#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_سوم
یکی شون آب می خواست با لحن بدی به من گفت های زن برو برام آب بیار تمیز باشه لیوانش رو بشور ،گفتم : خب اونا مال شهر هستن و فکر می کنن ما تمیزی رو نمی فهمیم تف کن توی چایی اش تا بدونه ما تمیزیم ..
و هر دو بلند خندیدیم ..
آنا شنید و گفت : یاشیل این کارو نکنی ..گناهه ..دامنت رو می گیره .
ایل ما مسلمون بودن و با اینکه اغلب نماز نمی خوندن ولی همه ی مراسم مسلمانان رو بجا میاوردن و اعتقادات قلبی داشتن ..
یاشیل سرشو آورد جلو و با شیطنت گفت : امشب قره جلویی ها میان برای جشن ..
اخمهامو در هم کشیدم و گفتم : وا بیان به من چه ..من چیکار دارم با اونا ؟
دوری چایی رو از زمین بلند کرد وتابی به خودش داد و همینطور که می رفت با لبخند گفت : خدا از دلت بشنوه ..می دونم که دلت آب شد ...و رفت ..
واقعا دلم آب شد ..جشنی که با حضور ایلخان برگزار بشه برای من مثل رویا بود ..
موقع جشن و پایکوبی زن و مرد دور آتیش دست به دست هم می دادیم با یک ریتم که همه بلد بودیم می رقصیدیم . دستمال روی هوا تکون می دادیم ..
آنا چند پیاله بزرگ داد دستم و گفت : از خیگ ماست بریز و بیار،ماست ها رو از خیگ در آوردم انگشت هامو لیس زدم و رفتم به چادر تا خودمو برای شب آماده کنم ..
چهار صندوق بزرگ توی چادر ما بود که لباس های من و آتا توی یکی از اونا بود ، پیراهن سبز رنگ بلند و پر زرق و برقی داشتم با تور سبز آماده کردم موهامو شستم و شونه زدم ، همین طور که توی آینه ی دایره شکل پایه بلند خودمو نگاه می کردم ، چند تا سیلی زدم روی گونه هام تا سرخ بشه ، و به خودم با ناز نگاه کردم .
داشتم برای نگاهی احتمالی به ایلخان تمرین می کردم ، بعد از خودم خوشم اومد و لبخند رضایت مندی روی لبم نقش بست .
حاضر می شدم که نور آتیش بزرگی که بر پا شده بود از درز چادر بهم نوید اومدن ایلخان رو داد ، و صدای تار ایل اوغلو بلند شد و به طبل می کوبیدن و ایل رو به جشن و رقص دعوت می کردن ،چند بار لبم رو گاز گرفتم تا سرخ بشه و چادرو پس کردم و با فخر پامو گذاشتم بیرون ..
یاشیل تا منو دید دوید به طرفم و مچ دستم رو گرفت و با ذوق و شوق بلند گفت : بیا، بیا زود باش ، و همین طور که منو می کشید و همراهش می برد چشمم دنبال ایلخان بود عمداً دیر اومده بودم که چشم انتظارش بزارم ، فوراً شروع کردم به پا کوبیدن . هی ، هی ، هی ، و با صدای طبل و دهل هم رتیم شدم اما چشمم به اطراف بود،نگاه می کردم تا ایلخان رو پیدا کنم ،چشمم افتاد به مهمون های آتا که دور هم روی پشتی کمی دور تر نشسته بودن بساط پذیرایی جلوشون پهن بود و چندین مرد در خدمت ایستاده بودن ،آتا عبای سیاه رنگش رو دورش پیچیده بود و همینطور که قلیون می کشید و از میون سبیل های از بناگوش در رفته اش دودش رو بیرون می داد با مهمون هاش که پنج نفر می شدن و توماج و تیمور هم کنارشون نشسته بودن حرف می زد ،نمی دونم چرا بین اونا دنبال مردی گشتم که تیمور ازش حرف زده بود ولی قبل از اینکه بتونم تفاوتی بین اون مرد ها پیدا کنم ، دایره رقص منو پشت به اونا کرد...
دامنه های کوه دنا با دشت های وسیع و پر از علفهای بلند و شیرین برای دام های ما بود و بهشتی رویایی برای من ،گوسفندانی که اغلب تازه بچه زاییده بودن از اون علفها می خوردن و شیر می دادن ، تکین سرشو به من نزدیک کرد و گفت : ای سودا مهمون های آتا رو دیدی ؟
گفتم : از دور دیدم، برای چی ؟
گفت : نگرانم ، ظاهرا برای مذاکره با اتا اومدن ولی قصد دارن ما رو خلع سلاح کنن .
گفتم : تو برای چی ناراحتی ؟ آتا محاله همچین کاری بکنه ، اصلاً نمیشه ، تو می دونی بهشون چی گفته ؟
سری تکون داد و گفت : معلومه ما بدون شکار و اسلحه نمی تونیم زندگی کنیم ، از قدیم همین طور بوده .
گفتم : با پایین کوهی ها هم حرف زدن ؟
گفت اونا دارن میان ، فقط ایلخان و یک عده ای از اونا اومدن ، قراره بعد شام دورهم جمع بشن ، راستش نگرانی من از اینه که ، اگر رضا خان رو با خودمون سر لج بندازیم راحتمون نمی زارن .
گفتم :خب می جنگیم، کم نیستیم ، تن به خفت نمیدیم .
گفت: درسته ، اما به این راحتی هم نیست.
مرد ها شروع کردن به چوب بازی کردن و دستم از دست تکین رها شد .
باز با نگاه دنبال ایلخان گشتم، نبود ، از دور اسب ها و قاطرهای پایین کوهی ها رو دیدم که میومدن و ایلخان جلوی اسب پدرش رو گرفته بود و این یک نوع احترام گذاشتن محسوب میشد .
من و ایلخان با اینکه نامزد بودیم ولی جلوی جمع با هم حرف نمی زدیم ، به اصطلاح عیب می دونستن ، اما از دور به هم نگاه می کردیم و با اشاره منظورمون رو بهم می فهموندیم ،
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_چهارم
نه که مانعی بین ما باشه این رسم بود و همه ی دخترا و پسرا همین کارو می کردن .
زن در ایل قشقایی جایگاه محترمی داشت و مردان ایل برای به دنیا اومدن دختر همون قدر خوشحال بودن که برای پسر می شدن .
فرقی بین زن و مرد قشقایی نبود همه دوش به دوش هم کار می کردن ایل یعنی یک شهر ،
محصولات دامی همین ایل ها همه جای کشور می رفت و تولید کننده ی عمده ی گوشت و لبنیات و پشم و نخ کشور رو اون زمان ایلاتی ها به عهده داشتن ، و در یک ایل همه نوع شغل وجود داشت...
به خصوص یک عده به نام غربتی بودن که مسئول ساختن سلاح و ابزارهای مختلف مثل چاقو و تبر و شمشیر میشدن، یعنی ما همیشه برای جنگ هم آماده بودیم .
همین امر باعث میشد شاهانی که سر کار میومدن از قدرت و شورش ایلاتی ها ترس داشتن و راحتمون نمی گذاشتن ..
با اومدن پدر ایلخان ، خانی بیک ایلچی و همراه هاش از ایل پایین کوهی سفره ی شام پهن شد .
ایلخان مرتب به من اشاره می کرد که برم پیشش ، اینو می فهمیدم با اینکه از ته دلم می خواستم ببینمش امکانش نبود اشاره کردم بیاد و با ما شام بخوره ،یاشیل این اشاره ها رو دید و رفت واز ایلخان دعوت کرد بیاد سر سفره ی ما بشینه .
یاشیل کلاً دختر شاد و سر زنده ای بود و حواسش به همه چیز بود و ازمحبوبیت خاصی توی ایل برخودار بود .
بالاخره ایلخان رو با خودش آورد سر سفره ی ما که نزدیک آتیش روی یک جاجیم پهن شده بود.
تکین گفت بسم الله ، ایلخان هم با یک بسم الله دیگه نشست ؛شام مهمونی ایلاتی ها پلو و گوشت بود ، برنجی که روی آتیش پخته شده بود ، توی دوری های بزرگ کشیده می شد و دو تا دوری گود هم پر از گوشت ، و چاشنی این سفره ها پیاز کوهی و ماستِ سر شیربسته و چرب و ماست مشک ، و دوغ گوسفند و کره و نون محلی بود .
من احساس می کردم مردانی که مراقبت از ایل رو به عهده داشتن مسلح شدن و بطور نامحسوس آماده باش بودن ،اونا رو ما می شناختیم ولی مهمون های آتا متوجه نبودن . توماج و تیمور موقع شام پیش ما نشسته بودن .
تکین ازش پرسید : اونجا بودی چی می گفتن ؟
توماج گفت : حرفی نمی زدن از ایل و مراسم های ما تعریف می کردن ، منتظرِ دورهمی بعد از شام هستن .
ایلخان گفت : من زیاد خوش بین نیستم به مذاکره ، هیچ راهی برامون نمی مونه ، صلاح که نمی تونیم بدیم ندادنش هم برامون دشمنی رضا خان رو به دنبال داره ،
تکین گفت : ما تنها نیستم اونا الان از ما می ترسن ،به این راحتی نیست به ای سودا هم گفتم من فکر می کنم دارن سعی خودشون رو می کنن ولی خودشونم می دونن که نمیشه از قشقایی سلاح گرفت .
ما شکار میریم از خودمون دفاع می کنیم ، با راهزن ها می جنگیم ، زن و بچه داریم شدنی نیست .
توماج گفت : شاید می خوان اینطوری از ما تعهدی چیزی بگیرن ؟
ایلخان لقمه ای که توی دهنش بود قورت داد و گفت : بازم اینو می دونن که قشقایی به کسی تعهد نمیده .
گفتم : مثل اینکه آتا هم ترسیده وگرنه برای پنج نفر آماده باش لازم نبود ،تکین گفت : آروم حرف بزن ، به آتا خبر رسیده که قشون همین نزدیکی هاست ،پرسیدم سر جنگ دارن و سر سفره ی ما لقمه می زنن ؟
ایلخان گفت : فکر نمی کنم ، منم شنیدم قشون اومده ،دونفر رو فرستادم . می گفتن ده پانزده نفر بیشتر نیستن ، ایل بیگی محض احتیاط آماده باش داده .
اون شب کسی نفهمید که توی اون چادر چه حرفایی رد بدل شد ، فانوس ها و پی سوزها خاموش شدن .
آتیش سرد شد و همه رفتن به چادر هاشون . به نظر میومد همه چیز در امن و امان.
اما چون مهمون های آتا شب رو موندن سلاح داران هر دو ایل آماده باش گوشه مخفی شده بودن طوری که انگار کسی نیست ، و سکوت یکنواخت شب این گواه رو می داد ،در حالیکه مردان ما هوشیار همه جا مراقب بودن و تا صبح کشیک دادن و ایلخان و تکین و توماج هم جزو اونا بودن...
ومن یاشیل و آنا کنار هم خوابیدیم ،
سواری اون روز و مراسم شبونه حسابی خسته ام کرده بود و خیلی زود خوابم برد و صبح با صدای خروسی که پشت چادر ما خوندنش گرفته بود بیدار شدم ، آنا و یاشیل هم برای کارای روزانه رفته بودن ، آنا طبق معمول منو صدا کرد و گفت پاشو کمک بده، و بدون اینکه منتظر من بشه رفت و من دوباره خوابیدم ..
خب مدیریت ناشتایی مهمون ها هم با آنا بود،
می دونستم که ایلخان اون جاست زود از جا پریدم و آماده شدم و از چادر بیرون رفتم . همه مشغول یک کاری بودن و یک عده هم داشتن بساط ناشتایی مهمون ها رو آماده می کردن .
مردان و زنان ایل صبح خیلی زود بره ها رو از گله جدا می کردن و توی یک چادر نگه می داشتن و گوسفند ها رو می بردن تا دامنه ی کوه برای چرا ،از هر خانواری دو یا سه نفر برای دوشیدن شیرگوسفنداشون همراه اونا می رفتن .این کار تا دو سه ساعتی طول می کشید .
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌸وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي
✨تَحَبَّبَ إلَيَّ وَ هُوَ غَنِيٌّ عَنِّي..
🌸قربون اون خدایی
✨که با من مهربونی میکنه
🌸بهم محبت میکنه
✨با اینکه از من بی نیازه...
