eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
532 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷دعای روز نهم 🌷 چند روزی آسمان نزدیک است؛ لحظه‌ها را دریاب...✨🌙 التماس دعا http://eitaa.com/istadegi
1_971951523.mp3
8.8M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای 🌱 جلسه نهم ✨استاد پناهیان✨ به مناسبت 🌙 http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۴۹
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۵۰ وارد که می‌شود سردرگم می‌ایستد و دور و اطراف را نگاه می‌کند. هنوز هم نگران فرارش هستم و حوصله این نگاه‌هایش را که بیشتر محض کنجکاویست ندارم. بازویش را می‌گیرم. _راه بیوفتید. پوزخندی می‌زند که صدایش در سالن می‌پیچد. _درست حرف بزن بچه، فک نکن باهات راه اومدم یعنی تو داری درست می‌گی. دستش را محکم تکان می‌دهد تا بازویش را آزاد کند و راه می‌افتد به سمتی که من قدم بر می‌دارم. کنارش راه می‌روم که از دستم در نرود. اداره نسبت به روزهای قبل شلوغ‌تر است؛ این را از سرو صداهایی که در راه‌رو پیچیده است می‌فهمم. _زودتر از این حرفا مجبور می‌شین منو آزادم کنین. پا به راه‌رو که می‌گذاریم نفسم را حبس می‌کنم. کاش دیگر دهانش را باز نکند و حرفی بزند، نمی‌خواهم فعلا کسی از دستگیری موسوی با خبر شود. قدم‌هایم را تند می‌کنم تا زودتر به اتاق حاج کاظم برسیم. موسوی بی هیچ حرفی کنارم قدم بر می‌دارد. سریع در اتاق حاج کاظم را باز می‌کنم، دستم را بر کمر موسوی می‌گذارم و کمی به داخل هلش می‌دهم. _حاجی اینم کاری که خواسته بودید. از پشت میز بلند می‌شود، میز را دور می‌زند و جلوی موسوی می‌ایستد. موسوی با لحنی مسخره‌ای می‌گوید: _سلام جناب زبرجدی فک نمی‌کردم قرار باشه شما رو ملاقات کنم. چهره موسوی را نمی‌بینم؛ چون پشت سرش ایستاده‌ام. می‌خواهم بمانم؛ اما با اشاره‌ای که حاج کاظم به در می‌کند، چند قدمی عقب می‌روم، در همان حال کیف را به جای خودم می‌گذارم و در را می‌بندم. در همان حال به در تکیه می‌دهم. کمی سبک‌تر شده‌ام. این که با اعتماد به نفس بالا حرف از آزادی‌اش می‌زد مانند سوهانی بر اعصابم بود. ماشین امیر امروز خیلی به کار آمد. با یاد آوری ماشین دستی به پیشانی‌ام می‌کوبم و به سمت در می‌دوم. اصلا فراموش کرده بودم ماشین را قفل کنم. بیرون که می‌روم خبری از ماشین نیست. دستی در موهایم می‌کشم و اطراف را نگاه می‌کنم. اگر امیر متوجه موضوع شود مرا می‌کشد، ماشینش به جانش وابسته است. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
roshanbin_154755.mp3
3.5M
🥀🖤 در روزهای غربت و سختی، مردانه پای عشق خود ماندی...🥀 🎤حسین حقیقی http://eitaa.com/istadegi
بسم الله الرحمن الرحیم سلام بر شما عزیزان🌿 رو محضر امام زمان ارواحنا فداه و همه شما عزیزان تسلیت می‌گم.🥀 🏴به احترام این بانوی بزرگ، امشب رمان نداریم؛ اما یک پیشنهاد برای شما دارم. مدتی پیش، مسابقه‌ای در مجموعه باغ انار برگزار شد به نام مسابقه یاس که داستان‌نویسی گروهی درباره حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها بود. داستان‌های خیلی خوبی نوشته شد و چهارتا از این داستان‌ها برگزیده شدند و جایزه هم گرفتند. 