eitaa logo
ققنوس
1.3هزار دنبال‌کننده
185 عکس
59 ویدیو
4 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دل‌گویه
به‌نام‌او «از شکلات خوشمزه‌تر» هنوز کوچک بودم که مادر شدم، حس مادری برایم شیرین بود، مثل قند، از شکلات خوشمزه‌تر. نه این‌که واقعاً مادر شده‌بودم، نه! مشق مادری می‌کردم برای روزی خیلی دور خیلی نزدیک... 💠💠💠 دستم به تایپ‌کردن بود و گوشم به صدای کلاس، آخرین جلسه خاطره‌نویسی، اصلاً از این کلمه خوشم نمی‌آمد تازه داشتم یاد می‌گرفتم که گفتند دوره تمام شد. مثل دنیا که تا گرد شوی دراز می‌شوی. این مَثَل مادرم است که وقتی خبر مرگ کسی را می‌شنود می‌گوید. کلاس تمام شد و تمرینش ماند و چه تمرین سختی! 💠💠💠 به قاعده مشق استاد، تمام خاطراتم را چنگ زدم، گشتم و گشتم و خوشایندتر از مادری نیافتم. هنوز کوچک بودم که مشق مادری کردم برای خواهر، برادر، گاهی پدر، گاهی مادر. مخصوصاً مادر؛ وقتی که غربت دنیا روی سرش هوار می‌شد، می‌شدم سنگ صبورش. گاهی آن‌قدر در نقشم فرو می‌رفتم که برای گربه سر کوچه که مادرش رفته بود هم مادری می‌کردم، شیر برایش می‌گذاشتم، تخم‌مرغ برایش نیمرو می‌کردم و بالای سرش می‌نشستم تا غذایش را تا آخر بخورد، حتی برای فنچ کوچک پیرمرد فامیل که حال نداشت نگهش دارد و من با خودم آوردمش قم. البته خیلی مراقب بودم، برای همسرم مادر نشوم. شنیده بودم از این روان‌شناس‌ها که برای همسر مادری نکنید و من هم حرف گوش‌کن، تمام سعی‌ام را کردم که درست برخورد کنم. 💠💠💠 روزی که برگه آزمایش به دستم رسید، زندگی‌ام دو قسمت شد: قبل از او و بعد از او. این اتفاق همان مهم‌ترین اتفاق زندگی‌ام بود... گشتم و گشتم برای تمرین کلاس، ولی قشنگ‌ترش را نیافتم. نیافتم چه کنم؟! حتی رسیدن به قشنگ‌ترین آرزوهایم آن را کم‌رنگ نکرد، مثل چاپ‌شدن اولین کتابم، دومین کتابم، مثل درس‌خواندن در رشته مورد علاقه‌ام، حتی رفتن به زیباترین جاهای دنیا... کم‌رنگ نکرد برایم، حتی تمام سختی‌هایی که در این راه چشیدم و صداهای ناخوشایندی که روحم را زخم می‌زد که تو فقط یک‌بار مادر شدی! هیچ‌کدام حلاوت این هدیه خدا را برایم کم‌مزه نکرد. به نظرم این مزه از آسمان آمده است، برای همه مادرها، برای همه زن‌ها، چه مادر بشوند چه نشوند. 💠💠💠 چهارم دی سال‌روز تولد عیسی مسیح بود که نام رفت توی شناسنامه‌ام. حکمتش را نمی‌دانم، ولی تقارن این دو برایم دلچسب بود، حس مریم را داشتم که با تمام داشته‌اش به جنگ ناملایمات می‌رود... "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
«سه شهید در آغوش یک شهید...» از راست: شهید شهید شهید شهید دوران کودکی و‌ نوجوانی من و بسیاری از هم‌سن‌وسال‌های شهر من با این عکس گره خورده... با این عکس، با قطعه شهدای کربلای۴ در ، با روایت افسانه‌گون کربلای۴، با ساختمان که معراج غواص‌های کربلای۴ بود در ساحل اروند روبه‌روی ام‌الرصاص و هرسال در سفر جنوب حسرت زیارت آن‌جا بر دل‌مان می‌ماند... حس عجیبی از غرورِ آمیخته با حسرت آن روزهای ما را فراگرفته بود... حس جمعی ما این بود که هم‌شهری دلاورمردانی هستیم که تاریخ مانند این‌ها را به خود ندیده است... ۴ دی‌ماه سالروز عروج عاشقانه غواصان مظلوم کربلای۴؛ منطقه شلمچه، سال ۱۳۶۵ ✍ @qoqnoos2
«ای‌وای! بچه‌های مردم!...» «دل‌نوشته برادر عزیزم امیر دیزانی، برای شهیدان مظلوم کربلای۴» سال ۶۵ در چنین شبی(شب ۶۵/۱۰/۴) از بهمنشیر آبادان تا خین خرمشهر  دسته‌های غواص به خط‌هایی زدند که  اغلب لو رفته بود... 💠💠💠 هنوز صدای آتش‌بار صدامیان می‌آمد، بچه‌ها بین خشکی و آب و خون غوطه‌ور بودند، جوانی به انتظار قبض‌روح‌شدن، متلاطم در امواج اروند، می‌دانست که دیگر، کار، در این دنیا تمام است و باید جسم را واگذارد، اما نگران بود: «امام عزیزتر از جانم! به سیدالشهداء قسم ما کم نگذاشتیم، ولی...» 💠💠💠 مادر بعد یتیم‌شدن بچه‌ها، همه امیدش علی بود، پسر ارشدش، بعد از پدر او مرد خانه و تکیه‌گاهش شده بود، با همین تکیه‌گاه، دامادها و نوه‌هایش را مثل قبل عزت می‌کرد، سفره‌اش همچو گذشته برای میهمان و اقوام گسترده بود و... آن شب سرد و برفی از و گذشت، از کنار مغازه خواهرزاده‌اش که رد می‌شد پرسید حسین‌جان! از بچه‌ها خبر نداری؟ حسین سرش را بلند کرد سلام داد... - نه خاله‌جان از هیشکی خبری نیست! چند روزیه که از منطقه کسی زنگ نزده، خیلیا این بار رفتن، اغلب غواصا و بچه‌های والفجر۸ سال پیش هم رفتن، نگران نباشید دور هم خوش می‌گذرونن! پیرزن خداحافظی کرد و نگران‌تر راهی خانه شد... برف سنگینی باریده بود، کوچه‌ها تنگ بود، برف را وسط کوچه‌ها جمع کرده بودند تا از کنار تل برف‌ها راهی برای رفت‌و‌آمد باز شود، کوچه‌های تنگ برفی را در دل تاریکی شب طی کرد و به خانه رسید... دلش آشوب بود، تلویزیون را روشن کرد ببیند خبری از جبهه دارد... آن هم که هیچ... تا نیمه‌شب مثل مرغ پرکنده بود، آخر رفت تجدید وضو کرد سر جانماز کنار علاءالدین نفتی که قابلمه آب رویش قل می‌زد نشست و سرش را بالا گرفت و از پشت پنجره بخارگرفته به هوای ابری و مه‌آلود بیرون نگریست و زیر لب می‌گفت: «علی‌جان کجایی مادر؟ بَبَم سرما نخوری! مِگن بازم قرارَس بندازنِتان تو آب سرد رودخانَه اون دفَه به چه سختی زندَه ماندی، مادر! رفیقاتَ آب برده بود... جان مادر! آخه اگر یه چیت بِشَد من چه کنم عزیزِم کیَ دارم؟ آقاتَم که ما رَ وِل کرد رفت... امشب مادرای رفیقات تو مسجد دلشان آشوب بود مِگفتن خبری نیست ازشان...» دست‌ها را بلند کرد و با صدای لرزان گفت: «ای خدای بزرگ! به حق ابی‌الفضل‌العباس، هوای این جوانای ما رَ داشته باش، ایشالا سالم برگردن...» گریه و اشک اَمانش نمی‌داد تا بالاخره نزدیک سحر خوابش برد، نزدیک طلوع بود که دختر مادر را تکان می‌داد: «مامان! مامان‌جان! پاشو چی شده؟ چرا تو خواب گریه می‌کنی؟ چرا ناله می‌کنی...؟» مادر از خواب پرید، دائم می‌گفت: «ای‌وای علی‌ام! ای‌وای علی‌ام! ای‌وای ابراهیم! ای‌وای بچه‌های مردم!...» به سختی مادر را آرام کردند، ساعت ۷ صبح رادیو مارش عملیات می‌زد... شب کربلای۴، ۱۴۰۲ برگرفته از خاطرات مادر شهید علی نجف‌زنگی و عمه شهیدان ابراهیم ژاله و نفیسه ژاله حاجیه‌خانم با اندکی تغییر و بازنویسی @qoqnoos2
«راز آن قطعه از بهشت...» (دل‌نوشته برادر عزیزم حجت‌الاسلام جواد بهشتی، به یاد شهدای مظلوم کربلای۴) دیشب زدند به خط، خط نشکست، ولی استخوان عزیزان‌مان شکست... سال‌هاست مبهوتم که در آن زیرزمین با خدا چه نجوایی کردید که فاطمی رفتید؟ مادر هم می‌خواست خط را بشکند، ولی استخوانش را شکستند... من استخوان‌های شکسته بازگشته از کربلای۴ را می‌شناسم‌... عمویی که خندان رفت، -دندانش را تازه درست کرده بود، هنوز یادم هست...- مدت‌ها مفقودالاثر بود، بعد هم مفقودالجسد، وقتی هم که در دهه هفتاد آمد، استخوان‌هایی شکسته بود از تنی بی‌سر... هم فاطمی بود و هم حسینی... مگر نه این است که علی(ع) فرمود جمجمه‌ات را به خدا بسپار! هان ای شهیدان! با خدا شب‌ها چه گفتید؟ جان علی! با حضرت زهراء چه گفتید؟ رمز آن زیرزمین گمرک خرمشهر -میعادگاه عاشقان شهادت-را چه کسی می‌داند؟ راز آن قطعه از بهشت را... خدایا ما را به لطف مادرمان فاطمه زهراء (سلام‌الله‌علیها)، شهید فدایی ولایت، پاکیزه بپذیر... اللهم‌احفظ امامناالخامنه‌ای ✍🏻 @Parishaneha با اندکی تغییر @qoqnoos2
«کریسمس مبارک!» (یادداشت زیبا و دردناک علی مهدیان، در آستانه سال نو میلادی، در رثای مظلومان غزه) 🔺 بابانوئل آمده تا جشن بگیریم، از قطب شمال با همون هیکل چاق و لباس قرمز‌رنگش، با گوزن‌هایی که سورتمه‌اش را می‌کشند. آمده برای چی؟ برای این‌که توی جوراب کودکان بی‌گناه و معصوم که از شومینه‌ها آویزان شده، هدیه بگذارد. کودکان معصوم در این سرمای زمستانی خوابند. بدنهای‌شان سرد شده، یخ کرده؛ از گوشه لب‌های کوچک‌شان خون جاری شده، پدرهای‌شان بغض کرده‌اند و مادرهای‌شان ضجه می‌زنند، نگاه‌شان به آسمان است. این‌جا است. ! 