📌 #رئیسجمهور_مردم
بهترین کارگردان
صبح زود بود. اول بلوار نشسته بودند و کنارشان یک قوطی حلبی پنیر بود. لقمهی نان و پنیر میگرفتند و میدادند دست مردم.
همهچیزِ تشییع امروز شبیه صحنههای یک فیلم بود. اما کدام کارگردان میتوانست به این خوبی صحنه بچیند؟!
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران
رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isfahan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
تپش قلبها
خانم منشی آدم جا افتاده و پختهای بود. سن و سالی ازش گذشته بود. توی نوبت که مینشستیم هر کس اعتراض میکرد خیلی آرام میگفت: «اینجا مطب قلبه، همه تون مریض قلبی هستین. آروم باشین. به قلباتون فشار نیارین.» گاهی با این حرفش بیشتر حرص مریضها در میامد و گاهی واقعا آرام میشدند.
من که همیشه با این تکه کلامش آرامش میگرفتم. مرتب میگفت:«به قلباتون فشار نیارین. شما برای همین اینجایین.»
امروز که رسیدم خودش آرام نبود. مثل من که نمیتوانستم آرام باشم. تپش قلبم زیادتر شده بود. در دلم آشوب بود.
با سلام من به خودش آمد. گوشیش را گذاشت روی میز. سرش را به نشانه تاسف تکان داد. نفس عمیقش را محکم فوت کرد بیرون. اسمم را توی دفترش پیدا کرد. سی دی آنژیوم را نگاه کرد و گفت:«بشین تا صدات بزنم.»
باز گوشیش را برداشت. یکی از بیمارها از بغلیش پرسید:«چی شده؟» سرش را از توی گوشی در آورد و گفت: «هلی کوپتر رئیسی سقوط کرده.»
منشی دوباره آه کشید. برای سومین بار از پنج دقیقه قبل فامیلم را پرسید. اشک از گوشه چشم چند مریض جاری شد. مرد جوانی روی صندلیش جابه جا شد. گوشیش را از جیبش بیرون کشید. همانطور که خبرها را چک میکرد سرش را میخاراند. موهایش پریشان شد.
منشی آرنجش را گذاشت روی میز. مشتش را چسباند به پیشانیش و بلندتر آه کشید. خواستم بگویم:«به قلباتون فشار نیارین...» ولی سکوت کردم.
فاطمه درویشی
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
تپش قلبها.mp3
3.73M
📌 #رئیسجمهور_مردم
📌 #شهید_جمهور
تپش قلبها
خانم منشی آدم جا افتاده و پختهای بود. سن و سالی ازش گذشته بود. توی نوبت که مینشستیم هر کس اعتراض میکرد، خیلی آرام میگفت: «اینجا مطب قلبه، همهتون مریض قلبی هستین. آروم باشین. به قلباتون فشار نیارین.» گاهی با این حرفش بیشتر حرص مریضها در میآمد و گاهی واقعاً آرام میشدند...
📃 متن کامل
✍🏻 فاطمه درویشی | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
نباید آنجا میبودم
فردای آن روز تاریخ اعزامم به پادگان برای طی دوره آموزشی بود. خیلی دوست داشتم در مراسم تشییع شهدا در تهران شرکت کنم. امیدوار بودم که اعزام لغو بشود. صبح به محل اعزام رفتم. پانصد نفر آدم آماده بود و اعزام طبق برنامه انجام شد. به پادگان رسیدیم، امیدوارم بودم بخاطر تعطیلات و عزای عمومی، بگویند بروید و شنبه بیایید. جلوی درب پادگان در ذهنم برنامه میچیدم که فوراً به کرمانشاه بروم و از آنجا خودم را به تهران برسانم تا صبح در مراسم شرکت کنم. آن هم نشد!
