eitaa logo
داستان های واقعی📚
39.7هزار دنبال‌کننده
278 عکس
554 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم بعله فهمیدم .. لباسهامو برداشتم چادرمو سرم کردم و به سمت مطبخ رفتم صدا زدم صغری بیگم !! گفت بله خانم عروس … گفتم آب داغ میخوام ! گفت خانم عروس جان تو مطبخ کوچیکه یه دیگ بزرگه که همیشه زیرش روشنه و آب گرم داریم ،فقط بپا نسوزی .. گفتم نه مواظبم … گفت میخوای بیام کمک ؟ گفتم نه لازم نیس... نمیدونم چرا دلم گرفت، آروم آروم شروع کردم به اشک ریختن ! بدون صدا ! و زیر لب زمرمه میکردم و میخوندم و اشک می ریختم .خودمو که شستم ،لُنگ حمام رو به خودم پیچیدم و بسرعت آماده شدم ، لباسهای زیر رو کلا باید تو اتاق خشک میکردیم و من هم همینکارو کردم.. بعد ازاینکه آماده شدم به اتاقم رفتم .عشرت خانم برای پاتختی یک پیراهن دور چین دیگه به اتاقم فرستاد ،من دختر پانزده ساله که قد بلندی هم داشتم شکل و شمایل یک زن بخودم گرفته بودم ،دیگه مثل دو روز قبل نبودم ابروهای باریک شده و صورتی که دیگه مویی نداشت ... موهامو شونه کردم و‌در اتاق نشسته بودم که اینبار عفت در رو به دیوار کوبید و گفت:کجایی ؟ فکر کردی دیشب عروسیت بوده حالا چه خبره؟پاشو بیا ببینم قراره ناهار کلی مهمون بیاد !!!! گفتم من!!! آخه من عروسم ،پس کی حاضر بشم ؟ گفت عروس چیه ما دست تنهاییم . عجیب بغضم گرفته بود ،حالا این روز اول بود اینا با من اینطوری برخورد میکردن وای بحال بَدم … بلند شدم چادرم رو سرم کردم و رفتم مطبخ ..مهمونهاشون یکی یکی وارد میشدن و از دیدن من در مطبخ تعجب میکردن، با سلام و خوشرویی میگفتن حبیبه جان تو اینجا چیکار میکنی ؟ حداقل امروز رو استراحت میکردی... اما من از حرفاشون سر در نمی آوردم که آیا از سر دلسوزی بود یا آگاه کردن من !!! در بین خانمها که وارد میشدن کم کم دیدم که مهمونهای ما هم یکی یکی وارد میشن، آخه اونزمان مادر شوهر به مهمانها ناهار میداد. بیچاره صغری بیگم هلاک شده بود بسکه کار کرده بود،خورش قیمه آماده شده بود و بوی برنج معطر ایرانی تمام حیاط رو برداشته بود. من منتظر جواهر بودم، بلاخره زمان آمدن بی بی جان و جواهر سررسید،معصومه هم در کنارشون وارد خونه شد.. گفتم جواهر کجا بودین چرا انقدر دیر اومدین ؟ گفت حبیبه جان ،آجی جان تا بیایم طول کشید،ما هم کار داشتیم ... بی بی هم یک دیگ غذا که توسط فاطمه خانم پخته شده بودرو آورده بود .. فورا بسمت بی بی رفتم و با اشک بغلش کردم. گفتم کجایی بی بی ؟ منو به کی دادین آخه ؟ بی شک این زن منو نابود میکنه... بی بی گفت دختر زبون به دهن بگیر ،تو این حجم از بدی رو تو چند ساعت چطور از اینا دیدی ؟ گفتم مادر به آقاجان بگو‌ حبیبه گفت ،دستی دستی دخترت رو در تنور پر آتیش انداختی، یادت باشه چه روزی بهت گفتم ،اینها پدر منو در میارن . بی بی گفت:خوبه دختر لفظ بد نیا، بزار چند روزی بگذره بعد .. خلاصه من رفتم و پیراهن مخصوص اونروز رو پوشیدم ،بخودم که تو آینه نگاه میکردم حسرت میخوردم که کاش امروز پاتختی من با محسن بود، مگر سکینه خانم چی کم داشت که عشرت خانم اونو داشت ..حاضر شدم که از اتاق بیرون برم رضا وارد راهرو بلندی شد که اتاقها توی اون قرار داشتن . سلام کردم با مهربونی جلو اومد گفت به به سلام حبیبه خانم چطوری ؟ گفتم صبح کجا غیبت زد؟ گفت هیس !حبیبه جان آروم باش ،زبون به دهن بگیر مادرم کمی بد خُلقه، اما انقدرا هم بد نیس ،منم از صبح رفته بودم پیش آقام ، تو باید چند سالی اینجا تحمل کنی، تا انشاالله از اینجا بریم ،با شنیدن جمله چند سال انگار مُردم و زنده شدم و بدنم یخ کرد.. اونروز پیش بی بی گلایه هامو کردم ،بیچاره بی بی خودش جرأت حرف زدن نداشت و‌من باید میسوختم و‌میساختم.. انقدر افسرده بودم که دلم میخواست یک مریضی بگیرم و بمیرم،اینجوری فکر میکردم راحت میشم اما نشد … مهمونها هدیه هایی برای ما آورده بودن که همه اش نصیب عشرت خانم شد ،غروب که مهمونها رفتن منو رضا در اتاق عشرت خانم نشسته بودیم که عشرت خانم گفت موندم با اینهمه ظرف و ظروف چکار کنم که برام کادو آوردن؟ رضا گفت مامان مگه از این هدیه ها بما تعلق نمیگیره؟ عشرت خانم آنچنان بر افروخته شد که صورتش سرخ شد و با ناراحتی گفت ؛به شما ؟مگر تو خرج کردی که بدم به تو؟این کادوها مال کسی میشه که عروسی رو گرفته ، من خودم پول عروسیت رو دادم، پس مال من میشه ،اشاره ای به رضا کردم که حرف نزنه .. اما عفت تند تند چینی های گل سرخی رو دسته دسته میکرد و با کمک صغری بیگم به گنجه های کنار اتاق می برد ... شام رو که آوردن پدرشوهرم کل حسین گفت عروس من چطوره ؟ خوبی دختر ؟ در خانه ما به تو خوش میگذره ؟ گفتم بله آقاجان... اما زودتر از من عشرت خانم در جوابش گفت خوش میگذره ؟ مگه اومده مهمونی؟ بعد شروع کرد جلو رضا برام خّط و نشون کشیدن و مثل یک مدیر گفت : ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خُب عروسی تمام شد، از این ببعد تو عضو جدید خانواده ماهستی در این خانه ما هفت نفریم،من وسه تا بچه هام ،کل حسین، تو و صغری بیگم !!! درسته ؟ به آرامی گفتم بله .. گفت پس ما نون خور نیاوردیم، تو هم باید مطابق عفت کار کنی،میدونی چیه ؟ برای خودت خوبه کار کشته میشی و یک کدبانو و خانم خونه میشی مثل من !!! از اینهمه مدیریتش در خونه دلهره گرفتم، ضمن اینکه در زمان ما عروس اول بدبختر و پاسوزتر میشد و فکر میکنم مادر شوهرها تمام عقده هاشون رو سر اولی خالی میکردن ..بماند که آدم خوب هم زیاد بود ،مگر مادرشوهر جواهر بد بود ؟ واقعا زن دلسوز و فدا کاری بود .. خلاصه که کل حسین گفت خُب حالا بچه را زهله تَرک نکن .. عشرت خانم گفت شما هم بچه رو پررو نکن ! هرچند که بچه تو قُنداقه .. و من در میان اینهمه حرف سرسام گرفته بودم ..بعد از شام به اتاق کوچکمون رفتیم، چادرم رو از سرم برداشتم، کف سرم خارش گرفته بود،خارشی به سرم دادم، آخه عشرت خانم بهم گفته بود که تا زمانیکه حسن برادر شوهر کوچکم در اون خونه هست ،نباید چادرم رو از سرم بردارم .اونشب با گلایه گفتم رضا اگر مادرت به این کارهاش ادامه بده ،من از پا درمیام... گفت :تو هنوز یکروز نیست که به خانه ما آمدی چطور از پا در میای؟ خلاصه کار هر روزم این شده بود که صبح از خواب بلند بشم تو مطبخ باشم وتا ظهرجون بکَنم وبعد ازاینکه ناهار میخوردم، اگر میخواستم استراحتی بکنم عشرت خانم فریاد میزد حبیبه کجایی ؟ پاشو بیا یه قلیون برای من چاق کن !!! ومن از ترسم مثل فنر می پریدم. دلم برای یک خواب راحت ضعف میرفت ..بلافاصله از جا می پریدم وبسمت انباری میرفتم ،آتیش گردون رو برمیداشتم و بعد چند تکه ذغال برمیداشتم و بسمت حیاط میرفتم انقدر اتیش گردون رو می چرخوندم تا آتیش گل بندازه وتنباکو خوانسار رو که خود عشرت خانم از قبل خیس کرده بود رو زیر ذغال می گذاشتم و با احترام جلو عشرت خانم میگذاشتم و تا میخواستم به اتاق برگردم ،میگفت کجا ؟ برو چایی دم کن …آخ که اشکم در اومده بود… روزها میگذشتن تا اینکه یکروز بعد از اینکه ناهار خورده بودم‌ سرم گیج رفت و از حال رفتم ،همه بالای سرم جمع بودن .. آقاجان گفت رضا زودتر حبیبه رو به حکیم برسون ؛یه حکیم تو محل داشتیم که داروهای گیاهی میداد و اگه میخواستیم درست و حسابی درمان بشیم باید به شهر میرفتیم . رضا بعد از اینکه من حالم کمی جا اومد گفت: بیا ببرمت پیش حکیم ببینیم چی میگه.. اماعشرت خانم با ناراحتی گفت خوب حالا ! آدمیزاده دیگه.یه وقت فشارش می اُفته ،ولی رضا بهش گوش نداد و منو پیش حکیم برد...وقتی پیش حکیم رسیدیم نگاهی بهم انداخت و گفت دختر جان چرا دستهات نسبت به سِنت انقدر زبر و خشن شدن ؟ رضا نگاهی به چشمام انداخت و گفت بخاطر آب سرد حوضه ،بعد حکیم شروع کرد به معاینه کردن وسوال و پرسش های پیاپی و منهم جواب میدادم... بعد حکیم آرام گفت دخترجان تو بارداری ! شک نکن ؛وقتی این حرفو بهم زد انگار دنیا رو سرم خراب شد، آخه من حتی نمیتونستم از خودم مواظبت کنم چه برسه به بچه ! اما رضا خوشحال گفت خوش خبر باشی حکیم، و یک اسکناس به حکیم مژدگانی داد و بعد گفت حالا چکار کنیم که اینطور نشه ؟یعنی این حال بهش دست نده ؟ حکیم گفت ازش کمتر کار بکشید و بیشتر استراحت کنه،چون اگر اینطور پیش بره ممکنه بچه سقط بشه ... رضا با خوشحالی گفت حتما حتما ! اما خبر از عشرت خانم نداشت که میخواد چه بلایی سرم بیاره.. از پیش حکیم که برگشتیم تو راه گفتم رضا اگه منو دوستم داری یه جوری منو از اون خونه نجات بده ... رضا با حالت ناراحتی گفت نجاتت بدم ؟ مگه دارن شکنجه ات میدن؟حالا یه کار کردنه دیگه ! مگه خونه مادرت کار نمیکردی ؟ گفتم چرا ولی نه انقدر ،ما کارگر داشتیم . گفت حبیبه یه کم سبکتر !اما کارتو بکن ، چون فعلا من پول ندارم که از اینجا بریم .بزار یه کم پول جمع کنیم، بعد میریم . حرفهای رضا تا ته قلبم رو می سوزوند چون وضع مالیشون بد نبود که من انقدر بخوام سختی بکشم .دستهام از زور تَرک مثل زمین های کویری شده بود، بسکه تو حوض و آب سرد رختشویی کرده بودم ! وقتی به خونه رسیدیم و در زدیم عشرت خانم انگار که پشت در حیاط خوابیده بود، در رو که باز کرد گفت خُب حالا چی شد ؟ رضا با خوشحالی گفت حبیبه بار داره .. همون لحظه عشرت حرفی زد که عرق جفتمون دراومد .گفت حالا دیگه شادی نداره معلومه که هرکی زن و شوهر باشه بار دار میشه .. من سرم رو پایین انداختم و بسرعت وارد اتاقم شدم دلم خیلی گرفته بود میخواستم خودم رو آروم کنم ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
⭐ پـــرودگـــارا ⭐ امشب از تو میخواهم ⭐ دلهایمان راچون آب روشن ⭐ زندگیمان را چون ⭐ گرمای آتش دلچسب ⭐ وجودمان را چون ⭐ ماه آسمان آرام و روزگارمان را 🌙 چون نگاهت زیبا کن 🌹شبتون آروم و دلنشین💖 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 بعضی آدمها خسیسند. خساست انواع مختلف دارد. یک نوع خساست هم هست به اسم خساست کلامی. طرف اشتباه میکند، دست و دلش می لرزد بگوید "ببخشيد". یکی را دوست دارد، انگار جانش را می گیرند بخواهد بگوید "دوستت دارم". کاری برایش میکنی انگار از بند دلش کنده می شود بگوید " ممنون" و ... حرفهای خوب مالیات ندارند ... اما گاهی نگفتنشان هزینه های هنگفتی به اطرافیانمان تحمیل می کند ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وبا گریه بسمت طاقچه رفتم،قرآنم رو از سر طاقچه اتاقم برداشتم روی جلدش رو‌بوسیدم وبا خودم گفتم خدایا مگر نه اینکه تو گفتی اگر یاد خدا باشیم دلهامون آروم میگیره ،میخوام یادت باشم میخوام بخونم و شروع کردم به خوندن سوره والعصر،چون خانم قرآنم میگفت که به قلب انسان آرامش و صبر میده ،هی قران خوندم و گریه کردم تا دلم کمی آروم بشه .عشرت خانم نمیزاشت زودتر از پونزده روز به خونه مادرم برم،اونروز دلم میخواست یه جوری فرار کنم، برم پیش بی بی، آخ که چقدر دلم برای مادرم و جواهر تنگ شده بود،بلند شدم و بسمت اتاق عشرت خانم رفتم،هنوز رضا تو اتاق بود، گفتم آقا رضا میتونی امروز منو پیش بی بی ببری ؟ عشرت خانم با لحن بدی گفت بشین سرجات، مگه دکتر نگفته برات خطر داره راه بری، کارکنی ،همونجا بود که فهمیدم رضا به مادرش گفته که حکیم بمن گفته کارنکنم، از ترسم آروم گفتم آره اما … گفت اما نداره بشین سرجات .. بعد رضا بلند شد و گفت با اجازه من برم سر کار ،بعدرو کرد بمن گفت چیزی نمیخوای ؟ گفتم نه .. چشمتون روز بد نبینه، تا رضا پاشو‌از در حیاط بیرون گذاشت،عشرت خانم اومد جلو صورتم ایستادو گفت: نبینم ننه من غریبم بازی در بیاری، بخاطر بچه ای که تو شکمته ،الان هر ننه قمری رو ببینی حامله اس ! بعد منکه خیلی ترسیده بودم گفتم منکه چیزی نگفتم خانم جان ! که یهو دیدم با قوزک دستش محکم به شکمم کوبید ..