#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_نهم
وقتی بابا گفت احمد فوت شده اصلا باورم نشد…….. شاید هم نخواستم باور کنم…..
بابا دوباره زد بیرون و منو مامان هم رفتیم خونه ی مامان بزرگ…..وقتی رسیدیم تازه باور کردم که چه اتفاقی افتاده…..
عمو و زن عمو بعداز اینکه توی درمانگاه تحت درمان قرار گرفته بودند چون روستا نزدیکتر بود اومده بودند خونه ی مامان بزرگ…..
زنعمو دستش شکسته بود و عمو سرش…..پدر احمد فقط کمی زخمی شده بود و مادرش پاش شکسته بود……
با تمام اینها همه شیون و زاری میکردند برای احمد بیچاره که از دست رفته بود……اصلا باور نمیکردم که به همین سادگی فوت شده باشه……
همش به خودم دلداری میدادم که قسمتش بوده و اجلش رسیده بود و ربطی به من نداره ولی باز اروم نمیشدم……
تا شب اونجا بودیم و فقط گریه و زاری و مرثیه سرایی میکردیم…..…..اخرای شب بابا هم اومد…..بقدری ناراحت بود که حتی با ماهم حرف نمیزد…..همش با خودش اروم تکرار میکرد:آخه چرا همشون زنده بمونند جز احمد،،؟؟؟تازه اونا سنشون بیشتر بود هیچی نشدند احمد که جوون بود فوت شده…………با این افکار و حرفها بابا حال من بدتر میشد…..
شوکه بعدی رو زمانی خوردیم که از خونه ی مامان بزرگ داشتیم پیاده مثل لشکر شکست خورده برمیگشتیم خونه……
در کمال تعجب دیدیم روسری که احمد برای من خریده بود تیکه تیکه شده و وسط خیابونه…..انگار کسی با ناخونهاش اونو چنگ زده و پاره کرده………….
مامان و بابا سریع تکه های روسری رو جمع کردند و داخل یه مشباع ریخته و توی باغچه خاکش کردند…
اون شب دیگه من تنها نبودم که میترسیدم بلکه مامان و بابا هم خیلی ترسیده بودند…..
دنیا خیلی بی وفاتر از این حرفاست…..برای احمد داخل روستا و شهر مراسم گرفتند و تموم شدو بعداز گذشت روزها و ماهها به مرور همه فراموشش کردند حتی ما…….
یک سال گذشت و شدم ۱۸ساله…..۱۸ساله ی اون زمان….نه الان…..اون موقع ها دخترای هجده ساله ۳-۴تا بچه داشتند اما من همچنان منتظر باز شدن بختم بودم،……خواستگار زیاد داشتم ولی هیچ کدوم جور نمیشد اگه هم به مرحله ی آخر میرسیدیم داماد فوت میشد…..
بعداز احمد یه پسری هم اومد خواستگاری واز هر نظر همدیگر رو پسندیدیم و قرار عقد گذاشتیم اما درست فردای اون روز با دوستش دعوای حسابی کرد و کشته شد……
از گوشه و کنار علاوه برلقب ترشیده ،،لقب سرخور هم میشنیدم اما بخاطر خانواده ام و پدربزرگها کسی جرأت نمیکرد رو در رو بهمون حرفی بزنند……………..
میدونید که این کنایه ها و القاب چه رک توی روت گفته بشه وچه پشت سرت فرقی نمیکنه ومثل خنجر توی قلب ادم فرو میره…..
خلاصه بعداز گذشت یکسال از فوت احمد یه روز خانم و دختری دوتایی اومدند خونمون تا منو برای داداششون خواستگاری کنند……
از اشناهای خیلی دورمون بودند و حتی همدیگر رو تا به حال ندیده بودیم…..همون روز ترس لعنتی اومد سراغم……
اون خانمها منو پسندیدند و رفتند تا فردا دوباره با پسره بیاند……..بعداز رفتنشون به بابا گفتم:بابا!!!!میشه بگید خواستگارا نیاند؟؟؟
بابا متعجب گفت:چرا؟؟؟بالاخره که باید ازدواج کنی….
گفتم:واقعیتش میترسم این پسر هم بیاد خواستگاری و بعد فوت بشه…..
بابا الله اکبری زیر زبونش گفت و بعد رو به من ادامه داد:بس کن دخترم…..اونا همش حادثه بود و ربطی به تو نداره….به حرفهای مردم اصلا توجه نکن و به فکر زندگی خودت باش……. مگه تو عزائیل هستی که اونارو بکشی….قسمت و عمرشون تا اونجا بوده…….دیگه به خودت اینقدر تلقین نکن آخه منو مادرت که همیشه زنده نیستیم و بعد از ما تنها میمونی…..
گفتم:تنها بمونم بهتره تا یکی این وسط بمیره…..
بابا گفت:الان ما هستیم تا حیاط نمیتونی بری وای به روزی که نباشیم…. فردای روزگار ما سرمونو گذاشتیم زمین کی خرج و مخارجتو میده..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_دهم
بابا ادامه داد:حالا بزار بیاند اگه پسر خوبی بود ان شالله میری خونه ی بخت…….خودتو با این خرافات گول نزن دختر…….!!!
حرف بابارو زمین ننداختم و قبول کردم اما ته دلم آشوبی بود و میترسیدم اتفاقی بیفته…..
مامان با شوق و ذوق برام یه چادر جدید برید و شروع به دوختن کرد…..
در حال دوخت و دوز با حرفهاش سعی میکرد ارومم کنه…..هر یه کوکی که به چادر میزد برای خودش آواز میخوند…..اما برعکس من نگران جلوی پنجره نشسته بودم و فقط نگاهش میکردم…….
دلم برای بابا و مامان میسوخت که تنها امیدشون من بودم و چه حرف و حدیثها که بخاطر من نمیشنیدند……
مامان با هر کوک چادر با خنده گفت:اینم دهن مادرشوهر که دوختم……اینم دهن خواهرشوهرات…..وای نگو از جاریت ،،این یکی رو محکمتر میزنم تا دهنش تا ابد بسته بمونه…………….بچه های جاریت یه وقت یادم نره !؟اینم برای دهن بچه هاش…..
مامان همه ی اینهارو با صوت و قافیه بندی شده گفت و همین باعث خنده ی من شد……
تا خندیدم صدای شکسته شدن چیزی از آشپزخونه اومد و هر دو از جامون پریدیم و بسمت آشپزخونه دویدیم……
قلبم تند تند میزد …. مامان هم بدتر از من یخ کرده بود……آشپزخونه رو نگاه کردیم و دیدیم کفتر پسر همسایه است که استکان رو انداخته تا از کیسه گندم برداره…..
مامان جارو رو برداشت تا شیشه هارو جمع کنه و در همون حال گفت:آخه خدا لعنتت کنه رضا….این کفترات امون مارو بریدند…..
رضا یاالله گفت و اومد لبه ی دیوار پشت بوم و گفت:ببخشید خاله!!!گربه دنبالش کرده بود اومد اونجا……
اون روز اولین باری بود که رضا رو میدیدم…..درسته همسایه بودیم اما من بخاطر یکی یه دونه بودن دختر آزادی نبودم…..
با دیدن رضا خون به گونه هام دوید و خجالت زده کفتر رو گرفتم و بطرف پشت بوم و رضا پروندم……….
کفتر رفت سمت رضا اما رضا بی توجه به کفتر فقط به من خیره شده بود و نگاهم میکرد(توی روستا همیشه حجاب داشتیم )…..
مامان که دید رضا به من نگاه میکنه دمپاییشو در اورد و پرت کرد بطرفش و گفت:حالا چشم چرونی هم میکنی!!!!چشاتو درویش کن….،برو پشت بوم خودتون….
رضا که انگار تازه متوجه ی اطرافش شده بود با لکنت گفت:ببخشید…….
سریع برگشت و رفت پشت بوم خودشون……
مامان که از حرف خودش و دمپایی پرت کردن خنده اش گرفته بود شروع کرد به قهقهه و من هم خنده ام گرفت……
برگشتیم داخل اتاق و مامان چادر رو تموم کردو یه کم برای فردا خونه رو مرتب کرد….
اون شب به خاطر رضا و آواز مامان سرحال و خوشحال خوابیدم…….
فرداش بعداز ناهار داشتم توی حیاط ظرفهارو میشستم که سایه ی کسی رو از پشت بوم دیدم………
اول خیلی ترسیدم وتصور کردم باز هم اون هاله است اما با دیدن رضا اروم شدم ونفس راحتی کشیدم……
رضا لبخند زد و گفت:ننه امو گفتم بیاد خواستگاریت……اولین باره که میبینم همچین دختر خوشگلی توی همسایگی ماهست…..جواب رد نده چون اگه ردم کنی اینقدر میام و میرم تا خسته بشید و رضایت بدید……به اقات هم بگو اگه تورو به من نده میدزدمت و میبرمت……خودت هم نخواهی بیای بزور بغلت میکنم و میبرمت……همه ی کفترام فدای تو…….
من جوری بار اومده بودم که اصلا جوابشو ندادم آخه از حرف وحدیث خیلی میترسیدم مخصوصا که لقب سرخور هم گرفته بودم بیشتر میترسیدم ،،نه از خودم بلکه از جوونها و پسرای مردم میترسیدم……….
همون لحظه مامان اومد و سر رضا داد کشید:ذلیل شده باز هم اومدی!!؟؟
رضا تا مامان رو دید ترسید و در رفت……
به مامان گفتم:چقدر پرروی،،،بابا بفهمه میکشتش……
ادامه فردا ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🕊عمیق نفس بڪشید
🪴بامهـربانی سخن بگویید
🕊بدون شرط
🪴دوست داشته باشید
🕊به زیبایی بخندید
🪴به فراوانی ببخشید
🕊بی نهـايت آرزوڪنید
🪴گـرم درآغــوش بگیرید
🕊وبه سادگی زندگی ڪنید
صبح آخر هفته تون بخیر🌸
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_یازدهم
عصر اون روز خواستگارا اومدند….طبق معمول من توی آشپزخونه موندم تا صدام کنند……
نیم ساعت بعد مامان صدام کرد…..انگار بابا پسندیده بود آخه هر وقت بابا میپسندید من چایی میبردم……
در حال فرستادن صلوات و خوندن ذکر با دست لرزون چایی میریختم که از کوچه صدای جیغ و داد و هوار اومد…….
نفهمیدیم چطور همه ریختیم توی کوچه……در اوج ناباوری رضا غرق خون بود….انگار یکی سرشو با سنگ نشونه رفته بود و از پشت بوم سقوط کرده بود…..
ننه اش بیچاره جیغ میزد و هوار میکشید ؛وای پسرم…..پسرمو کشتند…..پسرم بیدار شو……رضا بلند شو……مگه نگفتی آخر هفته برات برم خواستگاری!؟؟پسررررررم……!!!!رضااااااااا……..،.،…..
