#ای_ماه_مبارک،_رمضان،_ماه_درخشان
#آرامش_تو_نابترین_حسّ_جهان_است
گاهی برای دانستن قدر وصال، باید نشست در حالتی از هجران و فراق... حتی در همان اولین لحظه دیدار...
شاید به همین خاطر بعضی از بزرگان، خواندن دعای وداع با ماه مبارک رمضان را در شب اول ماه توصیه میکردند؛
▫️سلام بر تو اى بزرگترین ماه خدا، و اى عید عاشقان حق.
▫️سلام بر تو اى کریمترین همنشین از میان اوقات، و اى بهترین ماه در روزها و ساعات.
▫️سلام بر تو اى همدمى که چون رو کنى ما را مونس شادکنندهاى، و چون سپرى شوى، وحشتآور و دردناک.
▫️سلام بر تو اى همسایهاى که دلها نزد تو نرم شد، و گناهان در تو نقصان گرفت.
▫️سلام بر تو اى یاورى که ما را در مبارزه با شیطان یارى دادى، و اى مصاحبى که راههاى احسان را هموار و آسان کردی.
دوباره جهان، جان گرفت؛ 🌙✨
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#قرص_قند
کوچکترین خالهام، چندسال از من بزرگتر است. خیلی دوستش دارم و از وقتی یادم میآید، پیرو او بودهام!
سنم که کمتر بود، مثل جوجه دنبال خاله راه میافتادم و از کارهایش تقلید میکردم. بزرگتر که شدم سعی میکردم بیشتر شبیه او باشم و در هر کاری نظر «خاله زهرا» را اعمال میکردم. وقتهایی که خاله در اتاقش نبود، یواشکی لباسهایش را میپوشیدم و کفشهای تقتقیاش را پا میکردم، میرفتم جلوی آینه لبهایم را غنچه میکردم که خندهام شبیه خاله شود...
خاله زهرا هم مرا بیشتر از مابقی خواهرزادههایش دوست داشت و گاهی دور از چشم بقیه، برایم آدامس شیک میخرید.
اولین بار وقتی مامان یک چادر سرمهای رنگ با گلهای سفید را از کمد درآورد و سرم انداخت و پیشانیام را بوسید و گفت: «این یادگاری حضرت زهراست مواظبش باش»، بیتوجه به حال و هوایش، چادر را برداشتم و پرتاب کردم گوشهی اتاق و با گریه گفتم: «یک چادر مشکی میخوام مثل چادر خاله، با چادر رنگی هم مدرسه نمیرم» و دو سال مقاومت کردم تا بالاخره خانوم جان برایم چادر مشکی خرید.
تنها کاری که هیچ وقت دلم نمیخواست به پیروی از خاله انجام بدهم، و حتی سعی میکردم خاله را از انجامش منصرف کنم، روزه گرفتن بود.
خاله روزه که میگرفت، بیشتر میخوابید و کمتر با من بازی میکرد. حتی آدامس هم برایم نمیخرید. مامان اما یکسره بین قرآن و مفاتیح در سعی بود. او هم کمتر به ما توجه میکرد. خانومجون ولی مهربانتر میشد. میگفت: «اگه روزه گنجشکی بگیری پول میدم بری آلاسکا بخریا ننه...»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
مامان سرش را تکان میداد و فقط عبارت «یاایها الذین آمنو» را بلندتر میگفت، یعنی که حواسم هست.
یک روز خاله زهرا صدایم کرد. سر سجاده نشسته بود و تسبیحات میگفت. اشاره کرد و نشستم روی پایش، بغلم گرفت. تسبیحاتش که تمام شد گفت : «روزهٔ گنجشکی نگرفتی خاله؟ چرا؟!»
«میترسم خاله! میترسم گشنه بمونم مریض بشم، اصلا تشنهم میشه تو این خرماپزون.» و خرماپزون را عمداً بلند گفتم که خانوم جان هم بشنود، عبارتی بود که از خودش یاد گرفته بودم!
خاله خندید و گفت: «گلگلکم، سحرهای ماه رمضون، فرشتهها از طرف خدا میان و یه تیکه قند از بهشت میذارن تو دل آدمایی که روزه میگیرن تا دلشون قرص بشه...»
فردایش تصمیم گرفتم تستی، یک روزه گنجشکی بگیرم. سحری بلند نشدم ولی صبحانه را به نیت سحری، سیر خوردم و بعدش به همه اعلام کردم که من روزهام. همان اول روز هم رفتم پیش خانومجان و پول آلاسکا را گرفتم که خیالم راحت شود!
تا ظهر بیش از صدبار از مامان پرسیدم: «ظهر نشد؟ برم آلاسکا بخرم؟ آلاسکاها تموم نشه؟ آخرِ روزه کِی هست؟ نجمه اینا نمیان؟ نجمه هم روزهست؟ خانوم جان به نجمه هم پول میده آلاسکا بخره؟ به اکبر چی؟»
نزدیک ظهر بود که نجمه و اکبر، بچههای خاله فاطمه آمدند. نجمه دوستِ جونجونیم بود و همیشه باهم مامانبازی میکردیم، البته بعد از دو سه تا دعوای جانانه، که کی مامان بشود! خدا را شکر تکلیف اکبر معلوم بود و همیشه در بازی، بابا میشد.
آن روز هم، همینکه نجمه و اکبر رسیدند رفتیم سروقت بازی. وسطهای بازی مامان چندبار صدایم کرد ولی محل ندادم، با بیخیالی خطاب به نجمه گفتم: «حتماً میخوان برم از زیرزمین شیشهی خیارشور بیارم، یا چراغ ته راهرو رو خاموش کنم.» و دوتایی ریز خندیدیم و اصلا به ذهنم نرسید برای خوردن ناهار صدایم میکنند.
بازی کردیم و بازی و بازی. آنقدر محو بازی بودیم که گرسنگی و تشنگی به سراغم نمیآمد. نجمه هم، که البته دومین سالی بود که تکلیف شده بود و روزه میگرفت، چیزی از گرسنگی یا تشنگی نگفت. اکبر فقط هرازگاهی میرفت آب میخورد و برمیگشت.
نزدیک اذان مغرب، خاله زهرا آمد درِ خانهی فرضی ما را زد و گفت: «سلام من همسایهٔ جدیدتونم، امشب افطار بیاید خونه ما بیشتر با هم آشنا بشیم.»
من که تازه یادِ روزه بودنم افتادم و اصلاً نمیخواستم حتی یک دقیقه از بازی دست بکشم، چشمکی زدم و گفتم: «نگران نباشید خاله. سحر فرشتهها برام قرص قند رو آوردن، گشنهم نیس، افطاری هم لازم نیست بخورم!...»
حالا بیست و چند سال از آن روز میگذرد و من، کل سال قند توی دلم آب میشود که برسم به ماه رمضان، که سحر، فرشتهها قند بهشتی بگذارند در دلم. قندی که دلم با آن قرص شود.
#نرگس_قوهعود
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
#روزه_اولی_خانه_ما
- مامان! ساعت چنده؟
- چهار.
.
.
.
- مامان! ساعت چنده؟
- چهار و دو دقیقه!🤪
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#کتلت_بحرینی
پای چپم دم پلهها کامل داخل دمپایی رفت. بال چادرْ عروس مامان، که به اندازهی قد من کوتاهش کرده بود با پَرِشَم از پلهها باز شد. پایین پلهها که رسیدم با شتاب جلو در پرت شدم و منتظر ماندم در باز شود. فرصت شد پای راستم را هم در دمپایی جا کنم. محمد در را باز کرد و با شتاب دوید و من پشت سرش.
نیمهی کوچه یادم افتاد در را نبستم. سمت در برگشتم و بلند صدا زدم: «صبر کن!»
پای راستم را داخل گذاشتم که قدّم به در چسبیده به دیوار برسد و کشیدَمَش. باز دویدم. در خراب بود، سخت بسته میشد؛ شنیدم که قفلِ درْ به هم خورد و برگشت. نُچی گفتم و برگشتم. با دقت بیشتری در را بستم.
چادرْ سفیدِ گلدار و لَختم را که با کِش روی سرم نگهداشته بودم جمع کردم و زیر بغل زدم. دورخیزی کردم و دویدم. در حالی که داد میزدم: «وایسااا!» دور شدن محمد را میدیدم. یک لحظه توقف کرد. ایستاد: «زود باش الان اذون میگن.»
دستش را سمت من کشید. چادر را ول کردم و قد کوچکم را جلو کشیدم و دستش را گرفتم. باز چادرم در هوا پر کشید.
لبش سفید سفید شده بود و نفس نفس میزد. دست کوچکم را در دستان پسرانهی کوچکش محکم گرفت و کشید. قدمهایش خیلی تندتر و بزرگتر بود. پاهایم تا وسط از سوراخ جلو دمپایی بیرون زده بود و به جای دویدن روی هوا میپریدم. وسط بازارچه که رسیدیم صدای اذان بلند شد. محمد دستش را محکمتر کرد و گفت: «بدو، الان اذون تموم میشه من میخوام صف اول پشت سر حاجآقا مدنی وایسم.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
چادرم پشت سرم عقب مانده بود. فقط کِشَش روی سرم جامانده بود. پاهایم به آسفالت زمخت و خراب بازارچه گیر میکرد اما باز هم بیاعتراض میدویدم تا فردا هم مرا با خود بیاورد.
به در مسجد که رسیدیم دستم را ول کرد و تندتر دوید. به وسط حیاط که رسید رو به من که زیر طاق دالان بودم کرد و گفت: «برو توی زنونه. نماز که تموم شد، همینجا بمون تا بیام.»
خواستم بگویم باشد اما دیگر نبود. دست و شانههایم را جابجا کردم. پاهایم را که تا وسط از جلو دمپایی بیرون زده بود داخل کشیدم و شست خاکیِ خراشیدهام را با دست مالیدم. چادرم را تکان دادم و کش را جلوتر آوردم. بالهایش را بستم و با طمأنینه قدم برداشتم. در آهنی با شیشههای رنگی گنبدی شکل را هم رد کردم و داخل شدم. نمازگزاران تا جلوی در صف بسته بودند. آب جوش و گلاب هم به راه بود. بااحتیاط از صفها رد شدم. چادرم را جمع کردم که سهم آب حیات کسی را به باد ندهم. به صف اول رسیدم. میخواستم صف اول بنشینم بلکه مثل محمد تحسین شوم و وقتی افطاری آوردند زودتر به مرادم برسم. با چشمان پُرامید دنبال بیست سانت جای خالی بودم که سخت پیدا میشد. هر طور بود جثهی کوچکم را لابهلای صف اول جا کردم. نماز اول را خواندیم و من نگاهم سمت آشپزخانه بود. روزهی کلهگنجشکی به منِ پنج ساله حسابی فشار آورده بود. تاب نداشتم.
در دلم میخواستم من هم که بزرگ شدم بانی افطاری باشم. آن مدل کتلت را فقط در آن مسجد موقع افطاری خورده بودم و چون بانیاش بحرین بود فکر میکردم کتلتها را از بحرین میفرستد و همین بیشتر من را راغب میکرد که افطاری خارجی بخورم.
وقتی نان و کتلتم را دادند بو کردم و کنار جانمازم گذاشتم. چه بوی خوبی!
بقیه احوالاتم فقط حول نان و کتلتی چرخ زد که از روی رودربایستی کنار جانماز، منتظر سلام حاج آقا مدنی بود ....
#زهرا_جعفری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ربوبیّت_مامانگونه
«إِلَهِي إِنْ أَنَامَتْنِي الْغَفْلَةُ عَنِ الاِسْتِعْدَادِ لِلِقَائِكَ…»
- مامانِ!
جانم را فوری میگویم تا زودتر حرفش را بزند و به خط بعدی برسم. «فَقَدْ نَبَّهَتْنِي الْمَعْرِفَةُ بِكَرَمِ آلاَئِكَ»؛
- مامانِ!
جان دلم بعدی را در حالی میگویم که کمکش میکنم روی پایم بنشیند. «إِلَهِي إِنْ...»
- مامانِّ!
سر کوچکش را به سینه میچسبانم، دستهای یکسال و چند ماههاش را باز میکنم روبروی دهانم و همینطور که انگشتانش را روی گونهام فشردهام به مناجات ادامه میدهم، تند تند از روی کلمات رد میشوم و صفحه را نگاه میکنم، حدود نیم صفحه باقی مانده.
وقتی «مامانِّ» بعدی را میگوید تسلیمش میشوم، مفاتیحم را میبندم و توی چشمهای قشنگش نگاه میکنم و میگویم: «جان مامانِ؟» چشمانش برق میزند از خوشحالی. برایم شکلک در میآورد و میگوید: «ثمین! بیا!». بعد میدود به سمت اسباببازیهایش. با لبخند ولی از روی اجبار بلند میشوم، چادر نماز را تا میکنم، بقچهپیچش میکنم داخل سجاده و راه میافتم دنبالش.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
به اتاق که میرسم یک ماشین نشانم میدهد که بوق میزند و دوباره میگوید: «مامانِ بیا!» دستهایم شاید مشغول بازی با ماشین شده باشند، اما دلم هنوز بین خطوط مناجات جا مانده است. دلم هوای مناجاتهای مجردی را کرده است. هر روز بعد از نماز ظهر بدون ذرهای حواسپرتی با چشمانی گریان مینشستم به راز و نیاز با معبود…
- مامانِّ! ثمین! باتری!
انگار متوجه شده باشد حواسم به ماشینها نیست، دوباره صدایم زد: «مامانِ؛ بیا!» نشستم و محکم سرش را بوسیدم. نشاندمش روی پایم، سعی کردم باتری را توی ماشین بگذارم. میخواستم از حافظهام یاری بگیرم و حداقل چند بند آخر را هنگام جا انداختن باتریها داخل لندکروز سورمهای زیر لب زمزمه کنم که صورتش را چسباند به لپم و دوباره گفت: «مامانِ!» باتری دوم را هم داد دستم. این بار با شکایت گفتم: «چی میخوای خب؟ چقدر میگی مامانِ، مامانِ؟ دارم باتری رو میذارم توش دیگه!»
برای اولین بار انگار تصویر صفحات مفاتیح آمد جلوی چشمم. هر دو سه خط یکبار یک الهی! وسط مامانِ مامانِهای پسرم. دنبال فرازهایی که میتوانستم از حفظ بخوانم بودم که تازه فهمیدم مادر و پسری چه روش شیرینی را انتخاب کردهایم! انگار تمام آن «الهی»های زیبای مناجات شعبانیهی مرا پسرم دانه به دانه اجرا میکند وقتی با «مامانِّ» گفتن صدایم میزند.
و من چقدر خدای بدی برای خانهام هستم که بعد از چند بار صدا زدن از کوره در میروم. چقدر اله خوبی دارم که این همه صدایش میزنم درحالیکه حواسم به او نیست، ولی لحظهای با شکایت نگاهم نکرده و درِ رحمتش را به رویم نبسته است؛
-«مامانِّ!»
به پهنای صورت خندیدم و گفتم: «جان مامانِ؟ جانم پسرم؟ جانم جانم؟»
#ثمین_شاطری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مهمان_بودیم_و_مهمان_آمد
چند بار لیوان بلور را جلوی چشمم عقب و جلو بردم. با دقتی مثل معلم دینی با عینک دوربین، بهش خیره شدم. صدای قیژ قیژ موقع شستن، حالا به برقی چشم نواز تبدیل شده بود. یک سینی چایی خستگیدرآور شبانه را البته نمیدانم با چه حکمتی برای خانواده که هر کدام روی یک بالشت غلتکی جلو تلوزیون ولو شده بودند و تپههایی از پوست تخمهی آفتابگردان درست کرده بودند، بردم: «عامو پُشید. چقدر شبکهی نمایش نیگا میکنید. یه عالمه فیلم پیدا کردم شب عیدی فقط بیشینینم تا سحر نیگا کنیم و صفا کنیم. صبحم ولو میفتیم تا ظهر. یعنی اصن چه عیدی بشه. دیگه ای روزهاولیمونم قشنگ امسال روزه میگیره مامان قربونش بشه.»
همسرم به پشتیبانی درآمد و گفت: «بچه ها! رییس خونه مامانه. دیگه نوبتی هم باشه نوبت دیدن فیلمای مامانپسنده.» به نشانهی ذوق، قوزی که کرده بودم را صاف کردم و چند بار پلک برقبرقی زدم.
صدای دیلینگ دیلینگ تلفن درآمد و همه نیمخیز به سمت گوشیهایمان رفتیم از بس که همه تلفنها شبیه هم زنگ میخورند. ولی فاتح ماجرا مادرشوهرم بود که با لباس گلگلی و موهای قرمز حنایی با قدی کوتاه کنار دیوار تکیه زده بود و دو پایش را دراز کرده بود. گوشی را برداشت و با ذوق گفت: «اِی بیو کاکاته. آخی ببم از راه دور زنگ زده. زودی جواب بدید.»
مکالمهی همسرم را که شنیدم مثل کره ذوب شدم. همچین با شدت گفت: «بیاید کاکو قدمتون رو چیش چارمون، شام خوردید یا نه؟» که دیگر مجالی برای اعتراض، حتی با میمیک صورت هم باقی نگذاشت.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
مادرشوهرم گوشهی هال از ذوق دیدن پسر و عروس و نوههایش بعد از کلی وقت، دستَک میزد و زیر لب شعر میخواند. بچهها هم عین فنر از جا پریده بودند و کف خانه را ترامپولینوارانه بالا و پایین میکردند. هر کدام یار همسن خودش را صدا میزد و نوای آخجون امیر حسین و فاطمه زهرا و علی در اتاق پیچیده بود. سینی چای، دستنخورده، یخ کرده بود و یک لایه روی چاییها نشسته بود. من دوباره قوز کرده، یکجا پنچر شده بودم و همسرم با جملاتی مثل «حالو دو سه روزه. تو که همیشه خانمی و صبوری کردی اینم روش!» فضا را تلطیف میکرد.
خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «عامو بیان قدمشون رو چیشمون. مهمون حبیب خدان. الانم ماه مهمونی خدا هست. ما که یه عمر فیلم ندیدیم اینم روش. میدونی بدبختیم چیه؟ اینا بدغذا هستن. یهبار دو وعده پشت سر هم مرغ بهشون دادم، سریع زن کاکات تلفن به دست تو چیشای خودم به مامانش میگفت وای شیراز که میایم بیحال میشیم از بس سردی میخوریم. انگار خونهی خودشون دائم بره و کرهشون به راهه.»
- زن لعنت به شیطون بفرست.
- فرستادم. ای سینیو بده برم چایی جدید بیارم.
با حالی نه از سر عشق، بلکه اجبار بادمجانها را قبل از اینکه آب قهوهایِ پس از خیساندشان در آب نمک درآید، سرخ میکردم و هر بار که روغن روی دستم میپاشید یک صلواتی به روح مهمانهای ناخوانده و پرتوقع نثار میکردم. گوشت گوسفندی را هم از فریزر بیرون گذاشتم که بساط ناهار فردایشان مهیّا باشد. زیر ماهیتابهی بادمجانها و قابلمهی سحری خودمان را با هم خاموش کردم که مهمانها رسیدند. واقعا صلهی رحم با آدم چه میکند. با دیدنشان تمام غُرهای درونم به لبخند تبدیل شد و رگِ مهمان نوازیام غلیان کرد.
با به خواب رفتن بچهها بساط شبنشینی جمع شد و آرامش شبانه بر خانه حاکم شد.
موقع سحر پاورچین پاورچین رادیوی آشپزخانه را روشن کردم و همسر و دخترم را بیدار کردم. لوبیاپلو و ماست و سبزی و رنگینک را سر سفره گذاشتم و پارچ تخمشربتی هم برای دوغاب جاهای خالیماندهی معدهشان. نوای «اللّهم إنی أسئلک» دعای سحر که بلند شد صدای «یا الله» برادرشوهرم هم آمد.
- زن داداش هر چی دارید آبش زیاد کنید که ما هم اومدیم. گفتیم حیفه روزههامون قضا بشه، نیت دهروز کردیم. دو تا سرفه کردم و جوری که غذاها بیرون نریزد با لپ یه ور پر گفتم: «بفرمایید بفرمایید سفره پهنه.» فقط نمیدانم بغضم به خاطر صدای نوستالژی دعای سحر بود یا ضیافت دهروزهی عید.
اذان که گفتند سر سجاده بغضم ترکید و اشکم ریخت. به خدا میگفتم: «قربون بزرگی و عظمتت برم که مثل منِ ناچیز مهمونداری نمیکنی. ممنون که همه رو با یه چشم نگاه میکنی و خوب و بد سر سفرهت راه دارن.»
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#عادت_میکنیم
فندک و سیگار بابا همیشه بالاترین جای طاقچه بود. ما بچهها نه دستمان میرسید و نه جرأت داشتیم بهشان نزدیک شویم. روی سیگارش خیلی تعصب داشت. بسته به حالش که خوب بود یا بد، سر ماه بود یا وسط ماه، کار و بار درست بود یا درب و داغان، تعداد سیگاری که بابا دود میکرد، فرق داشت. یادم است وقتی خبر شهادت عمو را آوردند، همانجا توی بالکن نشسته بود و غمِ نبودِ برادرش را به جای اشک با دود سیگار به آسمان میفرستاد. هر چقدر خستهتر بود و غمگینتر، پُکهای عمیقتری به سیگارش میزد.
یکبار که جعبه سیگار بابا را دیده بودم عکس یک ریهی سیاهشده مثل لیقهی توی دوات، رویش بود. دویدم توی آشپزخانه: «مامان یعنی ریهی بابا هم اون شکلی شده؟» دلم میخواست توی سینهی بابا یک شش سالم و صورتی و تر تمیز باشد. عین عکس آن طرف جعبه. با بغض گفتم: «اصلا چرا بابا سیگار میکشه؟» مادرم همینطور که داشت زیر شعلهی گاز را کم میکرد برنج ته نگیرد، متفکرانه گفت: «بعضی عادتا کنار گذاشتنشون خیلی سخته. آدم باهاشون زندگی میکنه.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
ماه رمضان که میشد شب اول تا «الله اکبر» اذان را میگفتند، بابا چایش را سر میکشید و میرفت توی بالکن و سیگاری آتش میزد. تا سحر چند نخ دود میشد. بعد از اذان صبح پاکتی که همیشه توی جیب بابا بود، روی طاقچه میمانْد تا اذان مغرب. هر چقدر از ماه میگذشت تعداد سیگارهایی که بین افطار و سحر دود میشد کم و کمتر میشد. شبهای آخر فقط یکی قبل افطار میکشید و یکی دم سحر. میدیدم چقدر سرفههایش کم میشد، صدایش باز میشد. من هر روز از اینکه میدیدم بابا رفته سر کار اما پاکت سیگار و فندک آبیرنگش روی طاقچه ماندهاند و همراهش نیستند تا ریهاش را مثل آن عکس روی جعبه سیاه کنند، کیف میکردم. در ماه میهمانی خدا ما همه گرسنگی و تشنگی را تحمل میکردیم، اما برای بابا روزهداری، رنجِ ترک عادت بود. حتی شده به قدر ساعاتی از روزهای یک ماه.
حالا وقتی حرف ماه مبارک میشود من به همه عادتهای خوب و بدم فکر میکنم. به اینکه مهمانِ ماهِ خدا بودن، کدام سیاهی را از کدام اعضا و جوارح روح من گرفته که با دست خودم تا ماه رمضان سال بعد دوباره سیاهش میکنم.
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سحرخیزان_عزیز
اصلا سوال پرسیدن نداشت. همه میدانستند که باید بقیه را بیدار کنند. کسی نمیگفت مهدیه هنوز شش، هفت ساله است یا احمدرضا تا سن تکلیف چند سالی فاصله دارد یا اینکه مجتبی خیلی خوابش میآید و گناه دارد، بیدارش نکنیم. حتی پدرم که چندسالی روزه نمیگرفت و معدهاش محتاج وعدهی نیمروزی بود هم بعد از نماز شب میآمد سر سفره. همه همراه فاطمه و مامان که روزه میگرفتند، سحری میخوردیم. مستحب مؤکد بود. بعدتر کمکم همهمان به تکلیف رسیدیم.
اگر یکیمان تنبلی میکرد و دیر از جایش بلند میشد، با نوازش دست سرد مامان که تند و کوتاه قربان صدقهمان میرفت بیدار میشد.
تا میآمدیم دور سفره بنشینیم، موسوی قهار چند خطی از دعای سحر را خوانده بود و مجری وسط دعا خواندنش بهمان میگفت باید تا ده، پانزده دقیقه دیگر غذا را تمام کنیم. این وسط بین لقمه و قاشقهایی که توی دهان میگذاشتیم، حرفهایمان که اگر نمیزدیم، خفه میشدیم را هم بیرون میدادیم. گاهی صدای حرف زدن یکیمان با صدای رادیو که داشت مهلت باقیمانده را اعلام میکرد قاطی میشد و صدای پدرم درمیآمد که: «بذارید بفهمم چی میگه.» سریع یکیمان از زمان اعلام شدهٔ قبلی پنج دقیقه کم میکرد و با لحن مجری میگفت فلانقدر دقیقه تا اذان صبح به افق یزد باقی مانده.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
تنها جایی که همهمان ساکت میشدیم وقتی بود که موسوی قهار برای گفتن آن کلمهٔ سخت دعا اوج میگرفت و ما هم چهارتایی همراهش میگفتیم: «مِن قُدرتِکَ بِالقُدرَةِ الّتی استَطَلتَ بِها ... .» اگر این تکه را همراهش نمیخواندیم اصلا سحری بهمان نمیچسبید.
اگر قبل از تمام شدن دعای سحر غذایمان را تمام میکردیم، یعنی چند دقیقه بیشتر وقت داشتیم که دلمان را از خربزه و هندوانه پر کنیم. خیال میکردیم هر چقدر بیشتر آب و خربزه و هندوانه بخوریم، کمتر تشنه میشویم. هر روز صبح که با دهان خشک، از شدت نیاز به سرویس بهداشتی از خواب ناز بیدار میشدیم هم باعث نمیشد توی این عقیدهمان تجدید نظر کنیم.
وقتهایی که توی صلح و آشتی بودیم یا از آخرین جنگ جهانی حداقل دو روز گذشته بود، یکیمان با بطری آب توی هالِ خصوصی میایستاد تا کسی که دارد مسواک میزند، همینکه دهانش را شست، توی همین سی ثانیه باقیمانده تا خود اذان آب بخورد. یا آن که تازه از دستشویی توی حیاط آمده، تشنه نماند.
گاهی هم دعوا درست دم دستشویی شکل میگرفت؛ وقتی یکی هنوز مسواک نزده بود، یکی روشویی را اشغال کرده و داشت وضو میگرفت. یا یکی زیادی توی دستشویی مانده بود و دستشویی حیاط هم پر بود.
گاهی یکیمان خیلی تر و فرز بود و قبل از اذان همه کارهایش تمام شده بود و دیگر به اندازه یک انگشت هم جا برای اضافه کردن محتویات معدهاش نداشت و میرفت روی تشکش میخوابید. هر کسی رد میشد صدایش میزد که مبادا خوابش ببرد و نمازش قضا شود.
از سالی که دومینوی ازدواجهای پشت سر هم شروع شد، سال به سال از رونق و سر و صدای سحرها هم کمتر شد. اول فقط فاطمه از جمعمان کم شد. با اینکه سحرها خیلی صحبت نمیکرد اما همهمان دلمان میخواست برای او چیزی تعریف کنیم. تنها کسی که موقع حرف زدن باهاش به کلکل نمیرسیدیم، او بود. و خب نبودنش یعنی چند دقیقه صدای حرف زدن کمتر! سال بعد برادر کوچکتر گاهی نبود و گاهی دو تا بود. و سال بعدش، برگهی حضور برادر بزرگتر بیشتر سحرها غیبت میخورد. آخرین سالی که یزد بودم و هنوز دانشگاه نرفته بودم، به غیر از من و مامان و بابا کسی سر سفره نبود. چشمان نیمه باز و دهان خستهام همین که قاشق غذا را به درستی به سمت دهان و بعد معدهام راهنمایی میکردند، شاهکار کرده بودند، دیگر حال همراهی با موسوی قهار توی اوج دعایش را نداشتم. مجری هم با لحن آرامتری زمان باقیمانده را بهمان اعلام میکرد جوری که حتی «اون نمکو بده.» هم نمیتوانست «سحرخیزان عزیز! ده دقیقهٔ دیگر تا اذان صبح به افق یزد باقی مانده.» را توی خودش محو کند. کارهای دمآخریمان روال منظم و بیدردسری پیدا کرده بود. نه دعوایی بود و نه مسابقه دو در فاصله دومتری آشپزخانه تا دستشویی برگزار میشد. سه تایی متمدنانه وقت خاصی برای دستشویی و مسواک و وضو انتخاب کرده بودیم و تعارضی پیش نمیآمد.
سال بعدش من و دوستم، دوتایی توی آشپزخانه خوابگاه سحری میخوردیم. طوری تماس قاشق با بشقاب را مدیریت میکردیم که کسی بیدار نشود.
از رادیو و موسوی قهار و «سحرخیزان عزیز!» هم خبری نبود.
بعد از ازدواج و سالهای بارداری و شیردهی، صدای بشقاب و قاشق چشمانم را باز میکرد. نور ضعیف آشپزخانه میافتاد روی صورتم. با خودم فکر میکردم بروم توی سحری خوردن با همسرم همراهی کنم یا همراه فسقلی توی دلم یا نوزاد چسبیده به بدنم بخوابم که همسرم صدایم میزد: «عزیزم! پاشو نمازت قضا نشه!»
امسال که داشتم خردهریزهای دور سفره را جمع میکردم و کسی نبود که قانون «آخرین نفر باید سفره رو جمع کنه.» را یادآوری کند، مطمئن شدم که نقطهی اوج خاطرات رمضانی من همان صدای رادیو بود که میریخت توی آشپزخانهٔ خانهٔ پدری.
حالا توی رؤیاهایم، خیال اوج گرفتن خانوادهٔ شلوغم با صدای موسوی قهار را میبافم.
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#عید_من_و_نوروز_من،_امروز_تویی
«یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ،
یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ،
یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ،
حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ»
🌸🌸🌸🌸🌸
تقویمها به شوق تو تکرار میشوند
بوی خوش بهار پس از هر خزان تویی
بهارِ جانها، جهان در انتظار توست🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نامت_بلند_و_اوج_نگاهت_همیشه_سبز
«بانوی بزرگی که هیبت و شوکتش در میان زنان دیگر زبانزد بود. این جلال و شکوه را از پدر و برادرش، و یا نژاد و قبیلهاش به ارث نبرده بود، بلکه این درایت و فهم و کمالات، همه از آنِ خودش بود و البته عنایات پروردگار.»
با همین جملههای کتاب بود که مهرش در دلم جوانه زد.
از نبضهای کوچکی که در درونم حس کردم، فهمیدم این همان چیزی است که آرزویش را داشتم. تا مدتها وجودش را مثل رازی سر به مهر پنهان کردم و تنها در خانواده کوچک چهارنفرهمان حضورش را جشن گرفتم.
فرزند سوم بودن انگار خودش جرم بزرگی بود، و حالا جرم بزرگتری را هم یدک میکشید. نگرانی از مخالفت دیگران با انتخابمان سخت مرا آشفته میکرد.
وقتی نزدیکان را از وجودش باخبر کردم، نکوهش شدم که: «چرا؟ در این اوضاع اقتصادی و فرهنگی و ...؟ دو تا کافی نبود؟!»
این مرحله را که پشت سر گذاشتیم و نفسی تازه کردیم، رگبارهای بعدی تازه شروع شده بود:
- شما میخواید این بچه رو سرافکنده کنید؟ با این اسم، بقیه مسخرهش میکنند.
- تلفظش سخته، آخه اینهمه پیشنهادهای شیک و مذهبی هستش!
- و ...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
«خدیجه» همان نامی که دشمن از شنیدنش هراس دارد و برای نابودیاش در دل همه ما رسوخ کرده و شبیخون فرهنگی زده است.
نیازی به حضور دشمن نبود، همه ما که مدعی اسلام و شیعه بودیم هم از این اسم هراس داشتیم.
آنقدر گفتند و گفتند تا همسرم واقعا به شک و تردید افتاد. گفت: «من اگر به احترام شما بزرگترا خدیجه نگذارم، فقط فاطمه رو انتخاب میکنم.» استخاره گرفت و جواب استخاره این بود: «شما برحقید و آنها ناحق، و خودشان هم این را میدانند.»
عزممان را جزم کردیم تا از این اسم دفاع کنیم.
چطور قرار است پای باورها و عقایدمان بمانیم، وقتی نمیتوانیم اسم فرزندمان را همنام «أُمُّالمومنین» بگذاریم؟!
چطور دیگران در عقاید باطل چنان استوارند که اسامی بیمعنا و مفهومشان را با آن همه عزت و افتخار بیان میکنند؟!
«اول زنی که به پیامبر ایمان آورد، اموالش را در خدمت اسلام خرج کرد، و یار و یاور پیامبر بود. اصلا مادر مادرمان بود.»
همه اینها عشق و علاقه ما را به داشتن خدیجه در خانهمان بیشتر میکرد.
آری، «خدیجه» نام دختر کوچک من است؛ همان نامی که معنایش پر خیر و برکت است.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بانوی_والامقام
آن قدیمترها سونوگرافی نبود، از روی ویار و شکل و شمایل مادر حدس میزدند که مسافر تازه رسیده از عالم ذَر، گیس گلابتون است یا کاکل زری...
مادر من اما قصهاش فرق میکرد. خودش تعریف میکرد بچههای من جو و گندم بودند، یک در میان پسر ودختر، و این روال تا چهار بچهی اول برقرار بود. بعد از خواهر بزرگترم همه منتظر یک پسر دیگر بودند؛ گندم بعد از جو... اما من دختر شدم، یک اردیبهشتی که از چشمان سیاهش شیطنت میبارید.
مادرم میگفت: «به رسم سنت زنهای لر، پیاز به سیخ کشیده کنار گهوارهت گذاشتم و سنگ نمک آویزان گهوارهت... ترکهی چوب انار کمان کرده و دستمال سفید روی طاق نصرتش آویزون که تا چهل روز صورتت زیرش به حجاب باشه، که نکنه چشم بدی نظر کنه به روی دخترم، اما هر بار که پارچه رو کنار میزدم، خندهم میگرفت؛ با خودم میگفتم دختری که صف جو و گندم رو به هم بزنه، چشم که سهله، تیر رو هم جواب میکنه...»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
میگفت سر اسمگذاری هم صف را به هم زدی،کلا زیر میز زدی... از خواهر اول که فرحناز بود تا دومی که مهناز و سومی، شهناز... ماندیم که خدیجه از کجا آمد؟! کلا این اسم برایمان غریب بود، سابقهای از آن در فامیل هم نداشتیم.
مهمان داشتیم سرزده از همانها که شاید ده سالی یکبار بیایند، ولی خاطرهشان تا سالها در ذهنمان بماند، نه از آنها که شیک و پیک میآیند و بوی عطر و ادکلنشان تا چند روز در اتاقها میپیچد؛ بندهی خوب خدا با پوتین خاکی و لباس خاکی وصلهزده آمده بود به خواهرش سر بزند. شنیده بود یک خواهرزاده به لیستش اضافه شده، آن هم از نوع گندم، نه جو... گفته بود این همه راه را برای اسم این دخترک اردیبهشتی آمدهام. من که تا یک ماه اسمم مهرناز بود، حالا شده بودم خدیجه.
سر کلاس دینی فهمیدم صاحب اسمم چه کسی بوده. ذوق میکردم؛ در خیالاتم خدیجه فرشتهای بود که از آسمان برای همسری پیامبر آمده. اولین بار که چهرهاش در ذهنم نقش بست، روز مادر کلاس چهارم دبستانم بود. خانم معلم گفته بود مسابقهی نقاشی داریم و موضوع مادر است، تند تند روی برگهی دفتر نقاشیام مداد میچرخاندم. در عالم کودکیام فرشتهای کشیدم که فرشتهی کوچکی را در آغوش داشت. هر چه کردم نتوانستم جزئیات صورتش را طراحی کنم. مداد زرد خورشیدی را با تمام توان روی صورتش حرکت میدادم. خدیجهی من پر از نور بود؛ مادر فاطمه باشی، همسر پیامبر، طیب و پاکیزهی زنان قریش، مگر میشد جز نور روی صورتش میکشیدم؟!
کم کم بزرگ که میشدم، با اسمم قد میکشیدم. تلاش میکردم تا دستم برسد به بزرگی نامش. گاهی سنگین میشد سایهی نام او که پر از نور بود، اما اعتراف میکنم تمام عمرم خدیجه بودن برایم افتخار بود.
#خدیجه_ماکنعلی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایِش_نیست
#قسمت_اول
دستی رویِ دامنِ پُرچینِ سفیدم کشیدم.
چادرِ سفید با گلهایِ ریزِ صورتیاَم را چرخشی دادم، تا رویِ پاهایَم را بپوشاند.
آبجی مریم کنارم ایستاد و دستهایَش را بالایِ سرم باز کرد. یک طرفِ سفرهی سفیدِ عقد را با دو دستش و گوشهی چادرش را با دو دندانِ بالا و پایین گرفته بود. با زانو به پهلویَم زد و با یک اَبرو روبهرو را نشانَم داد.
آخی گفتم و سرم را به روبه رو نَینداختم.
دوباره، پهلویَم را موردِ لطف قرار داد و از بینِ دندانهایِ رویِ هم فشردهاَش «اونجا رو ببین» بیرون ریخت.
نگاهم را از بینِ ده، پانزده نفری که دورَم را گرفته بودند، رَد کردم .
آقا صادق کنار دَر ایستاده بود.
کت و شلوارِ طوسی رنگِ سیری که اِنگار دو سایز برایَش بزرگتر بود، تن کرده بود.
خندهی آرامی به لب داشت.
همزمان با ورودش به اتاق، دانه دانههای آبی که از گردن تا کمرم را با رود اشتباه گرفته بودند، سرریز شدند.
آقا صادق مردِ آرام و متینی بود.
این را همان بارِ اول که در اتاقِ خانهی آقا، کنارم نشست، فهمیدم.
تومانی صَنّار، با داوود فرق داشت.
اِسمم را که کنارِ خانم گذاشت، قند تویِ دلم آب کردند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اصلا آمده بود تا غمهای من را از گوشه، گوشههای دلم جمع کند و بیرون بریزد.
اما نمیدانست که زورَش به غمِ من که خیلی بزرگتر از مهربانیهایَش هست، نمیرسد.
سَرم را بالا آوردم. آقا صادق یک قدم به راست رفت و با دستش پسر بچهی کنارَش را به داخل راهنمایی کرد. چشمانِ قهوهای روشنِ پسرک در چشمانَم جُفت شد.
نیم قدمی به چپ رفت و برادرِ چهار سالهاش هم وارد شد.
در صحبتهایِ اولیه، فهمیدم که مادرِ علی و اُمید که همسرِ اولِ آقا صادق بود، فوت کرده.
مادرم جلو رفت و دستِ پسرها را گرفت و رویِ صندلی نشاند.
آقا صادق با لبخندی که معلوم بود، با بارشِ شرم همراه است، کنارم نشست.
سفرهی عقد بالای سرمان کشیده شد.
عاقد خواند و من به مردی متفاوت از جنسِ داوود، مَحرم شدم.
مَحرمِ یک مرد و دو پسرش...
ادامه دارد...
#قسمت_قبل
#مهدیه_مقدم
@moghadamnikoo
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
دیروز رفته بودیم مزار اموات فاتحهای قرائت کنیم. یه نفر ظرفی از شکلات گرفت جلوی پسر کوچیکم که برداره، اینم شروع کرد به شمردن دوستاش و میگفت: «برای فاطمه، برای رستا، برای لیندا، ...»
خلاصه برای همه دوستاش شکلات برداشت.
وقتی رسیدیم خونه، دونه دونه شکلاتها رو باز میکرد میخورد و میگفت: «فاطمه از اینا نمیخوره، رستا هم از اینا دوست نداره، ...»😅
#عاطفه_مُغویینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#تفنگ_غنیمتی
کلید را محکم کوباند توی سر تلویزیون: «آخه آدم انقد دلسنگ؟!...»
دستهایش را از پشت، در هم قفل کرد و تند تند رفت سمت پنجره: «تف تو روحشون!» نرسیده به پنجره برگشت سمت تلویزیون. هفت، هشت بار مسیر تلویزیون، پنجره و بالعکسش را گز کرد و زیر لب غر زد. دست آخر خودش را تالاپی انداخت روی مبل تکنفره و آخرین ترکشش را هم رها کرد: «بی شرفای بی وجدان!»
بعد انگار تازه متوجه حضور من کنار اُپن اشپزخانه شده باشد، چشمانش را دزدید، مشتی حوالهی دستهی مبل کرد و رو برگرداند سمت پنجره: «از همهشون متنفرم...»
خورش ماستها را ورز میدادم که بیهوا آمد تو. سابقه نداشت این ساعت برگردد خانه. داشتم تمام گزینههایی که ممکن بود عامل ناراحتیاش باشد را مرور میکردم؛ از آشغال گذاشتن بیموقع نسرین خانم سرکوچه تا مواضع جدید وزارت امور خارجه، که ناغافل داد زد: «اون تفنگ من کجاس، مهری؟»
موهای تنم یکجا سیخ شد و دستهایم در خورش ماستها ماسید! بابا رفت سمت کمد دیواری اتاقش و تمام وسایل را یکجا خالی کرد: «همون که از صدامیا غنیمت گرفته بودم. کو؟ کجاست؟ میگم کجاس؟»
لبم را زبان زدم و به سختی خودم را جمع و جور کردم: «نمیدونم بابا. بیاین یه کم آب بخورین بشینین الان مامان میاد ازش میپرسیم.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- آب بخورم؟! ماه رمضون؟ اونم در ملأ عام؟ این چند سالِ مریضیم دیدی علنی روزهخوری کنم؟
- پدرم ملأ عام چیه؟ اگه منظورتون منم، رومو اونور کردم. اصلا چشمامم میبندم. خوبه؟
- أه! میگم تفنگم کجاس؟
تا مامان و آبجی ملیحه برسند دو مرتبهی دیگر محتویات کمدش را زیر و رو کرد و بعد رفت سر وقت زیرزمین. مامان در دم ولو شد روی اولین صندلی میز ناهار: «مهری چی شده بنظرت؟»
- نمیدونم به خدا. قضیه مالی نیس؟ ضامن نشده اخیرا؟
- نه، ضامن کی؟! گفتی وقتی رسید کلید ماشینو کوبوند تو تلوزیون؟ نکنه تصادف کرده؟
آبجی ملیحه با آرنج، چراغ دستشویی را خاموش کرد و آمد جلو: «خب، بهبه حاجیتون سمندو به فنا داده! آره؟»
خندهی حق به جانبی کرد: «ولی اومدیم سمنده جلو در بودا، صحیح و سالم!»
صدای بابا از زیر زمین بلند شد: «ملیح بیا ببین تفنگ من بالای این گنجهس؟»
سیلاب اشک روانهی صورت مامان شد: «الهی گور به گور بشی صدام که هوای جنگ و منگ انداختی تو سر این مرد. هشت سال که اون طور، اونم از قضیه سوریه رفتنش، حالام معلوم نیس دوباره چه فکری زده به سرش.»
آبجی ملیح از پشت شانههای مامان را ماساژ داد: «مقصر خودتی دیگه مادرِ من. بخوای نخوای اون تموم فکرش رفقای شهیدش هستن. طفلکا انقد زحمت کشیدن شهید شدن رواس این همه سال دم در بهشت معطل بابا بشن؟» و خندهی تیزی چاشنی شوخی بینمکش کرد.
بعد از قضیهی سوریه که نه مامان راضی شد بابا برود برای دفاع و نه ستاد اجازه داد، بابا دیگر سراغ تفنگش را نگرفته بود.
«ملییییح بیا دیگه»ی بابا دوباره سکوت را شکست. مامان گوشهی لبش را گاز گرفت: «حالا اگه بیاد تفنگشو از من بخواد چی بگم؟»
- بگو دادیم نمکی بجاش قاقالیلی گرفتیم!
ناخودآگاه زدم زیر خنده، که نیشِ تا بناگوش باز شدهام با دیدن چهرهی برافروختهی بابا، همانطور باز ماند: «آره بخند! بخند! بایدم بخندی به حال روز ما مردای بیغیرت! یه جو غیرت اگه داشتیم از دیدن اینا مرده بودیم... یا ببین، خوب نیگا کن، همهتون بیاین ببینین.» و با دستهایی که از شدت ناراحتی میلرزید گوشیاش را گرفت جلوی صورتم؛
هشتگ گرسنگی
هشتگ غزه
هشتگ کودکان...
#نرگس_قوهعود
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایِش_نیست
#قسمت_دوم
سال شصت و پنج بود.
زندگی چهار نفرهمان با بسماللهِ من شروع شد و وارد خانهی نُقلی آقا صادق شدم.
ابتدای خانه، حیاط کوچکی داشت و یک اتاق نُهمتری. انتهایَش به آشپزخانهی چهارمتری ختم میشد و طبقهای روی آن.
هنوز دقیقهای بیشتر از آمدنم به زندگیِ پدر و پسرها نگذشته بود که....
علی پسر بزرگترِ آقا صادق که در همان لحظهی اولِ دیدار در دلم به مادریَش قسم خوردهبودم، جلو آمد. صورت تپل و سفید پسرک با آن موهایِ طلاییاش به دلم نشسته بود. چشمهای قهوهایَش در چشمهایَم گره خورد. دستش را بالا آورد و یک اسکناس دهتومانی با نوشتهی «هدیه به مادرم» جلوی رویَم گرفت. با خندهی مادرانهای پول را از او گرفتم و در آغوشَم نشاندمَش.
✍ادامه در بخش دوم؛