منکه هنوز شکمی نداشتم اما از ضربه ایی که به شکمم زد دلم ضعف رفت با صدای بلند گفتم آخ ! گفت: اینو زدم حساب کاردستت بیاد،اگر شب به رضا هم بگی حسابت با کرام الکاتبینه . از اون روز به بعد رسماًکتک زدن من به دست عشرت خانم شروع شد .بقدری کار جلوم میریخت که دیگه نایی برام نمونده بود.. یکروز تصمیم گرفتم صبح زود برم خونه بی بی ،دلم میخواست خودمو نجات بدم،میخواستم بگم طلاق منو بگیرین، میرم رختشویی میکنم، آخه زمان ما تنها کاری که از ما زنهای کم سواد بر می اومد رختشویی بود .اونروز که قصد رفتن داشتم صبح زود بود،با شادی لباسهای رفتنم رو تنم کردم، رضا میخواست بره سر کار که بهش گفتم منم ببر خونه بی بیم . رضا میدونست که من دلتنگم، گفت: پاشو حاضر شو تا ببرمت،منهم زنبیل کوچکم رو دستم گرفتم توش چند تا تکه لباس گذاشتم ، قصدم نیومدن بود.. رضا گفت حبیبه اینا چیه برمیداری ؟ گفتم والا احتیاج به دوخت و دوز دارن،میبرم بی بی بدوزه . رضا سکوت کرد و من آرام با زنبیلم به سمت در حیاط میرفتم. نفسم در سینه حبس شده بود.. رضا گفت:سریع بدو تا خوابن ببرمت، اما همینکه دستم به کلون در رسید ،عشرت خانم فریاد زد های !!! اوهوی !!! کجا !!! قلبم تند تند میزدنفس در سینه ام حبس شد، یهو رضا گفت مارجان خدا رو خوش نمیاد، اینم دوست داره بره مارشه ببینه .. گفت: بیخود کسی که شوهر کرد، بعله گفت، بنده شد . رضا دستی به ریشش کشید و‌با التماس گفت: بخاطر من اینبارو بیخیال بشو، تا بعدا چاره ای بکنم .. عشرت خانم انگار که خدایی میکرد گفت: عصر زود برگردونش، دیر بیاد خونه اش از زندگیش سرد میشه.تمام تنم شروع به لرزیدن کرده بودفورا از در حیاط بیرون پریدم اما ازدست عشرت خانم برای یکروز راحت شدم.قدمهامو تند تند بسمت خونه بی بی برمیداشتم ،انگار از قفس آزاد شده بودم.. رضا میگفت چه خبرته زن ؟ کمی یواشتر برو قلبت گرفت ،اما من فقط کم مونده بود که کل مسیر رو بدوأم .ساعت شاید نزدیک به هفت و نیم صبح بود که در زدم.. فاطمه خانم در رو برام باز کرد گفت: خیر باشه حبیبه جان چرا صبح زود آمدی ؟ گفتم خیره فاطمه خانم ،رضا همینکه فاطمه خانم رو دید گفت حبیبه من رفتم،عصرمنتظرم باش . دلم میخواست خفه اش کنم ،با ناراحتی گفتم: خب حالا برو من تازه پامو میخام بزارم تو، فورا به اتاق رفتم آقاجان داشت صبحانه میخورد ،بی بی جلوم دوید دستش رو دور گردنم انداخت گفت چه عجب مادر ! رفتی که رفتی ؟ گفتم نه... شماها منو ول کردین ،دوماه سه ماه هم نیام، نمیاین بگی من مُردم، موندم... آقاجان گفت من همیشه حالتو از کل حسین می پرسم، اونم میگه خوب و خوش هستی .. رومو کردم به آقاجان گفتم ؛خوبم ؟ خوشم ؟ کدام خوبی منو کردین کتک خور عشرت خانم.. آقاجان از تعجب چشماش گشاد شد، یهو بخودم اومدم وای چرا گفتم کتک خور ؟حالا اگر آقاجان قبول نکنه که طلاق بگیرم، شب اگه برم خونه چکار کنم ؟ آقاجان گفت چی ؟ کتک خور ؟ پدرشو درمیارم … منم عقده های دلمو‌باز کردم گفتم: آقاجان زندگی همیشه به پول نیست که ! زندگی محبت کردن میخواد،دلجویی میخواد،عشق میخواد، اما متاسفانه شما منو به کسی دادی که من هیچگونه علاقه ایی بهش نداشتم، منو دادی به پسر میوه فروشی که ننه اش حاکم اون خونه اس و بویی از محبت نبردن،بعد چشمم رو بستم و دهنم رو باز کردم گفتم مگر محسن چه ایرادی داشت که منو بهش ندادین؟ ادامه دارد .... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد گفتم این یک سواله که ماههاست تو ذهن منه و منو در گیر خودش کرده … همون موقع بی بی لپهاشو نیشگونی گرفت و گفت ای وای خدا مرگم بده این حرفا چیه بایه بچه تو شکمت ؟ ناگهان مشتی به شکمم زدم،گفتم الهییی که خودمو این بچه هر دو سر زا بریم و‌بعد شروع کردم به گریه کردن …. آقاجان با گریه من گفت خجالت بکش دختر ! میدونی چرا تو رو به اون پسر ندادم ؟ چون ‌پدر نداشت و من ازش خوشم نیومد!همین ؟ گفتم چی ؟ پدر نداشت ؟ حالا نیس که پدررضا یعنی کل حسین خیلی عُرضه داره ؟آدمیکه همه اختیارش دست زنشه ... دیدم آقاجان گفت دهنت رو ببند ،دختر اون مرد شریفیه ،امامن حساب زنش رو میرسم ! با ناراحتی گفتم دستت درد نکنه آقاجان ! نمیخواد حسابرسی کنی چون عشرت خانم بمن گفته که اگر به کسی بگم بیشتر کتک میخورم .. آقاجان غیرتی تر گفت بیخود میکنه... گفتم آقاجان یادمه یکروز از لای در شنیدم که بمادرم گفتی هرسه تا بچه ام یکطرف این یکطرف این یکی یه چیز دیگس ! راست گفتی سرنوشت من یه چیز دیگس ،من باید تا عمر دارم بسوزم و بسازم... آقاجان با ناراحتی بلند شد گفت :بس کن دختر،آرام باش من دهن این زن رو برای همیشه جمع میکنم ... گفتم مبادا سراغش بری که روزگارم سیاه تر میشه،ولش کن بگذار با بدبختیهای خودم بسازم . اما آقام بلند شد و‌بسمت بیرون رفت و من نفهمیدم که میخواد چکار کنه،به محض اینکه پاشو از در بیرون گذاشت شروع کردم به گریه کردن جلو بی بی و ننه جونم .. اونها هم گاهی با من گریه میکردن و گاهی از اعماق قلبشون برام دلسوزی میکردن.. اما چه فایده ؟ دیگر آب از سرمن گذشته بود . ظهر برای ناهار دیدم آقاجان عصبانی بخونه اومد و گفت : غریب گیر آورده بودن رفتم شستم گذاشتمشون کنار !! محکم روی دستم کوبیدم نگران گفتم: وای آقاجان چرا رفتی ؟ چی گفتی ؟ گفت :همونهاییکه باید بهشون میگفتم گفتم چیا گفتی ؟ گفت چیزاییکه لایقشونه.. از ترس دلم هول میکرد و حالت تهوع گرفته بودم . بی بی گفت :مرد، این بچه که گفتش نری بگی ،حالا روزگارش رو سیاه میکنن، چرا رفتی بهشون گفتی ؟ اونم گفت بیخود میکنن … منم از فرصت استفاده کردم گفتم آقا جان من‌دیگه جرأت ندارم برم خونه پس همینجا میمونم .. اما تا این حرفو گفتم گفت بیخود ! تو باید برگردی سر زندگیت ..اما هرکی بهت حرف زدفقط بمن بگو اون با من ... آخ که بند دلم پاره شد، می دونستم که اگر برگردم به اون خونه دیگه روزگارم سیاهه .. گفتم نه من دیگه نمیرم..تازه میخواستم دهن باز کنم بگم که من طلاق میگیرم، دیدم آقاجان گفت: دخترم رنگ دندونت چه رنگه ؟ گفتم سفید ! گفت ببین باید موهات توخونه رضا رنگ دندونت بشه، پس از طلاق خبری نیس برو وزندگیت رو بساز …. کنترل اشکم از دستم در اومده بود ،آقاجان نگاهی بهم کرد و‌گفت وایسا ؛وایسا ؛بگو‌ببینم رضا با تو رفتارش خوبه ؟ گفتم آره .. گفت باهات بد رفتاری میکنه ؟ گفتم اصلا... گفت پس مهم شوهرته، من مطمئنم که در انتخاب همسرت اشتباه نکردم، این تو هستی که باید سیاست زندگی کردن رو یادبگیری،یاد بگیری مادر شوهرت رو‌سر جاش بنشونی .. اما مگر میشد عشرت رو سر جاش نشوند، از نظر من کار حضرت فیل بود .. بعد آقاجان گفت ببین خواهرت جواهر چقدر زرنگه مادرشوهرش تو مشتشه ! گفتم ای وای آقاجان تو عشرت خانم رو با مادر شوهر مظلوم جواهر یکی میکنی ؟ گفت دیگه نمیدونم خودت میدونی… اونروز فاطمه خانم ناهار کوفته برنجی گذاشته بود ،یاد قدیما که تو خونه مادرم بودم افتادم چه آرامشی داشتم اما حیف که این راحتی زود تمام شد، اونروز بهترین ناهاردنیا رو خوردم ولی میدونستم که روزگار تلخی در انتظارمه... با بی بی در خلوت صحبت کردم،گفتم :بی بی جان من دیگه طاقت ندارم که به اون خونه برگردم .. گفت "الهی مادرت بمیره ،امامن کاری از دستم برنمیاد تو که خودت میدونی پدرت چقدر حکمش بجاست..من زورم بهش نمیرسه.. گفتم: بی بی نزار من برم یعنی تو نمیخوای برام کاری کنی؟ بعد زدم زیر گریه گفتم بخدا اگه کمکم نکنی خودمو میکُشم.. بی بی گفت این چه حرفیه مادریعنی انقدر بدهستن ؟ گفتم آره پس چی .یهو بی بی حالش بد شد به یک گوشه اتاق خیره شد…. الهی بمیرم برای دل مهربون بی بی ،یهو زد زیر گریه گفت: الان میرم وامیستم رو در روی آقات، میگم بچم داره زجر میکشه، با اینکه از اشکهای بی بی دلم بدرد اومد اما خوشحال بودم که بی بی طرفداریم رومیکرد.. هردو باهم پیش آقاجان رفتیم، بی بی جرأت نمیکرد شروع کنه اما آقاجان تا چشمهای اشکی بی بی رو دید گفت :چته زن چرا گریه کردی ؟ بی بی گفت مرد تورو خدا بخاطر رضای خدا دست از سر این بچه بردار، بزار بمونه خیلی عذاب میکشه ،پای رفتن نداره ،یکدفه آقاجان فریاد زد خجالت بکش زن ...با بچه توی شکمش میخوای چکار کنی؟ ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از خدا نمیترسی با هرطلاقی عرش خدا میلرزه ،مگه طلاق الکیه ،از جای اینکه نصیحتش کنی بگی برو بساز، میگی طلاق بگیر…. بی بی گریه اش بیشتر شد... ننه جون غرغرکنان گفت :هعی عروس ! این حرفا چیه میزنی سریع زنبیلش رو بدستش بده،شوهرش که آمد روانه اش کن بره. منو بی بی گریه میکردیم که آقاجان گفت: گریه نکن دختر ! الان که شوهرت بیاد بهش گوشزد میکنم که اگر کاری به کار تو داشتن من میدونم با اونا…معصومه عروس خونمون مثل خانم برای خودش تو خونمون میچرخید، اما من باید اونجا مثل چی کار میکردم ،جواهرهم از زندگیش راضی بودبا اینکه دوتا بچه داشت، اما از من شادتر و دلخوش تر بود ،من دستهام بقدری زبری میکرد که گاهی خودم چندشم میشد که به تنم بکشم ،این هم سرنوشت من بود..غروب که شد رضا به دنبالم اومد،اما خیلی سر سنگین بود، به گمونم که وقتی برای ناهار بخونه رفته بوده عشرت خانم خوب پُرش کرده بود با ناراحتی گفت حبیبه حاضری ؟ میخواهیم بخونه بریم ! گفتم آره الان میام بی بی تو چشمام نگاه کرد،زنبیل لباسهام رو دستم داد،آرام دم گوشم گفت :گاهی حسن رو میفرستم اونجا اگر اذیتت کردن بهم بگو !غصه نخور دخترم همه چیز درست میشه ،اما من دلم آشوب بود و بلاخره با رضا سمت خونه روانه شدم وخودم رو بدست خدا سپردم،چادرچیتم رو سرم کردم از همه خداحافظی کردم اما موقع رفتن رضا از من جلوتر بیرون رفت ومن از فرصت استفاده کردم و پدرم گفتم :آقاجان من رفتم اما این رسمش نبود ،خیلی بمن بد کردی، اما اینو بدون عشرت دمار از روزگارم درمیاره . بی بی گریه اش بیشتر شد و معصومه با بغضی که در گلو داشت گفت حبیبه جان به دلت بد راه نده اگر اتفاقی بیفته آقاجان به سراغشون میاد.. سریع گفتم نه ! از همینجا بهتون میگم من هیچ وقت دیگه پامو به این خونه نمیزارم همونجا میمونم ! می پوسم ! میمیرم ولی دیگه برنمیگردم .بعد اشاره ایی به لباسهای توی زنبیلم کردم وگفتم من اومده بودم که بمونم نیومده بودم که برم ،اما شما منو دستی دستی تو دهن گرگ انداختین …خدا نگهدارتون.. اونروز بقدری دلم گرفت که حد نداشت .دنبال رضا براه افتادم ،یک کم که از خونه دور شدم، رضا گفت دستت درد نکنه حبیبه،من تورو اذیت کرده بودم یا بابام ؟ که پدرت اومد آبرو وحیثیت مارو به باد داد. یکباراومد جلو مغازه، یکبار جلو خونه . گفتم رضا ! حبیبه مثل گوشت قربونی زیر دست شماس، هر بلایی میخواین سرش بیارین . رضا ناراحت بود دیگه رضا تا خونه حرف زد هی گفت و گفت ،هرچه دوست داشت گفت.. امامن انگار گوشهام نمی شنیدن، تا اینکه جلو در خونه رسیدم، پیرزن همسایه بتول خانم تو کوچه جلو در حیاط نشسته بود ،بهش سلام کردم جواب سلامم رو داد بعد که از کنارش رد شدم گفت خدا به دادت برسه زن … برگشتم گفتم چی گفتی ؟ با منی ؟گفت: عشرت مثل یک بمبه که هر لحظه میخواد منفجر بشه، فقط منتظر آمدن توئه ! بی اهمیت گفتم خودم میدونم ،من آماده ام سرم رو پایین انداختم و بسمت حیاط رفتم با صدای پای من عشرت خانم فریاد زد، اومدی؟ اون بابات اومد خوب مارو شست گذاشت کنار ! چی رفتی گفته بودی ؟ انگار دلم کتک میخواست آماده بودم،باجسارت گفتم هرانچه که اینجا دیده بودم ،هرچیم میگی هم خودتی !یهو بسمتم حمله ور شد ،رضا جلوم ایستاد ومثل سپر در مقابل منو مادرش قرار گرفت و گفت مادر این زن بارداره چه خبره ؟ گفت :بارداره ؟