باورم نمیشد که رضا مرده باشه…….همه ی اهالی جمع شده بودند و تماشا میکردند و زار میزدند………رضای بیچاره که هنوز نیومده بود خواستگاری پس چرا کشته شد؟؟؟
توی اون شلوغی یهو دیدم خواستگارم از فرصت استفاده کرده و به من خیره شده….،
اون حالت برای من بدترین چیز بود و توی دلم گفتم:کاش به من نگاه نمیکردی….تو هم قراره بمیری……
چه روز بدی بود…..تنها شانسی که اوردم این بود که رضا هنوز برای خواستگاری نیومده بود و کسی در جریان نبود قرار خواستگاری من بیاد…..
چشمهای بیچاره رضا رو بستند و جنازه رو بردند……..تا جنازه رو حرکت دادند یه دفعه انگار کسی کفتراشو پرواز داده باشه بالاسرمون پراز کفتر شد که پرواز میکردند……
خیلی عجیب بود چون توی هوا شاید بیشتر از ۱۰-۱۵تاشون توی هوا مردند و افتادند روی زمین………
همه متحیر و متعجب نگاه میکردند…..بعضی از افراد هم میگفتند؛چون صاحبشو رضا مرده خودکشی کردند و خودشونو کشتند….
جنازه که رفت کم کم مردم متفرق شدند…..منو مامان ناراحت و شوک زده بهم نگاه کردیم…..
با مهمونا برگشتیم داخل و توی حیاط نشستیم…..کسی حوصله ی حرف زدن نداشت………
بابا که خیلی ناراحت بود به مهمونا گفت:اگه دوست داشته باشید شام در خدمت باشیم…………..
پدر ومادر داماد تشکر کردند و گفتند:به ما جواب ندادید؟؟عروس گلمونو هنوز درست و حسابی ندیدیم……
بابا گفت:تشریف ببرید بعدا خبرتون میکنم…………..
خلاصه بابا خیلی محترمانه مهمونارو رد کرد….انگار بابا هم ترسیده بود…..،در چوبی حیاط باز بود و میدیدم که کوچه هنوز رفت و امد هست و به مادر رضا دلداری میدند….،.
همین طوری که نگاه میکردم یهو بین اون افراد همون خانم سفیدپوش رو دیدم که قهقهه میزد و به چشمهاش سرمه میکشید……….
به وحشت افتادم و به مامان و بابا گفتم:اون خانم رو میبینید؟؟؟؟
بابا نگاهی به کوچه انداخت و گفت:نه…همچین شخصی رو ما نمیبینیم……
بعد رو به مامان ادامه داد:بلندشو حاضر شید بریم پیش سید محسن……
خیلی سریع همگی حاضر شدیم و رفتیم توی کوچه ..،..چه روز بدی بود…..رضا مرده و کوچه با پارچه های سیاه پوشانده شد……
بین مسیر هر سه ساکت بودیم و حرفی نمیزدیم….بابا کاملا مشخص بود که وحشت کرده و میترسه……
بالاخره رسیدیم خونه ی سید محسن…..یه خونه ی خیلی بزرگ بود که ته حیاط دو تا اتاق داشت…………
ادامه دارد……
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_دوازدهم
خونه ی سید محسن بنظرم از همه جا ترسناکتر بود….بقدری ترسیدم که خودمو به مامان چسبوندم…..
مامان هم از ترس رنگ و روش پریده بود و تمام ترسشو روی چادرش پیاده میکرد و محکم دور خودش میپیچید انگار که چادر حکم دیوار دفاعی رو داشته باشه…..
از اونطرف هم محکم دستمو گرفت تا مثلا نترسیم اما من لرزشهای ریز دستشو حس میکردم…….
خلاصه داخل اتاق شدیم….
یه اقایی با عبای قهوه ایی رنگ و یه کلاه سفید مثل حاجیها سرش گذاشتهذبود و انتهای اتاق نشسته و از بالای عینکش مارو نگاه میکرد…..
نگاه سید محسن لرزه به تنم انداخت جوری که مامان هم متوجه شد و بغلم کرد…..
سید محسن با مهربونی گفت:چی شده دخترم!!؟؟؟چرا اینقدر ترسیدی؟؟؟
بابا به جای من گفت:عمو سید!!من هم ترسیدم….نمیدونی تو محله چه خبره!!در عرض یک سال ۴نفری که فقط برای خواستگاری اومدند و قرار بود عقد کنند ،هر کدوم به نوعی کشته شدند…………
با اینمقدمه بابا تمام اتفاقات رو برای اقا سید تعریف کرد و بعد منتظر نشست…..
اقا سید که تا اون لحظه بدون حرفی گوش میکرد با تموم شدن حرفهای بابا یکی از کتابهاشو برداشت و از داخلش یه دعا پیدا کرد و توی ورقه ایی نوشت و داد به بابا و گفت:این دعا رو بده دخترت تا همیشه پیشش باشه،،،دعا باعث میشه از شر شیاطین و اجنه دور باشه…..
تنها اون دعا نبود خیلی کارها هم گفت که باید انجام میدادم…..مثلا نمک با اسفند رو بسوزونم یا یه دعا بود که توی آب خیس کنم و روی سرم بریزم و غیره…..
تمام دعاها و کارهارو مو به مو به کمک مامان و بابا انجام دادیم و روحیه ام هر روز بهتر شد…..
هفتم رضا تموم شده بود که پچ پچهای مامان و بابا شروع شد…..
طبق معمول کنجکاوی کردم و بالاخره مامان گفت:قربون دختر فضول و کنجکاوم بشم….چیزی نیست فقط اون خواستگارت که روز فوت رضا اومده بودند…..
پریدم وسط حرفش و با نگرانی گفتم:خب….چی شده؟؟؟از پشت بوم افتاده یا تصادف کرده؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان گفت:هیچ کدوم…..از وقتی از خونه ی ما رفتند دیگه پیداش نشده….معلوم نیست بی خبر کجا رفته؟؟،همه جارو دنبالش گشتنند و پیدا نکردند…. امروز اومدند اینجا سراغ پسرشونو گرفتند اما پیدا نشد…..
گفتم:خدا بهش رحم کنه و طوریش نشه…..میدونستم براش یه اتفاقی میفته اما باورش برای خودم هم سخت بود…..
این حرفها که بین منو مامان رد و بدل شد زود رفتم حموم تا دوش بگیرم و اون دعا رو روی سرم بریزم……
یه دوش حسابی گرفتم و اب دعا رو ریختم سرم و اومدم بیرون……شام خوردیم و رفتم بخوابم که دیدم اون دعا که همیشه به لباسم سنجاق میکردم نیست……
هر چی دنبالش گشتم پیدا نکردم…..وحشت و استرس و ترس به یکباره اومد سراغم……انگار اون دعا بهم آرامش میداد که نبودنش این همه منو میترسوند…..
به مامان گفتم و هر دو مشغول گشتن شدیم ولی پیدا نکردیم……
دوباره وحشت و دلهره توی خونه حاکم شد…..حدس میزدم که گم شدن دعا یه اتفاق معمولی نیست و یه چیزی پشتشه…..
مامان رفت تا توی تشت لباسهامو خیس کنه که دعا رو پیدا کرد…..خوشحال اورد و داد به من و گفت:رقیه جان!!!حواست به این باشه ،،،،هر وقت پیشت هست من خیالم راحته…..
گفتم:درست میگی مامان!!!از وقتی این پیشمه اون خانم سفید پوش رو اصلا ندیدم….بنظرت کلا از اینجا رفته؟؟؟
مامان گفت:خدا کنه رفته باشه و این کابوس از این خونه تموم بشه……خب دخترم برو بخواب،،من هم لباسهارو خیس کنم،، میام…..
نزدیک به یکسال همه چی اروم بود و روزهای خوبی داشتیم و خبری از اون هاله و اتفاقات ناگوار نبود…….
تا اینکه یکی از اقوام دورمون قرار گذاشت برای پسرش بیاند خواستگاری…..
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_سیزدهم
تقریبا یک سال از فوت رضا گذشت….تا اینکه یکی از اقوام دورمون منو برای پسرش که قصد ازدواج داشت انتخاب کرد و بهمون پیغام فرستاد تا بیاند خواستگاری……..
بابا در مورد پسره تحقیق کرد….اسمش کمال بود و توی سپاه کار میکرد…..سنش نسبتا بالا بود یعنی من ۲۱سالم بود و کمال ۳۰……ماشین و خونه هم داشت …..از هر نظر مورد پسند ما بود و تنها نگرانی ما جون کمال بود…..
خلاصه پیغام دادند که آخر هفته قراره بیاند روستا خونه ی پدربزرگش (روستا که چه عرض کنم رفته رفته شهری برای خودش شده بود)از همونجا بعداز شام میاند خونه ی ما…..
دل تو دلم نبود….تمام اون یکسال رو جایی نرفته بودم و همش خونه بودم آخه تو دهنها افتاده بود که خواستگارام یه بلایی سرشون میاد…..
اصلا دلم نمیخواست ازدواج کنم اما مامان خیلی اصرار میکرد و دلش میخواست هر جوری شده این طلسم بشکنه…..
خیلی زود آخر هفته رسید و خانواده ی کمال اومدند روستا….
اون روز طبق معمول مامان همه جارو تمیز کرد و به من هم گفت:رقیه جان…!!!یه کم آرایش کن تا فکر کنند آرایش سنتو بالا نشون میده،….
گفتم:مامان !!من تازه ۲۱سالمه زیاد هم پیر نشدم……
مامان خندید و گفت:میخواهم سن و سالت در حد یه نوجوون باشه….میدونی که اینجا نوجوونارو بیشتر میبرند…..
حرفی نزدم و یه کم آرایش کردم و حاضر شدم و منتظر نشستم…..من نسبت به دخترای روستایی بخاطر اینکه آفتاب سوختگی نداشتم و دستام نرم و لطیف بود خیلی سر بودم و همه تصور میکردند یه دختر شهری هستم برای همین گزینه ی مناسبی برای اکثر جوونا بودم…..
بالاخره کمال با خانواده اش اومدند….از ظاهر و چهره اش مشخص بود که سنش بیشتر از منه…….حداقل ده سال بزرگتر از من نشون میداد…..خیلی مودب و با احترام……
کمال متفاوت ترین خواستگارم بود…..قبلیها کم سن و سال بودند و شاید از روی عشق و هوس قصد ازدواج داشتند اما کمال مشخص بود که هدفش زندگیه……
تا جایی که چایی براشون تعارف کردم همه چی خوب پیش رفت و اون هاله ی و خانم سفید پوش رو اصلا ندیدم…….
از برخورد و حرفهای پدر و مادر کمال معلوم بود که مورد پسند واقع شدم……پدر کمال از بابا خواست تا اجازه بده ما باهم تنهایی صحبت کنیم…..
