفتم خدایا شکرت کاش این بچه مال منبود .اما صلاحم به بچه دار شدن نبود .روزها میگذشتن منوچهر دوباره از نو شروع کرد وعجب پاقدمی داشت خونه زهراخانم !دوباره تولیدی راه افتاد و ما دوباره وضع مالیمون مثل روز اول شد شاید هم بهتر از قبل .
منوچهر میگفت ملیحه دلم میخواد یه خونه بخرم ولی نمیخرم می ترسم از اینجا برم دوباره اتفاقات بدی برام بیفته همون میرم مغازه اجاره میکنم و از تولید خودمون رومیفروشم .بعد با حسین شریکش رفتن یه مغازه اجاره کردن تو همون کوچه مهران و شروع کردن به لباس زنونه و بچگانه فروختن
دیگه انقدر کار منوچهر خوب شده بود که ما می تونستیم خونه بخریم یکسال گذشت و ما از ازدواجمون چهار سال گذشت ،یکروز وقتی منوچهر اومد خونه گفت ملیحه کاش یه خونه بخریم اما من شروع کردم به گریه کردن گفتم که من نمیام .
بزار یکسال دیگه هم اینجا بمونیم منوچهر با شوخی گفت خدا خفه ات کنه ملیحه ،کم منه بدبخت عقیده به این چیزها دارم حالا تو هم میگی نریم منم به دلم بد میاد باشه، یکسال دیگه هم اینجا میمونیم پول بیشتری جمع میکنم اما صد در صد سال دیگه از اینجا میریم.ما دوباره موضوع موندمون روبه زهرا خانم گوشزد کردیم و اونم استقبال کرد.یکروز تو خونه بودم که برادرم محمد اومد خونمون گفت ملیحه ، خانم جون حالش خوب نیس مامان گفته زود بیا،منم به منوچهر زنگ زدم و گفتم خانم جون حالش بدشده منبا محمد میرم .وقتی وارد خونه شدم خانم جون دراز به دراز افتاده بود رنگش مثل گچ شده بود جواد برادرم رفته بود آقام رو خبر کرده بود مامان و آقام دوتایی بالا سرخانم جون بودن اما خانم جون مثل مرده افتاده بود.مامان میگفت ظهر که خانم رفت وضو بگیره هی میگفته منیژ نفسم تنگی میکنه انگار سنگینم سرم گیجه ،بعد که ناهارشو خورد رفت خوابید ولی تا بلند شدیهو افتاد رو زمین .آقام زنگ زد اورژانس اومد خانم جون رو معاینه کرد وگفت باید سریع ببریمش بیمارستان خانم جون منتقل شد بیمارستان و تو آی سی یو بستری شده بود.
چون گفتن سکته مغزی کرده اما دوروز بعد از دنیا رفت و مارو تنها گذاشت مامانم خیلی برای خانم جون ناراحت شد میگفت درسته مادرشوهرم بود اما من بهش عادت کرده بودم و در کل زن بدی نبود .هممون تو غم بودیم آقام از همه بدتر بود آخه خانم جون خیلی آقامو دوست داشت .این اولین داغی بود که من دیدم و برام خیلی سنگین بود همیشه آدمهای پیر برکت و نعمت یک خونه هستن .
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_هجدهم
زندگی ما ادامه داشت و من هم در خونه
کوچکم خوشحالترین بودم که همسر خوب و مهربونی دارم.
رابطه من با زهرا خانم هرروز صمیمی تر میشد حالا زینب دخترش دوازده ساله شده بود و رضا پسرش هم نزدیک به هفت سالش بود دیگه بچه هاش بزرگ شده بودن اما هیچ وقت بمن نگفت که خونه ام رو لازم دارم. منوچهر در صدد این بود که برامون خونه بخره با اینکه ما اجاره چندانی نمیدادیم یکروز غروب با زهرا خانم تو حیاط یه فرش پهن کرده بودیم و جلو باغچه کوچولوش که یک درخت آلبالو داشت نشسته بودیم داشتیم چایی میخوردیم که منوچهر با خوشحالی اومد وگفت ملیحه یه خونه همین نزدیکیها قولنامه کردم البته آپارتمان خونه که نه !
منو زهرا خانم یهو جا خوردیم گفتم چه یه دفه بدون اینکه بمن بگی رفتی قولنامه کردی؟ منوچهر گفت نترس بابا نزدیک زهرا خانم هستیم خونه همین نزدیکی هاست دو کوچه پایین تر!یجوری دلم گرفت که میخواستم گریه کنم .اما زهرا خانم با سیاست خاص خودش گفت ملیحه جان دیگه برو سر خونه زندگی خودت،چون دیگه جای منم کوچیک شده بچه ها بزرگ شدن اینها هم احتیاج به اتاق جداگانه دارن و اونجا بود که دیگه آهم سرد شد و هیچی نگفتم و فهمیدم که دیگه باید از این خونه برم.دوباره شروع کردم به جمع آوری وسیله هام و مادرمظلومم برای کمک به خونمون اومد وسایلمو جمع کردم تو اون روزها دوباره مهین جاریم بارداربود وقتی داشتم کارهامو میکردم با شرمندگی گفت ببخش ملیحه جان من نمیتونم کمکت کنم گفتم نه مهین جون تو به بچه هات برس مادرم هست و کمکم میکنه .