گربه خونمون هم بارداره، دلیلی نداره و هی دستاشو‌بسمتم دراز میکرد گوشه چادرم رو کشید ،چادراز سرم افتاد ومشتی محکم به پهلوم زد ،جیغی زدم که رضا گفت بس کن مادر ،با حرص رضا رو هول داد و سیلی محکمی بر صورتم زد ،منهم چنگی به دستش انداختم که صدای جیغ عشرت همه جارو برداشت با ناراحتی گفت منو میزنی؟ عفت از تو اتاق بیرون اومد فریاد زد اوهوی مادر منو میزنی ؟ من مثل توپ فوتبال یکی از عشرت میخوردم یکی از عفت …رضا زورش به هیچکدوم نمیرسید با هول منو بسمت اتاقمون برد،در همون موقع کل حسین وارد خونه شد ،صدای جیغ جیغ عشرت خونه رو برداشته بود، کل حسین با ناراحتی گفت: آهای چه خبرتونه؟ بابا این زن بارداره، خدا رو خوش نمیاد . رضا روکرد به کل حسین و گفت آقا کجای کاری بدبختو کشتن انقدر زدنش .. عشرت گفت: برو زن ذلیل ،بعد با حرص گفت: بری تو اتاق خودت میدونی ! اما رضا با وساطتت کل حسین داخل اتاق اومد گفت: دختر چرا همه چیز رو خراب کردی ؟ چرا اینکارو کردی و رفتی چُغولی مادرم رو پیش پدرت کردی ؟ گفتم از همشون متنفرم ،از همشون بیزارم.. گفت :حبیبه فکر رفتن رو از سرت بیرون کن تا برادرم زن نگیره من نمیتونم از اینجا برم، تو روستای ما بد میدونن ،خودت که بهتر میدونی اینجا چه جوریه . گفتم :رضا مطمئن باش تو که بری سر کار اینا پدر منو در میارن... ادامه دارد ‌... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تمام دست و صورتم زخمی شده بود بدنم کوفته شده بود و کمرم به شدت درد میکرد، رضا رختخوابم رو انداخت گفت بخواب و اصلا از اتاق بیرون نیا..من یک لقمه غذا برات میارم .. با خودم گفتم :آخ پدر جان با سرنوشت من چکار کردی ؟دختر هفده ساله ات رو بدبخت کردی ،به سرم زد فرار کنم ،اما به کجا؟ مگر جایی رو داشتم که بخوام برم ،درثانی با این بچه تو شکمم چه میکردم ؟نگاهی به شکمم انداختم عجیب بود اصلا بچه ایی در کار هست با اینهمه کتک ؟ کم کم هوا تاریک شد بدنم درد میکرد ،رضا یواشکی یه لقمه نون و پنیر از مطبخ برداشته بود و برام آورد تو اتاق... گفتم :شما هم شام همینو خوردین ؟ کمی مِن مِن کردو گفت نه ما میرزا قاسمی داشتیم .. گفتم: پس چرا تو برام نیاوردی ؟ گفت مادرم گفت لازم نکرده برداری و غذاهای همرو مثل جیره تو بشقاب گذاشت. نگاهی بهش انداختم گفتم: واقعا که تو هم بی عُرضه ایی …دلم میخواست با رضا کنم دعوام منو بیرون کنه ،طلاق بده ،اما نه !اصلا مال این حرفها نبود دلش خیلی مهربان بود و این کارهایی که میکرد نه بخاطر ترس از مادرش بود ،بخاطر احترام بیش از حدی بود که اونزمان برای پدرو مادر قائل بودن.. شب رو بادرد خوابیدم ،اون شب ،نیمه های شب برای اولین بار بچه تو شکمم تکون خورد ،یه حس قشنگی بهم دست داد حس مادر شدن و مادربودن ،دستم رو‌روی شکمم کشیدم ،رضا پشتش به من‌بود ازش فاصله گرفتم آروم بلند شدم ،که بیدار نشه چراغ پی سوزی داشتیم اونو روشن کردم، قرآنم رو آوردم دستهامو لای صفحات قران کشیدم سه تا صلوات فرستادم چشمامو بستم از ته دلم از خدا خواستم خدا جواب نیتم رو با استخاره قران بگه و بعد قرانو‌باز کردم …شروع کردم به خوندن و این آیه اومد … والعصر ان انسان لفی خُسر….ودر آخر و خوندم و تواصو بالصبر…اشکام جاری شد، با خودم گفتم خدایا تو از من صبر میخوای ؟ یعنی باید صبر کنم ؟ قرآن رو‌بوسیدم و کنار گذاشتم اما خوابم نمیبرد تا صبح بیدار بودم، صبح که شد رضا از خواب بلند شد چشمش بمن افتاد که به متکاهای کنار اتاق تکیه داده بودم .. گفت: عه حبیبه جان بیداری ؟ گفتم :آره اصلا نخوابیدم .. گفت پاشو با همدیگه بریم یه صبحانه بخور که شامم نخوردی.. گفتم :من نمیام از مادرت می ترسم ! می ترسم که بیام دوباره منو کتک بزنه.. گفت: نه دیگه از این خبرا نیس ، هردو باهم بلند شدیم وبسمت اتاق عشرت رفتیم ،آخه دلم ضعف میرفت.. وارد اتاق شدم ،بوی نون تازه و تخم مرغ رسمی با روغن‌حیوانی همه اتاق رو پر کرده بود ،از ترسم سلام کردم.. عشرت خانم گفت والا چه رویی هم داری ! رضا گفت مادر جان تحمل کن ،بلاخره ما هم از اینجا میریم دیگه .. گفت :زودتر بری خیال کردی برام مهمی ؟ نه اینکه الان دارم برات بال بال میزنم ؟ گفت: شما هم قبول کن که حبیبه رو زدی و این زن باردار گناه داشت .. عفت گفت: بازم زبون‌درازی کنه کتک میخوره .. چشمام پر از اشک شده بود ،این چه رسمی بود پدرت کدخدا باشه ،بزرگ روستا باشه و من بخاطر یک لقمه نون اینجا بمونم ! دلم ازدست آقاجان گرفته بود، اونجا بود که گفتم اگر برادرم بیاد و برای بی بی خبر ببره،میدونم بهش چی بگم.. دیگه انقدر گرسنه شده بودم که بچه تو شکمم دور دور میکرد و حالم بد شد،مثل بیغیرتها دوباره روبروی عشرت نشستم و شروع کردم بخوردن تخم مرغی که برام حکم بهترین غذای دنیا ر‌و داشت ،عشرت گاهی چپ چپ نگاهم میکرد و‌قیافه اش رو طوری میکرد که انگار صدقه سرش داره بمن غذا میده ،رضا بعد از صبحانه گفت مادرجان تو و جان حبیبه،تو روخدااذیتش نکنی.. عشرت خانم با چشمهای گشاد شده گفت:یعنی چی انقدر به این دختره سررو رو میدی برو سر کارِت و کاری به کار زنها نداشته باش.. بعد از رفتن رضا وحشتی وجودم رو گرفت که مبادا دوباره منو بزنن.. آرام از جا بلندشدم استکانهارو‌تو سینی گذاشتم داشتم از در اتاق بیرون میرفتم که عشرت گفت: آهای دختره خیره سر .. گفتم :بله گفت :امروزصغری بیگم حال نداره ،گفتم استراحت کنه تمام رخت هامون جلو حوض حیاطه همرو میشوری و سرِبند رخت آویزون میکنی برو که تا ظهر کار داری …بدون اینکه حرفی بزنم، چادرمو به کمرم بستم به حیاط رفتم و یک تشت آهنی کنار دیوار بود برداشتم و بسمت حوض رفتم ،با دیدن لباسها وحشتم شد اونهمه لباس از کجا اومده بود ؟ نگاهی به لباسا انداختم، نصفیهاش تمیز بودن اما تا اومدم شروع به شستن کنم، صغری بیگم گفت حبیبه جان الهی برات بمیرم ،خوب دقت کن اونها که کثیفن بشور، اوناکه تمیزن کف مال کن وبرای آبکشی بزار تا من بیام من خودمو بهت میرسونم .. گفتم بیگم جان از کجا بفهمم تمیزن ؟گفت آرام بوکن اونها که چرکن بوی بدن میدن .. آهی کشیدم قالب صابون رختشویی تو دستم بود صابون میزدم و به روزگار بَدم اشک میریختم لباسای تمیز بقدری زیاد بود ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
که همون کف مالی دروغینش هم برام دردناک بود، تقریبا لباسا نیمه شده بود که عشرت به حیاط اومد ،با گالش میان گلیش لگدی به پاهام زد و گفت خوب چنگ بزن مگر نون نخوردی همرو میام میبینم اگر لک داشته باشه باید از اول بشوری …. جوابی ندادم بعد نگاهی به صورتم کرد وگفت: چته داری آبغوره میگیری؟ نمایش نده که حالم ازت بهم میخوره .بعد سرش رو انداخت پایین و رفت، دراین حین بود که صدای در حیاط به گوشم خورد، انگار کسی تو خونه نبود که در حیاط رو باز کنه ،دستم رو تو آب حوض کردم چند باری تکون دادم تا کفهاش بره وبسمت در حیاط رفتم بادیدن حسین برادرم جا خوردم ‌‌ حسین گفت: سلام آجی بی بی منو فرستاده گفت بگو ببینم حال و روزت خوبه ؟ با ترس نگاهی به عقبم انداختم دیدم هیچکس نیس گفتم: برای بی بی فرقی هم داره من کجام ؟ خوبم یا بدم ؟ دست حسین رو گرفتم و زیر درخت بردم گفتم نگاه کن حسین خوب نگاه کن،بدنم رو ببین ؛دستها و پاهامو نشونش دادم ،همش کبود بود و جای چنگ های عشرت ،گفتم اینارو به بی بی بگو ! بگو حالم اینجوری خوبه، اما به ولای علی اگر بیان اینجا و بخوان وساطت کنن خودم بیرونشون میکنم،بگو زندگیم خوبه ! بگو راضیم ! حقی ندارن اینجا بیان، فهمیدی حسین ؟ حسین با بغض گفت وای آجی چرا اینطورت کردن ؟ گفتم :چه اشکالی داره سر آقاجان سلامت، آبروش نره بقیه اش هم پیشکش من ،بعد گفتم صبر کن یک کادو هم واسه بی بی دارم اونم ببر براش …بدو بدو بسمت اتاقم رفتم موهای سرم رو که صبح شونه کرده بودم به مانند گوله توپی جمع کردم وتو سینه ام گذاشتم. الکی رو سریمو‌عوض کردم ،داشتم از اتاق می اومدم بیرون که عشرت خانم یهو از اتاقش بیرون اومد گفت : کجا بودی؟ گفتم: رفتم روسریمو عوض کردم، آخه سردم شده بود و بدو بدو به حیاط رفتم، موهامو درآوردم دادم دست حسین گفتم: اینم بده بی بی و بگو دخترت برای همیشه از خونتون رفت .. حسین گریه اش گرفته بود ،گفتم برو داداش کوچیکه دیگه گریه نداره ،فقط اینهارو خواستم بگم که بدونن دیگه دختری بنام حبیبه ندارن .اونم خیلی عقلش نمی رسید. گفتم زود برو تا عشرت خانم نیومده ،بعد رفتم ادامه لباسها رو شستم ،دیگه ازمادرم وپدرم بریده بودم، آخه میدونید چیه لج کردم ! با خودم با زندگیم با همه دنیا لج کرده بودم…رفتم دوباره نشستم لباس شستن ،دیگه کمرم انگار داشت از وسط نصف میشد که صدای صغری بیگم رو از جلو در اتاق شنیدم که میگفت عشرت خانم جان خدارو خوش نمیاد بزار برم کمکش گناه داره ! عشرت گفت بزار بشوره که روزگارش بعد از این همینه و بلاخره همون موقع صغری بیگم بدادم رسید و تمام لباس ها رو داخل حوض ریخت بعد گفت :بیچاره، آخه تو مُردی همرو تو آب بنداز تا زودتر کف هاش بره و تند تند لباسهارو آبکشی کردو در سبد چوبی گذاشت، گفتم بیگم جان دلم داره ضعف میره .. گفت: الهی برات بمیرم ،ظهر کنار خودم بشین ناهار آبگوشت گذاشتم تا بهت یه تیکه گوشت بدم حالت جا بیاد .. گفتم :عشرت چی ؟ گفت: ولش کن اون بامن …. بلاخره رختشویی تمام شد وهردو باهم به اتاق رفتیم... عشرت خانم گفت: این هم بخاطر صغری بیگم بود که اجازه دادم کمکت کنه... من‌ساکت بودم که بیگم دستش رو روی لبش گذاشت و آهسته گفت هیسسس ! هیچی نگو ! باهم به مطبخ رفتیم و وسایل ناهار رو آماده کردیم ،بوی آبگوشت خوش عطر صغری بیگم دل هممون رو برده بود ومن کنار دست صغری بیگم نشستم واقعا چیزی نخورده بودم، اما عشرت نون هارو مثل جیره به دستمون داد و نون من رو از همه کمتر داد و گفت تو نون برات ضرر داره ..همه بهت زده بهش نگاه کردن .. کل حسین گفت زن خجالت بکش... گفت: چطور این رفت بد مارو به باباش گفت، خجالت نکشید ؟ و تا عشرت روشو اونور کرد صغری بیگم تکه نانی رو زیر پاش که چهار زانو نشسته بود قایم کرد وچشمکی بمن زد و‌من آرام در کنار بیگم غذامو خوردم و‌عشرت چشم از من برنمیداشت... بعد از غذا خواب چشمامو گرفته بود ولی از ترس عشرت نمیتونستم رو هم بزارم ... کل حسین میگفت رو غذای آبگوشت یه چایی میچسبه و بعدش هم خواب ! من دلم میخواست بخوابم ،علتش هم بار داریم بود، همه بعد از خوردن چاییشون رفتن دراز بکشن که یهو عشرت خانم گفت صغری بیگم برو چند کیلویی سبزی بگیر پاک کنیم و من چشمام از سنگینی داشت بسته میشد .. گفتم تا سبزی بیاد من یکساعت برم اتاق خودم ... گفت :لازم نکرده همینجا بمون .. گفتم باید برم اتاقم …سرم رو انداختم پایین وبسمت اتاقم رفتم، دیدم رضا میخواد بخوابه بهش گفتم حداقل منم صدا کن .. گفت: من فکر کردم خودت راحتی وگرنه میگفتم بیای .. گفتم :تو همیشه فکر کن من ناراحتم صدام کن ،بعد شروع کردم به غرو لند کردن و همه جریان رختشویی رو براش تعریف کردم... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت بخدا حبیبه دستم بسته اس و نمیتونم برات کاری بکنم ،بزار پولامو جمع کنم از اینجا میریم ، اما کی و تا چه وقت خدا میدونست ، داشتن یک زندگی راحت برای من رویا شده بود و میدونستم که هرگز روی خوشبختی رو نمیدیدم ... بالشتی آوردم و سرم رو‌ کنار سر رضا گذاشتم گفتم ؛رضا تو رو قران بزار من بخوابم اگر کسی اومد اجازه نده منو بیدار کنن ... گفت :چرا التماس میکنی ؟حبیبه جان بخواب... و من نفهمیدم کی خوابم برد ،می تونم بگم بیهوش شدم، نمیدونم چقدر گذشته بود اما وقتی بیدار شدم دیدم رضا پشت در اتاق نشسته و‌با چرتکه حساب و‌کتاب مغازه رو‌میکنه و مواظبه کسی منو بیدار نکنه ،دلم بحالش سوخت هراسون گفتم :کسی منو صدا نکرد ؟ گفت چرا بیگم اومد، اما گفتم خوابی ... آروم گفت :بزار بخوابه بیچاره ازصبح یک خروار رخت شسته ،توهمین بگو مگو ها بود که صدای ضربه های وحشتناکی به درحیاط منو بخودم آورد ،دلم بهم گواهی داد که باید آقاجان باشه ،رضا گفت خیر باشه کیه لگد به در میزنه ؟بلند شد و بسمت حیاط رفت ،من از پنجره حیاط رو نگاه میکردم دیدم رضا تا در رو باز کرد آقاجان مقابل صورت رضا قرار گرفت ، هُلی به سینه رضا داد و گفت تف به شرفت مرد همتون ریختین سر بچه من کتکش زدین ؟بعد اومد سمت اتاق عشرت !!! اونروز آقاجان با صورتی خشمگین و پر از نفرت وارد خونه ما شد و یکراست به اتاق کل حسین و عشرت خانم رفت ،با لگدی به در اونها گفت بیاین بیرون ببینم، خجالتم خوب چیزیه و من رعشه گرفته بودم از ترس …کل حسین که واقعا طرف منو در دعواها میگرفت گفت خدا خیر کنه چی شده ؟آقاجان که از حرص تمام بدنش میلرزید گوله موهامو از جیبش بیرون آوردو گفت: خیره خیلی هم خیره ،کجای دنیا گفتن دخترت رو بده به کسی که برای یک لقمه نون این بلا ها رو سرش بیارن، من فکر کردم شماها آدمین !. عشرت که ،هم ترسیده بود و هم پررو بود گفت خب دخترت هم مارو زده ! بعد دوباره گفت یکی زده یکی خورده .. آقاجان که چوبی دم دستش بود با همون چوب یکی زد به دراتاقیکه وسطش شیشه کار شده بود و چند تا شیشه رو‌شکست ،رضا که واقعا بی گناه بود میخواست چوب رو ازدست آقاجان بگیره که آقاجان دوتا چوب به رضا زد، بعد عشرت خودش رو به غش زد و آقاجان فریاد زد حبیبه کجایی؟ حاضر شو همین الان تا به خونمون بریم و من همونجا بدترین کار زندگیم رو انجام دادم و با حماقتم پل پشت سر خودم رو خراب کردم... یهو با وقاحت رفتم جلو گفتم آقاجان من با شما هیچ جا نمیام ! آقاجان یهو مثل یک تکه سنگ سرجاش خشک شد گفت چی ؟ نمیای ! انگار تمام وجودش رعشه گرفت … وای خدا با کاری که کردم آقاجان رو خورد کردم ،بعد گفتم من دیروز آمدم اما تو نخواستی بهت گفتم :من دارم عذاب میکشم، اما گفتی برو تو بچه داری و…..هی گفتم !!! اصلا حالیم نبود که‌ چه خاکی دارم بر سرم میکنم ،من در واقع هم اینجا رو ازدست داده بودم هم خانه پدریم رو ….آقاجان رو‌کرد بهم گفت حبیبه این آخرین حرفته ؟ گفتم :بله آقاجان همینجا میمانم و زندگیمو ادامه میدم ،آقاجان از کنارم که رد شد آرام گفت حبیبه کمرم رو شکستی ! داغونم کردی.. وقتی آقاجان رفت و از پشت سر نگاهش کردم ،براش زار زدم اما عشرت بعد از رفتن حاج محمد کدخدا قهقه ایی زد و گفت خدا رو شکر فهمیدیم که تو حتی برای پدرو مادرخودت ارزش قائل نیستی وای به حال ما !!!!و اینکه چقدر در خانه پدرت بهت بد گذشته بوده که حتی با کتک های ما باز هم دل به رفتن نداشتی و من اونجا فهمیدم که با لج کردن چه خاکی برسرم کردم ..همون موقع صغری بیگم برای خرید سبزی از خونه خارج شد، دیگه زبونم کوتاه شده بود،سر خورده یک جا نشستم ،صغری بیگم با سبزی به خونه اومد، با چشماش بهم حالی کرد که بیا حیاط،وقتی رفتم تو حیاط گفت آخه دختر این چه کاری بود کردی ؟فکر آبروی پدرت رو نکردی ؟ از کرده ام پشیمان شدم اما پشیمانی فایده ای نداشت ،آخ که زبون عشرت رو سر خودم یک متر دراز کردم، حالا دیگه نه راه پس داشتم نه راه پیش .. با صغری بیگم سبزیهارو پاک کردم ،تمام مدت سبزی پاک کردن به صغری بیگم میگفتم راهی پیش پام بزار .. اما اون میگفت خراب کردی حبیبه، بد جوری هم خراب کردی چون پشت پناه هرکسی پدرو مادرشه ... به فکر چاره بودم ،سبزی که تمام شد بسمت اتاقم رفتم و گفتم اگر عشرت بهم حرفی زد خیلی زود جوابش رو میدم تا موضوع رو ماستمالی کنم ... موقع ناهار شد ،عشرت بدتر از قبل شده بود گفت حبیبه کجایی؟ بیا برو ‌سایل های ناهار رو آماده کن !من گفتم خدایا به امید تو رفتم برای کتک دوم …. گفتم بله ! چیه عشرت خانم ؟ مگر تو نمیخو‌ای بخوری که بمن میگی میخوای ناهار بخوری ؟عشرت مثل گرگ گرسنه بسمتم حمله کردو گفت دختره چی چی شده،زبونت و برا من دراز میکنی؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️جمعه هـا      💛رایحه ی خـوش         ♥️زنـدگی ست          💛جمعه هـا           ♥️پـراز خاطره ست           💛جمعه هـا           ♥️روز خـانـواده           💛و دور هم بـودنهای          ♥️شـاد و پراز خنده است      💛روز آدینه تـون ♥️پـراز خاطرات مـانـدگـار ✨ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
باره صبح شد یک شروع تازه زمانی برای با هم بودن🌸 مهرورزی را دوره کردن از زندگی لذت بردن گل خنده به یکدیگر هدیه دادن ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چادرمو رو از سرم کشید، موهامو مثل طنابی دور دستش پیچید و گفت آره منم میخوام بخورم ... من هم دستهامو دور کمرش انداختم که ضربه ای بهش بزنم، اما آنچنان فشاری به انگشتم داد که صدای خورد شدن انگشتم رو شنیدم ،آخ بلندی از ته دلم کشیدم... گفتم :دلم از حال رفت ،خودش که متوجه شده بود چه بلایی به سرم آورده، اون انگشت شکسته رو فشار میداد... صغری بیگم جیغ زنان وارد شد و گفت: بی انصاف ولش کن و منو مثل موشی که به دام گربه افتاده از دست و دهن عشرت بیرون کشید... من فقط فریاد میزدم انگشتم انگشتم …تو ده مون یه میززاعلی شکسته بند داشتیم که دست و پاهای شکسته رو با روش خودش جا می انداخت ،همون موقع که چشم صغری بهم افتاد گفت ؛یا حضرت عباس انگشت این بدبخت خیک باد شده، یالا پاشو ببرمت پیش میرزاعلی !! عشرت فریاد زد بیهود کرده بزار زجر بکشه، دختره بی اصل و نسب !!! اشکم بیشتر شد گفتم: ساکت شو، رو من از سر لج اون حرفو به بابام زدم تو یکی حرف نزن ... گفت :اتو ریشه نداری وهی منو با این حرفاش جریح میکرد... صغری بیگم نگاهی بهم کرد با لبانی بمانند غنچه شده گفت ننه حرف نزن پاشو بریم ! تا بلند شدم عشرت لگدی به پام زد، که صغری بیگم خودش رو وسط انداخت ،گفت: بابا خانم جان بسه بخدا گناه داره،بعد چادرمو رو سرم کردم وبا صغری بیگم بسمت خانه میرزاعلی رفتیم ... گریه و درد امونم رو بریده بود، صغری گفت: چه خاکی بر سر خودت کردی دختر ! دستی دستی خودتو بدبخت کردی .وقتی پیش میرزا علی رفتم و انگشتم رو دید گفت: اوه اوه چه بلایی سر انگشتت آوردی؟ همون موقع صغری بیگم گفت میرزاقابه دادش برس که این بدبخت حامله هم هست ... گفت کی این بلا رو سرش آورده ؟ گفت :زن کل حسین میوه فروش ! گفت: یا علی کی به اون دختر داده ؟خیلی بد اخلاقه... من گفتم :حاج محمد کدخدا ! میرزاعلی گفت: از کدخدا بعیده و سرش رو پایین انداخت، هی زیر لب چیزی با خودش میگفت ! میرزا علی یک شیشه روغن آورد بمن گفت ببین دخترجان !من باید کششی بدستت بدم، بخاطر همین روبروت قرار گرفتم ،حالا آماده باش یه کوچولو دستت درد میاد ،اما طاقت بیار، زود تموم‌میشه.. منم که از دردش خبر نداشتم ،آرام گفتم: باشه ! میرزا گفت اصلا چشمتم ببند که راحت باشی.. گفتم باشه: یهو گفت یاعلی !!! دستم رو با ماساژی که میداد یهو محکم بسمت خودش کشید و من جیغی زدم و تو بغل صغری بیگم از حال رفتم، وقتی حالم جا اومد دیدم با دوتا چوب مثل چوب بستنی دستهامو با پارچه ای بسته و صغری بیگم داره برام گریه میکنه ... موهام خیس عرق بود و‌صغری خانم داشت با نوازش به موهام نازم میکرد و به میرزا میگفت آخه این طفل معصوم چه گناهی کرده که انقدر زجر میکشه؟ انگار که گوشام خوب نمیشنیدن.. میرزاعلی میگفت بابا کدخدا چه فکری کرده دخترکوچکش رو به این عفریته داده مگر چند سالشه ؟ مگر این دختر حریف اون ننه فولاد زره میشه ؟ و من کم کم حالم رو براه شد، ناتوان و بی حال گفتم: صغری بیگم خواهشی دارم.. گفت چیه ؟ بگو دخترم ! گفتم منو بسمت خونه کدخدا ببر که به پاهاش بیفتم وگرنه خیر نمیبینم...صغری بیگم کمی مکث کرد و گفت: هرچند که می ترسم اما بسم الله بیا بریم ،ولی باید بهم قول بدی که قدمهاتو تندتر برداری و زودتر بخونه کدخدا برسیم ،بعد دستش رو‌تو سینه اش کردو کیف کوچک پارچه ایش رو درآورد و مقداری پول بدست میرزاعلی داد و گفت: میرزا علی اگرکسی اومد و سراغ مارو گرفت بگو همین الان از اینجا رفتن ،چون ما میخوایم بریم خونه کدخدا ...بعد هردومون بسرعت از اونجا دور شدیم و بسمت خونه آقا جان براه افتادیم ،نفسم داشت بند می اومد از درد دستم هم بی تاب بودم که نزدیک خونه آقاجان شدیم ... صغری بیگم گفت :حبیبه تا رفتیم تو حیاط وتو پدرت رو‌دیدی به پای پدرت بیفت وازش معذرت خواهی کن که هیچکس بابای آدم نمیشه و اگر عاق والدین بشی خدا به دادت نمیرسه... دلم شور میزد که صغری بیگم چند ضربه به در زد و فاطمه خانم از اونور صدا زد کیه ؟ و من بلند صدا زدم فاطمه خانم باز کن حبیبه ام! فاطمه خانم تا در رو باز کرد گفت: وای حبیبه خانم سلام ؛تو کجابودی ؟ چطوری اومدی اینجا ؟ آقات رو نابود کردی از دیروز تو رختخواب افتاده ،حکیم اومده بالای سرش !! به گمونم فشارش خیلی بالا رفته واگر تو رو‌ببینه حالش بدتر بشه، بعد نگاهی به پشت سرش کردو گفت بنظرم برگرد... چون اگر ببینتت بیشتر ناراحت میشه، بعد گفت صغری بیگم خدا خیرت بده برگردونش ... منم مثل آدمیکه از زندان فرار کرده ،دوان دوان بسمت اتاق آقاجان دویدم ... فاطمه خانم دنبالم می دوید میگفت: بابا صبر کن دختر بزار برم آماده اش کنم ،اما من اصلا گوشم بدهکار نبود، جلو در اتاق که رسیدم بی بی بالای سر آقاجان بود ،سلام کردم روی پاهای آقاجان افتادم ، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم: آقاجان بیخود کردم دیگه رو حرف تو حرف نمیزنم آقاجان ببین ! بعد انگشتمو دراز کردم سمتش گفتم ببین آقا جانم ،عشرت امروز انگشتمم شکسته ! بی بی بغلم کرد گریه کرد گفت :دختر تو چه کردی ؟ اگر میخواستی مارو ادب کنی، ادب شدیم چرا پدرت رو خورد کردی ؟ اقاجان سرش رو از روی متکا بالا آورد گفت: دختر تو به چه حقی به خانه ما آمدی؟ تو منو جلو حسین میوه فروش خورد کردی.. گفتم آقاجان من اشتباه کردم تو فقط منو ببخش ،من هیچ کاری ازت نمیخوام ، آخه من پریروز اومدم ،اما تومنو از خودت روندی، ولی فرداش اومدی میگی بریم ؟ خب مگر من همون آدم دیروزی نبودم ؟چرا وقتی بهت گفتم محلم ندادی ؟ حالا هم باشه ،تو فقط منو ببخش من میرم میسوزم میسازم.. آقاجان نگاهی بهم کردو ای بدبخت ای بیچاره، تو دیگه یه گوشت سالم تو بدنت نمی مونه حالا امروز ؛اینکه انگشتته، برو دلت بحال بقیه اعضا بدنت بسوزه، اون عفریته جای سالم به تنت نمیزاره . گفتم آقا جان مگر من چقدر میخواستم مال واموال داشته باشم که منو به کل حسین میوه فروش دادی ؟حالا هم باشه تو بگو منو بخشیدی من میرم ودیگه هم دلتو نمیشکنم آخه میدونید چرا ؟ چون تو قرآن خونده بودم که میگه به پدرو مادر خود نیکی کنید .. آقاجان گفت باشه دختر برو بخشیدمت اما اگر بهت سخت گذشت بخانه ام بیا ..بعد صغری بیگم گفت کدخدا ! خدا خیرت بده این دختر رو آروم کردی من هم حواسم بهش هست ،ولی باید یک جوری این موضوع رو رفع رجوع کنیم تا زبان این زن جمع بشه وگرنه هر روز این موضوع رو مثل چماق میخواد تو سر حبیبه بکوبه . آقاجان هم به صغری بیگم گفت :پس هرچه شد تو منو خبر دار کن و من دست آقاجان رو بوسیدم ،حلالیت ازش گرفتم بعدش منو صغری بیگم با سرعت خودمونو بخونه رسوندیم، عشرت با دیدن من گفت کجا بودی انقدر دیر کردی؟ صغری بیگم زود جلو اومدو گفت پیش میرزاعلی شکسته بند ! کجا داره باشه بدبخت با انگشت شکسته... عشرت بادیدنم‌گفت: انگشتت رو بستی ؟ اما این یادت باشه که زبون درازی نکنی و بدونی کسی نیست که از تو حمایت کنه، همینجا باید بسوزی و بسازی . صغری بیگم انگشت اشاره اش رو جلو لبش گرفت که مبادا من حرفی به عشرت بزنم بعدگفت :پاشو دختر! بیا بریم مطبخ غذات رو بدم بخوری منم که غذا نخوردم ...