🌸شبتون خوش 🌙
✨چراغ امیدتون روشن
🌸وجودتون سلامت
✨غم از احوالتون دور
🌸لبخند کُنج لباتون
✨و دعای خیر همراه زندگیتون
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسِ خوبِ این روزهای بهار
در روستایی در شمال 💚
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_پنجم
وقتی کارشون تموم می شد گوسفند ها رو بر می گردوندن .. بره هارو آزاد می کردن ..و هر روز اون معجزه ی الهی اتفاق می افتاد لحظه ای که بره ها از یک طرف و گوسفندان از طرف دیگه می دویدن تا بهم برسن و اون زمانی بود که من هرگز از دست نمی دادم ..
رفتم به آنا کمک کردم که سطل های شیر رو با یاشیل و چند زن دیگه می ریختن توی چرخ شیر ..آروم از یاشیل پرسیدم : تکین رو ندیدی ؟ گفت : نه صبح زود با اسب رفتن ..چیه ؟ دنبال ایلخان می گردی ؟ گفتم : نه؛ دلواپسم ؛ تا این قزاق ها نرن آروم نمیشم ..مدتیه که ناشتایی هم خوردن چرا نمیرن ؟ گفت : چیزی نیست سخت نگیر ..من چای بردم دیدم لباس پوشیدن ؛ داشتن آماده می شدن ..
گفتم : یاشیل؟ نمی دونم چرا امروز دلم گرفته ؛ گفت : از بیکاری دختر بگیر سر این مشک رو باید جابجا کنم و نمک بزنم کمک کن ..
تا صدای بع بع گوسفندان از دور شنیده شد بره ها رو آزاد کردن ..تصور اینکه
صدها بره ..بدون هیچ اشتباهی هر کدوم مادر خودشو پیدا می کرد و فورا سینه ی اونو می گرفت و مک می زد به نظر عجیب و باور نکردنی میومد ..و من هر بار تحت تاثیر این اعجاز بغض می کردم ..اما اون روز خیلی دلتنگ بودم و این بغض مبدل به اشکی شد که گونه هام رو خیس کرد ..و با همون حال با تمام وجود به اون منظره نگاه می کردم که صدای ایلخان رو از پشت سرم شنیدم یکه خوردم و برگشتم ؛ وانمود می کرد داره زین اسب رو محکم می کنه ؛ آروم گفت : به چی خیره شدی ؟ گفتم : نمی بینی ؟ چقدر این بره ها قشنگ و دقیق مادرِ خودشون رو پیدا می کنن ؟ ..من هر بار که این صحنه رو می ببینم گریه ام می گیره ..
گفت : باور نمی کنم ؛ دختری که با تیر می زنه توی پیشونی گرگ از دیدن بره ای که شیر می خوره گریه اش بگیره ؛؛ ای سودا و احساس ؟به آرومی گفتم : ایلخان امروز دلم شور می زنه ..هیچوقت اینطور آشفته نبودم ؛ وگرنه تو منو میشناسی به این زودی گریه نمی کنم ..گفت : به خاطر حرفای دیشب ماست ..چیزی نمیشه انشاالله صلح کرده باشن ؛ پرسیدم : تودیشب نخوابیدی ؟ گفت : چرا نزدیک های صبح با تکین و توماج خوابمون برد ..ولی خیلی سرد بود ..من رفته بودم زیر گلیم ؛ باید منو می دیدی ؛ ای سودا برو توی چادر مهمون ها دیگه دارن میرن خدا کنه اتفاق بدی نیفته ..و همینطور که میرفت به طرف چادر آتا گفت : عصر می ببینمت ..
مدتی بعد اون پنج مرد از چادر بیرون اومدن ؛ من از دوتا چادر اونطرف تر تماشا می کردم ..یکی از اون مردها که سیبل قیطونی داشت و کلاهی لبه دار به سر گذاشته بود با انگشت منو نشون یک افسر قزاق داد ؛یکه خوردم و دلم فرو ریخت ..اصلا خوشم نیومد ..نمی دونم شاید ترسیدم ..با سرعت دویدم طرف چادرمون ؛ وقتی وارد شدم از لای درزکوچکی بیرون رو نگاه کردم ..بلند می خندیدن و نگاهشون به طرف من بود .
همون جا موندم تا اون مردان که سه تاشون قزاق بودن و دوتا لباس معمولی پوشیده بودن، سوار اون جیپ جنگی شدن و رفتن.
از اینکه آتا به بدرقه ی اونا نرفت دلم شور افتاد ، از چادر اومدم بیرون که خودمو برسونم به آتا و از جریان سر در بیارم ،
از مسیری که جیپ رفته بود تکین و توماج با اسب میومدن ، ایستادم تا رسیدن ،
تکین اون قدر عجله داشت که قبل از اینکه اسب بایسته پیاده شد و صدا زد یارد یمجی ؟اسب ها رو بگیر .
پرسیدم : اتفاقی افتاده ؟ گفت : بریم تا بگم ، و هر سه رفتیم به طرف چادر آتا ،
متفکرانه نشسته بود و قلیون می کشید ، سه تایی جلوش زانو زدیم ، تیمور هم خودشو رسوند و کنار ما نشست ...
آتا لبخندی زد و گفت : چشم های شما برای من آشنا نیست ، چه مرگتون شده ؟ چرا من ترس می ببینم ، فکر می کردم دلاور بار آوردم ، قشقایی و ترس؟!
گفتم : آتا از بی خبری ترسیدیم ، بدونیم چی شده دلیر میشیم .
گفت : چیزی نشده مهمان داشتیم گفتن و جواب گرفتن و رفتن ،فقط حرف زدیم ، بزرگ کردن موضوع نه برای ما خوبه و نه ایل ما .
تکین گفت : ما الان از نزدیک رودخونه میایم قشون رضا خان اونجا چادر زده بودن ایلخان گفت چهارده ،پونزده نفرقزاق اونجاست ،
آتا ما خیلی بیشتر دیدیم . قصدشون چیه خدا می دونه .
آتا گفت : سه تا سردار حکومتی بدون قشون جایی نمیره ، غیر از این بود شک می کردیم ،
گفتم : برای چه کاری اومده بودن ؟
خیلی خونسرد فوتی به آتیش قلیون کرد و گفت : وظیفه شون رو انجام دادن ، ما اسلحه داریم و باید از حسن نیت ما با خبر می شدن که شدن ، حالیشون کردیم ،
شما ها هم دیگه به کارتون برسین وانقدر بزدل و ترسو نباشین .حرفای آتا دلم رو گرم کرد چون اون می دونست که داره چیکار می کنه ، از دل جونم دوستش داشتم و اونم با من مثل پسر ها رفتار می کرد در حالیکه همیشه سعی داشت تکین رو برای جانشینی خودش آماده کنه ، توجه بیشتری از پسرا به من داشت ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_ششم
آتا بود که همیشه منو برای سواری و تیر اندازی و شکار تشویق می کرد و در حالیکه اصلاً عادت نداشت کسی رو بغل کنه و محبت خودشو نشون بده گاهی سر منو می گرفت توی سینه اش و چند تا می زد توی پشتم و این نشون دهنده ی مهر فراوانی بود که نسبت به من داشت ، همین طور که آتا با ما حرف می زد صدای چند رعد و برق و دونه های بارونی که به چادر می خورد. بهم فهموند که نمی تونم برم سواری و ایلخان رو ببینم ،
نه که از بارون هراسی داشته باشم می دونستم آنا اجازه رفتن نمیده .
مردمان ما به لحاظ نوع زندگی که داشتن با همه جور تغییرات طبیعی کنار میومدن . ما با بارون و برف و طوفان، بزرگ می شدیم و از سیلاب ها ی بین راه گذر می کردیم و برف های سنگینی رو تجربه کرده بودیم که هر کس جای ما بود جون سالم بدر نمی برد ،
با این حال روزایی که بارون میومد آنا می گفت دل نگرانت می شم و اجازه نمی داد برم . خب روی حرف اونم نمی تونستم حرف بزنم .
کلاً روزهای بارونی سه تایی با آنا و یاشیل گلیم می بافتیم و با هم حرف می زدیم ، و یا کارای دستی دیگه انجام می دادیم .
زن قشقایی حتی یک لحظه بیکار نمی موند و عادت داشت از ثانیه ای که بیدار میشه تا وقتی از خستگی از پا بیفته کار کنه .
سرمو خم کردم و دویدم طرف چادر خودمون ، یاشیل داشت لباس های شسته شده رو تا می کردو میذاشت توی صندوق و آنا هم داشت با چند زن دیگه گوشت سیخ می کشید تا کباب کنه ،این غذای بیشتر روزای آتا بود و ما بهش الاسیخ می گفتیم ، همراه با گوشت چند سیخ دنبه هم آماده می کردن که موقعی که روی آتیش می ذاشتن و روغش در میومد اونا رو می زدن روی گوشت ها تا طعم لذیذ تری پیدا کنه ،اون روزم آنا مشغول همین کار بود . هنوز ناشتایی نخورده بودم یک پیاله بر داشتم و پر از آغوز کردم ،مقداری روش شکر ریختم و همین طورکه ایستاده بودم و به بارون سیل آسای بیرون نگاه می کردم سر کشیدم .(راستی آغوز شیر گوسفند تازه زایمان کرده ای هست که یکم با شیر معمولی حرارت میدن و می بنده )
بارون اون روز زیاد طول نکشید و خیلی زود آفتاب شد . داشتم فکر می کردم حالا که بارون بند اومده آیا ایلخان هم میاد سر قرار ؟
با این فکر گیوه هامو رو پام کردم تا از چادر بزنم بیرون . آنا صدام کرد ای سودا امروز نرو . بیا کمک کن بیکار نمون .
گفتم :چشم .
داشتم گیوه ها رو در میاوردم که تکین چادر رو پس کرد و وارد شد . پرسید : میری ایلخان رو ببینی ؟
گفتم : نه ، میرم خمیر باز کنم .
گفت : با من بیا ، باید ایلخان رو ببینم کارش دارم ،به آنا نگاه کردم ، سر تکون داد و گفت با تکین عیب نداره برو..
یاردیمجی اسب های ما رو زین کرد و تکین اسلحه اش رو انداخت روی شونه اش و هر دو سوار شدیم ،
دستی به صورت بابر کشیدم و گفتم : برو حیوون ، هی ،هی ،به محض اینکه راه افتادیم چشمم افتاد به رنگین کمون ، و این نشون می داد که ایلخان حتما میاد . قرار ما بعد از بارون همین رنگین کمون بود که تا محو نشده خودمون رو بهم برسونیم و با هم تماشا کنیم .
همین طور که تاخت می زدیم بلند گفتم :تکین تو می ترسی ؟
گفت : چی ؟
گفتم تو از قزاق ها می ترسی !
گفت : برای ایل می ترسم ، پیدا نیست برای چی قزاق ها موندگار شدن راحت نیستم ، و جلو افتاد .
هی زدم و بهش رسیدم و گفتم : تو فکر می کنی چه قصدی دارن ؟
گفت : نمی دونم شاید می خوان بهانه ای پیدا کنن ، باید با ایلخان حرف بزنم ، نبایدبهانه به دست اونا بدیم ،
گفتم : آتا ازت خواسته ؟
گفت : آتا آماده باش داده ، گفته غریبه راه ندیم . اگر قزاق ها بفهمن برامون درد سر میشه .
به دو راهی که قرار من و ایلخان بود رسیدیم از دور سوار بر اسب دیدمش.
قفسه ی سینه ام از هیجان بالا و پایین می رفت و دلم برای دیدنش پر زد، با اینکه همون روز صبح با هم بودیم .
اما از اینکه همه ی لباس هاش خیس بود و کلاه از سر برداشته بود فهمیدم قبل از بارون اونجا بوده ، دلم براش آب شد.
هر سه از اسب پیاده شدیم و روی تخته سنگی نشستیم ،
اون با دیدن تکین فهمیده بود که در مورد چی باید حرف بزنه ، فوراً گفت : حتم خبر دارین که قزاق ها نرفتن ،
تکین گفت : نرفتن ، ایل بیگی ظاهراً زیر بار نمیره که قصدی دارن ولی آماده باش داده ، این یعنی خطر رو می دونه ،
نظرت تو چیه فکر می کنی برای چی موندن ؟
گفت : احتمالاً دنبال بهانه می گردن . تا ازمون زهر چشم بگیرن و یا خلع سلاح مون کنن . تکین گفت : درسته مرحبا . منم همین فکر رو کردم و به ای سودا گفتم . تو باید توی ایل خودتون و من توی ایل خودم مراقب باشیم ،
هیج کس تا مدتی حتی یک تیر خالی نمی کنه ، نه من و نه تو جرئت گفتن این حرف رو به ایل بیگی نداریم ولی هر دو می دونیم که این چادرهای به ظاهر مسالمت آمیز بی خودی کنار رودخونه بنا نشده .