🔺 بابانوئل غصه نخور! شاید مقدس در بهشت مشغول است به مادری، تو چرخ بزن و برو به اروپا، به آمریکا، در جوراب‌های کودکان‌شان که جهان فردا را خواهند دید هدیه‌ای بگذار که به قدم‌های‌شان عزم دهد که برخیزند و بشورند بر این زمستان و یخ‌بندان سرد. کودکان روزی خواهند فهمید در این دنیا چه کسانی باقی کودکان مسیحی شهر سوریه را که لباس سرخ به تن‌شان کرده بودند تا جلوی پدر و مادرشان بکشند، نجات داد. برو از دودکش‌ها در کنار شومینه‌های گرم خانه‌های‌شان و به بچه‌های‌شان بگو چند در با خاک یکی شد. چند راهبه در بودند که شهرک‌نشین‌ها آب دهان به صورت‌شان پرت می‌کردند. و سکوت می‌کرد که خدای‌ناکرده بدنش را بر صلیب نکنند، چون او مقدس‌تر از (ع) است شاید. ! 🔺 (ع) را همان‌ها بر صلیب کردند که به مادرش توهین کردند. و لعنت بر این دنیای یخ‌زده برف‌گرفته که مسیحی درش می‌گوید افتخار می‌کنم صهیونیستم! و کمک می‌کند که بچه‌ها کشته شوند و راهبه‌ها هتک حرمت شوند و مسیح به صلیب رود. اف بر این دنیا! اف بر دنیایی که رییس مجلس آمریکا درش بگوید «کتاب مقدس یادمان داده کنار اسراییل بایستیم.» و بکشیم و سلاخی کنیم و این هدیه سال نوی میلادی ما است برای مسیح و مادر مقدسش. ! 🔺 به این کاج سبز زینت‌بسته‌شده قسم، سروهایی در غزه به خون زینت شده‌اند که عالم را چراغانی می‌کنند. شمع روشن کنید به یاد یحیای تعمیدداده‌شده اما بیمارستانی بود که نامش به غسل تعمید یحیای نبی آراسته بود، به خون کشیدندش تا سرو بروید از خاکش، حالا وقتش شده جشن ظهور بگیریم. درخت‌های استوار چراغانی وسط این سرمای فراگیر زیاد شده‌اند، همه پاک و مطهر مثل (ع) مثل (ع)، زینت‌شده به خون، خون کودکان، چراغان می‌کنند عالم را. ! 🔺 جشن ظهور است، ظهور (ع) صاحب دوشمشیر! این‌جا تفسیر می‌کند شمشیر دوگانه عیسی(ع) را، چون شمشیرهای دوگانه‌ای که جمع معنویت و مقاومت‌اند، از خاک بر می‌خیزند و بر فرق دجال‌های کودک‌کش فرود می‌آیند. جشن ظهور است. ! ✍🏻علی_مهدیان @ali_mahdiyan با اندکی تغییر @qoqnoos2
هدایت شده از دل‌گویه
به‌نام‌او «من اول عاشق شدم!» می‌دانم من اول تو را شناختم، من اول تو را پسندیدم، اول من عاشق شدم. من تو را از حسرت‌های شناختم، همان حسرت دوران نوجوانی‌ام وقتی که کاروان مدرسه به سمت تو می‌آمد. من از شهداء ممنونم که اول‌بار با خیال آنان به تو رسیدم. من، تو را در راهروی آموزش و پرورش ناحیه دو شناختم، وقتی که نتوانستم از کنار تابلوی عکس به راحتی بگذرم. من، تو را در مزار برادر امام‌علی(علیه‌السلام) شناختم، ، آن‌وقت که گنبدش تمام چشمم را گرفته‌بود. من اول عاشق شدم، برای تمدن نهفته در زمینت یا نه، فرزندان گم‌شده در خاکت؛ برای کدامش نمی‌دانم! برای گرمی خون‌هایی که در رگ‌های مردان و زنانت می‌جوشد یا دست‌های پیرمرد و کودک که با اشتیاق برای اتوبوس ما، در آسمان تکان می‌خوردند... نمی‌دانم جذبه کدام دارایی‌ات مرا به تو عاشق کرد، هرچه بود، نبود! من هنوز را ندیده، مجنونت شدم. امام هم عاشق بود، همان موقع که گفت جزایر باید حفظ شوند، مردم هم عاشق امام بودند و عاشق تو که نگذاشتند مُهرِ مجنون از پیشانی ایران پاک شود. اصلاً شهداء مجنون بودند که این‌گونه پای حرف امام ایستادند، آن‌ها مجنون بودند، لیلی داشتند، مرام داشتند... راستش را بخواهی برای رفتن به ، را بیشتر می‌پسندم، با وجود این‌که نقشه می‌گوید ! شلمچه باب‌ ورود است، شلمچه اذن دخول است برای زیارت ارباب؛ اجازه از همه استخوان‌های زیر خاک تو، اجازه از ، اجازه از ، از ، از... نفت حتی در ورطه دلیل‌هایم نمی‌گنجد، اما چرا، تاریخ پربارش، مزار . به درس و مکتب می‌برد این طفل گریز پای را و در کنار دانشگاه قرار می‌دهد. دلم هوای امام رضا(علیه‌السلام) که می‌کند، به دادم می‌رسد. من در دنبال ربّ خویشم، در زیگورات تو، خدایم را برای این همه نعمت ستایش می‌کنم. من، آب زندگانی را در آسیاب دشمن نه! در آسیاب‌های آبی شوشتر تو می‌بینم. خدا ببخشد مرا که بی‌رسمی می‌کنم و مست می‌شوم در نرگس‌زارهای ، آن‌وقت دیگر دیر و خرابات نمی‌خواهم، گوشه قدم‌گاه امام‌رضا(علیه‌السلام) کنج * مرا کافی‌است. دلم به گرمای تو خوش است، حالا دیدی که بیش‌تر دوستت دارم؟ من اول عاشق شدم، ! *ارجان نام قدیم بهبهان است. 🖊فاطمه میری‌طایفه‌فرد "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت صفر!) «مستقیم گلزار شهدای بین‌المللی کرمان» بعد از بازخوردهای بسیارخوب سال گذشته و در نتیجه خاطره شیرینی که به یاد مانده بود، از مدت‌ها قبل، با کلی ذوق و شوق آماده دیدار و نوشتن دوباره حواشی و نکات ریزودرشت دیدار بودم... اما حالا بیش از یک هفته می‌گذرد و هنوز برگه‌ها را از لای شکاف جلوی پیراهن فایوْاِلِوِنم درنیاورده‌ام‌... برگه‌هایی را که شب قبل دیدار‌، با شوق نوشتن و ذوق خوانده‌شدن آماده کرده بودم و... اتفاقات مختلفی ذوقم را کور کرده بود و شوقم را گور... از مدت‌ها قبل قرار بود نوشته‌های سال گذشته، تجمیع و تدوین شوند و در قالب کتابی عرضه شوند، اما عرضه‌اش را ظاهراً نداشتم و... ناهماهنگی‌های قبل از دیدار هم از یک‌سو -که شاید در ادامه شرح دهم-، جلسه الی‌الحبیب و برخی اتفاقات ناخواسته هم از سوی دیگر و از همه این‌ها بدتر خبر تلخ جنایت وحشتناک کرمان و بعد هم خبر رفتن ... همه و همه در کنار کسالتی که از چندروز قبل عارض شده بود، با هم ائتلاف کرده بودند تا این‌بار نوشتن رأی نیاورد و پای قلم شکسته شود... 💠💠💠 بعد از چندروز که حسابی به هم ریخته بودم، قرار بود راهی شویم، شاید... که صبح روز آخرین امتحان، همان روز حرکت، راهی درمانگاه شد... روی تخت، زیر سرم بود که به اصرار برگه‌ها را گرفت و همان‌جا شروع کرد به خواندن! و اصرار بر نوشتن... اما باز هم نشد... دکتر منع سفر کرد و البته ما راهی شدیم! به اصرار روح‌الله که می‌گفت دکتر از کم‌وکیف سفررفتن‌های ما که خبر ندارد! راهی شدیم تا به سوم برسیم... قصه و در مسیر، بماند برای وقت دیگری... مستقیم ... نیمه‌شب بود که رسیدیم بر مزار حاجی... سوز سرمای خشک دی‌ماه به صورتت می‌خورد... شهداء همگی دورتادور حاجی را گرفته بودند... کمی آن‌طرف‌تر هم در کنار قطار رفقای شهیدش آرام گرفته بود و کلکسیون شهدای هیأت را کامل کرده بود... را می‌گویم که در هر واقعه‌ای شهیدی را تقدیم انقلاب کرده بود، از جنگ تا حرم، از شرق تا غرب، از پاکستان تا سوریه! و این قصه هم‌چنان ادامه دارد... 💠💠💠 حالا کمی آرام گرفته‌ام... حالا که در گوشه (ع) بم، بالاخره شروع کردم به چیدن ادامه کلمات... باقی خوابیده‌اند و سوز سرمای بی‌رحم دی‌ماه بم، بر شعله‌های بخاری گوشه موکب غلبه می‌کند و مرا می‌برد تا پنجم دی‌ماه سخت سال ۸۲، آن‌روز که لرزید... و ایران به هم ریخت...؛ می‌برد تا سرمای سوم دی‌ماه ۶۵، آن شب که بدن‌های بچه‌ها در آب اروند می‌لرزید تا بچه‌ای در بم نلرزد، در بم، در قم در کرمان، در مریوان... در هرکجای ایران...؛ می‌برد تا صبحگاه سردترین جمعه دی‌ماه، سیزدهم دی ۹۸، می‌برد تا... عجب ماهی شده دی‌ماه! و حالا من در این سرمای دی‌ماه بم، در گوشه موکب... 💠💠💠 در لابه‌لای نوشتن‌ها، یک‌درمیان سری به می‌زنم و نگران بچه‌ها هستم... چند روزی هست که خط شلوغ است... و زده‌اند بیرون و هنوز برنگشته‌اند... هنوز شماره را ندارد و می‌گوید مجنون۱۴ خودش را معرفی کند... بچه‌ها در خط زیر آتش‌اند... آتش خودی و غیرخودی... آتش فتنه‌های آخرالزمانی... 💠💠💠 هنوز از خانواده‌های شهدایی که دیشب مهمانان‌شان بودیم شرم دارم... شهدای گلزار شهدای کرمان... خانه‌هایی به ظاهر محقر و کوچک... در یکی از روستاهای ... کوخ‌هایی که هنوز پرچم انقلاب بر بام آن‌ها برافراشته است و بار انقلاب بر دوش ساکنان آن‌ها... هنوز از نگاه محمدهادی سیزده‌ساله، شرم دارم که با قوت می‌گفت هیأت را دوباره راه می‌اندازیم، همان هیأتی که پدرش به پا کرده بود برای همین نوجوانان دهه نودی... می‌روم سیاهه‌های شب دیدار را مرور کنم... کلمات را آماده می‌کنم برای اولین یادداشت... آفتاب طلوع کرده... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت یکم) «وقتی گیف‌ها هم کم می‌آورند!» می‌روم سراغ یادداشت‌های شب دیدار و مرتب‌شان می‌کنم برای قسمت یکم... امسال، از همه سال‌های اخیر بدتر بود... خیلی بدتر... با این‌که خیلی زودتر از همیشه، جلسات هماهنگی برگزار شده بود و تصمیمات خوبی هم گرفته شده بود، اما... ساعت، سی‌دقیقه بامداد را رد کرده و هنوز تکلیف بسیاری از اسامی دیدار فردا مشخص نیست! مدت‌ها بود این‌قدر حرص نخوره بودم... احساس می‌کنم سفیدشدن بخشی از موهای سرم را می‌توانم از عمق درونم درک کنم! دستم به جایی نمی‌رسد، نه این‌که نرسد، اما الآن دیگر چه فایده‌ای دارد؟ تف سربالاست! آن‌قدر انگشتم را روی صفحه گوشی کشیده‌ام و یک‌درمیان، صفحه مکالماتم با آقای را مرور کرده‌ام، احساس می‌کنم سر انگشت شستم، باد کرده! برای فردا خیلی دل‌شوره دارم، پیش‌بینی یک فاجعه همه‌چیزتمام! وسط این ماجراها و همه اعصاب‌خردی‌ها، خبر ترور ناجوانمردانه ، در شب‌شهادت حاج قاسم و چند روز بعد از شهادت ، بیش‌تر به‌هم‌ات می‌ریزد... باید صبح زود عازم تهران شوم، خودم هم باید پشت فرمان بنشینم، اما از سویی منتظر خبر تعیین‌تکلیف باقی اسامی هستم و از سوی دیگر دل‌آشوبه مانع خواب است... فردایی را که طلیعه سپاهش آمده، خدا به خیر گرداند... 💠💠💠 ساعت از یک بامداد گذشته، یادم می‌آید که کاغذ و قلم، کنار نگذاشته‌ام، چاره‌ای نیست، در جست‌وجوی کاغذی که فردا کالای نایاب است در حسینیه امام خمینی، روح‌الله را از خواب بیدار می‌کنم... برای آخرین بار پیام‌ها را نگاهی می‌اندازم، خبری نیست که نیست، کاغذ و خودکار و قرص‌هایم را می‌گذارم کنار گوشی که صبح جا نگذارم... ساعت گوشی را برای ۴:۵۰ تنظیم می‌کنم و راهی رخت‌خواب می‌شوم... ساعت ۱:۱۷ را نشان می‌دهد... یعنی این چشم‌ها سه‌ونیم‌ساعت بیش‌تر فرصت ندارند که بسته باشند... 💠💠💠 از مجتمع بیرون می‌زنیم... باید روح‌الله را بگذارم مدرسه و بعد راهی تهران شویم... در راه اذان هم می‌زند... پیچ کوچه حاج‌عسکرخان را که رد می‌کنیم، نوری از درب نیمه‌باز مسجدی کوچک بیرون زده... به جماعت نمی‌رسیم... جماعتی سه‌نفره به پایان رسیده و‌ تعقیبات را شروع کرده‌اند، یک امام و دو مأموم، از همان پیرمردهای اهل مفاتیح! در تاریکی هوا، با روح‌الله خداحافظی می‌کنیم و با مادرش راهی می‌شویم... اولین‌بار است که قصد بیت را کرده است، آن هم شاید، اگر بشود! هرچه ناامیدانه به من اصرار کرد، عذرتقصیر آوردم و گفتم شرمنده‌ام که بسیاری از مداحان و ذاکران آرزومند این دیدار هستند و راه به جایی نبرده‌اند... علاوه بر این‌که امسال ما هیچ ورودی در امر خانم‌ها نداشته‌ایم... برای دیدارِ هفته قبل بانوان هم خیلی چشم‌انتظار بود و آخر هم نفهمیدیم قاعده و مبنا و عرض و طول دعوت چگونه بوده... دیدارهای مشابه دیگر نیز هم... عاقبت گفتم در این دیدار، همه کارها به خانم ختم می‌شود! پیامی ردوبدل شده بود و کورسوی امیدی دمیده بود... همین وعده نیم‌بند کافی بود که هم‌سفر سحر من شده باشد... 💠💠💠 زودتر از بقیه به درب رسیده تا کارت‌های برگزیدگان مهرواره را توزیع کند، این را از تماس می‌فهمم... حضور برگزیدگان مهرواره هوای‌نو در دیدار امروز، بخشی از جوایزشان است، هدایای مادی که هنوز تأمین نشده‌اند، حداقل از هدایای معنوی بهره‌مند شوند! به تهران نرسیده‌ایم که تماس‌ها شروع شد! ابتدا که از زاهدان خودش را رسانده، بعد و پشت‌بندش و تماس پشت تماس... دارد کابوس دیشب زودتر از آن‌چه انتظار داشتم، تعبیر می‌شود... پخش ماشین می‌خواند و من دل‌آشوب‌تر از پیش می‌رانم به سوی جمهوری: «علی، آری علی، حتی علی، تنهاست بی‌مردم!»... و باز هم با خودم می‌اندیشم... ما که به انحاء گوناگون اعلام آمادگی کردیم برای یاری و مساعدت، نه فقط اعلام کردیم، فهرست اسامی را بچه‌ها کلی وقت گذاشتند، تجمیع کردند، به تفکیک استان‌ها مرتب کردند، به تفکیک کسوت... با رنگ‌های مختلف دسته‌بندی کردند و... اما چرا... سؤالات زیادی دور سرم می‌چرخد و دم نمی‌زنم... پسرک بالای درخت‌نشین قول داده است پسر خوبی باشد! فقط دیشب، نزدیک یک بامداد بود که دیگر فایل‌های تصویری متحرک(گیف‌ها) هم جواب‌گوی انتقال حالم نبودند، ناپرهیزی کردم و نوشتم: «حاجی! نیروهایی که درگیر بودند، از [فلانی]  تا [فلانی] و... رو بعد از دیدار مستقیم بفرستید غزه...» این مقدار از کظم‌غیظ حال خودم را هم به‌هم می‌زد! اگر این شرایط در سال‌های دورتر رقم خورده بود، فکر می‌کنم ناسزایی را در دایره لغاتم دست‌نخورده نمی‌گذاشتم... الآن که بعد از یک هفته دارم نوشته‌ها را بازنویسی می‌کنم، کمی آرام‌ترم، هرچند هنوز جایش به شدت درد می‌کند! ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت دوم) «وقتی آغوشت از بغل اشباع می‌شود!» بعد از حدود ۳۰۰۰ کیلومتر رانندگی، از قم تا و و و و تا و و...، حق بدید بین آماده‌سازی و تنظیم یادداشت‌ها فاصله بیفتد... کاش فرصتی پیدا شود و حکایت‌های شیرین و رشک‌برانگیز این سفر رویایی را روایت کنم... از و صدها شهیدی که هریک را قصه‌ای است، از مزار شهید در آن‌سوی گلزار تا آرامگاه ابدی شهید در این‌سو تا منزل ساده پدری تا موکب آسمانی حضرت ابوالفضل(ع) بم، از منزل باصفای شهید راه اربعین، تا خانه به ظاهر محقر شهیدان گلزار شهدای کرمان، ، دو پسرعموی بهشتی... تا نخلستانی که با دستان شهید سعید غرس شده بود، همان‌که حافظ قرآن و نهج‌البلاغه بود و چگونه باور کنی زاده خانواده‌ای زرتشتی بوده‌است؟! آه که خاطرات متراکم این سفر کوتاه ولی ملکوتی، بر دلم سنگینی می‌کند... به گمانم همین مقدار برای عذر تقصیر در تأخیر روایت کفایت می‌کند... بگذاریم و بگذریم و برگردیم به خط روایت... 💠💠💠 حوالی عوارضی حرم امام، مسیریاب را فعال می‌کنم؛ مستقیم کشوردوست... داخل پیچ‌وخم خیابان‌های تهران که می‌شویم، تعارفی -به غایت تعارف- به خانم می‌کنم که صبحانه درخدمت باشیم! کله‌پاچه‌ای، آشی، املت کثیفی! اما او هم که دل‌آشوبه مرا دیده است، از من نگران‌تر است... از جمهوری که می‌پیچم داخل کشوردوست، انبوه جمعیت مقابل درب شوکه‌ام می‌کند، نرسیده به جمعیت می‌زنم روی ترمز و وارد هلالی می‌شوم، خیابان هلالی... به قاعده یک مستطیل خیابان‌ها را دور می‌زنم، به امید آن‌که داخل جمهوری توقف‌گاهی پیدا شود... کناره جمهوری که سپرتاسپر ماشین‌ها ردیف شده‌اند، آخرین کوچه بن‌بست قبل از کشوردوست توجهم را جلب می‌کند، دنده‌عقب می‌گیرم و وارد کوچه می‌شوم، حس بسیار‌خوبی دارم، انگار جایی را فتح کرده باشی! از جای ماشین که مطمئن می‌شوم، تمام وسایل جیب‌هایم را خالی می‌کنم روی صندلی، به جز کاغذ و‌ قلمی که از دیشب تدارک کرده‌ام و گوشی! پیاده راهی بیت می‌شویم... خانم هم نبش انوشیروان گرای خانم دیگری را داده است که یک کارت با تصویر مشابه! تحویل خواهد داد... نزدیک انوشیروان، خانواده را جلوتر راهی می‌کنم و با فاصله پشت سرش می‌روم تا به انبوه جمعیت مقابل درب برسم... 💠💠💠 از همان ابتدا روبوسی و معانقه و حال‌واحوال‌کردن‌ها شروع می‌شود، نمی‌دانی به کدام طرف بروی و با کدام‌یک دیدن کنی، وسط جمعیت حاج و عده‌ای از جوان‌ترها حلقه زده‌اند... آن‌سوتر عده‌ای از بچه‌های خوزستان... شیخ را می‌بینم در کنار شیخ ... سوی دیگر تیم اجرایی اجلاس پیرغلامان جمعند... پدرش را معرفی می‌کند و عرض ادب می‌کنم... وسط این همه چهره آشنا گیج و منگم... آغوشم از بغل اشباع شده... احساس می‌کنم پیچ‌های بغلم شل شده! می‌آید به طرفم: «سلام حاجی، چه وضعیه این‌جا!» پشت‌بندش و کمی این‌ورتر که همین چندروز پیش حسابی زحمتش داده‌ام... هم هست، مثل همیشه سرحال و‌ خندان... بعد از انتشار قسمت قبل، شیخ پیام داده: «سلام و ارادت، به عنوان برگزیده مهرواره هوای نو اصلا دعوت نشدم به دیدار😊» به امید منتقل می‌کنم و می‌گوید خودتان که می‌دانید، فقط مدیران هیأت‌های برگزیده دعوت بوده‌اند، نه اشخاص برگزیده... من هم همین‌جا می‌نویسم که شیخ بخواند! ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت سوم) «رویای شیرین بی‌تعبیر!» امسال گفته شد کارت‌های ویژه را سازمان، همان صبح دیدار، متمرکز مقابل گیت (درگاه حفاظت) توزیع می‌کند تا مشکلات سال گذشته پیش نیاید! برای توزیع چیزی حدود سیصد کارت برای مخاطبی خاص که هر کدام تشریفات و روحیات و خلقیات خاص خود را دارند، از پیرغلامان و پیش‌کسوتان تا چهره‌های جوان‌تری که برخی رنگ و بوی سلبریتی‌ها را هم گرفته‌اند... گمانم این بود که احتمالاً تدبیر ویژه‌ای اندیشیده شده و مقابل درب یا شاید داخل محوطه یا... اقلاً ده میز مرتب با افراد توجیه و کاربلد با سیستم و امکانات نشسته‌اند، احتمالاً همین‌جا هم یک پذیرایی مختصری تدارک دیده شده... یک گروه پشتیبانی هم آماده است که اگر برای هر فردی مشکلی پیش آمد و اگر موردی خارج از پیش‌بینی رخ داد، سریعاً مشکل را بررسی و رفع نماید... یک نفر هم فقط کارش تحویل‌گرفتن و احترام‌کردن است... تشریفاتی منظم، حرفه‌ای و کاردان، همان‌طور که باید باشد، در تراز ، در شأن ، در سطح ... با دیدن قُلی و جُلی، ناگاه از این رویای شیرین پرت شدم بیرون، ابرهای خیال بالای سرم را پراکنده کردم و به خودم آمدم! رویای شیرین کوتاهی بود... دو نفر کارت‌آویز نسبتاً بزرگی را بر گردن انداخته بودند که خیلی‌درشت رویش نوشته بود: «عوامل اجرایی» و یک دسته قطور کارت در دست‌شان بود... 💠💠💠 سراغ حاج‌آقا را می‌گیرم، رفته داخل برای حل مشکلی که برای چندنفر پیش آمده، می‌توانم تصور کنم چه فشاری را دارد تحمل می‌کند... همین هم هست، بعد از دیدار که دیدمش احساس کردم به قدر محسوسی موهای سپید سرورویش بیش‌تر شده! نگران خانواده هستم، آخرین‌بار که تماس گرفته بودم، هنوز معطل بود و فردی که خانم گنجی معرفی کرده بود، نتوانسته بود کاری کند... برای چندمین‌بار تماس می‌گیرم و این‌بار دیگر گوشی پاسخ نمی‌دهد، احتمال زیاد می‌دهم که موفق شده برود داخل... این‌سو هم جمعیت در حال کم‌وزیادشدن هستند...، عده‌ای می‌روند داخل و عده دیگری بر جمع اضافه می‌شوند... همراه و یکی‌دونفر دیگر از راه می‌رسند... جلسه اخیر ستوده در کنار سروصداها و حرف‌وحدیث‌های زیادی را در فضای مجازی داشته... و البته حضور خاصش در همین دیدار هم تحلیل‌ها و قضاوت‌ها را ادامه داد... آن‌طرف‌تر هم و همراه همیشگی‌اش آمده‌اند و عده‌ای دورش را گرفته‌اند و حال‌واحوال می‌کنند... الحمدلله حال آقانریمان خیلی بهتر است و مایه خوشحالی... آرام و بی‌سروصدا می‌آید و بدون توقف، از کناره درب به سرعت وارد می‌شود و می‌رود داخل...   را می‌بینم که همراه و چندنفر دیگر از بچه‌های کرج از راه می‌رسند... با چندنفر خوش‌وبشی می‌کنند، می‌روم سمت و در آغوشم می‌کشمش... مدتی بود ندیده بودمش، با مزاح و گلایه توأمان می‌گویم: «اخوی! عِقابِ بدونِ تفهیمِ اتهام، قبیحه! حداقل بگو چه کار کرده‌ایم که مستحق عذابیم...» او هم تواضع و محبت را به هم می‌آمیزد و جوابی می‌دهد... این‌طرف تا خانه خدا از شاکی است و در چند ثانیه، سینه‌ای از گلایه را سبک می‌کند، با بالاترین چگالی ممکن! 💠💠💠 در گوشه‌ای با مهمانان احتمالاً و گرم گرفته است و حسابی مشغول است، به هرحال او حکم میزبان را دارد در این‌جا... حاج هم می‌رسد، کمی دورتر از درب ورودی، توقف می‌کند و منتظر کسی یا کسانی است..، خودم را به او می‌رسانم، مثل همیشه شیک و مرتب! لب به گلایه باز می‌کنم و از آشفتگی اوضاع می‌گویم... می‌بینم تعدادی کارت هم دست است که باید به دوستان مشهدی برساند... می‌آیند و با گرم حال‌واحوال می‌کنند و کارت‌شان را می‌گیرند و می‌روند... باید اجرا کند و احساس می‌کنم زمان زیادی نیست، حاجی را راهی داخل می‌کنم و برمی‌گردم... دو نفر مشهدی کت‌وشلوارپوشیده و اتوکشیده هم از مدتی قبل معطل‌اند و دنبال دعوت‌کننده‌شان می‌گردند! می‌گویند از آستان قدس آمده‌اند و نشان آستان روی سینه‌شان حرف‌شان را تأیید می‌کند... پروازشان تأخیر داشته و حالا دست‌رسی به کسی ندارند... سراغ آقای و را می‌گیرند که تلفن‌شان پاسخ‌گو نیست... ابتدا فکرمی‌کنم با کار دارند که از توصیفات‌شان متوجه می‌شوم عزیز دیگری است... اسم‌شان را می‌پرسم و دنبال راه‌حل هستم... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت چهارم) «من می‌خوابم، شما بخوانید...» وسط میدان، شیخ معرکه‌گردان است، مثل همیشه، تقریباً همه می‌شناسندش و او نیز همه را... به هرحال کلیدداری مراسم بین‌الحرمین، کم کسوتی نیست... اما ظاهراً گردِ سپیدِ نشسته بر سر و رویم مانع شده که در ابتدا مرا یادش بیاید... رو به سوی دیگری می‌کنم، همراه از یک ماشین پیاده می‌شوند، به سوی‌شان می‌روم: به‌به! اصحاب «بند ه‍ »! می‌گوید رحیم شرمنده‌مان نکن! از اوضاع می‌پرسد، در راه گزارشی می‌دهم... 💠💠💠 نگران آن‌هایی است که نرسیده‌اند، دائم تماس می‌گیرد، برخی در راه‌اند و برخی جواب نمی‌دهند یا خاموش هستند... چندنفر را من زنگ می‌زنم... گوشی را برمی‌دارد، نزدیک است... برنمی‌دارد، جواب نمی‌دهد و... حاج هم که دوباره عزم درس و بحث کرده، امروز امتحان دارد... تعداد مداحان دکتر دارد زیاد می‌شود! را با چندنفر از دور می‌بینم... اما در شلوغی گفت‌وگوها، با هم رودررو نمی‌شویم... برای که از سر صبح هرچه می‌گشتند کارتش پیدا نمی‌شد، بالاخره المثنی صادر می‌شود، البته بی‌عکس... برخی چند کارت داشتند و کارت برخی مفقود شده بود... و برخی هم... با کارت مشابه یک‌بار رفته و برگشت خورده... شارژش می‌کند که دوباره برود و بگوید هیچ کارت شناسایی همراه ندارد که مطابقت دهند! اصلاً بگو گفته بودند همراه خودتان هیچ چیزی نیاورید! بچه‌هایی که مسؤول توزیع کارت‌ها هستند، بعد اطمینان از افرادی که قطعاً نمی‌آیند، در حد توان کار دیگرانی را که کارت دست‌شان نرسیده یا مفقود شده یا... را راه می‌اندازند... یکی می‌گوید از ساعت نه به بعد شُل می‌کنند! باید دیرتر بروید... یک گوشه بچه‌های سازمان، آن‌طرف‌تر هوای‌نو، آن گوشه یکی دیگر، این‌طرف ... چیزی مثل دلال‌های ! اما این وسط نقش بی‌بدیل است، حکم سلطان را دارد! تو مایه‌های در ! کار آن دونفر مشهدی اتوکشیده را هم شیخ راه می‌اندازد... 💠💠💠 کم‌کم دارد جلوی درب خلوت‌تر می‌شود، هم که دیگر خیالش راحت شده، کسی زمین نمانده، و را که یاران باوفا و همراهان پرسوز و بی‌ساز، پردرد و بی‌دود و تا این‌جای کار کمک‌کارش بوده‌اند، راهی می‌کند تا از درب فلسطین بروند... شیخ را هم با کارت و با سفارش به خواندن «واجعلنا...» راهی می‌کنیم! از دور همراه چندنفر می‌رسند، هم هست، شاعری که اخیراً اشعار زیادی برای امیر کار کرده است... میثم می‌شناسدش... ساعت گوشی را نگاه می‌کنم، نه و بیست‌ودو دقیقه را نشان می‌دهد! جا می‌خورم خیلی دیر کرده‌اند...، می‌گویم مگر قرار نیست بخواند؟! 💠💠💠 دیگر فرصتی نمانده، با کلی نگرانی، دل می‌کَنم و همراه میثم به سمت ورودی حرکت می‌کنیم... برمی‌گردم و خیابان را تا بالا برانداز می‌کنم مبادا کسی هنوز در راه باشد... هنوز یک دسته نسبتاً قطور، کارت در دست بچه‌های سازمان است... از کنارشان می‌گذریم و وارد محوطه ورودی می‌شویم... ساختمان حاج قاسم را به میثم نشان می‌دهم و‌ می‌گویم این‌جا هم برای جلسه جای خوبی بود، اما ظرفیتش کم است... به درب ورودی اصلی که باید تلفن همراه و سایر مخلفات را تحویل داد می‌رسیم... می‌خواهیم وارد شویم که می‌بینم مقابل درب همهمه‌ای است، شکار است که صندوق‌های امانات داخل پر است و امکان تحویل‌دادن وسایل نیست! یک‌نفر می‌گوید صبر کنید باید مسؤول این مینی‌بوس‌های دم درب بیاید، آن‌جا هم تحویل می‌گیرند و می‌گوید نیم‌ساعت هست که منتظریم بیایند... می‌روم داخل می‌بینم که حاج ، ، ، و فکرمی‌کنم هم در همین صف معطل‌اند... در همین گیرودار، در صندوق‌ها گشایشی می‌شود! و سربازی که آن‌جا هست شروع می‌کند به دریافت وسایل... وسایل چندنفر را یکی می‌کند، چند تلفن و دسته‌کلید و... شماره را که می‌گیرد، می‌گوید اگر هشتادوهشت را بزنند، کرج رفته هوا! 💠💠💠 در راه تهران، یادداشت‌های گوشی همین‌جا تمام می‌شود و دیگر باید بروم سراغ کاغذها و البته تاحدی هم حافظه و ذاکره... اما هم ایتا بیش از این برای این قسمت نمی‌کشد و هم من... دیشب را نخوابیده‌ام، از اخبار دیشب و اقتدار موشکی سپاه خوش‌حالم و به طور طبیعی نگران ادامه ماجرا... نماز صبح را در می‌خوانیم... آقای می‌گوید زودتر بنویسید که کمی هم بخوابید... من هم می‌خوابم، اما شما بخوانید... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2