📖داستان‌های برگزیده رو می‌تونید از طریق لینک‌های زیر مطالعه کنید. همچنین سایر داستان‌ها هم در کانال جشنواره موجود هست. 🌱هم خودتون مطالعه کنید و هم دوستانتون رو به مطالعه این داستان‌ها دعوت کنید تا این بانوی بی‌همتا و بزرگوار، بیشتر شناخته بشن. 🌙داستان کوتاه خاتون https://eitaa.com/jashnvare_yas/414 🌙داستان کوتاه تلاطم https://eitaa.com/jashnvare_yas/540 🌙داستان کوتاه استحقاق https://eitaa.com/jashnvare_yas/491 🌙داستان کوتاه بی‌امان (داستان گروه انارهای چریک، گروهی که بنده هم درش عضو بودم) https://eitaa.com/jashnvare_yas/517 http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام این مشکل گاهی پیش میاد که اختلال ایتاست؛ وگرنه همه قسمت‌ها بارگذاری شدند. یکبار از کانال خارج و دوباره عضو بشید حل میشه
سلام کتاب خوبی هست برای شناختن فضای جامعه اسلامی در سال ۶۱ هجری و البته شناخت بعضی علت‌ها و زمینه‌های واقعه کربلا. کتاب «خاتون عشق» کتاب خوبی هست در این زمینه.
مه‌شکن🇵🇸
سلام سپاس از تذکر به جا و درست شما. اصلاح شد.
آیت‌الله محمدتقی مصباح یزدی: رشد و پيشرفت اسلام مرهون جهاد اقتصادی حضرت خديجه‌ سلام‌الله‌عليها‌ بوده است. ایشان سخاوتمندانه برای پيشرفت اسلام، اموال خود را در اختيار مسلمين قرار داد؛ مخصوصاً زمانی که مسلمین در نهايت فقر در شعب ابی‌طالب محصور بودند، اموال حضرت خديجه کمک کرد که دوام بياورند. اين جهاد مالی و اقتصادی است كه بر مرد و زن واجب است. ۱۳۹۲/۰۱/۲۲ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷دعای روز دهم 🌷 چند روزی آسمان نزدیک است؛ لحظه‌ها را دریاب...✨🌙 التماس دعا http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀حقايقی درباره حضرت خديجه(س) در بيانات رهبر انقلاب🥀 ▫️ايشان مظلومه است؛ غريب است...🖤 http://eitaa.com/istadegi
خاتون.mp3
18.19M
🎧بشنوید / داستان صوتی "خاتون" 🥀🌱 🌙داستانی با محوریت زندگانی سلام‌الله‌علیها✨ 🍃 رتبه اول بخش داستان‌نویسیِ جشنواره یاس به قلم گروه یاقوت، به سرگروهیِ خانم نصیری 🍃 💬کاری از درختان سخنگوی باغ انار💎 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 http://eitaa.com/istadegi
﷽ 💠اولین وزیر و مشاور جهان اسلام، یک زن بود؛ در اوج دوران جهل و خرافات و بی‌بندوباری، او روشنفکر و پاکدامنی طاهره بود و مدیر اقتصادی و دانشمند دوراندیش؛ اگر مریم مادر عیسی شد، خدیجه افتخار مادری فاطمه زهرا(س) و بلکه تمام مومنین را دارد. شیعه و سنی مدیون دلاوری اوست... سلام الله علیها تسلیت باد🏴 http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ عاشقانه‌ای به مناسبت سلام‌الله‌علیها🥀 ✨تو ام‌المؤمنینی چون به جای کینه مالت را میان مومنین، با مِهر، قسمت کرده‌ای بانو!✨ http://eitaa.com/istadegi
14000202-10-hale-khoob-Low.mp3
4.97M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای 🌱 جلسه دهم ✨استاد پناهیان✨ به مناسبت 🌙 http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
بسم الله امروز جایزه جشنواره یاس به دستم رسید؛ کتاب زیبای یوما، رمانی درباره زندگی حضرت خدیجه سلام‌ا