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_هفتم
ایلخان گفت : این طوری نمیشه باید همه با هم هماهنگ باشیم . من با ایل خودم حرف می زنم .و با ایل بیگی جلسه می زاریم.
از گفتن من و تو دستور نمی برن باید ایل بیگی بهشون فرمون بده .
تکین گفت : آتا فکر می کرد من از ترس این حرفا رو می زنم . شاید ولی برای مردم ایل می ترسم . ما الان فقط پنجاه و سه تا بچه داریم . اگر حمله ای باشه و ما آماده نباشیم چطور از اونا محافظت کنیم ؟
ایلخان گفت : تکین یک خواهشی ازت داشتم توی این اوضاع بزارین من زنم رو ببرم شاید ببینن جشن و شادی داریم و بفهمن که خیال سرکشی در کار نیست .
تکین گفت : خودت می دونی که تا تابستون آتا موافقت نمی کنه . دو ایل با هم حرف زدن . تا حالا نشده قشقایی رای خودشو عوض کنه .
تو زنت رو می خوای باید صبر کنی ، من برای یاشیل دوسال منتظر شدم .
یک هفته گذشت همه چیز به نظر آروم میومد ،آتا مرتب برای قشون لبنیات و گوشت و نون تازه می فرستاد . اونا هم تشکر می کردن . ولی همینطور تعداد زیادی قزاق با ماشین های جنگی در رفت و آمد بودن ، مثل اینکه پایگاهی تشکیل داده بودن و این حسابی همه ی ایل های اون منطقه رو معذب کرده بود .
آتا دستور داده بود که همه آروم باشن و کسی عملی رو سر خود انجام نده .
خبر بارداری یاشیل باعث شد همه چیز رو فراموش کنیم و همون شب دوباره جشن گرفتیم و خوشحالی کردیم ،
آتا از خوشحالی نوه دار شدن اون شب به همه ی ایل شام داد و من و ایلخان حسابی با خوش بودیم ، اما چند روز بعد خبر رسید که قزاق ها دوتا از چوپان های ما رو به قصد کشت زدن برای اینکه به یک روباه شلیک کرده بودن ، کاری که همیشه می کردن،
آتا به شدت ناراحت شده بود چون افراد ایل برای اون مثل ناموس بودن و حفاظت از اونا رو وظیفه ی خودش می دونست .
دو سه روزی گذشت و توی این مدت نتوسته بودم ایلخان رو ببینم گاهی اون میومد و من خبر دار نمی شدم اجازه سواری هم نداشتم .
تا اینکه کار از این هم فراتر رفت و یک اعلامیه به دست آتا رسید که تیر اندازی رو ممنوع اعلام کردن و این خون بیشتر اون غیور مردان رو به جوش آورد مخصوصا آتا رو ، که کلا با موندن قزاق ها که ایل ها رو زیر نظر گرفته بودن وکنترل می کردن مخالف بود ،
غروب همون روز با عصبانیت سوار بر اسب شد و با عده ای تفنگ دار رفت به طرف رودخونه جایی که قزاق ها چادر زده بودن ،
تکین و توماج و ایلخان و برادرش ایل یار و بیست نفر دیگه همه اسلحه بدست دنبالش به تاخت رفتن ، و بقیه آماده باش شدیم ،
بچه ها رو زن ها رو جمع کردیم توی یک چادر و سنگر بستیم ، و با اضطراب منتظر موندیم ، ولی یکی ، دو ساعت بعد آتا و مردان ایل در حالیکه تاخت می زدن برگشتن ، و تیر های هوایی به علامت اینکه حرفشون رو به کرسی نشوندن شلیک کردن .
من جلوی چادر بچه ها، با اسلحه ایستاده بودم که یک مرتبه ایلخان از پشت طوری که کسی نبینه منو گرفت و کشید پشت چادر و دستهامو گرفت..
گفت : ترسیدم بدون اینکه تو رو ببینم بمیرم .کجا بودی ؟
با نفسی که به شماره افتاده بود و داشت بند میومد ، گفتم : قران بین ما اگر زود تر از من بمیری! آتا دستور داده بود از چادرها بیرون نیایم .
گفت : برای دلتنگیه دلداده ها فکری نکرد ؟ تو باید نافرمونی می کردی .
گفتم : برای چی ؟ سه روز که چیزی نیست . من که دلتنگ نبودم ، تو اگر بودی باید منو پیدا می کردی .
بازمو فشار دادو گفت : زبونت به خوب نمی گرده ؟ راستشو بگو تو دلتنگ من نشدی ؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم : نه .
گفت : به چشمهام نگاه کن و بگو منو دوست داری ؟
دستم رو کشیدم و گفتم : ولم کن ، خودت می دونی که نامزدی برای اینکه دختر ایل از این حرفا بزنه کافی نیست ، بعد منو بی حیا خطاب می کنی !
گفت : تو رو همین طور که هستی دوست دارم . تو زن منی حق داریم دلتنگ هم باشیم . زن و شوهریم .
گفتم :نامزدیم. تا عروسی نکنیم زن و شوهر نمیشیم . ایلخان زیاده روی نکن . مراقب خودت باش.. دویدم به طرف چادرمون و مدتی از اون هیجان لذت بخش بیرون نیومدم .
اون روز شنیدیم که قزاق ها از آتا استقبال کرده بودن و احترام گذاشتن و گفته بودن که اعلامیه از مرکز اومده ولی اونا قشقایی ها رو درک می کنن و اگر جایی لازم باشه می تونن از اسلحه استفاده کنن و همه چیز آروم شد ،
دیگه ایل از حالت آماده باش هم بیرون اومد و داشتیم زندگی عادی خودمون رو می کردیم.
و آنا تدارک عروسی من رو می دید، هر شب با رویای ایلخان می خوابیدم و صبح ها کار می کردم و نزدیک غروب به هوای سواری میرفتم و اونو می دیدم .
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_هشتم
بی پروایی اون بود یا عشقی که ازش به دل داشتم من رو هم بی پروا کرده بود .
نمی دونم چقدر از اون ماجرا گذشت ، اصلا یادم نمیاد ، یک ماه ؟ دوماه ؟ کمتر یا بیشتر فرقی نمی کنه.
یک وقتی که هوا ابری بود و مه همه جا رو گرفته بود و سه چادر اون طرف تر دید نداشت ، از دور صدای ماشین شنیدیم ،این بار چهار جیپ جنگی پشت سر هم اومدن بالا و نگه داشتن و تعداد زیادی قزاق از ماشین ها با اسلحه ای که طرف مردم گرفتن بودن پیاده شدن.
و سراغ آیل بیگی رو گرفتن،
خیلی مصمم به نظر میومدن ، همه به هم نگاه می کردن ، کسی از جاش تکون نمی خورد، آتا و تکین اسلحه بدست از چادر اومدن بیرون ،چند تا از قزاق ها اسلحه ها شون رو گرفتن طرف اونا، آتا فریاد زد چی می خواین ؟ برای چی اومدین ؟ما دام داریم برای جنگ اینجا نیستیم ولی اگر می خواین خون بریزین خون تون ریخته میشه ، یکشیون گفت : ایل بیگی تسلیم شو حکم دستگیری تو رو داریم .
آتا بلند تر فریاد زد به جرم دامپروی ؟ خلاف جدید این مملکته ؟
گفت : این حرفا به ما ربط نداره توی نظمیه معلوم میشه . چند نفر رفتن برای دستگیری آتا نفهمیدیم کی و چطور یک گلوله شلیک کرد .
در یک چشم بر هم زدن صدای تیر اندازی بلند شد ، و چند قزاق آتا و تکین رو گرفتن و به زور می خواستن ببرن و سوار ماشین کنن ،
صدای تیر میومد و چند قزاق روی زمین افتادن و چند نفر از ما گلوله خوردن ،مردان ایل برای نجات ایل بیگی تفنگ به دست گرفتن و زن ها شیون کنون به چادرها پناه بردن .
که یکی اسلحه گذاشت روی سر آتا قلبم داشت از کار میفتاد ، مرد قزاق فریاد زدتیر اندازی نکنید، ایل بیگی شما کشته میشه .
اسلحه هاتون رو بزارین زمین ، یاشیل دیوونه وار دوید طرف ماشینی که داشتن تکین رو سوار می کردن ، فریاد می زد ولش کنین اون که کاری نکرده چرا می برینش ؟
و جلوی چشم ما یک تیر به شونه ی اون خورد و نقش زمین شد ..
تکین از اون طرف فریاد می زد نیا ، نیا ،
دویدم به طرف یاشیل تا از اون معرکه نجاتش بدم ، صدای تیر اندازی قطع نشده بود ، مه غلیظ باعث می شد خیلی ها از دور قزاق ها رو نشونه می گرفتن و می زدن و نمیشد کنترلشون کرد ،رسیدم بالای سرش و دست انداختم زیر بغلشو بکش بکش می بردمش طرف چادر که یک مرتبه دوتا قزاق اومدن جلو و یک چیزی زبر و سخت انداختن روی سرم و در یک چشم بر هم زدن منو از زمین بلند کردن ، حتی تا چند لحظه نفهمیدم چی بسرم اومده ،شروع کردم به فریاد زدن و تقلا کردن ، گیر افتاده بودم و قدرت حرکت نداشتم فقط پاهامو تکون می دادم ،منو انداختن توی یک ماشین و فوراً با طناب دست و پامو لای همون پارچه ی زبر بستن ، صدای تیر اندازی رو هنوز می شنیدم که ماشین از اونجا دور شد .
خدای من چطور یک زندگی به همین راحتی نابود میشه ، یک مقدار که دور شدیم پارچه رو باز کردن و دهنم رو که مدام فریاد می زدم و بد بیراه می گفتم محکم بستن و یک دستمال سیاه هم به چشمم ، از اینکه صدای ماشین دیگه ای نمی اومد احساس می کردم از بقیه جدا شدیم..
زمان زیادی عقب اون ماشین افتاده بودم اونم بدون وقفه میرفت .
بعد یک جایی نگه داشتن ، سر و صداهایی که می شنیدم به خاطر می سپردم فکر می کردم می تونم از دستشون خلاص بشم ،یک مرد اومد کنار ماشین و پرسید اینه ؟
گفت : بله قربان . پرسید اشتباه نکردین ؟
گفت : نه قربان جاسوس ما توی ایل همین رو نشون داد دختر ایل بیگی همینه...
گفت بیارینش .
منو پیاده کردن و سوار یک ماشین راحت تر کردن روی یک صندلی نرم نشستم ، نمی دونستم از من چی می خوان و دارن با من چیکار می کنن ، دو سه ساعتی که راه رفتیم مردی که پیدا بود جلو نشسته ، پرسید آب می خوری ؟ غذا می خوای ؟ حرکتی نکردم ، دلم می خواست گریه کنم بغض داشتم ، ولی من ای سودا بودم و نمی خواستم به کسی التماس کنم یا صدای گریه منو بشنون .
در عین حال دهنم بسته بود و کاری از دستم بر نمی اومد .
حرکت یکنواخت ماشین توی جاده ای خاکی هم نتونست خواب به چشمم بیاره دلم داشت از غصه می ترکید ،نگرانی من برای آتا و تکین از یک طرف و تیر خوردن یاشیل از طرف دیگه و وضعیت خودم که نمی دونستم دارن منو به کجا می بردن داشت دیوونه ام می کرد فقط دعا می کردم ایلخان از صدای تیر اندازی خودشو رسونده باشه و حالا بیاد دنبالم و نجاتم بده،این تنها نور امیدی بود که یکم آرومم می کرد.
با اینکه چشمم بسته بود احساس کردم روز شده ولی راننده بدون اینکه حرفی بزنه با سرعت می رفت، دیگه تحملم تموم شده بود فقط گوشم رو تیز کرده بودم تا اگر صدای پای اسب شنیدم خودمو آماده کنم که ایلخان نجاتم بده .
مچ دو دستم رو اونقدر تکون داده بودم تا شاید طناب رو باز کنم که احساس می کردم زخم شده ..
تا یک مرتبه ماشین نگه داشت ، در باز شد و بسته شد
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_نهم
و دیگه سکوت محض، خدایا نکنه منو همین طور اینجا رها کردن تا بمیرم .اصلاً با من چیکار دارن ؟خدایا ایلخان رو برسون ، می دونم اون می تونه پیدام کنه.