مامان بعد از مرگ خانم جون احساس تنهایی میکرد همیشه میگفت چقدر خوب بود که خانم جون کنارم بود،حالا با رفتنش منم انگار دیگه حوصله ندارم.
خلاصه من دیگه برای همیشه از خونه زهرا خانم رفتم و بعدها فهمیدم اون به خواست منوچهر بمن گفته که منم دیگه بچه هام بزرگ شدند و خونمو لازم دارم .
آپارتمانی که منوچهر خریده بود شصت متر بود یه خونه نسبتا کوچیک بود ولی همه چیز دور وبرم بود دیگه آشپزخونه ام کنار حیاط نبود و حسابی راحت بودم انگار فقط زهرا خانم رو کم داشتم.
اونجا همش در حال خندیدن و تعریف کردن بودیم دلم خوش بود و بهش گفتم که در اولین فرصت باید به خونه ما بیای واونم بهم قول داده بود که حتما به خونمون میاد،
تو اون خونه غریب بودم انگار هیچکس جای زهرا خانم رو برام پر نمیکرد منوچهر سخت مشغول کار بود منهم بی توقع زندگی میکردم همش میگفتم بزار منوچهر پولهاشو جمع کنه وضع مالیش خوب بشه،من چیزی نخرم چیزی نپوشم و….
روزها گذشتن من یا میرفتم خونه مامانم یا خونه مادرشوهرم ..ضمن اینکه مادرشوهرم مریض بود و همیشه از قلبش شاکی بود. یکروز زهرا خانم با بچه هاش به خونمون اومد و برام منزل مبارکی آورده بود اونروز بهم گفت که بخدا به خواست منوچهر بهت گفتم برو گفتم عیب نداره بلاخره چی؟آخرش منم باید میرفتم اونم گفت اتفاقا منهم دیگه از اون خونه خسته شدم منم میخوام برم یه آپارتمان بزرگ بخرم.
من بهش گفتم شماره تلفن منو داشته باش که هروقت از اونجا رفتی گمت نکنم .
از رفتن من از خونه زهرا خانم یکسال گذشت واز زندگی با منوچهر شیش سال گذشته بود یکروز که صبح از خواب بیدار شدم احساس کردم حالت تهوع دارم فکر کردم سردیم شده بلند شدم چایی نبات خوردم اما این حالت ولم نمیکرد تا شب این حالت رو داشتم شب که منوچهر اومد گفتم من خیلی حالم بده منو ببر دکتر.شبانه به بیمارستان نزدیک خونمون رفتیم دکتر تا منو معاینه کرد گفت خانم بار دار نیستی؟منوچهر نگاهی بمن انداخت و گفت نه آقای دکتر ایشون باردار نمیشن .دکتر گفت آخه فشارش و وضعیت عمومیش خیلی بد نیست اما من آزمایش مینویسم و اگر مشکلی نداشت دارو میدم.همون موقع آزمایش خون ازم گرفتن چون گفتن خون، سریعتر و مطمئن ترین آزمایش هست من و منوچهر بعداز اینکه آزمایش رو که دادم گفتیم ما میریم یکساعت دیگه برمیگردیم منوچهر گفت ملیحه بهتره بریم خیابون یه قدمی بزنیم از انتظار بهتره اما من گفتم حوصله راه رفتن ندارم بریم تو ماشین ومنتظر جواب آزمایش باشیم بعد گفتم منوچهر بنده خدا چقدر این دکتر دلش خوشه فکر میکنه من باردارم اونم خندید و گفت اون چه میدونه که تو بچه دار نمیشی بعد گفتم بهتره تو بری وجواب آزمایش منو بگیری منوچهر رفت ده دقیقه طول کشید نیومد. در ماشین رو باز کردم که برم پیش منوچهر که دیدم داره از تو بیمارستان بسرعت میاد پیش من ،باور کنید با چشمای خیس از اشک بسمتم دویدو گفت ملیحه جان تو حامله ایی گفتم خب خوشحال شدم اذیت نکن .
گفت بخدا راست میگم به امام حسین گفت خانمت بارداره گفتم منوچهر شوخی نکن گفت بدو بریم پیشش تا خودش بهت همه چیز رو توضیح بده.
باعجله رفتم پیش دکتر ؛گفت دیدی خانم گفتم امکان بارداری هست اما شما گفتی من بچه دار نمیشم
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