بابا گفت: هر چند ما از این رسمها نداریم اما به احترام شما اشکالی نداره……
منو کمال داشتیم به اتاق کناری میرفتیم که بعداز یکسال دوباره اون زن سفید پوش رو دیدم……
از انگشتهاش و ناخونهای بلندش خون میچکید………
یه لحظه نفسم بند اومد و تنم شروع به لرزیدن کرد….چون من جلوتر از کمال بود سریع برگشتم به سمت کمال و با تعارف گفتم:بفرمایید داخل…………
با این کارم میخواستم اون خانم سغید پوش رو نبینم……
خلاصه نشستیم و از شرایط همدیگه گفتیم و انگار به توافق رسیدیم……کمال در نهایت گفت:شنیدم که خواستگار زیاد داشتی و داری اما قسمتت نمیشه…..من به خرافات اعتقاد ندارم چون مرگ و زندگی دست خداست……..
وقتی کمال این حرفهارو زد سرمو انداختم پایین واشکی از گوشه ی چشمم جاری شد که زود پاک کردم تا نبینه…….
تمام مدت اون خانم سفیدپوش صداهای وحشتناک از خودش در میاورد تا من بیشتر بترسم اما من دستمو روی دعایی که زیر لباسم بود گذاشتم و خودمو به ندیدن و نشنیدن زدم….
انگار پوست کلفت و نترس شده بودم و تنها نگرانیم کمال بود و بس……
اون شب همه چی به خوبی وخوشی تموم شد و حتی تا جلوی در حیاط هم مهمونارو بدرقه کردیم و قرار شد بهشون خبر بدیم….
تا در حیاطرو بستیم زود به بابا گفتم:بابا!!!من دوباره اون خانم رو دیدم….بهتره بریم دنبالشون تا اتفاقی برای اقا کمال نیفتاده…..
ادامه دارد……
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_چهاردهم
هر چی من به بابا گفتم زیربار نرفت تا مامان بالاخره قانعش کرد تا دنبال خانواده ی کمالی بریم و ببینیم چه اتفاقی میفته……
مامان گفت:بریم لباسهامونو عوض کنیم و دنبالشون راه بیفتیم……
بابا گفت تا لباس عوض کنی اونا رفتند رسیدند……….
با همون لباسها راهی شدیم….با فاصله ی زیادی تعقیبشون کردیم…..
معلوم بود که خوشحالند چون حرف میزدند و بعد میخندیدند……چیزی که جالبتر از همه بود اون خانم سفید پوش بود که جلوتر از خانواده ی کمالی همراهی میکرد و فقط من میدیدمش…..
خلاصه کمال اینا رسیدند خونه ی اقوامشون و اون خانم هم ناپدید شد و ما با خیال راحت برگشتیم خونه……
تا رسیدیم خونه از وضعیت خونه شاخ در اوردیم……اتاقها پر شده بود از تکه استخوانهای جویده شده ایی که بوی گند میداد…..اینه ی اتاقم کف زمین بود …. چیزی هم از خونه کم نشده بود یعنی دزد نبود،…..
مامان و بابا همون شبونه همه جا رو آب و جارو و تمیز کردند….تکه های استخوان رو هم توی باغچه دفن کردند….
شب وحشتناکی بود خیلی ترسناک…..شاید باور نکنید اما لزومی نداره دروغ بگم ،،،شماها نه منو میشناسید و نه خواهید شناخت ،،،نه بخاطر بازگویی سرگذشتم بهم جایزه و پول میدید یا نه تنبیه و سرزنش میکنید …..
میخواهم بگم کلمه به کلمه ی سرگذشتم عین واقعیته ،،شاید قسمتی از سرگذشت رو کم کرده باشم اما حتی نقطه ایی بهش اضافه نکردم……
برگردیم به سرگذشت…….
اینه روی زمین رو نتونستم بردارم چون واقعا از نگاه کردن بهش وحشت داشتم…..بابا خودش اینه رو برداشت و سرجاش گذاشت……
یه حسی بهم میگفت که امشب قراره کمال بمیره یعنی یکی اونو بکشه……
بیدار موندم و چشم به در دوختم تا یکی بیاد و خبر فوت کمال رو بده…..بابا از من بیشتر کنجکاو بود و اصلا توی رختخواب هم نرفت و نشست به فکر کردن……
۱-۲ساعت بعد بابا بلند شد و یه چایی برای خودش ریخت و همونجوری تلخ سر کشید و بعد به من گفت:اروم و قرار ندارم….میرم یه خبر بگیرم……….رقیه اگه این بار هم به اون جوون اتفاقی بیقته مقصر خودمو میدونم و دیگه هیچ وقت اجازه نمیدم خواستگاری از این در بیاد داخل……
من که دیگه دختر جوون و فهمیده ایی شده بودم سرمو انداختم پایین و گفتم:حق با شماست بابا….بنظر من بعداز فوت احمد دیگه نباید به خواستگارا اجازه میدادیم بیاند…..چند نفر الکی و بی دلیل فوت شدند…..هنوز هم معلوم نیست من چمه….برام دعا نوشتند یا جن زده شدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟سید محسن هم نتونست کاری کنه…….
بابا گفت:این حرف رو نزن….سید محسن به من یواشکی گفت که نه دعایی هستی و نه جنی بلکه تو همزاد داری…..الان یک سال هم هست که همه چی درست شده بود…..
مامان اومد و گفت:همزاد ممکنه داشته باشه چون اگه یادت باشه رقیه دوقلو بود که موقع زایمان یه قلش مرده به دنیا اومد…..ولی رقیه میگه یه زن میبینه ،،،اگه همزاد داشت باید یه دختر بچه میدید نه یه زن بزرگسال….،
با تعجب به مامان گفتم:مگه من دوقلو بودم؟؟؟چرا تا به حال نگفتی؟؟؟
مامان گفت:اره دخترم دوقلو بودی….خودم از روی عمد نگفتم که بهش فکر نکنی و ناراحت نشی…….اما من خیلی مواظبت بودم هیچ جای سنگین نبردمت و حتی آبجوش جایی نریختم…..نمیدونم چرا اینطوری شد و باید غصه خوردنتو ببینم؟؟؟
مامان رو به بابا ادامه داد:کاش اینموضوع دوقلو بودن رو هم به اقاسید میگفتیم…..
حرفهای مامان منو میترسوند اما پیش خودم گفتم:همش الکیه چه ربطی داره…این همه دوقلو یه قلوشون مرده ،پس چرا اتفاقی نیفتاده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اصلا با دوقلو و همزاد و غیره کاری نداشتم و بهش فکر هم نمیکردم فقط اینو میدونستم و حسم بهم میگفت که صددرصد جون کمال در خطره……
بعداز اذان صبح بابا رفت بیرون تا خبری از کمال بیاره…..
مامان مشغول دعا خوندن بود و من هم منتظر بابا…..
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_پانزدهم
چشمم به در بود که بابا اومد…از جام پریدم و گفتم:چی شد بابا؟؟؟کمال سالمه؟؟؟
بابا نفسی تازه کرد و گفت:فکر کنم خداروشکر اتفاقی نیفتاد چون خبری نبود…..
از مامان و بابا خوشحالتر شدم و دیگه خجالت هم نکشیدم و خوشحالیمو بروز دادم و گفتم:خداروشکر که اتفاقی نیفتاده…..به هر حال پسر یه خانواده است……
مامان و بابا هم حرفمو تایید کردند و بابا گفت:فردا همه باهم میریم پیش سید محسن…..
از پیشنهادش استقبال کردیم و مشغول اماده کردن صبحونه شدیم….
هوا که روشن تر شد بعداز جمع و جور کردن خونه چشمهای من گرم خواب شد…….مامان و بابا گفتند:خب تو بخواب ما میریم سرزمین…..
بعداز اینکه من خوابیدم اونا رفتند….
توی خواب عمیقی بودم و خواب خیلی قشنگی میدیدم….توی خواب دیدم که بچه دار شدم و خیلی خوشحالم…..
گرم خواب بودم که با نوازش موهام اروم اروم چشمهامو باز کردم و همون خانم رو بالای سرم دیدم……با دیدنش شوکه شدم و کل بدنم از حرکت ایستاد…..انگار یخ زده باشم…….
تمام رگهای بدنش از زیر پوست مشخص بود….تا دید که نگاهش میکنم بهم لبخند زد……
با تعجب دیدم هزار تا دندون داره و از پشت اون دندونهای وحشتناک بهم لبخند میزنه…..موهاش بقدری بلند بود که روی زمین ریخته شده بود…..چشمهاش سفیدی نداشت و کلا سیاه بود…….
از ترس نمیتونستم تکون بخورم….اونم گردنشو خم کرده بود توی صورت و خیره بهم نگاه میکرد…..اون لحظه نفس کشیدن یادم رفته بود و قلبم داشت از کار میفتاد انگار جونم داشت از بدنم خارج میشد……
یهو صدای در اتاق اومد و اون مثل سایه رفت بالا و به سقف چسبید……
مامان بود که در رو باز کرد…..خیره به اون خانم روی سقف بودم و حتی پلک هم نمیتونستم بزنم……..
مامان خوشحال و خندون اومد کنارم نشست و گفت:خانواده ی کمال جواب خواستند و بابات هم جوابش مثبت بود …قراره برند شهرشون و اخر هفته دوباره برگردند برای بله برون و عقد……دیدی خداروشکر به کمال چیزی نشد….
وقتی حرفش تموم شد و من جوابی ندادم با تعجب گفت:تا الان چرا خوابیدی؟؟؟؟ظهره…..بلندشو که بابات نمازشو بخونه میاد خونه تا ناهار بخوریم………….پاشو پاشو…..آخر هفته هم چیزی نمونده دو روز دیگه میشه جمعه…..
مامان وقتی دید باز هم تکون نمیخورم ترسید و آب دهنشو قورت داد و گفت: رقیه!!زنده ایی مامان؟؟؟
بعد دستشو روی شونه ام گذاشت و تکونم داد……….
اصلا دست خودم نبود و نمیتونستم تکون بخورم و فقط اون سقف رو نگاه میکردم..،،.
مامان مسیر نگاهمو دنبال کرد و به سقف نگاه کرد و بعد شروع کرد به لرزیدن……
اون زن سفید پوش جیغی کشید و لامپ خاموش ،ترکید و ریخت روی سرمون ……با بارون شیشه خورده شروع کردیم به جیغ کشیدن،،،هر دومون…..اینقدر جیغ کشیدیم که بابا اومد داخل…….
تمام اتاق پراز شیشه خورده ی لامپ بود و چیز دیگه ایی نبود……مامان اون روز متوجه شد که من چی رو میبینم……
بنده خدا مامان لکنت زیون گرفت و اختیار ادارشو هم از دست داد و لباسهاشو خیس کرد…..
بیچاره بابا تمام اتاق رو تمیز کرد و اون قسمت از فرش که نجس شده بود رو هم ابکشی کرد……………
مامان لمس شده بود و گوشه ایی از اتاق بدون اینکه حرفی بزنه افتاده بود…..
تا چند روز مامان به همین حالت بود و اقوام و همسایه ها به عیادتش میومدند و از حالتهاش میگفتند:فکر کنیم سکته ی خفیف زدی….باز خداروشکر که سکته رو رد کردی…..