اما خیلی زیاد طول کشید و من به همون حال اونجا نشسته بودم ، هوای ماشین به خاطر آفتابی که از شیشه می تابید گرم شده بود و من که در مقابل گرما طاقت نداشتم دیگه گریه ام گرفته بود و اشک دستمال روی چشمم رو خیس کرد ، سرمو می کوبیدم به پشتی صندلی تا شاید بتونم دستمال هایی که روی چشم و دهنم بسته بودن باز کنم.
اون لحظات سخت رو هرگز فراموش نمی کنم ، بالاخره یکی در ماشین رو باز کرد و نشست .
و با روشن شدن ماشین فهمیدم دوباره می خوایم حرکت کنیم ، این بار فقط چند دقیقه راه رفتیم و دوباره ایستاد. صداهایی می شنیدم، گوش می دادم ، انگار صدای پای اسب بود ، قلبم به تپش افتاد،
نزدیک شد و از کنارمون رد شد صدای چرخ و همهمه ، و سکوت، چند تا ماشین هم نزدیک شدن و دور شدن .
ولی کسی حرفی نمی زد ، و چند دقیقه بعد با یک ترمز شدید نگه داشت و این بار ، در ماشین باز شد و یک مرد بازوی منو گرفت و گفت : بیا پایین
احمق نبودم و می دونستم که مقاومت هیچ فایده ای نداره، باید می رفتم ببینم چی در انتظارمه در حالی که به شدت ترسیده بودم و بدنم می لرزید و ضربان قلبم تند شده بود اما این ترس رو توی قفسه ی سینه ام نگه داشتم و با همون حالت پیاده شدم ..
مرد بازوی منو رها نکرد و با خودش برد .
یک جا ایستاد و گفت جلوی پات پله است نخوری زمین .
پاتو بلند کن بزار بالا ، فارسی بلدی ؟ فهمیدی چی گفتم ؟
جواب ندادم و پامو بلند کردم و از پله ی کوتاهی بالا رفتم ، بازوی چپم خورد به یک چیز سخت و درد گرفت ،یکم دیگه منو برد و ایستادیم.
یک نفر دیگه اونجا بود، صداشو شنیدم که گفت : کسی که ندید ؟ همه رفته بودن ؟
مرد گفت : بله قربان هیچ کس ندید ، حالا می خواین چیکار کنین ؟
گفت : کارمون رو شروع می کنیم . این دختر مثل خورشید گرم و مثل ماه زیباست چشمش رو که باز کنی می فهمی چی میگم، هیچ مردی در مقابلش نمی تونه تاب بیاره ، من در کنارم همچین زنی رو می خوام . اینا ترکن ، فارسی بلد نیستن ، شبیه فرنگی هاست .
یک مدت بگذره روش کار کنیم آداب و رسم یادش بدیم بعد میگم از فرنگ آوردمش و اینطوری از همه ی زن های اشرافی سر تر میشه .
حالا فخر الدوله می فهمه که دست رد به سینه ی چه کسی زده . چشمش رو باز کن،
چشمم رو باز کرد و بعد دهنم رو اما هنوز دستم بسته بود نگاه کردم ، هیچ وقت نشده بود من وارد یک خونه بشم از دور دیده بودم نمی دونستم توش ممکنه چطور باشه ،
با تعجب به اطراف نگاه کردم مردی دیدم که داشت میومد جلو ، فوراً اونو شناختم همون قزاقی که مهمون آتا بود و منو با انگشت نشون داد و سیبل قیتونی اونو به خاطر داشتم،
اون زمان اغلب مرد ها سیبل های پر پشت و بلندی داشتن، برای همین فوراً یادم اومد ..
در حالی که لبخندی روی لبش نقش بسته بود و سرشو به علامت رضایت تکون می دادگفت : به به ، مثل یک تابلوی نقاشی زیبا و بی نظیر
و از روی میز یک چاقو برداشت و اومد جلو و در حالی که طناب دور دستم رو می برید ادامه داد ، منو ببخش که مجبور شدم تو رو اینطوری بیارم اینجا.
در حالی که وجودم از حرص و غیظ پر شده بود و دلم می خواست فریاد بزنم، با خودم فکر کردم، ای سودا الانه که باید ثابت کنی شجاع و دلیری همون طور که آتا بزرگت کرده ، روشو سیاه نکن.
ضعف نشون نده وگرنه تو رو له می کنن .
محکم پرسیدم : برای چی منو آوردین اینجا ؟
گفت : می فهمی؟ عجب! تو فارسی بلدی ؟ خوبه، خیلی خوبه ،گفتم توی ایل ما همه فارسی بلد هستن ، آقای تو کیه ؟چطور به خودش اجازه داده دختر سردار قشقایی رو بدزده ؟
ایل ما اینجا رو با خاک یکسان می کنه ، نمی ترسه ؟
سری تکون داد و گفت : خدا به داد برسه زبونت هم که درازه ،گفتم : و وقاحت تو بیشتر ، بگو آقای تو کیه ؟ رضا خان؟ اون دستور داده منو بدزدی ؟
خندید و نگاهی از روی هوس به سر تا پای من انداخت و گفت :وای ، وای ، خیلی خودت رو آدم مهمی می دونی ؟ رضاشاه پاشاده ایرانه ، وقت برای دزدیدن یک دختر دهاتی نداره.
گفتم : من دختر قشقاییم از قزاق نمی ترسم و بهت نشون میدم که چقدر مهم هستم وقتی این خونه رو روی سرت خراب کردم می فهمی ، زود باش منو برگردون به ایلم، به درد تو نمی خورم .
من هرگز از تو فرمون نمی برم و اون چیزی که می خوای نمیشم . با تو راه نمیام ، من شوهر دارم ، تو زن شوهر دار رو دزدیدی ،
اگر رضاخان این کارو نکرده باشه میرم و از تو شکایت می کنم ، زن قشقایی هر زنی نیست.
چنان قهقهه ای سر داد که صداش توی سرسرا پیچید و با همون حال گفت : وای ، تو چقدر احمقی ! یک دهاتی به تمام معنا ، شنیدی صفر علی ؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دهم
می خواد بره پیش رضا شاه شکایت منو بکنه ، داد زدم خفه شو نخند دل منو خون کردی پدر و برادرم رو گرفتین زن برادرم تیر خورده مردای ایل ما کشته شدن تو داری می خندی ؟
منو نشناختی اگر بگم میرم پیش رضا شاه یعنی میرم، یا این ظلم رو کرده یا تو نافرمونی کردی که میدم پدرت رو در بیاره.
این حرف من یادت نره ای سودا مثل پدرش حرف عوض نمی کنه ، نشدنی رو شدنی می کنه ،
دستشو بلند کرد و کوبید توی صورتم ، تعادلم رو از دست دادم و نقش زمین شدم، ولی فوراً از جام پریدم و یک صندلی برداشتم و با تمام حرصی که توی وجودم جمع شده بود و همه ی نیرویی که در بدن داشتم بلند کردم وکوبیدم به پنجره ی قدی پشت سرم و شیشه با صدای مهیبی فرو ریخت ،
اون قدر سریع این کارو کردم که هر دو مرد نتونستن عکس العملی نشون بدن و در همون حال گفتم : چیه فکرشو نمی کردین ؟
دیدن رضا خان هم برای من همین قدر کار داره .
طوری به من نگاه می کرد که معلوم بود باورش نمیشه، با حیرت گفت : دیوانه برای چی این کارو کردی ؟ با چالاکی یک گلدون از روی میز کنار دیوار برداشتم و پرت کردم و خورد به دیوار و خرد شدو گفتم : الی توشموش (دست شکسته )
و حالت حمله و دفاع به خودم گرفتم و به ترکی داد زدم، خدا رو شکرکن همین گلدون رو نزدم توی سر خودت ، تو دیوانه ای که منو آوردی اینجا، همین الان منو برگردون به ایلم .
گفت : نمی فهمم چی میگی فارسی بگو ما نمی خوایم تو رو اذیت کنیم آروم باش ،آروم ، بزار برات روشن کنم و همینطور که یواش یواش میومد جلو ادامه داد ، باشه ، باشه ، آروم باش ،
با هم حرف می زنیم ، ببین مشکل من این بود که زبون تو رو بلد نیستم ولی اینم حل شده ،
لهجه ی بدی داری ولی فارسی می دونی ، پس بزار درست برات بگم که ، داد زدم جلو تر نیا ، وگرنه هر چی توی این اتاق هست می شکنم ،
دستت به من بخوره با دندون هام پاره پاره ات می کنم . ایستاد و بازم سعی کرد با خونسردی با من حرف بزنه دستهاشو به علامت تسلیم برد بالا و گفت : دست بهت نمی زنم ولی می تونیم حرف بزنیم ؟
بهت میگم برای چی اینجایی ، اما اول یک چیزی بخور میگن آب هم نخوردی .حتماً گرسنه ای ، شکمت که سیر شد بهت میگم برای چی تو رو آوردم.
گفتم : من وقتی آب و نون می خورم که توی ایل خودم باشم حرف بزن ببینم از من چی می خوای ؟ تو بودی که به ایل ما حمله کردی ؟
تو بودی که پدر و برادر منو اسیر کردی ؟ بهم بگو مردان ایل ما رو چه کسی کشت ؟ فقط همینو می خوام بدونم.
همینطور که خیره به من نگاه می کرد گفت: صفرعلی تو برو، من خودم از پسش بر میام .
راننده گفت : بله قربان و با همون حالت یکم قدم اومد جلوتر و پرسید : اونا کی میان ؟
گفت : فردا صبح.
آقا گفت یکی رو صبح بیار قبل از اومدن اونا شیشه رو بندازه .
گفت : چشم قربان میارم ، ولی شما مطمئن هستین کاری ندارین ؟ می خواین توی حیاط بمونم ؟ هیچ کس توی عمارت نیست شاید به کمک احتیاج داشته باشین !
گفت :نه برو خودم هستم .
گفتم : تو که هیچی، اگر قشون هم بیاری از پس من بر نمیان ، تو نمی دونی دختر ایل بیگی بودن یعنی چی ؟
رحم ندارم تفنگ بهم بده ببین میون پیشونت خالی می کنم یا نه ؟ منو با خاله زنک های بزک دوزک کرده ی دوربرت عوضی گرفتی.
لحن صداشو آروم کرد و با مهربونی گفت : دختر تو داری گیجم می کنی .تو که توی بیابون بزرگ شدی اینا رو از کجا می دونی ؟
توی این فاصله صفرعلی رفت و در رو بست ، خیلی بیشتر از اونی که باید ترسیده بودم موهای تنم راست شده بود هیچ کس توی اون خونه نبود و نمی دونستم می خواد چه بلایی به سرم بیاره،
با حرص و بی تابی فریاد زدم : اوون ییخیلسین (خانه ات خراب بشه )ولم کن برم .
گفت : باشه ، حرف های منو گوش کن خواستی بری حرفی نیست میگم شبونه تو رو ببرن.
اون راست می گفت از ترس دیونه شده بودم، اینو می فهمیدم که نباید نیت خوبی در مورد من داشته باشه ،
با سرعت ازش دور شدم و گلدون پر از گلی رو که روی یک میز بزرگ بود بر داشتم و پرت کردم ، تنها دفاعی که می تونستم از خودم بکنم تا ازم بترسه همین بود نمی خواستم بدونه وحشت کردم و اینطوری داشتم قدرت خودمو نشون می دادم .
داد زد نکن پررو، آروم باش ؛
گفتم جلو نیا نزدیک من نشو ، تو نمی دونی چه کارایی از من بر میاد.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
در جوشن كبير يک عبارتی هست كه مىگوييم: "يا كَريمَ الصَّفْح"
معنای آن خيلى جالبه؛
یک وقتی یک کسی تو رو میبخشه اما یادش نمیره که فلان خطا رو کردی و همیشه یهجوری نگات میکنه که تو میفهمی هنوز یادش نرفته! یهجورایی انگار که سابقهی بدت رو مدام به یادت میاره ...!
ولی یک وقتی، یک کسی تو رو میبخشه و یکطوری فراموش میکنه انگار نه انگار که تو خطایی رو مرتکب شدی، اصلا هم به روت نمیاره؛
به این نوع بخشش میگن صَفح.
و خدای ما اینگونه است ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_یازدهم
گفت : نمی فهمی که دارم باهات راه میام وگرنه گرفتن تو برای من کاری نداره وحشی، تو باید برای هر چیزی که توی این خونه شکستی تقاص پس بدی ، پس ساکت باش و گوش کن ببین چی بهت میگم ،
گفتم : بگو : حرفت رو بزن و منو راهی کن ،قزاق بی شرف.