عملاً حبس شدم و کاری نمیشد کرد. تمام نقشههایم نقش بر آب شد و با دیوار سخت حقیقت روبهرو شدم. آسایشگاهمان هم تلویزیون نداشت. داشتم دیوانه میشدم. روز تشییع شهدا در تهران، همینطور بیکار در پادگان نشسته بودم. شنیدم از حسینیه صدای مداحی حاج منصور میآید. گفتم شاید حسینیه تلویزیون داشته باشد. تک و تنها رفتم حسینیه. حاج آقایی با چند سرباز آنجا بود. گفتم: «حاج آقا تلویزیون دارید اینجا؟» گفت: «نه». گفتم: «میخواهم نماز و تشییع را ببینم». گفت: «همراهم بیا». سمت موبایلش رفتیم که داشت مداحی پخش میکرد و با میکروفونی صدای آن مداحی در پادگان میپیچید. گوشی را از جلوی میکروفون برداشت. فیلم مداحی حاج منصور ارضی را نشانم داد. آنجا که گفت پیکر ارباً اربا شده، بهتزده شدم. تصاویر نماز رهبر انقلاب را نشانم داد. آنجا که گفت "اللهم انا لا نعلم منه..." نتوانستم خودم را کنترل کنم و بغضم ترکید. حاج آقا نگاهم میکرد. کمی که آرامتر شدم از استقبال مردم پرسیدم. گفت: «خیلی باشکوه بود». با بغض خاطراتم با شهدا را برایش تعریف کردم. در نهایت از ایشان تشکر کردم و اسمشان را پرسیدم و رفتم سمت آسایشگاه. دیدم که همه به صف شدهاند و اسمم را بلند صدا میکنند. ارشد گروهان گفت: «کجا بودی؟. باید بروی جواب بدهی کجا بودی». مرا به فرماندهی گردان بردند. همگی با عتاب گفتند: «کجا بودی؟ چرا بدون اجازه آسایشگاه را ترک کردی؟» خونسرد گفتم: «پیش حاج آقا صلاحی بودم». گفتند: «حاج آقا صلاحی؟؟ با ایشان چکار داشتی». گفتم: «کار خصوصی!». کمی برایشان قابل هضم نبود، اما گفتند: «باشه. دیگر تکرار نشه! هر جا میخواهی بری باید ارشد را در جریان بذاری».
گفتم: «باشه!»
حقیقتا در آن برهه نباید در پادگان میبودم، شاید خیرش در این بوده باشد. روح همه شهدا شاد!
علی نصرتی
پنجشنبه | ۱۰ خرداد ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
چهار سبد شیرینی
به امام رضا زنگ میزنم.
ساعت از ۴ صبح گذشته بود، و من همچنان بیدار بودم. دستم به جایی بند نبود.
خانه پر شده بود از سکوتِ ترسناک. تنها صدایی که به گوشم میرسید صدای گاه و بی گاهِ تیکتاک ساعت بود.
انگار عقربهی ساعت هم نگران بود و حوصلهی چرخیدن دور عقربه کوچیکه را نداشت.
نمیدانم شایدم من برداشتم این شده بود.
تسبیح به دست روی مبل سه نفره نشسته بودم. گاه ذکر صلوات میگرفتم. گاه صفحهی گوشیام را باز میکردم. وارد شبکهی ایتا میشدم. مستقیم میرفتم سرِ وقتِ کانال حسین دارابی؛ انگار که حسین دارابی از آقای رئیسی خبر دارد. گاه اشکم درمیآمد.
نگران رئیس جمهورمان بودم.
اما بیشتر دلم پیش خانوادهاش بود. همهاش میگفتم: «وای بچههاش. وای همسرش. وای مادرش اگه در قید حیات باشه چی؟ داغ عزیز خیلی سوز داره».
رئیس جمهور باشی. پدر یک ملت باشی یكطرف. خانوادهات چشم به در باشند یکطرف.
با چشمهای بی جانم یک نگاه به پنجره کردم.
روشنی هوا مثل همیشه نبود. با خودم گفتم: «بذار یه زنگ به امام رضا بزنم. مطمئنم آقا با صدای حرمش قانعم میکنه، آخه هر وقت دلم میگیره یه زنگ به روضهی منورهی امام رضا میزنم. یا گره منو باز میکنه، یا یه نشونه میذاره برام که به این علت نمیشه».
اما هرچه به روضه منوره زنگ زدم، اشغال بود.
نشد به امام رضا التماس بکنم. نشد بهش بگویم: «آقا جون تو را به جان جوادت! به خدا اگه همشون سالم بیان من درصد شیرینی تولد امام رضا را بیشتر میکنم. سبد شیرینیمو به جای دوتا ۴ تا میکنم».
اما گوشی امام رضا اشغال بود. انگار آقا هم میخواست بگوید: «دختر جان! این حاجتت را جور دیگه روا کردم. انگار آقا میخواست بگه این رمز قبلاً استفاده شده شما دیگه نزن».
دروغ چرا؟ میدانم داغ عزیز سخت است. ولی من شیرینی تولد حضرت رضا را همان ۴ تا میگذارم.
چون شهدا خودشان راهشان راه شهادت بود.
میدانم من کمینه لیاقت ندارم. اما از شهدا میخواهم برای من هم دعا کنند، هرچند گنهکار، ولی شهیده بشوم.
.
سمیه شریفیخواه
پنجشنبه | ۱۰ خرداد ۱۴۰۳ | #قزوین #الوند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش پنجاهوسوم
صحنههایی را میبینم که به عمرم ندیده بودم، این چه شور و غوغایی ست که می تازد تا عاشقان را برای آخرین بار به یار برساند. یاری که هم سرورشان بود و هم خادمشان!