هیچ کسی نمیدونست که چی دیده که به این روز افتاده…….
ادامه دارد……
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_شانزدهم
اون روز…درست اون قسمت از موهای سرم که اون خانم دست کشیده بود سفید شد و بی دلیل رنگشو از دست داد…..
بیچاره مامان توی بستر مریضی افتاد….همش تب و سردرد داشت بدون دلیل علمی……
چند روز وضعیت خونه همین بود و من از مامان مراقبت میکردم.،،،،دو روز مونده بود به جمعه و قرار بله و برون داشت نزدیک میشد…..
در حالیکه دستمال خیس رو روی پیشونی مامان میزاشتم به بابا گفتم:بابا!!!میشه به خانواده ی کمال بگی من قصد ازدواج ندارم و جمعه تشریف نیارند!!؟؟…..
بابا در حالی که با دونه های تسبیح بازی میکرد گفت:چرا نیاند!؟؟؟این همه سختی کشیدیم وحرف شنیدیم حالا داماد به این خوبی رو که خدا حفظش کنه رو از دست بدیم….؟؟؟
با ناراحتی و گریه گفت:بابا من شوهر نمیخواهم…..میبینی که چه بلایی سر مامان اومده…..من مامان رو مریض مریض بزارم و برم پس کی ازش مراقبت کنه…..میبینی که چند نفر رو کشت…الان دست روی مامان گذاشته،،،،…زود اونارو رد کنید چون مطمئنم اینبار به شما دو نفر آسیب میزنه……
بابا نگران گفت:اینطوری که فکر میکنی نیست….رفتم با سیدمحسن حرف زدم ….سید گفت وقتی مادرت تونسته ببینه یعنی دیگه تو نمیبینش….یه دعا هم نوشت که گذاشتم روی طاقچه ،،هر وقت مادرت بهتر شد انجامش میدید ان شالله دیگه هیچ وقت نمیبینش و از دستش راحت میشی…..
گفتم:فکر نکنم راحت بشم…..اون خانم تونست لامپ رو بترکونه پس میتونه به ما هم آسیب برسونه….
بابا گفت:نه نمیتونه آسیب بزنه چون اونا ،یعنی اجنه هارو همزادها اجازه و توانایی هر کاری رو ندارند،،،مادرت هم به گفته ی دکتر شوک بهش وارد شده و کم کم خوب میشه…..درسته که علت شوکشو نمیدونند ولی تشخیض دکتر درست بوده…..اگه تو ازدواج کنی روحیه اش میره بالا و هر روز بهتر و بهتر میشه……
هنوز حرف بابا تموم نشده بود که در حیاط بصدا در اومد…..بابا رفت در رو باز کرد…..خانواده ی کمال بودند که برای عیادت مامان اومده بودند……
مادرش چند تا آبمیوه دستش بود و کمال هم یه دست گل خیلی خوشگل……
کمال خیلی مودب و با احترام دسته گل رو داد به من ….با خجالت ازش گرفتم و تشکر کردم…..
مادر کمال رو به مامان گفت:الهی بمیرم،،،یهو چی شده به تو؟؟؟حتما گرمازده شدی…..
مامان بخاطر لکنتش صحبت نکرد و بابا به جاش جواب داد و گفت:نه گرمازدگی نیست….دکتر گفته زود خوب میشه…..
برای مهمونا شربت اوردم و تعارف کردم…..بعد رفتم آشپزخونه تا میوه بیارم حس کردم دوباره پشت درخت اون هاله ایستاده و نگاهم میکنه……
بخاطر وضعیت مامان خیلی از دستش ناراحت و عصبی بودم پس با دل وجراتی وصف ناپذیر رفتم سمت درخت و ناخونهای بلندشو دیدم و یهو ناپدید شد……
انگار وقتی حس کرد ازش نمیترسم از ترس جون خودش ناپدید شد…..
برگشتم و خواستم برای مهمونا با خوشحالی میوه ببرم که صدای گریه شنیدم…..اینبار ترسیدم و سریع رفتم داخل پیش مهمونا…..
بهداز پذیرایی کنار مامان نشستم……کمال هرازگاهی زیر چشمی نگاهم میکرد و لبخند میزد…..
مادر کمال به بابا گفت:اگه شما اجازه بدید چند روز دیگه که حال حاج خانم بهتر شد یه نامزدی بگیریم و این دو تا جوون رو محرم کنیم چون دلم نمیخواهد رقیه از دستم بره….من که رقیه رو خیلی دوست دارم و مهرش به دلم نشسته …..پسرم هم خیلی پسندیده……
بابا قند توی دستشو گذاشت روی بشقاب و گفت:ماهم مخالفتی نداریم ،،،اجازه بدید حاج خانم سرپا بشم ،،،چشم…..
مادر کمال گفت:تا اون موقع دیر میشه….خودتون میدونید مسیر ما دورهست و رفت و امد بخاطر خطرات جاده سخته…..
بعد رو به مامان کرد و ادامه داد:حاج خانم شما راضی میشید بین این جوونا فاصله بیفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟میدونم که راضی نمیشی….کمال رقیه رو خیلی پسندیده و نمیخواهد از دستش بده…..از هیچ کسی هم بدی شماها رو نشنیدیم جز اونخرافات که ما قبول نداریم….اجازه بدید توی همینچند روز بین این دو تا جوون عقد جاری بشه…….
مامان با تکون دادن سرش گفت که مخالفتی نداره……
ادامه فردا ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بــــــــہ ســـــلامتے🌸
اونـــــایے کــــــہ طـــــبیب
دلـــــهاے دردمـــــندن
ولــــــے
خــــــودشــــون
دنــــــیاے دردن . . .🍃
شبتون بخیرو شادی
در پناه حق🙋♀
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خوشا دل های خوش
جان های خرسند
خوشا نیروی هستیزای لبخند
خوشا لبخند شادی آفرینان
که شادی روید از لبخند اینان
#فریدون_مشیری
آدینه تون پر از لبخند شیرین 🥰😁
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_هفدهم
مادر کمال از مامان خواست که رضایت بده تا منو کمال زودتر عقد کنیم و مامان با حرکت سرش حرفشو تایید کرد….
با موافقت مامان ،،مادر کمال زود از کیفش یه انگشتری در اورد و بعد بلند شد و اومد سمت من و گفت:لیاقتت نبود توی یه مراسم ساده انگشتر دستت کنم اما مجبورم عروس قشنگم….شرمندتم….ان شالله بعدا یه جشن مفصل میگیریم و جبرانش میکنیم…..
انگشتر رو دستم کرد….چه نامزدی ساده و قشنگی بود….کمال از خوشحالی لبخند میزد…..انصافا من و خانواده ام هم خوشحال بودیم آخه هیچ کدوم از خواستگاریها تا این مرحله پیش نرفته بود……..،………
بابا گفت:شرمنده که پذیرایی بهتری از شما نشد…انشالله که خانمم بهتر شد یه روز دعوت و جبران میکنیم…..
مادر کمال با اجازه ی بابا منو برد حیاط و گفت:دخترم!!!من نمیخواهم زیاد بین نامزدی و عقد فاصله بیفته ،به هر حال کمال هم مرد و دوست داره پیش خانمش باشه،،،انشالله مادرت بهتر شد خیلی سریع یه مراسم میگیریم و عقد میشید،….کمال خیلی ازت خوشش اومده …..فقط از من خواست ازت بپرسم که واقعا دلت باهاش هست یا نه؟؟؟؟؟
سرمو از خجالت انداختم پایین…مادر کمال با خنده گفت:پس حسابی مبارکتون باشه…..
بعد رفت از مامان و بابا خداحافظی کرد….تا در حیاط همراهشون کردم…..کمال از نبود بابا استفاده کرد و بهم گفت:چادرت خیلی بهت میاد…..
بهش لبخند زدم و گفتم:ممنونم…..
اونا رفتند و من هم برگشتم داخل اتاق…….بابا تا منو دید گفت:دیدی کلام خدا که سید محسن نوشت طلسم رو شکوند……الان همزادت ولت کرده و رفته و دیگه کاری با کسی نداره…..
گفتم:ولم نکرده…..وقتی رفتم میوه بیارم پشت اون درخت دیدمش……
وقتی اسم درخت رو اوردم بابا رفت تو فکر و یهو از جاش بلند شد و رفت بیرون…….
روزهای سختی رو با مامان گذروندیم تا در عرض دو هفته کمکم تونست سر پا بشه و حرف بزنه……
بعداز بهبودی مامان از طریق پیغام قرار عقد گذاشته و روزش هم تعیین شد.،.،،
عاقد از اقوامکمال بود و قرار بود اول عقد کنیم بعد جشن بگیریم….
مادر کمال کلی برام خرید کرده بود و یه خانم هم اورده بود که صورتمو اصلاح کنه…..خونه شور و شوقی بود که بیا و ببین……………
آرایشگر وقتی شروع به کار کردن،، صدای هلهله و کل کشیدن فضای خونه رو پر کرد…..همه فامیلهای ما بودند که کمک دست مامان اومده بودند…..بزن و برقصی بود که صدای اه ناله های من بابت درد اصلاح توش گم شده بود…..
وقتی کار آرایشگر تموم شد همه حیرون و با تعجب میگفتند:وای که چقدر ناز شدی….(حرفهایی زنونه که گفتنش اینجا جایز نیست)…..
صورت پراز مو و دخترونه ی من،، جاشو داد به ابروهای باریک و پوستی مثل پنبه …..خیلی تغییر کرده و قشنگتر شده بودم…..
همونجا پارچه ی چادری که مادر کمال اورده بود رو روی سرم با سلام و صلوات و بزن و برقص بریدند و کوک زدند و در نهایت سرم کردند…..
شکلات روی سرم میریختند و کل میکشیدند….مامان اون روز بقدری خوشحال بود که هیچ وقت اونطوری ندیده بودمش ….. دائم میرقصید…..
بعداز اصلاح مادر کمال اومد جلو و بوسم کرد و گفت:چقدررررر خوشگل شدی!!….
بعد دوتا النگو توی دستم کرد و یه گردنبند هم گردنم انداخت و گفت:خوشبخت بشید عروسم………
مامان هم یه النگو از طرف خودش و بابا بهم داد و بعد صورتمو بوسید و اروم دم گوشم گفت:از اون که خبری نیست؟؟؟؟
نگاهش کردم و گفتم:نه مامان!!!نیستش….انگار ولم کرده و رفته پی کارش…..
مامان گفت:خداکنه…..من نمیدونم چرا دلشوره دارم….همش میترسم یه اتفافی بیفته…..
مامان راست میگفت چون من هم با کوچکترین صدا میترسیدم اما به کسی نمیتونستیم حرفی بزنم…….