دستهاشو از هم باز کرد و سینه اش رو داد عقب و پرسید : اینطوری ؟ سرپا ؟ خب بشین نمی خوام بخورمت که
گفتم : یامفت میگی . من توی این خونه نمی شینم همین طوری بگو گوش می کنم .
گفت : شنیدم اسمت ای سوداست درسته ؟
گفتم : به تو چه ؟ اسم منو به زبونت نیار .
گفت : می خوام باهات رو راست باشم .پدر و برادرت رو گرفتن ، نیم ساعت پیش بردنشون زندان شیراز ، و فردا منتقل میشن تهران ،
قلبم از جا کنده شد و بغض گلومو گرفت و برای اینکه اون مرد متوجه ی عجز من نشه ساکت نگاهش کردم .
دستشو کرد توی جیب جلیقه ای که به تن داشت و نشست روی یک مبل ، یک قوطی طلایی رنگ برداشت و یک سیگار در آورد و روشن کرد و گفت :لابد می خوای بدونی کی این کارو کرد ؟
من نبودم، فقط خبر داشتم همین، اما اون روز که مهمون ایل بیگی بودم برای شستن صورتم از چادر بیرون رفتم ، دختری رو دیدم که با اسب از کوه سرازیر شد .
طوری تاخت می زد که انگار روی هوا پرواز می کنه و تو رو دیدم زیبایی شگفت انگیزی که منو سر جام میخکوب کرد ، صورتی با وقار یک ملکه ی زیبا ، چنین زیبایی در عمرم ندیده بودم.
و همون شب اون دختر با لباسی سبز و توری همرنگ از چادری بیرون اومد و من محو تماشای اون شدم ، با هر حرکت تو، ضربان قلب منم تند تر زد . همون شب تصمیم گرفتم تو رو خواستگاری کنم و قول تورو از خان بگیرم و فکر می کردم به راحتی می تونم تو رو صاحب بشم ،اما صبح روز بعد به محض اینکه لب باز کردم ایل خان اوقاتش تلخ شد و گفت که شیرینی خورده هستی و اگرم نبودی به قزاق به هیچ وجه دختر نخواهد داد.
مدتی گذشت ولی نتونستم فراموشت کنم اومدم تا دوباره با ایل خان حرف بزنم خوب شب رو توی چادر قشونی که کنار رودخونه اطراق کرده بودن موندم .
ولی خبرای خوبی نبود و فهمیدم که چند نفر از غربتی های ایل جاسوس قزاق ها شدن و براشون خبر میارن ، و دستور دستگیری ایل خان و تکین از بالا بهشون رسیده و منتظر فرصت هستن که خون کمتری بریزه ،
فوراً برگشتم تهران و کارایی کردم تا از قضیه سر در بیارم ، ولی فهمیدم که لاپورت از ایل خودتون بوده، که سخت با رضاخان مخالف هستین و قصد شورش دارین و اونا هم برای امنیت کشور باید کاری می کردن که این مملکتِ بلبشو و بی سرو سامون بیشتر دچار اغتشاش نشه .
حالا بپرس، بین اون همه ایل چرا ایل بیگی خان ایل شما ؟ چون تنها اون به طرف قشون اسلحه کشید و حمله کرد ، حالا بگو مقصر کیه ؟ الانم به جرم نافرمونی از دستور شاه دستگیر شدن و فردا میارشون تهران .
گفتم : من چرا اینجام ؟ برای چی منو دزدی ؟
گفت : هان ، اینم برات میگم، وقتی فهمیدم که قراره دستگیری صادر شده ، باید تو رو میاوردم پیش خودم، اما نباید اون طرفا آفتابی می شدم تا کسی ندونه گم شدن تو کار منه ، چند نفر دیگه رو فرستادم تا از شلوغی حمله استفاده کنن و تو رو برام بیارن ، فکر نکن به همین آسونی بود...
من می دونم تو کی هستی، توانایی هات رو می شناسم مطمئن باش مطابق شان تو رفتار می کنم می خوام زنم بشی، می خوام مثل یک ملکه زندگی کنی ، تو برای اون ایل حیف بودی، تو باید در لباس های فاخر و طلا و جواهر غرق بشی . می برمت فرنگ تا همه ی جای دنیا رو ببینی .
گفتم : کور خوندی محاله ، ایلخان شوهر منه ، جون منه ، اگر از اون جدام کنی جونم بالا میاد زنده نمی مونم .
گفت : پس برو ، جون پدر و برادرت رو بگیر .
گفتم : بی ناموس داری منو تهدید می کنی که اونا رو می کشی ؟
گفت : نه اشتباه فهمیدی . من کاره ای نیستم ، ولی می تونم نجاتشون بدم ، اما نمی دم ، چون تو زن من نیستی ، اگر بودی نجاتشون می دادم وگرنه چرا دخالت کنم برای خودمم خطر داره که دنبال کار دوتا شورشی برم ، ایل خان و تکین طرف قزاق ها شلیگ کردن ، می دونی یعنی چی ؟
ولی من کسانی رو دارم که می تونن این حرف هارو شایعه قلمداد کنن و این اتهام رو از روی اونا بر دارم و دوباره برگردن به ایل ، فکر نکنم توماج قدرت سرداری ایل رو داشته باشه .
به فکر مادرت باش ، الان فقط تو می تونی اونا رو نجات بدی .گفتم : وهم برت داشته ،ایلخان مردی نیست که زنش رو ببرن و دست روی دست بزاره به زودی منو پیدا می کنه .
همه می دونن که اون روز کنار رودخونه حتی یک تیر شلیک نشد ، تو فکر کردی من بچه ام ؟می خوای دل منو خالی کنی و ترس به جونم بندازی ؟ از کوچکی توی همه ی کارای آتا بودم و منو بیشتر از پسر ها قبول داشت با من مشورت می کرد ، پدر و برادرم به زودی آزاد میشن چون کاری نکردن .
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دوازدهم
اصلا شاید تا حالا آزاد شده باشن ، ولی اگر غیر از این باشه ، نه آتا و نه تکین زیر بار این خفت نمیرن که من چنین کار بی شرمانه ای رو انجام بدم، اصلاً از کجا معلوم دروغ نگفته باشی ! و یا اصلاً کاری از دست تو بر بیاد ؟
گفت : باشه ، قبول ، تو آروم باش و چند روز به من مهلت بده ، تو رو می برم پیش ایل بیگی خوبه ؟
و بهت ثابت می کنم که کاری از دستم بر میاد ، اونوقت تو قبول می کنی که زن من بشی ؟
گفتم روز مرگم همون روزه ،
گفت : باشه بهت فرصت میدم فکر کنی ... رای، رای توست ، میرم برات غذا بیارم باید بخوری تا بتونی شیشه و گلدون بشکنی ، اون در بازه ، اگر می خوای حتی می تونی از بین اون شیشه خورده ها فرار کنی .ولی با این لباس و سرو وضع و اینکه جایی رو نمی شناسی صلاح نیست .
اول به این فکر کن که من می تونم تو رو به دیدن پدرت ببرم ، حتما می خوای اونا رو ببینی !
من اگر می خواستم به تو تعرض کنم کرده بودم ، همون موقع که چشم و دستت بسته بود و دو مرد قوی هم کنارم بودن.
اهلش نیستم حتی اگر تو واقعاً زن مردی بودی محال بود این کارو بکنم ، گفتن نامزدی وعروسی نکردی ، و من خاطرخواه تو شدم ، راه دیگه ای نداشتم
.همین به نظرم رسید و تا زمانی که زنم نشدی دست به تو نمی زنم .
شرافتم رو پیش تو گیرو می زارم .
گفتم : من کس دیگه ای رو دوست دارم این به شرافت تو لطمه نمی زنه ؟ وجدانت قبول می کنه که زنی رو به همسری بگیری که از تو متنفره ؟
گفت : نه برای تو حاضرم هر کاری بکنم.
از اتاق بیرون رفت، مونده بودم چیکار کنم !
دلم می خواست فریاد بزنم و ایلخان رو صدا کنم ، یعنی چی شده؟ الان کجاست ؟ منو پیدا می کنه ؟ چه حالی داره !
آنا !! می دونم بدون من زنده نمی مونه !
آیا یاشیل حالش خوب میشه ؟ اون بچه توی شکمش داره ، نکنه توماج و تیمور هم تیر خورده باشن.
خدایا کمکم کن ، بهم بگو چیکار کنم .
سرسرای بزرگی بود با مبل های قرمز رنگ و پرده های مخمل قرمز اونقدر چیزای جور و واجور توی اون سرسرا بود که نمی تونستم بفهمم به چه دردی می خورن.
از خستگی و بیچارگی روی زمین نشستم ، کمی بعد اون مرد با یک سینی غذا اومد و گذاشت جلوی من و خودشم نشست روی زمین و آروم گفت، بخور یک اتاق بهت میدم و استراحت کن و خوب فکراتو بکن .
فردا میان تا لباس و سرو وضع تو رو عوض کنن.
از جام بلند شدم داد زدم خفه شو ، خفه شو و دیگه نتونستم جلوی خودمو رو بگیرم و بغضم ترکید و های های گریه کردم و گفتم : تو نمی فهمی حال و روز من چیه ؟
نمی فهمی چی به سرم آوردی ؟ اومدی از لباس و سر و وضع من حرف می زنی ؟ بی خود دلخوش نکن.
من دارم صدای پای اسب ایلخان رو می شنوم ، اون بالاخره میاد دنبال منو نجاتم میده ، من می دونم اون میاد،با لحن آروم تری گفتم :آقا بزار من برم، اینجا جای من نیست و نمی تونم با زندگی شهری کنار بیام ، مثل اینکه کسی بخواد یک پلنگ رو توی خونه نگه داره ، همون طور که منو آوردی برم گردون ، هیچ کس جرئت نمی کنه آتای منو بکشه ، خودتم اینو می دونی .
این طور میگی که منو وادار به اطاعت کنی، ولی نمیشه، خونه برای من یک قفسه، طاقت نمیارم، این جور زندگی رو نمی خوام .
خیلی خونسرد از روی زمین بلند شد و رفت روی مبل نشست و دوباره یک سیگار روشن کرد و گفت : صبر داشته باش کاری می کنم که از این نوع زندگی خوشت بیاد،اونقدر احساس خوشبختی کنی که ایل و همه ی کسانی که اونجا بودن رو فراموش کنی ، بهت قول میدم ،گفتم : نمی خوام، من خوشبخت بودم لازم نیست تو چیزی بهم بدی من از زندگی شماها خوشم نمیاد ، اصلاً دختر خوش اخلاقی نیستم و سازش ندارم .
بی خودی داری برای خودت درد سر درست می کنی ، من نمی تونم با زندگی شهری بسازم ، بزار برم به جایی که بزرگ شدم.
احساس کردم به حرفای من گوش نمی کنه و پشت سر هم به سیگارش پوک می زد، و مغرورانه فوت می کرد تو هوا، داد زدم می کشمت، این خونه رو روی سرت خراب می کنم ،خونسرد گفت : داری اون روی سگ منو بالا میاری، بر دار سینی غذاتو با من بیا بهت یک اتاق بدم استراحت کنی، بحث فایده ای نداره ، من از تو دست بردار نیستم.
حالا اگر با من راه بیای که پدر و برادرت رو نجات دادی، راه نیای، برای توچیزی عوض نمیشه فقط اونا رو هم به کشتن دادی، همین.
و بلند شد و سیگارشو خاموش کرد و با دست راهرویی رو که با یک در از اونجا جدا می شد نشون داد و گفت : برو ، برو دیگه راه بیفت،
گفتم : می خوای چیکار کنی ؟ دست به من بزنی می کشمت ،گفت : چقدر خری، به شرفم قسم خوردم تا رضایت تو نباشه محاله دستت رو بگیرم ، و خودش سینی رو بر داشت و ادامه داد برو دیگه،جلو تر از اون راه افتادم و گفتم : از اونجایی که منو دزدیدی شک دارم شرفی داشته باشی ، و اون فقط خندید ،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_سیزدهم
راهروی پهنی بود و کنار سمت راست راه پله ای به طبقه ی بالا درهای زیادی توی راهرو بود در یکی از اونا رو باز کرد و گفت : اتاق کناری مال منه ، اگر چیزی خواستی صدام کن.