راستی چگونه میشود که یک نفر هم سرور باشد و هم خدمتگزار. تو چه کردی مرد، دوستدارانت مجنون وار فقط میخواستند در لحظات آخر در کنارت باشند، مهم نبود در آن تلاطم، سینه فشرده شود، نفس بالا نیاید، لهیده شوی. آنها نگاهشان گره خورده بود به تابوتت و دستانش به سمتت دراز بود تا خود را فقط به تابوتت برسانند.
در این سرزمین و مسیر مقدس، کفشها را جا میگذارند تا فقط همراهت باشند، شاید اینگونه میخواهند بگویند؛ یار صاحب الزمان ما، برای بدرقه ات، کفش نیاز نداریم بلکه با پای سر می میآییم و سراسر ذکرمان این است محبوب خدا، خدایی شدنت مبارک، شهادت گوارای وجودت.
به خاطر ازدحام جمعیت، و قفل شدن سیل جمعیت، خودم را با هزار زحمت به پیادهرو میکشانم ولی تا شهدا نزدیک میشوند، موج جمعیت مجنونوار به این سو و آن سو میبردم ...
با دیدن چنین صحنههایی و شنیدن پیدرپی صدای بلندگو: «خیابانهای منتهی به حرم و خود حرم مملو از جمعیت است. عزیزان به سمت حرم حرکت نکنید»، هم اشک شوق داشتیم و هم اشک غم؛ شوق دلدادگان چند میلیونی و غم از دست دادگان عزیز را.
از رفتن به حرم منصرف میشوم، هرچند دلم پابهپای شهدا میرود.
مادرم دستم را محکم گرفته، منتظر پدرم بودیم، وقتی به ما رسید، نگاه پرسوالمان را با لبخند جواب داد و گفت: وقتی میخواستم چفیه را تبرک کنم، یک لنگ کفشم از پایم درآمد ولی مهم نیست ما اگر جانمان را هم فدای رئیس جمهور شهیدمان کنیم باز هم کم است، کفش که چیزی نیست.
کفشهای بسیاری در خیابان امام رضا، در کنار خیابان و مخصوصاً از روی درختها آویزان بود تا صاحبانشان بتوانند پیدا کنند.
جلوتر که رفتیم کفشهای زیادی کنار هم چیده شده بودند تا هر کس کفش گم شده دارد، سری به آنها بزند.
آری ما برای محبوب خدا با سر میرویم نه با کفش...
ادامه دارد...
سیده فاطمه دامنجان | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_ایران
روضه خانگی
امشب شب خاکسپاری شهیدجمهور است. پنجشنبه ۳/۳/۳. حتی تقویم هم دوست دارد برایش کاری کند و رندترین تاریخ خود را به او نسبت دهد.
حال هیچکداممان خوب نیست، نه مادر که حلوا میپزد و نه من و هاجر که لقمه نان و پنیر میپیچیم. عطر هیچکدام خانه را پر نمیکند و شوق ناخنکزدن هیچکداممان را وسوسه نمیکند.
بچهها دور سفره کمک میکنند و زیر چشمی ما را میپایند. تا سکوت میکنیم، شلوغ میکنند، حرف توی حرف میآورند؛
دعوا میکنند بالاخره هر کاری میکنند تا حواسمان را پرت کنند.
دیس حلوا را جلوی عکست میگذارم. تسبیح مشهدم را دور فانوس میچرخانم.
چشمانت دلم را منقلب میکند.
لحظهای در سکوت نگاهت میکنم.
آه...
صدای دعای کمیل و روضهی حضرت رقیه (س) در خانه میپیچد. چشمم از خجالت دلم در میآید.
مریم ذوالقدر
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مراغه
بخش سیزدهم
چشمم روی شمارهی پلاک ماشینها میچرخد؛ سواریهای رنگبهرنگ که به نظر میرسد همه از آذربایجانشرقی هستند: ۱۵، ۲۵، ۳۵. چند ماشین مدل بالا هم با شماره پلاک تهران توجهم را جلب میکند: ۲۲، ۴۰، ۵۵.
یک لحظه فهمیدم انتهای پل یادگاران بسته است. چشمهایم را ریز میکنم؛ چندین اتوبوس پشت سر هم ردیف شدهاند. اتوبوسی زردرنگ چشمم را میگیرد، این تنها اتوبوسیست که نوشتهای روی آن نصب نشده است. نزدیکتر میشوم: «زائرین شهید رحمتی، کارکنان فولادظفر بناب»
بغض گلویم را سنگین میکند. مگر مردم ما، پرورش یافتهی کدام مکتباند که تشییع شهید را زیارت میدانند؟
- حسین آقام! همه میرن تو میمونی برام.
صدای مداح جواب سوالم را میدهد.
ادامه دارد...