چادر بریدن تموم شد و کم کم مهمونا رفتند فقط کمال و مادرش موند……
ادامه دارد……
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_هجدهم
چون کمال اینا شهر دیگه ایی زندگی میکردند مهمون زیادی نداشتند ….حتی پدرش هم نیومده بود برای همین شب رو موندند خونه ی ما………..،،،،،،
مامان با کمک مامان بزرگ برنج دم کردند و مرغ سرخ کردند تا شام اماده بشه…..سالاد هم من درست کردم….همش توی آشپزخونه بودم خجالت میکشیدم برم داخل و بابا منو نگاه کنه……
کف اشپزخونه که گلیم پهن کرده بودیم کمی آشغال ریخته بود اونهارو جارو کردم و نشستم و ابلیموی سالاد رو بریزم که به چادرم که سرم بود نگاه کردم…..
با صدای سرفه ایی از جا پریدم و دستمو روی قلبم گذاشتم……کمال بود که با اون هیکل رعنا و نظامیش ایستاده بود……
از اینکه با صدای سرفه اش منو ترسونده بود خجالت کشید و گفت:یاالله….
ته دلم گفتم:خسته نباشی،،،چقدر زود گفتی یاللله…..
کمال میخواست برگرده که پشیمون شد و دوباره بطرف من چرخید و گفت:شرمنده….نمیخواستم بترسونمت……
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:دشمنت شرمنده…..کاری داشتی؟؟؟چیزی میخواستی،؟؟؟؟؟؟
گفت:نه….حاج اقا(عاقد)اومده گفتند صدات کنم تا بیایی برای خطبه ی عقد…..
لبخندی زدم و گفتم:چشم….دستامو بشورم بیام…….
کمال زود اومد شیر اب رو باز کرد ومن مشغول شستن دستم شدم…..
کمال گفت:خیلی بهتون میاد…..
سرمو انداختم پایین و گفتم:ممنونم….مادرتون زحمتشو کشیدن….اره خیلی خوشگله….
کمال گفت:نه….صورتتو میگم ،،خیلی خوشگلتر شدی….امیدوارم لیاقتتو داشته باشم…،.
با این حرفش انرژی گرفتم و سرمو بالا اوردم اما همون لحظه روی سماور استیل سایه ی کسی رو دیدم…….
نباید میترسیدم…..میدونستم همون اطرافه……
کمال از جلوی در کنار رفت و گفت:بریم داخل؟؟همه منتظرند……
گفتم:بریم…..
من جلوتر از کمال راه افتادم و داخل اتاق شدیم تا بابا رو دیدم از خجالت چادرمو جلوتر کشیدم…………
عاقد محرومیت رو خوند و ما بهم محرم شدیم….قرار شد بعدا کمال از محضر وقت بگیره و عقدمون اونجا و توی شناسنامه ها ثبت بشه…..
عقد که تموم شد یهو برق قطع شد و همه جا تاریک شد…..
همه دنبال کبریتی یا چراغی و شمعی بودند و من با شنیدن صداهای ناله وار نتونستم از جام تکون بخورم…..
برگشتم و دیدم کنارم نشسته و سرشو تکون میده و ناخونهای بزرگشو روی دستم فرو میکنه….گرمی خون و درد رو خوب حس میکردم…..زبونم بند اومده بود و تکون نمیخوردم و از درد دستم اروم اشک میریختم…..
وقتی بابا چراغ روشن رو اورد داخل دیگه ازش خبری نبود ولی دستم خونی و زخمی شده بود….زود با چادر روشو پوشوندم و خودمو به اشپزخونه پیش مامان رسوندم….
مامان که تازه چراغ اشپزخونه رو روشن کرده بود با دیدن دستهای و چادر خونی زد توی سرش اما صداشو در نیاورد…..
مامان بزرگم که تازه متوجه ی قضیه شده بود خیلی سریع در آشپزخونه رو بست تا بقیه ( چند تایی مهمون مثل زنعمو و بچه هاش هنوز خونمون بودند،،،،)مخصوصا کمال و مادرش متوجه ی چیزی نشند…..
مامان بزرگم چادرمو سریع توی تشت شست و صلوات فرستاد و گفت:به شوهر و مادرش بگو چایی ریخت روش………
بعد زخم دستمو بستند و مامان شروع کرد به تعریف کردن اون همه اتفاقاتی که برام افتاده بود…….
مادربزرگم(مامان بابا)زد توی صورتش و گفت:مقصر شمایید که مخفی میکنید و نمیگید براش دعا بگیرم….حیف اون جوونا……،
مامان گفت:دعا گرفتیم ،،دو بار هم گرفتیم….مریضی من هم بخاطر اون بود چون به چشم خودم دیدمش…..
مامان بزرگ گفت:دوباره بگیرید…ده باره بگیرید….یعنی اون جن..،..
انگار مامان بزرگ خودش هم ترسید و صلوات و بسم الله فرستاد که یهو برق ها اومد…..
صدای صلوات از داخل اتاق بلند شد…رفتیم پیش مهمونا و یه چادر دیگه سر کردم وگفتم:توی تاریکی چایی ریخت روی چادرم….
مادر کمال گفت:اشکالی نداره…آب برکت و روشناییه…….
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_نوزدهم
برقها اومد و همه دوباره نشستیم اما این بار استرسم خیلی بیشتر شده بود…..
سفره ی شام رو پهن کردند و غذا رو اوردند…..همه نشستند سر سفره اما کمال داخل اتاق بغلی داشت نماز میخوند…..
مادر کمال به مامان گفت:میشه غذای بچه هارو بزاری داخل یه سینی تا تنهایی توی اون اتاق باهم بخورند…..
مامان قبول کرد و یه سینی غذا داد دستم وگفت:برو پیش شوهرت و باهم غذا بخورید…………
سینی رو گرفتم و رفتم داخل اتاق……کمال نمازشو خونده بود و داشت قران تلاوت میکرد…..
تا منو سینی بدست دید ،قران جیبی که دستش بود رو بوسید و گذاشت داخل جیبش و بعد از جاش بلند شد و گفت:شما چرا زحمت کشیدید…..
سینی رو ازم گرفت و سفره رو پهن کرد…..برای دوتامون یه بشقاب غذا گذاشته بودند….توی یه ظرف با خجالت شروع کردیم به غذا خوردن…………..
چند دقیقه که گذشت براش یه لیوان دوغ ریختم و گفتم:شما نماز میخونید..؟؟؟؟
کمال گفت:بله……نماز خوندن و نیایش با خدا بهم خیلی آرامش میده…..من به نماز بیشتر از شغل و خواب و خوراک پایبندم……
اونجا بود که متوجه شدم چرا اون همزاد یا جن نمیتونست به کمال آسیب بزنه چون همیشه قران همراهش بود،…..یه گردنبند هم روی گردنش بود که روش ایت الکرسی حک شده بود….
حق با مامان بزرگ بود اجنه از اسم خدا وحشت دارند….
کمال سرشو پایین انداخت و گفت:شما چی؟؟نماز میخونید؟؟؟
گفتم:بله میخونم…..
کمال گفت:آفرین خیلی خوبه……راستی دوغش نمک نداره…نمکدون کجاست ؟؟؟برم بیارم….
زود بلند شدم و گفتم:میرم میام…..
تا از جام بلند شدم هاله ی اون خانم رو پشت پنجره توی حیاط دیدم……با اینکه میترسیدم اما رفتم حیاط تا از آشپزخونه نمکدون بیارم….
یهو دیدم جلوی در ورودی خونه که کفشها رو گذاشته بودیم داخل کفش کمال یه چیزی شبیه استفراغ و بد بو پرشده بود….
وحشت کردم و از بوی بدش حالت تهوع گرفتم ولی برای اینکه کسی متوجه این کار نشه سریع مامان رو صدا کردم….
مامان هم با دستهای لرزون و ترس کفشهارو شست….
خلاصه اون شب بجای اینکه بهترین روز زندگیم باشه ،خیلی خیلی بهم سخت گذشت….
الان شما این سرگذشت روفقط میخونید و شاید درکش نکنید اما من حتی برای بازگو کردنش هم تمام بدنم میلرزه و اذیت میشم،،،میخواهم بدونید که اون شب و شبهای قبل چه سختی کشیدم………..
موقع خواب کمال و مادرش داخل یکی از اتاقها خوابیدند و ما هم اون یکی اتاق…..
مامان بزرگ خیلی با بابا حرف زد و بالاخره قرار شد فردا که کمال اینا رفتند بابا منو ببره پیش دعا نویسی که مامان بزرگ معرفی کرده بود البته شهر دیگه ایی بود و یه کم زمان بیشتری میبرد………،،،،،،،،
اون شب نه مامان تونست خوب بخوابه نه من…..اون قسمت از موهام که سفید شده بود خیلی عذابم میداد و وقتی میدیدمش حالم بد میشد…..با خودم میگفتم:به کمال چی بگم؟؟باید همیشه رنگش کنم البته چون طبیعی سفید نشده شاید رنگ هم قبول نکنه….
خیالم راحت بود و باور کرده بودم که به کمال نمیتونه آسیب بزنه،…..
صبح زود همه برای نماز صبح بیدار شدند و بعد صبحونه خوردیم و کمال و مامانش راهی شهر خودشون شدند……
نیم ساعت بعداز رفتن اونا ماهم (مامان و بابا و مامان بزرگ و من) به سمت شهری که دعا نویس اونجا بود راه افتادیم…..
بعداز ۴-۵ساعت رسیدیم پیش دعانویس…..
اقای دعا نویس تا به من نگاه کرد گفت:تو همزاد داری ،،،همزادت هر جا میری دنبالته و حتی از تو تغذیه میکنه یعنی هر بار که بهت دست میزنه از عمر تو کم و به عمر اون اضافه میشه…………………..
ادامه دارد…..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_بیستم
اقای دعانویس ادامه داد و گفت:شاید شب جمعه ایی، جایی که اونا بودند آب داغی ریختی یا دستشویی کردی که دارند اذیتت میکنند البته هر چی که هست با این دعایی که مینویسم درست میشه……اون درخت هم محل زندگی اوناست…..بهتره درخت رو ببرید و بسوزونید…………
بعد از این حرفها مشغول دعا نوشتن کرد و در انتها پرسید:راستی اون قلی که مرده بدنیا اومده بود رو چیکار کردید؟؟؟
مامان اشکشو با گوشه ی روسریش پاک کرد و گفت:همونجا زیر درخت دفن کردیم….
دعا نویس گفت:شاید این همزاد هر دو تاشونو اگه بتونید از توی باغچه پیدا کنید و بسوزونید بهتر میشه……..همزادها خوب و بد هستند که از شانس دخترت همزادش بده و اگه به این نامزدش نتونسته آسیب بزنه بخاطر اعمال خوبی هست که داره…..قدرشو بدونید……
دعا ها رو گرفتیم و برگشتیم ….بیچاره بابا همون روز مشغول شد و درخت رو برید و خرد کرد و بعنوان هیزم آتیش زد ….
زیر درخت رو تا دو سه متر کند و تمیز کرد…..باورش سخت بود اما توی باغچه چندین کاغذ دعا پیدا کردیم که توی نایلون بود.،،.،
مامان همه رو جمع کرد و داخل یه کیسه ریخت و گفت:خدا رحم کنه….این همه دعا توی خونه ی ما بود ،،خب معلوم که چرا این بلاها سرمون اومد…..دختر بیچاره ی منو دعا کردند…،.