من همین طور مردد و بلاتکلیف ایستاده بودم رفت توی اتاق و سینی رو گذاشت و برگشت و گفت : اون در رو می ببینی زیر پله ؟ باز کنی و بری بیرون از ساختمون خودت مستراح رو می ببینی، حتماً لازمت میشه، یک کلید پشت در هست می تونی قفل کنی ، بلدی ؟ می خوای یادت بدم ؟
گفتم : آره یاد بده تا حالا دری رو قفل نکردم . زندگی من بدون قید و بند و بدون در میگذره، به این چیزا عادت ندارم ،
هر کس هر وقت دلش خواسته چادر رو پس کرده وارد شده ، من برم توی اتاقی که در اونو قفل کنم دق می کنم ،و همین طور که من حرف می زدم اون کلید رو آورد و نشونم داد و توی در امتحان کرد، و گفت : خب قفل نکن، مجبور نیستی، برای راحتی خودت میگم .
آه راستی ، ببخشید که موقعیت تو رو در نظر نگرفتم، انشاالله اگر از حال ایلتون خبر رسید تو رو در جریان می زارم ، نمی خوام نگران باقی بمونی .
گفتم : اگر از ایلخان هم خبری شد بهم میگی ؟ نامزدم رو میگم .
گفت : اونو فراموش کن و با سرعت رفت به اتاقش.
وارد اتاق شدم و فوراً در رو از داخل قفل کردم ولی تا حد مرگ می ترسیدم، اون اتاق با همه ی وسایل شیکی که داشت منو دچار وحشت کرده بود، روی زمین نزدیک تخت نشستم و دستم رو گذاشتم روی صورتم و های های گریه کردم،و از خدا کمک خواستم و صداش کردم، بعد همین طور که گریه می کردم صورتم رو گذاشتم روی تخت و اشک ریختم و اشک ریختم تا خوابم برد، آخه اینو می فهمیدم که توی بد درد سری افتادم و فقط خدا می تونست منو از این وضع نجات بده ..
خواب می دیدم که سوار بر اسبم و به طرف خورشید می تازم ،نورش چشمم رو می زد و ایلخان پشت سر میاد و صدام می کرد، دلم به این خوش بود که اون داره دنبالم میاد، اما به یک باره همه جا تاریک شد و جایی رو نمی دیدم به شدت وحشت کردم،ایلخان همچنان صدام می کرد با ترس از جام پریدم ، چشمم رو باز کردم، در حالیکه دستم زیر سرم بود و دستارم توی مشتم روی زمین خوابیده بودم. فوراً نشستم ، ای سودا ؟ ای سودا ؟ خوابی ؟ حالت خوبه ؟
جواب بده، هول شدم و نمی دونستم موقعیت خودمو تشخیص بدم ، خدایا من کجام ؟
یکم به اطراف نگاه کردم و دستارم رو برداشتم بستم به سرم، برای اولین بار احساس می کردم بدنم مثل کوه سنگین شده ، و با به یاد آوردن همه چیز غم عالم به دلم نشست ،
دوباره یکی صدام کرد، ای سودا ؟ درو باز کن اونجایی ؟
بلند شدم و خواستم قفل در رو باز کنم راحت بسته بودم، ولی نمی تونستم بازش کنم، کمی باهاش کلنجار رفتم مثل اینکه باید کلید رو بیشتر در اون سوراخ فرو می بردم .
و بالا خره باز شد، اون مرد پشت در بود،
فقط با حرص بهش نگاه کردم ؛ چیزی به نظرم نیومد که بگم تا برام فایده ای داشته باشه ، آخه چی می تونستم بگم ، وقتی جوابش رو می دونستم ، از التماس کردن هم بدم میومد و نمی خواستم از خودم عجز نشون بدم، من باید فکر می کردم و از راه درست خودم رو نجات می دادم،
ولی اول باید اون منو می برد پیش آتا همون طور که بهم قول داده بود بعد با صلاح آتا تصمیم می گرفتم که چه کاری درسته اونو انجام می دادم،
با این فکر ساکت موندم .
گفت : خوب خوابیدی ؟ چیزی خوردی ؟
از کنارش رد شدم و رفتم به جایی که گفته بود دستشویی هست، در رو که باز کردم به فاصله ی دو متر دیواری سراسری دیدم که انگار به یک باغ وصل شده بود و چند تا اتاقک، مستراح رو دیدم درش باز بود،
در حالیکه مرد پشت سرم ایستاده بود، من به دو طرف نگاه کردم ، انتهای طرف سمت راست یک اتاقک دیگه بود و انتهای سمت چپ حیاط ، از دور باغچه و گل دیدم ..
مرد گفت : نترس کسی خونه نیست هنوز نیومدن ،
پرسیدم کی قراره بیاد ؟
لبخند بی مزه ای زد و دستی به صورت تراشیده اش کشید و گفت : می فهمی . گفتم : می خوای همین طور وایستی منو تماشا کنی ؟
لبشو بین دو دندون گرفت و ابروهاشو بالا داد و پشت به من کرد و چند قدم رفت.
وقتی برگشتم هنوز همون جا بود ،
گفت : اینجا ظرف هست می خوای صورتت رو بشوری ؟
گفتم : می شورم ، خودش آب ریخت دست منو و صورتم رو شستم و بعد یک حوله به من داد .
و گفت : اون پلنگ تیز دندون کجاست ؟ انتظار نداشتم امروز این همه عاقل شده باشی ،
گفتم : به این کار عادت کن ، ای سودا همیشه کارایی می کنه که دیگران انتظارشو ندارن ، پلنگ ها هم وقتی کمین می کنن به ظاهر آروم هستن.
گفت : با من بیا کاری رو که برای خودم هرگز نکردم امروز برای تو کردم، ناشتایی برای زیباترین و منحصر بفرد ترین دختر دنیا.
روی میز چیزایی گذاشته بود، بوی چای دلم رو به ضعف انداخت ، به شدت گرسنه بودم گفتم : قبل از ناشتایی بهم بگو کی منو می بری پیش آتام ؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_چهاردهم
گفت : خیلی زود الان توی راه تهران هستن هنوز خبری ندارم ولی به زودی آدم های من میان و ما رو در جریان می زارن، و در اولین فرصت تو رو می برم، قول دادم و بهش عمل می کنم ،توام باید به حرفم گوش کنی و اجازه بدی از این حالت درت بیارم وگرنه شک می کنن و اجازه دیدار که نمیدن هیچ سر هر دوی ما هم به باد میره،
بشین ناشتایی بخور .
گفتم : من آغوز با خرما می خوام.
گفت : چشم میدم فردا برات آماده کنن امروز رو با من راه بیا ، من دیدم که شما ها چی می خورین برات تهیه می کنم.
در حالیکه دوباره اون بغض لعنتی داشت گلومو فشار می داد و می خواستم فریاد بزنم نشستم پشت میز و بازم تظاهر کردم که شکست ناپذیرم.
که صدای در اومد، همون دری که وارد عمارت شده بودیم ، مرد با صدای بلند گفت، صفرعلی، تویی ؟ بیا تو.
صفرعلی با یک مرد دیگه اومده بودن شیشه رو بندازن .
مرد گفت : صفر من تیکه های بزرگ رو جمع کردم تو یک جارو بزن و خرده شیشه ها رو جمع کن ، الان گلنسا میاد، تمیزش می کنه.
زود باش الان ماجون از راه می رسه ،
چند لقمه نون گذاشتم دهنم و با بغضی که توی گلوم بود به زحمت پایین دادم دلم نمی خواست نون اون مرد رو می خوردم ،
ولی باید آروم می بودم تا بتونم خودمو نجات بدم، و اینو خوب می فهمیدم که با سر و صدا و التماس کاری از پیش نمی برم.
یک مرتبه صدای سم چند اسب به گوشم خود بی اختیار از جام بلند شدم و گفتم ایلخان.
ایلخان اومد، می دونستم که میاد، و از پنجره ای که رو به حیاط بود و پرده رو برای عوض کردن شیشه کنار زده بودن دیدم که انتهای حیاط در بزرگی باز شد، قلبم تند می زد و می خواستم به طرف صدا پرواز کنم ، که اسب ها وارد حیاط شدن وبا خودشون کالسکه ای می کشیدن و دومی و سومی که یک درشکه بود ، سست شدم وا رفتم، و همین طور ایستادم.
هر سه تا جلوی عمارت ایستادن و در کالسکه ها باز شد،
تعدادی زن که همه چادر سیاه به سر داشتن و رو بندهای سفید، پیاده شدن و اومدن به طرف در عمارت..صدای زنی رو شنیدم که قبل از اینکه وارد بشه با عصبانیت پرسید : صفر علی کی این دسته گل رو به آب داده ؟
صفرعلی همین طور که داشت در انداختن شیشه کمک می کرد گفت : من نمی دونم خانم از آقا بپرسین..
زن وارد شد و بقیه زن ها پشت سرش، و فوراً رو بنده ی خودش زد بالا و نگاهی به من که پشت میز ایستاده بودم و یک لقمه توی دهنم ماسیده بود و دلم می خواست بالا بیارم کرد و نگاهی به مرد که کنار من نشسته بود کرد و به علامت سئوال چند بار سرشو تکون داد.
داشت قلبم می گرفت...
صفر که داشت تند و تند دور شیشه خمیر می کشید تا کار شیشه بر زود تر انجام بشه گفت: به روی چشم الان تموم میشه خانم چیزی نمونده...
جمشید خونسرد چایی رو سر کشید و از جاش بلند شد و رفت طرف ماجون و گفت : داد و بیداد نمی کنین ، رو حرفم حرف نمی زنین.
همین که گفتم این دختر زن من میشه ، و با دست به من اشاره کرد، نگاهش کنین، تا به حال دختری به این زیبایی دیده بودین ؟
من ازش یک خانم می سازم.
ماجون در حالیکه وانمود می کرد داره از حال میره با بی تابی دستهاشو بالا و پایین کرد و گفت : نه ، نه ، من اجازه نمیدم ، تو این کارو نمی کنی، منو انگشت نمای مردم نکن ،
آبروی چندین و چند ساله ی ما رو نبر ، از این چیزی در نمیاد، به حرفم گوش کن خودم می گردم برات بهترین دختر این شهر رو پیدا می کنم ، اینو از این خونه ببر .
مرد گفت : خوش اومدین ماجون ، حتماً به گوش تون رسیده که بالاخره آوردمش، بیا ببین سلیقه پسرت رو،زن های دیگه هم یکی یکی رو بنده شون رو بالا زدن ، با کنجکاوی و تعجب به من خیره شده بودن.
من یک عده آدم ناشناس می دیدم و در حالیکه از ترس بدنم می لرزید، با حرص به اونا نگاه می کردم.
اون زن که بهش ماجون می گفتن صداشو سرش کشید و فریاد زد جمشید ؟تو چی داری میگی ؟ این بود ؟ تو داشتی از این پاپتی حرف می زدی ؟ این غربتی ؟ واه واه خدا به دور، زود باش جمشید این بی سر و پا رو برگردون به همون خراب شده ای که آوردی، ما اینو می خوایم چیکار ؟
شان و مقام تو اینه ؟ می خوای منو بکشی؟ وا مصیبتا!! تو با این بوگندو می خوای سرتو بالا بگیری ؟
و چادرشو با غیظ جمع کرد و سر صفرعلی بلندتر فریاد زد زود باش این نامحرم رو از اینجا ببر.
هر چند من بیشتر حرفایی رو که ماجون با سر و گردن و دست بیان می کرد نمی فهمیدم ولی اینو خوب درک می کردم که اصلاً با من موافق نیست و خوشحال شده بودم که ممکنه راهی برای برگشتن من به ایل باشه...
بدون اینکه حتی پلک بزنم منتظر بودم ببینم چی میشه، ولی اینو متوجه بودم که نباید تسلیم بشم و فقط خودم می تونستم به خودم کمک کنم.جمشید با عصبانیت گفت : چه خبره از کی تا حالا شماها برای من تعیین تکلیف می کنین ؟
ماجون بس کن دیگه بهتون حرمت گذاشتم شما هم احترام خودتون رو نگه دارین.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
May 11
May 11
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_پانزدهم
یکی از اون زن ها که جوون بود رفت کنار ماجون که خودشو با دست باد می زد تا حالش بهم نخوره نشست و گفت : فدای اون سرتون بشم خودتون رو ناراحت نکنین آقا داداش حتماً یک چیزی می دونه که این کارو کرده ،صبر کنین ببینیم چی میشه شما که از دور دیدین شاید لباس شو رو عوض کرد و یکم بزک دوزک شکل آدمیزاد شد.