سنا عباسعلیزاده | از #تبریز
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۴۰ | #آذربایجان_شرقی #مراغه پل یادگاران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش پنجاهوچهارم
اسمش ایلیا بود؛
خیلی بیقراری میکرد؛ اما مادرش صبورانه آرامش میکرد...
- از کجا اومدی؟
- از خود مشهدم.
- سخته، با بچه اذیت میشی!
- ما نیاییم کی بیاد؟ آقای رئیسی به گردن ما خیلی حق داره...
با همین جمله کوتاه، بغضش ترکید...
ادامه دارد...
زهرا حقپناه | از #بجنور
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۳:۰۰ | #خراسان_رضوی #مشهد حرم مطهر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
آخرین دیدار
شخصیتزده نیستم؛ مخصوصا سیاسیون! در این ده دوازده سال که دستی بر آتش سیاست دارم، با مسئولین کلان زیادی گفتوگو داشتم. کلا در بین رجال سیاسی خیلی کماند کسانی که به دلم بنشینند. روزی که بنا بود در جلسه فعالین مردمی شیراز، چند نکتهای را جلوی رئیس جمهور بگویم، به سبک دوران جوانی، هنوز زبانم تیز بود مقابل مسئولین. چند جایی دیسیپلین جلسه را حفظ نکردم. قرار بود نامهای به دست رئیس جمهور برسانم. چون میدانستم در بین راه ممکن است سرما بخورد، همان بالای تریبون گفتم: «میخواهم نامه را خودم به شما بدهم.» بعد از پایان عرائضم، در حال پایین آمدن بودم که بروم به سمت رئیس جمهور، محافظها مانع شدند. خودش ایستاد و چند قدمی جلو آمد و گفت: «تشریف بیارید.» از دست محافظها خلاص شدم و رفتم جلو. خیلی گرم گرفت. در هنگام دست دادن، دست دیگرش را هم گذاشت روی دستم؛ با اینکه به خاطر تندی لحنم، گفتم شاید مکدر شده باشد. چون در تایید حرفم یا شوخی، عدهای در جلسه کف زدند و این، مسئولین را هم کفریتر میکند. حتی پایین هم کمی تند حرف زدم. اما نه! با روی باز و صمیمانه مرا پذیرفت! دوست داشتم دستش را ببوسم، اهل این حرفها اصلا نبوده و نیستم. تا حالا دست عالمی را نبوسیدم اما او برایم فرق داشت، شأن داشت، دست عالم مجاهد بود، اما فضایش نبود. گذشتم.
حرفهایی را کنار گوشش گفتم. گفت: «الان مجال نیست. ترتیبی میدهم با شورای عالی انقلاب فرهنگی و وزیر آموزش و پرورش جلسه داشته باشید و مسائلتان را پیگیری کنید.» وعدهاش صادق بود. چند مدت بعد همین اتفاق افتاد.
انتخابات ١۴٠٠ از مخالفان کاندیداتوریاش بودم. نه اینکه خرده شیشه داشت، مثل چند نفر دیگرشان. چون معتقد بودم شأنش در آن برههی حساس نبود و تیم ایدهاش اندازه جمع کردن خرابکاریهای جریان اشرافیت در آن برهه نبود. بگذریم...
آخرین دیدارمان هم امروز صبح بود: «یه کنج از حرم»
بین این دو دیدار، هشت ماهی فاصله بود و از زمین تا آسمان تفاوت. مهر ١۴٠٢ مطالبه داشتم و الان هم پرمطالبه بودم، اما امروز دیگر لحنم تند نبود. باز هم گرم گرفت، صمیمی پذیرفتم. اما اینجا میشد دستش را بوسید، فضایش بود...
امین ایمنی | از #شیراز
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
حافظه، حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه|ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتوپنجم
تازه رسیده بودیم به ابتدای راه، ساعت شاید به هفت هم نرسیده بود. دختری با عبای مشکی که حدوداً پانزده سال داشت بیحال دست پدرش را گرفته بود و برخلاف مسیر راه میرفت. مشغول مصاحبه بودم که دیدم به همراه پدر برگشت. با پدرش صحبت کردم و گفت: از صبح معده درد داره ولی بازم اومدیم.
ادامه دارد...
مطهره خرم | از #سبزوار
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش پنجاهوپنجم
ساعت ۱۵ و ۵۹ دقیقه بود.
هر لحظه بر ازدحام جمعیت افزوده میشد. صدای بلندگو به گوش میرسید. بلندگوهای منتهی به حرم بود که مدام اعلام میکرد:
«لطفا دیگر به سمت حرم نیائید،
جمعیت خیلی زیاد است،
ممکن است فاجعه رخ دهد.»
اما من دلم نمیآید که نروم... با یک، دودوتای سادهی خودم، به نتیجه میرسم که باید برگردم.