بابا که خسته شده بود نشست لبه ی حوض و گفت:کار کدوم از خدا بی خبریه؟؟؟چطور تونستند با زندگی ما اینکار رو بکنند….؟؟؟من هیچ وقت لقمه ی حروم توی این خونه نیاوردم و نخوردیم……چطور تونست زندگیمونو داغون کنه و اون همه جوون رو بخاطر اینا از زندگی محروم کنند…………….؟؟
فردای اون روز مامان و بابا تمام دعاهایی رو که پیدا کرده بودند بردند پیش دعا نویس و دوباره دعا گرفتند و برگشتند……
اون شب که با کمال شام خوردیم آخرین شبی بود که همزادمو دیدم و دیگه به چشمم نیومد……
بابا برای اینکه ریشه ی درخت کامل خشک بشه توی باغچه نفت ریخت و بعداز چند وقت داخل باغچه یه نهال و چند تا گل محمدی کاشت……
باورم نمیشد که همه چی داشت تموم میشد و با خوشحالی تدارک مراسم عقد و عروسی رو میگرفتیم..،،،..
مامان هم خیلی خوشحال بود…..همه باهم رفتیم خرید عروسی……بعداز مدتها واقعا از ته دل خوشحال بودیم و میخندیدیم..،،،
کمال بقدری مرد خوبی بود که توی خرید هم فکر و ذکرش خوشحال کردن همه بود یعنی مادرش و مادرمو و بخصوص من……
برای خرید رفته بودیم شهر کمال اینا…..بعداز خرید مادر کمال بزور مارو برد خونشون تا اونجا ناهار بخوریم…..
چون اولین بار بود میرفتم خونشون جلوی پام گوسفند قربونی کردند و کلی از طرف خانواده اشو استقبال شدیم….همشون خوشحال بودند و خیلی تحویلم گرفتند…..
بعداز ناهار برای استراحت منو مامان رفتیم داخل یکی از اتاقها،.،،.چند دقیقه بعد کمال در زد و وارد شد و گفت:خیلی خوش اومدید….چیزی لازم ندارید؟؟؟؟
مامان زود وضو رو بهونه کرد و گفت:سجاده میخواستم که الان خودم از مادرتون میگیرم……
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون تا وضو بگیره البته بیشتر بخاطر این رفت که منو کمال تنها باشیم……….،
تا مامان رفت کمال از توی کمد یه کادو برام اورد و گفت:خیلی وقته برات خریدم ،،،منتظر فرصت بودم تا بهت تقدیم کنم…..
کادو رو گرفتم و تشکر کردم….وقتی باز کردم دیدم یه گردنبند خیلی ظریف و خوشگله.،،،،
کمال اجازه گرفت تا خودش گردنم ببنده…….
و اون روز شروع عاشقانه ی بین ما بود…….بعد از کمی عشق بازی کمال گفت:خداروشکر که بعداز چند سال خوشبخت شدم……چند ساله از خدا یه همسر خوب خواستم که امروز خدا نصیبم کرد………
تا روز جشن اونجا موندیم….باورم نمیشد که من هم خوشبخت شدم…….
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_بیستویکم
صبح روز جشن کمال منو برد آرایشگاه….لباس عروس هم کرایه کرده بود یه لباس خوشگل و پف دار….موهامو آرایشگر رنگ کرد،،،خدروشکر اون سفیدها رنگ گرفت….به ناخونام هم لاک زد و صورتمو یه آرایش کامل کرد.،،،،
یه سرویس طلا هم کمال خریده بود که آرایشگر کمک کرد تا بندازم،….
به آرایشگر گفتم:این گردنبند ظریف همراه سرویس باشه بد میشه؟؟؟؟
آرایشگر گفت:کدوم گردنبند….!؟؟
دست کشیدم رو گردنم تا نشونش بدم که دیدم نیست…..با تعجب گفتم:وای….گردنبندم نیست…….
همهمشغول گشتن شدیم اما پیدا نکردیم……همه جارو زیر و رو کردیم حتی خونه ی کمال اینارو اما پیدا نشد که نشد…..
خلاصه جشن تموم شد و اسممون توی دفتر ثبت و شناسامه ها نوشته شدو منو کمال زن شوهر قانونی و شرعی شدیم…..
فرداش کمال منو مامان رو رسوند خونمون…..تا رسیدیم و داخل حیاط شدیم چشمم به گردنبندم افتاد که روی گلهای محمدی بود….،
با خودم گفتم:خدایا…..کسی از خونه ی ما اونجا نبود،،،پس کی اینو این همه مسیر رو اورده اینجا؟؟؟؟
متوجه شدم که اون همزاد همیشه همراهمه و ولم نمیکنه…..دیگه نمیدیمش اما حضورشو حس میکردم……
ناراحتیمو به روم نیاوردم تا کمال متوجه نشه……همسر عزیزم از همون جلوی در خداحافظی کرد و گفت:خیلی زود میام میبینمت…..
ازش تشکر کردم و لبخند زدم و رفت تا سوار ماشین بشه…..تا وقتی که دور بشه ایستادم و رفتنشو تماشا کردم……
منو مامان متعجب بودیم و نگران اما خداروشکر هیچ اتفاق خاص و ناراحت کننده ایی نیفتاد………….،.
ته دلم نگران بودم و همیشه به جای اون درخت نگاه میکردم و میترسیدم……
یکسال نامزدی منو کمال در آرامش و خوشی گذشت…..در عرض این یکسال اصلا چیزی ندیدم…….
شروع کردیم به تدارک عروسی….جهیزیه ی خیلی خوبی بابا و مامان برام خریدند و داخل یکی از اتاقهای مادرکمال چیدند…..
هیچ وقت توی دوران نامزدی تنها نبودیم …..
ما برای عروسی رسمهای خاصی داشتیم مثلا حتما لباس عروس و کفش پاشنه دار باید میخریدیم که کمال زحمتشو کشید…..
همه چی خوب و قشنگ پیش میرفت تا شب حنابندون……رقص وپایکوبی و کادو و شام و همه و همه به راه بود تا اینکه بعداز شام یهو برقها رفت(اون موقع ها قطعی برق عادی بود و حتی ساعتهای خاموشی داشتیم)……
شمع ها و چراغها روشن شد….مهمونها کم کم به بهانه ی تاریکی رفتند…..یه عدده کمی از نزدیکان مونده بود که مادر کمال به مامان گفت:من میگم حالا که همه جمع هستیم بهتر نیست شب زفاف این دو جوون همینجا باشه تا فردا برای عروسی کارمون کمتر باشه،….نگران رسم و رسومات هم نباش……
برای مامان فرقی نمیکرد پس قبول کرد و داخل یکی از اتاقها رختخواب منو کمال رو پهن کردند و زنعمو هم مختصری از رابطه بهم توضیح داد و منو برد داخل اتاق و گفت:بشین اینجا تا شوهرت بیاد…………
چراغ روشن روی طاقچه بود…. استرس داشتم و به رابطه فکر میکردم که حس کردم یکی از پشت به من تکیه داده……از ترسم نتونستم برگردم اما دستهاش با ناخونهای بلندش که پهلو بود خوب دیدم و فهمیدم همزادمه…،.
آب دهنمو به زور قورت دادم ….قلبم به کندی میزد و جرات نداشتم جیغ بکشم تا کسی بیاد پیشم……….
سرشو از پشت سر تکیه داد به سرم و برای اولین بار حرف زد و گفت:عروسیت مبارک عروس خانم!!!!!!!!!!!من هم همسن توام….منو تو توی شکم مامان بودیم یادته؟؟؟؟؟اونجا نه ماه باهم بازی میکردیم ،،،من تورو میزدم و تو منو…..تو زنده موندی و من مرده…..انگار روحم سرگردون مونده…….با تو زندگی کردم و با تو نفس کشیدم ،،،انگار عمرم به تو وصل بود برای همین نمیخواستم ازدواج کنی……اما تو منو ول کردی………من هم برای همیشه میرم….
از شدت ترس لبهام داشت میلرزید…..داشتم سکته میکردم…..
دستشو گذاشت روی دستم که با من من گفتم:با من چیکار داری؟؟من که کاریت ندارم…..
ادامه دارد…..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_آخر
برگشت سمت من و برای اولین بار بدون ترس نگاهش کردم….یکی بود شبیه خودم…..دیگه از اون چهره ی ترسناک خبری نبود…..موهای خودم بود و لبخند خودم….خوده خودم بودم…..
بلند شد و مثل یه روح سفید رنگ چرخ زد و بعد با لبخند بسمت دیوار رفت…..آخرین لحظه بهم نگاه کرد و رفت…..انگار برای همیشه رفت که رفت………..
جون تکون خوردن نداشتم مثل یه مجسمه افتادم روی تشک و چشمهامو بستم….صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم اما اهمیت ندادم چون فکر کردم دوباره برگشته……موهامو نوازش کرد…..
هم دلم برای همزادم میسوخت و هم وحشت داشتم ازش…..
جرأت نکردم چشمهامو باز کنم که دم گوشم گفت:خوابیدی؟؟؟تمام عمرم منتظر همچین شبی بودم حالا تو خوابیدی؟؟؟؟
صدای کمال بود…..زود چشمهامو باز کردم و نشستم…..خیلی ترسیده بودم و زبونم بند اومده بود انگار رنگ هم به چهره نداشتم که کمال گفت:فکر نکنم اینقدر ترس طبیعی باشه….!!!!طبیعیه؟؟؟؟
ما عروسی کردیم و رفتیم زیر یه سقف و تا به امروز دیگه اون همزاد یا دوقلوی خودمو ندیدم…..
وقتی به مامان تعریف کردم زد زیر گریه و گفت:وقتی شما بدنیا اومدید و دیدم تو زنده ایی فقط برای زنده بودن تو خوشحال بودم و مردن اون قلت زیاد برام مهم نبود و گریه نکردم…..
مامان بعداز فهمیدن این قضیه دو بار خواب اون خواهر دوقلو مو دید و باهم گفتند و خندیدند………..
طبق حساب و کتابی که کردیم مامان درست شبی که همزادم برای اخرین بار رفت،، باردار شد و یه خواهر درست شبیه من بدنیا اورد……
شاید باور نکنید ولی من ایمان دارم که روح همون خواهر دوقلوم توی کالبد مادرم عمر دوباره گرفت و سال ۸۱ خواهرم بدنیا اومد حتی زودتر از بچه ی من……
اسمشو مامان رویا گذاشت چون واقعا مثل یه رویا و معجزه بود……همه تعجب کرده بودند که مامان با اون سن و سال بچه دار بشه ولی به لطف خدا شده بود تا بعداز من تنها نمونند…..