من اون موقع معنای کلمه ی آدمیزاد رو نمی دونستم و نفهمیدم منظور اون زن چیه بلند گفتم :خانیم جان من نمی خوام شکل آمیزاد بشم می خوام از اینجا برم ، می خوام برگردم به ایل خودم،به یکباره همه حتی ماجون به حالت تمسخر به من خندیدن ، آخی طفلک نمی خواد آدم بشه، بابا این کلاً خره ،جمشید خان نعره ای کشید که مو به تنم راست شد، وگفت : خفه شین احمق ها ! اگر نمی تونین کاری انجام بدین برین گمشین..
ماجون با لحن ملایم تری گفت : آخه مادر این چیه ؟ تو اینو می خواستی ؟ دهنشو باز کنه حیثیت تو رو می بره ، همون فخر الدوله بهت می خنده ، جمشیدخان بی توجه به حرف اون اومد طرف من و همینطور که با محبت بهم نگاه می کرد گفت : ببخشید ای سودا ، اینا تو رو نمیشناسن ناراحت نشو ،و برگشت طرف ماجون و ادامه داد، شما ها به این چیزا کار نداشته باشین همون کاری رو که گفتم بکنین ، راه رسم نشونش بدین، ای سودا دختر ایل بیگیه، خان ایلِ قشقاییه ، توی ناز و نعمت بزرگ شده احترام داشته، نمی خوام احدی بهش بی حرمتی کنه .
کارایی رو که اون بلده شما ها توی خواب شبتون هم ندیدین بی عرضه ها و باز به من نگاه کرد و کمی بهم خیره موند .
نگاهش طوری بود که شرمم اومد و چشم ازش دزدیدم ، بدون اینکه برگرده با همون حال که به من نگاه می کرد، انگشتش رو برد بالا روی هوا تکون داد و با صدای بلند گفت : مبادا ، مبادا ، کسی فکرشم بکنه که ای سودا رو ناراحت کنه، بشنوم بهش بی حرمتی کردین بامن طرفین ، دیگه از من توقعی نداشته باشین .
بعد اومد نزدیکترو آروم و نجوا کنون گفت : میرم تا از ایل خان و تکین خبر بگیرم و اسباب دیدار تو رو با اونا فراهم کنم ،
توام یادت باشه که باید هر کاری ماجون گفت انجام بدی وگرنه حساب توام با منه .
گفتم : همین امروز می خوام اونا رو ببینم ،
بازم اومد نزدیکتر و در گوشم با لحن چندش آوری، که انگار خیلی وقته باهاش صمیمی هستم گفت :به حرفی که بهت می زنم خوب گوش کن ، نمی خوام مرتب برات تکرار کنم ، مثل اینکه نتونستم بهت بفهمونم ؟ دست من نیست ولی کسانی رو دارم که میشه این کارو کرد باید صبر کنی یک چند روزی طول میشه، به این سادگی نیست تازه دارن میارنشون تهران ،تو فقط هر کاری گفتم بکن بقیه اش رو بزار به عهده ی من ،از طرز حرف زدنش و اینکه از من می خواست هر چی اون گفت گوش کنم عصبانی شدم .
داد زدم و به ترکی شروع کردم بدو بیراه گفتن که نمی خوام ، نمی خوام، بزار برم به ایل خودم ، اصلاً دیدن آتا رو هم نمی خوام ،
به حرف مادرت گوش کن منو برگردون،
گفت : اینطوری نکن ، بهت میگم آروم باش ترکی هم حرف نزن من از داد و بیداد بدم میاد، عصبیم می کنی ، فارسی بگو من ترکی بلد نیستیم ،دیگه سر من داد نزن .
گفتم : فارسی بگم که منو مسخره کنن ؟ به خدا این خونه رو خراب می کنم ،من اینجا نمی مونم ، فرار می کنم..
ولی اون یک مرتبه صورتش تغییر کرد و مثل وحشی ها دستم رو گرفت و با شدت هر چی تمام تر فشار داد و صورتشو آورد جلو و با خشم و غیظی که واقعا منو ترسوند گفت : بهت میگم صداتو بیار پایین خفه شو و تابی به دستم داد که احساس کردم داره می شکنه و زد وسط قفسه ی سینه ام پرت شدم روی زمین و روکرد به اون زن ها و داد زد چرا اینجا وایستادین برین گمشین دیگه و خودش رفت به طرف راهرویی که اتاق ها بود ، مچم رو گرفتم وهمون جا نشستم.
در حالیکه نفس ، نفس می زدم و دلم می خواست فریاد بکشم، به اون زن ها نگاه کردم که همه ایستاده بودن و تماشا می کردن ،بی حرکت مونده بودن و چیزی که من در نگاه اونا دیدم ترس بود .
ماجون بلند شد و چادرشو جمع کرد و اومد طرف من، زنی هیکل مند و درشت اندام و دستهای بزرگی داشت ، ترسیدم فکر کردم می خواد منو بزنه ، یکم خودمو کشیدم روی زمین، خم شد و زیر بغلم رو گرفت وگفت : پاشو دختر جون ، پاشو معصوم بی گناه ، حرفم رو می فهمی زبون بسته؟ فارسی بلدی ؟
گفتم : بله می فهمم فارسی بلدم ، خانیم! منو برگردونین به ایلم مال اینجا نیستم ، شوهر دارم به خدا، منو دزدیدن .
در حالیکه سعی داشت منو از زمین بلند کنه ولم کرد و با دو دست زد توی صورتش و گفت : وای خاک برسرم کنن سیمدخت شنیدی چی گفت ؟
زن ها اومدن و دور ما جمع شدن ، با ماجون، هفت نفر می شدن ، یکیشون جلوی من زانو زد روی زمین و آهسته پرسید : راست میگی ؟ تو شوهر داری ؟
گفتم : خوب توی ایل ما هر کس رو که نامزد می کنن
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_شانزدهم
و اسم روش می زارن یعنی دیگه باید تا آخر عمر زن همون مرد بمونه ، قرار بر این بود که بیست روز دیگه عروسی من باشه.
یک زن جوون که تقریبا هم سن و سال من بود گفت : به خدا ظلمه ، ماجون یک کاری بکن ، گناه داره به خدا .
گفت : هیس ، هیس ،برین دنبال کارتون . الان داداش تون بر می گرده نبینه اینجاین ، دورش جمع نشین،دختره آدم های شهری ندیده خوف می کنه ، من خودم یک فکری می کنم .هیچکس حرفی نزنه ، حوصله ی مرافه ندارم .
با همه تون هستم از اینجا برین ، زود باشین الان میاد ،گلنسا این خرده شیشه ها رو جارو کن ، قدسی توام برو فکر ناهار باش .
و رو کرد به منو گفت : تو همینجا بمون تا بببنیم چه خاکی باید تو سرم بریزم.
برخلاف شب قبل که فکر می کردم هر طوری شده می تونم خودمو نجات بدم و اون مرد با من مهربونه و بالاخره راضیش می کنم ولی از رفتار اون زن ها و ترسی که از جمشیدخان داشتن به نظرم کار سختی اومد..
حتی ماجون هم ازش می ترسید و من نمی دونستم چرا ؟ خودمو کشیدم کنار دیوار و به سمتی که حیاط بود نگاه کردم و به دنبال راه چاره می گشتم..
صدای خش و خش جاروی گلنسا بلند شد ، زنی بود میون سال زیاد چاق نبود ولی شکم بزرگی داشت و من اون زمان فکر کردم حامله است ولی نبود اون شوهر نداشت و با قدسی توی اون خونه کار می کردن...
همینطور که داشت شیشه خرده ها رو جمع می کرد با هراس نگاهی به من کرد و پرسید اینا رو تو شکستی ؟
گفتم : آره ،
سرشو آورد جلو و آهسته تر پرسید : دیشب آقا دست بهت زد ؟
گفتم : نه، خانم میشه کمکم کنین از اینجا برم ؟
گفت : هیس اگر آقا بفهمه همه ی ما رو می کشه راست بگو دیشب خودتو لو دادی ؟
گفتم : لو دادم ؟ نمی دونم این چی هست من چیزی به کسی ندادم ،
یک صدایی از توی راهرو بلند شد که اون فوراً دستپاچه ازم دور شد.
آفتاب از شیشه های رنگ و وارنگی که دو طرف اون سر سرا بود می تابید توی اتاق ، به جایی که من نشسته بودم همچین چیزی ندیده بودم، یاد رنگین کمون هایی افتادم که وقتی بارون میومد دل من و ایلخان رو یکی می کرد و با شتاب خودمون رو می رسوندیم به بالای کوه و با عشق کنار هم می ایستادیم و تماشا می کردیم تا محو بشه گریه ام گرفت و اشکم از روی گونه هام پایین اومد ،زیر لب زمزمه کردم ایلخان به دادم برس،همون موقع در راهرو باز شد و جمشید خان اومد، دنبالشم ماجون لباس قزاق ها رو پوشیده بود و یک تفنگ کوتاه هم حائل کمرش داشت که دستشو گذاشته بود روش و نگاهی به من کرد و گفت : به ماجون سفارش کردم تو رو ببرن حموم و لباس هاتو عوض کن . سر پیچی نمی کنی، یادت باشه چی بهت گفتم ،و از در رفت بیرون، ماجون از پنجره سرک کشید و بعد صدای ماشین شنیدم ، صدای قار قار می داد، صدایی که وقتی منو دزدیدن و سوار یک ماشین کردن شنیده بودم و شاید ده ، یازده ساعت به اون صدا گوش داده بودم اشتباه نمی کردم همون صدا بود، تا وقتی صدا دور شد ماجون پشت پنجره بود ،فوراً اومد به سمت منو و گفت پاشو برام تعریف کن ببینم چه بلایی سرت اومده دختر ، بلند شدم و ایستادم ..
چشمش افتاد به صورت من که خیس اشک بود گفت : چرا گریه می کنی ؟ بمیرم الهی ، می دونم چی کشیدی ،به حضرت زهرا دست من نیست وگرنه نمی ذاشتم این کارو با تو بکنن ، می دونی چند سال داری ؟
گفتم :بله ، هفده سال...
گفت : خیلی خب دیگه بچه ام نیستی برای خودت زنی شدی این راسته که شوهر داری ؟
در حالیکه بازم سعی داشتم از خودم ضعف نشون ندم اشکهامو پاک کردم و گفتم : بله رسم ما همینه ،خطبه می خونن و بعدم عروسی می گیرن .
گفت : به چهارده معصوم منم موندم توی کار این مردا ،میگن غیرت داریم ادعای شرف می کنن ولی جز خودشون به هیچی فکر نمی کنن ، حالا من با تو چیکار کنم ؟
گفتم : شما راهشو پیدا می کنین من می دونم .
گفت : خامی دختر تو چی می دونی از خودخواهی های این مردا ،تازه مگه من راه بلدم ؟ از اون سر دنیا تو رو آوردن ، اصلاً منه ضعیفه از کجا بدونم که اون ناکجاآباد کجاست ؟
جمشید حواسش به همه چیز هست بفهمه به منم که مادرشم رحم نمی کنه ...
گفتم : ولی دیشب با من بد رفتار نکرد..
گفت : ای مادر به ظاهرش نگاه نکن پسرمه پاره جیگرمه ولی وقتی عصبانی بشه دیگه چیزی حالیش نیست...
گفتم : یعنی این حرف رو که به من گفت می برمت پدر و برادرت رو ببینی راسته ؟ نکنه داره دروغ میگه ؟
گفت : از من نپرس چون چیزی نمی دونم.
بیا بریم کاری رو که گفته انجام بدیم ، تا ببینیم خدا چی می خواد، ای خدا راضیم به رضای تو ..
گفتم : چه کاری ؟
گفت : با این ِ خروار لباس که تو تنت کردی نمی تونی اینجا زندگی کنی ، خودش برات لباس خریده ، بریم سر و تنت رو بشور و اونا رو بپوش، ببینیم چطوری میشی ..
چند قدم رفتم عقب و گفتم : این لباس منه محاله از تنم در بیارم اجازه نمیدم کسی دست بهم بزنه .
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🍁پـروردگارا
💫به ما بیـاموز حرمت
🍁دلها را از یـاد نبریم
💫به ما بیـاموز که
🍁دوست داشتـن را
💫فـراموش نکنیم
🍁و آنان که دوستمان دارند را
💫از خاطـر نبریم
🍁شبتون سرشار از مهر خدا
💫فرداتون پراز خیر و برکت
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
﷽🩵﷽🩵﷽
نیایش صبحگاهی🩵
خدایا دراین صبح
زیبـای بـهـاری 🩵
تمنا دارم درهای
مـهربـانیـت را 🩵
بـه روی دوستـان
وعزیزانم بـگشایی🩵
و روزی حـلال
سـلامـتی وتندرستی 🩵
مهربانی و آرامـش را
برای همه آنها مقرر بفرمایی🩵
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_هفدهم
سیمدخت سرشو از در راهرو وارد کرد و گفت ماجون بیایم ؟
گفت : آره ، بیاین که گاو مون سه قلو زاییده ، بیاین ولی فقط امروز چهار زن اومدن و دورم رو گرفتن ،
یکیشون گفت : زود باشین کارمون رو بکنیم من باید برگردم خونه ام .