در بین مسیر، نگاهم به نگاهش گره میخورد؛
نوجوان رشیدیست و با غیرت! سربند قرمز «یاعلی بن موسی الرضا» و عکسی شهید رئیسی در دستانش، توجهم را جلب کرد.
با اشاره چشمانم و حرکت دوربین گوشیام، اجازه میگیرم تا عکسش را ثبت تاریخ کنم.
پسر نوجوان، راست قامت میایستد، با چند ژست متفاوت تا عکسش را بگیرم.
موج جمعیت زیاد است،
نمیتوانم زیاد بمانم، از چند زاویه عکسش را گرفتم.
تشکر میکنم و به حرکتم به سمت حرم ادامه میدهم.
خوشحالم که نسل به نسل، ریشه انقلاب محکمتر و درختش بارورتر میشود...
ادامه دارد...
زهرا حقپناه | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۵۹ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
جشن تولد
مریم هرسال برای تولد آقامهدی سنگ تمام میگذارد. چنان باسلیقه و حوصله کیک و هدیه و گل و بستههای جورواجورِ خوشگل تهیه میکند، که آدمِ بیذوق و احساسی مثل من هم دلش غنج میرود. امسال دنبال ایدهی نو میگشت. طرحی را که مدتها گوشهی ذهنم بود پیشنهاد دادم. خیلی استقبال کرد. از یکماه قبل دربارهاش حرف زدیم و برنامه ریختیم. طبق معمول همهی دوندگیها با خودِ عاشقپیشهاش بود. توی ایتا برایم عکس و پیام میفرستاد تا در جریان کارها باشم.
همهچیز مهیا بود برای یک جشن تولد عالی. هم بالاخره از حراست بیمارستان مجوز ورودمان به بخش زایمان را گرفت و هم کتابها را جور کرد. ماگهای طرحدار را هم سفارش داده و چیده بود روی میز. گفت فقط مانده گلهای مصنوعی که هروقت آماده شد بچینم توی ماگها.
اولِ کتابها با خط خودش، جملات زیبایی از رهبر عزیزمان در وصف جایگاه مادر نوشت و خلاصه گفت برای فردا ساعت ۵ آماده باشم که بیاید دنبالم.
قرار بود ۳۱ اردیبهشت به مناسبت تولد آقامهدیاش، برای مامانهای نازنینی که در این تاریخ زایمان کردهاند، هدیهی ناقابلی ببریم. زهی سعادت که امسال، ۳۱ اردیبهشت با ولادت امامرئوف هم مصادف بود. مریم آنجا حسابی ذوق کرد که خدام بزرگوار، از طرحش باخبر شدند و قرار شد آنها هم با پرچم متبرک گنبد آقا علیبنموسیالرضا همراهیمان کنند.
فکرش را بکن! تازه زایمان کرده و تنی رنجور و ذهنی بیقرار داشته باشی، آنوقت خانمهای خادم، با پرچم متبرک به ملاقاتت بیایند.
...
ظهر ۳۰اردیبهشت اما آبستن خبری ناگوار بود. به مریم پیام دادم:
"برای رئیسجمهور دعا کن."
کمی بعد زنگ زد. همین که صدایش را شنیدم بغضم ترکید. او اما مثل همیشه با متانت و آرامش گفت: "گریه نکن عزیزم. دعا کن هرچی خیره پیش بیاد. انشاالله عزت اسلام و ایران و مسلمین پایدار باشه. وقتی زنگ زدی، سر خاک آقامهدی بودم، داشتم سورهی یاسین میخوندم. امروز روز آخر چلهی یاسینم بود. هم برای رئیسجمهور عزیزمون دعا کردم هم برای عزت اسلام و ایران."
خداحافظی کردیم و تا روز بعد در هول و ولا ماندیم. نمیدانم چه مرگم شده بود که اشکم بند نمیآمد. دستودلم به هیچکاری نمیرفت. فقط التماس خدا و امامرضا میکردم که سفرکردههایمان صحیح و سالم برگردند. غافل از اینکه رییسجمهور از من مستجابالدعوهتر است و اگر شب قدر امسال، رزق شهادت از خدا خواسته، نصیبش شده است.
روز بعد مریم زنگ زد. مثل همه خبر را شنیده بود. نمیتوانستم جواب بدهم. هقهق گریه امانم نمیداد که کلمات را واضح و روشن ادا کنم. توی ایتا پیام دادم و عذرخواهی کردم.
گفت این حال مردم را خوب درک میکند.
گفت برنامهی ملاقات از مادران فعلا لغو شده.
گفت تاب و توانی برایش نمانده.