یک سال بعداز بدنیا اومدن رویا خدا به من هم دوقلو دو تا پسر داد……
خیلی خوشحال بودم که بچه هام پسر هستند آخه بقدری سختی و عذاب و حرف و حدیث شنیده بودم که فقط از خدا جنسیت پسر میخواستم نه دختر……..واقعا از ته دل همیشه دعا میکردم که دختر دار نشم…..
خداروشکر زندگی قشنگی با کمال دارم مخصوصا که مامان و بابا هم اومدند شهر ما و کنار خونه ی ما خونه خریدند و من میتونستم هر روز ببینمشون……
رویا منو تبدیل به یه خواهر خوب کرد و تمام اون روزهارو جبران کرد…..
کمال زندگی قشنگی برام ساخت و هیچ کمبودی کنارش ندارم…..پسرامو با عشق بزرگ کردم…..رویا رو خونه ی بخت فرستادیم ،….
در حال حاضر هیچ مشکلی نداریم جز غم دوری بابای زحمتکش و مهربونم که سه سال پیش به رحمت خدا رفت…..
کلا خانواده ی با محبتی هستیم و مامان همه جوره هوامونو داره…..بیشتر وقتها خونه ی مامان جمع میشیم و میگیم و میخندیم…..رویا به تازگی باردار شده و منتظر دختر کوچولوشه و به من فخر میفروشه و میگه من دختر دارم و تو نداری…………….
گاهی وقتها که عصبانی میشم مامان به شوخی میگه:واه واه واه …وحشتناک شبیه اون خواهر دوقلتو شدی….
با اینحرفش میخندم و عصبانیتم فروکش میکنه……
این راز رو بعدها برای کمال تعریف کردم ،….کمال با شنیدنش گفت:اون روزها متوجه میشدم که چیزی رو پنهون میکنید و گاهی حالتها و رنگ و روت عوض میشد ولی اگه اون موقع هم میگفتی که خواستگارات چرا میمیرند من باز هم برای خواستگاری میومدم…..
این بود سرگذشت پراز درد و رنج من…..برای همه ارزوی خوشبختی میکنم چه قبل از دوران سختی چه بعداز سختی……..
پایان
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🧚♀یکی هسـت کـه
🧚♀بر همه چیز تواناست
🧚♀از او تمنّای لحظه های
🧚♀زیـبـا بـراتـون دارم ....
🧚♀شبتون قشنگ و رویایی
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌸خوش برآمد آن گل صدبرگ من
🌸سبزتـر شـد سبـزه زارم انـدکی
🌸صبحدم آن صبح من زد یک نفس
🌸زان نفس مـن بـرقرارم انـدکی
🌸روزتان بہ زیبایی دلهای مهربونتون
🌸و صبحتـون بـخیر و سـلامـتی
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_اول
من حسین و ۵۶ساله هستم……در خانواده ایی پر جمعیت بدنیا اومدم….سه تا برادر بزرگتر ودو تا خواهر کوچکتر از خودم دارم…..
از اونجایی که از هر نظر خانواده ی موجهی داشتم دوران کودکی ونوجوونی خیلی خوبی رو سپری کردم ومشکلی برام پیش نیومد……
سرگذشت من از سال ۶۵زمانی که بیست ساله بودم شروع میشه….اون زمان کشور درگیر جنگ نحمیلی عراق بود و خانواده ی ما هم مثل تمام جوونها دیگه جبهه میرفتند…..
خواهرام ابتدایی رو که تموم کردند دیگه ادامه ندادند و ترک تحصیل کردند……..
هر سه تا برادرم توی سن ۲۰الی ۲۳ازدواج کرده بودند و هر سه اون سال رفته بودندجبهه…..
داداشام هر ۴۰روز یکبار برای یکهفته برمیگشتند خونه و دوباره میرفتند……
حال و هوای جبهه و جنگ کل شهر رو گرفته بود و بیشتر دوستهام یا در حال عازم بودند یا عازم شده بودند…..
من هم خیلی دلم میخواست برم مسجد و ثبت نام کنم ولی بابا اجازه نمیداد…..
یه روز که خیلی اصرار کردم بابا گفت:حسین اگه تو هم بری جبهه مامانت دق میکنه…..همینجوری سه تا از داداشات رفتند و مامانت کلی نگرانه……میبینی که من هم سنی ازم گذشته و توانی ندارم به خانواده برسم…..تو باید بمونی و مراقب مادر و خواهرات باشی…..
اینجوری شد که نرفتم و چون به بیست سالگی رسیده بودم مامان و بابا شروع کردند به اصرار که باید ازدواج کنی،و اینکه خوبیت نداره پسر توی این سن مجرد بمونه…..
البته اینم بگم که اون زمان پسرا از سن بیست سال به بالا از عهده ی اداره ی خانواده برمیومدند و تقریبا مستقل بودند…….
از طرفی خونه ها همه ویلایی و بزرگ بود و تعداد زیادی اتاق هم داشت……
بابای من هم مستثنی نبود و یه خانه ی بزرگ داشت که وسط حیاطش حوض بود و هروقت یکی از داداشا ازدواج میکردند دست همسر رو میگرفتند و داخل یکی از همون اتاقهای خونه زندگی میکردند…………….
بللللههه…..من هم شدم بیست ساله و مامان و بابا طبق روالی که برای برادرام پیش گرفته بودند چند تا دختر آفتاب و مهتاب ندیده ی فامیل و اشنا رو انتخاب کردند و اسامی اونارو بهم گفتند تا من انتخاب کنم……
من واقعا نمیدونستم کدوم بهتره و یا خوشگلتره چون هیچ وقت مستقیم توی صورت هیچ کدوم نگاه نکرده بودم……
اون شب مامان بعداز شمردند اسامی گفت:خب!!حسین!!بنظرت کدوم رو میخواهی؟؟؟
گفتم:اجازه بده چند روز فکر کنم بعدا میگم………….
مامان خندید و گفت:ای پسر بی حیا…..
با لبخند جواب خنده اشو دادم و خوابیدم………….،..
فردای اون شب،،، زمانی که از محل کارم برمیگشتم توی صف نونوایی ایستادم تا برای مامان نون بخرم که چشمم افتاد به دختری که از بقالی بغل نانوایی خرید میکرد…..نمیدونم چرا یه لحظه هنگ نگاهش کردم و دلم براش لرزید……
خیلی متین و با وقار بود….به دلم نشسته بود و دلم میخواست بدونم خونشون کجا و خانواده اش چیکارند،،؟؟؟اما دنبال دختر مردم افتادن از خانواده و شخصیت ما خارج بود…..
چند روز گذشت و دوباره دیدمش….اینبار با دقت بیشتری نگاهش کردم و زیر نظر گرفتمش….پوست سفید و چشمهای عسلی داشت…..معصومیت از چشمهاش میبارید…..عاشق همین معصومیت و وقارش شده بودم…..همیشه سرش پایین بود و نگاه نابجا وحرف بیربط و اضافه نمیزد…..
بالاخره چون نیتم پاک بود و برای ازدواج مدنظرش داشتم اروم و با فاصله دنبالش کردم و خونشونو یاد گرفتم……
اینقدر به دلم نشسته و عاشقش شدم که هر وقت بابا و مامان اسم دختری رو برای ازدواج میاورند اخم میکردم و ناراحت میشدم……
با اینکه عشقم یکطرفه بود ولی ته دلم مطمئن بودم که اون دختر هم از من خوشش میاد و به پیشنهاد ازدواجم جواب مثبت میده……
ادامه دارد…..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_دوم
شب و روزم شده بود فکر کردن به اون دختر…..توی تصور و رویاهام اون دختر رو که حتی اسمشو نمیدونستمو کنار خودم میدیدم که بچمون هم بغلمه و باهم قدم میزنیم…....
این عشق داشت اذیتم میکرد برای همین تصمیم گرفتم در موردش با مامان صحبت کنم….
همون شب که قرار بود به مامان بگم بابا یکی از دخترای فامیل رو بهم معرفی کرد و همین بهانه ایی شد تا در مورد عشقم باهاشون حرف بزنم…………….
گفتم:بابا!!من یه دختری رو چند وقته میبینم که خیلی به دلم نشسته و دلم میخواهد اونو بعداز تحقیق در مورد خانواده اش برام خواستگاری کنید……
بابا گفت:کدوم دختر؟؟؟
گفتم:۲-۳تا کوچه پایین تر از خونه ی ما زندگی میکنند….
بابا گفت:باشه!!تحقیقات میکنم و بعدا تصمیم میگیرم…..
خوشحال گفتم:هر چی شما بگید…..
اون موقع ها من لاغراندام بودم و ریش و سبیل میزاشتم و همیشه قد ریشمو مرتبش میکرد ،،،از اینکه به ریش و سبیلم دست میکشیدم خوشم میومد بخاطر همین هیچ وقت با تیغ اصلاح نمیکردم………..
خلاصه میخواهم بگم هم خودم بواسطه ی تربیت خانواده ام و هم از نظر ظاهری بچه مثبت بودم و همه منو بعنوان یه پسر خوب میشناختند……………..
گذشت و یه روز که با دو تا از دوستام داشتم حرف میزدم گفتم:من خیلی دلم میخواهد برم جبهه اما بابا اجازه نمیده…..
دوستم گفت:اگه واقعا دلت میخواهد بری،،،، بیا امروز با ما بریم مسجد،،،آخه ما هم قراره برای عازم ثبت نام کنیم…..
گفتم:من که خیلی دلم میخواهد اما گفتم که بابا اجازه نمیده…..
دوستم گفت:حالا تو بیا و ثبت نام کن وقتی بابات ببینه که خیلی اشتیاق رفتن داری قطعا موافقت میکنه…..
با ذوق قبول کردم و به این ترتیب شد که من پنهانی شناسنامه امو برداشتم و غروب رفتم مسجد و برای جبهه اسممو نوشتم ……
همش به روزی فکر میکردم که قرار بود عازم بشم و عکس العمل مامان و بابا منو میترسوند آخه اصلا دوست نداشتم ناراحتشون کنم……………..
از طرفی جرأت هم نداشتم که بهشون بگم…………..
اون زمان همه ی خونه ها تلفن نداشت بخاطر همین یه روز عصر که خونه بودم یکی در زد و چون منتظر بودم از مسجد خبر بدند با استرس و سریع دویدم و در رو باز کردم…….
دو نفر از بچه های مسجد بودند که یکشون اسممو پرسید و بعد گفت:فردا عازم هستید داداش…..حتما صبح ساعت هشت دم مسجد باش تا با اتوبوس حرکت کنید….وسایل زیادی با خودت نیار ،،،فقط وسایل شخصی همراهت باشه……………
ازشون تشکر کردم و در بستم وبرگشتم داخل حیاط…..همون لحظه دیدم بابا لب حوض نشسته و مشکوک منو نگاه میکنه…..
متوجه شدم که حرفهای اون اقایون رو شنیده….شرمنده ایستادم و سرمو انداختم پایین…….