ماجون گفت : کارمون سخت شد بی خود نبود که داداشت دستور داده بود بچه ها نباشن ،
یکی از اون زن ها پرسید : ببینم اسمت چی بود ؟
گفتم : ای سودا ،
گفت : من خاوردخت دختر بزرگِ ماجون هستم ، اینم محترم، سیمدخت و اینم سُرور که از همه ی ما کوچیکتره شاید هم سن سال تو باشه ،
ببین ما چه لباس های خوبی تن مون کردیم ، راحت هم هستیم ، بیا توام از اینا بپوش ، نمی خوای شهری بشی ؟
داداشم برای تو بهترین لباس ها رو خریده ،
گفتم : نمی پوشم، نمی خوام شهری بشم چرا نمی فهمین ؟ غصه دارم ، دلم داره می ترکه ، حتماً الان مادرم خیلی ناراحته ، من می دونم چقدر داره عذاب می کشه ، پدر و برادر منو اسیر کردن ،
منو دزدیدن ، زن برادرم تیر خورده بود، مردم ایل کشتن شدن اونایی که هر روز باهاشون زندگی کرده بودم مردن و من از حال بقیه بی خبرم ، می فهمین من چی میگم ؟ شما جای من بودن سر و تن می شستین و لباس شهری می پوشیدین ؟ اصلا برای چی ؟
من دارم میگم شوهر دارم ، اگر به چیزی اعتقاد دارین اینو بفهمین که گناه می کنین .
ماجون اشک توی چشمش حلقه زد و گفت : وای، خدایا بهمون رحم کن، یا حضرت عباس خودت شاهدی که ما دخلی توی این کار نداریم .
و نشست و دستشو کوبید پشت دست دیگه اش و با ناراحتی گفت : آخه من نمی فهمم زن قحطی بود؟
یکی نیست بهش بگه رفتی اینو بر داشتی آوردی اینجا چیکار کنی ؟ هزارون، هزار زن توی همین تهرون خودمون آرزو دارن زن تو بشن رفتی از ایل برای من دختر دزدیدی ؟ چه خاکی توی سرم بریزم خدا ؟ خدا ؟
محترم گفت : ماجون ولش کنین اینقدر حرص نخورین راست میگه بیچاره ، چه کاریه ؟
حالا اگر به داداش بگیم خودش نذاشت شاید از خیراین دختر گذشت ، اصلاً واسه ی چی لباسش رو عوض کنیم ؟ شاید داداشم رایش عوض شد و این بنده ی خدا رو فرستاد رفت به ایل خودش ..
سیمدخت گفت : والله که من نمی فهمم آخه این چیه داداشم خواسته ، که با این بدبختی آوردتش اینجا ؟
به دردسرش هم نمی ارزه !
سُرور یک مرتبه دامن منو زد بالا و گفت : وای ببینین چقدر هم اون زیر پوشیده ، بابا کباب میشی برو در بیار این همه پارچه رو چطوری با خودت می کشی ؟ جواب ندادم بعد با شیطنت موی بافته ی پشت سرم رو گرفت و گفت : موی خودته ؟یا موی بُز ؟
و همشون با هم خندیدن ،
با حرص از دستش کشیدم و گفتم : اگر موی شماها مال بُزه مال من نیست.
خلاصه اون روز من اجازه ندادم دست به من بزنن و انگار اونا هم زیاد اصرار نداشتن ، این بود که منو به حال خودم گذاشتن و رفتن دنبال کارشون و من چشم به در منتظر جمشید خان بودم که بیاد و از آتا و تکین یک خبری به من بده ،اصلاً متوجه ی وخامت اوضاع نبودم و هنوز نمی دونستم توی اون خونه هیچ چیز به اون سادگی که من فکر می کردم نیست ، هیچی .
اما یک حسی بهم می گفت ایلخان میاد دنبالم.
نزدیک ظهر محترم اومد دنبال من و گفت : پاشو بیا بریم ناهار بخوریم،
گفتم : سیرم نمی خوام .
گفت: پاشو بیا بهت قول میدم دوست داشته باشی ...
گفتم : خانیم جان چیزی از گلوم پایین نمیره ادا نیست ،غصه دارم .
گفت : پاشو بیا آدمیزاد به هر غصه ای عادت می کنه اولش سخته ولی خیلی زود پوستت کلفت میشه .
گفتم : آدمیزاد ؟
گفت : آره من خودم یک دختر دارم هم سن تو، می دونم که تو الان چقدر باید ناراحت باشی ، بسپر دست خدا توکل کن همه چیز درست میشه ، تو نماز خوندی ؟
گفتم : نه .
گفت: مگه نمی خوای بخونی ؟ ببینم نکنه مسلمون نیستی ؟
گفتم : چرا مسلمونم ولی عشایر زیاد نماز خون نیستن اما به دین خیلی زیاد پابندیم ،
گفت : پس بیا وضو بگیر نمازت رو بخون ، ماجون اگر بفهمه نماز نمی خونی از چشمش میفتی اون آدم بی نماز رو توی خونه اش راه نمیده ..
گفتم راه نده منو بیرون کنین یک طوری خودم راه رو پیدا می کنم ..
گفت : چرا بلد نیستی نماز بخونی ؟
گفتم : چرا بلدم ، ولی می خوام برم ،تو رو خدا کمک کنین .
گفت : پاشو بیا ناهارت رو بخور یک فکری برات می کنیم .
بلند شدم و همراهش رفتم سمت راست راهرو یک اتاق بود به عرض سه متر و طول شش متر فرش قرمزی پهن بود و کمد های چوبی داشت و طاقچه هایی که روش آینه و شعمدون و قرآن به چشمم خورد،
همه دور سفره نشستن بودن و ماجون اون بالا ، قدسی و گلنسا غذا ها رو آوردن ، منم آهسته کنار سرور نشستم .محترم رفت بالای اتاق نزدیک ماجون نشست و گفت : من باید برم ، چند لقمه برای مزه اش می خورم و زحمت رو کم می کنم ، سیمیندخت همین طور که لقمه می زد گفت :بگیر بشین نمیشه، توام باید باشی می خوای در بری ؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_هجدهم
گفت : نه به فاطمه ی زهرا دلم شور می زنه، برم تا حرف و سخن در نیومده ، خودت که می دونی اسکندر چشم دیدن خان داداش رو نداره، بفهمه توی این کار برای اون قدمی برداشتم روزگارم رو سیاه می کنه .
ماجون گفت : بشین درست ناهارت رو بخور، غلط می کنه حرف بزنه این بار داداشت رو میندازم به جونش، اسمش که بیاد از ترس لحاف کرسی سرش می کشه و مثل زن ها گریه می کنه ، چشم دیدن داداشت رو نداره؟
اگر مرد بود میومد خودش بهش می گفت ، ببینم شهامت داره ؟ نه ، نداره اگر داشت پس چرا وقتی اونو می ببینه دولا و راست میشه؟خاک بر سرت کنن تو خودتو دست کم می گیری ،محترم همین طور که تند و تند لقمه می زد و می جوید با دهن پر گفت : نقل این حرفا نیست برای گلپری داره خواستگار میاد نمی خوام اوقات تلخی باشه و از همین اول کاری بفهمن که ننه بابای دختر با هم قهر هستن ، خودتون که اسکندر رو می شناسین کینه ی شتری داره یک چیزی بشه تا ابد و دهر یادش نمیره ...
ماجون شماها که دیگه با من کاری ندارین ،سیمیندخت و خاور که هستن منو می خواین چیکار ؟
ماجون گفت خیر سرم تو دختر بزرگ منی هر وقت بهت احتیاج داشتم روی طنابت ارزن پهن بود، جمشید از تو بیشتر حرف شنوی داره من که از الان داره تن و جونم می لرزه ، فقط خدا به خیر کنه ،وقتی فخرالزمان بیاد واویلای ما اون موقع است یکی باید تو سر خودمون بزنیم یکی تو سر غصه هامون ...
سرور به تمسخر گفت: فخر الدوله. ماجون دهنتون رو آبکشین .
بشنوه قیامت می کنه .محترم گفت : ماجون اصلاً شما می دونی داری چیکار می کنی ؟ خودتون می دونین که از این به بعد توی این خونه آرامش نیست...
سرور گفت : نه که قبلاً بود ؟
ماجون اشاره کرد به من و گفت : هیس من خودم می دونم دارم چیکار می کنم تا فخرالزمان بیاد کار تمومه.
اونا با خودشون حرف می زدن و منم چیزی سر در نمیاروم و راستش اصلاً هم برام مهم نبود ، اونقدر نگران و دلواپس از وضعیت آتا که با اون همه غرور و مقامش حالا باید اسیر زندان می شد بودم و تکین که غرورش از آتا هم بیشتر بود، که مسائل اونا در مقابلش به نظرم نمی اومد که بهش توجه کنم ...
بیشتر از این می ترسیدم که خون ایلاتی اونا جوش بیاد وضع خودشون رو بدتر کنن .
یکم به زور غذا خوردم و نشستم کنار، و اونا همین طور که با هم حرف می زدن بدون توجه به من غذاشون رو خوردن و جمع کردن ...
وسط اتاق نشستم بودم و کسی کاری به کارم نداشت ؛اما یک چیز رو متوجه شدم که اونا همشون اضطراب دارن و یک جورایی نگرانن و از حرف زدن با من اجتناب می کنن، تا همه یکی یکی از اتاق رفتن بیرون ،بغیر سرور، وقتی تنها شدیم اومد کنارم و آهسته در گوشم گفت : می خوای فرار کنی ؟
گفتم : آره کمکم می کنی ؟
گفت : حاضر باش وقتش که رسید خبرت می کنم از این در عقبی می تونی فرار کنی و با سرعت از اتاق بیرون رفت، مونده بودم چیکار کنم بلند شدم ایستادم به معنی اینکه حاضرم ولی هر چی منتظر شدم خبری نشد،یک سرک توی راهرو کشیدم ولی کسی نبود و نمی دونستم اون سر و صدا ها از کجا میاد، به فکرم رسید از همون در انتهای راهرو فرار کنم ولی راه بلد نبودم ، می ترسیدم برم و بد از بدتر بشه باید یک فکر درست و حسابی می کردم نمی خواستم توی کوچه و خیابون آواره بشم،شنیده بودم که تهران اوباش زیاد داره و زن ها جرات نمی کنن شب از خونه بیرون برن .
سر و صدا هایی میومد، اما نمی دونستم از کجا مدتی دیگه منتظر شدم ولی سُرور دیگه سراغم نیومد همون جا کنار دیوار نشستم و سرمو تکیه دادم و فکر می کردم به اینکه چطور خودمو خلاص کنم و برسونم به ایل باید اول می رفتم شیراز،ولی گیج بودم و نمی دونستم چطور باید این کارو بکنم . کم کم چشمم گرم شد و همینطور که سرم به دیوار بود نشسته خوابم برد.
غافل از اینکه همه ی اونا می دونستن که وقتی جمشید خان بیاد و بفهمه به دستورش عمل نکردم چی به روزم میاره.
با صدای داد و هوار بیدار شدم صدای ماجون میومد که می گفت : وایستا برات بگم چی شده ،و صدای فریاد جمشیدخان که گفت : ماجون برو کنار من می دونم که اینا نمی خواستن کاری رو که گفتم بکنن، وقت نداریم چند روز دیگه سر و کله ی فخرالزمان پیدا میشه چند بار بگم تا اون موقع باید حاضر میشد ...
ماجون گفت : به خدا هر کاریش کردیم رضا نداد می خواست وسایل خونه رو بشکنه ، تقصیر آبجی هات چیه ؟
اصلاً گردن من هر کاری می خوای بکنی با من بکن به اونا کار نداشته باش ، که در اتاق باز شد با شدت هر دو لنگه ی اون خورد به دیوار و جمشید خان در حالیکه چشمش رو خون گرفته بود منو نگاه کرد از ترس بدنم لرزید،
خواستم چیزی بگم ولی اون نعره می زد و انگار چیزی حالیش نبود ، داد زد سرم اینطوری می خوای به حرفت گوش کنم ؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