پاشو گرسنمونه ،اما عشرت خانم با حالت بدی گفت: درد بخوره ایشالا ….اونروز رضا از شانس بدم ناهار بخونه نیومده بود، رفته بودن از میوه فروشهای دور وبر بار بخرن ..انگشتم دردش بیشتر شده بود و استخونش کز کز میکرد.امان از دردش ! دلم از حال رفته بود ،صغری بیگم قالیچه کوچکی تو مطبخ پهن کرد‌و همونجا غذارو آورد، عشرت حتی صبر نکرده بود که صغری بیگم براش ناهار بیاره ،گفته بود ما غذامونو خوردیم .منو‌صغری بیگم داشتیم ناهار میخوردیم که عفت بسراغم اومد، عفت همسن من بود اما هیچ خواستگاری نداشت، همه مادرش رو میشناختن و ازش دختر نمیگرفتن ..میگفتن مگه از جونمون سیر شدیم که از عشرت دختر بگیریم و هیچکس زیر بار ازدواج با عفت نمی رفت . عفت با توپ پر وارد شد و دوسه تا دری وری بهم گفت و از مطبخ بیرون رفت.. همش برام خط و نشون میکشید ..بعد از ناهار به اتاقم رفتم، باید با صغری خانم نقشه میکشیدم تا این کار زشتی که کرده بودم آثارش رو از بین ببرم ،باید پدری رو که با دست خودم خورد کرده بودم دوباره بالا ببرم .. شب رضا از سر کار اومد، تو اتاقم نشسته بودم رضا که وارد اتاق شد سلام کردم و یهو گریه کردم گفتم تا کی من باید از دست مادرت کتک بخورم؟ بفرما اینم از انگشتم! رضا گفت وای چی شد که اینطوری باهات رفتار کرد؟؟؟ من همه ماجرا رو براش تعریف کردم ، بعد هم گفتم که اشتباه من این بود که پدرم رو از سر لج جلو این زن خورد کردم، رضا گفت حبیبه تحمل کن کم مانده که منم پولامو جمع کنم و دیگه حسن برادرم هم داره بزرگ میشه و کم کم ما باید از اینجا بریم . بزار بچمون بدنیا بیاد شاید قدمش خیر باشه و ما زودتر از اینجا خلاص بشیم .روزهای از پی هم میگذشتن و هوا سرد و سردتر میشد و شکم منم بزرگتر و همچنان کتکها ادامه دار تر. عشرت بهم میگفت بچه ات باید پسر باشه وگرنه روزگارت رو سیاه میکنم. دیگه پا بماه شده بودم، اما هرگز بخونه آقاجان نرفتم ،آخه روشو نداشتم فقط مهم این بود که آقاجان منو بخشیده بود .. روزهای سخت بار داریم میخواست تموم بشه و زمان زایمانم نزدیک بود ... بی بی مادرم ،فاطمه خانم رو بخونمون میفرستاد، ازم حال و سراغ میگرفت اما من از ترسم فقط خوبی عشرت خانم اینا رو میگفتم دلم نمیخواست ... آقاجان سر زنشم کنه یکروز تو خونه نشسته بودم و داشتیم سبزی پاک میکردیم که فاطمه خانم با بردارم علی و معصومه برام سیسمونی آوردن .البته فکر نکنید که خیلی کامل بود! نه .. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یک گهواره بود با یکدست رختخواب بچه و چند دست لباس، با یک سرویس لباس نوزاد، بعدهم بی بی برام مقداری روغن حیوانی و برنج و آردو زعفران هم فرستاده بود و قاعده اش این بود که مادرم برای نگهداری من به خونمون می اومد ،اما چون با عشرت رابطه ایی نداشتند ،گفتن اگر من بخوام ،فاطمه خانم یا معصومه رو به کمکم میفرستن .. همون موقع که وسیله هام رو آوردن عشرت خانم چشمی نازک کردو گفت چه عجب ! پاتون رو تو این خونه گذاشتین معصومه گفت والا چی بگم ،حاج محمد کدخدا هنوز هم از دخترش دلخوره ، اما دلش هم طاقت نمیاره که بی خبر بمونه.. عشرت خانم با زبون تند و تیزش گفت؛نه بابا فکر کنم حبیبه یه چیز اضافه تو خونشون بوده که دادن رفته !! به معصومه قسم دادم گفتم معصومه جان تو رو خدا به آقاجان و بی بی چیزی نگی.. گفت:نه مگر عقلم کمه ،بعد گفت هروقت اراده کردی و خواستی من بیام پیشت،صغری بیگم رو بفرست دنبالم …. اونروز اونها که رفتن عشرت خانم قابله خانگی رو صدا زد که بیاد منو معاینه کنه. رقیه خانم قابله که همه میگفتن زن حاذق و مهربانی هست به خونمون اومد و از روی شکمم منو معاینه کردو گفت بنظرم بچه ات خیلی درشت نیست... و منکه عقلم نمیرسید گفتم یعنی زود بدنیا میاد؟ گفت نه قشنگم ! درد زایمان که به ریز و درشتی نیس،بعد بهم گفت که تو اون هفته قراره زایمان کنی حتما بیشتر دوش بگیر چون نمیتونی ده روز حمام بری منهم که از این چیزها سر در نمی آوردم،گفتم باشه حتما !!! اما هوا سرد بود و شهر های شمالی سردتر از جاهای دیگه بود،یکشب با احساس درد تو کمرم از خواب بیدار شدم و تا دو سه ساعت دیدم درد دارم،لحاف ساتن پنبه دوزی رو دور خودم پیچیدم فکر کردم سرما بهم زده،اما دردهام بقدری تند شده بودکه رفتم صغری بیگم رو بیدار کردم.. صغری بیگم با دیدنم گفت چی شده حبیبه جان ؟ دردته ؟ گفتم:آره فکر کنم درد زایمان باشه. گفت:بدو بریم تو زیر زمین دوش بگیر و‌دوباره برگردیم بالا تو اتاقت ! گفتم صغری خانم سرما میخورم. گفت:نه نگران نباش من‌مراقبم،بعد رضا رو بیدار کردم چراغ والور وسط اتاق بود،صغری بیگم گفت پسر جان بپر منقل رواز زیر زمین بیار ذغال رو‌تو آتیش گرودون بریز وقتی گل انداخت خاکستر رو بزار روش،بعد قابلمه آبگرم تو مطبخ رو‌پر کن تا ما برگردیم. رضا از اینکه درد زایمانم گرفته بود خوشحال بودو گفت به روی چشم همرو انجام میدم ..بعد بهش گفت ساکت باش و نزار عشرت خانم بیدار بشه ؛رضا بشوخی گفت اطاعت امر ..هر دو به زیر زمین رفتیم، با نور چراغ های گردسوز کارهامون رو انجام دادیم،خودمو در حوله بزرگی که به اندازه تمامی بدنم بود پوشاندم،صغری خانم کمکم کرد تا حاضر بشم و آرام به اتاق آمدیم،موهای بلندم رو به دور حوله پیچانده بود و میگفت اگر آرام باشی و خونسردی خودت رو حفظ کنی و به خودت کمک کنی زودتر زایمان میکنی … دردها امانم رو بریده بود آخه یک دختر ضعیفی مثل من چطور میخواست زایمان کنه ؟ اتاقم با منقلی که رضا آورده بود حسابی گرم شده بود،صغری بیگم گفت دخترم پاشو موهایت رو سر منقل که گرما میده شونه کن مبادا به حرفهام گوش نکنی وگرنه سرما میخوری ! بلند شدم شانه چوبی دنده درشت رو برداشتم و داخل موهام کشیدم اما وسط این کار یهو دردم میگرفت و بی تاب میشدم ..صغری بیگم برایم شربت بید مشک درست کرد و با زعفران قاطی میکرد و بخوردم میداد،دیگه دم دمای صبح بود گفتم صغری بیگم دارم ازدرد میمیرم.. گفت آقا رضا برو سراغ رقیه خانم قابله، فکر کنم نزدیک زایمان باشه .. عشرت هنوز خواب بود،انقدر ازش بدم می اومد که دلم نمیخواست بیدار بشه.. رضا حاضر شد و به دنبال قابله رفت،صغری بیگم سماور ذغالی رو روشن کرده بودو میخواست بمن صبحانه بده،میگفت جون نداری که زایمان کنی،طبق معمول برام تخم مرغ محلی گذاشت و بعد عسل و شیره آورد..اما از بخت بَدم عشرت از خواب بیدار شد و دید که اتاق ما کورسو میزنه .فریاد زد صغری !!!چه خبره ،،،،چرا چراغ روشنه ؟ صغری بیگم گفت یا خدا این بیدار شد.از دور گفت هیچی والا فکر کنم حبیبه جان دردش گرفته ..عشرت وارد اتاق شد تا بساط صبحانه رو دید گفت اوههههه چه خبره مگه نمیخواد زایمان کنه ؟ صغری بیگم گفت آره اتفاقا بخاطر همین دارم بهش غذا میدم تا جون داشته باشه.. گفت فکر نمیکنی این دختره انقدر بخوره ممکنه موقع زایمان خرابکاری کنه ! صغری بیگم گفت ای خانم چه حرفا !! اینو از کجا آوردی ؟چیزی نخوره که جون نداره زایمان کنه …بعد همون موقع رضا با رقیه خانم قابله وارد شد..سلامی به جمع داد و گفت ؛اضافه ها بیرون … فقط رضا بیرون رفت،بعد دستی به شکمم کشید و گفت خوبه بچه پایین اومده،دردها م‌شدیدتر شد و رقیه خانم منو رو تشک خوابوند و روی تشک مشمای بزرگی پهن کرد گفت ببین دختر جان خوب گوش کن من وسیله ام، اصل کار خداست و بعد از خدا خودت… ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من با دستهام کناره های تشک رو سفت گرفته بودم و ‌گفتم وای رقیه خانم پس شما چه کاره ایی دارم میمیرم ! گفت:منم کمکت میکنم .یهو‌عشرت گفت اون زبون درازت رو به دهن بگیر ..دلم میخواست با لگد از اتاق بیرونش کنم ..ولی رقیه خانم در جوابش گفت عشرت خانم کوتاه بیا الان این دختر درد داره،خودت هم بهتر میدونی چه دردیه !پس هیچی نگو ،بعد از گذشت مدتی حالم بدتر شد و رقیه خانم گفت آبگرم رو آماده کن و‌به عشرت هم گفت از اتاق بیرون برو ،عشرت گفت من چکار دارم بزاربمونم.. اما رقیه خانم گفت لازم نیست شما باشی یکنفر کافیه ! با شنیدن این حرف گفت پس صغری من میرم بچه که بدنیا اومد بهم زود بگو‌که چیه ؟ پسره ؟ یا دختر .. دردهام طوری شد که تا تمام نشده دوباره شروع میشد اونوقت بود که رقیه خانم گفت حبیبه چهاردردت شروع شده احتیاج به همکاری دارما! درلحظات آخر دردم با صدای شنیدن گریه بچه بیحال افتادم ..آخ که مرگم رو جلو چشمام دیدم، رقیه خانم بچه رو روی شکمم انداخت و با دیدن بچه یه حس قشنگی بهم دست داد، اون حس مادر شدن بود و اینکه بچه اولم پسر بود.. طفلک صغری بیگم تا دید بچه پسره ،به سمت در اتاق رفت و فریاد زد خانم جان مُشتلق بده که بچه پسره ،عشرت خنده کنان وارد اتاق شد و‌گفت میدونستم که بچمون پسر میشه، تو دلم میگفتم از کجا میدونستی مگر علم غیب داشتی؟اما واقعا نه جون جنگیدن داشتم نه نفسی ..بعد از عشرت رضا به اتاق اومد بچه رو با آب گرم در اتاق شستشو دادن واتاق توسط صغری بیگم تمیز شد و‌رضا درکنارم نشست و بشوخی گفت پسر ارشدمون بدنیا اومد ،بعد نگاهی بمن کردو گفت با اجازه ات میخوام اسم پسرم رو علی اکبر بگذارم .. ومن هم که حق نظر دادن نداشتم،گفتم :باشه هرچه تو بخواهی انشاالله خوش قدم باشه برامون که زودتر از اینجا بریم . رقیه خانم علی اکبر رو قنداق کردبعد با مهربونی گفت از کنار دست خودت دورش نکن ،هنوز به بوی تو عادت داره پس در کنار تو و نفسهات آرامش داره داره... اینهارو‌میگفت که عشرت خانم گفت این اداها رو یاد عروس من نده ،رقی خانم برو دستمزدت رو از کل حسین بگیر و برو .رقیه خانم که از اون جواب حاضر تر بود گفت خب نترس !به کارهای خونه توهم میرسه،بزار این طفل معصوم استراحت کنه که خیلی درد کشیده،بعد وسایلش رو برداشت و رفت، موقع رفتن هم گفت هروقت مشکل داشتی یا من و یا حکیم رو خبر کن،بعد بوسه ایی از پیشانیم زد و در و بست ،همون موقع صغری بیگم رو صدا زدم گفتم برو معصومه رو صدا کن بیاد خونمون،چون یکی باید دم دستم باشه،بعدم معصومه فقط از پس اون عشرت برمیاد و اینکه من میدونم بی بی به خونه من نمیاد اما بزار حداقل معصومه کنارم باشه .بیچاره صغری بیگم بسمت خونه مادرم روانه شد،اما عشرت بعد از رفتنش گفت صغری کو؟ گفتم:رفت بگه معصومه بیاد پیش من ! یهو دیدم داد عشرت هوا رفت با فریاد گفت: اونو میخوایم چکار لولوی سر خرمن !! ما خودمون بودیم دیگه ،مگر تو چندتا خدمتکار میخو‌ای ؟ رمق نداشتم جوابشو بدم چون تا صبح بیدار بودم ! رضا برای اولین بار جلو عشرت خانم در اومد گفت: مادر ولش کن معصومه میاد خونه من،خونه شما که نمیاد.. عشرت گفت نه اینکه تو پول میدی خرجی میدی ؟ گفت اینهمه برای پدرم حمالی میکنم یعنی حق و حقوق ندارم ؟ خلاصه عشرت غرغرکنان از اتاق بیرون رفت و بعد از یکساعت صغری با معصومه اومدن حاج محمد کدخدا الاغی رو اجاره کرده بود و توی خورجینش رو پر از خوراکی کرده بود.. اونجا بود که فهمیدم آقاجان منو بخشیده، بعد هم پیغام داده بود که قدم نو رسیده ات مبارک دختر ! اینها پیشکش پسرت و خودت اما اینو بدون در خانه من به روی تو بازه ! و من از خوشحالی بال در آورده بودم .. من در سال هزارو سیصدوسی و‌پنج اولین بچه ام رو‌در یک روز سرد زمستانی بدنیا آوردم و در سن هفده سالگی مادر شدم ..شبهای سختی رو گذروندم تب کرده بودم ....معصومه حسابی بهم خدمت میکرد، اما با خوراکیهاییکه آقاجان فرستاده بود و عشرت حسابی حرص میخورد و زبونش کوتاه بود روبه راه شدم... ده روز که از زایمانم گذشت رسم داشتیم که مهمونی بگیریم..(مهمونی حمام زایمان ) روزیکه میخواستم برم حموم‌،با تعجب دیدم بی بی بخونمون اومد، روی پاهای بی بی افتادم گفتم قربون اون قدمهات که رو چشمام گذاشتی ،آخه آقاجان خیلی پسر دوست داشت،براش هم مهم نبود بچه مال دخترش باشه یا پسرش،مهم این بود که قدیمی ها پسر دوست بودن،بخاطر همین آقاجان بی بی رو فرستاده بود تا منو به حمام بیرون ببرند..