از اینکه حرفشو گوش نداده بودم خجالت کشیدم…..بابا اصلا مخالف رفتنم نبود بلکه منظورش این بود که سه تا برادرام رفتند و یه مرد برای خونه لازمه چون بابا توان کار نداشت و خونمون هم ۶تا زن داشت و ۵تا بچه…..
یهو بابا گفت:سرتو بگیر بالا مرررررررد……چرا رفتی توی خودت؟؟؟؟درکت میکنم پسرم…..تو یه مرد واقعی هستی که نتونستی نسبت به مملکتت بی تفاوت باشی…..اصلا ناراحت نباش….هیچ اشکالی نداره….برو خدا پشت و پناهت…..حالا که اینقدر عشق به رفتن داری برو….راضی کردن مادرت با من……..
با این حرفهای بابا لبخندزنان دویدم سمتش و جلوی پاهاش زانو زدم و سرمو گذاشتم روی پاهاش وشروع به گریه کردم،،،،گریه ایی که از سر شوق و خوشحالی بود……
بابا موهامو نوازش کرد ….اون لحظه یه آرامش خاصی تمام وجودمو گرفت……اون شب فهمیدم که بابا مثل کوه پشتمه و تکیه گاه محکمی برای من هست………..
به همون حالت مونده بودم که بابا سرمو بلند و اشکامو پاک کرد و من هم دستهای زحمتکششو غرق بوسه کردم….
بابا گفت:خب!!!بس دیگه….بلند شو برو و ساکتو جمع کن……
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
May 11
#داستان_زندگی
#امیروفرناز
#قسمت_اول
روز اولی که دیدمش یه برخورد خیلی معمولی بود من 16سالم بود و برای خرید قهوه با دختر خالم که از من کوچیکتر بود رفته بودیم بیرون برای اینکه مدل قهوه رو فراموش کرده بودیم مجبور شدیم از تلفن همگانی به خونه زنگ بزنیم اون موقع موبایل فقط دست پدرها بود حتی مادر ها هم نداشتن اونم پشت ما منتظر بود زنگ بزنه برگشتم ازش پرسیدم که سکه چند تومنی باید بندازیم تا بتونیم زنگ بزنیم یه پسری بود نهایتا دوسال از خودم بزرگتر ،بعد از زنگ زدن با دختر خالم راه افتادیم به سمت خونه ک احساس کردم یکی داره پشت سرمون میاد صدام کرد و گفت ببخشید خانم برگشتم سمتش یه کارت گرفت جلوی منو گفت این کارت مغازمون هستش خیلی دوست دارم باهاتون بیشتر آشنا بشم ،منم که خیلی هول کرده بودم و ترسیده بودم چون تو محل ما اومده بود سریع فقط کارتو گرفتم و رفتم بدون حتی کلامی فقط میخواستم سریع تر بره تا کسی ما رو ندیده چون پدرم به شدت تعصبی بود و منم تک دختر بودم و فقط یه برادر کوچیکتر داشتم ،کارت رو تو جیب مانتوم گذاشتم و با هزار ترس و دلهره که نکنه مامان ببینه مستقیم رفتم تو اتاقم آنقدر ترسیده بودم که قلبم داشت میومد تو دهنم ،یه دوست صمیمی داشتم همیشه با اون همه جا میرفتم اسمش سمانه بود همسایه بغلی ما بود کارت رو بردم دادم به سمانه گفتم مراقب باش تا ببینیم این کیه،خلاصه بعد از دو هفته من با سمانه برای خرید سبزی رفتیم سر خیابون ،اون موقع من فقط با مامانم بیرون میرفتم تنها اصلا بیرون نمیرفتم به خاطر همین دوهفته طول کشید تا به بهانه سبزی خریدن برای سمانه با هم بریم بیرون ،سمانه کارت رو آورده با خودش نگاه کردیم دیدیم مغازه نزدیکمون هستش ،رفتیم مغازه ببینیم چه خبره همین ک وارد مغازه شدیم خودش جلو مغازه ایستاده بود و کتاب سیاه مشق سهراب سپهری رو میخوند ،یه مغازه حدود 400متر بود قبلاً با مادرم برای خرید پارچه اونجا رفته بودم اما ندیده بودمش ،خلاصه منو دید خیلی ذوق کرد و گفت سلام خیلی وقته منتظرت هستم چرا نیومدی گفتم من نمیتونم زیاد تنها بیرون بیام الانم سمانه به بهانه خرید سبزی اومدیم بیرون فقط اسم همو پرسیدیم اسمش امیر بود آنقدر استرس و دلهره داشتم که کسی منو اونجا نبینه گوشام هم کر شده بود امیر و علی شنیدم گفتم علی گفت نه امیر ،منم اسمم رو گفتم فرناز هستم همین،بعد هم خدا حافظی کردیم و سریع برگشتیم خونه ،خیلی خیلی ترسیده بودم و دلهره داشتم آخه تو شهر ما اکثرا یا فامیل ما بودن یا بابا رو میشناختن به خاطر همین دلهره زیاد داشتم ،خلاصه این گذشت و ماه مهر شد منم رفتم مدرسه ،سه هفته هم از مدرسه گذشته بود و دیگه کلا من فراموش کرده بودم که این پسر رو دیدم تا آخرای مهر ماه بود که تو راه برگشت از مدرسه دیدمش دلم یه دفه ریخت هم خوشحال شدم دیدمش هم ترسیدم بیاد جلو و آبروم بره فقط نگاه کرد و دنبالمون اومد و کوچه و خونه ما رو یاد گرفت اون موقع هم نود درصد خونه ها ویلایی بود و خونه ما هم ویلایی بود ته کوچه بن بست ،کل روز تو فکر امیر بودم و به نگاهش که با تعجب بهم نگاه میکرد فکر میکردم و خدا خدا میکردم بازم ببینمش یه پسر سفید با موهای مشکی و عینک هم میزد که خیلی بهش میومد اکثرا هم تیپ مشکی میرد و چون خودش سفید بود واقعا بهش میومد ،فردا صبح که میخواستم برم مدرسه درو که باز کردم منتظر همکلاسیم بودم که بیاد سرکوچه و منم برم باهم بریم مدرسه دیدم امیر از سرکوچمون ساعت 7:10دقیقه داره رد میشه و سرش به سمت کوچه ماست بازم دلهره گرفتم اومدم داخل درو بستم بلاخره سمیرا دوستم اومد جلو درمون و گفت بیا بیرون بریم مدرسه چرا نیومدی سرکوچه ،منو میکشی تو کوچه دیرمون میشه مدیر خدمتتون میرسه ،من که کلا حواسم جای دیگه بود گفتم ببخشید بریم،با هم راه افتادیم که دیدم امیر پشت سر ما داره میاد ،چند ماهی فقط به همین که تو راه مدرسه پشت سرم میومد و در راه برگشت هم باز به همین منوال عادت کرده بودم دیگه اکثر دوستان میدونستن میگفتن چند ماه داره دنبالت میاد یه روی خوش نشون بده اما من میترسیدم با کسی حرف بزنم یا قرار بزارم ،هر روز با یه تیپ میومد و یه روز با موتور یه روز با ماشین های مختلف خلاصه اون سال محرم پدر من به کربلا رفت و ما برای برگشتش پلاکارد زده بودیم به کوچمون خیلی زیاد بودن پلاکارد ها فکر کنم بالای 20تا بود همه فامیل براش پلاکارد زده بودن ،داشتم میرفتم خونه همسایمون که ازش آبکش بگیرم برای برنج چون پدرم میومد ولیمه کربلا میدادیم ،یه دفه دیدم امیر از سر کوچمون رد شد با ماشین منو دید ترمز زد حالا کوچه پر از فامیل و پسراشون منم وسط کوچه دارم میرم سر کوچه امیر هم با ماشین و لبخند سر کوچه ایستاده.
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#امیروفرناز
#قسمت_دوم
خدایا دلهرم صد برابر شد نه میتونستم الکی برگردم سمت خونه نه میتونستم برم سر کوچه که خونه همسایمون بود بدجور هول کردم یه دفه دویدم به سمت خونه همسایمون ،خودم از کارم خندم گرفته بود چه کاری بود من کردم با این سنم ،امیر فهمید این شلوغی کوچه و پلاکارد ها برای بابای من هستش اسم بابام رو برداشته بود و شماره تلفن ما رو از 118گرفته بود.هر روز مهمون میومدخونمون و شلوغ بود خونمون به خاطر اومدن بابام اون موقع ها خیلی کم مردم میرفتن کربلا مثل الان نبود که خدا رو شکر هر روزی اراده کنی میری،نزدیک ظهر بود تازه از مدرسه اومده بودم و کنار تلفن نشسته بودم و پدرم داشت نماز میخوند و مادرم تو حیاط بود که یه دفه تلفن زنگ خورد گوشی رو خیلی معمولی برداشتم که صدای امیر از اونور گوشی اومد و گفت سلام خوبی یخ زدم یه لحظه احساس کردم مردم از ترس ،ولی سریع خودمو جمع کردم و گفتم سلام ممنون شما خوبید ،گفت شناختی گفتم بله ساناز شمایی ،امیر که گیج بود گفت ساناز کیه منم امیر یه دفه دیدم بابام نمازش تموم شده و داره میاد طرفم هول کردم گفتم ببخشید اشتباه گرفتید و قطع کردم ،بابام با تعجب بهم نگاه میکرد گفت کی بود دخترم گفتم اشتباه گرفته بود گفت عه تو احوال پرسی کردی اسمش رو گفتی موندم چی بگم گفتم آره فکر کردم اشناس اما گفت منزل فلانی گفتم اشتباه گرفتید ،یعنی آنقدر که اون روز هول کردم و ترسیدم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم ،مامانم اومد داخل پرسید تلفن کی بود بابام یه جوری گفت فکر کنم مزاحم بود آخه اول با فرناز سلام و احوال پرسی کرد بعد فهمید اشتباه گرفته ،مامانم شک کرد بهم خدا رو شکر که زنگ درو زدن و برامون مهمون اومد برای دیدن بابا و من خلاص شدم برای چند دقیقه ،مامان داشت چایی میریخت برای مهمونا ،رفتم بهش گفتم یه پسره بود شبهای محرم سر کوچمون بود همش به من نگاه میکرد ،هر جا میرفتیم دنبالمون بود اونو یادته آخه شبای محرم امیر میومد سر کوچه ما و مستقیم فقط به من نگاه میکرد و چند بار هم با مادرم بیرون میرفتیم تو پاساژ و غیره اینو میدیدیم،مامان یه بار بهم گفت این پسره چرا همه جا هست گفتم نمیدونم خلاصه به مامانم گفتم اونو یادته گفت آره گفتم تلفن اون بود زنگ زده بود منم هول کردم قطع کردم مامانم اول عصبانی شد گفت برای تو بمونه بعدا اما الان خودم درستش میکنم رفت و بابام داشت جریان مزاحمی روبه عموم میگفت که مامان گفت آشنا بوده ساناز دختر برادرم بوده زنگ زده بوده خلاصه قضیه تلفن رو جمع کرد
ادامه ساعت ۵ عصر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