همانروز پیام پدرشوهرش را توی کانال گذاشت. پدر شهید نوشته بود:
مهدی عزیزم، تولدت مبارک شهید عزیزم. مهمانهای خوبی داری. از اینها پذیرایی کن. خدا به رهبرمان سیدعلی صبر و سلامتی بدهد و ما هم پیرو خط ولایت باشیم. برای شادی روح شهدا و شهید عزیزمان سید ابراهیم رئیسی و شهید عزیزم مهدی دهقان صلوات
ن. ماهپری
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isfahan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
لذت نماز
گفتم: «مادر برایت چای بیاورم؟» گفت: «ممنون».
چند دقیقهای گذشت و بلند شد. با یک دست عصایش و با دست دیگر صندلی تاشویش را حمل میکرد تا به دانشگاه تهران برسد.
گفتم: «مادر خیلی شلوغه. از همینجا برگرد. حتماً ثواب کامل شرکت در تشییع شهدای خدمت را برایت مینویسند».
لبخندی زد و در حالی که به راهش ادامه داد، گفت: «تا لذت نماز پشت سر آقا را نچشم، برنمیگردم».
سید حسام بنیفاطمه
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران مراسم تشییع شهدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش پنجاهوششم
کارم چیز دیگری است،
اما علاقهام عکاسی اجتماعی است.
سه سال است عکاسی را شروع کردهام و حالا تقریبا میشود گفت عکاس اجتماعی هستم.
از شب قبل که تصمیم به شرکت در تشییع برایم جدیتر شد، برای خودم برنامه عکاسی برای روز تشییع شهدای خدمت را چیدم.
مثل عکاسی روز قدس یا عکاسی جشن ۲۲ بهمن یا...
ولی اینبار کمی متفاوت باید عمل میکردم، باید روایت تصاویرم را هم مینوشتم، پس باید دنبال سوژههای خاصتر میگشتم.
در بین ازدحام و انبوهی جمعیت اصلا نمیشد گوشی موبایل را صاف نگه داشت، یا حتی فضایی نبود که بتوانم ببینم چه عکسی دارم در حافظه تاریخ ثبت میکنم.
ساعت از ۱۶ گذشته و من نزدیک فلکه بسیج بودم. جمعیت کمی کمتر شده بود.
خانم عکاس دوربین به دستی، از دو فرشته دهه نودی داشت عکس میگرفت.
سریع به سمتشان رفتم، تا رسیدم، عکاس عکسش را گرفت و رفت و آن دو دختر به همراه خانوادهشان خواستند بروند که نفس نفس زنان گفتم: من هم بگیرم لطفا!
لبخندی زدند و با عکس آقای رئیسی که در دستانشان بود به سمتم چرخیدند.
در حین اینکه داشتند عکس شهید را مرتب در دستشان میگرفتند، پرسیدم: چرا اومدین اینجا؟
گفتند: اومدیم تا با رهبرمون بگیم تا پای جان تا آخرین قطره خون در کنار شما هستیم...
ادامه دارد...
زهرا حقپناه | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتوششم
پیرزنی قبل از شروع مراسم کناری نشسته بود و عکس رئیس جمهور در دستانش. جزو اولین کسانی بود که برای صحبت به سمتش رفتم.
لهجه غلیظی داشت و فهم بعضی کلمات برایم مشکل بود ولی میفهمیدمش چون اینجا اشک و بغض راه ارتباطمان شده بود.
از انتخابات پنجاه روز دیگر از او میپرسم، دعا میکند کسی مانند رئیسی روی کار بیاید و بعد میگوید: هرچی خدا بخواد همون میشه مثل طبس که آمریکا میگفت میام و چند روزه کشور رو میگیرم و نشد.
با خدا باش پادشاهی کن
بی خدا باش و گدایی کن
اشک چشمانش را پاک میکند و میگوید: افسوس افسوس افسوس از رفتنش.
ادامه دارد...
مطهره خرم | از #سبزوار
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتوهفتم
از حال و هوای امروزش پرسیدم، بر خلاف ظاهرش با بغض شروع کرد:
«از دیروز وقتی فهمیدیم آقای رئیسی قراره آخرین سفرش رو به استان ما بیاد موکب رو آماده کردیم، تا از زائرانشون پذیرایی کنیم.
برای تهیهی آب معدنی اول برآوردمون ۴ یا ۵ هزار آب معدنی بود ولی جمعیت بیش از تصور ما بود.
چندین بار آبها رو شارژ کردیم، نمیخواستیم زائران عزیز رئیس جمهورمون تشنه باشند.
از شهر خودمون، از شهر های دیگه و سایر استانها زائر اومده.
مردمی که موکب میاومدن با خدا خیرتون بده شرمندهمون کردن چون ما باید تشکر میکردیم...
زمانی که شهید خدمت داشت تشییع میشد و من در حال خدمت به زائران شون بودم چیزی جز افتخار حس نکردم ما در حین خدمت گفتیم که ما همیشه هستیم و تا آخرین لحظه راهشو ادامه میدیم.»
و باز بغضی عجیب کرد و سخنش تمام شد.
ادامه دارد...
مهناز کوشکی | از سبزوار
به قلم: فاطمهزهرا میرشکار
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۱۵ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
سواد شهادت
«جناب آقای رئیسی از نظر کلاسیک شش کلاس درس خوندن. با این سواد نمیشه اقتصاد مملکت رو اداره کرد. علم اقتصاد علم کلاسیک میخواد مثل شیمی و فیزیک.»
تلویزیون را خاموش کردم. کنترل را پرت کردم روی مبل راحتی سبز و کرم. اصلاً از این برنامه مناظره خوشم نمیآید. چند مرد عاقل و فرهیخته دور هم مینشینند. به اسم روشنگری و معرفی برنامههای خود خنجر بر میدارند و پرده آبرو و عفت دیگری را میدرند. مثل گرگهای گرسنه برای رسیدن به حکومت دنیایی که در نظر مولا علی «از آب بینی بزی کم ارزشتر است» پنجه تیز میکنند و به صورت همدیگر خنج میاندازند.
صبح با شبکه خبر شروع میشود. با صدای مجری که آقای ابراهیم رئیسی را با ۱۷ میلیون و ۹۲۶هزار و ۳۴۵ رأی به عنوان رئیس جمهور سیزدهمین دوره ریاست جمهوری اعلام میکند. نوار پایین صفحه هم با مهر قرمز فوری خبر را تأیید میکند.
دوره چهار ساله خدمت با دادن حکم تنفیذ و دعای خیر رهبری؛ با قسم به «قرآن» پشت تریبون سنگی مجلس شروع میشود.
پروژهها یکی بعد از دیگری رقم میخورد. دربهای زنگ زدهی کارخانه فولاد بافق، ماشینسازی گچساران و ... باز میشود. آگهیهای استخدام پخش میشود بین جوانها. همانها که توی مراسم خواستگاری به خاطر بیکاری، پدر دختر (نه) را چنان محکم پرت کرد توی صورتشان که جایش کبود شد. هنوز کار قبلی تمام نشده پروژه جدید شروع میشود. وام ازدواج میشود سه برابر. آنهایی که ازدواج کردند بیمه میخواهند، هزینههای باروری و درمان سر به فلک میکشد. بسته به طبقه اجتماعی و موقعیت میشوند مشمول حمایت دولت در درمان، از 15% تا 100%. جوانی دیگر، خدا میخواهد عیالوار میشود. دوتا و سهتا و چهار پنجتا بچه قد و نیم قد دورش را گرفتهاند. خانهاش کوچک است و اجارهای. سقف بالای سر ندارد. کلید طرح زمین رایگان برای چهار فرزند به بالا زده میشود. دیگری سالهاست کارگری کرده، مهارت کسب کرده، میخواهد خود کسب و کار راه بیندازد. دست تنگ است. بسم ا... میگوید و وام اشتغال میگیرد. موتور طرحها و برنامههای توسعه تازه روشن شده و با قدرت پیش میرود.
زیرنویس تلویزیون تند تند دعاهای افراد سرشناس برای سلامت رئیس جمهور و همراهان را رد میکند. با دیدن هر اسم چشمها گشادتر و دهانم از تعجب بازتر میشود. از هر حزب و جناحی پیام هست؛ موافق و مخالف، چپ و راست چه آنها که تعریف و تمجید میکردند، چه آنها که تخریب و توهین. همه دست به دعا شدند برای دوباره راست قامت دیدن او در لباس خدمت.
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ باز صبح با شبکه خبر شروع میشود. با صدای لرزان مجری که خبر داغی میدهد. نوار مشکی نقش بسته بالا سمت راست خبر را تأیید میکند: «شهادت رئیس جمهور و چند تن از همراهان».
اینبار نه اینکه کنترل پرت شود؛ خودش مثل ماهی از بین انگشتان بی حس شدهام سر میخورد و میافتد روی مبل. آخرین انرژی باقیمانده در پاهای من هم تمام میشود. میافتم کنارش. تا امروز ۲ سال و ۹ ماه و ۱۸ روز از آن روز که قسم به خدمت خورد گذشته است. شش کلاس سواد کلاسیک و سواد غیر کلاسیک حوزویاش به درد اقتصاد مملکت خورد یا نه را کارشناسان اقتصاد بیایند نظر بدهند. اما دروس تقوا و اخلاص و خدمت خوب به دردش خورد. در دانشگاه خدا به مرتبه عالی رسید. سندش نشان افتخار شهادت است که نشسته کنار سنجاق سینه طلایی خادمیاش.
زهرا نجفییزدی
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
گسترین میلاد
جشن ساعت پنج بود. مثل همیشه هم محلهایهای فعال برای میلاد امام رضا(ع)، برنامه یک شادی حسابی را چیده بودند.