📚 کتاب 📘 ✍️نویسنده: حیف است یک‌شبه بخوانی‌اش. باید کلمه‌کلمه‌اش را بنوشی همراه خدیجه "لا اله الا الله" بگویی و از شوقِ مسلمان بودنت اشک بریزی. با هر صفحه باید صلوات بفرستی و خدا را شکر کنی که محمد(صلوات‌الله‌علیه) را آفرید تا دلت بی‌صاحب نباشد و در منجلاب کفر و جهل غوطه نخوری. باید همراه خدیجه، هزاران بار عاشق نبیِ خدا شوی و در دل قربان صدقه‌اش بروی... فضای رمان، زنانه که نه، مادرانه است. لطیف و روح‌نواز. و به راستی هیچ‌کس از شرق تا غرب عالم، نمی‌توانست شایسته مادریِ حضرت مادر باشد جز خدیجه کبری سلام‌الله‌علیها. بانویی در اوج طهارت، علم، معرفت، عقل، درایت، سخاوت و بزرگواری. و به راستی مقام مادری برای ذریه پیامبر و امت اسلامی، تنها برازنده قامت بلند خدیجه(سلام‌الله‌علیها) است... در همین روزهای رمضان که آسمان نزدیک است و روزه‌داری روحتان را لطیف کرده، خودتان را به چشیدن لطافت کتاب "یوما" مهمان کنید... 📖 من خدیجه‌ام، از قریش، دختر خُوَیلَد، همسر نبی خدا، محمد مصطفی و عروس آمنه و عبدالله. زادگاهم مکه است و به آیین ابراهیم خلیل و رسول خاتم کعبه را طواف می کنم. ایامی داشته‌ام تا کنون که هر یکی نیکوتر از دیگری، اما امروز نیکوترین آن‌هاست به عدد رحمت و برکت. این خبر را من از محمدم شنیده‌ام و تا این لحظه کسی جز ما دو تن از آن آگاه نیست. ـ باورم کن عزیزتی!... بالله، من از سوی آسمان مامورم... http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 439 حرفی برای زدن ندارم و فقط با حرص، پوسته لبم را می‌کَنَم. آن شرمندگیِ بعد از اثباتِ بی‌گناهیِ مسعود، زودتر از آنچه فکر می‌کردم به سراغم آمد و البته، جلوتر از آن، عصبانیت از دست حاج رسول که هیچ به من نگفته. به سختی لب می‌جنبانم: - پس... کمیل چی؟ - فعلا شواهد نشون می‌ده پاکه؛ ولی باتوجه به کم‌تجربه بودنش بهتره در جریان نباشه. - بقیه اعضای تیمم؟ - ببین عباس جان، من خودم تهران نیستم و بیشتر از این هم دسترسی ندارم که بتونم آمار بقیه رو دربیارم. نمی‌دونم نشتی از کجای تیمت هست، و همون‌طور که خودت حدس زدی فقط تیم خودت هم نیست و این نفوذ ریشه‌دارتره. هردو آه می‌کشیم و ناخودآگاه، روی نزدیک‌ترین مبل می‌نشینم. خاک و غبار در حلقم نفوذ می‌کند و به سرفه می‌افتم: - تیم ترورم چطور؟ به جایی رسیدید؟ - حدس می‌زنم خودت یه حدس‌هایی زدی... و سکوت می‌کند؛ هردومان سکوت می‌کنیم و در سکوت به صدای افکارمان گوش می‌دهیم. حرفی نمانده. می‌گویم: - ممنون حاجی. امری نیست؟ - پسر خوب، انقدر به خودت فشار نیار. باید زود برگردی اصفهان، من لازمت دارم. - چشم. شبتون بخیر، یا علی. قطع می‌کنم و خیره می‌شوم به روبه‌رویم؛ به گربه صورتی‌پوشِ روی در اتاق که برایم دست تکان می‌دهد. مسعود روبه‌رویم، روی یکی از مبل‌ها می‌نشیند و بسته سیگار و فندکش را از جیبش درمی‌آورد. سیگاری میان لبانش می‌گذارد و روشن می‌کند. کام اول را از سیگار می‌گیرد و دودش را مستقیم می‌فرستد سمت من. خدایا! گرد و خاک برایم کم بود که دود سیگار هم اضافه شد؟ سرفه می‌کنم؛ شدیدتر از قبل. سینه‌ام به سوزش می‌افتد؛ اما سعی می‌کنم سرفه‌ام را در گلو خفه کنم. مسعود بی‌توجه به حال من، می‌گوید: - خیلی دیربه‌دیر میام اینجا... خانمم که فوت شد، همه بهم گفتن اینجا رو با وسایلش بفروشم که یادش نیفتم. از جا بلند می‌شود و تا اتاق قدم می‌زند: - ولی الان می‌بینم خوب شد این کار رو نکردم. با دست اشاره می‌کند به اتاقی که عکس بچه‌گربه روی درش دارد: - اتاق دخترمه. تازه متوجه می‌شوم که به آن اتاق خیره بوده‌ام و نگاهم را پایین می‌اندازم. به این فکر می‌کنم که مطهره اگر زنده بود، ما هم چنین خانه‌ای داشتیم و اتاقی برای بچه‌هایمان، که روی درش عکس‌های کارتونی و کودکانه می‌چسباندیم. دوست ندارم این آرزوی محال را برای هزارمین بار در ذهنم مرور کنم؛ چه فایده‌ای دارد جز حسرت خوردن؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 440 می‌گویم: - چطور حدس زدی دارم تنهایی ادامه می‌دم؟ - چون اگه خودمم سرتیم پرونده بودم همین کاری رو می‌کردم که تو کردی. پک دوم را به سیگارش می‌زند و دوباره انبوهی از دود را به سمتم می‌فرستد. به سرفه می‌افتم و مسعود از صدای سرفه‌ام، سرش را بلند می‌کند. تازه متوجه آزاردهنده بودن کارش می‌شود و آرام می‌گوید: - ببخشید. سیگار را در زیرسیگاریِ روی یکی از میزهای عسلی، خاموش می‌کند. تازه متوجه چند ته‌سیگار دیگر در آن زیرسیگاری می‌شوم؛ یعنی شاید گاه می‌آید اینجا، روی همین مبل می‌نشیند، سیگار می‌کشد و مثل من، به آرزوهای هرگز برآورده نشده فکر می‌کند. - حالا برنامه بعدیت چیه؟ این را مسعود می‌گوید. شاید بخاطر تصدیق حاج رسول، کمی به او اعتماد کرده باشم؛ اما هنوز برنامه‌ام همان است که بود: سکوت و تنهایی. از جا بلند می‌شوم و متکاها و ملافه‌ها را از روی مبل برمی‌دارم: - بریم پایین، بنده‌های خدا منتظرن. *** دکتر با چشمان گرد شده و متحیر، خیره است به دو متهم که با دستانِ دستبندخورده روی تخت‌شان دراز کشیده‌اند. بی‌حالند اما به‌هوش. دکتر من را کناری می‌کشد و می‌گوید: - راستش من منتظر مُردن اینا بودم. ولی اینطور که معلومه، حال عمومی‌شون داره بهتر می‌شه. مثل معجزه ست... معجزه... برای هزارمین بار است که معجزه دیده‌ام و هنوز مثل بار اول، برایم شگفت‌آور و تازه است. دوست دارم بگویم آن رایسین که تو میان کتاب‌ها از آن خوانده‌ای و آن بدن انسانی که تو در دانشگاه آن را شناخته‌ای، هیچ‌کدام کاری جز آنچه خدا اراده کند ندارند و معجزه یعنی همین... یعنی ما عاجزیم در انجام و فهمش؛ یعنی قدِ علم ما به آن نمی‌رسد. دست به سینه می‌زنم و از پشت شانه دکتر، به دو متهم نگاه می‌کنم: - خودتون گفتید باید منتظر معجزه باشیم. - امکان نداره، رایسین... - شما می‌گید حال این دونفر خوبه؟ دکتر، دلخور از قطع شدن حرفش، چند لحظه مکث می‌کند. لبش را می‌گزد و می‌گوید: - امروز که معاینه‌شون کردم حالشون خوب بود. ولی باید آزمایش بدن تا مطمئن شم بدنشون سم رو دفع کرده. - من هنوز اینجا باهاشون کار دارم و فکر کنم الان وقت خوبی برای برگردوندن‌شون به بیمارستان نیست. دکتر شانه بالا می‌اندازد: - فکر نکنم خطری داشته باشه براشون. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام مطمئنم همه گناهان دربرابر رحمت خدا هیچن، خدا مهربونه، می‌بخشه به شرطی که اون بنده واقعا پشیمون شده باشه و گناهشو ترک کنه...
سلام ممنونم از لطف شما. چون اطلاع نداشتید اشکال نداره.
🌷دعای روز یازدهم 🌷 چند روزی آسمان نزدیک است؛ لحظه‌ها را دریاب...✨🌙 التماس دعا http://eitaa.com/istadegi
بی‌امان.mp3
29.28M
🎧بشنوید / داستان صوتی "بی‌امان" 🥀🍂 🌙داستانی با محوریت زندگانی سلام‌الله‌علیها✨ 🍃 رتبه چهارم بخش داستان‌نویسیِ جشنواره یاس به قلم گروه انارهای چریک 🍃 💬کاری از درختان سخنگوی باغ انار💎 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 http://eitaa.com/istadegi
14000203-11-hale-khoob-Low.mp3
6.83M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای 🌱 جلسه یازدهم ✨استاد پناهیان✨ به مناسبت 🌙 http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۵۰
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۵۱ کلافه دور خود می‌چرخم. ناامید از پیدا نشدن ماشین بر روی پله‌های ورودی اداره می‌نشینم و سرم را در دست می‌گیرم. حالا چطور جواب امیر را بدهم؟ دستی محکم به گردنم می‌خورد. با شتاب بلند می‌شوم و دستم را به گردنم می‌رسانم. و همان طور که ماساژ می‌دهم به امیر نگاه می‌کنم. _ماشین خودتم بود همین جور مراقبش بودی؟ امیر سعی دارد نخندد و جدی باشد و تین من را می‌ترساند و باعث تعجبم می‌شود. آب دهانم را پایین می‌فرستم. _راسش ماشین مهم نبود، متهم مهم بود. ابرویی بالا می‌فرستد. _بله دیدم که جدیدا شغل عوض کردی و تاکسی شدی. انگار از دنده شوخ طبعی بلند شده است و فراموشش شده ماشینش را برده‌اند. مشکوک نگاهش می‌کنم. _ماشین دست خودته؟ قهقهه‌ای می‌زند و می‌گوید: _بله اگه نبود الان ماشینت کرده بودم. نفس راحتی می‌کشم. یادم می‌آید امیر را کنار آن ساختمان پیاده کرده‌ام تا اطلاعاتی به دست بیاورد. _چیزی از اون ساختمون دستگیرت شد؟ سری تکان می‌دهد، دستش را پشت کمرم می‌گذارد تا به داخل برویم و در همان حال می‌گوید: _دفتر روزنامه بود. یکم که پرسیدم، فهمیدم وابسته به حزب مشارکت است. دستی به ریش‌هایم می‌کشم و بر روی صندلی‌های سالن اداره می‌نشینم. _موسوی چی شد؟ نیم نگاهی به او می‌اندازم و می‌گویم: _تو اتاق حاجیه. _چه راحت قبول کرده که متهم باشه. مشکوک می‌زنه. خودم هم به این موضوع فکر کرده بودم. خیلی عجیب بی‌هیچ ممانعتی قبول کرد که همراهی‌ام کند. _عماد کجاست؟ می‌خواهم حرفی بزنم که در باز می‌شود و عماد با اخم‌های در هم وارد می‌شود. به سمتمان حرکت می‌کند. _نباید بیایید دنبال من؟ امیر می‌گوید: _بیخیال مهم موسویه که بالاخره دستگیر شد. با شنیدن این حرف یک لحظه چشمان عماد گرد می‌شود و پلکش می‌پرد؛ اما تمام تلاشش را می‌کند و لبخند کجی روی لب‌هایش می‌آورد. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت ۴۴۱ کمیل به دیوار تکیه داده و با آرامش چشمک می‌زند: - اینا از تو هم سالم‌ترن، خیالت راحت. لبخند خشکی می‌زنم به دکتر: - ممنونم. می‌تونید تشریف ببرید خونه و استراحت کنید، ما رو هم اصلا ندیدید و اینجا نبودید. این دونفر هم فعلا مُردن. متوجهید که؟ دکتر از خدایش بوده آزاد بشود از دست من و از این شرایط مبهم و امنیتی؛ این را از عجله‌اش برای جمع کردن وسایل و پوشیدن کتش می‌فهمم. تشکر بلندبالایی هم می‌کند از من و می‌رود. دست به کمر، رفتنش را تا خروج از خانه دنبال می‌کنم و به مسعود می‌گویم: - می‌شه بری دنبالش که مطمئن بشیم مشکلی نیست؟ مسعود نیشخند می‌زند و کتش را از پشتیِ یکی از صندلی‌ها برمی‌دارد. قبل از این که کامل بیرون برود، سرش را از در می‌آورد داخل و می‌گوید: - می‌دونم می‌خوای تنهایی بازجویی‌شون کنی. بچه نیستم. حرفش را بی‌جواب می‌گذارم؛ خب به جهنم که می‌توانی ذهنم را بخوانی. فهمیدم خیلی باهوش و کارکشته‌ای. فهمیدم می‌توانستی به‌جای من سرتیم پرونده بشوی... کمیل تشر می‌زند: - عباس داری قضاوتش می‌کنیا! لبم را می‌گزم و با دو انگشت شصت و سبابه‌ام، دو سوی تیغه بینی‌ام را می‌گیرم. زیر لب استغفرالله می‌گویم و سرم را می‌چرخانم به سمت آن دو متهم. هردو با دیدن نگاه ناگهانی من، از جا می‌پرند و به خود می‌لرزند. انگار منتظرند بروم بلایی سرشان بیاورم که بخاطرش یک ماه دیگر در بیمارستان بستری بشوند. من اما بجای این که به سمت آن‌ها بروم، خانه را یک دور کامل چک می‌کنم؛ این بار با دقتی بیشتر. با دقتی به اندازه پیدا کردن میکروفون‌های کوچک و دوربین‌های مداربسته‌ای که به ماهرانه‌ترین شکل جاساز شده‌اند؛ اما چیزی پیدا نمی‌کنم. پاک پاک است. از مسعود انتظار داشتم حداقل برای ارضای حس کنجکاوی خودش هم که شده، یک میکروفون نقلی بگذارد اینجا. دو متهم هنوز با نگاه بی‌رمقشان من را دنبال می‌کنند؛ انگار من قصابم و آن‌ها دامِ آماده ذبح. من اما نیاز دارم دوباره همه‌چیز را مرور کنم تا بفهمم کجا ایستاده‌ام؟ روی سرامیک‌های خاک گرفته، پشت به متهم‌ها می‌نشینم. انقدر خاک روی زمین هست که رنگ اصلیِ سرامیک‌ها معلوم نیست. با نوک انگشت، روی خاک کف زمین یک علامت سوال می‌کشم؛ همان سرشبکه‌ای که نمی‌شناسیمش. دور علامت سوال دایره می‌کشم، فلش می‌زنم و پایینش می‌نویسم: م؟ این هم نماد همان مینای مجهولی که اصلا معلوم نیست مینا هست یا نه. از مینا فلش می‌زنم به احسان و بعد، یک دایره بزرگ که داخلش نوشته‌ام: هیئت. کنار دایره محسن شهید، یک دایره می‌کشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره علامت سوال نمی‌گذارم. مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال می‌زنم؛ آن نفوذی. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi