eitaa logo
جان و جهان
518 دنبال‌کننده
741 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
_بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشقِ نوشتن می‌کنند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «روایت یک صبحانه» ،_خواب_از_سرت_می‌پرانَد «وای دختر، بلند شو! لنگ ظهره! بیچاره اون مردی که تو رو بگیره! لابد هر روز باید گشنه و تشنه بره سر کار.» صدای «تق» ِ کتری برقی، از لابلای افکار و خاطرات، پرتم کرد در آشپزخانه، همان‌جا که تکیه داده بودم به کابینت و منتظر بودم آب جوش بیاید. چند دقیقه پیش پاورچین از اتاق بیرون آمده بودم تا بدون این‌که خواب خروس‌خوانِ جمعه‌ی دیگران را خراب کنم، صبحانه‌ای بسازم؛ برای مردی که کارش نه روز تعطیل می‌شناخت و نه شب! همان‌طور که با احتیاط، روی نوک انگشت پا خودم را بالا می‌کشیدم تا لیوان دم‌نوش شیشه‌ای را از کابینت بردارم و چای یک نفره‌ای برایش دم کنم، خاطرات دوران دبیرستانم توی سرم مرور می‌شد که ناشتا‌، یک آدامس می‌انداختم گوشهٔ لپم و بدون صبحانه از خانه می‌زدم بیرون. ترجیح می‌دادم تا آخرین لحظه را بخوابم. بالاخره زنگ تفریح، چیزی در مدرسه پیدا می‌شد که مرا از گرسنگی نجات دهد. سفرهٔ گلبهی رنگ را پهن کردم و سنگک‌هایی را که روی گاز گرم کرده بودم در آن گذاشتم. پنیر، گوجه‌های هلالی و خیارهای حلقه شده، کنار هم توی بشقاب لم داده بودند. گوشی‌ام را برداشتم و عکسی به یادگار از قاب تماشایی سفره ثبت کردم. صبحانه‌ای دو نفره، خانهٔ پدری، کنار یار نورسیده... ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ لبخند پهنی روی صورتم نقش بسته بود. با زمزمه‌ای آرام، همسر را بیدار کردم تا از دیدن صبحانه‌ی نطلبیده‌اش، قند در دل آب کند. دست و صورت شسته و آماده برای بیرون رفتن، سر سفره نشست. من هم کنارش. طبق عادت، در فاصله‌ای کم از بیدار شدن، اشتهای چندانی برای صبحانه نداشتم اما دلم می‌خواست صبحانه خوردن او را تماشا کنم که مثل همیشه اول صافی لیوان دم‌نوش را روی درش گذاشت و چایش را شیرین کرد. با نگاهش، چشم‌هایم را به محبتی صادقانه میهمان کرد و گفت: «راضی به زحمتت نبودم. می‌رفتم سر کار یه چیزی می‌خوردم.» همین تشکر، دلخوری‌ام را از این‌که روز تعطیل هم نداریم، دود کرد برد هوا. چشم‌هایش را لبخندی میهمان کردم: «نوش جانت.» دستم را برایش تکان دادم و آخرین پله را پایین رفت‌‌. در را بستم. دخترک توی آینه، نگاهم می‌کرد. چقدر بزرگ شده بود! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و دل‌های پردرد ما را هم با خودشان راهی این عملیات شورانگیز کردند. چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی! آن شب و روزهای بعدش، به شما چگونه گذشت؟ خاطراتی را که برای‌تان رقم زد، روایت کنید. 🔸متن‌های‌تان را به شناسه کاربری زیر در ایتا یا بله ارسال کنید: @zahra_msh 🔸مهلت ارسال آثار: ٢٠ اردیبهشت ۱۴۰۳ 🔸متن‌های برگزیده در کانال «جان و جهان» منتشر خواهند شد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
عصبانی بودم. آن‌هم نه مثل حالا که برای ابرازش پشت چشم نازک کنم و پایی که روی پا انداختم را تکان‌های هیستریک بدهم. عصبانیت دختربچه‌ی یازده ساله‌ای، که دوست صمیمی‌اش با دختر دیگری از ردیف دوم دوست شده‌. شب‌ها غم ظلمی که جهان تاریک و ناعادلانه اطرافم به من روا داشته بود، بالشتم را خیس می‌کرد و صبح ها آستینم را مُف و تف مزین می‌نمود. کج‌خلق و خشمگین درِ همه چیز را می‌کوبیدم. از درِ قرمز جا شکری توی سفره بگیر تا درِ فلزی و سنگین حیاط و درِ چوبی و‌ پر از خط‌خطی کلاس؛ حتی درِ آهن‌ربایی جامدادی تازه‌ام، که نصف پولش را خودم ده‌تومان ده‌تومان جمع کرده بودم. من، ناتوان بودم در نگه داشتن بغل دستی‌ام و یازده سالگی برای گیرافتادن توی رابطه‌های مثلثی، خیلی زود بود؛ رابطه‌ای ولو بین چند دانش‌آموز وسط زنگ ریاضی. من آدم هنرمندی نبودم، اما آن روز بود که کارکرد اصلی ادبیات و کلا هنر را فهمیدم: توانایی عبور دادن بشر از مصائب انسانی... تا معلم رسم متساوی‌الساقین را روی تخته تمام کرد، دختر را از ردیف جلویی دیدم که سرش به سمت میز ما که انتهای کلاس بود، برگشت. به الناز بغل دستی‌ام، چشمک زد که دوتایی هم‌زمان بروند مداد بتراشند. قرار ملاقاتی که بنظرم عمدا محرمانه نبود. آن‌هم کجا؟ پای سطل آشغال چرک‌مرده‌ای که تا کمرمان می‌رسید. کسی نمی‌دانست دلیل سایز بزرگش چه بود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ چون اگر همه‌مان تمام سال شیفتی و نوبتی کنارش می‌ایستادیم و کلیه‌ی مدادها و مدادرنگی‌هامان را می‌تراشیدیم بعید بود تا نصفه پر شود. می‌توانستم ضِد کنم و بلند نشوم. راه ندهم که برود. اما این ممانعت، به اعتراضش منجر می‌شد که نگاه‌ها را به سمت من برمی‌گرداند. مقاومت بیخودم، راز ناتوانی‌ام در برابر رقیب را لو می‌داد و هیچ چیز بدتر از این نبود، حتی از دست دادن رفیقم. زنگ تفریح شد. اما من نرفتم. باید حرکت سوسکی و ریز و کارایی می‌زدم. مدادی که توی دستم بود را همین‌طوری بی‌هدف ‌می‌کشیدم روی کاغذ، که کم کم دیدم چیزی شبیه آتش کشیدم. انگار عکس حسادت مذابی که توی سینه‌ام لهیب می‌زد، افتاده بود روی برگه. کج و معوج‌ترین هیولایی را که می‌شد طراحی کرد را نشاندم وسط شعله‌ها. زیرش با دست‌خط کُند دبستانی‌ام نوشتم: «برو با هم‌قد خودت دوست شو. کسی که بتونی بغل دستش انتهای کلاس بشینی. اوه! ببخشید! اگه بیای نیمکت آخر کلاس بغل‌دست الناز، فقط می‌تونی سلسله جبال مقنعه‌های سفید دانش‌آموزای میز جلوییتو ببینی. امضا: از طرف دبیر انجمن کسانی که از تو متنفرند.» بعد رفتم صاف انداختمش توی کیف آن دخترک ردیف دومی و چنان از کلاس بیرون دویدم که انگار بمب انداخته‌ام توی کیفش یا کسی را با برنامه قبلی کشته‌ام. وقتی به آبخوری رسیدم سه بار با کف دست آب خوردم تا نفسم بالا بیاید. سعی کردم به خودم مسلط شوم. پاچه‌هایم که خاکی نبود را تکاندم و مقعنه‌ام که جلو نبود را عقب دادم. تا دستشویی بروم و برگردم، حیاط مدرسه خالی شده بود. آرام شده بودم و بی‌خبر از همه‌جا می‌رفتم سر زنگ محبوبم؛ انشاء. از فکر سه چهارتا انشایی که برای چندتا از بچه‌ها نوشته بودم، ته‌مانده‌‌ی اضطرابم هم محو شد. عاشق این‌کار بودم، چون تعریف و تمجیدش مال من بود. استخدام صداگذار بر روی نریشن‌هایم مجانی تمام می‌شد. حتی خیلی اوقات من فقط لم می‌دادم روی نیمکت و خوراکی زنگ تفریح آنها را می‌خوردم و انشاء را با دهان پُر برایشان دیکته می‌کردم. زحمت نوشتن و صفحه‌بندی هم با خودشان بود. من فقط حق انتشار متن‌هایم را واگذار می‌کردم. در را که باز کردم، همان ثانیه‌ی اول فهمیدم کلاس زیاد از حد ساکت است. ثانیه دوم صورت بچه‌ها را دیدم که زوم کرده‌اند روی من؛ در ملغمه‌ای از اخم و تعجب و بلاهت مخصوص دانش‌آموزان دهه شصتی. ثانیه سوم، دختر مذکور را کنار میز معلم شناختم که انگشت اشاره‌اش را مثل اسلحه‌ای رو به سینه من مستقیم و آماده به شلیک گرفته بود. و امان از ثانیه چهارم! که آن کاغذ لعنتی را در قلب صحنه‌ی روبرو رؤیت کردم. عکس آن جهنمی که کشیده بودم توی دست‌های معلم انگار واقعا داشت تاب می‌خورد و می‌سوخت. دیگر به ثانیه‌های پنجم، ششم نرسید. سرم را پایین انداختم. همه چیز از دست رفته بود. وجاهتم، رقابتم، و حتی هنرم. هنرم وارونه کار کرد و مرا بدتر و عمیق‌تر وسط مصائب انسانی گیر انداخت. همان‌جا آرزو کردم کاش جای انشاء، ریاضی‌ام خوب بود. شاید آن‌وقت می‌توانستم محیط‌ها و مساحت‌ها و فاصله‌ها را بهتر محاسبه کنم و راه‌حل‌های منطقی‌تری برای تقسیم چیزها، و شاید رابطه‌ها و علاقه‌ها بیابم. دیگر مثل حالا معلم محبوبم را در انفجار یک بمب کاغذی دست‌ساز از دست نمی‌دادم. نمی‌دانستم باید منتظر چه باشم. فقط جوری دم درِ کلاس بی‌حرکت مانده بودم که انگار بین درِ نیمه‌باز و دیوار منگنه شدم. معلم گفت جلو بیایم. چهل‌تا هَندی‌کم پاناسونیک، که نفری یک مقعنه سفیدِ لبه سرمه‌ای دورش انداخته بودند با من تا دم میز معلم حرکت کرد. معلم پرسید «تو اینو نوشتی؟» با آرامش و اعتمادبه‌نفسی که فقط بعد از پذیرش شکست در آدم حلول می‌کند، گفتم: «بله.» گفت: «نقاشیت که اصلا خوب نیست! حالا از هم‌کلاسی‌‌ت عذرخواهی کن.» و لبخند زد. کرکره‌ی پلک چشم‌هام را مردد و با تأنی بالا کشیدم و به لبخندش نگاه کردم. واقعی بود. او جمله و طرح را و هم‌زمان استعدادم را از حماقت کودکانه‌ام تفکیک کرد. همان‌جا در همان عصر پاییزی، توی دبستان نمونه دولتی امت، با من و معلم و ادبیات یک مثلث عشقی که نه، یک دایره امن عشقی تشکیل شد. وقتی سر نیکمتم رفتم، وسایلم را برداشتم و جای سر میز، انتهای میز در کنار پنجره نشستم. الناز پرسید: «چرا جاتو‌ عوض کردی؟» کف کفشم را چسباندم به شوفاژ کهنه کلاس و گفتم: «می‌خوام چیزی بنویسم. اینجا دنج‌تره.» دفترم را باز کردم؛ همان‌که پشت جلد سبز رنگش، آدمک سیاهی روی تخته نوشته بود: «تعلیم و تعلّم عبادتست» و بعد شروع کردم به نوشتن. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
گفت: «دوستان تو برادران تواند. دوست‌شان داری؟» گفتم: «آن‌قدر كه هر روز چندتاشان را مهمان می‌كنم.» گفت: «می‌دانی فضيلت آن‌ها از تو بيش‌تر است؟» گفتم: «ولی من آنها را مهمان می‌كنم!» گفت: «وارد خانه‌ات كه می‌شوند براي تو و خانواده‌ات طلب آمرزش می‌كنند و بيرون كه می‌روند گناهان تو و خانواده‌ات را می‌برند.» شهادت رئیس مذهب تشیّع، امام جعفر صادق(علیه‌السلام) تسلیت باد.🖤 جان و جهان...🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ بسم‌الله کنار دکّه صبحانه‌ی بیرون دادگاه ایستاده بود. بعد از ده سال زندگی با هر شکل و شمایلی می‌آمد می‌شناختمش‌. چهار ماه بود که از خانه رفته بود، ولی هنوز توی ساعت‌های قبل از طلاق، مَحرم بودیم. از خودم پرسیدم «زیباست؟»، حتی روز اول که با چادر و روگرفته دیدمش هم بنظرم زیبا بود. اما حالا با آن کت صورتی و دامن تنگ نقره‌ای و موهای رهای بدون روسری، بیشتر به آدمی بیگانه می‌آمد تا زشت یا زیبا. «معصومه!» با اکراهی نمایشی سمتم برگشت و با یک اخم افاده‌ای نگاهم کرد: «من خیلی وقته پارمیدام. حیف که تو هیچ‌وقت تغییرات منو نمی‌پذیری.» دوتا قهوه سفارش دادم و یکی را بی هیچ حرفی دادم دستش. کله انداختم سمت نیمکت خالی رنگ و رو رفته‌ای که آن دست خیابان بود. تا روی نیمکت جاگیر شود، رفتم و دوتا کروسان خریدم. حالت صورتش فرق کرده بود. نگاهش غرق شده بود توی قهوه‌ای که ریتمیک و آرام هم می‌زد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ خواستم سکوت را بشکنم: «الان فقط مونده گرفتن قبضای طلاق. مثل یه جور رسید معتبر برای دادگاهه. هر قسطی از مهریه‌ات که وصول شد باید یکیشو بهم برگردونی. باید بری زیرزمین شیش‌ونیم پرداخت کنی و تحویلشون بگیری». رنگش پرید و خودش را جمع و جور کرد. لحن سرد و مؤاخذه‌گرش برگشت: «من الان این‌قدر پول همراهم نیست.» پوزخند زدم‌: «زنگ بزن به مامان و بابات، داداشات، خواهرت... چه می‌دونم. هرکی بهت گفته پشتته. هرکس تشویقت کرده دادخواست طلاقو پر کنی.» کمی مستاصل شد اما سعی می‌کرد توی چهره‌اش نمایان نباشد. کروسانش را باز کردم و دادم دستش. «نگران نباش... برای تو شکلات‌فندقیه.» لب‌هایش برای لبخند مردد بود. وقتی دست کردم توی جیب کتم و دسته رسید قبوض مهریه را جلویش گذاشتم با تمام دندان‌هایش خندید. لمینیت ارزانش که معلوم شد، نگاهم را ازش گرفتم. تحمل این حجم از تصنع را در زنم نداشتم. البته تا ظهر دیگر باید می‌گفتم زن سابقم. آهی کشیدم و به یاکریمی نگاه کردم که بالای سرم روی شاخه‌ای توی لانه‌اش نشسته بود: «جای بچه‌ها خالی. عباس اگر اینجا بود تا حالا ده بار قهوه‌هامونو ریخته بود... ولی باز جای بچه‌م خالی. معصومه! نباید اردیبهشت طلاق می‌گرفتیم. هوا زیادی خوبه...» صدای گریه‌اش کلامم را برید. برای اینکه شانه‌اش را نگیرم، خودم را کنترل کردم. «همه‌ش... همه‌ش... تقصیر تو بود مرتضی! اگه فقط گذاشته بودی... فقط گذاشته بودی... دوقلوها رو سقط...سقط کنم... الان جای روبرو دادگاه... داشتیم رو میز آشپزخونه‌مون... با علی و ریحانه صبحونه می‌خوردیم.» سریع از جا بلند شدم؛ آن‌قدر که داشت همه بساط‌مان از نیمکت پایین می‌ریخت. «الو مامان! همین الان عباس و رضوانه رو حاضر کن. بگو به بابا بیارتشون به این آدرس که واتساپ می‌کنم‌.» معصومه با دست اشک‌هایش را پاک کرد «چیکار داری می‌کنی؟!» فکر می‌کرد یکی دیگر از آن دعواهای سابقمان در راه است. «من ته این پارک یه حوض بزرگ دیدم. دوقلوها که اومدن، ببر تو اون حوض خفه‌شون کن. سر صبحه. خلوته. دوسالشون بیشتر نیست. خیلی طول نمی‌کشه.» داشتم از درون منفجر می‌شدم اما باید خونسردی‌ام را حفظ می‌کردم. دست به کمر کمی قدم زدم. سمتش برگشتم. «اگه برای جنازه‌هاشون به مشکل خوردی، از مامانت کمک بگیر. به هر حال اون روز که اومده بود با خجالت و مِن‌مِن منو برای سقط قانع کنه، خودش گفت قبلا دوتا بچه رو کشته. فقط چون فکر می‌کرده نگهداری دوقلو براش خیلی سخته.» خون دویده بود زیر مویرگ دندان‌هایم. «همونجا بهش گفتم خون کرده. جون یه جنین چهار ماهه با یه بچه‌‌ی پنج ساله برای خدا یکیه!» معصومه مثل یک پارمیدای عصبانی بلند شد. دسته قبوض را چنگ زد و طرف دادگاه رفت. کل سکوت پارک را ضرب محکم تق تق پاشنه‌هایش می‌خراشید. من همین‌طور که آشغال ها را توی سطل می‌انداختم با صدای بلند گفتم: «راستی پول قبوضو از قسط اول مهریه‌‌ت کم کرد‌م. با حساب پول حمل بار جهیزیه‌ت و مابقی خرده حسابامون، الان سه‌تا قبضش تو جیب منه.» پارمیدا برنگشت و بی‌احتیاط و خطرناک پرید وسط خیابان و با عجله از آن رد شد. ادامه دارد... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
ته چشم‌هایش، غمی نهفته شده بود. از وقتی حرف مدرسه رفتن شد، آن خنده‌های کودکانه مثل کبوتری، از روی لب‌هایش پر زده بود و رفته بود. حوصله نداشت؛ بازی و مهمانی را با دست پیش می‌کشید و با پا پس می‌زد. از غروب قلبش مثل گنجشککی در قفس، به سینه‌اش می‌کوبید. و صبح اصلا دلش نمی‌خواست چشم‌هایش را باز کند. حلما حال خوبی با مدرسه نداشت... موقع لباس پوشیدن التماسش می‌کردم، قربان‌صدقه‌اش می‌رفتم. اشک‌های گلوله‌گلوله‌ای که از صورتش می‌چکید را با دستم پاک می‌کردم و همین‌طور که دکمه‌های روپوشش را می‌بستم، می‌گفتم: «قرار نیست بری زندان! میخوای بری با بچه‌ها و خانم معلم‌های مهربون خوش بگذرونی.» حلما با خشم دکمه را باز می‌کرد و می‌گفت: «من دوست ندارم برم مدرسه. دوست ندارم برم بازی.» مستأصل شده بودم؛ گاهی فریاد می‌کشیدم و گاهی واقعاً به پایش می‌افتادم. با این‌که نه می‌خواستم با فریاد، اضطرابش را بیشتر کنم و نه با التماس، ناتوانی‌ام را نمایان، اما نمی‌شد که نمی‌شد... می‌گفت: «شمام باید بیاین، شما هم بیاین پیشم تو کلاس بشینین.» می‌گفتم:« توی کلاس که نمیشه، ولی پشت در کلاس میام می‌شینم.» تا سه ماه جایش روی نیمکت نبود، دم در درس کلاس بود؛ نزدیک‌ترین جایی که می‌توانست به من باشد. باز هم خدا را شکر می‌کردم حلمایی که اصلا داخل کلاس نمی‌رفت، آخرین حد مرز بین داخل و خارج کلاس را برگزیده و الحق هم که مرزنشین مقتدری بود.ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ گاهی هم که خودش را آرام آرام به دور از چشم معلم، نشسته بیرون می‌کشید تا بیشترین حس قرابت را به من داشته باشد، از پشت، روی زمین با دو دستم هولش می‌دادم داخل کلاس و بعد هم چشم‌غرّه‌ی مادرانه‌ای نصیبش می‌کردم. بیچاره قانع می‌شد و همان دم در می‌نشست، کم کم معلم گفت: «در را ببندیم تا سر و صدا داخل کلاس نیاد» به خیال این‌که بتواند مراحل جداسازی حلما را روانشناسانه طی کرده باشد، اما حلما دست همه‌ی روانشناسان غرب و شرق و ایرانی و خارجی را بسته بود؛ از لای در دستش را بیرون می‌کشید و چادر مرا چنگ می‌زد. به دیوار تکیه داده بودم و فقط حضور حلما را با کشش چادرم متوجه بودم. در یک لحظه که خواستم رصدش کنم آرام از لای در، داخل کلاس را نگاه کردم، باورم نمی‌شد! درز باریکی که از در باز نگه داشته بود، تا مرا با دستش داشته باشد، دو چشم گرد سیاه نشسته و خیره خیره من را نگاه می‌کرد، خنده‌ام گرفت و چشمم پر از اشک شد. نمی‌دانستم این همه بهم ریختگی از کجاست!! یک روز سرد و بارانی از نیمه‌های دی‌ماه‌‌، در حیاط مدرسه یکی از معاونین مهربان مدرسه حلما را از دست من گرفت و بغل کرد و رفت... اولین جدایی کلید خورد. رفته رفته حلما خودش را پیدا کرد و آرام آرام، نَمی از مهر مدرسه روی پوستش نشست. روزهای پیش‌دبستانی طی شد و تابستان رسید، اما من از آرامش قبل از طوفان حلما در خودم متلاطم بودم. وقتی معلم و معاون کلاس اول، من و حسین آقا و حلما را برای یک جلسه‌ی خصوصی دعوت کردند، فهمیدم که این دلواپسی برای کادر مدرسه و مخصوصاً معلم کلاس اول حلما هم هست. تدابیری برای چگونگی اتفاقاتی که اول سال تحصیلی احتمالا رخ خواهد داد، اندیشیده شد، اما آرامشی سراغ من نیامد. روز اول مدرسه و معلم جدید از راه رسیدند. خانم بابایی همان معلم خوش‌خنده و پر شور و هیجانی که سال قبل بارها و بارها زنگ تفریح دیده بودمش؛ که چطور مثل نگین انگشتری در حلقه‌ی دانش‌آموزها برق می‌زد و آن‌قدر بچه‌ها سخت به او می‌چسبیدند انگار که درون خانم بابایی، آهنربای نئودیمیم، کار گذاشته‌اند. در راه‌پله‌ها همه‌ی براده‌ها سمتش می‌دویدند و جذبش می‌شدند. آن‌قدر تعداد بچه‌ها و حلقه‌ای که دور خانم بابایی تشکیل می‌شد، وسیع بود که مسیر راه‌پله‌ها را با موج طی می‌کردند و چند بار نزدیک بود همه با هم پخش زمین شوند. خیلی وقت‌ها به یک چای خوردن ساده هم نمی‌رسید، یعنی بچه‌ها اجازه نمی‌دادند. تعجب می‌کردم از صبرش؛ از شدت عشقش، لباس نمایش می‌پوشید و در حیاط، برای بچه‌ها، طرح درسش را بازی می‌کرد. عروسک‌‌دستی‌های مختلفی که در زنگ تفریح، زنگ خنده درست می‌کردند. با عروسک دنبال بچه‌ها می‌گذاشت. آن‌ها قهقهه می‌زدند و از دست قلقلک‌هایش فرار می‌کردند و هوا را با خنده و جیغ می‌شکافتند و می‌دویدند و سرمستانه می‌خندیدند. حالا این معلم بشّاش که همیشه رنگ‌های شاد می‌پوشید و خنده‌اش تا آخرین حد صورتش را گرفته بود، شده بود معلم حلما... بعد از چند روز که خودم را به صحنه مدرسه رساندم، بازخوردها اما بازخوردهای خوبی نبود. از دم در که وارد شدم، یکی یکی کارکنان از حال بد حلما، از گریه‌های سوزناک بی‌صدایش، از کلاس نرفتن‌هایش می‌گفتند. دلم می‌خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. کم آورده بودم. خجالت می‌کشیدم. گوش خوابانده بودم ببینم کی جام تلخ شوکران از دست خانم بابایی به دستم می‌رسد، اما نرسید! او حتی نگرانی‌های مرا هم در دریای محبتش محو کرد. حلما بعد از یکی دو هفته ورقش برگشت؛ صبح ها با اشتیاق از خواب بیدار می‌شد. کبوتر لبخند، جَلدِ لب‌هایش شد. درخواست دیدار با معلم دادم و در یک نشست دو نفره با خانم بابایی از عمق ماجرا خبردار شدم. گاهی خدا فرشته‌هایش را با لباس انسان‌ها می‌فرستد روی زمین تا بگوید آهای انسان‌ها، فرشته‌ها پاک و سفید و بلوری‌اند. نکند تلنگری بزنید به شیشه‌ی قلب‌شان چون که فرو می‌ریزند! خانم بابایی عزیز، همان فرشته‌ی خوش‌خنده‌ی خوش قلب کلاس اول که با اشک‌های حلما قلبش ترک برداشته بود. او توانست با ظرافت، تجربه‌ی بیست‌و‌اندی ساله‌اش را با چاشنی محبت و تخصص مادری در هم بیامیزد، معجون عشقی بسازد و کام دخترم را شیرین کند. امروز حلمایی که اضطراب جدایی، روزی مثل غولی وحشی داشت، او را از مدرسه و دوست و درس می‌گرفت و می‌برد، فرشته‌ی مهربانی به نام معلم سر راهش قرار گرفت، اضطرابش را پس زد و آرامش و امنیت و لبخند را در سینه‌اش کاشت. حالا موج صدای خنده‌‌ی حلما در کلاس بیشتر است و به جای شبنم روی گونه‌هایش، لبخندی به وسعت تمام صورتش نشسته، که این معجزه‌ی دم مسیحایی معلمش بود. خانم بابایی نقاش هنرمندی بود؛ او توانست حس خودباوری و اعتماد به نفس را روی بوم وجود حلمای من نقاشی کند و حالا این صحنه‌ی نقاشی، یادگار اوست... جان و جهان...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
_ مادران مشغول گفتگو هستند. کجا؟ در گروه مجازی مادرانه! یکشنبه‌ها و دوشنبه‌ها، مادران دارند. موضوعی را می‌کوبند به سردر گروه و درباره آن، تجربیات و اطلاعات‌شان را به اشتراک می‌گذارند. ما هم یک گوشه مجلس‌شان نشسته‌ایم و همین‌طور که چای و شیرینی‌مان را می‌خوریم، حواسمان هست که مرواریدهای کلام‌شان را صید کنیم و برای شما بیاوریم. این هفته موضوع بحث‌ «حقوق زنان؛ در میانه‌ی مردسالاری و فمینیسم» است. خودتان را برسانید به محفل گپ و گفت که بازار سخن، حسابی داغ است. متن زیر، اولین رهاورد ما از بحث امروز سرسرای مادرانه برای شما جان و جهانی‌هاست. _ حتم دارم خانه ما مهوّع‌ترین و ضدّزن‌ترین و اُمّل‌ترین خانه در کل خاورمیانه برای فمینیست‌هاست. مثلا «وقتی بابا بیاید» وعدگاه مهمی در خانه ماست که هر روزه بودنش از اهمیت و هیجان و شگفتی‌اش نمی‌کاهد. ورود بابا مثل خبری که هم‌اکنون به دست گوینده می‌رسد، روال عادی برنامه‌ها را متوقف می‌کند. اول من می‌بوسم و بعد تک تک بچه‌ها؛ دست همسرم را می‌گویم، وقتی از درِ خانه تو می‌آید. البته نه بلافاصله، چون همیشه دست‌هایش پر از نان داغ و میوه هوس‌کرده‌ی من و نوشت‌افزار برای دخترم و بادکنک برای پسرهاست. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ لباس معطر و حوله تمیز در رختکن حمام منتظرش هستند تا با دوش آب گرم استخوان سبک کند. کنترل تلویزیون در اختیار باباست و سلطنت بلامنازع شبکه پویا سقوط می‌کند‌. قبلش لباس‌های کثیف عوض می‌شوند و موهای دخترم شانه. من مسواک می‌زنم و بچه‌ها را برای مرتب کردن خانه‌مان ردیف می‌کنم. مقر فرماندهی بابا بالای سفره است. بابا بشقاب مخصوصی دارد، که رنگش با ما متفاوت است. چای آخر شب با بانو بی حضور بچه‌ها سرو می‌شود‌. اتاق مادر و پدر قلمروی ممنوعه است، شاید تنها جای تمیز خانه. در زدن را به پسر دو ساله‌مان هم یاد داده‌ایم. چون فقط پشت این در است که می‌گویم حق با او نیست و در قطع ارتباط با خواهرش اشتباه کرده، وگرنه بیرونِ در کسی حرف روی حرفش و تشخیص روی تشیخصش نمی‌گذارد. ولی متاسفانه از نظر مردسالارها و جنسیت‌زده‌ها هم ما مَهدور الدم هستیم، وقتی من کتاب می‌خوانم و همسرم ظرف‌ها را می‌شوید. همه بچه‌ها را او می‌خواباند و قبلش با مسواک دنبالشان می‌دود. وقتی از من می‌خواهد کمی بخوابم، بعد از یک‌ساعت با بوی کیک خانگی و هل‌هایی که توی چایی انداخته بیدار می‌شوم. ما، ما هستیم. بدون ضمائر مفرد، مونث یا مذکر. ما توی خانواده تنها یک متکلم وحده داریم؛ که آن قرآن است. آنجا که می‌فرماید: «خَلَقَ لَكُم مِّنْ أَنفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُم مَّوَدَّةً وَ رَحْمَةً ۚ» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
برگه‌ی سونوگرافی را با یک دست گرفتم و با دست دیگر، شماره‌ی «آبجی فاطمه» را پیدا کردم. حتی اگر اول اسمش، «آبجی» نمی‌گذاشتم و برحسب حروف الفبا جزو اولین اسامی لیست مخاطبین نمی‌شد، باز هم این روزها در لیست تماسم، جزو اولین نفرات بود. - سلام فاطمه! میدونم سرت شلوغه. هِماتوم چیه؟ برایم توضیح داد. - توی سونو نوشته هماتوم دارم. خطرناکه؟ - نه، ولی نباید دیگه زیاد ورجه وورجه کنی. خیالم راحت‌تر شد. مکالمه را کوتاه و خداحافظی کردم. با خودم فکر کردم که کاش همه‌ی باردارها، مثل من، در این نُه ماه، مامای همراه داشتند. مطمئناً اهمیتش کمتر از مامای همراه در روز زایمان نیست. کسی باید باشد که به پرسش‌های بی‌پایان مادر باردار جواب بدهد. کسی که جنین را بشناسد. فرق احساس حرکت جنین در جُفت خَلفی و قُدامی را بداند. صدها مادر باردار دیده باشد و خیالت را راحت کند اتفاقی که برای فلان مادر باردار افتاده، حتما نباید برای تو هم بیفتد. یک روز که درباره‌ی ترس از زایمان با او حرف می‌زدم، پرسید: «می‌خوای روز زایمانت من همراهت باشم؟» با این که بودنش همیشه دلگرمم می‌کرد، ولی با خنده گفتم: «نه، من خیلی بی‌تابی می‌کنم، می‌ترسم طاقت نیاری بفرستی‌م سزارین.» در اوج درد، وقتی مامای شیفت آمد و گفت: «خواهرت زنگ زد و‌ شرایطت رو پرسید.»، گویی برای یک لحظه مسکنی با دُز بالا برایم تزریق کرد. چند روز از تولد نوزاد می‌گذرد و من گوشی به دست، شماره را می‌گیرم؛ - فاطمه، بچه یه‌کم زرده! و این همراهی بی‌چشم‌داشت ادامه دارد... جان و جهان...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ ده دقیقه بود که در سکوت می‌راندم. هیچ فرقی نمی‌کرد که پنجره را پایین بدهم یا کولر بزنم. ما، هر چهار مرد توی ماشینْ از چیز دیگری پیشانی‌مان پر از عرق و گوش‌هامان سرخ شده بود. آخرین جمله‌ها را عمویم گفته بود؛ خطاب به پدر معصومه، پایین پله‌های خانه‌شان: «همه هتاکی‌هایی که امروز ما از دخترتون دیدیم فقط یه معنی داشت؛ این ازدواج تموم شده‌ست.» پدرم سمت شاگرد نشسته بود و دستش را گذاشته بود لبه پنجره‌. خط حائل بین انگشت شست و انگشت اشاره‌‌اش مثل سایبانی روی پیشانی‌اش بود. همین‌که پیچیدم توی بزرگراه آزادگان دستش را محکم کوبید روی پایش: «اگه دختر من این حرفای رکیکو می‌زد، به خداوندی خدا همونجا جلو جمع می‌زدم تو دهنش! ما با عزت و احترام به عنوان چهارتا بزرگ‌تر اونجا بودیم که وساطت کنیم بلکه این زن و شوهر به صلح برسن. من در عجبم که اصلا وقتی این حرفا رو می‌زد چطور پدر و مادرش از خجالت آب نشدن؟» دایی‌ام از همان اول که سوار شد، به کفش‌هایش خیره بود و با تسبیح مشکی‌اش بدون شمارش، استغفار می‌فرستاد... ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ ادامه حرفش را گرفت: «از پدری که هنوز یه ماه از قهرشون نگذشته، میگه دخترم خواستگار پولدار بنزسوار داره، چه انتظاری داری حاجی؟» پدرم دوباره دستش را سایبان کرد و نفسش را طولانی و ممتد بیرون داد. اتوبان امام علی ترافیک سنگینی داشت. «این زن دیگه برای تو زن نمیشه عمو! چون خانواده‌ش قبح کاراشو همه جوره تایید کردن. اگه خواهرش و فک و فامیلش کشف حجاب نکرده بودن بهت می‌گفتم یه بار دیگه سعی کنیم. اما از منِ مو سفید بشنو عمو جون، از تو لجن‌ْ گل خوشبو در نمیاد. درم بیاد به دردت نمیخوره.» عمو این را گفت و دستش از پشت صندلی آمد روی شانه‌ام. پدرم انگار با خودش صحبت می‌کرد. لحنش بیشتر رنگ حسرت و تعجب داشت تا عصبانیت. صدایش طوری بود که انگار چیز تلخ و تندی را همین الان به اجبار قورت داده باشد. «اصلا باورم نمیشه با چنین خانواده‌ای وصلت کردیم. خواهرش پررو پررو خودشو انداخته بود وسط و هی میگفت چندتا پیام به چندتا مرد غریبه تو این دوره زمونه چیزی نیست! این‌قدر دُگم نباشین. جوونن یه چیزایی هم اون وسطا گفتن...» این را گفت و درِ داشبورد را بی‌جهت باز کرد و دوباره بست. سی و هفت سال بود که سیگار را ترک کرده بود اما مطمئنم اگر در آن لحظه توی داشبورد یک پاکت می‌دید، حداقل چهارنخ پشت سر هم می‌کشید. «ده سال پیش با هم سر پوشیه زدن و نزدن بحث داشتیم و بهش می‌گفتم نکن عروس! تو تازه دو ساله چادری شدی. این‌کارا افراطه! حالا سر اینکه با مرد نامحرم....لاإله‌إلاالله!» من ولی حال عجیبی داشتم. حس می‌کردم سمت چپ سینه‌ام، جای قلبْ یک حفره‌ی سیاه مکنده به وجود آمده. حرفی در آن خانه شنیده بودم که چیزی را از درونم کنده بود. دایی شقّ‌ و رق نشست و خطاب به همه گفت: «هرچی تو این جلسه شنیدیم، بین خودمون می‌مونه. هیچ‌وقت به هیچ‌کس نمیگیم از دهن این دختر و خانواده‌‌ش چیا شنیدیم.» ترافیک باز شده بود. به خودم بد و بیراه گفتم که توی جاده یک طرفه، به امید دوربرگردانِ جلسه مصالحه مانده بودم. معصومه می‌خواست سوار بنز باشد؛ او از ماشین من بیرون پریده بود. پایم را روی پدال گاز گذاشتم و با تمام قدرت فشار دادم. گفتم: «زشت‌ترین جمله‌ای که تو اون خونه از دهنش خارج شد و از همه می‌خوام همین‌جا چال بشه این بود که وسط هال خونه داد کشید: 'من از بچه‌هام متنفرم.' نمی‌خوام هیچ‌وقت، هیچ‌جا این به گوش بچه‌هام برسه.» در سنگینی راز و سکوتی که روی شانه‌ی مردها بود، سرعت را کم کردم. ناخودآگاه دستم را روی وسط سینه‌ام، زیر کمربند ایمنی ماشین گذاشتم. حس کردم تازه دارم معنای سیاهچاله درونم را می‌فهمم؛ معصومه دیگر خانواده‌ام‌ نبود. راهنما زدم و از آخرین خروجی اتوبان، بیرون رفتیم. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1079 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته_خندون پسر دوساله‌ام، موقع نماز میاد کنارم می‌ایسته و هر کاری من انجام بدم تقلید می‌کنه و انجام می‌ده... یه‌بار وسط نماز سکسکه‌‌م گرفته بود. هربار که من سکسکه می‌کردم فکر می‌کرد که از ارکان نمازه و از خودش صدا درمی‌آورد!😂😅 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#آرزوی_دیرینه #فراخوان_روایت‌های_وعده‌_صادق پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و
محکم با دستان لرزانم دسته‌ی چمدان مامان را گرفتم: «تو رو خدا... تو رو خدا... تو رو به اباالفضل منم ببرید... مامان...بذارید منم بیام.» لب‌های مامان به هم دوخته شده بود، چشم‌هایش سرد بود، چادرش لای دست و پایش پیچ می‌خورد. آرام چمدان را کشید. اشک‌ها خزیدند روی گونه‌های بی‌رنگم و در کویر اطراف دهانم محو شدند. «مامان... آخه چرا منو نمی‌برید؟! هان... مامان...» محکم چمدان را کشید. یکی دو قدم جلو رفت. من هم به دنبالش رفتم. همه‌ی وجود گوش شده بودم تا مامان راضی شود و بگوید: «باشه تو هم بیا.» ولی تنها چیزی که می‌شنیدم صدای قلبم بود. بی‌وقفه خودش را می‌کوبید به قفسه‌ی سینه‌ام. - مامان نرو... مامان منم ببر...‌ مامان! دست بی‌جانم، دسته را رها کرد تا به پیشواز اشک‌های ناخوانده برود. مامان چمدان را کشید و رفت. دویدم و شیرجه زدم روی چمدانش: «تو رو به قرآن. تو رو به مقدسات. تو رو به روح خانوم جان...!» نفسم جایی حوالی قلبم گیر کرده بود. او رفت و من روی زمین پخش شدم. چادرم بال‌بال می‌زد. با برخورد شی‌ء محکمی به صورتم، به خود آمدم. پای پسرک بود! طبق معمول در خواب غلتیده بود! بلند شدم. بالشتم خیسِ خیس بود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ آرام، جوری که پسرک بیدار نشود برخاستم و همراه بالشت خیسم به آشپزخانه رفتم. یک پیامک کوتاه به مامان دادم. «مامان خوبی؟ یه خواب بد دیدم و توش کلی گریه کردم. هروقت پیامک را دیدی، برام نور صلوات بفرست.» فکر نمی‌کردم بیدار باشد. اما فوراً پیام داد: «برو راحت بخواب! *گریه توی خواب یعنی یه خبر خوش تو بیداری.»* کمی آرام شدم، بالشت را روی اپن گذاشتم و به رختخواب رفتم. صدای بلندی هوشیارم کرد. - ایول بابا ایول... باریکلا! صدای همسرم بود. ساعت را نگاه کردم. چهار و نیم صبح را نشان می‌داد. توی دلم «ای دیوانهٔ روانی» نثارش کردم و چشمانم را بستم که دوباره گفت: «تا چش دنیا درآد!» گُر گرفته از جا بلند شدم. خواب و بیدار بالشت را پیدا کردم و شلیک کردم سمتش. لبخند و شور و شعف، یک آن در صورتش خشکید. متعجب نگاهم کرد. بالشت را پس فرستاد. «ایران اسرائیل رو زده، خانومِ مام داره منو میزنه» - چی می‌گی تو؟ درست بگو ببینم چی شده. - ایران با پهپاد و موشک، اسراییل رو زده. عجب شبی بوده‌ها. مردم ایران و اسراییل همه بیدار بودن. تو ایران با آرامش و هیجان موشک‌ها رو دنبال می‌کردن و منتظر دیدن تصاویر نابودی اسرائیل‌‌. بعد اسرائیلیا با اضطراب تو پناهگاه‌ها نگران آب و آذوقه. فقط من و تو خواب بودیم!» با دقت به چهره‌اش نگاه کردم. زیادی ذوق‌زده بود! هیچ‌وقت بازی‌اش برایم رو نمی‌شد. متوجه نمی‌شدم جدی است یا سرکارم می‌گذارد. این بار خیلی دلم می‌خواست راست گفته باشد. دلم انتقام می‌خواست. هربار تکه‌ای از قلبم سوخته بود بدون هیچ مرهمی... اولین غمی که بر قلبم نشست، ماجرای شهید متوسلیان بود. هفت یا هشت سالم بود که پدرم با اندوه و تأسف خاصی، ماجرای ربوده شدنش را تعریف می‌کرد. ترور دانشمندان هسته‌ای، ماجراهای سوریه، شهادت سردار، عملیات تروریستی کرمان، سردار زاهدی.... قلبم دیگر جا نداشت. حالا ولی قلبم گواه شادی داد. شروع کرد نُقل و نبات پمپاژ کرد به سراسر بدنم. توی سرم «این بانگ آزادی‌ست کز خاوران خیزد!» پخش شد و دستانم همراهش ضرب گرفت. - سمیه چرا چیزی نمی‌گی؟ باید یه صبحانه مشتی به عنوان مشتلق بهم بدی. خبر به این خوبی دادم بهت. لپم را کشید، بالشت را گرفت و تلفن همراهش را داد دستم: «می‌گم سمیه... حالا چرا بالشتت خیسه؟!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
همه چیز از سال گذشته شروع شد. همه چیز. شبیه پازلی که فقط نیت من را برای چیده و تکمیل شدن می‌طلبید. اولین واکنش از طرف بابا بود که با لبخند گفت: «بسم الله» و دومین واکنش برای مامان که گفت: «خیلی زوده... مگه بچه‌بازیه؟!» وقتی متقاضی پیدا شد باور نمی‌کردم جایی برای قدم‌های من در این راه باشد. من هنوز هم هیچ تصوری از مسیر پیش رو ندارم! قرارداد را با پای شکسته و عصا به دست در دفترخانه امضا زدم و بلافاصله به بیمارستان منتقل شدم. وقتی همه چیز به نام خودم صادر شد، بین دیگر اسناد و مدارک بایگانی‌اش کردم. انگار باشد برای روز مبادا... روزهای مبادای من هم که یکی و دوتا نیستند! محمدحسین که آمد، بین حرف‌ها یک‌باره گفتم من سال دیگر عازم سفری خواهم بود. خودم از حرفم متعجب شدم. هیچ برنامه‌ای برای سفر به این زودی نداشتم، ضمن این‌که از نظر مالی هم توانایی‌اش را در خودم نمی‌دیدم. به لطف پدر و مادر محمدحسین، او هم راهی شد و گفت هم‌راه و هم‌سفر خواهیم بود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ وقتی هزینه اولیه اعلام شد، هر لحظه منتظر بودم از جانب او حرفی برای به تعویق انداختن سفر بشنوم، تا حرف دلم را پشت تصمیم او پنهان کنم. من هیچ ربطی به این سفر نداشتم! اما راه مستقیم و بدون دست‌انداز آماده بود و ما همچنان پیش به سوی مقصد... راستی مقصد کجاست؟! اولین جلسه‌ی کاروان، ندای «اللّهُمَّ لَبَّیک» که بلند شد، تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد؛ از درون و بیرون... اتفاقی که تا به حال تجربه نکرده بودم. به پهنای صورت اشک ریختم. در این یک سال تنها لحظه‌ای که حس کردم کسی آن‌جا منتظر رسیدن من است، همان لحظه بود. از نگاه خودم هنوز هم هیچ ربطی به این سفر ندارم؛ اما اگر رسیدم، شبیه کنیزکی رو سیاه، دوزانو مقابل خانه می‌نشینم و فقط دست‌های خالی و قلب غبارآلودم را نشان خواهم داد. مگر نه این‌که «وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا تُسِرُّونَ وَمَا تُعْلِنُونَ» (سوره نحل/ آیه ۱۹) در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشقِ نوشتن می‌کنند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «روایت یک صبحانه»_ تا پنج ساله شدنم توی خانه‌ی روستایی و پدرسالاری بابا حَجی زندگی می‌کردیم. هر روز صبح قبل از خروس‌خوان، بابا حَجی به در اتاق‌مان می‌زد و همه را به خط می‌کرد برای نماز و صبحانه. من که خردسال بودم و مکلف به حساب نمی‌آمدم توی رخت‌خواب گرم و نرمم به خواب شیرینم ادامه می‌دادم. اما این خواب لطیف یک ساعت بیشتر دوام نداشت، چرا که پای سفره‌ی صبحانه غیبت هیچ بشری موجه نبود. بابا حجی اعتقاد داشت که نباید صبح زود سردی بخوریم، وگرنه آدم هم در کارهایش کاهل می‌شود و هم مغزش سرد می‌شود. همیشه صبحانه‌ی ما کله‌پاچه، حلیم، عدسی و یا خاگینه بود. در کنار نان داغی که مادربزرگم تهیه می‌کرد. با چای معطر دارچین یا زعفران. بابا حجی همیشه یادآوری می‌کرد که نباید اول صبح که هوا خنک و سبک است چیزهای سرد مزاج بخوریم وگرنه بدن‌مان هم سردی می‌گیرد. مخصوصا ما که به لطف گرمای جنوب بیشتر سال را جلوی باد سرد کولر نشسته‌ایم. سفره‌ای که رویَش غذا می‌گذاشتند هم همیشه پارچه‌ای بود. باباحجی می‌گفت این سفره‌های پلاستیکی نه اصالت دارند و نه برکت! سفره باید قلمکار واصیل باشد. همیشه هم هم‌پایِ بساطِ صبحانه ما، اکبر واحدی بود که با صدای بلندش توی شروع برنامه می‌گفت: «صبح بخیر ایران». ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ توی خانه بابا حجی همیشه صبح با سلام به ایران بخیر می‌شد. بابا حجی کاسب بود. توی مغازه‌اش از تره‌بار و خشکبار تا کالای خانگی و کالای خواب، هر چیزی که می‌خواستی پیدا می‌شد. همیشه هم این جمله ورد زبانش بود: «رزق را قبل از اذان صبح تقسیم می‌کنند و آدمی که دم اذان صبح خواب باشد روزیش کم می‌شود.» هر روز راس ساعت هشت مغازه‌اش را باز می‌کرد. عموهایم را هم کنار خودش مشغول کرده بود. درِ خانه‌اش هیچ‌وقت بسته نمی‌شد و به همین خاطر کارِ خانه‌اش تمامی نداشت. یادم می‌آید کمتر روزی بود که غیر از خودمان که تقریبا بیست-سی نفری می‌شدیم، بیست-سی نفر دیگر ناهار و شام مهمان سفره‌اش نشوند. تا ده-یازده صبح بیشتر نمی‌توانست توی مغازه بماند چون دسته دسته مهمان از دور و نزدیک به سراغش می‌آمدند برای چاره‌جویی کارهایشان. با مهمان‌هایش که از راه می‌رسید، صدا می‌زد: «خاور، خاور، کوینی زینه؟! مهمو ٱمده، چی دُرُس کن. پنیر تبریزی بنه، چویی خوو دُرُس کن.» یعنی: «خاور، خاور، کجایی خانم؟! مهمان آمده، چیزی درست کن، پنبر تبریزی بزار، چایی خوبی درست کن.» دویدم سمت پذیرایی و توی پهلویش خودم را چلاندم و دم گوشش گفتم: «باباحجی، مگه نمی‌گی هرکی صبحانه پنیر بخوره خنگ می‌شه. پس چرا به اینا پنیر می‌دی؟ مگه اینا خنگن؟!» صدای خنده بود که از هر طرف به هوا رفت، صدای پچ پچ در گوشی‌ام زیادی بلند بود و همه شنیده بودند که چه گفتم. ضربان قلبم تند شد، حس می‌کردم همه دارند نگاهم می‌کنند، همین باعث شد بروم پشتِ کمرِ بابا حجی و مخفی بشوم تا کسی من را نبیند، یا لااقل من آن‌ها را نبینم! خنده‌کنان بیرونم کشید. من را نشاند روی پایش و سرم را بوسید و گفت: «وو یو که نی گون صبونه ایگون چاشت یه چی بین صبونه وناهاره، تازه پ گردو بوو خوره آدم هم چی نی بو‌.» یعنی: «به این‌که نمی‌گن صبحانه، می‌گن چاشت، یک چیزی بین صبحانه و ناهاره. تازه اگه با گردو خورده بشه آدم هیچیش نمی‌شه.» بقیه هم با تبسم وخنده تصدیقش می‌کردند، خند‌ه‌کنان بیرون دویدم کنار دست دایه، مادرِ پدرم، که با زن عمویم در گوشه حیاط پای تنور گازی مشغول نان پختن بود. نان داغی گرفتم و رفتم توی آشپزخانه نشستم پهلوی مادرم و دیگر زن عموهایم که هرکدام مشغول کاری بودند. بعد از پنج‌ساله شدنِ من به لطف خدا و بابا حجی صاحب خانه‌‌ی مستقلی شدیم. دیگر بیدار باش توی گرگ و میش هوا، ورزش، نان داغ تنوری، کله‌پاچه و حلیم و عدسی خبری نبود یا کمتر اتفاق می‌افتاد که خبری باشد. مادرم می‌بایست به تنهایی، هم تمام کارهای خانه را انجام می‌داد و هم از بچه‌های کوچکش نگه‌داری می‌کرد. همین دست تنها بودن باعث شده بود گاهی هفت صبح بیدار شویم گاهی هم دیرتر. ذائقه‌مان هم عوض شده بود. قبل از ساعت ده صبح میل‌مان به خوردن و آشامیدن نمی‌رفت. وقت خوردن هم علاقه‌مان رفته بود به سمت چای با کلوچه و بیسکوییت. سفره‌های پلاستیکی با جدیدترین طرح‌های گل‌دار و خال‌خالی و راه‌راهی همه را می‌شد توی کابینت‌مان پیدا کرد. حالا خیلی سال از آن روزها گذشته و من همسر و مادر شده‌ام‌. هر وقت می‌خواهم روزم را بسازم، خروس‌خوان بیدار می‌شوم. نمازی با چشم‌های نیمه‌باز می‌خوانم وخمیازه‌کشان صبحانه‌ای درست می‌کنم. نه حلیم و عدسی و کله پاچه. املتی، نیمرویی، پنیری، با چای و به رسم قدیمی پدربزرگ روی سفره پارچه‌ای. خانه‌ام کوچک است. شاید به اندازه یک چهارم حیاطِ خانه بابا حجی. حیاط هم ندارد. از مهمانی و مهمان‌بازی هم خبری نیست. من به زندگی ماشینی و شهری خو گرفته‌ام. به خریدن نان از نانوایی، به خوردن پنیر با خیار و گوجه در وعده‌ی صبحانه. آن هم اگر مِیلَم بکشد. و این تکرار خالی از آدم‌ها و سنت‌ها، سخت دلتنگم کرده است. و افسوس که ما بیشتر روزهایمان صبحانه نداریم، چاشت داریم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دارد دل ما راه نجاتی دیگر در مشهد و در قم، عتباتی دیگر بر بانوی با کرامت قم صلوات بر شاه خراسان صلواتی دیگر💐 جانی و جهانی؛ چه کنم جان و جهان را...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan‌
29.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم به ریحانه کوچک بهشتی، دختری که با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی مظلومانه به سمت بهشت پرواز کرد و جاودانه شد. 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 اجرای نقاشی: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
من و خواهرم تنها دخترهای بابا بودیم، اما هیچ‌وقت یادم نمی‌آید به نوازشی لوسمان کرده باشد. بغل کردن هم در خانه‌ی ما سن و قاعده داشت. پدر حتی خیلی علاقه داشت مرد بارمان بیاورد؛ مثلا راهنمایی بودم که نقشه‌ی کاغذی زهوار در رفته را می‌داد دستم و می‌گفت برو شهرداری منطقه‌ی نمی‌دانم چندِ تهران و فلان کار اداری‌ام را انجام بده. اوایل باورم نمی‌شد بابا من را رها کرده بروم آن سرِ شهر، اتوبوس به اتوبوس و خط به خطِ مترو بگردم شهرداریِ منطقه فلان را پیدا کنم و با متصدی‌اش کلنجار بروم که امضایی بکند یا شماره‌ای بزند یا... به خودم این تسکین قلبی را می‌دادم که بابا مثل سایه دنبالم آمده، مراقبم هست و فقط می‌خواهد من دست و پا چلفتی بار نیایم. ✍ادامه در بخش دوم؛