آخه ما رسم داشتیم که بریم حمام بیرون ..تا منو مشت و مال بدند و اول بدنم رو با روغن توی خونه ماساژ میدادن ، بعد اینکه از شب قبل رو سرم زرده تخم مرغ و نخود خام کوبیده میگذاشتن ،معصومه اینکار رو از شب قبل برام انجام داده بود، . ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عشرت تا چشمش به بی بی افتاد گفت چه عجب یاد دختر زیادیت افتادی..انگار که از سر خودتون باز کردین.. بی بی که نمیخواست خودش رو زیاد در گیر کنه،گفت: عشرت خانم من بعد از قرنی اومدم پیش دخترم،نمیخوام با شما درگیری لفظی پیدا کنم،احترام خودت رو نگهدار تا من از اینجا برم...حاج محمد کد خدا منو فرستاده تا به دخترم برسم، مطمئن باش بعد از مهمانی از اینجا میرم پس زبون به دهنت بگیر خانمممم. عشرت گفت :منکه باهاتون نمیام .. معصومه آروم گفت بهتر …منو صغری بیگم با بی بی و معصومه به حمام رفتیم، اما عشرت عفت راهمراه ما به حمام فرستاد و گفت: عفت میاد بچه برادرش رو بغل کنه.. همونجا بی بی گفت نه لازم نکرده بچه بغل کنه، بچه از دستش می افته ..همونجا بود که عشرت دست از دهن برداشت و گفت :بیخود، دختر من همسن دختر توئه ،چطور این نمیتونه بچه بغل کنه ولی دختر تو زاییده ؟ وشروع کردبه فحاشی و ما سر جای خودمون خشک شده بودیم .ما واقعا از پس زبون عشرت بر نمی اومدیم، بی بی گفت این دختر جوانه ممکنه بچه از دستش بیفته ،چرا بحث میکنی و … خلاصه بحث بالا گرفت و عشرت میخواست بمن حمله کنه که معصومه هُلی به عشرت داد و گفت :مسلمون این دختر تازه زایمان کرده ومن تو حال خودم بودم ،باناتوانی کنار اتاق ایستاده بودم که برم حموم که یهو عفت از پشت سر بهم حمله کرد، موهامو کشید وهمونجا بود که معصومه هم به عفت دست درازی کرد و اون لحظه تو خونه کاری شد کارستون .دیگه تمام برنامه ها بهم ریخت ، من آدمیکه تازه زایمان کرده بودم ،زیر دست عشرت وعفت نمی تونستم سر راحت رو بالش بزارم .. الان که یاد خاطرات جوانیم می افتم ،بخودم میگم چه صبری خدا بمن داده بود که الان از یاد آوریش هم زجر میکشم... زندگیم تلخ بود تلختر شد، صغری بیگم با نازونوازش عفت رو به حمام آورد، بی بی به زن اوسا حمومی گفت دیگه کسی رو به حمام راه نده، پولشو خودم میدم تا دخترم راحت باشه.. یه دلاک حموم داشتیم ،بهش میگفتیم سید خانم، یک زن سن و سال داری بود که تو اون سن هنوز کار میکرد ،چقدر بی بی دلش بحالش میسوخت ،بهش گفت سید خانم دخترم رو مشت مال بده ،خودم هرچی بخوای بهت میدم. اونروز بی بی میخواست برام سنگ تموم بزاره و به زن اوسا گفت حوض رو بشور دوباره پراز آب کن... عفت کنار حوض نشسته بود و علی اکبر تو بغلش بود، آب حوض رو که عوض کردن یهو بچه رو به صغری بیگم داد و گفت میخوام موهامو بشورم، اون زمان دور حوض چند کاسه روی برای ریختن آب میگذاشتن و کسی که موهاشو میشست یکی از تو حوض آب پر میکردو سرش میریخت من در کنار حوض نشسته بودم سید خانم با روغن تنم رو ماساژ میداد بعد که میخواست شروع کنه منو بشوره گفت کاسه آب رو آماده کنید، عفت گفت من میریزم سید خانم، با قالب صابونی که جلو دستش بودموهامو شست میگفت کاسه آب رو تند تند بریزید تا نخودهای کوبیده شده که به سرم بود بره .عفت تند تند رو سرم آب میریخت، اما در لحظه آخر کاسه رو زیر آب جوش گذاشت و روی سرم ریخت، جیغ بلندی کشیدم سید خانم از رو سکو‌بلند شد ،گفت: خدا ذلیلت کنه دختر سوزوندیمون .. عفت گفت مگر از عمد کردم ندیدم خب …معصومه گفت خیر نبینی دختر که تمام وجودت حسادته ... دختره ترشیده عفت بلند شد کاسه رو تو سر معصومه زد و من که از داغی آب جوش تنم سوزش داشت، گفتم :بس کنید دیوانه ام کردید … بی بی گریه میکرد میگفت ای دختر مادر ای عزیز مادر چی کشیدی از دست این قوم یأجوج مأجوج !!! دم گوش مادرم گفتم مادر اگر آقاجان فکر حجره کل حسین رو نکرده بود،من الان در کنار محسن خوشبخت بودم و باعشق زندگی میکردم ... بی بی با گریه گفت عیب نداره مادر خدا تقاصت رو از این مادرو دختر بگیره ،والا پدرت هم پشیمونه اما از پشیمانی چه سود .. عفت بعد از سوزوندن عمدی من خودشو شست و از حمام خارج شد وما هم بعد از پایان حمام کردن به خونمون برگشتیم.. به محض رسیدنمون به خونه عفت قشقرقی به پا کرد که نگو و در واقع مهمونی رو بمن زهر کرد .مهمونی که تموم شد بی بی و معصومه بخونه خودشون رفتن، من موندم با دنیای غمی که درخانه عشرت به دل داشتم،حالا من مونده بودم با یه بچه کوچیک که هیچ تجربه ایی نداشتم،گریه میکرد، دل درد داشت، گرسنه بود،حالیم نبود اگر صغری بیگم هم نبود نمیدونستم چکار کنم، بعد از رفتن بی بی تنها ماندم ... عشرت به سراغم اومد ،بچه داشت گریه میکرد،با ناراحتی وارد اتاقم شد در اتاق رو محکم به دیوار کوبید گفت کجایی ! بچه گریه میکنه ؟مگر نمیشنوی ؟ گفتم میشنوم، ازم بر نمیاد دیگه نمیدونم چکار کنم . گفت :فقط بلد بودی بچه بزایی؟ بعد بچرو از بغلم کشید گفت بده ببینم چشه ! قنداقشو با حرص باز کرد،یهو فریاد زد اوه اوه جیگرت بسوزه ،پای بچمو سوزوندی من خیره به پای علی اکبر نگاه کردم قرمزی خیلی کمی رو پوستش بود گفتم :کجا سوخته ؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
کمی قرمز شده با دهن کجی گفت آره جون خودت بعد گفت صغری بیگمممم لگن آب رو بیار، بعد صغری بیگم با لگن و آب گرم اومد چون هوا سرد بود گفت خانم جان بچه رو بگیر تو لگن تا آب رو رو پاهاش بریزم، دستش رو زیر آب گرفت گفت وای این آب خیلی گرمه بچه پاهاش سوخته، کمی آب رو سرد کن ... گفت خانم جان بچه مریض میشه هوا سرده .... گفت حرف نزن بابا پای بچه سوخته .. من هیچی حالیم نبود بچه رو با آبی که رو به سردی بود شست... با شستن بچه، فک بچه شروع به لرزیدن کرد، گفتم: عشرت خانم بسه ،بچه سردشه ،اما حالیش نبود، کهنه بزرگ سفیدی به دور بچه پیچیدم ،صغری بیگم گفت سریع بزار قنداقش کنیم بچه مریض میشه اما پا فشاری میکرد و اصرار به بازبودن پای بچه داشت ،اتاقهامون گرم بود اما نه در اون حدی که بچه رو باز بزاره ،بلاخره بچرو قنداق کردیم اما کم کم هوا که تاریک شد بچه سرش داغ شد و گریه هاش بیشتر شد،رضا بخونه اومده بود .. اونها شام رو خوردن،اما من فقط بچه تو بغلم بود،نمیزاشتم گریه کنه،بعد از شام رضا که به اتاق اومد،گفتم :نمیدونم چرا بچه بیقراره.. گفت: میخواستی از مامان کمک بگیری‌. گفتم: رضا بچه ام رو با آب تقریبا سرد شست و من جرأت حرف زدن نداشتم ... گفت: باشه اگر بیقراری کرد می بریمش پیش حکیم ! گفتم من چطور می تونم بچرو پیش حکیم ببرم در حالی که مادرت مانع میشه .. گفت بدون اینکه اون بفهمه میریم …شب سرد تر شد و هوا تاریک تاریک!!!سکوتی خونه رو در بر گرفته بود و دیگه علی اکبر گریه نمیکرد تبش بالا رفت ،بی حال افتاده بود، من بیدار بودم ،هنوز روستای ما برق نداشت،چراغ گردسوز روشن بود،یهو دیدم بچه تکانهای ریز ریزی میخوره،چشماش به طاق افتاد و من فریاد زدم، یا خدا بچه ام ازدست رفت... رضا گفت فریاد نزن الان بچه رو به حکیم میرسونم ،حالا نه وسیله داشتیم، نه راه هموار بود، تمام ده ما خاکی بود و بخاطر اینکه بارون زده بود، همه جا گِل بود ... صغری بیگم یک چکمه پلاستیکی مشکی داشت که هروقت حیاط رو میشست اونو پاش میکرد،بسرعت بچه رو لای پتو پیچیدم، چکمه های صغری بیگم رو پام کردم، رضا بچرو از بغلم بیرون کشید و با سرعت بسمت خانه حکیم براه افتاد،منهم بدنبال رضا می دویدم،نم نم بارون میزد، همش خدارو صدا میزدم و به امام ها قسمش میدادم که بچه ام رو بمن برگردونه.. رضا قدمهاش رو تندتر کرد و من ناگهان پاهام تو گِل فرو رفت ومحکم به زمین خوردم، تمام لباسهام گِلی شده بودن، بلند شدم، سردم شده بود اما به راهم ادامه دادم، رضا بسرعت بسمت خونه حکیم میرفت بلاخره به خانه حکیم رسیدیم.. رضا ضربه به در میزد اما حکیم در رو باز نمیکرد، من رضا رو به کنار هُل دادم ،خودم به در لگد میزدم، وقتی دیدم در باز نمیشه بسمت رضا رفتم پتوی بچه رو کنار زدم و صورتم رو به دماغ بچه چسبوندم،صورتم داغ شد، هنوز نفس میکشید دوباره بسمت در حیاط رفتم، محکم به در میکوبیدم،بلاخره صدای ضعیفی از دور گفت اوهههه چه خبره بابا اومدم در رو شکستی بعد در باز شد.. گفتم حکیم باشی به فریادم برس بچه ام !!!! چشماش یه جوری شد و انگار بی حال شد .. حکیم گفت بیاید تو اتاق !!و موقع رفتن من تند تند اتفاقاتی رو که افتاده بود رو برای حکیم تعریف میکردم، حکیم سرش رو تکون داد بچه رو وسط اتاق گذاشتم ،حکیم بچرو نگاه کرد و بعداز معاینه گفت فکر کنم بچه سینه پهلو کرده همون ذات الریه،بعد گفت: قنداق رو باز کن باسن بچه رو تو دستش گرفت و فشار ریزی به ته بچه داد ،بعد گفت نفسش بالا آمده،تب هم قطع میشه نگران نباش ،دارویی درست کردو در گلوی بچه ریخت و گفت کم کم تبش پایین میاد وقتی بهتر شد بعد برید... رضا گفت: ماهمینجا میمونیم تا حال بچه بهتر بشه ..تا دم صبح اونجا بودیم بلاخره بچه تبش پایین اومد، حکیم در بین حرفهاش بمن گفت خدا رحم کنه تو عروس کل حسینی ؟ اون زنش زبانزد عام و خاصه چطور تونستی کنارش دوام بیاری ؟ رضا گفت مادرم زن بدی نیست ،گاهی تند میشه . اما حکیم گفت پسرم زنت رو نجات بده و از اون خونه ببر تا بهتون لطمه نزده ‌.. من همونجا بخودم گفتم خدایا همه این زن رو شناختن الا حاج محمد کد خدا... چشمام از خستگی و خواب بالا نمیرفت با داروهای حکیم تب بچه قطع شد و‌نزدیک طلوع آفتاب به خونمون برگشتیم... در بین راه به رضا گفتم رضا منو از دست این زن نجات بده، دیشب هم خدا لطف کرد که بچه سالم موند.‌ اما رضا میگفت ما نمیتونیم از اون خونه بریم، باید پولی داشته باشم که از این خونه برم ،اما مطمئن باش اگر هم پدرم بخواد بما پولی بده مادرم نمیزاره چون زن دانا و حسابگری هست، همیشه میخواد مارو تو دست خودش نگهداره و این قانون روستای ما بود... داشتیم به سمت خونمون میرفتیم که من در بین راه چشمم به پسری افتاد که قیافه اش برام خیلی آشنا بود ، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁خــدایـا 🌟درایـن لحظات شـب 🍁دلهـای دوستانـم را 🌟سرشـاراز نـور وشـادی کن 🍁و آنـچه را کـه 🌟بـه بـهترین بندگانت 🍁عطا میفرمایی 🌟بـه آنها نیز عطا فـرمـا 🍁شبتون بـخیر و پر از آرامش الهی ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
♥️ روزتون پراز لبخنـد 🍁شادی و شیرینی زندگیتون ♥️ همیشگی و پایــدار امروز از زندگی از خنده‌ی گـل از عطر پاييز لذت ببر زندگی پُر است از شادی‌های کوچک آنها را دریاب 💐امیدوارم حال دلتون خوب 🌹حال خونه تون گرم 💐حال زندگیتون صمیمی 🌹حال لحظه هاتون 💐شیرین و بی نظیر 🌹وحال امروزتون عالی باشه ⁩ 🌻🍃صبح یکشنبه تون عالی و شاد ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ناخودآگاه بخودم نگاهی انداختم ! به لباسم ! به چکمه هام،انگار قرار بود الان باید آب حوض بکشم ،چقدر حقیر شدم جلو محسن !!! رضا که هیچ شناختی روی محسن نداشت ،اما وحشت وجودمو فرا گرفته بود ،وای خدا ! رضا نفهمه که یک روزی منو محسن همدیگرو‌دوست داشتیم …آرام از کنارش رد شدم وسرم رو پایین انداختم، اما محسن با قیافه متعجب بمن نگاهی انداخت ومن باشرم از کنارش رد شدم، تو فکر بودم که نزدیک خونه شدیم، رضا با ضربه به در چوبی حیاط میخواست صغری بیگم رو متوجه کنه و ما آرام وارد اتاقمون بشیم، اما بجای صغری بیگم، عشرت خانم در حیاط رو باز کردو‌گفت هیچ معلومه کجا بودین ؟ بعد گفت حبیبه ! چرا مثل چی گلی شدی ؟ رضا گفت مادر بس کن تو رو خدا، بچه دیشب تب شدیدی کرده بود و ما بچرو‌ پیش حکیم بردیم، حبیبه تا صبح چشم رو هم نذاشته بزار بره بخوابه ! عشرت گفت :واه پناه به خدا عجب شانسی دارن مردم ،بره بخوابه بما چه ،من بچه بغل وارد اتاقمون شدم، حکیم بمن گفت آبی توی قابلمه کوچک بریزم و روی والور توی اتاق بزارم تا هوای خونه رطوبتی باشه وگفت بچه رو تو بغلت بگیر تا گرمای بدنت بچه رو گرم نگهداره و روی زمین سرد نزارش .. من سریع تمام کارهاییکه حکیم گفته بود رو انجام دادم و رختخوابی پهن کردم تا در کنار بچه ام چند ساعتی استراحت کنم به رضا گفتم تو رو خدا نگذار مادرت با حضورش تو اتاقم آرامشم رو بهم بزنه و اون روز رضا برای اولین بار سر کار نرفت تا منو علی اکبر پیش هم بخو‌ابیم و من بتونم پرستاری بچه ام رو بکنم ،رضا روز به روز علاقه اش بمن زیادتر میشد اما من اصلا کوچکترین علاقه ایی به رضا نداشتم ،نه بهش بی احترامی میکردم نه هیچوقت دلم بهش گرم میشد،گاهی دلم بحال رضا میسوخت من به اجبار همسر رضا شده بودم گاهی از خودم بدم می اومد، میگفتم حبیبه تو نون این مرد رو میخوری ،اما عشقی بهش نداری؟ وعذاب وجدان داشتم باید فکری میکردم ..از فردای اونروز مراقب بچه بودم تا سلامتی کاملش رو بدست بیاره ، پوستم رو کلفت کردم، عشرت هرچه بهم گفت اهمیت ندادم، بهم گفت بچرو بده بمن برو کمک صغری بیگم، میگفتم نمیدم، این بچه فقط باید تو بغلم باشه .حاضر بودم کتکم بزنه اما بچرو بهش ندم ،بلاخره علی اکبر خوب شد ،خوبِ خوب ! یکروز بعد از سلامتی کامل علی اکبر بفکر پیر زن همسایه افتادم، گفته بود بیا من‌بهت از قران و مفاتیح بهت یاد بدم که حلال مشکلات مردم باشی ... به صغری بیگم گفتم، صغری خانم یکروز خانم همسایه بتول خانم بمن این حرفو زده،میخوام برم بهش بگم یادم بده تا گره گشا بشم .پول دربیارم... گفت: وای حبیبه جان اگر اینکارو کنی عشرت پوستت رو میکَنه مگه بیکاری دختر !!فقط اگر میخواهی پول در بیاری باید کارهای دستی بکنی ... گفتم: چکار کنم ؟ گفت: کار خیاطی ،بافتنی و این چیزها !!!امیدم نا امید شد، میخواستم خودم رو نجات بدم که هیچ راهی نداشتم .. یکروز تو خونه بودم عشرت و عفت هر دو باهم بیرون رفتن، بهم گفتن میخوان به شهر برن نمیدونم چی شد بعد از رفتن اونها من به سرم زد یواشکی به خونه بتول خانم همسایه برم ،گفتم صغری بیگم من یک لحظه میخوام برم خونه بتول خانم همسایه، اما زود میام... صغری بیگم گفت دختر نرو اگر عشرت بفهمه چی ؟ گفتم نه کی میخواد بهش بگه مگه تو بگی وگرنه کسی نمیفهمه... صغری بیگم گفت لاالله الا الله ،پس برو اما زود بیا.. من چادرم رو سرم کردم وبه در خونه پیرزن رفتم، انقدر رومو محکم گرفته بودم که شناخته نشم.. پیرزن با صدایی از راه دور گفت:کیههههه….اومدم ننه …. و‌من با استرس گفتم; باز کن منم حبیبه عروس همسایه .. تا درو باز کرد گفت به به عروس همسایه چه خبر ؟ انشاالله که خیره .. گفتم بتول خانم بریم تو اینجا ممکنه منو ببینن و هر دو باهم وارد خونه شدیم .. دستمو رو تو دستهای چروکیده اش گرفت گفت ننه چه عجب از این طرفا ... گفتم: والا بد جوری تو برزخ هستم خیلی عشرت عذابم میده گفتن شما استخاره های خوبی از قران میگیری میشه منم نیت کنم برای منم استخاره بگیری ؟ پیرزن نگاهی بهم کردو گفت :با کمال میل ،هردو زیر لحاف کرسی جا خوش کرده بودیم که بتول خانم دوباره میخواست از جاش بلند بشه بره قرآن بیاره . گفتم ننه جان بشین من الان خودم میرم برات میارم وبسمت طاقچه توی اتاق رفتم، قرآن رو جلو آینه گذاشته بود بوسیدمش و بسمت بتول خانم رفتم و...... صغری بیگم گفت :چقدر خدا بهت رحم کرد که اومدی وگرنه الان نَنَه فولاد ذره پدرت رو در میاورد .. به روی خودم نیاوردم که اومدند همینطور به شیر دادن بچه ادامه دادم که عشرت از اتاقهای بغلی فریاد زد ،حبیبه کجایی !علی اکبرم رو بیار ببینمش .. از جا بلند شدم منتظر بودم ، بچه باد گلوش رو بزنه بعد ببرمش آخه معصومه میگفت اگر باد گلو نزنه شکم درد میگیره ، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
صورت کوچک علی اکبر عرق کرده بود با دستم عرقش رو پاک کردم و با بوسه ریزی به گوشه لپ گرد و کوچکش عشقم رو بهش نشون دادم که دوباره عشرت گفت با توأم حبیبه بچرو بردار بیار مگه کری؟ گفتم خانم جان بزار باد گلوش رو بزنه بعد !!‌یهو گفت حرف بیخود نزن، باد گلو رو دیگه از کجات درآوردی؟جرأت نه گفتن که نداشتم بچرو بسمت عشرت بردم تا بچرو بغل گرفت شروع کرد به پرت پرت کردن بچه !!! هی میگفت قندو عسل داریم ما .. پسر پسر داریم ما …یهو علی اکبر از بالای سرش استفراغ کرد تا پایین سرش … حالا شما بگید گناه من چی بود ؟ آیا من مقصر بودم ؟ بلند شد اومد سمتم دوتا زد تو صورتم گفتم: چرا میزنی ؟ مگه !!!! دیگه جرأت ادامه دادن نداشتم .. گفت اون شیر خراب و سنگینت رو به این بچه نده، جوون مرگ شده تا بدم کل حسین شیر گا‌و بخره بیاره که خاصیتش از شیر تو بیشتره، بچرو ازش گرفتم خواستم برم سمت اتاقم که گفت: برو مطبخ کمک صغری بیگم امشب مهمون داریم. عشرت اونشب خیلی خوشحال بود با دمُش گردو می شکست،دلیلش رو نمیدونستم به مطبخ رفتم هنوز جای دستاش کزکز میکرد، گفتم صغری بیگم جان شنیدی چکار کرد؟ گفت: نه من نفهمیدم بعد ماجرا رو براش گفتم ،صغری بیگم داشت میگفت الهی دستش بشکنه بعد اینور اونور و نگاه کردو گفت بیا که برات خبر دارم .. گفتم چیه ؟ گفت قراره امشب برای عفت خواستگاربیاد، امشب اون کسیکه واسطه شده شام میاد اینجا،بمن هم گفته خورش قیمه درست کنم ،بیا باهم تو مطبخ باشیم، سمتش نرو تا بفهمیم ماجرا از چه قراره ! صغری بیگم سیب زمینی ها رو جلوم گذاشت گفت ننه جان نازک پوست بکن که نیاد ایراد بگیره و خلالهاشو باریک کن که عشرت از خلال کلفت خوشش نمیاد ،چاقو رو بدستم گرفتم آروم آروم گریه میکردم وسیب زمینی هارو پوست میکندم، گفتم خدایا به همون اندازه که زندگیمو بهم تلخ کرده زندگی دخترش رو تلخ کن تا بفهمه که منم دل داشتم و تو این خونه امید داشتم …صغری بیگم گفت میدونی خواستگار دخترش کیه ؟ گفتم نه والا من از کجا بدونم .. گفت شمسی زن اکبر گله دار !!بعد خندید و گفت دعا کن قسمتش بشه شمسی از خودش بی اعصابتره.. گفتم :خب شما که انقدر ازش شناخت داری پس چطوری عشرت خانم قبول کرده که بهشون دختر بده ؟ گفت دختر ! مگر بچه شدی اون دنبال آدمهای پولداره! مگه تو دختر کدخدا نبودی ؟ نمیدونی اون موقع ها چه بادی به دماغش می انداخت و میگفت من دختر کدخدا رو گرفتم ! آهی کشیدم و گفتم: آخ کاش پاهاش میشکست و سراغ من ِبدبخت نمی اومد ... اونروز منو صغری بیگم بیچاره مثل چی کار کردیم، تازه واسطه میخواست بیاد نه خود خواستگار، عشرت میخواست خودشو به اون خانم نشون بده بگه ما هم وضع مالیمون خوبه، اما دریغ از اینکه به بچه هاش یه کمکی بکنه …اونشب عشرت بمن گفت که برو بهترین لباست رو بپوش،شلخته نیای جلوش ، وقتی رقیه خانم (واسطه) به خونه عشرت خانم اومد به بهترین نحو ازش پذیرایی کرد. رقیه خانم به پشتی اتاق تکیه داده بود، تو دست و گردنش خیلی طلا داشت و تند تند النگوهای دستشو نشون میداد.. عشرت خانم چنان جلو رقیه خانم با من لفظ قلم صحبت میکرد که حد نداشت،طوری که میگفتم کاش همیشه همونطور بود،بعدجلوی رقیه خانم گفت: عروس جان ،پاشو واسه رقیه خانم چایی بیار !!!عفت در کنار عشرت نشسته بود من با سینی چایی به اتاق اومدم تا رفتم سمت رقیه خانم عشرت گفت:نمیدونی چه عروس دسته گلی دارم این دختر تو خونه ما اینقدر آرامش داره ،بخدا که ماهی یکبارهم به خونه مادرش نمیره ،از بس که اینجا خوشه !!! بعد یه نگاهی تو چشمای رقیه خانم کرد ! اونم بدون اینکه حرف بزنه نگاهی به عشرت کردو عشرت هم گفت والاااااا راست میگم!!! چایی رو که به همه تعارف کردم از روی کنجکاوی کنار عفت نشستم، اما عشرت با چشم غره ایی که بهم رفت حالی کرد که باید برم ،اما از اونجایی که خیلی ازمن و خودش تعریف دروغی کرده بود با سماجت نشستم .. رقیه خانم همون لحظه گفت والا عشرت خانم خودت که میدونی شمسی خانم اینا چقدر گوسفند دارند و میدونی که هر گوسفند چقدر ارزشمنده بالای پونصد تا گوسفند دارن که دو سه تا چوپان از پسشون برنمیان ،بعدگفت؛ اصغر هم که پسرشونه ! میشناسیش که ،یه کم تند اخلاقه، اما چیزی به دلش نیس، تقریبا اخلاقش به تندی شمسیه اما تو دلشون هیچی نیست. عشرت ‌ِبیچاره که پول چشماشو کور کرده بود گفت ای بابا زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باورکنن،من از این تصمیم اشتباهش خندم گرفته بود ،اما تو دلم گفتم حقتونه که گیر همچین آدمی بیفتین ،آخه دختر خودش هم از عشرت چیزی کم نداشت.. رقیه خانم گفت خودت هم که بهتر میدونی عفت باید بره پیش شمسی زندگی کنه .. بعد عشرت دستی لای موهای وِزِش کشید و‌گفت باشه بابا مگه چی میشه ،الان حبیبه جان هم پیش منه دیگه که یهو رقیه خانم گفت نه نه ! اشتباه نکن ! ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
این دختر تا آخر عمرش باید پیش شمسی باشه چون یه دونه پسر بیشتر نداره.. اما انگار گوشهای عشرت خانم از جانب خدا کر شده بود و حقیقت رو نمی شنید .. بعد رقیه خانم گفت دوتا دختر داره ،که یکیش همسن عفت جان هست و دومی کوچکتره …. عشرت از اینکه برای دخترش خواستگاری ‌پیدا شده بود خیلی خوشحال بود، اما من واقعا خوشحال بودم چون کسی از شمسی خوب نمیگفت... اونشب رقیه خانم با خوشحالی از خونه عشرت رفت... شب وقتی منو رضا در اتاق خودمون تنها شدیم، با کنجکاوی گفتم رضا چطور مادرت راضی شده دخترش رو به شخصی بده که میدونه آدمهای خوبی نیستن ؟ رضا با ترس گفت: حبیبه جان مبادا حرفی بزنی یا دخالت کنی فردا تو هم گیر مادرم می افتی سعی کن ازشون کناره بگیری ،بقول معروف جلو مادرم هم کور میشی هم کر ! گفتم من ! من از خدامه که یه نفر مثل خودش گیر دخترش بیفته ،امروز بخاطر اینکه علی اکبر رو لباسش بالا آورد، دو تا سیلی بمن زد ... رضا مکثی کردو گفت :چه کنم حبیبه جان، ببخش اما من میدونم که اگر الان برم و بهش بگم چرا تو رو زدند، دوباره منتظر میمونه تا ازت انتقام بگیره، بعد همینطور که داشت رختخوابهارو در اتاق پهن میکردگفت :ببین کم کم نوبت حسن میشه و ما هم از این خونه میریم و تو راحت میشی ..آخ که چقدر منتظر اونروز بودم .... یکی دوروز از رفتن رقیه خانم گذشته بود که دوباره سرو کله اش پیدا شد و گفت که خانواده شمسی خانم امشب به خونه شما میان، تا اصغر اقا و عفت جان همدیگرو ببینن... بعد از رفتن رقیه خانم عشرت از خوشحالی بشگن میزد و شادی میکرد، من نگاهی بی اهمیت بهش انداختم بعد گفت چیه چشم نداری ببینی دخترم ماشالا داره خوشبخت میشه ؟ میدونی کجا‌میخواد بره؟من اصلا حرفی نزدم، گفتم مبارکش باشه... بعد رو‌کرد به عفت گفت زود باش با صغری بیگم برو زیر زمین حمام کن و بیا بالا اون دامن چین چینت رو بپوش و بلوز سبزت رو تنت کن تا خوشگلتر بنظر برسی که نونت تو روغنه وعفت با خوشحالی بسمت حمام رفت. از زیر زمین صدای جیغ جیغ عفت می اومد که به صغری بیگم‌بیچاره میگفت :اوه چه خبرته ، هی آب جوش میریزی رو سرم؟ بیچاره صغری بیگم که گیر این مادر و دختر بی چشم و رو افتاده بود و هیچ جوره نمیتونست دل این مادرو دختر رو بدست بیاره ... بعد از اینکه از حموم اومد بقول مادرش دامن چین چینیش رو به تن کرد و با بلوز سبزش (بقول مادرش )هی بمن کج کج نگاه میکرد.. من اصلا کاری به کارش نداشتم، علی اکبر رو بغل کرده بودم و بغل دست صغری بیگم یک سری کارهای سبک رو انجام میدادم.. همه فکرم به این بود که دختر عشرت دست شمسی خانمی بیفته که همه ازش بد میگفتن، چون مادرشوهرم خیلی در حق من بدی کرده بود... کارهای خونه که تموم شد عشرت خانم فریاد زد حبیبه کجایی ؟ بیا برو لباسهاتو عوض کن تا شمسی اینا نیومدن …مبادا آبرومونو ببری.. رفتم گفتم باشه خانم جان، الان میرم... بعد رفتم تو اتاقم ،در صندوقچه لباسم رو بازکردم، بقچه لباسم رو آوردم یه بلوز داشتم که ماهها بود تو صندوقچه بود،اونو بیرون آوردم و پوشیدمش ،بعد یک دامن چین چین هم داشتم که طبقه طبقه بود مشکی و قرمز! که اونم تنم کردم، بعد جلو آینه رفتم ،شانه ایی به موهای بلندم زدم و یک کم سفیداب سرخاب بخودم زدم که منم قشنگ بشم، تا از در اتاق بیرون آمدم، عشرت گفت کی گفته سرخاب بزنی؟ بخیالته که خواستگاری توئه؟ بدو برو‌صورتت رو بشور تا شمسی اینا نیومدن... و من چنان تو ذوقم خورد که برگشتم تو اتاق و با دستمال پارچه ایی که داشتم صورتم رو پاک کردم همون موقع صدای صغری بیگم رو شنیدم که گفت عشرت خانم گناه داره چرا گفتی صورتشو پاک کنه ... اونم گفت نه، عفت به چشم شمسی نمیاد،اونوقت میگن عروسش از دختر خودش بهتر بود ... اجازه هیچ کاری رو نداشتم ،خلاصه که یک گوشه در اتاق نشستم، قبل از اومدن شمسی، عشرت هم گفت زمانی که اونها اومدن تو حقی نداری از اول بیای تو اتاق و کنار ما بشینی، وقتی حرفهای ما تموم شد و خواستن میوه شیرینی بخورن بعد تو بیا وهمش بخاطر این بود که قیافه من از عفت سر تر بود و نمیخواست که من اونجا باشم ... بلاخره غروب شد و اکبر گله دار با شمسی و اصغر پسرشون و دوتا دختراش گلبهار و گلنسا بخونه ما اومدن ومن منتظر برخورد شمسی با عشرت بودم که میگفتن از نظر خلق و خوی چیزی ازهم کم ندارند... حالا همگی دور هم جمع شده بودن، عشرت یه گوشه نشسته بود که بر ای دیدن همه تسلط کامل داشته باشه، رقیه خانم که واسطه بود بعد از خانواده اکبر آقا وارد خونه شد و من در رو براش باز کردم، یهو گفت عه حبیبه جان چرا تو زحمت کشیدی درو باز کردی ؟ گفتم رقیه خانم فعلا من اجازه ندارم برم تو اتاق ،چون عشرت خانم ناراحت میشه، ولی بعد میام .. رقیه خانم سری چرخوندو گفت: هیییی خدا چی بگم و بعد وارد اتاق شد ... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم نه از کجا ببینم ! گفت ای چی چی شده، سرت رو دراز میکردی ببینی خوبه یانه ؟ گفتم: سرم و‌دراز میکردم که تنمو بدم دست خانم جان … گفت حقته ،عشرت هرچی طلا داشت به خودش آویزون کرده بود تا بیشتر به چشم بیاد،ولی در مقابل طلاهای شمسی خانم کم آورده بود، از تو اتاق صدای کل حسین می اومد که تعارف تیکه پاره میکردو به اکبر گله دار هی میگفت:بفرما اکبر آقا، تو رو خدا تعارف نکنید، قابل شما رو نداره... اما اکبر آقا با تکبُر میگفت: ممنون صرف شده.... درهمون لحظه شمسی گفت: عشرت خانم دخترت کو ؟ تا کی میخوای بدی کارگر خونه ات چای بیاره؟ بده دخترت بیاره ببینیم چه شکلیه ؟ عشرت که انتظار نداشت کسی بهش درشت گویی کنه، گفت: گل دخترم الان میاد ،بعد با یه عشوه خاصی گفت :عفت جان، عزیز مادر بیا !!! عفت دستی به سرو روش کشید و گفت: قدسی خوبم ؟ سرو وضعم ایرادی نداره ؟ گفتم :نه برو ،بعد نا خودآگاه به دنبال عفت تا دم در اتاق رفتم، به محض ورود عفت به اتاق یهو پاش توکه اومد و میخواست بخوره زمین آخه دامنش خیلی پر چین بود، همونجا من خندم گرفته بود که خودمو نگهداشتم تا وارد شد گفت عههههه ببخشید سلام ! شمسی خانم با خنده شدیدی گفت: دخترم از هول حلیم نیفتیتو دیگ ...و یهو خانواده خودشون همشون خندیدن ، و این حرف خیلی برای عشرت گران تمام شد ..بعد رضا گفت آبجی جان یواشتر ،،عشرت که خیلی عقده داشت گفت :والا دامنش گیر کرد زیر پاش ! حالا هرکی از جاش بلند میشه یه چیزی به بچم میگه ..شمسی همونطور که میخندید گفت: اتفاقا ما سر جامون نشستیم، اصلا بلند نشدیم و صدای خنده همه بلند شد. بعد عفت در کنار عشرت نشست و از خجالتش سرش رو بلند نمیکرد... شمسی خانم با کنایه گفت: عشرت خانم‌عروست کو؟ عشرت با سیاست خاص خودش گفت؛والا بچه اش خیلی گریه میکرد،گفتم بخوابونش بیا ! همونجا رقیه خانم گفت طفل معصوم بچه کجا گریه میکرد، بغل مادرش بود اومد دررو‌برام باز کرد.. عشرت که حسابی خیط شده بود گفت وا من نفهمیدم ….حبیبه،حبیبه جان ننه ! عزیز مادر، کجایی بیا ننه ! من از پشت در آروم رفتم تو مطبخ ،بچه ام رو از صغری بیگم گرفتم ،گفتم: من رو صدا زدن ؛بچرو بده برم ،از در اتاق که وارد شدم، سلام کردم شمسی خانم گفت؛به به عشرت چه عروس قشنگی داری ! عشرت که مثل بمب داشت منفجر میشد گفت: عهههه!! ما اینیم دیگه خوش سلیقه ! من در کنار عفت نشستم، شمسی چندین بار چشمش بمن افتاد و من نگاهم رو ازش می دزدیدم، بعد نگاهی به اصغر کرد ،خوب هواسم بود که دماغش رو برای اصغر ریز کرد که نه خوب نیست اما اصغر زیر زیرکی به عفت نگاه میکرد وگاهی نیشخندی به عفت میزد ... شمسی گفت :خب بریم سر اصل مطلب ؛بعد تک سرفه ایی زدو گفت: والا همینطور که میدونید پسر من تک فرزنده پسری هست، و‌عروس من باید تا آخر عمرش پیش من باشه.. عشرت که طمع مال کورش کرده بود گفت: چه اشکالی داره؟ مثل خونه پدری خودشه، بعد گفت :من هم در خانه کارگر دارم، مثل خودت، اما دلیل براین نمیشه که عروسم بخورو بخواب باشه ،باید در کنار گلنسا و گلبهار کار کنه و سکینه خانم هم در خانه ما کار میکنه ،من خودم دخترامو کار یادشون میدم تا فردا روزی رفتن خونه یه بنده خدا، نگن کار بلد نیستن ... عشرت که کم کم داشت زورش میگرفت گفت: وای نه عفت من مثل گل میمونه کار زیاد نمیکنه دستاش خراب میشه ! شمسی گفت هههه گل پ؟حالا من میدم حنای دستاشو بشوره ! عشرت با تعجب گفت حنای دستاش؟ گفت: بله مگه دستاشو حنا گرفته که نمیتونه کار کنه ؟ من دلم از جواب دادن های شمسی خانم خُنک میشد . در دلم میگفتم کاش بی بی هم می تونست جواب عشرت خانم رو به صراحت بده .بعد شمسی گفت اینم بگم اگر پسرم بپسنده و جواب هممون مثبت باشه ،شرایطمون اینه...از صغری بیگم شنیده بودم که شمسی طمع کاره ،و عشرت با شنیدن این حرف شمسی گفت: دخترمنو هرکی بگیره خوشبخته، چون فکر کنم کمه کم نزدیک نیم کیلو طلا داره و با اینکار میخواست شمسی رو تحریک کنه که عفت رو بگیره و خوب به هدف زد.. شمسی برقی در چشمش افتاد و گفت نیم کیلو ؟ چه جالب ! بعد خنده ای کرد و جلو مردها گفت: این حکایت اون ضرب المثل معروفه که میگن؛یه چیز بده کلاه بده دو قورت و نیم بالا بده ….وای که ما از خجالت همه آب شدیم.. خودش قهقه ایی سرداد و‌گفت: اینه که میگن پسر!  تاج سر ! بعد نگاهی بمن کرد و گفت: حبیبه جان ببین اولین بچه ات پسره چه نعمتی داری ! حالا طلا هم رو دخترشون میزارن بهت میدن … همه در سکوت بودن ،بیچاره کل حسین پدرشوهرم ساکت بود.. عشرت که مثل چی در گل مانده شده بود ،هیچ جوره نمیتونست این فضاحت رو جمع و جور کنه، سرش رو پایین انداخته بود... عفت از کنار مادرش تکون نمیخورد ،من هم از ترسم ازکناردستش بلند نمیشدم... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تو همون حین شمسی به عفت گفت: دختر جان پاشو یه چایی بیارببینم بلدی پذیرایی کنی؟ عفت که یکبار جلوشون خیط شده بود گفت: باشه حتما !!! و قدمهاشو آروم برداشت، به سمت مطبخ رفت ... شمسی نگاهی بمن کردو گفت :دختر کدخدا دراین خانه راحتی ؟ تا اومدم حرف بزنم عشرت گفت :هههه راحته؟ بگو خوشی زیر دلت نزده ؟ که دوباره شمسی گفت عشرت جان خودش زبون داره ها ! بعد نگاهی بهم انداخت و گفت: مگه نه دختر کدخدا ؟ به آرومی تو چشماش نگاه کردم گفتم: بله راحتم ،خیلی راحتم  ... شمسی خندید و گفت: خدا از ته دلت بشنوه... بعد نگاهی به عشرت کردو گفت خوب عروسی داری ! خوب ! خدا کنه دخترت هم مثل عروست باشه .شمسی بخوبی عشرت رو میشناخت و عشرت هم همینطور... منتهی هر دو درشت پسند بودن... همون موقع شمسی گفت :اگر تو دختر کدخدا رو گرفتی، منم میتونم دختر کل حسین رو بگیرم !!!!! مدام در حال تیکه اندازی بود که عفت با سینی چایی وارد شد، شمسی بدتر هولش کرد و گفت :آی قربونت مواظب باش ،دختر یه وقت چایی رو نریزی رو پرو پامون ،بعد نگاهی به جمع انداخت و گفت والا بخدا ،موقع اومدنش ندیدین پاش توکه اومد ،دوباره خندید... کل حسین از این موضوع ناراحت بود، اما فقط منتظر بود که شمسی اینا از این در پاشون روبزارن بیرون... برعکس عشرت …چایی که تعارف شد، شمسی با هورت کشیدن چایی و جویدن قندش که دل همرو بهم میزد گفت :خب اکبر آقا رفع زحمت کنیم .از طرفی اصغر پسرشون خیلی قشنگ بود و شمسی خانم بشوخی بمادرشوهرم گفت: عشرت زیاد وابسته اصغر نشی یه وقت قسمت نشه غصه بخوری و دوباره خنده ای سرداد و عفت وقتی اونها پاشون رو از در بیرون گذاشتن گفت :پسری بهت نشون بدم که خودت حظ کنی، حالا منو دست میندازی ؟ کل حسین وقتی دید اونها رفتندآشفته گفت: زن !! از کدوم طلا صحبت میکنی ؟ تو نیم کیلو طلات کجا بود ؟ چرا دختر رو حقیر کردی که اون زن این حرفا رو بزنن ؟ عشرت گفت: سیاست داشته باش مرد ،مگه من طلا هم داشتم به این زن میدادم، اینطوری گفتم دخترمو بگیره ،اکبر گله دار یه پاش لب گوره ،بعد از اون خیال میکنی اونهمه مال و منال به کی میرسه ؟ به اصغر! کِیفشو کی میکنه ؟ عفت !!!! حالا فهمیدی ؟ رضا گفت: بس کن مادر ،اکبر آقا عین شیره کو تابمیره ،تو داری برای مال اونا نقشه میکشی ؟ به گمونم داری اشتباه میکنی.. شمسی از تو زرنگتره دیدی بهت کنایه زد !عشرت یهو از سرجاش بلند شد ،هُلی به سینه رضا دادو‌گفت: برو‌ پی کارت بیخود کرده باشه که از من نخواد دختر بگیره حالا میبینی چطور دخترم رو بهشون میدم ... من گوشه لبم رو گاز گرفتم گفتم: آقا رضا چرا این حرفو میزنی انشاالله که مورد پسند واقع شده باشه .. عشرت گفت خدا کنه ؟ نکنه تو هم باورت شد که خوشگلی و دختر کدخدا ! اگه اون شمسی جلو تو این حرفو نمیگفت تو هم دُم در نمی آوردی... گفتم: من منظوری نداشتم ! که یهو گفت: برید خونه هاتون که حوصله اتون رو ندارم .در این بین صغری بیگم شام رو آماده کرده بود که صدا زد شام آماده اس بفرمایید سر سفره .اما عشرت گفت میل ندارم ،خودتون بخورید وما همگی به اتاق رفتیم وشام خوردیم و بعد از صرف شام و کمک به صغری بیگم به اتاقهای خودمون رفتیم .از اونشب به بعدعشرت به سان مرغ سر کنده بال بال میزد تا دخترشو به شمسی بده... بناچار چاره ای کرد که به ضررش بود و اون این بودکه رقیه خانم رو صدا زد تا زیر زبونش رو بکشه؛و مجبور بود که تحفه ایی تهیه کنه و به رقیه خانم بده ،اون یک انگشترطلا با نگین یاقوت قرمز به رقیه خانم داد و گفت رقیه خانم جان خیلی زحمت کشیدی این انگشتر قابلت رو‌نداره ... رقیه خانم وقتی چشمش به انگشتر خورد گفت :والا عشرت خانم خیلی زحمت کشیدی اما !!!! گفت اما چی ؟ گفت: نمیتونم انگشتر رو قبول کنم بزار ببینم اگر وصلت انجام شد بعدا می پذیرم عشرت گفت چرا ؟ گفت: والا از تو چه پنهون شمسی میگه عفت زیاد چنگی به دلم نزده، اما برم چند تا دختر دیگه هست اونا رو هم ببینم اگر دیگه از اون بهتر نبود اونوقت عفت رو میگیرم .. عشرت غر غر کنان گفت یعنی از عفت من قشنگتر میخواد؟ ضمنا پسرش همچین‌تحفه ایی نبود ! رقیه خانم گفت اشتباه نکن پسرش دختر تو رو پسندیده ،این مادره هست که نمیزاره دختر تو رو بگیره .اون لحظه انگار برقی به عشرت وصل شد گفت واااا…خُب پس نصف کار حله،در دلش قند آب میکردن که دخترش رو به شمسی بده، فکر عاقبت کار نبود فقط بفکر پول بود،من از خدام بود که دخترش عروس شمسی بشه تا بلاهایی که سر من آورده بود رو سر دخترش بیارن... یکروز به صغری بیگم گفتم صغری خانم جان فکری به سرم زده ،حالا با شما در میون میزارم ببین انجام بدم یا ندم ؟ گفت: چی ؟ گفتم :برم پیش بتول خانم بدم استخاره با قرآن کنه ببینه عاقبت چی میشه ؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