این دفعه به جای کوچه، در پارکی که حکم حیاط مسجد هم داشت. تجربه قبلی میگفت این مراسمها بیشتر از بزرگترها مال بچههاست. برای ثبت خاطرهای خوش از لطف ائمه در ذهنهای پاکشان.
ساعت چهار، خسته از یک روز کاری، گوشی به دست رفتم بخوابم. اولین خبر چشمم را گرفت: «یکی از بالگردهای همراه رئیس جمهور دچار آسیب شده است». همراه رئیس جمهور؟ نمیدانم از تجربیات قبلی بود یا حس ششم که دلم خالی شد. نیم ساعت نگذشت که حدسم درست درآمد.
صدای مولودی از پنجره بسته سُر میخورد داخل اتاق. دل و دماغ جشن نداشتم، اما جواب پسرم که از کوچه با هول دوید بالا را چه میدادم: «مامان بدو جشن شروع شده».
بچهها که خبر نداشتند، قرار هم نبود چیزی بفهمند. نگرانی فقط برای ما والدین هست، نه دل گنجشکی آنها. به عشق امام رضا(ع) بلند شدم. تسبیح به دست راه افتادیم سمت مسجد. دانههای مرمریِ تسبیحِ کوتاهم با ریتم صلوات مدام بین انگشتانم میچرخید. قلبم روی دور تند میزد. ردیف صندلیهای قرمز جلوی مسجد خودنمایی میکرد. کودکان سرخوشانه بین صندلیها میدویدند. رفتم سمت دوستانم برای سلام و علیک. صورت یخ زدهمان به لبخند باز نمیشد. بعضیها خبر نداشتند. بعضی خبر شهادت را پیش پیش داده بودند. بعضیها هم رفته بودند سر وقتِ تحلیلِ اشتباهاتِ امنیتیِ نظام! من اما فقط دعا میکردم. چقدر امید بود به برگشتشان؟ عقلم میگفت خیلی کم قلبم اما فریاد میزد که حتماً پیدا میشوند. مه و شب و بارانِ ورزقان آمدند پشت عقلم. جشن شروع شد. انگار مولودیخوان هم حس نداشت که جملات شعرش آنقدر کش میآمدند که آهنگ دست زدن چند نفر محدود را هم خراب میکردند. جشن تمام نشده، خورشید پشت ابرهای تیره رفت و آمد. راستش را بخواهی من میگویم آسمان زودتر فهمیده بود که دلش را با دانههای درشت و پراکنده باران سبک کرد. ما اما گفتیم باران نشانه اجابت دعاست. برویم در مسجد و دعا بخوانیم برای معجزه. حلقه زدیم و خدا را صدا کردیم. بچهها میان ما میدویدند و بازی میکردند. دلم قرص بود پاکی حضور کودکان قدرت دعایمان را بیشتر میکند. قرآن خواندیم و دعا کردیم، دعا کردیم و صلوات فرستادیم، صلوات فرستادیم و صدقه دادیم. رشتههای نور بود که دیشب نه از ایران که از زبان همه آزادیخواهان جهان به آسمان میرسید.
صبح حقیقت سیلی زد به صورت ما. چند ستون از کشور کنده شد. فکرم رفت پیش دعاهایمان. دعا میکردیم که چه؟ رئیس جمهوری که دل بسته بودیم به خدماتش پیدا شود؟ نه. دعایمان طلب خیر بود برایش. چشم دنیایی ما خیر را در پیدا شدن ایشان میدید اما اگر خیر در سوختن ابراهیم و پروازش بود چه؟ آنشب، دستهای بلند شده ما خیر را رقم زد. ما گدای دست به حلقهی در امام رضا(ع) بودیم در حالیکه سید مظلومان احتمالاً پشتِ در، سرِ خوانِ کرم ایشان. سخت است. رمز مقاومت را باید از نسل قبل بپرسیم. از حالشان زمان شهادت رجایی و باهنر و بهشتی و... . اینکه چطور سرپا شدند و نام ایران را با چنگ و دندان بالا نگه داشتند. حتما دلشان گرم بود به نفس مطمئن و گرم امام خمینی(ره)، مثل ما که همان شب دلمان آرام شد از صحبت نائبشان:
مردم ایران نگران و دلواپس نباشند، هیچ اختلالی در کار کشور به وجود نمیآید.
درگاهی
چهارشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
رسانۀ جمهور
- دخترم، امشب بیا خونه ما تا فردا با هم بریم تشییع پیکر رئیسجمهور و همراهاش.
با بچهها حاضر شدیم. دو تا عکسِ رئیسجمهور را برداشتم برای ماشین پدر و برادرم. وارد آسانسور که شدم، گفتم: «اینجا هم میتونه یه رسانه باشه».
و عکس را چسباندم.
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا